در انتظار دیدنت همه دلها بی قرار هستند
ای تک ستاره بهشت حسرت به دلمان نگذار…
نهم ربیعالاول، عید منتظران مبارک🌹
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
علامه حسنزاده آملی چه زیبا
آدرس امام زمان را داده اند،
ازعلامه پرسیدند:
آدرس امام زمان(عج) کجاست؟!
کجا میشود حضرت را پیداکرد؟!
ایشان فرمودند:
آدرس حضرت در قرآن کریم آیه
آخر سورهقمر است که میفرماید:
"فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ"
هرجا که؛
صدق و درستی باشد،
هر جا که؛
دغل کاری و فریب کاری نباشد،
هرجا که؛
یاد و ذکر پروردگار متعال باشد،
حضرت آنجا تشریف دارند ...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستانک
پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything Under a Roof) رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتي گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟
پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ....؟
مگه چی فروختی؟
پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت: خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید
مدیر گفت: اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟
پسر گفت: نه اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
👤 #کارل_استوارت
✍🏻 صاحب بزرگترين هايپرمارکت های دنيا
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#روانشناسی
امروزه جهان تشنه شادکامی، امیدواری، آرامش و شفقت است. شاد بودن میتواند یکی از بزرگترین مبارزات ما در زندگی باشد. برای شاد بودن باید بر افکار شاد تمرکز کنیم، رنجهایمان را ببینیم و فضایی را به توسعه هیجانات مثبت اختصاص دهیم. احساس شادکامی یک احساس درونی است که با نشاط، خنده، لذت، امید، احساس رضایت و خوشبینی و حس سعادتورزی همراه است و این احساس مهم هم به صورت گذرا و حسی و هم به صورت بلندمدت و پایدار در فرد به وجود میآید.
📙 #شادکامی_ماندگار
✍🏻 #ریک_هانسون
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت چهل و دوم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
– خدایا، هرگز ازت دست نمی کشم. هر اتفاقی که بیوفته، هر بلایی سرم بیاد، تو فقط رهام نکن. جز خودت، دیگه هیچی ازت نمی خوام. هیچی
دنیای من فرق کرده بود. از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم، اما کوچک ترین گمان، به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه یا #حق_الناسی به گردنم بشه، من رو از خود بی خود می کرد.
و می بخشیدم، راحت تر از هر چیزی. هر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید، چند دقیقه بعد آرام می شدم و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن.
ـ خدایا ! بندگانت رو به خودت بخشیدم. تو، هم من رو ببخش.
و #آرامش وجودم رو فرا می گرفت. تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو :
– به بندگانم بگو، اگر یک قدم به سمت من بردارید، من ده قدم به سمت شما میام.
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم. #رحمت، #برکت و #لطف_خدا به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود.
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم. تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم. و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم. دلم می خواست همه مثل من، این عشق و محبت رو درک کنن و این همه زیبایی رو ببینن.
کمد من پر شده بود از #کتاب در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود. چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ چه عواملی فاصله انداخته؟ چرا؟ چرا؟
من می خوندم و فکر می کردم، و خدا هم راه رو برام باز می کرد. درست و غلط رو بهم نشون می داد. پدری که به همه چیز من گیر می داد، حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد. و دایی محمد، هر بار که می اومد دست پر بود. هر بار یا چند جلد کتاب می آورد یا پولش رو بهم می داد یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم.
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که از این کارتون به اون کارتون دید، دستم رو گرفت و برد…
پدرم که از در اومد تو، با دیدن اون دو تا کتابخونه، زبونش بند اومد.
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد.?
ـ حمید آقا، خیلی پذیرایی تون شیک شد ها
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق، سعید نگذاشت.
زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد.
من، سوم دبیرستان، سعید، اول. اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن. برام چندان هم عجیب نبود، پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد. تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده. اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد.
اون زمان، ترم ۳ ماهه، ۴۰۰ هزار تومن. با سعید، فقط ۶ نفر سر کلاس بودن.
یه دبیرستان غیرانتفاعی، با شهریه ی چند میلیونی. همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون #اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای، پرواز مستقیم #اروپا.
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره، اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد. هر بار که برمی گشت، سعی می کرد به هر طریقی که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه. الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت. و من، همچنان هم اتاقیش بودم.
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و #علوم_اجتماعی ، تخصصی و حرفه ای نبود، اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد و داشت تبدیل به عقده می شد، چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه. بیشتر از اینکه رفتارهاش و خالی کردن فشار روحیش سر من، اذیتم کنه و ناراحت بشم، دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد.
هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه، اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت، مانع از رسیدنم به هدف بشه.
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ یه لیست #کتاب انگلیسی در آوردم با یه دیکشنری، و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده. کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد. اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم، رفتم یه روزنامه به زبان #انگلیسی خریدم.
از هر جمله ۱۰ کلمه ایش، شیش تاش رو بلد نبودم. پر از لغات سخت، با جمله بندی های سخت تر از اون، پیدا کردن تک تک کلمات، خوندن و فهمیدن یک صفحه اش، یک ماه و نیم طول کشید. پوستم کنده شده بود. ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم.
ـ جانم، بالاخره تموم شد.
خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی هم خراب نشد.
ادامه دارد....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
📚#یک_جرعه_کتاب
‼️کاش ما فقط نگران هم "نبودیم"!
پدرم دلواپس آینده برادرم است!
اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بخندند.
برادرم نگران فشار کاری پدرم است!
اما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد اما حتی یکبار هم نشده که با من در مورد خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم، اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم با او به سینما بروم، باهم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
📍روانشناسان به این حالت " آلکسی تایمی" یعنی فقر کلمات در بیان احساسات می گویند.
در فرهنگ ما این مریضی یک رسم مرسوم است! احساساتت را پنهان کن و نشان نده ...
از یک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود،از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم،انگارکه لال مانی میگیریم!
انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگی مان بگوییم!
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم . یکدیگررا دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان را ابراز کنیم!
➕ما آدم های فقیری هستیم !
البته فقیری که درکلماتش احساسات را پنهان میکند.
آنقدر دربیان احساساتمان آلکسیتایمیک(فقر کلمات) هستیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی از دست رفت، آنوقت تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.
📍از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک راشکست و راه افتاد.
از یک جا به بعد باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد.
از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد وبا هم قدم بزنند.
از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دونفره دعوت کند.
از یک جا به بعد باید پسر درگوش مادرش بگوید: چقدر خوب است که تورا دارم.
و چه خوب است،
از یک جا به بعد،
همینجا باشد!
از همین جا که این نوشته تمام شد ...
🆔️ eitaa.com/clinicAdat
هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
مشاغل ده سال آینده.pdf
4.33M
📙مشاغل ده سال آینده
این کتاب مشاغل مورد نیاز جامعه تا ۱۰ سال آینده را به شما معرفی می کند.
#آموزشی
کاربردی برای دانش آموزان دبیرستانی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
وسعت شخصیت هر فرد
توسط بزرگی مشکلی که می تواند
او را از حالت منطقی بیرون آورد
تعریف میشود ...
#زيگموند_فرويد
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت چهل و سوم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد. اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار، انگار ظرف وجودش پر شده بود. زود خسته می شد. گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد.
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده، اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم و خوب می دونستم این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست. و این مشغله جدید ذهنی من بود. چراهای جدید و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم.
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید، پدرم بلافاصله فرداش برای سعید، یه لب تاپ خرید و در خواست #اینترنت داد. امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من، اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد و من حق دست زدن بهش رو نداشتم.
نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن، با صدای بلند. تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم.
– حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
– مشکل داری بیرون بخواب.
آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم. هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود، اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره، اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت.
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال. به قول یکی از علما، وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی، مصداق “قالوا سلاما” باش.
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد. مبل، برای قد من کوتاه بود، جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت. برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود. شاید، من توی ۲۴ ساعت، فقط ۳ یا ۴ ساعت می خوابیدم. اما انصافا همون رو باید می خوابیدم.
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم. هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد. اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود.
پام رو که گذاشتم داخل حیاط، یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد.
ـ خیلی نامردی مهران، داشتیم؟ نه جان ما، انصافا داشتیم؟
حسابی جا خوردم. به زحمت خودم رو کشیدم بیرون.
– فرامرز، به جان خودم خیلی خسته ام، اذیت نکن.
ـ اذیت رو تو می کنی، مثلا دوستیم با هم. #کاندید_شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی.
خندیدم?
ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟
ـ نزن زیرش، اسمت توی لیسته.
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن. منم دنبال فرامرز راه افتادم. کاندید شماره ۳، مهران فضلی.
باورم نمی شد، رفتم سراغ ناظم.
ـ آقای اعتمادی، غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟
خنده اش گرفت.
ـ نه، آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم.
– تو رو خدا اذیت نکنید، خواهشا درش بیارید. من، نه وقتش رو دارم، نه روحیه ام به این کارها می خوره.
از من اصرار، از مدرسه قبول نکردن. فایده نداشت. از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط. رأی گیری اول صبح بود.
