eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
992 ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6046478968175989371.mp3
15.2M
🌺🍀🌼💐🌼🍀🌺 ۶۷ برای موفقیت و پیروزی و اسلام هر روز بر این دعا، کمترین کاری است که وظیفه‌ی ما در این نبرد آخرالزمانی و حمایت از و اسلام است. 🎤 محمود معماری متن دعا را در لینک زیر بخوانید: blog.montazer.ir/?p=2263 🍀 @dashtejonoon1🌼🌺
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 اگر از من بپرسند می گویم بزرگترین دل، بزرگترین قلب و بزرگترین شان و شخصیت مربوط به مادران است. آنها هم می توانستند جلوی فرزندشان را بگیرند، آنها هم می توانستند او را از راهی بی بازگشت برگردانند اما این کار را نکردند چون می دانستند که انتهای این راه خداست که پذیرای فرزندشان است. آنها فرزندشان را در راه خدا دادند، همان خدایی که می دانستند خیلی از بهتر از آنها مراقب فرزندشان خواهد بود. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
🌹🌴🕊🌷🕊🌴🌹 بِسْمِ رَبِّ الشُهداء ... سـلام بـر که ‌چشمشان ‌به ‌در است و پسر نیامده ‌است . سـلام بـر شــبِ سـردِ مـدافـعِ حــرمی که عمـرِ او به ره عمـه جان سر آمده است شادی روح و سلامتی و طول عمر 🌹 @dashtejonoon1🌹🌴
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_ششم 🍁 عصر يکي از روزهاي
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁وارد کلانتري شدم . با کارهاي پسرم ، دیگه همه من را ميشناختند . مأمور جلوي در گفت : برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود . افسر نگهبان پشت ميز بود . هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود . پاهاش را هم روي ميز انداخته بود . تا وارد شدم داد زدم و گفتم : مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ! 🍁بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم : من شرمنده ام ، ببفرمائيد . با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم : دوباره چيکار کردي ؟! گفت : با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم . چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند ، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب ، 🍁اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ... افسر نگهبان گفت : اين دفعه احتياجي به سند نيست . ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده . بعد مكثي كرد و ادامه داد : به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم . دارم توصيه ميکنم ، مواظب اين بچه باشيد . اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار ! ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یاد باد یاد جبهه ها یاد دفاع مقدس ارسالی از اعضاء شادی روح و و سلامتی رزمندگان اسلام 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
💐🌼🌺🌴🌺🌼💐 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🌻 بسیجی حسینعلی زاده ایمانیان 💐 (اسداله) 🌻 بسیجی احمدقلی فاضل💐 (رمضانعلی) 🌻 بسیجی محسن قیصریان 💐 (عباسعلی) 🌻 بسیجی مهدی محمدی💐 (محمدعلی) 🌻 بسیجی علیرضا یزدانی💐 (یداله) 🌻 سرباز علی اکبر اعرابی سامانی 💐 (رضا) 🌻 سرباز محمدعلی ربیعیان 💐 (غلامرضا) 💐 @dashtejonoon1🌺🌼
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌹 🌷 سلام بر مردان بی ادعا 🌷 خوشا آنانڪ جان را می‌شناسند طریق عشق و ایمان را می‌شناسند بسے گفتند و گفتیم از را مے شناسند 🕊 🌹 تمام این" لحظہ ها" ✨بهانہ است باور ڪن براے خرید نگاهت ، دلم خورشید را هم پس مے زند باور ڪن ... ✍️ امروز سالروز عروجتان است🕊 🌹 والامقام 🌹شهرستان نجف آباد 🌹ڪہ در چنین روزی 🌹 آسمانی شده اند 🌹 این والامقام محل تولد و یا قبور پاڪ و مطهرشان در شهرستان نجف آباد است ڪہ در معرفے ایشان محل مزار ذکرمی گردد : 🌷 انقلابی علی کافیان 💐 (براتعلی) ـ 19 ساله ـ نجف آباد 🌹 انقلابی علی کرباسی 🌺 (محمود) ـ 18 ساله ـ نجف آباد 🌷 انقلابی مهدی فتاح المنان 💐 (علی) ـ 15 ساله ـ نجف آباد 🌹 انقلابی قربانعلی حقیقی نیا 🌺 (محمدحسن) ـ 43 ساله ـ نجف آباد 🌷 انقلابی محسن مانی مقدم 💐 (تقی) ـ 17 ساله ـ نجف آباد 🌹 انقلابی محمدعلی سلیمانی 🌺 (احمد) ـ 25 ساله ـ نجف آباد 🌷 انقلابی نصراله صادقپور 💐 (حسنعلی) ـ 20 ساله ـ نجف آباد 🌹 انقلابی سیدمهدی اسماعیلیان 🌺 (سیدعبداله) ـ 38 ساله ـ نجف آباد 🌷 انقلابی علی مردانی 💐 (لطفعلی) ـ 82 ساله ـ نجف آباد 🌹 انقلابی طیبه تنهایی 🌺 (اسماعیل) ـ 43 ساله ـ نجف آباد 🌷 انقلابی مهدی محمدی 💐 (احمد) ـ 6 ساله ـ نجف آباد 🌹 انقلابی محمدرضا هادی 🌺 (عباسعلی) ـ 23 ساله ـ نجف آباد 🌷 انقلابی حیدرعلی جعفری 💐 (یداله) ـ 43 ساله ـ نجف آباد 🌹 بسیجی احمد سانحی 🌺 (حسین) ـ 24 ساله ـ نجف آباد 🌹 سالگرد 🌹آسمانی شدنتان 🌹 مبارڪ باد ... 🕊 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🥀💐🕊🌸🕊💐🥀 یکی از دوران ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند : یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستانهای صحرایی هم زیادی را به ما منتقل می کردند. اوضاع به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی شدیدی داشت. را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای آماده اش کنم. من آن زمان به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم را جابه جا کنم . همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و را دربیاورم ، که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو را در نیاوری. ما برای این داریم می رویم... در مشتش بود که شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🕊💐