🔰#احترام به #شاگرد نوجوان
🌷يكى از علماى وارسته , كلاس درسى داشت و از ميان شاگردانش به نوجوانى بيشتر احترام مـى گـذاشـت .
🍎روزى يكى از شاگردان از آن عالم پرسيد: چرا بى دليل , اين نوجوان را آن همه احترام مى كنيد؟
🌷آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
👈آن مرغ ها را بين #شاگردان تقسيم نمود و به هر كدام كاردى داد و گفت : هريك از شما مرغ خود رادر جايى كه كسى نبيند ذبح كند و بياورد.
☺️شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر يك از آنها, مرغ ذبح كرده خود را نزد #استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
🌷عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نكرده اى ؟ او در #پـاسخ گفت : شما فرموديد مرغ را در جايى ذبح كنيد كه كسى نبيند, من هر جا رفتم ديدم #خداوند مرا مى بيند.
☺️شاگردان به #تيزنگرى و توجه عميق آن شاگرد برگزيده پى بردند,او را #تحسين كردند و دريافتند كه آن #عالم وارسته چرا آن قدر به او احترام مى گذارد.
مجموعه ورام، ص 235.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
👈از جمله بايدهای مدرسه نبوی (ص)
🔰احترام گذاشتن به #ارزش های دينی
👈يکی از آموزه های دينی ما #احترام گذاشتن به ارزش ها است.
🎂اگر ارزش های دينی را فراموش کنيم دچار مشکلات عديده ای خواهيم شد!
🌷در اين زمينه طنزی مطالعه بفرمائيد.
💦ساده لوحی
🌷از خودشان می پرسم
👈شخصی به نوکرش سفارش کرد اگر #طلبکاری آمد بگو ارباب به اروپا رفته است و سپس از منزل خارج شد. هنگام ظهر که به خانه مراجعت کرد از نوکر پرسيد : کسی نیامد؟ نوکر گفت: چرا یک نفر آمد، ولی من گفتم ارباب در اروپا هستن.
- آفرین، خوب او قانع شد و رفت؟
- بله، فقط پرسید مسافرتشان چقدر طول می کشد و کی بر می گردند.
- خوب توچه جواب دادی؟
- هیچی، گفتم نمی دانم، اما ظهر که ارباب از حجره آمدند از ایشان می پرسم!
☺️اينجا جای شعر حافط است که :
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
💦برای مطالعه کامل شعر و ... از لينگ استفاده کنيد.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#احترام
🌷علت احترام گذاشتن #استاد به شاگردش
https://eitaa.com/dastan_latifeh/49
🎂عاقبت #بی_احترامی به #پدر
🌹 حضرت یعقوب ( ع ) پس از سال ها فراق حضرت یوسف ( ع ) به دیدار پسرش رفت.
💐 حضرت یوسف ( ع ) به استقبال پدر از مصر بیرون آمد ، اما برای استقبال پدرش از اسب پیاده نشد.
🌿 پس از پایان مراسم دیدار ، جبرئیل از حضرت یوسف ( ع ) خواست که دستش را باز کند.
☀️ نوری از میان انگشتانش به آسمان رفت. حضرت یوسف ( ع ) پرسید این چه بود ؟
☘️ جبرئیل گفت این نور نبوت بود که از نسل تو به خاطر کیفر پیاده نشدن برای پدرت خارج گردید و دیگر از نسل تو پیغمبر نخواهد بود.
📚بحارالانوار
🎂نتيجه بی احترامی به پدر مادر
👈پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی می کرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣️یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
https://eitaa.com/dastan_latifeh/26
✅ پاداش یک گواهی
✍️حضرت یوسف(علیه السلام)
در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود.
جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت.
جبرئیل در حضور آن حضرت بود.
نظرش به آن جوان افتاد.
گفت: یوسف! این جوان را میشناسی؟
یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت:
این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
یوسف(ع) گفت:
عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد.
با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباسهای پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند.
جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت:
مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو (که مخلوق هستی) بواسطه ی یک شهادتِ بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد.
حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید وپاکی او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚تفسیر ابوالفتوح رازی
پندهای جاویدان، ص٢٢٠ https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#ارتباط
🌷عاقبت ارتباط داشتن با خدا
https://eitaa.com/dastan_latifeh/189
🔰#ارتداد
🔰#ارث
🔰#ارحام
🔰#ارزش
🌷برکات ارج نهادن به ارزش ها
https://eitaa.com/dastan_latifeh/124
🔰#ارشاد
ازخودگذشتگى
🔰#ازدواج
🌷ارزش ازدواج
🌷اهميت دادن به ارزش ها
https://eitaa.com/dastan_latifeh/21
🌷برکات #احترام گذاشتن به #ارزش ها
https://eitaa.com/dastan_latifeh/118
🔰#اسارت
🔰#اسباب
🔰#استاد
🌷نقش استاد در تعيين سرنوشت
https://eitaa.com/dastan_latifeh/135
🔰#استبداد
🔰#استجابت
🔰#استخاره
🔰#استعاذه
🔰#استعانت
🔰#استغفار
🎂استغفار بر #دعا
https://eitaa.com/dastan_latifeh/367
داستان سی سال استغفار
عارفی سی سال،
مرتب ذکر می گفت: استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی
چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟!
🔰#استقامت
https://eitaa.com/dastan_latifeh/107
🔰#استقلال
🔰#استمرار
🔰#استمناء
🔰#استهزاء
🔰#اسرار
🌷موجبات و چگونگی #کشف_اسرار
https://eitaa.com/dastan_latifeh/351
🔰#اسرا ف
🌷#ميانه_روى در #هزينه
https://eitaa.com/dastan_latifeh/71
🔰#اسلام ✅تاريخ اسلام https://eitaa.com/danestanyhaybozorgan/106
🔰#اسم و اعتبار
💦#راهکار_اخلاقی
🌷از #نام_و_نشان نترسيد
📚#داستان_کوتاه
👈مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ #ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ #شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ #ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
👈مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره #ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک #سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
👈برچسب ها: فکر بد درگيری
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#ارزش
🌷لزوم #احترام گذاشتن به ارزش ها
https://eitaa.com/dastan_latifeh/91
🔰#اسوه
🔰#اسير
🔰#اشاعه فحشاء
🔰#استشفاء
🔰#اشتباه
🔰#اشتقال
🔰#اشك
🔰#اصالت
🔰#اصلاح
🔰#اضطرار
🔰#اطاعت
✅دعايي که مستجاب شد
✍️#داستان_آموزنده
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشتبام بازی میکرد، که در حین بازی پایش لیز میخورد و از بالا به پایین پرت میشود؛
پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او را میگیرد و بر زمین میگذارد!
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباسهای او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه اینکار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او از اولیای الهی است؟ و...
او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد.
مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.
🌺بقره آیه ۱۸۶:
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند.
🔰#اطعام
🔰#اطمينان
🔰#اعتبار
🔰#اعتدال
🌷ميانه روى در هزينه
https://eitaa.com/dastan_latifeh/71
🔰#اعتذار
🔰#اعتراض
🔰#اعتراف
🔰#اعتقاد
🔰#اعتكاف
🔰#اعتلاف
🔰#اعتماد
🌷اعتماد به خدا
https://eitaa.com/dastan_latifeh/234
🔰#اعدام
🔰#اغفال
🔰#افترا
🔰#افراط
🔰#اقامه
🔰#اقتصاد
🌷#مشکلات_اقتصادی
https://eitaa.com/dastan_latifeh/122
🔰#اقرار
🔰#اقوام
🔰#اغفال
🔰#اكل
🔰#التجا
🔰#التقاطى
🔰#الفت
🔰#الگو
🔰#امام
✅جايگاه و نقش امام در جامعه https://eitaa.com/dastan_latifeh/396 🌷#دوستان_امام_زمان (عج)-
https://eitaa.com/dastan_latifeh/13
🌷امام نور درخشنده
https://eitaa.com/dastan_latifeh/103
🌷#کرامت_امامان (ع)
https://eitaa.com/dastan_latifeh/105
☺️#اصحاب_مثبت و منفی امامان
https://eitaa.com/dastan_latifeh/107
🔰#امامت
🔰#امان
🔰#امانتدار_واقعی
📚 #حکایتیبسیار زیبا و خواندنی
🔴#همه_پلها_را_خراب_نکنید
👈نقل میکنند عدّهای از کرمانشاه عازم #کربلا بودند که در راه مورد هجوم #راهزنها و #دزدان قرار گرفتند و کاروان غارت شد.
یک نفر از اهل کاروان که جان سالم به در برده بود و امکان و پولی هم به همراه داشت، میگوید: از کنار تپّهای بالا آمدم. سیاه چادرهایی دیدم. پیرمردی آن جا بود. بر او وارد شدم. از من پذیرایی کرد. امانتم را به او سپردم. چیزی نگذشت که غارت کاروان تمام شد.
دیدم که از کنار تپّهها، دزدان به سمت همین سیاه چادرها میآیند و اشیاء #دزدی را در داخل چادرها میگذارند. معلوم شد که پیرمرد، رئیس دزدان این منطقه است. با خودم گفتم: آنها کاروان را غارت کردند، من خودم اموالم را به دستشان سپردم. دزدها که در چادرها جمع شدند، دیدم هوا پس است، یواش یواش به راه افتادم تا لااقل جانم را نجات دهم که پیرمرد صدا زد؛ کجا میروی؟
گفتم اجازه بدهید میروم. پیرمرد گفت بیا امانتت را بگیر. تعجّب کردم. وقتی اموالم را گرفتم، زبانم باز شد. گفتم اگر اجازه بدهید #سؤالی دارم. گفت بگو.
پرسیدم مگر شما رئیس اینها نیستید؟ من که با دست خودم آوردهام؟ پیرمرد گفت درست است که ما دزدی میکنیم، اما #طاغی نیستیم و به خاطر فقرمان دزدی میکنیم و با خود پیمانی بستهایم که در امانت #خیانت نکنیم. این خط را نگه داشتهایم.
آن چه که مهّم است همین است که انسان چیزی برای خود باقی بگذارد و دستاویزی داشته باشد و بر همه چیز نشورد و پشت پا نزند و همۀ درها را به روی خود نبندد و #پلها_را_خراب نکند.
برگرفته از :
📚آیههای سبز،
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
https://eitaa.com/dastan_latifeh
📚🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈📚
🌷داستان ها و ... موضوعی الفبايي.
🔟حرف د :
🔰دادگرى
دارائى
دارو
دارو و درمان
داستان
دانائى
🔰دانش
🌷سفارش به دانش آموزی
https://eitaa.com/dastan_latifeh/62
🌷علت #احترام گذاشتن #استاد به #دانش_آموزش
https://eitaa.com/dastan_latifeh/49
🔰دانشمند
🌹اهميت وجود دانشمندان و متخصصان
📗داستان بهلول و جهانگردی
👈یکی از جهانگردان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون هارون الرشید راه یافت.
چون به حضور خلیفه رسید، سؤالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه کرد، هیچ کدام نتوانستند به سوالات آن جهانگرد جواب بدهند.
خلیفه غضبناک شد آشنا به وزرا و علمای دربار گفت:
اگر جواب آن شخص را ندهید اموال همه شما را به او خواهم داد.
حاضرین ۲۴ ساعت مهلت خواستند.
خلیفه به آنها فرصت داد و بعد یکی از آنها گفت:
لزوم مراجعه به اساتید فن دانشمندان و متخصصان
به گمان من باید سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگری نمی تواند جواب سؤالات جهانگرد را به درستی و راستی بدهد.
پس از آن به دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار کردند.
فردای آن روز که قرار بود در حضور خلیفه جواب جهانگرد را بدهند آشنا، بهلول حاضر شد و رو به جهانگرد نمود و گفت:
هر سؤالی دارید بفرمایید، من برای جواب دادن حاضرم.
جهانگرد با عصای خود دایره ای کشید و بعد نگاهی به بهلول کرد.
بهلول بدون معطلی خطی و وسط دایره کشید و آن را به دو قسمت تقسیم کرد.
جهانگرد باز دایره ای کشید.
بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمت تقسیم کرد و با دست یک قسمت را به جهانگرد نشان داد و گفت :
این قسمت خشکی و این قسمت آب است.
جهانگرد دانست که بهلول مطلب او را فهمیده و به سؤالات درست جواب داده است.
پس از آن در حضور علما و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان کرد.
بار دوم، پشت دستش را به زمین گذاشته و انگشت ها را به طرف آسمان گرفت.
بهلول عکس عمل او را انجام داد یعنی انگشت ها را به زمین گذاشت و پشت دست را به هوا کرد.
جهانگرد بی اندازه او را تحسین نموده به خلیفه گفت :
از داشتن چنین عالم دانشمندی باید خیلی به خود ببالید.
خلیفه پرسید: مقصود از این جواب و سؤالات را نفهمیدم.
جهانگرد جواب داد:
من از اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود.
بهلول فهمید و آن را به دو قسمت تقسیم کرد و به من فهمانید که به کرويت زمین معتقد است و بلکه رموز آن را میداند و با آن خط هم، خط استوار را کشیده و هم زمین را به دوقسمت نیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد.
مرتبه دوم که دایره کشیدم آن را به چهار قسمت نمود و به من فهماند که زمین به چهار قسمت تقسیم می شود که یک قسمت آن خشکی و سه قسمت آن آب است.
مرتبه سوم که من کف دست را به زمین و انگشت ها را به هوا نمودم، غرض من نباتات و رُستنی های زمین و اسرار پرورش و رشد آنها بود.
بهلول هم با دست خود باران و اشعهء آفتاب را نشان داد و فهمید که پرورش نباتات در اثر باران و اشعهء آفتاب است. لذا بر چنین دانشمندی باید ببالید.
حاضرین از حاضر جوابی بهلول و نجات دادن آنها از غضب هارون شکر خدای را به جای آوردند و از بهلول تشکر بسیار کرده اند.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰پرهيز از مال طلبی بويژه مال حرام
🌱حکایت خشت های طلا
#طمع
عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📚 بحار ج 14، ص 280
🔰ماليات
🔰 مباح
🔰مبارزه
☺️نمونه داستان های مناسب ضرب المثل ها
🌷نمونه #راهکارهای #سياسی #مديريتی
☺️سياست اول درويش بعد!
📕#داستان_کوتاه
👌بسیار قابل تأمل
در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد .
بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت .
👈یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه #دزد در حالی که هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند .
نخست #تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آن موقع دزدان فرار کرده اند .
بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یک نفر . پس حریف نمی شود .
بعد از این که تمامی راه ها را با خود سبک سنگین کرد ؛ #چاره ای به ذهنش رسید .
به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد .
دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ می باشد اما با #پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با #خونسردی جواب سلام باغدار را دادند .
دزد اول گفت ؛ من مردی #فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم .
باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش .
دزد دوم گفت: من درویشم و روضه می خوانم و انعامی می گیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم .
باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .
از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟
دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم .
👈باغدار با #احترام گفت ؛ شما چرا میوه می چینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم .
دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد .
👈باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت .
به دزدی که ادعای درویشی می کرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .
دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .
او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی آنها را بدست قانون سپرد .
ادامه دارد
اhttps://eitaa.com/dastan_latifeh
🌷بخش خاطرات معصومان (ع) و ياران
📙حرف الف
💠موضوع : آموزش
#شیوه ها و راهکارها
❇️پرسش از كودك
حضرت امام عليعليه السلام همواره در حضور مردم از فرزندان خود #پرسش هاي علمي ميفرمود، و در برخي موارد #پاسخ به پرسش هاي مردم را به آنان واگذار ميكرد.
روزي امام عليعليه السلام از فرزندان خود امام حسن و امام حسينعليهما السلام در چند موضوع #سؤالاتي كرد و هر يك از آنان با عباراتي كوتاه #پاسخ هايي حكيمانه دادند، آنگاه آن حضرت متوجه شخصي به نام #حارث_أعور كه در مجلس حاضر بود شد و فرمود:
اين #سخنان حكيمانه را به فرزندان خود بياموزيد، زيرا موجب:
#تقويت_عقل و #فكر_و_انديشه آنان ميگردد. .
📚بحارالانوار 350 / 35؛ البداية و النهاية 37 / 8.
آن حضرت با اين عمل به بهترين وضع نسبت به آنها #احترام گذاشته و بزرگترين #شخصيت و #استقلال را در وجود آنان ايجاد كرده است.
☺️برچسب ها : انتقال يافته
https://eitaa.com/dastan_latifeh