eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
831 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_هفتم 🍁وارد کلانتري شدم
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁توي محل همه را مي شناختند . خيلي قوي بود . اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي . البته قبل از آن يکبار با پسر عموم رفت ورزشگاه . مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد . براي شروع به باشگاه حميد رفت . 🍁 زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد . بدنش بســيار قوي بود . هر روز هم مشــغول تمرين بود . در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت . سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد . 🍁اون تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت . بيشتر مسابقه ها را با ضربه فني به پيروزي ميرسيد . قدرت بدني ، قد بلند ، دستان کشيده باعث شد قهرمان بشه . در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود. یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم و دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند. بالاخره او را دیدم که نورانی و معطر بود. موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود. چشم هایش هنوز با من حرف می زد. بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود. فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود. حتی می گفتند یک نوع پودر اسیدی هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده است. دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم. راوی : ... 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 که در بین بعثیون عراقی به ( شکارچی ناوهای اوزای عراقی) معروف بود . از سوی فرماندهی نیروی هوایی، مأموریتی به پایگاه ابلاغ و خلعتبری برای انجام آن برگزیده می‌شود و مأموریت بدین شکل بود که: هدف پشت سر نیرو‌های پشتیبانی عراق بمباران شدید شود، مأموریت حیاتی بود و جنگنده‌ها باید ۴۶۰ مایل از وسط پدافند قوی عراق در ارتفاع بالا پرواز کنند و در حین مأموریت لحظه به لحظه به سمت اف ۴‌های نیروی هوایی موشک می‌زدند. فانتوم‌ها درست روی هدف رسیده بودند که ناگهان یک موشک سام ـ ۶ از بالای کاناپی رد شد و هواپیما لرزید، در وسط نیرو‌های عراقی، شماری از خانه‌های متحرک دیده می‌شود و متوجه این خانه‌ها می‌شود و گویا به او الهام شده بود که این خانه‌ها را بزند، هدف بمباران تانک‌های دشمن بود، ولی ارتفاع هواپیما را زیاد می‌کند و در یک آن به سمت خانه‌ها شیرجه می‌رود. با توجه به مهارتی که او در این کار داشت، خانه‌ها را هدف گرفته و دقیقاً با یک شیرجه همه آن‌ها را نابود می‌کند. در این هنگام ساعت شش و نیم صبح را نشان می‌دهد، بلافاصله پس از مأموریت با سرعت به پایگاه برمی‌گردد و در گزارش پس از پرواز خود این گونه می‌نویسد که شماری از خانه‌های متحرک را دیدم و به جای اهداف از پیش تعیین شده آن‌ها را آماج گرفتم. روز پس از آن، از اتاق ویژه اطلاع دادند که: به بگویید دیدت عالی بود و زمانی که آنجا را زدی ۴۸ افسر عالی رتبه و دو ژنرال عراقی داخل این خانه‌ها بودند که به درک واصل شدند. در حضورش در دوران جنگ تحمیلى، بیش از ۷۰ پرواز برون مرزى بر فراز خاک دشمن انجام می‌دهد و البته این تنها پرواز‌های عمقی به خاک عراق است و پرواز‌هایی که او روی خلیج فارس، از جمله در عملیات مروارید انجام می‌داد، بسیار بیشتر از این است. با این که پزشکان او را به خاطر پروازهاى متعدد و پى در پى و فشارهایى که بر جسم او وارد شده بود، از ادامه پرواز منع کرده بودند، ولی کسی نبود که جسمش را بر خاک و مردم کشورش ترجیح دهد و از این روی، توصیه پزشکان و فرماندهان جنگى‌اش را براى توقف پروازهاى جنگى نپذیرفت. ... 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه این حرف گروهبان، را سخت به فکر فرو می‌برد. او غرق در فکر است که به تانکر آب می‌رسد. وقتی درجه دارها لیوان را به دهانش می‌چسبانند، دهانش را می‌بندد. آن‌ها با شلاق و چماق می افتند به جانش. آن قدر می‌زنندش تا از می‌رود. آنگاه دهانش را به زور باز می‌کنند و یک آب گرم در گلویش می‌ریزند. یونس و گروهبان باز هم التماس می‌کنند؛ اما مرغ فقط یک پا دارد. او مدام حرف خودش را تکرار می‌کند. من باعث شدم سربازها کتک بخورند. من باعث شدم سرلشکر زورکی هر روز یک آب تو حلقوم بریزد. حالا هم باید خودم جبرانش کنم. باید کاری کنم سربازها با خیال راحت تا آخر بگیرند. باید شر سرلشکر را از سر سربازها کم کنم. گروهبان با عصبانیت می‌گوید: «آخر او سرلشکر است و تو فقط یک سربازی. هیچ می‌فهمی چه داری می گویی؟» که از بحث کردن خسته شده، به شوخی می‌گوید: «او سرلشکر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک روغن باشد، اصلاً به درد آشپزی نمی‌خورد.» 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🇮🇷🌹🌴🇮🇷🌴🌹🇮🇷 #یاد_ایام #یاد_حماسه_ها حماسه ناوچه قهرمان جوشن #قسمت_هفتم در این شرایط، آمریکایی‌ها ا
🇮🇷🌹🌴🇮🇷🌴🌹🇮🇷 حماسه ناوچه قهرمان جوشن در حین این صحبت‌ها بود که آن‌ها دومین موشک خود را به سوی ما پرتاب کردند. با دیدن موشک دستور شلیک بسوی آن را دادم، ولی به خاطر سرعت بالایی که داشت عملا این کار بی فایده بود. موشک وارد بدنه ناوچه شد، از بین چهار لانچه پرتاب موشک گذشت و دست آخر در موتورخانه منفجر شد. با این انفجار ۲۵ ترکش به بدن من اصابت کرد. اولین چیزی که بعد از این اصابت دیدم روی کفشم بود که حدود ۵ سانتیمتر شکافته شده بود. ولی متوجه زخم خوردگی بقیه جا‌های بدنم نشدم. شهید ناو سروان "زارع نعمتی" که جانشین من بود و از ناحیه گردن مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود، دست خود را به بغل ناوچه گرفت، روی پله نشست و در همانجا به شهادت رسید. من وارد پل فرماندهی شدم تا اوضاع ناوچه را بررسی کنم. با اتاق مخابرات تماس گرفتم که تماس قطع بود. بعد با اتاق عملیات تماس گرفتم. اما تمام ارتباط‌ها قطع شده و موتورخانه از کار افتاده بود. ... 🇮🇷 @dashtejonoon1🌹🇮🇷
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_هفتم ادامه خطبه امام سجاد (ع) در کوفه
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 سخنان حضرت زینب سلام الله علیها در جمع کوفیان حضرت زینب سلام الله علیها با دست مبارک خود به مردم اشاره ای نمود، یعنی سکوت کرده و خاموش شوید! با اشاره حضرت زینب سلام الله علیها ، نفس ها در سینه ها حبس شد و حتی زنگ شتران از حرکت بازایستاد، سپس آن حضرت سلام الله علیها فرمودند: حمد و سپاس مخصوص خداوند است، سلام و درود بر پدرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان طیب و برگزیده او باد. اما بعد، ای اهل کوفه! ای گروه دغل باز و بی وفا! آیا برای مصیبتی که بر ما واردشده است می گریید؟! چشمه ی اشکتان خشک نشود و ناله هایتان تمامی نپذیرد! مثل شما مثل آن زنی است که پس از تابیدن رشته های خود آن ها را باز می کرد. (ای کوفیان! شما) جز سخن بیهوده و گزاف و ناپاک و سینه های مالامال از کینه و خشم و ظاهری چون کنیزان چاپلوس و باطنی چونان دشمنان سخن چین، چه فضیلت دیگری را دارایید؟! شما همانند سبزه ای هستید که در میان زباله ها و منجلاب ها رشد کرده یا همانند نقره ای هستید که برای آراستن قبور مردگان استفاده می شود. بدانید و آگاه باشید که بد توشه ای را برای آخرت خویش از پیش فرستادید؛ زیرا که شما دچار خشم و غضب الهی شده و در عذاب او جاویدان خواهید ماند. آیا گریه می کنید و شیون و زاری بر پا کرده اید؟! آری! به خدا سوگند که باید بسیار گریه کنید و کمتر شاد شوید، زیرا دامان شما آلوده به ننگی شده که هرگز نمی توانید آن را بشویید. چگونه می توانید خون پسر خاتم انبیاء و معدن رسالت را از دامان خود پاک کنید؟! خون سید و آقای جوانان اهل بهشت را ؟! و پناهگاه نیکانتان را ؟! و ملجأ حوادث ناگوارتان را ؟! و مناره ی حجتتان را؟! و پیشوا و رهبر قوانین را؟! بدانید و آگاه باشید که بد جنایتی مرتکب شدید! از رحمت الهی به دور باشید! بمیرید که تلاش ما را بیهوده ساختید! دستانتان بریده باد، در معامله ای که کردید، زیانکار شدید و به غضب الهی دچار شدید و ذلت و بیچارگی را برای خود رقم زدید. وای بر شما ای کوفیان! آیا می دانید که جگر رسول خدا صلی الله علیه و آله را پاره پاره کردید و پرده نشینان حرمش را آشکار نمودید؟ آیا می دانید که چه خونی را از او ریختید و چه اندازه حرمت او را شکستید؟! ... 🥀 @dashtejonoon1🏴🕊
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_هفتم شبی که قرا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد همه استرس دنیا به سراغم آمده بود. فقط دعا میکردم که اتفاق بدی نیفتد. کریم با شنیدن صدای ورود خودرو به پادگان بلند شد. چند ثانیه بعد خودروی بزرگ نظامی وارد محوطه شد و چند متری آسایشگاه پارک کرد. این خودرو یکی از نقشه‌های ما برای فرار بود و به موقع رسید. کریم رادیو را برداشت و رفت توی ماشین و روی صندلی خودش را جا داد. می دانستم که می خوابد. ۱۵دقیقه بعد برای اطمینان چند ضربه به شیشه پنجره زدم‌ اما نه دوستان خودمان بیدار شدند و نه نگهبان. به پرویز و مجید نگاهی کردم، با تکان دادن سر اعلام آمادگی کردند. ترس از چهره‌مان پیدا بود، اما تصمیم خود را گرفته بودیم. غیر از لباس زیر، همه لباس‌ها را درآوردم و میله‌ها را از هم باز کردم و آرام سرم را رد کردم، بعد هم گردن و بدنم را. حال من آن طرف پنجره بودم. مجید لباس‌هایم را داد و بعد هم لباس‌های پرویز را هم گرفتم و گذاشتم کنار پنجره. آرام پریدم پایین و با احتیاط رفتم زیر ماشین. پرویز و مجید هم آمدند. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #زنان_آزاده #قسمت_هفتم استخبارات نام سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای نظامی
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 3 روز مانده به اعزامم به بیمارستان، شنیدم که اسیرهای جدید با خودشان از ایران رادیو آورده بودند. من هم دلم خیلی برای صدای امام خمینی(ره) تنگ شده بود. چون من قبل از اسارت و در روزهای بعد از انقلاب، تقریبا هر شب سخنرانی‌های ایشان را از تلویزیون می‌دیدم و با دقت گوش می‌دادم. هرکسی هم که رادیو در اردوگاه دستش بود، هر شب خلاصه اخبار را روی کاغذهای باطله سیگار یا ... می‌نوشت و دست به دست می‌کردند و نفر آخر به من می‌رسید. من هم بعد از خواندن اخبار، وقتی به سرویس‌بهداشتی می‌رفتم، آن‌جا نابودشان می‌کردم. یک روز به من گفتند حالا که خیلی علاقه داری به شنیدن صدای امام(ره)، برای یک مدتی رادیو دست تو باشد، اما باید خیلی مراقب باشی. رادیو را با هزار ذوق و شوق گرفتم و صدای امام(ره) را چندین شب شنیدم که جاسوس‌ها خبر برده بودند و رادیو لو رفت اما نمی‌دانستند که دست چه کسی است. ما چند نفر در یک اتاق بودیم. روال این ‌طور بود که قبل از غروب به سرویس ‌بهداشتی می‌رفتیم و برای خودمان مقداری آب می‌آوردیم چون در را قفل می‌کردند و تا صبح باز نمی شد. آن روز که فهمیده بودند ما در این اتاق رادیو داریم، در را قفل نکرده بودند چون هر وقت می‌خواستند آن را باز کنند، هم وقت‌گیر بود و هم سر و صدا می شد و ما متوجه می‌شدیم. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #یکصد_ماه_اسارت #قسمت_هفتم اگر کسی اسرا را می‌خنداند، حاج آقا می‌گفت او
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 ایشان می‌گفت اگر کسی فرار کند به همه جمع خیانت و کشتی را سوراخ کرده است. شاید برخی فکر کنند کسی از اسارت فرار می‌کند یک قهرمان است، اما حاج‌آقا می‌گفت که نه و کسی که فرار می‌کند خیانت کرده است. یک بار، دو نفر که اعتقادات ضعیف مذهبی دا‌شتند فرار کردند و همین فرارشان کار را برای بقیه سخت کرد. عراقی‌ها تمام هواکش‌ها را کندند، جیره‌های غذایی را نصف کردند، دیوار‌ها را بلندتر بردند، آزادباش‌ها کمتر شد و آمار گرفتن‌ها را چند برابر کردند. آن‌ها به آرمان جمع خیانت کردند و تا ۲۰ روز آزادگان به خاطر فرار آن دو نفر کتک می‌خوردند. الان شاید برخی بگویند که اسیر باید فرار کند و این چه حرفی است، ولی این حرف در آن زمان بی‌معنا بود. حاج‌آقا فکر نجات همه آزادگان بود و نمی‌خواست به کسی آسیبی برسد. اگر ایشان در کنار آزادگان نبود شاید بعضی‌ها کم می‌آوردند و پناهنده می‌شدند. عراقی‌ها و منافقین با وعده و شعار به آزادگان می‌گفتند ما نجاتتان می‌دهیم و دنبال جذب اسرا بودند. اما با حضور مرحوم ابوترابی همه روحیه می‌گرفتند و حاج‌آقا ناجی همه شد. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_هفتم بیشتر که دقت کردم دیدم همه عراق
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 هوا تقریبا روشن شده بود. از دوستان پرسیدم: از رزمندگان خودمان، کسی هم زخمی شده؟ گفتند: فقط یک سرباز است که از ترکش‌های نارنجک‌های خودمان زخمی شده. من نمی‌دانستم و خبر نداشتم که چه کسی در سنگرها است. آن سرباز را داخل سنگر آوردیم. تمام بدنش سوراخ سوراخ بود. خدا را شکر هوا سرد بود و به علت سردی هوا خونریزی نکرده بود. دوستان ما هم که خیال می‌کردند این تپه از دست رفته، دائم خمپاره می‌زدند و شلیک می‌کردند؛ لذا ما باید مواظب می‌بودیم که گلوله به ما نخورد. یک دفعه صدای بی‌سیم به گوش رسید. عباس حسین پور بود، فرمانده گردان. گفتم: من طیار 3 هستم. گفت: منصور تو زنده هستی؟ گفتم: بله مگر قرار بود بمیرم؟ گفت: از سر شب از شما خبری نبود؛ به خاطر همین هم ما فکر کردیم تا به حال به شهادت رسیده اید. ما تا شب داخل سنگر بودیم. همیشه به ما کیسه فریزر و کنسرو می‌دادند. شب دسته سه آمد. سنگرها را تحویل دادیم و شب بعد به عقب برگشتیم. روز بعد به چغالوند رفتیم. عباس حسین پور، سرهنگ علی یاری، فرمانده گردان و عاقبتی هم آمده بودند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