🔰در سال 99 هجرى عمر بن عبدالعزيز بمقام خلافت رسيد و فرمانرواى كشور اسلام شد.
او موقعي كه نوجوان بود و در مدينه تحصيل مي كرد مانند ساير افراد گمراه ، نام على عليه السلام را به زشتى مي برد، ولى بر اثر تذكر مرد عالمى به حقيقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غيرمشروع و موجب غضب باري تعالى است ، اما نمي توانست آ نرا كه فهميده بود به دگران بگويد و آنان را از گناهى كه مرتكب مي شوند باز دارد.
با نيل به مقام حكومت و دست يافتن به قدرت تصميم گرفت از فرصت استفاده كند، سب على عليه السلام را از صفحه مملكت براندازد و اين لكه ننگين را از دامن ملت اسلام بزدايد.
براى آن كه در جريان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنى اميه و معاريف خودخواه شام مواجه نشود و سدى در راهش ايجاد نكنند لازم ديد مطلب را با آنان در ميان بگذارد، افكارشان را مهيا كند، توجهشان را به لزوم اين مبارزه جلب نمايد و آن ها را با خود هم آهنگ سازد. به اين منظور نقشه اى در ذهن خود طرح كرد و يك طبيب جوان كليمى را كه در شام بود براى پياده كردن آن نقشه در نظر گرفت ، محرمانه احضاريش نمود و برنامه كار را به وى آموخت و دستور داد كه در روز و ساعت معين به قصر خليفه بيابد و آن را اجراء نمايد.
قبلا عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود كه آن روز تمام بزرگان بنى اميه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور به هم رسانند و پيش از آمدن طبيب كليمى همه آن ها آمده بودند و مجلس براى اجراء نقشه خليفه ، آمادگى كامل داشت .
در ساعت مقرر جوان كليمى آمد و با استجازه وارد شد توجه تمام حضار به وى معطوف گرديد.
عمربن عبدالعزيز پرسيد براى چه كار آمده اى ؟
پاسخ داد آمده ام دختر خليفه مسلمين را خواستگارى كنم .
سؤ ال كرد براى كى ؟
جواب داد براى خودم .
حاضران مجلس بهت زده به او نگاه مي كردند.
عمربن عبدالعزيز لختى جوان را نگريست سپس گفت :
من نمي توانم با اين تقاضا موافقت كنم چه آنكه ما مسلمانيم و تو غير مسلمان و چنين وصلتى در شرع اسلام جايز نيست .
طبيب كليمى گفت :
اگر حكم اسلام اين است چگونه پيغمبر شما دختر خود را به على بن ابيطالب داد؟
خليفه برآشفت و گفت على بن ابيطالب يكى از بزرگان اسلام بود.
طبيب گفت : اگر او را مسلمان مي دانيد پس چرا در تمام مجالس لعن سبش مي كنيد؟
عمربن عبدالعزيز با قيافه تاءثر به حضار محضر رو كرد و گفت به پرسش او پاسخ گوئيد.
همه سكوت كردند، سر خجلت بزير انداختند و طبيب كليمى بدون آنكه جوابى بشنود از مجلس خارج شد.
ناسخ التواريخ ، حالات امام باقر(ع )، جلد 1، صفحه 392
🔰کاربرد اين حکايت: در سب و لعن.
برچسب ها:
#ولايت ، #تعليم_و_تربيت، #رياست، #استدلال، #دانشمند، #عالم، #لعن، #تصميم، #اراده، #برنامه، #غضب الهی، #سياست، #نمايش، #سؤال، #پاسخ،
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#مقدار_علم ما بالنسبه به !
📚#داستان_کوتاه
👈آورده اند که روزی #ابوریحان_بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی #ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک #آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد.
کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می خواهد در آسیاب را ببندد اگر می خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش هایم نمی شنود و امشب هم #باران می آید شما خیس می شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی شنوم وشما باید زیر باران بمانید!...
ن👈اگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین #دانشمند و #ریاضیدان و همچنین #منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید!
آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمی شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی شوم...
👈شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد...
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که #شاگرد و #استاد هر دو از شدت #سرما به خود می لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید؟!
آسیابان پاسخ داد من نمی دانستم، #سگ من می دانست!
ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می داند که باران می آید؟
آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود!
👈ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
خدایا آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم!...
❖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/dastan_latifeh