eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
نام کتاب: سلوک نویسنده : محمود دولت آبادی تعداد صفحه : 214 حجم فایل : 3 مگابایت *دربا ه کتاب* «سلوک» عنوان داستان بلندی به قلم محمود دولت‌آبادی می‌باشد. نگارش این داستان در اواخر دهه هفتاد انجام گرفت و این کتاب در اوایل دهه هشتاد، منتشر شد. کتاب سلوک روایت عاشقى قیس بر دخترى است که با او هفده سال اختلاف سنى دارد. و حالا قیسى که در شصت و شش سالگى، معشوق را سرزنش میکند که چرا باید عاقبت چنان عشق سوزانى، چنین زمهریرى مى شد؟
داستان شهدایی ☝️☝️☝️
رجبعلی خیاط مستاجری داشت. که زن وشوهربودند با 20 ریال اجاره بعد از چند وقت این زن و شوهرصاحب فرزند شدن رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: " چون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت ! تو دوره زمونه الان کرایه ها رو با فرزنددار شدن مردم بالا میبرن! 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
استاد حاج كريم محمود حقیقی می فرمود: گاهی اوقات حضرت آیت الله نجابت رضوان الله علیه به منزل ما تشریف می آورد. یکبار ایشان را به اتاق کوچکی که در گوشه منزل ما بود بردیم؛ 💠دیدم ایشان به در و دیوار به نحو خاصی نگاه می کند، عرض کردم آقا مشکلی است و در این اتاق ناراحت هستید؟ فرمود: 🔹نه مشکلی نیست بلکه هر چه دقت می کنم می بینم در و دیوار اینجا پر از نور است، قبلاً در اینجا چه کسی زندگی می کرده است؟🔸 💢عرض کردم پیرزنی در اینجا زندگی می کرد، او در ابتدای سن پانزده سالگی ازدواج می کند و به مناسبتی کار او به طلاق می انجامد و چون بی پناه بوده است جد من به او پناه داده در این اتاق ساکن می شود و تا سن پیری در اینجا ساکن بود و خیلی کم حرف بود و پیوسته به ذکر خدا و نماز مشغول بود. 📚آیه تطهیر📄صفحه: ۱۶۹ ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌷 🌷 !! 🌷اردیبهشت ۱۳۶۱ در ایستگاه حسینیه، جاده اهواز حدود ۵۰ کیلومتر مانده به خرمشهر. وقتی به داخل سنگرهای عراقی که شب قبل در نبردی سخت فتح کرده بودیم رفتم، چشمم که به فرش و وسایل خانه هموطنان خرمشهری‌ام افتاد که عراقی‌ها در سنگرشان جمع کرده بودند، خونم به جوش آمد. رگ غیرتم بدجوری تحریک شد. ساعتی بعد، متجاوزین بعثی که هنوز امید داشتند خاک میهن ما را زیر چکمه‌های کثیفشان لگد مال کنند، به ما حمله کردند. ۱۷ سالم نمی‌شد. آزارم به مورچه هم نمی‌رسید. شدیدترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچه‌مان دنبالم کرده بود، با سنگ زدم تا فرار کند و من به نانوایی بروم. 🌷من نخواستم، خودش خواست. اصلاً خودش آمد. وحشی و مغرور. متکبر و متجاوز. کرور کرور آدم بود که به طرف ما حمله می‌کردند. دشت پر بود از عراقی. دیگر نمی‌شد سکوت کرد. خیلی داشتند نزدیک می‌شدند. یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود، به صورت زیگزاگ می‌دوید طرف من. تا اون روز فقط توی فیلم‌های سینمایی همچین چیزایی دیده بودم. این‌جا دیگر فیلم نبود. می‌ترسیدم. دستم می‌لرزید. نه از ترس، از این‌که باید اولین تجربه مهم زندگی‌ام را به انجام می‌رساندم. صورتش به سیاهی می‌زد. سبیلو بود. سبیلی کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک. همین‌طور می‌دوید طرف من. 🌷درنگ جایز نبود.... بسم الله را گفتم و.... انگشت سبابه‌ام را آرام روی ماشه کلاشینکف قرار دادم و.... شکاف رو به رو، میزان با مگسک.... زیر هدف مقابل و.... تق.... تق.... دو تا تیر بیشتر نزدم. یکی توی صورتش، یکی توی سینه‌اش. با همان سرعت که به طرفم می‌دوید، با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم. نه! خوشحال نشدم. دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشته‌ام، ولی از مرگ او خوشحال نشدم. همان‌جا افتاد روی زمین. دیگر زیگزاگ نمی‌دوید. هیچ تکانی نخورد. نگاهی به بدن بی‌حرکتش انداختم. یادم آمد. عادت داشتم، اگر در خیابان یا تصادفی، مرده می‌دیدم، همین کار را می کردم. نفس عمیقی کشیدم و.... 🌷نفس عمیقی کشیدم و بسم الله الرحمن الرحیم.... الحمدلله رب العالمین.... شروع کردم به خواندن فاتحه. آره برای همان‌که خودم کشته بودمش! آمده بود دین و کشورم را اشغال کند؛ چه باید می‌کردم. فاتحه را که خواندم، نگاهی به آسمان انداختم و با خود گفتم: خدایا.... من وظیفه خودم رو انجام دادم.... تو لطف و کرمت خیلی زیاده.... تو ارحم الراحمینی.... شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم.... تو به بزرگیت اون رو ببخش. اون روز خیلی فاتحه خوندم! ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ماجرای لاتی که به واسطه آیت الله قاضی(ره) نماز شب خوان شد. . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 👈‍سخنرانی کوتاه... هستی، کنار بخونی! 🔹حجة الاسلام والمسلمین آقا . 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️وقتی آمریکا میگه مذاکره دقیقا منظورش چیه ؟ 🗣محمد محیط، ایرانی مقیم امریکا پاسخ میدهد... 🇮🇷💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا برخی نمازخوان‌ها اینهمه معصیت می‌کنند؟ ⭕️پس اثر نماز کجاست؟ 🎙 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
