🔰#احترام به #شاگرد نوجوان
🌷يكى از علماى وارسته , كلاس درسى داشت و از ميان شاگردانش به نوجوانى بيشتر احترام مـى گـذاشـت .
🍎روزى يكى از شاگردان از آن عالم پرسيد: چرا بى دليل , اين نوجوان را آن همه احترام مى كنيد؟
🌷آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
👈آن مرغ ها را بين #شاگردان تقسيم نمود و به هر كدام كاردى داد و گفت : هريك از شما مرغ خود رادر جايى كه كسى نبيند ذبح كند و بياورد.
☺️شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر يك از آنها, مرغ ذبح كرده خود را نزد #استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
🌷عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نكرده اى ؟ او در #پـاسخ گفت : شما فرموديد مرغ را در جايى ذبح كنيد كه كسى نبيند, من هر جا رفتم ديدم #خداوند مرا مى بيند.
☺️شاگردان به #تيزنگرى و توجه عميق آن شاگرد برگزيده پى بردند,او را #تحسين كردند و دريافتند كه آن #عالم وارسته چرا آن قدر به او احترام مى گذارد.
مجموعه ورام، ص 235.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#احترام
🌷علت احترام گذاشتن #استاد به شاگردش
https://eitaa.com/dastan_latifeh/49
🎂عاقبت #بی_احترامی به #پدر
🌹 حضرت یعقوب ( ع ) پس از سال ها فراق حضرت یوسف ( ع ) به دیدار پسرش رفت.
💐 حضرت یوسف ( ع ) به استقبال پدر از مصر بیرون آمد ، اما برای استقبال پدرش از اسب پیاده نشد.
🌿 پس از پایان مراسم دیدار ، جبرئیل از حضرت یوسف ( ع ) خواست که دستش را باز کند.
☀️ نوری از میان انگشتانش به آسمان رفت. حضرت یوسف ( ع ) پرسید این چه بود ؟
☘️ جبرئیل گفت این نور نبوت بود که از نسل تو به خاطر کیفر پیاده نشدن برای پدرت خارج گردید و دیگر از نسل تو پیغمبر نخواهد بود.
📚بحارالانوار
🎂نتيجه بی احترامی به پدر مادر
👈پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی می کرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣️یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
https://eitaa.com/dastan_latifeh/26
✅ پاداش یک گواهی
✍️حضرت یوسف(علیه السلام)
در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود.
جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت.
جبرئیل در حضور آن حضرت بود.
نظرش به آن جوان افتاد.
گفت: یوسف! این جوان را میشناسی؟
یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت:
این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
یوسف(ع) گفت:
عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد.
با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباسهای پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند.
جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت:
مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو (که مخلوق هستی) بواسطه ی یک شهادتِ بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد.
حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید وپاکی او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚تفسیر ابوالفتوح رازی
پندهای جاویدان، ص٢٢٠ https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#ارتباط
🌷عاقبت ارتباط داشتن با خدا
https://eitaa.com/dastan_latifeh/189
🔰#ارتداد
🔰#ارث
🔰#ارحام
🔰#ارزش
🌷برکات ارج نهادن به ارزش ها
https://eitaa.com/dastan_latifeh/124
🔰#ارشاد
ازخودگذشتگى
🔰#ازدواج
🌷ارزش ازدواج
🌷اهميت دادن به ارزش ها
https://eitaa.com/dastan_latifeh/21
🌷برکات #احترام گذاشتن به #ارزش ها
https://eitaa.com/dastan_latifeh/118
🔰#اسارت
🔰#اسباب
🔰#استاد
🌷نقش استاد در تعيين سرنوشت
https://eitaa.com/dastan_latifeh/135
🔰#استبداد
🔰#استجابت
🔰#استخاره
🔰#استعاذه
🔰#استعانت
🔰#استغفار
🎂استغفار بر #دعا
https://eitaa.com/dastan_latifeh/367
داستان سی سال استغفار
عارفی سی سال،
مرتب ذکر می گفت: استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله...
معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی
چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟!
🔰#استقامت
https://eitaa.com/dastan_latifeh/107
🔰#استقلال
🔰#استمرار
🔰#استمناء
🔰#استهزاء
🔰#اسرار
🌷موجبات و چگونگی #کشف_اسرار
https://eitaa.com/dastan_latifeh/351
🔰#اسرا ف
🌷#ميانه_روى در #هزينه
https://eitaa.com/dastan_latifeh/71
🔰#اسلام ✅تاريخ اسلام https://eitaa.com/danestanyhaybozorgan/106
🔰#اسم و اعتبار
💦#راهکار_اخلاقی
🌷از #نام_و_نشان نترسيد
📚#داستان_کوتاه
👈مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ #ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ #شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ #ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
👈مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره #ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک #سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
👈برچسب ها: فکر بد درگيری
https://eitaa.com/dastan_latifeh
📚🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈📚
🌷داستان ها و ... موضوعی الفبايي.
🔟حرف د :
🔰دادگرى
دارائى
دارو
دارو و درمان
داستان
دانائى
🔰دانش
🌷سفارش به دانش آموزی
https://eitaa.com/dastan_latifeh/62
🌷علت #احترام گذاشتن #استاد به #دانش_آموزش
https://eitaa.com/dastan_latifeh/49
🔰دانشمند
🌹اهميت وجود دانشمندان و متخصصان
📗داستان بهلول و جهانگردی
👈یکی از جهانگردان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون هارون الرشید راه یافت.
چون به حضور خلیفه رسید، سؤالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه کرد، هیچ کدام نتوانستند به سوالات آن جهانگرد جواب بدهند.
خلیفه غضبناک شد آشنا به وزرا و علمای دربار گفت:
اگر جواب آن شخص را ندهید اموال همه شما را به او خواهم داد.
حاضرین ۲۴ ساعت مهلت خواستند.
خلیفه به آنها فرصت داد و بعد یکی از آنها گفت:
لزوم مراجعه به اساتید فن دانشمندان و متخصصان
به گمان من باید سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگری نمی تواند جواب سؤالات جهانگرد را به درستی و راستی بدهد.
پس از آن به دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار کردند.
فردای آن روز که قرار بود در حضور خلیفه جواب جهانگرد را بدهند آشنا، بهلول حاضر شد و رو به جهانگرد نمود و گفت:
هر سؤالی دارید بفرمایید، من برای جواب دادن حاضرم.
جهانگرد با عصای خود دایره ای کشید و بعد نگاهی به بهلول کرد.
بهلول بدون معطلی خطی و وسط دایره کشید و آن را به دو قسمت تقسیم کرد.
جهانگرد باز دایره ای کشید.
بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمت تقسیم کرد و با دست یک قسمت را به جهانگرد نشان داد و گفت :
این قسمت خشکی و این قسمت آب است.
جهانگرد دانست که بهلول مطلب او را فهمیده و به سؤالات درست جواب داده است.
پس از آن در حضور علما و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان کرد.
بار دوم، پشت دستش را به زمین گذاشته و انگشت ها را به طرف آسمان گرفت.
بهلول عکس عمل او را انجام داد یعنی انگشت ها را به زمین گذاشت و پشت دست را به هوا کرد.
جهانگرد بی اندازه او را تحسین نموده به خلیفه گفت :
از داشتن چنین عالم دانشمندی باید خیلی به خود ببالید.
خلیفه پرسید: مقصود از این جواب و سؤالات را نفهمیدم.
جهانگرد جواب داد:
من از اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود.
بهلول فهمید و آن را به دو قسمت تقسیم کرد و به من فهمانید که به کرويت زمین معتقد است و بلکه رموز آن را میداند و با آن خط هم، خط استوار را کشیده و هم زمین را به دوقسمت نیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد.
مرتبه دوم که دایره کشیدم آن را به چهار قسمت نمود و به من فهماند که زمین به چهار قسمت تقسیم می شود که یک قسمت آن خشکی و سه قسمت آن آب است.
مرتبه سوم که من کف دست را به زمین و انگشت ها را به هوا نمودم، غرض من نباتات و رُستنی های زمین و اسرار پرورش و رشد آنها بود.
بهلول هم با دست خود باران و اشعهء آفتاب را نشان داد و فهمید که پرورش نباتات در اثر باران و اشعهء آفتاب است. لذا بر چنین دانشمندی باید ببالید.
حاضرین از حاضر جوابی بهلول و نجات دادن آنها از غضب هارون شکر خدای را به جای آوردند و از بهلول تشکر بسیار کرده اند.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
📚#داستان_کوتاه
"مرغ تخم طلا"
شبی از شب ها، "شاگردی" در حال #تضرع و #گریه_و_زاری به درگاه خدا بود.
در همین حال مدتی گذشت تا آنکه "#استاد" خود را بالای سرش دید که با #تعجب و حیرت او را نظاره میکرد.
استاد پرسید:
"برای چه این همه ابراز #ناراحتی و گریه و زاری میکنی؟"
شاگرد گفت:
برای "#طلب_بخشش و #گذشت خداوند" از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت:
"سوالی میپرسم پاسخ ده؟"
شاگرد گفت:
با "کمال میل،" استاد...
#تمثيل مرغ
استاد گفت:
اگر مرغی را "پرورش" دهی، هدف تو از #پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت:
خوب معلوم است استاد.
برای آنکه از "گوشت و تخم مرغ" آن بهرهمند شوم.
استاد گفت:
اگر آن مرغ، برایت "گریه و زاری کند،"
آیا از تصمیم خود "منصرف" خواهی شد؟
شاگردگفت:
خوب راستش نه...!
نمی توانم "هدف دیگری" از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم!
استاد گفت:
حال اگر این مرغ، برایت "تخم طلا" کند چه ..؟
آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن "بهرهمند" گردی؟!
شاگرد گفت:
نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخممرغها، برایم "مهمتر و با ارزشتر" خواهند بود!
استاد گفت:
"پس تو نیز برای خداوند چنین باش!"
"همیشه #تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.!"
#تلاش کن تا آنقدر برای انسان ها، هستی و کائنات خداوند، "مفید و با ارزش" شوی تا "#مقام و #لیاقت" توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.
* خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد! او از تو #حرکت، #رشد، تعالی، و با ارزش شدن را میخواهد و میپذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! *
☺️برچسب ها:
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#مقدار_علم ما بالنسبه به !
📚#داستان_کوتاه
👈آورده اند که روزی #ابوریحان_بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی #ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک #آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد.
کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می خواهد در آسیاب را ببندد اگر می خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش هایم نمی شنود و امشب هم #باران می آید شما خیس می شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی شنوم وشما باید زیر باران بمانید!...
ن👈اگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین #دانشمند و #ریاضیدان و همچنین #منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید!
آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمی شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی شوم...
👈شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد...
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که #شاگرد و #استاد هر دو از شدت #سرما به خود می لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید؟!
آسیابان پاسخ داد من نمی دانستم، #سگ من می دانست!
ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می داند که باران می آید؟
آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود!
👈ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
خدایا آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم!...
❖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/dastan_latifeh