#یک_جرعه_کتاب
#روانشناسی
ذهنتان را برنامه ریزی کنید
وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید.
نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. ۹۵ درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم».
بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به عنوان دستور می پذیرد، به شما انگیزه می دهد و محرکی می شود تا در واقعیت هم رفتارهای منظمی داشته باشید.
📘 مدیریت زمان
✍🏻 #برایان_تریسی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
«نیمی از نگرانی ها و اضطراب های ما مربوط به نظر دیگران است... ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم».
نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه میتواند تغییر کند.
نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده آنان می کند. برده نظراتشان و بدتر، برده آنچه وانمود می کنند به نظرشان می رسد.
📘 #درمان_شوپنهاور
✍🏻 #اروین_د_یالوم
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۶
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
باورم نمي شد لالا مقابل من نشسته ...
سكوت عميقي فضا رو پر كرد و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تكيه داده بودم و فقط بهش نگاه مي كردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار كردي؟
- ترسيده بودم ،فكر كردم مي خواي بازداشتم كني ...
ترسيده بود ولي نه از بازداشت ،داشت دروغ مي گفت . مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود
- يه چيزي رو مي دوني؟ اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم اما بعد از اينكه چشمم رو توي بيمارستان باز كردم. خيلي بهش فكر كردم ...
تو فرار نكردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود پليسم؟
چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم ! حالا فرض مي كنيم فهميده بودي نوجوون هايي به سن تو كه مواد مي خرن كم نيستن چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو؟ مگه جرمي مرتكب شده بودي؟
نظر من رو مي خواي تو اون روز توي خيابون همين كه صدات كردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد . چشم
هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه كنه و این ترس، وحشت از پليس نبود ...
زبانش حرف هاي من رو كتمان مي كرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمي كنم .باور مي كنم يه بچه خيابوني كه بين آدم هايي بزرگ شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست توي اون لحظات بيشتر از اينكه، وحشتش از پليس باشه از چيز ديگه اي بود ... از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ، چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ كار اشتباهي كرده؟
يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سكوت كردم با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟
چشم هاش شروع به پريدن كرد . درست زده بودم وسط خال ، تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ! چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت كنم . مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه
نگاه طعنه آميزي بهم كرد.
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس به عنوان شاهد خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت كني ، نه تو نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم و كارم تمومه ...
ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ... اين كار رو كه مي توني بكني؟
اگه چيزي مي دوني بگو چي شد؟ اون روز چه اتفاقي افتاد؟ ....
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
کتاب عشق نافرجام، سرگذشت دختری به نام الیزابت است که با سرخوردگی و سرگشتگی در جستجوی آینده خود است. کتاب به زندگی پناهندگان و شرایط اجتماعی آنها میپردازد.
📘 #عشق_نافرجام
✍🏻 #دانیل_استیل
#ضرب_المثل
#نوبت_تو_شد_بجنبان_ریش_را
شاهی بود که گاهی لباس مردم عادی رامی پوشید، به راه می افتاد تا ببیند مردم چگونه زندگی می کنند.
یکی از شب ها که به صورت ناشناس از قصر بیرون آمده بود، چیز عجیبی دید؛ سه نفر دزد، بیرون از قصر، مشغول سوراخ کردن دیوار قصر بودند و می خواستند به خزانه شاه دست پیدا کنند.
شاه که سر رسید، دزدها دست از کار کشیدند. شاه پرسید: چه می کنید؟
دزدها گفتند: چاه می کنیم.
شاه گفت:چاه کندن، در شب تاریک و زیر دیوار قصر!؟ فکر می کنید من دیوانه ام؟ حتماً شما دزدید.
دزدها که دیدند نقشه شان نقش بر آب شده، دست به یکی کردند تا شاه را دور کنند، اما شاه گفت: چرا دعوا؟ من هم شریک! هر چه دزدیدیم، تقسیم می کنیم.
یکی از دزدهاگفت: این طوری نمی شود. هر کدام از ما هنری داریم که به درد کارمان می خورد. اگر تو هم کاری بلد باشی، می توانی با ما شریک شوی.
شاه پرسید: هنر شما چیست؟
یکی گفت: من هر کسی را حتی در تاریکی شب یک بار ببینم، بار دیگر هر جا ببینمش می شناسم.
دزد دومی گفت: من می توانم هر قفل بسته ای را باز کنم.
دزد سومی گفت: من تمام سگ ها و نگهبان ها را به راحتی خواب می کنم.
و گفتند : بگو ببینم تو چه هنری داری؟شاه گفت: کارهای شما مهم است، اما باز هم ممکن است گیر بیفتید . من هنری دارم که به درد این جور وقت ها می خورد. من ریشی دارم که با جنباندن آن می توانم هر زندانی را آزاد کنم!
دزدها قبول کردند که مرد ناشناس شریکشان باشد.
بعد با هم سوراخ را کندند و به قصر شاهی رسیدند.
یکی از دزدها کاری کرد که هیچ سگی واق واق نکرد و هیچ نگهبانی بیدار نشد.
یکی دیگر هم کاری کرد که قفل ها باز شدند.