ـ بی خیال مهران، آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن.
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت. مدیر از بلندگو، شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رأی آورده بودن.
نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رأی.
نفر دوم، آقای …
اسامی خونده شده بیان دفتر.
برق از سرم پرید. و بچه های کلاس ریختن سرم.
از افراد توی لیست، من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم. تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ فکر می کردم رأی بیاری، اما نه اینطوری. جز پیش ها که صبحگاه ندارن. هر کی سر صف بوده بهت رأی داده. جز یه نفر، خودت بودی؟
ادامه دارد.....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
دلنوشته یک معلم...
هیچ کارمند بانکی را ندیدم که ساعت شش عصر جواب مشتری روز گذشته را بدهد که حواله ی بانکی اش به مقصد نرسیده!
هیچ پزشکی را ندیدم که ساعت نه شب و در هنگام استراحت در منزل جواب بیمارش را بدهد که یادش رفته دستور دارویی را که امروز در مطب خصوصی برایش تجویز کرده !
هیچ کدام از کارمندان شهرداری و فرمانداری در غیر از ساعت اداری جوابگوی مراجعین روزانه شان نیستند.
و... و... و...
اما همین پزشک محترم و کارمند بانک و شهرداری و فرمانداری و ... ساعت یازده شب به من زنگ می.زند تا درس بچه اش رو بپرسد و توقع دارد جواب تلفنش را بدهم!!!!
اما من جوابش را می دهم، بسیار محترمانه و با حوصله؛ چون نمی خواهم در ذهن پاک فرزندش، خدشه ای وارد شود به ذهنیتی که از "معلم" دارد:
مهربان است و نگران آینده ی من.
پاک است.
دروغ نمی گوید.
دزد نیست.
اختلاس نمی کند.
اهل سوء استفاده و رشوه نیست.
یک انسان است ، یک انسان به تمام معنی
تقدیم به تمامی اساتید بزرگوار و کسانی در مشاغل گوناگون معلم وار پاسخگویی و رضایتمندی را در هر شرایطی بر هر چیزی مقدم میشمارند.
تقدیم به معلمان، مشاوران، مربیان، مدیران، معاونین مدارس کشور که شبانه روز در حال ارائه خدمتند بدون کوچکترین چشمداشت...
قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری
تبریک خلایق و تقدیس ملائک تقدیم وجودتان باد🌷
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
اگر برای شکرگزاری وقت صرف نکنی، هرگز نعمت بیشتری نخواهی داشت و تمامی نعماتی را هم که داری از دست خواهی داد.
وعده معجزه که با شکرگزاری رخ میدهد در این عبارت نهفته است: اگرشاکر باشی نعمت بیشتری به تو داده میشود.
📙 #راز
✍🏻 #راندا_برن
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#روانشناسی
نشانه های هشدار دهنده خودکشی را بشناسید و یک زندگی را نجات دهید :
اگر تصور می کنید که آمار خودکشی رو به افزایش است، درست فکر می کنید.ازشما خواهشمندیم اگر چند علائم زیر را در اطرافیانتان دیدید هوشیار باشید:
- تغییرات رفتاری زیادی دارند
- ناگهان از ارتباط با دوستان یا فعالیت های اجتماعی خود دست می کشند
- برنامه ریزی می کنند
این افراد معمولا برای تصمیم خود مرحله به مرحله برنامه ریزی می کنند. مثلا به دیدن دوستان، خانواده یا کسانی می روند که مدت ها است آن ها را ندیده اند. اما برخی دیگر از آن ها تلاش می کنند روابط خود را قطع کنند.
- دیگر به ظاهرش اهمیت نمی دهد
- مدرسه/ دانشگاه، کار یا تفریح برای آن ها کسل کننده است
- همه ی فکر و ذکرش مرگ است
- شروع به مصرف مواد یا الکل می کنند و یا مصرف آن ها را بیشتر می کنند
- نوسانات خلقی شدیدی دارند
- احساس می کند سربار خانواده و دوستانش است.
- اخیراً دچار بحران مالی یا عاطفی شدند و یا مشکلی دارند
- نشانه هایی از افسردگی دارند
مثلا سخت خوابیدن، کاهش شدید یا افزایش شدید وزن، نگرانی های غیر معمول، بدخلقی، غمگین بودن، عصبانیت و یا ناامیدی و اضطراب بالا.
- درباره ی خودکشی با شما صحبت می کند
هرگونه تهدید به خودکشی اطرافیانتان را جدی بگیرید، حتی تهدیدهایی که بی ضرر، اغراق آمیز یا نمایشی به نظر می رسد.
#گلریز_برهمند
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat