eitaa logo
دشت جنون
4.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان مفقود‌الاثری که آزاده شد #غلامرضا_قائدی #قسمت_دهم بعثی‌ها رحم و مروت ند
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد در اردوگاه‌هایی که بودیم هر یک ساعتش به اندازه یک سال می‌گذشت، در دست کسانی اسیر شده بودیم که از مرام و معرفت، شعور و شخصیت، خدا و پیغمبر چیزی سرشان نمی‌شد. یادم می‌آید از سال اول اسارت‌مان چند ماهی گذشته بود که محرم شد اجازه نمی‌دادند عزاداری کنیم زیرا بعثی بودند و معتقد نبودند یعنی زمانی که ما عزاداری می‌کردیم آنها عیدشان بود جشن می‌گرفتند، ما هم از این قضیه مطلع نبودیم زیرا با خصوصیات‌شان آشنا نبودیم. در هر اتاق یک نماینده می‌توانست چند کلمه با نگهبانان به زبان عربی صحبت کند ما هم به دلیل اینکه عربی بلد نبودیم به کسانی که خوزستانی بودند و می‌توانستند عربی صحبت کنند می‌گفتیم صحبت‌های‌مان را برای بعثی‌ها ترجمه کنند. به نماینده‌مان گفتیم با عراقی‌ها صحبت کنید تا بتوانیم در ماه محرم کمی عزاداری کنیم و قرآن بخوانیم، نماینده‌ ما که عرب خوزستانی بود پذیرفت که به نگهبان عراقی اطلاع بدهد. ساعت 7 غروب بود که نگهبانی جلوی در آمد همین که نماینده ما از پشت پنجره به نگهبان گفت که بچه‌ها می‌گویند که ما می‌خواهیم برای ماه محرم عزاداری کنیم و قرآن و دعا بخوانیم حتی اسم امام حسین‌(ع) را هم نگفته بود نگهبان یک نگاهی به نماینده ما کرد و به سرعت رفت. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
💐🇮🇷🌼🌺🌼🇮🇷💐 #خاطرات_انقلاب #در_محضر_فرمانده #مقام_معظم_رهبری #قسمت_دهم امام هنوز نماز هم نخوانده
💐🇮🇷🌼🌺🌼🇮🇷💐 آخر شب - حدود ساعت 9:30 یا 10 بود - همه خسته و کوفته، روز سختی را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقی که کار می کردم، نشسته بودم و مشغول کاری بودم؛ ناگهان دیدم مثل اینکه صدایی از داخل حیاط می آید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محل رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محل رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صدای گفت وگویی می آید؛ مثل اینکه کسی آمد، کسی رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان می آیند! برای من خیلی جالب و هیجان انگیز بود که بعد از سالها ایشان را می بینم - پانزده سال بود، از وقتی که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان ولوله افتاد؛ از اتاقهای متعدد - شاید حدود بیست، سی نفر آدم آنجا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضی ها گفتند که امام را اذیت نکنید، ایشان خسته اند. .... 💐 🇮🇷 🌹 🇮🇷 🌼 🇮🇷 🌺 🇮🇷 🇮🇷 @dashtejonoon1🇮🇷🌹
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 گذری کوتاه بر قصه های قرآنی عبرتی برای انسان معاصر سوره های انبیاء، مؤمنون و شعرا 💐 @dashtejonoon1🍀🌺
دشت جنون
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 #سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه #قسمت_دهم نیم
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه یونس درحالی‌که از کارهای خنده‌اش گرفته، کف شوررا برمی‌دارد و می‌گوید: «چشم قربان» بعد درحالی‌که مشغول کار می‌شود، با صدای بلند آواز می‌خواند. ، را روی تخت پهن می‌کند و می‌ایستد به . از بیرون، صدای ماشین می‌آید. اول، ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلو ساختمان آشپزخانه می‌ایستند. داخل جیپ، چند نظامی چماق به دست نشسته‌اند. سرلشکر و سگش از ماشین پیاده می‌شوند. سرلشکر به نظامی‌ها می‌گوید: «من می‌روم داخل... وقتی صدا زدم، شما هم بیایید.» سرلشکر، چماق یکی از نظامی‌ها را می‌گیرد و به‌طرف آشپزخانه راه می‌افتد. سگ جلوتر از او می‌رود. صدای آواز یونس و مناجات شنیده می‌شود. 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 #سردار_رشید_اسلام #شهید_والامقام #حسین_املاکی قائم مقام لشگر 16 قدس گیلان #قسمت_دهم گفتگ
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 قائم مقام لشگر 16 قدس گیلان گفتگو با یکی از همرزمان شهید املاکی ماجرای ایثار ایشان چه بود؟ شما آن موقع کنارش بودید؟ نه من آن موقع در لشکر ۲۵ کربلا بودم و جانشین تیپ سوم لشکر شده بودم. اما کار خدا بود که چند روز قبل از شهادت حسین او را دیدم. دومین روز عملیات والفجر ۱۰ من و آقای مرتضی قربانی و چند نفر دیگر از بچه‌ها روی یک ارتفاع پشت شهر خورمال عراق بودیم که از دور دیدم یک عده رزمنده به طرف ما می‌آیند. راه رفتن یک نفرشان خیلی شبیه حسین بود. احساس کردم باید خودش باشد، چون حسین طرز خاصی راه می‌رفت. جلوتر که آمدند دیدم خودش است. بعد از رفتن حسین به لشکر قدس، او را ندیده بودم. با خوشحالی پیشش رفتم و با هم خوش و بش کردیم. با خنده گفت من الان جانشین لشکر هستم مراقب باش چطور رفتار می‌کنی! کم نیاوردم و به شوخی گفتم من هم جانشین تیپ هستم، تو هم مراقب باش. خلاصه کمی با هم کل‌کل کردیم که یکهو حسین گفت مسلم مراقب باش اینجا آخر خط است. فکر کنم برگشتم عقب باید پلویت را بخورم. از حرفش دلم یک‌طوری شد. اما به شوخی گرفتم و خودم هم شروع به شوخی کردم. آقای قربانی دید کل‌کل ما تمام نمی‌شود وارد بحث شد. بعد با هم کمی از روی نقشه در مورد منطقه صحبت کردیم و حسین به همراه نیروهایش از بلندی سرازیر شد. هنوز ته دلم از حرف حسین شور می‌زد. گفتم حسین جداً مراقب خودت باش. دلم من به چیزهایی گواهی می‌دهد. از اینجا پایین رفتن دست ماست، اما بالا آمدنش نه. گفت ان‌شاءالله چیزی نمی‌شود و رفت. من از آن روز هر بار که با بچه‌های لشکر قدس تماس می‌گرفتم، سراغ حسین را می‌گرفتم. چون دلم به شک افتاده بود. عاقبت در یکی از این تماس‌ها، خبری که از آن می‌ترسیدم مخابره شد. خبر رسید منطقه را شیمیایی زده‌اند و، چون یک بسیجی ماسک همراهش نداشته، حسین ماسکش را به او می‌دهد و خودش بر اثر استشمام گاز شیمیایی سیانور به شهادت می‌رسد. ... 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_دهم ادامه سخنان حضرت زینب سلام الله عل
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 گرداندن سر شریف امام حسین علیه السلام در کوفه (۱) از زید ابن ارقم روایت شده وقتی که آن سر مقدس را عبور می دادند من در خانه ی خویش بودم و آن سر را بر نیزه کرده بودند. چون مقابل من رسید، شنیدم که این آیه را تلاوت می فرماید: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كاَنُواْ مِنْ ءَايَاتِنَا عجََبًا» سوگند به خدا که موی بر اندام من برخاست و صدا زدم که یا ابن رسول الله! امر سر مقدس تو والله از قصّه ی اصحاب کهف و رقیم عجیب تر است. روایت شده که به شکرانه قتل حسین علیه السلام چهار مسجد در کوفه بنیان کردند. نخستین را مسجد اشعث نامیدند، دوم مسجد جریره، سوم مسجد سماک، چهارم مسجد شبث ابن ربعی لعنهم الله و به خاطر این بنیان ها شادمان بودند. سپس ابن زیاد دستور داد که سر شریف امام حسین علیه السلام را در کوچه ها شهر کوفه بگردانند. راوی می گوید: ابن زیاد بالای منبر رفته، پس از حمد و ثنای الهی در ضمن سخنرانی خویش گفت: حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که حق را ظاهر ساخت و اهل حق را پیروز نمود، او که یاور امیرمؤمنان(یزید ملعون) و پیروانش بود، دروغگو پسر دروغگو را کشت!!! تا ابن زیاد این سخن را گفت قبل از این که بتواند کلام دیگری بر زبان جاری کند، عبدالله ابن عفیف ازدی که از برگزیدگان شیعه و از زهّاد زمان بود و دو چشم راست و چپش یکی را در جنگ صفّین و دیگری را در روز جنگ جمل از دست داده بود، از جای برخاست، او کسی بود که پیوسته در مسجد اعظم کوفه به سر می برد و تمامی روز را تا شب به نماز مشغول بود، او خطاب به ابن زیاد گفت: «ابن زیاد! دروغگو و پسر دروغگو تو هستی و پدر تو و کسی که تو را بر ما گماشته و پدر نابکار اوست. ای دشمن خدا! آیا فرزندان رسول خدا را می کشی و بر بالای منبر مسلمانان اینگونه سخن می گویی!؟» راوی می گوید: ابن زیاد خشمگین شده و بانگ برآورد که: چه کسی این سخنان را گفت؟ عبدالله گفت: «من بودم ای دشمن خدا ! آیا فرزندان پاک و مطهری که خداوند هرگونه آلودگی را از آنان دور ساخته می کشی و فکر می کنی که با وجود این مسلمان را نیز می باشی؟ ای وای(بر این مصیبت) کجایند مهاجرین و انصار تا از امیر طغیانگر تو یزید که خود و پدرش(معاویه) به زبان پیغمبر جهانیان لعنت شده اند، انتقام بگیرند؟!» راوی می گوید: خشم ابن زیاد زیاد شد تا اندازه ای که رگ های گردنش متورم شده و گفت: این مرد را نزد من آورید! نوکران ابن زیاد برای انجام دستور او دویدند تا عبدالله را دستگیر نمایند. در این حال بزرگان قبیله ازد که از پسر عموهای عبدالله می شدند نیز به پا خواستند و عبدالله را از دست مأموران ابن زیاد گرفته و او را از مسجد خارج ساخته و به خانه اش رسانیدند. ] ابن زیاد چون توان مبارزه با ایشان را نداشت صبر کرد تا شب فرارسید، آنگاه فرمان داد تا عبدالله را از خانه بیرون کشیدند و گردن زدند، سپس بدنش را در سبخه(زمین شوره زار) به دار آویختند . ... 🏴 @dashtejonoon1🌹🏴