مهر المتعه چیست و چگونه تعیین می شود⁉️ 👈بر اساس ماده ۱۰۹۳ قانون مدنی هرگاه مهر در عقد ذکر نشده باشد و زوج قبل از رابطه زناشویی و تعیین مهر، زن خود را طلاق دهد زن مستحق مهرالمتعه است؛ مهر المتعه بر اساس وضعیت مالی شوهر معین می شود ⚖ ⚖ 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
. ✳️ این ضرب المثل وقتی به کار می رود که کسی برای کار هایش دلایل غیر منطقی می آورد و روی آن پافشاری می کند و حرف دیگران را نمی پذیرد. این کارشان از روی لجبازی و یکدندگی است و حرف حق دیگران را قبول نمی کنند. یا از روی بی خبری و یا از روی قصد و غرض. در ادامه با داستان این ضرب المثل همراه ماگرتا بمانید. ❇️ داستان ضرب المثل« مرغ ایشان یک پا دارد.» در گذشته اربابی مرغ بریانی را در دیس بزرگی می گذارد و به غلامش می دهد تا آن را برای قاضی شهر ببرد. ارباب چون کارش پیش قاضی گیر بود، چندین بار به غلام گوشزد کرد که حواسش به غذا باشد تا صحیح و سالم به دست قاضی برسد. غلام هم قبول کرد. مسیر خانه ارباب تا خانه قاضی کمی طولانی بود. از طرفی هم بوی دل چسب غذا چنان هوش از سر غلام گرسنه برده بود که هربار وسوسه می شد که غذا را بخورد اما تا مرغ بریان را می دید، چهره ارباب جلوی چشمش می آمد و از ترسش دوباره دیس را بالای سرش می گرفت و به راهش ادامه می داد. کم کم ضعف شدیدی بر او غالب شد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد. دستش را داخل دیس برد و یکی از ران های مرغ را از جا درآورد و با ولع به دندان کشید. وقتی گرسنگی‌اش رفع شد تازه فهمید که چه اشتباهی کرده است! مجبور شد قبل از رسیدن به خانه قاضی نقشه ای بکشد. وقتی نزد قاضی رسید و قاضی با آن غذای پس مانده و مرغ یک پا مواجه شد، فهمید که غلام دست درازی کرده و باید مجازات شود. قاضی شروع کرد به شلاق زدن او. غلام هم نقشه‌اش را اجرا کرد و با تمام جدیتش گفت: در شهر ما همه مرغ ها یک پا دارند. قاضی باور نکرد و به شلاق زدن غلام ادامه داد. غلام از درد شلاق فریاد می کشید اما روی حرفش پافشاری می کرد و با هر ضربه شلاق، بلند داد می زد: باور کنید مرغ شهر ما یک پا دارد. خلاصه از قاضی کتک و از غلام انکار و دروغ! قاضی دید غلام همچنان اصرار دارد که مرغ های شهرشان یک پا دارند، با خود گفت: شاید این غلام بدبخت راست می گوید و مرغ های شهرشان واقعا یک پا دارند! این گونه شد که دست از سر غلام برداشت و او را رها کرد 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃 پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!» فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟» مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.» معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمی‌دونستم...، شرمنده‌ام.» مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!» بیایید اینقدر ساده به دیگران نمره‌های پائین و منفی ندهیم. بیایید اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط‌مون نشکنیم. 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
اعتماد به نفس نداری؟ بخون: "هرچیزی را که ذهن دریافت کند،قطعا به آن دست خواهد یافت،تنها اگر باورش کند..." "ناپلئون هیل" 1. خودتان را به صورتی تصور کنید که دوست دارید باشید! تصور کردن تکنیکی است که در آن،در ذهنتان، خودتان را در حالتی میبینید که به آن افتخار میکنید. وقتی با کمبود اعتماد به نفس دست و پنجه نرم میکنید،دید ضعیفی نسبت به خودتان دارید که در اکثر اوقات واقعی نیست! تصور کنید که در حالتی عالی هستید و به آرزوها و هدف هایتان رسیده اید. این تصور کردن را تمرین کنید و به طور روزانه انجام دهید. 💖💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
✅ تقويت اعتماد به نفس كودكانمون هر وقت شنيديد كه بچه ها خود را سرزنش مى كنند،به آنها كمك كنيد تا اين اشكال را برطرف كنند. نحوه ى گفتگوى كودك با خودش،برداشت او را از خودش نشان ميدهد. كودكانى كه دائماً شكايت ميكنند و با خود مى گويند كه بدبخت هستند و يا اينكه نمى توانند برخى كارها را انجام دهند، در واقع در مورد توانمندى خود پيشگويى ميكنند. اگر بتوانيد به كودكان كمك كنيد كه وقتى با خود صحبت ميكنند،مثبت فكر كنند، در واقع به آنها آموخته ايد كه تصاوير جديدى از خود بسازند 💖💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
مقابله با همسر بهانه‌گیر: مُسَکِّن آرام‌بخش باشید. بهانه ‌جویی‌های همسرتان علتی دارد، بی‌تردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید. در چنین مواقعی پایگاه امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیروبخش است. پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام و سکوت‌های نشان از رضایت، فضایی را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش فراهم آورید. 💖💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
دخترداییم امسال معماری قبول شده مامان بزرگم گیر داده بهش که واسه چی رفتی «بنایی» رشته سختیه اذیت میشی😂😂😂😂 😁👉http://eitaa.com/cognizable_wan