🔰#احترام به #شاگرد نوجوان
🌷يكى از علماى وارسته , كلاس درسى داشت و از ميان شاگردانش به نوجوانى بيشتر احترام مـى گـذاشـت .
🍎روزى يكى از شاگردان از آن عالم پرسيد: چرا بى دليل , اين نوجوان را آن همه احترام مى كنيد؟
🌷آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
👈آن مرغ ها را بين #شاگردان تقسيم نمود و به هر كدام كاردى داد و گفت : هريك از شما مرغ خود رادر جايى كه كسى نبيند ذبح كند و بياورد.
☺️شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر يك از آنها, مرغ ذبح كرده خود را نزد #استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
🌷عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نكرده اى ؟ او در #پـاسخ گفت : شما فرموديد مرغ را در جايى ذبح كنيد كه كسى نبيند, من هر جا رفتم ديدم #خداوند مرا مى بيند.
☺️شاگردان به #تيزنگرى و توجه عميق آن شاگرد برگزيده پى بردند,او را #تحسين كردند و دريافتند كه آن #عالم وارسته چرا آن قدر به او احترام مى گذارد.
مجموعه ورام، ص 235.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#مقدار_علم ما بالنسبه به !
📚#داستان_کوتاه
👈آورده اند که روزی #ابوریحان_بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی #ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک #آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد.
کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می خواهد در آسیاب را ببندد اگر می خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش هایم نمی شنود و امشب هم #باران می آید شما خیس می شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی شنوم وشما باید زیر باران بمانید!...
ن👈اگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین #دانشمند و #ریاضیدان و همچنین #منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید!
آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمی شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی شوم...
👈شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد...
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که #شاگرد و #استاد هر دو از شدت #سرما به خود می لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید؟!
آسیابان پاسخ داد من نمی دانستم، #سگ من می دانست!
ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می داند که باران می آید؟
آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود!
👈ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
خدایا آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم!...
❖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/dastan_latifeh