eitaa logo
فرهنگ هزار موضوعی داستان، طنز،لطيفه ها و خاطرات آموزنده
90 دنبال‌کننده
13 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 ما بالنسبه به ! 📚 👈آورده اند که روزی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک بیتوته نمود تا اینکه غروب شد. کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می خواهد در آسیاب را ببندد اگر می خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش هایم نمی شنود و امشب هم می آید شما خیس می شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی شنوم وشما باید زیر باران بمانید!... ن👈اگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین و و همچنین جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمی شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی شوم... 👈شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد... تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که و هر دو از شدت به خود می لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید؟! آسیابان پاسخ داد من نمی دانستم، من می دانست! ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می داند که باران می آید؟ آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود! 👈ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت: خدایا آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم!... ‎‎❖ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/dastan_latifeh