آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد، به زودی موفق میگردد؛
ولی او میخواهد خوشبختتر از دیگران باشد و این مشکل است.
زیرا او دیگران را خوشبختتر از آنچه که هستند تصور میکند ...
📘 #روح_القوانین
✍🏻 #منتسكيو
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۵
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
دوباره نشستم روي صندلي ، آدرنالين خونم بالا رفته بود اما نه به اندازه اي كه بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز روي دست هام نگه دارم ...
- من نمي خواستم ...
زبانش با لكنت باز شده بود ...
- نمي خواستي يه مامور پليس رو بكشي همين طوري چاقو يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ! اونم دو بار ...
نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي كنم؟
صورتش مي پريد دست هاش مي لرزيد ديگه نمي تونست كنترل شون كنه
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ من حاضرم باهات معامله كنم تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ...
عضو كدوم گنگه پاتوق شون كجاست ... و اينكه چطور مي تونيم پيداش كنيم
منم از توي پرونده ات يه جمله رو حذف مي كنم و فراموش مي كنم كه خيلي بلند و واضح گفتم ؛
"من يه كارآگاه پليسم "
نظرت چيه؟ به نظر من كه معامله خوبيه ديرتر از دوست هات آزاد ميشي اما حداقل زمانيه كه غذاي سگ نشدي ... اون وقت حكمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه به علاوه در رفتن مچم از
لگدي كه بهش زدي ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يكي كار من نبود من با لگد نزدم توي دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ، اقدام به قتل پليس و ضرب و جرح در كمال خونسردي ...
نظرت چيه؟ عنوانش رو دوست داري؟ ...
مطمئنم دادستان كه با ديدنش خيلي كيف مي كنه
دستش رو آورد بالا توي صورتش و چند لحظه سكوت كرد...
- باشه مرد هر چي مي دونم بهت ميگم كيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ،اسمش سلناست
اما همه لالا صداش مي كنن ...
يه دختر بي كس و كاره و توي كوچه ها وله ... بيشتر هم اطراف...
اون رو كه بردن بازداشتگاه، منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم .تمام وجودم از عرق خيس شده بود .چند قدم كه رفتم ديگه نتونستم راه برم . روي نيمكت چوبي كنار سالن دراز كشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم .
اوبران نيم خيز كنارم روي زمين نشست ...
- تو اينجا چي كار مي كني؟ فكر كردي تنهايي از پسش برنميام؟
لبخند تلخي صورتم رو پر كرد .نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم .
- نميري دنبال لالا؟ ...
- يه گروه رو مي فرستم دنبالش پيداش مي كن ميارن تو بهتره برگردي بيمارستان، پاشو من ميرسونمت ...
حس عجيبي وجودم رو پر كرده بود
- لويد تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي كردم پرونده شون رو حل كنم اما اين بار فرق داشت من اون حس رو درك كردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي كنيد جايي نميرم همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هر روز شادیهای کوچک را در خود پرورش دهید و هرگز این فرصت را از دست ندهید که اوقاتی خوش برای خودتان بسازید یا هدیهای کوچکی برای خودتان بگیرید، چرا که شما کاملا سزاوارش هستید! هیچوقت در این مسئله شک نکنید.
📘 #گربه_راهنمای_ما
✍🏻 #استفان_گارنيه
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
📋 مجموعه داستان «ترس و لرز» نوشتهی «غلامحسین ساعدی»، رماننویس و نمایشنامهنویس نامآشنای معاصر است. این مجموعه شش داستان بدون عنوان را دربردارد که هر کدام با حادثه ای غریب و وهمآلود و ترسآور پیوند خوردهاند. این داستانها که مجموعه داستانی بههمپیوسته را تشکیل دادهاند، در فضای روستایی از سواحل جنوبی ایران روایت میشوند.
📘 #ترس_و_لرز
✍🏻 #غلامحسین_ساعدی
#یک_جرعه_کتاب
#روانشناسی
ذهنتان را برنامه ریزی کنید
وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید.
نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. ۹۵ درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم».
بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به عنوان دستور می پذیرد، به شما انگیزه می دهد و محرکی می شود تا در واقعیت هم رفتارهای منظمی داشته باشید.
📘 مدیریت زمان
✍🏻 #برایان_تریسی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
«نیمی از نگرانی ها و اضطراب های ما مربوط به نظر دیگران است... ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم».
نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه میتواند تغییر کند.
نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده آنان می کند. برده نظراتشان و بدتر، برده آنچه وانمود می کنند به نظرشان می رسد.
📘 #درمان_شوپنهاور
✍🏻 #اروین_د_یالوم
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۶
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
باورم نمي شد لالا مقابل من نشسته ...
سكوت عميقي فضا رو پر كرد و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تكيه داده بودم و فقط بهش نگاه مي كردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار كردي؟
- ترسيده بودم ،فكر كردم مي خواي بازداشتم كني ...
ترسيده بود ولي نه از بازداشت ،داشت دروغ مي گفت . مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود
- يه چيزي رو مي دوني؟ اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم اما بعد از اينكه چشمم رو توي بيمارستان باز كردم. خيلي بهش فكر كردم ...
تو فرار نكردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود پليسم؟
چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم ! حالا فرض مي كنيم فهميده بودي نوجوون هايي به سن تو كه مواد مي خرن كم نيستن چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو؟ مگه جرمي مرتكب شده بودي؟
نظر من رو مي خواي تو اون روز توي خيابون همين كه صدات كردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد . چشم
هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه كنه و این ترس، وحشت از پليس نبود ...
زبانش حرف هاي من رو كتمان مي كرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمي كنم .باور مي كنم يه بچه خيابوني كه بين آدم هايي بزرگ شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست توي اون لحظات بيشتر از اينكه، وحشتش از پليس باشه از چيز ديگه اي بود ... از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ، چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ كار اشتباهي كرده؟
يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سكوت كردم با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟
چشم هاش شروع به پريدن كرد . درست زده بودم وسط خال ، تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ! چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت كنم . مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه
نگاه طعنه آميزي بهم كرد.
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس به عنوان شاهد خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت كني ، نه تو نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم و كارم تمومه ...
ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ... اين كار رو كه مي توني بكني؟
اگه چيزي مي دوني بگو چي شد؟ اون روز چه اتفاقي افتاد؟ ....
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
کتاب عشق نافرجام، سرگذشت دختری به نام الیزابت است که با سرخوردگی و سرگشتگی در جستجوی آینده خود است. کتاب به زندگی پناهندگان و شرایط اجتماعی آنها میپردازد.
📘 #عشق_نافرجام
✍🏻 #دانیل_استیل
#ضرب_المثل
#نوبت_تو_شد_بجنبان_ریش_را
شاهی بود که گاهی لباس مردم عادی رامی پوشید، به راه می افتاد تا ببیند مردم چگونه زندگی می کنند.
یکی از شب ها که به صورت ناشناس از قصر بیرون آمده بود، چیز عجیبی دید؛ سه نفر دزد، بیرون از قصر، مشغول سوراخ کردن دیوار قصر بودند و می خواستند به خزانه شاه دست پیدا کنند.
شاه که سر رسید، دزدها دست از کار کشیدند. شاه پرسید: چه می کنید؟
دزدها گفتند: چاه می کنیم.
شاه گفت:چاه کندن، در شب تاریک و زیر دیوار قصر!؟ فکر می کنید من دیوانه ام؟ حتماً شما دزدید.
دزدها که دیدند نقشه شان نقش بر آب شده، دست به یکی کردند تا شاه را دور کنند، اما شاه گفت: چرا دعوا؟ من هم شریک! هر چه دزدیدیم، تقسیم می کنیم.
یکی از دزدهاگفت: این طوری نمی شود. هر کدام از ما هنری داریم که به درد کارمان می خورد. اگر تو هم کاری بلد باشی، می توانی با ما شریک شوی.
شاه پرسید: هنر شما چیست؟
یکی گفت: من هر کسی را حتی در تاریکی شب یک بار ببینم، بار دیگر هر جا ببینمش می شناسم.
دزد دومی گفت: من می توانم هر قفل بسته ای را باز کنم.
دزد سومی گفت: من تمام سگ ها و نگهبان ها را به راحتی خواب می کنم.
و گفتند : بگو ببینم تو چه هنری داری؟شاه گفت: کارهای شما مهم است، اما باز هم ممکن است گیر بیفتید . من هنری دارم که به درد این جور وقت ها می خورد. من ریشی دارم که با جنباندن آن می توانم هر زندانی را آزاد کنم!
دزدها قبول کردند که مرد ناشناس شریکشان باشد.
بعد با هم سوراخ را کندند و به قصر شاهی رسیدند.
یکی از دزدها کاری کرد که هیچ سگی واق واق نکرد و هیچ نگهبانی بیدار نشد.
یکی دیگر هم کاری کرد که قفل ها باز شدند.
آن ها به خزانه شاهی راه پیدا کردند. هرچه طلا و جواهرات به دستشان رسید، جمع کردند و بردند، اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگ ها و نگهبان ها تمام شد. هنوز دزدها از قصر خارج نشده بودند که سگ ها و نگهبان ها از خواب پریدند،آن گاه همه را دستگیر کردند و به زندان بردند.
صبح روز بعد، شاه لباس خود را پوشید و دستور داد دزدها را برای محاکمه بیاورند. او گفت: با چه جرئتی به قصر ما دستبرده زده اید؟ مردی که گفته بود هر کس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم می تواند او را بشناسد، شاه را شناخت و گفت: ای شاه! یکی از دوستانم می تواند همه سگ ها را آرام کند و همه نگهبان ها را بخواباند. او دیشب کار خودش را کرد، اما کارمان طول کشید و نگهبان های تو از خواب پریدند. یکی از دوستانم هم می تواند هر قفل بسته ای را باز کند. او هم دیشب کار خودش را کرد و ما به راحتی وارد قصر شدیم. من دیشب کاری نکردم، اماحالا می توانم چهره شریک دیشب خودمان را که در تاریکی دیده ام، شناسایی کنم. با این حساب، من هم، همین الآن کار خودم را کردم.هر یکی کردیم کار خویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را...
شاه هم مجبور شد به قول خودش عمل کند و دستور داد تا آن ها را آزاد کنند.
هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد،به او می گویند: ما کار خودمان را کرده ایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هر چه عزت نفس ما بیشتر باشد ارتباطات ما آشکارتر، صادقانهتر و مناسبتر میشود زیرا به این نتیجه میرسیم که افکاری اندیشمند داریم و به همین دلیل از آشکار شدنها هراسی به دل راه نمیدهیم.
هر چه عزت نفس ما کمتر باشد، ارتباطمان تیرهتر و ناآشکارتر میشود. زیرا به اندیشه و احساس خود مطمئن نیستیم و از واکنش مستمع خود میترسیم.
📘 #روانشناسی_عزت_نفس
✍🏻 #ناتانیل_براندن
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat