6597593885621.pdf
1.61M
ضرب المثل های معروف ایرانی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اشعاری که ضرب المثل شده اند :
1-خوش بود گر محک تجربه آید به میان/ تا سیه روی شود هرکه دراو غش باشد
۲ – زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی/ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
۳ – خوب گیرد جام راساقی به دست/ کار نیکو کردن از پرکردن است
۴ – نام احمد نام جمله انبیاست/ چون که صد آمد نودهم پیش ماست
۵ – تو مو می بینی و من پیچش مو/ تو ابرو من اشارت های ابرو
۶ – با مردم زمانه سلامی و و السلام/ چو گفتی غلامتم به خدا می فروشنت
۷- میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت اززمین تا آسمان است
۸ – عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است/ ور به سختی گذرد نیمه نفس بسیار است
۹ – اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است/ تربیت نااهل راچون گردکان بر گنبد است
۱۰ – زندگی کردن من مردن تدریجی بود/ هر چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
11- بلا ندیده دمی را شروع باید کرد /علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
۱۲ – پرسی که تمنای تو ازلعل لبم چیست؟/ آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است
۱۳ – درتنگنای حیرتم از نخوت رقیب/ یارب مباد آن که گدا معتبر شود
۱۴ – با خرابات نشینان زکرامات ملاف/ هرسخن جایی و هر نکته مکانی دارد
۱۵ – دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید/ مجنون چو سیه دانه ببیند خوشش آید
۱۶ – زهشیاران عالم هرکه رادیدم غمی دارد/ دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
واقعاً چه چیزی بهتر از اینکه شب، درحالیکه باد به شیشهها میکوبد و چراغ هم روشن است آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند.
👤 #گوستاو_فلوبر
🎨 گوشهای دنج اثر جان کالکات هورسلی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت بیست و نهم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينكه فيلم رو پاك كنم تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا
ببينم...
فيلم رو پخش كردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاك شدنش ديگه چنين
فرصتي پيش نمي اومد ...
محو فيلم بودم كه اوبران از در وارد شد ...
- چي مي بيني؟ ...
- فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ...
صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست كنارم ...
- راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري
فايل صوتي ... چند تا عكس با رفقاش ... همون هايي كه ديروز باهاشون حرف زده بود مي * ... بازم آوردم
خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ...
گوشي رو گرفتم و دكمه ادامه پخش فيلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساكت بود و دقيق نگاه مي كرد ...
تا زماني كه فيلم به آخرش رسيد ...
- اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه كور دوربين قرار گرفته و واضح نيست
اما كامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ...
- تصور كن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ...
از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ...
- چرا مي ترسم ... اما زماني كه نفهمن من لو شون دادم و مدركي در كار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟
يا... نجا كه دايره مواد نيست ... تو هم كه ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون
شهادت بده ...
سوال خوبي بود ... سوالي كه اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا كردن قاتل زير سوال
برد ... هيچ مدرك و سرنخي نبود ... اگر اين افكار و استدال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ...
پس چطور مي تونستم راهي براي نزديك شدن و پ داي كردن قاتل، پيدا كنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر
رو از كجا پيدا مي كردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ...
دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت كرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و
هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... چيو ه فردي
هم غ ري از كاركنان بيمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ...
شب قبل هم، دوربين ها رفتن كريس رو به بيمارستان ضبط كرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش
مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ كريس رو صادر كرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشكوكي توي
اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبا لي هم بي شك اشتباه خود كريس ...
فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت ديگه ...
به صفحه مانيتور نگاه مي كردم و تمام اين افكار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي كرد ... دستم
براي پاك كردن فايل ... سمت دكمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ...
حاا ديگه كم كم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با كوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده
بود ... حس تلخي كه هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي كرد ...
پرونده هايي كه در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز ...
* صحبت با ا ني افراد به علت طواني شدن و بي ي فا ده بودن در روند داستان، مطرح نشد.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
تو
به دیگران
یاد میدهی
چطور با تو برخورد کنند؛
وقتی
تو تغییر میکنی
آنها هم تغییر میکنند.
وقتی
شروع به
احترام گذاشتن
به خودت میکنی
درواقع به دیگران
نحوهٔ محترمانه برخورد کردن
با خودت را میآموزی.
وقتی
در روابطت
قدرتمندانه ظاهر شوی،
دیگران متوجه میشوند
با فرد توانمندی روبرو هستند.
میخواهی آدمها را تغییر دهی؟
بهترین راه تحول آنها،
ایجاد دگرگونی در خود تو است.
تو
بهتر شو
تا دیگران برخورد بهتری
با تو داشته باشند.
#روانشناسی
#وین_دایر
به ما بپیوندید 👇👇👇
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۰
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
فايل رو پاك كردم ... و گوشي كريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم كه چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون خاموش بود ...
تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ كدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...
گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ...
دوباره برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو كردم ... باز هم هيچي نبود ...
قبل از اينكه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز كنم ...
هدست رو از سيستم جدا كردم و وصل كردم بهش و اولين فايل رو اجرا كردم ...
صداي عجيبي فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر كرد انگار زمان متوقف شده بود همه چيز از حركت ايستاد همه چيز حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد
با سرعتي كه انگار داشت با فشار سختي دنده هام رو مي شكست و از ميان سينه ام خارج مي شد .
حس مي كردم از اون زمان و مكان كنده شدم ،اون اداره ، اتاق ،ديوارها و هيچ چيز وجود نداشت
اوبران كه به اتاق برگشت صورتم خيس از اشك بود و به سختي نفس مي كشيدم و من مفهوم هيچ يك از اون كلمات رو نمي فهميدم ...
وحشت زده به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت دكمه هاي بالاي پيراهنم رو باز كرد و چند
ضربه به شونه ام زد پشت سر هم مي گفت :
- نفس بكش ... نفس بكش ...
اما قدرتي براي اين كار نداشتم ...
سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ، چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ...
بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ، مثل آدمي كه در حال خفه شدن بار سنگيني از روي وجودش برداشته باشن .
نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ...
لويد با وحشت بهم نگاه مي كرد .
- حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟
دستم رو خيس كردم و كشيدم دور گلوم .نفس هام آرام تر شده بود با سر جواب سوالش رو تاييد كردم .
نفس مي كشيدم اما حالتي كه در درونم بود ،عجيب تر از چيزي بود كه قابل تصور باشه ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#ضرب_المثل
#آب_برو_نان_برو_تو_هم_به_دنبالش_برو_
آقا یاور، با دلواپسی چشمان منتظرش را به در مغازه دوخته بود و رفتوآمد مردم را میپایید.
از صبح تا حالا هیچکس به مغازه کوچکش نیامده بود، حتی برای احوال پرسی ساده. روزگاری بود که پدرش در این مغازه پادشاهی میکرد و مشتریان پولدار و بیپول را با سرخوشی راه میانداخت و دخلش پر بود مغازه هم پر از میوه و آدم و سبزی. آخر این مغازه سر سه راهی بود و جای پر رفت و آمدی قرار داشت. بوی میوههای پلاسیده، یاور را اذیت میکرد و بدجوری دمغ بود.
امروز یاور سرخوش نبود، دخل خالی، مغازه خالی و سفره خانهاش هم خالی بود. یاور دستش را بر پهلوی چپش گذاشت و آهی کشید. یاد مادرش افتاد موهای حنایی و دامن چین او، چقدر آرام و چقدر پاک بود. یاور آخرین روزهای زندگیش را مرور میکرد. وقتی بالای سرش رسید، چقدر چشمان مادر خیس بود و چقدر حرف ناگفته داشت.
یاور میدانست که بد کرده است، هم به خودش و هم به مادرش. سربه راه نبود، همدم مادر نبود و گوش به فرمان او نبود و حالا این روزگارش است. همهاش میدود و میرود و کمتر به نان میرسد، به پول نمیرسد. ناصر هم مثل او میوهفروش است و تازه توی گاری میفروشد. پس چرا همیشه دستش و جیبش پر است و شاد و سلامت است. یاور فکر کرد بله ناصر تا لحظه آخر مادرش را تر و خشک کرد. مادر را به کول گرفت و تا مشهد و کربلا برد. یاور سرش درد گرفت و بینیاش تیر کشید. مادر پول مکهاش را وانت خرید تا که من هم میوه بار کنم و هم تا مشهد ببرم او را و هیهات که وانت پول دیه شد و رفت تو جیب همسایهی بچه مرده. یاور امروز بیتاب بود و همهاش چهره مادر جلوی چشمانش و حرفهای صاحبخانه توی گوشش بود که برو زودتر تا نگاههای مردم به ریخت کثیف و چشمان خمارآلودش نیفتد. یاور غصه دارد. حرف دارد. خیلی دردش زیاد است و تنهاییاش بیشتر. حتی بیشتر از تنهاییهای مادر. روز آخر مثل پرده سینما از جلوی چشمانش میآید و میرود. مادر بود و ژاکت آبی و موهای حنایی و دستهای چروکیدهاش که بالا و پایین میرفت و بر سینهاش میکوفت. مادر با چشمان پر اشک گفت: «آب برو، نان برو، تو هم به دنبالش برو». آری مادر گفت و من هنوز میروم و هنوز میدوم. آب میرود، من میروم و نان میرود و هنوز به هم نرسیدهایم.
بازنویسی مثل از : ثریا بیگدلو
ارسالی از : کانال ضرب المثل ها و اصطلاحات ادبیات ناشنوایان ۱
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
دوره ی مدرن است و دیگر بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند به این معناست که بنی آدم دیگر برای هم نمی میرند
درحالیکه ما قبلا برای هم می مردیم
امروزه همگان درآستانه ی (سلطنت پول) حاضرند بمیرند!
📘 #بنی_آدم
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#روانشناسی
نظریه پنجره شکسته چيست؟
ساختمان خالی از سکنهای را در کنار یک خیابان پر رفت و آمد، در حالی که شیشه یکی از پنجرههایش شکسته است تصور کنید. مشاهدههای علمی نشان میدهد که اگر پنجره شکسته ظرف مدت کوتاهی، تعمیر نشود، عابران این پیام را از ساختمان میگیرند که کسی نگران ساختمان نیست و نظارتی وجود ندارد.
پس شیطنت شروع میشود و پنجرههای سالم ساختمان مورد هدف قرار میگیرند و ساختمان تغییر شکل میدهد و البته ادامه این روند میتواند منجر به ورود میهمانان ناخوانده به ساختمان بیصاحب شود و آثارش از سطح به عمق نفوذ کند. اتفاقی که در اشکال مختلف شاهد آن بودهایم.
توصیف فوق، خلاصهای است از یک نظریه جرم شناسی به نام «پنجره شکسته».
نظریهای که در دهه هشتاد و نود میلادی به کمک شهردار نیویورک آمد تا جرمخیزترین مترو جهان را که شهر زیرزمینی خلافکاران و اشرار به حساب میآمد سر و سامان بدهد.
شهرداری نیویورک، در اولین اقدام خود به بازسازی واگنهای مترو پرداخت و دستور داد تا واگنهایی که طی روز با اسپری رنگ، نوشتن یادگاری و... آسیب میبینند، شبانه از خط خارج شوند و تاصبح روز بعد رنگآمیزی و تعمیرشده
به خط برگردند.
در واقع همه اینکارها یک پیغام داشت:
حواسمان به همه چیز هست و هیچ خلافی رو تحمل نمیکنیم واین چنین شد مترو ناامن نیویورک تبدیل به یکی از امن ترین متروهای جهان شد .
اکنون استفاده از تئوری پنجره شکسته در زندگی شخصی، تربیت کودک و تجارت و کسب و کار،کارایی دارد.
پنجره های شکسته رو بیابیم و تعمیر کنیم مطمئن باشید اوضاع بهتر خواهد شد.
پنجره های شکسته کار و زندگی ما کجاها هستند؟
تا حالا بهش فکر کردیم؟!
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
پدر در حال نصيحت پسر
هیچ وقت نذار کسی بهت بگه "تو نمیتونی کاری بکنی" حتی من!
باشه؟
اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی، مردم نمیتونن خیلی کارها رو بکنن، دوست دارن تو هم نتونی.
اگه یه چیزی رو می خوای باید به دستش بیاری. مکث نکن!
در اين دنيا، برای كفری كردن آدمهای رذلی كه می خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت سخت تر كنند راهی بهتر از اين نيست كه وانمود كنی از هيچ چيز دلخور نيستی.
📘 در جستجوى خوشبختى
✍🏻 #گابريل_موچينو
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۱
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- دنبالم بيا بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ...