آن ها به خزانه شاهی راه پیدا کردند. هرچه طلا و جواهرات به دستشان رسید، جمع کردند و بردند، اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگ ها و نگهبان ها تمام شد. هنوز دزدها از قصر خارج نشده بودند که سگ ها و نگهبان ها از خواب پریدند،آن گاه همه را دستگیر کردند و به زندان بردند.
صبح روز بعد، شاه لباس خود را پوشید و دستور داد دزدها را برای محاکمه بیاورند. او گفت: با چه جرئتی به قصر ما دستبرده زده اید؟ مردی که گفته بود هر کس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم می تواند او را بشناسد، شاه را شناخت و گفت: ای شاه! یکی از دوستانم می تواند همه سگ ها را آرام کند و همه نگهبان ها را بخواباند. او دیشب کار خودش را کرد، اما کارمان طول کشید و نگهبان های تو از خواب پریدند. یکی از دوستانم هم می تواند هر قفل بسته ای را باز کند. او هم دیشب کار خودش را کرد و ما به راحتی وارد قصر شدیم. من دیشب کاری نکردم، اماحالا می توانم چهره شریک دیشب خودمان را که در تاریکی دیده ام، شناسایی کنم. با این حساب، من هم، همین الآن کار خودم را کردم.هر یکی کردیم کار خویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را...
شاه هم مجبور شد به قول خودش عمل کند و دستور داد تا آن ها را آزاد کنند.
هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد،به او می گویند: ما کار خودمان را کرده ایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هر چه عزت نفس ما بیشتر باشد ارتباطات ما آشکارتر، صادقانهتر و مناسبتر میشود زیرا به این نتیجه میرسیم که افکاری اندیشمند داریم و به همین دلیل از آشکار شدنها هراسی به دل راه نمیدهیم.
هر چه عزت نفس ما کمتر باشد، ارتباطمان تیرهتر و ناآشکارتر میشود. زیرا به اندیشه و احساس خود مطمئن نیستیم و از واکنش مستمع خود میترسیم.
📘 #روانشناسی_عزت_نفس
✍🏻 #ناتانیل_براندن
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۴۷
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
به سختي بغض گلوش رو فرو داد ...
- من و كريس از زماني كه وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم خيلي بهم نزديك بوديم تا اينكه كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد شماره تلفنش رو هم عوض كرد ...
ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز اومد سراغم و گفت مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ازم مي خواست كمكش كنم پخش كننده اصلي دبيرستان رو پيدا كنه ...
- چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش پليس؟
سكوت سختي بود .هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت
- اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي كنه .اونها نمرات شون در حدي نبود كه بتونن براي كالج و دانشگاه بورسيه بشن .وضع مالي شون هم عالي نبود كه از پس خرج كالج بر بيان ... چيه دانشگاه خوبي هم مجاني نیست ...
كريس گفت اگه يكي جلوي اونها رو نگيره اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي كنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه كنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه نه فقط زندگي و آينده شون ، كه ممكنه جون شون رو از دست بدن
با خودشون هم حرف زده بود اما اونها نمي تونستن مثل كريس شرايط رو درك كنن و واقعيت رو ببينن
چون پول نسبتا خوبي بود حاضر نبودن دست بردارن فكر مي كردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن به اين كار ادامه ميدن بعدم ولش مي كنن . نمي دونستن اين راهي نيست كه هيچ وقت پاياني داشته باشه ...
- قتل كريس كار اونها بود؟ ...
- نه ...
اشك توي چشم هاش حلقه زد ...
- من خيلي سعي كردم جلوش رو بگيرم اما اون حاضر نبود عقب بكشه .مي گفت امروز دو نفرن فردا تعدادشون بيشتر ميشه ...
و اگه اين طمع و فكر كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ، بين بچه ها پخش بشه به زودي زندگي خيلي ها به آتش كشيده ميشه .
آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت . قبول نمي كرد سكوت كنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده .
بهش گفتم حداقل بره پيش پليس يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ...
اما اون مي گفت اينطوري هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه هاي بدي ي نیستن و همه شون فريب خوردن ، نمي تونن حقيقت رو درست ببينن اما احتمالش كم نيست كه حتي از زندان بزرگساان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ...
از هم كه جدا شديم يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم داشتم مي رفتم سراغش كه توي يكي از خيابون هاي نزديك خونه شون ديدمش .
دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
#روانشناسی
پذیرش اساسی شکستها، کمبودها و باختها چطور امکان پذیر است؟ اگر ما با ابزارهایمان به حال خود رها شویم، چنین کاری تا حدی طاقت فرساست. ما اغلب دیگران را بسیار شفافتر و واضحتر میبینیم، تا خودمان را. (به همین دلیل است که اغلب از دیگران مایوس میشویم اما به ندرت از خودمان) .
بنابراین بهترین شانس شما داشتن شریک زندگی یا دوستی است که بتوانید به او تکیه کنید و او حقیقت شما را زشت یا زیبا نشانتان دهد.
حتی در این شرایط، مغز شما تمام تلاشش را میکند تا بخشهایی از این حقیقت را که برایتان ناخوشایند است تنزل دهد. با این وجود با گذر زمان میآموزید که قضاوت دیگران از خودتان را جدی بگیرید.
📘 #هنر_خوب_زیستن
✍🏻 #رولف_دوبلی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat