دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_دوم استخبارات جایی شبیه ساواک بو
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_زائرنوملی
#قسمت_سوم
یک صبحانه تکراری در طول این سالها داشتیم به اسم آش گاودانه؛ چیزی شبیه به آش جو خودمان برای وعده ناهار هم هر روز برنج بود ولی آنقدر نبود که شکم را سیر کند، غذایی به شدت بی کیفیت و در حد بخور و نمیر بود.
برای وعده شام هم تعدادی بادمجان را با همان پوست داخل آب جوش میانداختند و تعداد پنج تا ۶ عدد بادمجان را در ظرف میریختند و این ظرف غذا سهمیه شام هشت تا ۱۰ تن از اسرای ایرانی بود.
۲ تا و نصفی نان کوچک هر ۲۴ ساعت سهم هر نفر بود؛ نانها به صورتی بود که احساس میکردیم با پوتین له شدهاند.
برای جبران گرسنگی خمیر نان را در همان وضعیت بد بهداشتی اردوگاه خارج میکردیم و با آفتاب خشک میکردیم و بعد این خمیرهای خشک شده را با دست پودر و با آن حلوا درست میکردیم تا بتوانیم به نحوی شکم خود را سیر کنیم.
وضعیت بهداشتی بسیار بد و اسفباری در اردوگاه وجود داشت. سه تا چهار عدد پارچ آب گرم همه سهمیه هر یک از اسرا برای حمام کردن در سرمای زمستان بود.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_سوم یک صبحانه تکراری در طول این
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_زائرنوملی
#قسمت_چهارم
ماهی ۲ بار موهای سرو صورتمان را تیغ میزدند و مثل دانش آموزان هفتهای یک بار ما را به صف میکردند و ناخنها را چک میکردند، اگر کسی ناخنهایش بلند بود به باد کتک گرفته میشد.
ما باید ناخنهایمان کوتاه بود، اما هیچ ناخن گیر و وسیله دیگری در اختیار نداشتیم به ناچار برای رهایی از شکنجه بعثیها مجبور بودیم با دندان ناخنهایمان را کوتاه کنیم.
تعداد بسیار معدود سرویس بهداشتی در گوشه اردوگاه بود که به جای دیوار با کیسه دور تا دور آن گرفته شده بود و به شدت کثیف و آزار دهنده بود.
تعداد یکهزار و ۸۰۰ تن از اسرا باید به نوبت از سرویس بهداشتی استفاده میکردند و به دلیل عدم تناسب تعداد سرویسها با نفرات هر ۲۴ تا ۴۸ ساعت فقط یکبار هر نفر میتوانست از سرویسهای بهداشتی استفاده کند.
تعداد ۶۴ نفر در یک سلول با هم بودیم و هر نفر فضایی به اندازه ۲.۵ موزائیک سهمیه جای خواب به همراه ۲ عدد پتو در اختیار داشت و تنها یک عدد پنکه در گرمای سوزان تابستان در سلول بود که این ۶۴ نفر به نوبت هر شب یک نفر جلو باد پنکه میخوابید. یک لیوان آب همه سهم آب هر اسیر ایرانی برای ۲۴ ساعت بود.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_چهارم ماهی ۲ بار موهای سرو صورتم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_زائرنوملی
#قسمت_پنجم
یک تلویزیون کوچک هم داشتیم که یک شب در میان سلول ما و یک سلول دیگر از آن استفاده میکردیم.
نیروهای بعث عراق وحشیتر از آن بودند که به ما اجازه برگزاری مجالس مذهبی و عزاداری بدهند.
به ما حتی اجازه خواندن نماز واجب را هم نمیدادند هر بار که یکی از اسرا میخواستند نماز بخوانند یک نفر از بین خودشان را مأمور میکردند تا جلوی پنجره نگهبانی بدهد و هر زمان که دژبانها به پنجره نزدیک بشوند سریع خبر بدهد و نمازگزار در هر حالتی که بود مجبور بود سریع بنشیند و نماز را نشسته بخواند تا دژبانها او را نبینند در غیر این صورت با شکنجه بعثیها مواجه میشد.
ما تنها میتوانستیم به احترام ماه محرم سکوت کنیم، حتی یک جلد قرآن و کتاب دعا در تمام سالهای اسارت در اختیار اسرا قرار نگرفت.
بعد از اینکه در لیست صلیب سرخ ثبت نام شدیم در بازه زمانی ۱.۵ تا ۲ ماهه میتوانستیم یک نامه به خانوادههای خود بنویسیم.
نامههای ما به طور کامل چک میشود و ما را مجبور میکردند از شرایط تعریف کنیم، نامهها در یک برگه هشت خطی بود که چهار خط آن توسط اسرا نوشته میشد و خانوادهها در چهار خط ادامه همان برگه باید جواب نامه را مینوشتند و نامه دوباره به اردوگاه فرستاده میشد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_پنجم یک تلویزیون کوچک هم داشتیم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_زائرنوملی
#قسمت_ششم
اسرا متوجه شده بودند که میتوانند با آب پیاز به صورت رمزی حرفهایشان را در نامه بنویسند بدون اینکه بعثیها متوجه شوند این نامهها به صورتی بود که در شرایط عادی دیده نمیشد و باید زیر نور میگرفتی تا قابل خواندن باشد.
به شیوه نوشتن با آب پیاز برخی اسرا شرایط بد اردوگاه را به گوش هموطنان ما رساندند، اما بعدها بعثیها متوجه شدند و کلاً پیاز در اردوگاه ممنوع شد.
یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی دلیل به اسرا فحاشی میکرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه میگوئید.
همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش در میآمد بگویید. بچهها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقیها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچهها ریختند و تا جایی که میتوانستند همه را کتک زدند و همه جا را بههم ریختند.
خمرهای داشتیم که آب ذخیره میکردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_پنجم یک تلویزیون کوچک هم داشتیم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_زائرنوملی
#قسمت_آخر
خوب یادم هست ماه رمضان بود بچهها از فرط گرسنگی و تشنگی جانی برایشان نمانده بود؛ در موقع افطار کمی شکر داشتیم یکی از اسرا کف دست هر نفر کمی شکر ریخت و این همه افطار ما بود و یک آفتابه آب در دستشویی مانده بود و کسانی که طبعشان قبول میکرد به زور برای زنده ماندن چند قطرهای در دهانشان میریختند.
وقتی خبر آزادی اسرا را اعلام کردند از خوشحالی در پوست نمیگنجیدیم. آن شب تا صبح در حیاط اردوگاه بودیم؛ تعداد سه نفر مرد و یک زن از طرف صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند و از اسرا میپرسیدند که میخواهید به کشور ایران باز گردید یا پناهنده شوید.
فقط کافی بود زیر یک برگه را اثر انگشت بزنیم تا زیر نظر صلیب سرخ به هر کشوری که میخواهیم پناهنده شویم ولی حتی یک نفر از اسرای اردوگاه حاضر نشدند به کشور دیگر پناهنده شوند. همه با ذوق و شوق انتظار میکشیدند تا دوباره به آغوش وطن و خانوادههای خود برگردند.
به عنوان آخرین شکنجه ۲۴ ساعت قبل از آزادی هرگونه جیره غذایی را به روی ما قطع کردند تا اینکه سرانجام وارد مرز ایران شدیم و بلافاصله بعد از ورود به مرز ایران هموطنان ما با آب و غذا از ما پذیرایی کردند و بچهها بعد از تحمل ۲۴ ساعت گرسنگی جان گرفتند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_اول
منصور قشقایی ستوان یکم ارتش گردان 808 و متولد 1337 هستم. بنده در مرکز آموزشی کرمان، در گروهان 6 گردان سه خدمت میکردم که انقلاب شد. در کرمان فقط مسئول نگهبانی از اماکن حساس بودم. بعد از انقلاب، در سال 60 گردان 808 تشکیل شد. ما در هر گردان یک گروهان تشکیل دادیم، که من در گروهان 6 بودم. من در همین مرکز، آموزش دیدم و از تاریخ 27 مهر سال 60 راهی منطقه شدم. بعد به آموزشگاه رفتم. بعد از آنجا، به مدت سه سال در تهران خدمت کردم. بعد به گردان 3، گروهان 6 کرمان منتقل شدم.
بنده از کرمان، به منطقهاندیمشک حرکت کردم و در آنجا به مدت 10 الی 15 روز، آموزش رزمی دیدم و بعد وارد خط جاده سایت شدم که تپه سبز و کوت کاپون و تپه بود. ما جلوتر از لشکر 21 حمزه بودیم و آنجا خط تشکیل دادیم.
آن زمان گروهبان دسته و در خط پدافندی بودم. تقریبا سه ماه و نیم دزفول بودیم و بعد به گیلان غرب رفتیم.
وقتی وارد گیلان غرب شدم تیپ 57 ذوالفقار عملیاتهای شیاکوه، چرمیان، چغالوند، تپه گچی که به فرماندهی سرهنگ علی یاری بود انجام داد. آنها درواقع تیپ کلاه سبزها یا نوهد قبل از انقلاب بودند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_اول منصور قشقایی ستوان یکم ارتش گردا
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_دوم
سرهنگ علی یاری تشکیلدهنده 57 ذوالفقار بود. اولین روزی که وارد گیلان غرب شدیم به کاسهگرا رفتیم. به مدت دو تا سه روز آنجا بودیم. بعد گفتند: خط عوض کنید و به چغالوند بروید. باید میرفتیم تا خط پدافندی را از تیپ 57 ذوالفقار تحویل بگیریم. چغالوند هم ارتفاع خیلی بلندی دارد. تجهیزات کامل بود. اولین بار شب ساعت سه بعد از نیمه شب از پایین به سمت بالای تپه حرکت کردیم. با کوله پشتی و اسلحه و بیل و قمقمه بالاخره به هر بدبختی خود را به بالای چغالوند رساندیم و شب آنجا خوابیدیم.
ما شب در تپه سه ماندیم و قرار شد فردا شب که خط تپه گچی 4 را تحویل بگیریم. چون عملیات شده بود، اصلا سنگر پدافندی نبود. به لحاظ نظامی شیب و ضدشیب بود. مثل تپه که میگویند این طرفش شیب و آن طرفش ضدشیب است، ما در ضد شیب مستقر شدیم تا سنگر بزنیم که اصلا سنگری وجود نداشت، به همین دلیل به سنگرهای دشمن که تصرف شده بود رفتیم.
درواقع در تیررس خود بعثیها و جلوی دید آنها بودیم. فقط شب به شب میتوانستیم از سنگر بیرون بیاییم.
اگر کوچکترین حرکتی انجام میدادیم، تک تیرانداز وسط پیشانی را هدف قرار میداد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_دوم سرهنگ علی یاری تشکیلدهنده 57 ذو
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_سوم
یک سرباز 57 ذوالفقار راهنمای ما بود. گفت؛ یکی از سنگرهایتان این است. ما داخل رفتیم. سنگر گود بود و با سر داخل گودی رفتیم. از یک سوراخ خیلی کوچک، بهاندازه بدنمان باید سینه خیز میرفتیم. در واقع یک غار بود که از آن به عنوان سنگر استفاده میکردیم. قرار شد که سنگرها را برای استراحت سربازها تحویل بگیریم. دو پست نگهبانی داشتیم که یکی تیربار بود و دیگری سنگر عادی. شب اول ماندیم و نگهبانی دادیم. قرار شد 48 ساعت بمانیم و 48 ساعت بعد با تپه بعدی جابهجا شویم. شب دوم قرار شد دسته سه، به جای من که دسته یک بودم بیاید. من بلند شدم و راه افتادم و سرباز راهنما هم با ما بود. تپه به صورت مال رو بود، یک طرف دره و طرف دیگر مینگذاری شده بود. خیلی باریک بود، فقط یک خط مستقیم مال رو بود که قاطر میتوانست از آن عبور کند. همان شب باد و باران شدیدی گرفت؛ طوری شد که من برای چند دقیقه چیزی ندیدم و ایستادم. یک دفعه دیدم که همه سربازها رفتهاند.
من برگشتم به مرتضوی گفتم: من میمانم، شما بروید. گفت: خیلی خوب. بیسیم چی و بقیه را با خود برد و فقط بیسیم را گذاشت. من خبر نداشتم که چه تعداد سرباز در سنگرها مانده، از چیزی اطلاع نداشتم. فقط یک سرباز مانده بود که بیسیمچی هم نبود.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_سوم یک سرباز 57 ذوالفقار راهنمای ما
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_چهارم
همه رفتند و من نشستم کاملا خیس از باران شده بودم. دیماه بود و فصل سرما. نشسته بودم، دستم روی زانو و سرم پایین بود؛ یک دفعه صدای هل هله عراقیها به گوش رسید. به بیرون نگاه کردم. سنگر ما تاریک بود و سنگر عراقیها را روشن. دیدم که همه تکاورهای صدام هستند؛ همه با پلیور و کلاش و کلاه کشی آمادهاند و هله صدام میگویند و جلو میآیند. وقتی جلوی سنگر ما رسیدند، شلعه افکن را داخل سنگرانداخت. سریع به سرباز گفتم خاموش کند، آن را خاموش کرد. بعد از چند دقیقه سرم را از سنگر بیرون آوردم و دیدم آنها به پشت تپه رفتهاند. دشمن فکر نمیکرد که ما داخل سنگرهای خودشان باشیم؛ چون هیچ عقل سلیمی نمیتوانست بپذیرد که ما بخواهیم داخل سنگرهای آنها پدافند کنیم. ما در اصل باید در ضدشیب و پشت سنگر میبودیم. بعثیها هم خیالشان راحت بود که تپه را گرفتهاند و کسی روی تپه نیست.
سرباز ما آقای علیزاده که بچه شمال بود تفنگش را برداشت و میخواست تیراندازی کند. گفتم: چکار میکنی؟! گفت: میخواهم آنها را بزنم. گفتم: اگر صدا و شعله تفنگ را ببینند، کارمان تمام است. اصلا با تفنگ نمیشود با اینها درافتاد. لازم نیست کاری انجام بدهی.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_چهارم همه رفتند و من نشستم کاملا خیس
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_پنجم
رمزمان طیار3 بود. از بیسیم هم مرتب پیام میآمد؛ طیار طیار سه! جواب دادم. گفتم: نیروهای دشمن حمله کرده و روی تپه آمده و همه جا را گرفتهاند، من هم هیچ کسی را ندارم، فقط یک سرباز در سنگر دارم و نمیدانم چه کسی هست و چه کسی نیست. زیرا از سربازهای پدافندی هیچ اطلاعی ندارم و نمیدانم زنده هستند یا خیر. حداقل از دسته 3 برای من نیرو بفرستید. گفتند: نمیتوانیم نیرو بفرستیم، الان خودمان زیر آتش هستیم. گفتم پس حداقل مهمات بفرستید. یادش گرامی باد ستوان عباس حسین پور فرمانده گروهان ما بودند. گفت: نمیشود. دیگر مطمئن شدم که هیچ کمکی به من نمیشود و خودم باید کاری کنم. آن لحظه فقط دو نفر بودیم؛ من و سربازم، با یک بیسیم. گفتم: خدایا این همه تکاور عراقی، با قدهای بلند و هیکلهای درشت؛ چگونه میتوانیم بجنگیم؟! به سرباز گفتم: امشب فقط من و تو اینجا هستیم؛ باید تا جایی که جان داریم، از دشمن بکشیم، بعد شهید شویم که جانمان هدر نرود. در همان سنگر یک جعبه چوبی میوه، پر از نارنجک بود. گفتم: تو فقط اینها را تک تک به دست من بده. خودم در ورودی سنگر نشستم. بعثیها در شفق بودند و من در تاریکی؛ لذا آنها من را نمیدیدند. سرباز نارنجک را به من میداد و من ضامن نارنجک را میکشیدم و به سمت آنها پرت میکردم.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_پنجم رمزمان طیار3 بود. از بیسیم هم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_ششم
صدای نارنجک با خمپاره 60 یکی است؛ چون خمپاره 60 هیچ صدایی ندارد. اینها تصور کردند که خمپاره 60 پرتاب میشود. نارنجکها 40 تکیهای بود و ضامن خیلی سفتی داشت؛ به همین خاطر آن را با دهان و دندان میکشیدم. ضامن یکی از نارنجکها را پیدا نمیکردم. پرسیدیم: علیرضا ضامن این کجاست؟ چرا این ضامن ندارد؟ گفت ضامن را کشیدهام. سریع نارنجک را پرت کردم. به خواست خدا، دستم روی اهرم آن بود وگر نه سنگر منفجر میشد. گفتم: دیگر از این کارها نکن.
دیگر امیدم از گروهان قطع شده بود و هرچه صدا میزدند، جوابشان را نمیدادم. گفتم اینها که نمیتوانند کاری برای ما انجام بدهند. نزدیک صبح شد. بعثیهای زیادی با همین نارنجکها کشته شدند. هوا کمکم گرگ و میش شد. آمدم جلوی سنگر، دیدم که یک عراقی افتاده و زخمی شده و از کتفش خون میآید. کلاه کشی را هم روی صورتش کشیده بود و به من نگاه میکند. من به او گفتم: «تعال. تعال. الدخیل الخمینی» دیدم که به سمت دیگری نگاه میکند و قصد فرار دارد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_ششم صدای نارنجک با خمپاره 60 یکی است
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_هفتم
بیشتر که دقت کردم دیدم همه عراقیها کشته و مجروح شده بودند. دو تا سرباز دیگر از سنگر بالایی بیرون آمدند. به آنها گفتم: تا به حال کجا بودید؟ گفتند: دیدیم که عراقیها آمدند، داخل سنگر رفتیم و بیرون نیامدیم. گفتم: که کار خدا بود که سربازها رفتند داخل سنگر و تیراندازی نکردند. خداوند عالم به سر این سربازانداخته بود که تیراندازی نکنند و داخل سنگر بروند. من عراقیها را دقیقا جلوی سنگر اینها دیده بودم و فکر کردم که عراقیها اینها را کشتهاند. یکی از سربازها آرپیجیزن بود و یک کلت هم داشت. کلت را از سرباز گرفتم و به سمت آن نیروی عراقی شلیک کردم. من هرچقدر به او گفتم بیا، نیامد، اگر برود لو خواهیم رفت، پس باید کشته شود. تیرم خطا رفت و به دشمن نخورد. به سرباز گفتم: او را بزن. زد و در جا کشته شد. دیدم که دو سرباز بعثی از تپه به سمت نیروهای خودشان میروند. یکی زخمی بود و دیگری او را به سمت بالا میبرد. گفتم بگذارید بروند او زخمی است و کاری از دستشان برنمی آید. آن دو تا رفتند. از آن واحد فقط دو نفر زنده مانده بودند؛ حتما خدا میخواست که اینها به دلیلی زنده بمانند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_هفتم بیشتر که دقت کردم دیدم همه عراق
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_هشتم
هوا تقریبا روشن شده بود. از دوستان پرسیدم: از رزمندگان خودمان، کسی هم زخمی شده؟ گفتند: فقط یک سرباز است که از ترکشهای نارنجکهای خودمان زخمی شده. من نمیدانستم و خبر نداشتم که چه کسی در سنگرها است. آن سرباز را داخل سنگر آوردیم. تمام بدنش سوراخ سوراخ بود. خدا را شکر هوا سرد بود و به علت سردی هوا خونریزی نکرده بود.
دوستان ما هم که خیال میکردند این تپه از دست رفته، دائم خمپاره میزدند و شلیک میکردند؛ لذا ما باید مواظب میبودیم که گلوله به ما نخورد. یک دفعه صدای بیسیم به گوش رسید. عباس حسین پور بود، فرمانده گردان. گفتم: من طیار 3 هستم. گفت: منصور تو زنده هستی؟ گفتم: بله مگر قرار بود بمیرم؟ گفت: از سر شب از شما خبری نبود؛ به خاطر همین هم ما فکر کردیم تا به حال به شهادت رسیده اید.
ما تا شب داخل سنگر بودیم. همیشه به ما کیسه فریزر و کنسرو میدادند. شب دسته سه آمد. سنگرها را تحویل دادیم و شب بعد به عقب برگشتیم. روز بعد به چغالوند رفتیم. عباس حسین پور، سرهنگ علی یاری، فرمانده گردان و عاقبتی هم آمده بودند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_هشتم هوا تقریبا روشن شده بود. از دوس
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_نهم
همان شب که بعثیها حمله کرده بودند، قصدشان این بود که این تپه گچیها را بگیرند و به چغالوند برسند. گردان رزمی 192 شیراز همان شب در شیاکوه سقوط کرده بود و اصلا باورکردنی نبود که تپه گچیها باقی بماند. فرمانده تیپ گفت: جریان چه بود. جریان را تعریف کردم. گفت: واقعا فکرت خوب بود که از تفنگ استفاده نکردی. گفتم: مسلم بود که اگر نور شعله را میدیدند، صد درصد کشته میشدیم. همان شب فرمانده سرهنگ علیپور به من ارتقا درجه داد و استوار دوم شدم. گفت: سربازها کدام بودند. گفتم: اتابک که آرپیجیزن بود و دیگری مولایی بودند. به آنها هم تشویقی، درجه گروهبان سه داد.
یک روز استراحت کردیم. شب قرار شد به تپه سه برویم. دم صبح دیدیم که ارتش بعث شروع کرد به آتش سنگین ریختن روی تپه چهار که روبهروی ما بود. من حدود 30 سرباز داشتم که همه شان آن روز زخمی شده بودند. دو طرف من دو سرباز بود و در حال حرکت به سمت سنگرهای پدافندی بودیم که هر دو سرباز هم ترکش خوردند و افتادند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_نهم همان شب که بعثیها حمله کرده بود
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_دهم
آن روز اتفاقی افتاد؛ در تپه چال داخل سنگر، گلولهای سر آرپیجی بود، سرباز متوجه نمیشود و دستش روی ماشه میرود و شلیک میکند. فقط خواست خدا بوده که گلوله از در سنگر بیرون میرود. عراقیها میفهمند که نیرو داخل این سنگرها است؛ شروع به تیراندازی میکنند. نیروها با بدبختی خودشان را تا شب، به ما رساندند. حسین پور به من گفت سریع بیا عقب.گفتم: چرا؟ گفت: ما نمیخواهیم تو بالا بروی، هر موقع بالا رفتی یک اتفاقی افتاد. دیگر تو را خط نمیفرستیم. واقعا هم همین طور بود، هر جا پا میگذاشتم همان شب عملیات میشد یا یک برنامهای پیش میآمد. یک شب در سومار بودیم. من سرگروهبان بودم، آقایی به نام داخته بود که تازه از آموزشی آمده بود و به آن صورت تجربه جنگی نداشت. ساعت 8 یا 9 شب بود که به من زنگ زد. گفت: منصور میتوانی بیایی بالا، من اینجا تنها هستم. گفتم: بله.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_دهم آن روز اتفاقی افتاد؛ در تپه چال
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_یازدهم
یک گروهبان به نام ملت داشتیم که اسلحه دار بود. گفتم: ملت بیا با من برویم. سوار تویوتا شدیم و به دره سانواپا، که یکی از درههای خطرناک و سخت منطقه بود، رفتیم. قدم به قدم این دره پر از خطر و پیچ بود. سانواپا به پیچ مرگ یا دره مرگ معروف بود. یک ارتفاعی به نام کلهقندی که مشرف به دره بود. وقتی ماشین رد میشد گلوله میانداختند و میزدند. بالاخره به سنگر رسیدیم. هنوز پوتین را در نیاورده بودیم که سرباز همراهم گفت: چه چیزی میخورید؟ گفتم: چای خوب است. گفت: نه. شربت خاکشیر درست کنیم و بخوریم. هنوز داشت شربت درست میکرد که دیدم آتش تهیه شروع شد. درواقع سنگین ترین آتش تهیهای که در طول جنگ دیدم، همان آتش بود. دشمن وجب به وجب را میزد و جایی نبود که گلوله نخورد. یک دفعه دسته یک و دو و سه اعلام کردند که عراقیها وارد کانالهای ما شدهاند. تپه ما را به طور کامل گرفته بودند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_یازدهم یک گروهبان به نام ملت داشتیم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_دوازدهم
ما با گردان تماس گرفتیم و گفتیم که تپه ما را گرفتهاند. گفتند دسته شناسایی را میفرستیم. خدا رحمت کند، ستوانی به نام عودی در دسته شناسایی گردان بود، آمد و گفت: منصور باید کجا بروم؟ گفتم باید از تپه بالا بروید. تا به خط بالایی برسید. عودی گفت: پیشانیام زخم شده است، فکر کنم ترکش خوردهام. گفتم: نه با سنگ زخم شده، ترکش نیست، خیالت راحت باشد. گفتم: تو سربازها را بالای تپه ببر و کمک سربازها باشید. یک مقدار گذشت. نزدیک به صبح بود و هوا هم کمکم رو به روشنی میرفت، اگر صبح میشد، تپه تسخیر شده بود. گفتم: داخته چکار میکنید؟ گفت: نمیدانم والا چکار باید بکنم. گفتم: تو داخل همین سنگر بنشین و تکان نخورید. به گروهبان ملت گفتم: بیا بالا بروم. با بدبختی بالا رفتیم. به هر بدبختی خود را به بالای تپه رساندیم. دیدم که سربازها در سنگر هستند. گفتم: چرا جلو نرفتید. عودی را پیدا کردم و گفتم: چرا جلو نرفتید؟ گفت: عراقیها سنگر جلو را گرفتهاند، اگر بروید میزنند. گفتم: عودی اگر به همین وضعیت باشد و هوا روشن بشود تپه را از دست میدهیم. گفت: نمیدانم من چکار کنم. گفتم: عودی تو جلو برو، من با هُل و زور سربازها را داخل کانال میکنم.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_دوازدهم ما با گردان تماس گرفتیم و گف
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_سیزدهم
همین کار را هم کردم، خودم هم پشت سربازها راه افتادم. یکدفعه دیدم که سربازها پا روی من میگذارند و برمی گردند. گفتم چه شده؟ گفتند: عودی شهید شد.ای بابا! چطور عودی شهید شد. دیدیم که عودی را روی دست میآورند. تیر درست به قلبش خورده و شهید شده بود. سربازها ترسیده بودند و به هیچ عنوان تکان نمیخوردند. من که سالهای سال در جنگ بودم، میدانستم اگر تا صبح اینجا بمانیم، یا عراقیها ما را میکشند و یا اسیر میکنند و راهی برای برگشت نداریم. به ملت گفتم: باید هر طوری شده، دو نفری تپه را فتح کنیم. گفت: مگر میشود؟! گفتم: به امید خدا. به سربازها گفتم: خشاب چندتا اسلحه را پر کنید و فقط تا جایی که من میگویم بیاورید و به من بدهید. نیمی از کانال را رفتیم و در تیررس آن دسته رسیدیم و دیدیم عراقیها آنجا هستند. من شروع به تیراندازی به سمت بعثیها کردم. به صورت رگباری تیراندازی میکردم که بفهمند ما آنجا هستیم. بعثیها ترسیده بودند و شروع کردند به فرار از بالای تپه. من هم یکی یکی آنها را میزدم، تیر میخوردند و پشت تپه میافتادند. تعدادی هم نارنجک همراهم بود، یکی یکی ضامن نارنجکها را میکشیدم و پرت میکردم.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_سیزدهم همین کار را هم کردم، خودم هم
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_چهاردهم
کانالها حتما باید مارپیچ ساخته میشد وگرنه به ما ترکش میخورد. من نارنجک میانداختم و جلو میرفتم. جلوی دسته اول رسیدم. دیدم که هیچ کسی نیست. تفنگم هم گیر کرده بود. ژ3 یک حالتی دارد که اگر زیاد با آن تیراندازی کنید، کثیف میشود، قفل میکند و تیراندازی نمیکند. از آن طرف کانال، یک چوب که روی آن پارچه سفیدی قرار دارد، تکان میخورد.
گفتم حتما میخواهند تسلیم شوند. به ملت گفتم: به طرفشان برویم، تو پشت سر من بیا. در بین راه دیدم یک آرپیجی به همراه گلولهاش گوشهای افتاده، آن را برداشتم و به سمت دشمنان رفتم. 27 نفر از آنها را اسیرکردم.
بعثیها روی دست و پای من افتادند و بوس میکردند. من گفتم: الدخیل الخمینی یعنی ضامنتان خمینی است. گفتم: راه بیفتید. سربازهای عراقی را توی کانال جلوانداختم و به ملت گفتم جلویشان برو و من پشت سرشان میآیم. رفتیم پایین، دیدم ستوان داخته آمده پشت تپه. گفتم: بیا این 27 اسیر تحویل شما است و کانالها و سنگرها پاک است. به سربازها گفتم آب و غذا آوردند و به اسیرها دادیم. به سرباز گفتم: این گلوله را از سر آرپیجی در بیاورد. سرباز در آورد و گفت: سرش سوزن ندارد و شکسته است. گویا چون سوزن آرپیجی شکسته بوده، بعثیها آن را کنار گذاشته بودند. من فکر میکردم که آرپیجی سالم هست و پشت سر بعثیها گرفته بودم. در نهایت 27 اسیر را تحویل تیپ دادم. فرمانده تیپمان سرهنگ محمودیفر گفت: قشقایی زیاد در منطقه بوده ای،
5 روز به مرخصی برو، بعد برگرد باید کهنه ریگ را بگیری، این کار فقط از عهده تو بر میآید.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_چهاردهم کانالها حتما باید مارپیچ سا
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_پانزدهم
در تاریخ 31 مردادماه سال 67، با وجود آتشبس، دشمن حمله کرد. سومار منطقه 402 و دره سانواپا بود که اسیر شدم. سومار هم خطی بود که خاکش دامنگیر بود. یعنی وقتی از سومار بیرون میرفتید، باز هم به آن بر میگشتیم. من چندبار رفتم و برگشتم. ساعت 6 صبح متوجه صدای هلیکوپتر شدیم. ما هم خیالمان راحت بود که جنگ تمام شده است. هلیکوپترها اعلامیه پخش میکردند. اعلامیه را نگاه کردیم، نوشته بود: ما اسیر کم داریم و تنها 5 روز به شما احتیاج داریم و برای همین عملیات میکنیم. رژیم بعث 12 هزار اسیر گرفته بود؛ اما ایران 40 تا 60 هزار اسیر داشت. عراقیها میدانستند که برای تبادل اسرا با مشکل مواجه میشوند.
بعثیها ما را از دو طرف قیچی کرده بودند؛ ما درست در محاصره عراقیها بودیم. همیشه فکر شهادت را داشتم؛ اما به اسارت فکر نمیکردم. حتی به ذهنم هم نمیرسید که اسیر بشوم. امیدم به شهادت بود. بعد از سه،چهار روز قبل از اسارتم، سربازی پیش من آمد و گفت: آقای قشقایی من در مورد شما خوابی دیده ام. گفتم: چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم شما اسیر شدید. گفتم: جنگ تمام شده، چرا باید اسیر شوم، حتما معدهات پر بوده!
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_پانزدهم در تاریخ 31 مردادماه سال 67،
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_آخر
رفتم ستاد دنبال بچهها و دوستان دیگر از جمله عباس یزدان پناه و مجید زرندی که در دسته خمپاره بودند. به گردان 763 رفتیم. آنجا دیدیم همه گردان جمع هستند. ستوان به یکی از بچهها گفت: برگرد و برو اسناد رکن 2 را بیاور. او هم قبول کرد. من با خودم گفتم، او تنهاست و بیابان هم خالی. پس با هم رفتیم و وقتی برگشتیم دیدیم که همه جا خالی و هیچ کسی نیست. به تنگه پیرعلی رفتیم. وقتی وارد جاده شدیم متوجه شدیم راهها بسته است. رفتیم زیر یک پل که بهاندازه یک متر ارتفاع داشت، تا شب بشود و بتوانیم فرار کنیم. دو، سه ساعت آنجا بودیم که یک دفعه متوجه چهار تا پا شدیم. لوله کلاش به سمت من گرفته شد و شروع به تیراندازی کرد. تیر به دیوار روبهرو خورد. یکی از بچهها بیرون رفت، ما هم پشت سرش رفتیم. دیدم همه بعثیها باتانک و نفربر ایستادهاند. گفتند: ارجع. نمیدانستم چه میگوید. یک دفعه گلنگدن را کشید و میخواست ما را بکشد. یکی از آن بعثیها آمد. گفت: لا، لا. درنهایت با نفربر ما را بردند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_رزمندگان
#شهید_زنده
#حسین_یوسفی
#قسمت_اول
حسین یوسفی، یکی از دلاورمردان شهرستانهای اطراف خمین است. 20 سال پیش از پیروزی انقلاب، پدرش را به جرم عدم همکاری با رژیم پهلوی از خمین به روستای «مدآباد» شهرستان ازنا تبعید کردند.
حسین در دومین روز بهار سال 1339 در تبعید متولد شد. میگفت تا دوران راهنمایی در آنجا ماندند و با پدرش به کار کشاورزی مشغول بوده است.
سال 59 به خدمت سربازی مشغول شد. سربازیاش در ایام جنگ بود؛ لشکر 21 حمزه لرستان. بعد از پایان خدمت و قبل از تسویه حساب برای ادامه مجاهدت به لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان آمد و حتی فرصت نکرد پایان خدمت را بگیرد. از آنجایی که در دوران سربازی در عملیاتهای حصر آبادان، بستان و مرحله اول بیتالمقدس شرکت داشت، او را به سمت فرماندهی گروهان گماردند. حدوداً 75 - 76 ماه سابقه حضور در جبهه دارد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_رزمندگان #شهید_زنده #حسین_یوسفی #قسمت_اول حسین یوسفی، یکی از دلاورمردان شهرستان
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_رزمندگان
#شهید_زنده
#حسین_یوسفی
#قسمت_دوم
23 مهرماه 59، نیروهای ایرانی اولین عملیات را علیه دشمن ترتیب دادند؛ من آن زمان به عنوان سرباز در لشکر 21 حمزه خدمت میکردم. منطقه عملیاتی غرب دزفول و پل کرخه بود.
ساعت هفت و 45 دقیقه عملیات آغاز شد. جنگی تن به تن که ساعتی بعد دشمن را مجبور به عقبنشینی کرد و پل کرخه به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد. عراق پس از عقبنشینی حملهای سنگین ترتیب داد و در صدد بازپسگیری پل برآمد اما موفق نبود و 30 تانک را نیز از دست داد. فرمانده لشکر عهد کرده بود دشمن را تا داخل خاک خودش تعقیب کند. اما متأسفانه از طرف بنیصدر دستور عقبنشینی داده شد. بچهها بهت زده بودند و گریه میکردند. منطقهای را که با زحمت گرفته بودیم رها کردیم و یک خط پدافندی تشکیل دادیم.
در همان ایام، خبر رسید قرار است بنیصدر از منطقه بازدید کند. بنیصدر به خط پدافندی آمد و به بچهها «خسته نباشید» گفت. من دیدهبان بودم. وقتی به من رسید گفت: دوربینت را بده. دوربین را دادم و بنیصدر نگاهی به منطقه دشمن انداخت و گفت: نگران نباشید، خدمت عراقیها میرسیم! همان شب دشمن حمله سنگینی علیه ما انجام داد و آتش عجیب و غریبی بر سر ما ریخت...
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_رزمندگان #شهید_زنده #حسین_یوسفی #قسمت_دوم 23 مهرماه 59، نیروهای ایرانی اولین عم
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_رزمندگان
#شهید_زنده
#حسین_یوسفی
#قسمت_سوم
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس باید جاده اهواز- خرمشهر باز میشد تا راه فرجی برای ورود به خرمشهر فراهم شود. من در لشکر 7 ولی عصر(عج) بودم. مرحله اول عملیات با موفقیت سپری شد. در مرحله دوم بهعنوان فرمانده گروهان انجام وظیفه میکردم. حدوداً ساعت 5 بعدازظهر، از شادگان به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. بعد از چند ساعت پیادهروی حدوداً ساعت یازدهونیم شب بود که به منطقه رسیدیم. ساعت 12 شب با شلیک منور عملیات آغاز شد. با رمز «یا علی بن ابیطالب(ع)» حرکت کردیم. دشمن خاکریزهای عظیمی به ارتفاع 2-3 متر در فواصل 200 – 500 متری ما داشت که به نوعی اشرافیت آنها بر منطقه محسوب میشد. از روی یکی از این خاکریزها، تیرباری به شدت بچههای ما را به اصطلاح «درو» میکرد. قرار شد یک نفر برای خاموش کردن تیربار داوطلب شود اما همه گروهان اعلام آمادگی کرده و داوطلب شدند!! تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام دهم. یکی از بچهها اصرار داشت مرا منصرف کند و میگفت: «شما فرماندهای، اجازه بده دیگری پیشقدم شود». گفتم: «تجربه من از بقیه بیشتر است و نوبتی هم باشد الآن نوبت من است».
سفارشهای لازم را کردم تا اگر بازنگشتم گروهان با مشکل مواجه نشود و ادامه دادم: «فرماندهی گروهان با امام زمان است و خداوند از آن پشتیبانی میکند». تمام این تصمیمات در دقایق کوتاهی گرفته شد و با یکی دیگر از بچهها حرکت کردم.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_رزمندگان #شهید_زنده #حسین_یوسفی #قسمت_سوم در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس باید ج
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_رزمندگان
#شهید_زنده
#حسین_یوسفی
#قسمت_چهارم
به صورت مارپیچی و بسیار سریع بین تپهها میدویدیم. چندین نارنجک دستی، نارنجک تفنگی، خشاب و ... همراه داشتیم. در فاصله 50 متری تیربار, تیری به پهلویم اصابت کرد. آنقدر شور و شوق داشتم که اصلاً متوجه جراحت نشدم. چند متر دیگر که جلوتر رفتم، احساس کردم بدنم سرد و بیرمق شده و لباسم خیس است. تصور کردم قمقمه آبم سوراخ شده اما آقای محمدی که همراهم بود گفت: «خونریزی داری؟!» فانسقهام را باز کردم و به او گفتم نارنجک دستی را بردار و به سنگر تیربارچی بینداز. ضامن نارنجک را کشید اما ضامن مشکل داشت و نتوانست آن را پرتاب کند. گفتم سریعتر به اطراف بینداز. اما نارنجک به در نزدیک خودمان منفجر شد و ترکشهایی از آن به او هم اصابت کرد. حال هردومان مجروح بودیم. نارنجک دیگری برداشتم و به سختی ضامن را کشیدم و با ذکر «یا مهدی ادرکنی» آن را پرتاب کردم. با کمک خداوند سنگر منهدم شد. سریعاً تیربارچی دیگری جایگزین آن تیربارچی شد و به شدت شروع به تیراندازی به سمت ما کرد. تیر دیگری از سمت راست شکمم به سمت چپ اصابت کرد. این تیر از نوع رسام بود و باعث شد پیراهنم آتش بگیرد! بچهها با ندای الله اکبر به سمت جلو آمدند و با نارنجک دیگری آن تیربارچی را هم به درک واصل کردند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