با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه اي
- بشين رو صندلي ...
هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم چشم هاش رو بست منتظر بودم واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ...
با توقف فايل چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم شد نفس عميقي كشيد انگار تازه به خودش اومده باشه ...
- اين چي بود؟ ...
- نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادي نبود اما نه مثل من ،چطور ممكن بود؟ ما هر دومون يك فايل رو گوش كرده بوديم ...
از روي صندلي بلند شد ...
- چه آرامش عجيبي داشت ...
اين رو گفت و از در رفت بيرون و من هنوز متحير بودم ،ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده بود آرام نمي شد ...
تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود هيچ كدوم طبيعي نبوديم من غرق سوال و اوبران كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
ميزمون رو به روي همديگه بود گاهي زیر چشمي بهش نگاه مي كردم مشغول پيگيري هاي پرونده بود اما نه اون آدم قديمي . حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمي گشت
حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون به ندرت چنين حرفي مي زد با اين بهانه كه امشب تنهاست و كسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ...
- بهتره بياي خونه ما هم من از تنهايي در ميام هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون جمعت كنم ...
بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه از بچگي عشق من حل كردن معادات و مساله هاي سخت رياضي بود .ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم .اما تا
زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم حالا هم پرونده قتل كريس و هم اين اتفاق ...
هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بايي سر اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه كنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون فايل صوتي بود .. .
فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم ... و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم مقصدم خونه كريس تادئو بود ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستانک
عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده.
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!
عباسقلی خان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم…
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»...
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳۲
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
زمستان فقط فصل پولدارهاست؛
اگر پولدار باشی، سرما برایت یک شوخی است که میتوانی با پالتوی پوست، کلکش را بکنی و گرم شوی. تازه بعدش هم بروی اسکی!
اما اگر فقیر باشی، سرما یک بلای آسمانی است که یادت میدهد چهجوری از منظرههای پوشیده از برف متنفر باشی!
📘 نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
✍🏻 #اوریانا_فالاچی
جی کی رولینگ، نویسنده هری پاتر، آنقدر اموالش را به خیریه بخشید که عنوان میلیونر را از دست داد،
او میگوید: اگر خدا بیشتر از نیازتان به شما بخشیده، یک مسئولیت اخلاقی در برابر آن دارید ...
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
انسانهای ناپخته
دوست دارند همیشه
در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد...
اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز" شوند.
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
فقط تا فردا فرصت باقی ست👇
⬅️ نمایشگاه کتاب تهران امسال به صورت مجازی از ۱ تا ۶ بهمن در سایت tehranbookfair.ir برگزار میشود.
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۲
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ،تا چشمش به من
افتاد تعللي به خودش راه نداد ...
- قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟
حس بدي وجودم رو پر كرد برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور
مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم !
اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ...
براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ...
- خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نكرديم اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش كنيد شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. .
انتظار و درد ...
از توي در كنار رفت ...
- بفرماييد داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين كارآگاه منديپ اينجاست ...
چند دقيقه بعد همه مون توي اتاق نشيمن بوديم و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ...
چشم هاي پدرش پر از اشك شد و تمام صورت مادرش لرزيد .
آقاي تادئو محكم دست همسرش رو
گرفت . داشت بهش قوت قلب مي داد ...
- من كه چيزي نمي دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا
- خانم تادئو شما چطور؟
اينها روي گوشي پسرتون بود ...
هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ...
- اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد .يكي دو بار كه صداش بلندتر بود شبيه همين بود.اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ...
سرش رو پایین انداخت و چند قطره اشك، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ...
- اي كاش پرسيده بودم ...
آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش و اون رو در آغوش گرفت .با وجود غمي كه خودش تحمل مي كرد سعي در آرام كردن اون داشت و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت
دردناك بود ...
چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه كه چه كسي و با چه انگيزه اي كريس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي
تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ...
- كارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه؟ ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
مرگ نافرجام پدر و مادر، 3 خواهر را از یکدیگر جدا میکند. جوان ترین دختر توسط خانوادهای از طبقۀ مردم عادی به فرزندی پذیرفته میشود. دختر وسط توسط خانوادهای اشرافی به فرزندی گرفته و دختر بزرگ خانواده روانۀ پرورشگاهی میشود؛ دست تقدیر روز های سختی را برای او رقم می زند امّا …
📘 #شهر_فرنگ
✍🏻 #دانیل_استیل
#یک_جرعه_کتاب
وقتی کسی به همدلی نیاز دارد اطمینان بخشیدن و یا نصیحت کردن معمولا آزاردهنده است. دخترم به من درسی داد که قبل از گفتن هر نصیحت یا اطمینان بخشیدن، از وجود چنین تقاضایی اطمینان یابم؛ یک روز وقتی در آینه نگاه میکرد گفت: من به زشتی یک خوکم گفتم: "تو زیباترین مخلوقی هستی که خدا تاکنون بر روی کره زمین قرار داده است.
و او با اوقات تلخی نگاهی به من انداخت و فریاد کشید: "اه، بابا!" از اطاق بیرون رفت و در را هم به هم کوبید بعداً فهمیدم که او به جای اطمینان بخشیدن بیموقع من، همدلی میخواست. میتوانستم بپرسم: "آیا تو امروز از قیافه ظاهریات احساس ناامیدی میکنی؟"
📘 زبان زندگی
✍🏻 #مارشال_روزنبرگ
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود.
📘 #ملت_عشق
✍🏻 #الیف_شافاک
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
بعضی موقعها باید ایستاد، یه نگاه به دور و بر انداخت، شاید دیگر برنده شدن توی همهی مسابقهها ارزشاش را لااقل برای خودت از دست داده باشد. شاید سرعتات از حدش گذشته باشد. شاید بفهمی که برای هیچ و پوچ داری سرعت میگیری. شاید بفهمی که زندگی کوتاهتر از آنیست که تمامش را در مسابقه بگذرانی.
بعضی لحظههای زندگی را باید مزه مزه کرد، حتی تلخیهایش را؛ بعضیها را باید آهسته، آهسته تجربه کرد.
📘 #آهستگی
✍🏻 #ميلان_كوندرا
روزتون بخیر و شادی 🌷
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۳۳
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگشتم سمت در ...
- هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...
نگاه ي ام دوارش ي ما وس شد ...
- فكر مي كنم اونها رو از آقاي ساندرز گرفته باشه دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا كنيد ...
چشم هاش مصمم تر از آدمي بود كه از روي حدس و گمان اون حرف رو بزنه ... شايد نمي دونست اون فايل چيه ...
اما شك نداشتم كه مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم يه نفر چند ضربه به شيشه زد آقاي
تادئو بود شیشه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
- كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ مي خوام چيزهايي كه پسرم بهشون گوش مي كرده رو، منم داشته باشم ...
دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختي نگهش داشته ...
- سوار شيد آقاي تادئو هوا يكم سرد شده ...
نشست توي ماشين كمي هم از پسرش حرف زد وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق مي زد چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود ...
هنوز ديروقت نبود هنوز براي اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود اما حالم خيلي بد بود وقتي به پدر و مادرش فكر مي كردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم مي اومد با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا كنم جوابي كه توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز
دردناك تر و وحشتاك تري رو بگم ... جوابي كه درد اونها رو چند برابر نكنه ...
به اوبران قول داده بودم فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه به جاي بار جلوي يه سوپرماركت ايستادم ...
توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي كرد اما حداقل مطمئن بودم صبح چشمم رو توي جوب يا كنار سطل هاي آشغال باز نمي كنم يه بطري برداشتم گذاشتم روي پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم سنگين شده بود انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبك رو نداشت چند لحظه به كارت و
بطري اسكاچ خيره شدم ...
- حالتون خوبه آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا
- بله خوبم از خريد منصرف شدم
و از در مغازه زدم بيرون
كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم
- چه بايي سر شماها اومده؟ ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر انسان چیزی را واقعا بخواهد، به آن دست می یابد اما وقتی آن را به دست آورد، دیگر آن را دوست نخواهد داشت.
#داستان
📘 #خیابان_میگل
✍🏻 #نایپل
#یک_جرعه_کتاب
دهقان پیر با ناله میگفت:
ارباب …
آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا میبیند ...
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست؛ دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند،
ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
📘 شکست سکوت
✍🏻 #کارو
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat