#روانشناسی
هیچ آدمی هر چقدر هم که عاقل باشد پیدا نمیشود که در دورهای از جوانیاش چیزهایی گفته، و حتی زندگی کرده باشد که خاطرهشان آزارش ندهد و دلش نخواهد آنها را از گذشتهاش پاک کند. اما به هیچ وجه نباید از آنها متاسف باشد، چون تنها در صورتی میتواند مطمئن باشد که عاقل شده - که همهی آن مراحل مسخره یا نفرت انگیزی را که باید پیش از آن مرحله نهایی بیاید پشت سر گذاشته باشد.
زندگیهایی که ستایششان میکنیم، رفتارهایی که به نظرتان برجسته میآیند، از پدر به آدم نمیرسند، بلکه سابقهی خیلی متفاوتی پشت سرشان است. از همه چیزهای بد و ناشایست یا مبتذلی تاثیر گرفتهاند که در پیرامونشان رواج داشته، نشان دهنده مبارزه و پیروزیاند.
میفهمم که شاید تصویر دورههای اولیه زندگی ما دیگر شناختنی نباشد و در هر حال ناخوشایند باشد. با اینهمه نباید انکارش کرد، چون گواه این است که واقعا زندگی کردهایم، و توانستهایم بر اساس قوانین زندگی و ذهن انسان، از عناصر متداول و مشترک زندگی چیزی فراتر از آنها بیرون بکشیم.
📙 در جستجوی زمان از دست رفته
✍🏻 #مارسل_پروست
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
پير شدن شبیه کوهنوردیه؛
هرچقدر بالاتر میری
توانت کمتر میشه،
اما در عوض
اُفق دید وسیع تری
پیدا می کنی.
#اینگمار_برگمان
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت شانزدهم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … .
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ …
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… .
یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … .
می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ …
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..
و اون فقط گریه می کرد … .
بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
– چرا این کار رو کردی؟ …
زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه …
– تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه …
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
– من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
چشمی که دائم عيبهای ديگران را ببيند، آن عيب را به ذهن منتقل ميکند.
و ذهنی که دائما با عيبهای ديگران درگير است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است.
در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زیباییها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند.
چون چشم زيبا بين عيبهای ديگران را نمی بيند و دنيای درونش دنيای قشنگیهاست...
گرت عیبجویی بود در سرشت
نبینی ز طاووس جز پای زشت
به ما بپیوندید👇
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
وقتی به خودمان این فرصت را می دهیم که بی خیال همه ی تنش ها شویم،
بدن میتواند با استفاده از توانایی ذاتی اش خود را درمان کند.
#تیچ_نات_هان
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
که به مردم، «چرا» را بیاموزی، آنها، خود به خود، درگیر میشوند. هر کس که چرایی دارد، سر به دنبالِ «چگونه»ی این «چرا» خواهد گذاشت. بدونِ «چرا»، هرگز به چگونه نمیرسی.
به مردم کوچه و بازار، به روستاییان، به کارگران و کارمندان بیاموز که بپرسند:
چرا ملتی که این همه ثروت دارد، باید از فقیرترین، درمانده ترین و سرافکندهترین ملتهای جهان باشد؟ چرا ملتی که چند هزار سال پیشینه فرهنگی دارد، باید در بیفرهنگی و بیدانشی دست و پا بزند؟
چرا ملتی که در طول تاریخ، همیشه مظهر هوشمندی، طهارت، مبارزه و ایمان بوده امروز به ملتی جاهل، ناپاک، ترسان از مبارزه و بیایمان مبدل شدهاند؟
چرا مردم شهری ما باید راه حل مشکلاتشان را در باج گرفتن و دادن، در نادُرُست و دروغگو بودن، در ریاکار و رشوه خواری ببینند؟
چرا، چرا، چرا، چرا؟
📙 #آتش_بدون_دود
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_کتاب 📚
بسیاری از مردم یاد گرفته اند که آنچه را که میخواهند چگونه باید به دست آورند. ولی دیگر از تحصیل آن چیز لذت نمیبرند ، هر آنچه بدست آوردند هیچ گاه کافی نیست ، همواره فکر میکنند چیزی کم دارند.
از خودشان، از روابطشان با افراد دیگر و خانواده، از سلامتیشان یا از کار خودشان راضی نیستند، همیشه یک چیز دیگری وجود دارد که آرامش آنها را برهم میزند. در طرف دیگر این طیف افرادی قرار دارند که از آنچه که هستند، کاری که میکنند ، آنچه که دارند راضی و خشنودند…
📙 #چگونه_آنچه_را_ندارید_بدست_بیاورید
✍🏻 #جان_گری
#داستان_شب
⬅️ قسمت هفدهم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست …
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … .
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … ما دست شما رو می گیریم … شما رو تنها نمی گذاریم … هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست… آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید …
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
– احد حالش چطوره؟ …
– کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ..
– متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …
– استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …
چرخیدم سمتش … هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم …
حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .
من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
– میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .
خنده ام گرفت … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند … البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم …
سال ۲۰۱۱، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد … اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
– استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی … خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن … خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست … .
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید … تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم … کلی تمرین کردم … سخت تر از همه تلفظ بود … گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت … خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن …
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم … تنها …
از لحظه ای که قصد کردم … فشار سنگینی شروع شد … فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد …
وضو گرفتم … سجاده رو پهن کردم … مهر رو گذاشتم … دستم رو بالا آوردم … نیت کردم و … الله اکبر گفتم …
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد … صحنه های گناه و ناپاک … هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد … تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه … تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد … بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد … انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند …
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم … اما بعد گفتم … نه استنلی … تو قوی تر از اینی … می تونی طاقت بیاری … ادامه بده … تو می تونی …
ادامه دارد.....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ما چقدر دیر متوجه میشویم که زندگی و حیات یعنی همان دقایق و ساعاتی که با کمال شتابزدگی و بیرحمی انتظارِ گذشتن آن را داشتیم ...
#دیل_کارنگی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#روانشناسی
ذهنتان را برنامه ریزی کنید
وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید.
نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. ۹۵ درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم».
بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به عنوان دستور می پذیرد، به شما انگیزه می دهد و محرکی می شود تا در واقعیت هم رفتارهای منظمی داشته باشید.
📙 #مدیریت_زمان
✍🏻 #برایان_تریسی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ترسوها هیچ وقت آغاز نمیکنند
ضعیف ها هیچ وقت تمام نمیکنند
و برنده ها هیچ وقت کوتاه نمیآیند ...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#ضرب_المثل
#سنگ_کسی_را_به_سینه_زدن
این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است سنگ زور خانه است که بازوان سطبر و نیرومند می خواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند.
در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زور خانه داشته اند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه می زد . بالای سینه می کشید احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بد قلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و نا راحتی گردد لذا آن پهلوان را عقلای قوم از اینکار منع و موعظه می کردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند یعنی با سنگ نا شناخته و زیاد تر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیانا موجب خسران و انفعال نگردد.
این عبارت رفته رفته از گود زور خانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده درمیان عامه و به صورت ضرب المثل در آمد با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خود خواهی ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
سلام
کانال تخصصی ادبیات به همراه انواع متنوعی از کتب دیگر که با هشتگ در بالای هر معرفی به راحتی قابل جستجو است.
برای تسریع در جستجوی موضوعات مورد علاقه روی هشتک های زیر کلیک کنید :
#ادبیات_تخصصی
#رمان
#ادبیات
#دیوان
#فرهنگ
#مجموعه_شعر
#مجموعه_داستان
#نمایشنامه
#روانشناسی
#فلسفه
#تاریخی
#مذهبی
#زبان
#آموزشی
#دفاع_مقدس
#سلامت
#مدیریت
#نوجوان
#کودک
#کتاب_صوتی
#قرآن_کریم
#ترجمه
#تند_خوانی
#یک_جرعه_کتاب
#حرف_حساب
#سرگرمی
#نرم_افزار
#قند_پارسی
#داستانک
#جمعه_های_دلتنگی
#موسیقی
#شعر
#داستان_شب
#محرم
#کلیپ
#معرفی_کتاب
به اضافه صوت ۳۰ جزء قرآن کریم با صدای استاد پرهیزکار و ترجمه استاد فولادوند ، ارائه کامل کتاب صوتی
⬅️ #سه_دقیقه_در_قیامت با تفسیر استاد امینی خواه
⬅️#پایی_که_جا_ماند
⬅️ #خوشه_های_خشم
⬅️#من_زنده_ام
هر شب یک قسمت رمان
⬅️ #عاشقانه_ای_برای_تو
⬅️ #سرزمین_زیبای_من
⬅️ #جنگ_با_دشمنان_خدا
⬅️ #نسل_سوخته
همچنین برای بعضی کتب تخصصی با حجم بالا لینک مستقیم دانلود خدمت شما قرار داده شده است.
⬅️ همراهان گرامی بعلت مشکلی که چند ماه گذشته برای سرور ایتا به وجود آمد بسیاری از ذخایر کانال ها از دست رفت. بنابراین اگر به فایلی برخورد کردید که باز نمیشد و احتیاج داشتید اطلاع بدید که مجددا برای شما بار گذاری شود.
سپاس
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت هجدهم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
نماز به سلام رسیده بود … همه چیز آرام شد … آرام آرام … الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم … همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم … خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد …
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد … در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم … .
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .
– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی …
.
کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… .
بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .
– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم …
نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم …
– دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ …
– هی گارسن … دو تا دام پریگنون …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین ۳۰۰ دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم …
– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست …
.
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود.
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
#موفقیت
بزرگ اندیش باشید، میزان موفقیت شما را میزان بینش شما تعیین می کند. اگر اهداف کوچک را مد نظر قرار دهید، باید در انتظار نتایج کوچک هم باشید. اهداف بلند را در نظر آورید تا به موفقیت های بزرگ دست یابید. این نکته را هم فراموش نکنید؛ بیشتر ایده ها و نقشه های بزرگ اگر آسانتر از ایده ها و نقشه های کوچک نباشند، دشوارتر از آنها نخواهند بود.
📙 #جادوی_فکر_بزرگ
✍🏻 #دکتر_شوارتز
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ویرانهایست این جهان. عمر کفاف نمیدهد که آباد کنیم. و غیرت، رخصت نمیدهد که رها کنیم. اینگونه رها کردن نشانهی رذالت، پس آبادسازی یک گوشهی گُم جهان به دست ما، آبادسازی کل عالم است به دست همگان.
📙 #مردی_در_تبعید_ابدی
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
#روانشناسی
وظيفه ى ديگران نيست نيازهاى ما را برآورده كنند يا به انتظارات ما جواب دهند.
قرار هم نيست كه هميشه با ما خوب تا شود. عدم پذيرش اين نكته، احساس خشم و نفرت در افراد ايجاد میكند.
آرامش روحى وقتى به دست مىآيد كه آدمها را همانطور كه هستند بپذيريم و بر نقاط مثبتشان تكيه كنيم.
📙 #همسر_خاموش
✍🏻 #ای_اس_ای_هریسون
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
معمولا وقتی دلخور میشویم انتظار داریم بدون اینکه دلیل عصبانیتمان را بگوییم درک شویم، گویا در این صورت احساس اطمینانمان بیشتر میشود. در واقع هسته اصلی دلخوری ما، درک نشدن بدون توضیح است .
ریشه این موضوع به احتمال زیاد به دوران کودکی ما برمیگردد که هرچه میخواستیم گریه میکردیم و نزدیکان وظیفه تشخیص نیاز ما را داشتند .
📙 #سیر_عشق
✍🏻 #آلن_دوباتن
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
✍پيامبر صلى الله عليه و آله می فرمایند:
خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه يكى از شما به خشم آمد، وضو بگيرد.
📚 نهج الفصاحه، ص ۲۸۶، ح
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت نوزدهم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی… .
حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار … و بعد از ساعت ها …
– باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …
– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم … اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … و هنوز زنده ام … تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … .
– فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵۰۰ هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …
– محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .
– احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .
اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …
وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود …
آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری بود .
اواخر سال ۲۰۱۱ بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن …
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن …
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون.
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
تلاش کنیم تا عهدی شکسته نشود و اگر هم میشکند ،،،،،
ما شکننده آن نباشیم......
تلاش کنیم تاباور کنیم دیگران وظیفهای درقبال ماندارند.....
وعامل سعادت یاشقاوت هرکس خود اوست.....
تلاش کنیم قدردان لطف دیگران باشیم و با رفتار و گفتارمان،،،،
آنها را از محبت پشیمان نکنیم.......
تلاش کنیم بهرچیزآنقدر بهابدهیم که استحقاقش رادارد......
از درخت بیاموزیم :برای بعضی ها باید ریشه بود،
تا امید به زندگی را به آنها بدهیم.....
برای بعضی ها باید تنه بود،،،،،
تا تکیه گاه آنها باشیم......
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود،،،،،
تا عیب های آنها را بپوشانیم......
برای بعضی ها باید میوه بود،،،،،
تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم......
نه زنده ماندن را.......
سلام ، روز پنجشنبه شما بخیر 🤚
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب
دست خالی به دنیا آمدم، دست خالی از دنیا میروم و دست خالی شاهد کاملترین زندگی بودم.
📙 #پیام_گم_گشته
✍🏻 #مارلو_مورگان
#یک_جرعه_کتاب
#موفقیت
زمانی که اهداف تان را مینویسید، از مغزتان انواع مطالب جدید، عقاید انرژی زا و طرح های مختلف تراوش خواهد کرد.
اینها خبرهای خوبی هستند، اما اگر آنها را ضبط یا مرور نکنید، بهترین نقشه ها و طرح های شما به دست فراموشی سپرده خواهند شد.
📙 #بنویس_تا_اتفاق_بیفتد
✍🏻 #هنریت_کلاسر
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat