02 Mokhatebe khas.mp3
3.84M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📘 داستان کوتاه جواب ناسزا
🌼 مردی ،
🌼 نزد امام صادق علیه السلام آمد
🌼 و به امام گفت :
🍁 پسر عمویت فلانی ، اسم شما را برد
🍁 و خیلی در مورد شما ،
🍁 بدگوئی و ناسزا گفت .
🌼 امام ، کنیز خود را صدا زدند
🌼 و به او فرمودند :
🌹 آب وضو برایم حاضر کن ؛
🌼 امام صادق وضو گرفتند .
🌼 و مشغول خواندن نماز شدند .
🌼 آن مرد در دلش گفت :
🍁 حتما حضرت می خواهند
🍁 او را نفرین کنند .
🍁 و از خدا بخواهند تا او را ،
🍁 در دنیا و آخرت عذاب کند .
🌼 اما ناگهان صحنه عجیبی دید .
🌼 امام صادق علیه السلام ،
🌼 بعد از خواندن دو رکعت نماز ،
🌼 دستشان را بالا بردند
🌼 و برای آن شخص ، از خداوند ،
🌼 طلب مغفرت کردند و فرمودند :
🕋 ای پروردگار !
🕋 او را ( بخاطر این دشنام ) بخشیدم .
🕋 تو جود و کرمت از من بیشتر است ،
🕋 او را ببخش
🕋 و به خاطر این کردارش ،
🕋 او را جزاء و عقاب نده .
🌼 آن مرد ، از این رفتار امام ،
🌼 مات و مبهوت شده بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جواب_ناسزا
#صبر #کنترل_خشم #اخلاق
📗 داستان کوتاه مجلس شیطان
🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله
🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند .
🏝 یکی سوال می کرد
🏝 یکی شوخی می نمود
🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت
🏝 ناگهان شخصی آمد
🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ،
🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد .
🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند .
🏝 و ساکت و آرام ،
🏝 فقط تماشا می کردند .
🏝 بعضی از اصحاب ،
🏝 می خواستند او را بزنند
🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند .
🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد
🏝 می خواست برود که ناگهان ،
🏝 ابوبکر او را صدا زد
🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ،
🏝 به او دشنام و ناسزا گفت .
🏝 همین که ابوبکر ،
🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ،
🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند
🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند .
🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند
🏝 و به او گفتند :
🌟 او که فحش داد ،
🌟 نادان است ، بی سواد است
🌟 تو دیگر چرا ؟!
🌟 تو که از اصحاب پیامبری
🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست
🌟 تو نباید اشتباه کنی
🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری
🏝 بعد از تمام شدن دعوا ،
🏝 ابوبکر به پیامبر گفت :
🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید
🔥 وقتی من دشنام دادم
🔥 از کنار من رفتید
🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟
🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند :
🕋 ای ابوبکر !
🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد
🕋 فرشته ای از جانب خداوند ،
🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود .
🕋 اما هنگامی که تو ،
🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ،
🕋 آن فرشته شما را ترک کرد .
🕋 و از نزد شما دور شد .
🕋 و به جای او ، شیطان آمد .
🕋 من هم کسی نیستم
🕋 که در مجلسی بنشینم
🕋 که در آن مجلس ،
🕋 شیطان حضور داشته باشد .
🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد
🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند
🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست
🏝 تا برای او استغفار کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مجلس_شیطان
#صبر #کنترل_خشم #کنترل_زبان #بد_زبانی
03 Mokhatebe khas.mp3
4.47M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت سوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، محل نگهداری دختران ،
🇮🇷 قراردادهای ایاز و طرف هایش ،
🇮🇷 آزمایشگاه های مواد مخدرش ،
🇮🇷 واسطه های خرید جنین و... را حفظ کرد .
🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 روز بعد ،
🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ،
🇮🇷 در یک قفس بزرگ ،
🇮🇷 به انتظار اذان نشسته بود .
🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، فرامرز انسان شد
🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ،
🇮🇷 و از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد .
🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد .
🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 دو نگهبان ، دم در زیرزمین بودند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت :
🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید .
🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 هم متعجب گشته و هم احساس خطر کردند .
🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند
🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت :
🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟!
🔥 چطوری اومدی داخل ؟!
🐈 فرامرز به گربه ها ،
🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت :
🐈 من نمی فهمم چی میگید .
🐈 لطفا از اونا ، بپرسید .
🇮🇷 دو نگهبان ،
🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند
🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید .
🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد .
🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ،
🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت .
🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد .
🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود .
🇮🇷 به سرعت و با عجله ،
🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد .
🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند .
🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت :
🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید
🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ،
🐈 اونجا جاتون اَمنه .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند .
🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد .
🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند .
🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت :
🔥 یعنی چی فرار کردند ؟!
🔥 پس شماها اینجا چکاره اید ؟!
☠ اوبات گفت :
☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن
☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ،
☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده
🔥 اَیّاز ، دوباره با عصبانیت گفت :
🔥 اِی احمقای بی خاصیت .
🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید
🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید
🔥 باید از اینجا بریم .
🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه
🔥 و هر چه سریعتر ،
🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
04 Mokhatebe khas.mp3
4.51M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📗 داستان کوتاه سلطان محمود
🦋 شبی “ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود”
🦋 ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می کرد
🦋 ﻭ نمی توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ؛
🦋 ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
👑 ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ
👑 ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
🦋 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ
🦋 ناگهان ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ
🦋 که ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
🦋 ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ
🦋 ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ،
🦋 که ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
🦋 ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ،
🦋 ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
👑 ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
🦋 ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
🍄 ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ
🍄 ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ .
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
🦋 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ،
🦋ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩند .
🦋 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ،
🦋 ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
🌷 ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
🌷 ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!….
🌷 ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ،
🌷 ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ !
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
👑 ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ،
👑 ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ
👑 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ،
👑 ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟
🦋 ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
🌷 ﺑﻠﻪ ! ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ چیزی را داشتم
🌷 ﻭانتظار چنین ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🌷 و چنین ﻗﻀﺎﻭﺕ هایی را داشتم
🌷 و تعجب نمی کنم .
🌷 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ،
🌷 ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ
🌷 ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرﯾﺪ ﻭ به ﺧﺎﻧﻪ می آورد
🌷 ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪلله ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ،
🕋 ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مرﺩﻡ ،
🕋 ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ .
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ،
🌷 به ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ،
🌷 که ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ بود ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
🕋 ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ
🕋 ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
🕋 ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ
🕋 ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ
🕋 ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
🌷 ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
🌷 ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ شما ،
🌷 ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
🌷 مردم فکر می کنند تو فاسدی ؛
🌷 اگر خدایی نکرده بمیری
🌷 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
🌷 ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ نمی کند .
🌷 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ عزیزم
🕋 ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ
🕋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ،
🕋 ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ،
🦋 ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
🦋 ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
👑 ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،
👑 ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ .
🦋 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ،
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ با لباس پادشاهی ،
🦋 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ سربازان و درباریان ،
🦋 و با دعوت از ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ
🦋 ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ،
🦋 ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🦋 ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ آن مرد حاضر شدند
🦋 و بر او ﻧﻤﺎﺯ میت ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سلطان_محمود
📙 قصه احسان خجالتی
🌟 احسان کوچولوی ما ، بعضی روزا ،
🌟 همراه با مامانش ، به پارک می رفت
🌟 اما وقتی به اونجا می رسیدن ،
🌟 از کنار مامانش تکون نمی خورد .
🌟 و برای بازی و تفریح ،
🌟 سمت بچه ها نمی رفت .
🌟 چند بار مامانش بهش گفت :
🌷 پسرم ، عزیز دلم ،
🌷 برو با بچه ها بازی کن
🌷 برو برای خودت ،
🌷 چندتا دوست پیدا کن .
🌟 اما هر بار می گفت :
🌹 کجا برم مامان ،
🌹 من خجالت می کشم
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 روی یکی از دست هاش ،
🌟 یه لک قهوه ای بزرگ بود ؛
🌟 او همیشه فکر می کرد
🌟 که اگه بچه ها ، دستش رو ببینن
🌟 حتما مسخره اش می کنن
🌟 بخاطر همین ،
🌟 همیشه خجالت می کشید
🌟 و دوست نداشت که با بچه ها
🌟 و با هم سن و سال های خودش ،
🌟 بازی کنه .
🌟 چند بار ، خود بچه های پارک ،
🌟 احسان رو دعوت کردن
🌟 تا باهاشون بازی کنه
🌟 اما باز قبول نکرد .
🌟 یه روز احسان به مامانش گفت :
🌹 من دیگه پارک نمیام .
🌟 مامان احسان گفت : چرا پسرم ؟
🌟 احسان گفت :
🌹 من خجالت می کشم
🌹 نمی خوام بقیه بچه ها ،
🌹 لک روی دستم رو ببینن
🌹 نمی خوام کسی مسخره ام کنه .
🌹 هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم
🌹 هم می ترسم اگه بازی کنم
🌹 و لکه منو ببینن ، مسخرم کنن
🌟 مامان احسان گفت :
🌷 تو از کجا میدونی
🌷 که بچه ها مسخره ات می کنن ؟
🌷 مگه تا حالا پیششون رفتی ؟!
🌷 مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟
🌟 احسان جواب داد : نه .
🌟 مامان احسان کوچولو ،
🌟 اون رو بغل کرد و گفت :
🌷 حالا فردا که رفتیم پارک ،
🌷 با هم می ریم پیش بچه ها ،
🌷 تا ببینی اونا تو رو مسخره نمی کنن
🌷 و اتفاقا برعکس ،
🌷 دوست دارن که باهات بازی کنن .
🌟 روز بعد ،
🌟 احسان و مادرش به پارک رسیدن
🌟 با هم پیش بچه ها رفتن
🌟 مامانِ احسان ،
🌟 به بچه هایی که داشتن بازی میکردن
🌟 سلام کرد و گفت :
🌷 بچه ها ! این آقا احسان ، پسر منه
🌷 و اومده که با شما بازی کنه .
🌟 یکی از بچه ها ،
🌟 که از بقیه بزرگ تر بود ؛ جلو اومد
🌟 و رو به احسان کوچولو کرد و گفت :
🌸 سلام ، اسم من نیماست ،
🌸 هر روز تو رو می دیدم
🌸 که با مامانت میای پارک ؛
🌸 اما هیچ وقت ندیدم
🌸 که بیای با ما بازی کنی ؛
🌸 حالا اگه دوست داری بیا
🌸 تا با بقیه بچه ها آشنا بشی .
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 نگاهی به مامانش کرد و رفت .
🌟 مامان احسان نیز ،
🌟 روی نیمکت نشست
🌟 و مشغول خواندن کتاب شد
🌟 بعد از مدتی ،
🌟 دنبال احسان رفت
🌟 تا با هم برگردن خونه .
🌟 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید
🌟 با خوشحالی سمت اون دوید
🌟 و گفت :
🌹 مامان ، من با بچه ها بازی کردم
🌹 خیلی خوش گذشت
🌹 تازه هیچ کس از بچه ها
🌹 منو مسخره نکرد .
🌟 مامان احسان لبخندی زد و گفت :
🌷 خدارو شکر که بهت خوش گذشت
🌷 حالا دیدی
🌷 تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی
🌷 دیدی هیچکی مسخره ات نمیکنه .
🌷 همه بچه ها با هم فرق هایی دارن
🌷 اما این باعث نمیشه
🌷 که نتونن با همدیگه باشن
🌷 و با هم دیگه بازی کنن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خجالت #داستان_کوتاه
#اعتماد_به_نفس
#مسخره_کردن #احسان_خجالتی
05 Mokhatebe khas.mp3
4.96M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلاها ، مواد مخدر ،
🇮🇷 و گربه ها را ،
🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد .
🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود .
🇮🇷 دختران ، به اداره پلیس رفتند
🇮🇷 و از آنها کمک خواستند .
🇮🇷 پلیس با چندتا از دختران به خانه ایاز آمد ،
🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد و کسی آنجا نبود
🇮🇷 پلیس ترکیه ،
🇮🇷 سالهاست به دنبال اَیّاز و اوبات بودند
🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ،
🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند .
🇮🇷 روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند .
🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند .
🇮🇷 نگهبانان را ، بیهوش کردند .
🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند .
🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند .
🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند
🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد
🇮🇷 در حالی که می گفت :
🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟!
🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت
🇮🇷 و با ترس گفت :
☠ قربان به ما حمله شده
☠ همه نگهبانها رو بیهوش کردند
☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم
🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت :
🔥 کار کدوم احمقیه ؟!
🔥 پلیسا ، رقیبا ...
🇮🇷 اوبات گفت :
☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست
☠ سریع بیاین از اینجا بریم .
🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند
🇮🇷 گربه ها ، افراد ایاز را ،
🇮🇷 یکی یکی شکار می کردند
🇮🇷 و فرامرز آنها را بیهوش می کرد .
🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند .
🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ،
🇮🇷 آنها را نیز بیهوش و دستگیر کردند .
🇮🇷 و با دست و پای بسته ،
🇮🇷 آنها را در کامیون خودشان ،
🇮🇷 که پر از مواد مخدر بود ، قرار دادند .
🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند
🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساندند .
🇮🇷 فرامرز ، با سرعت زیاد ،
🇮🇷 ماشین را به دروازه پاسگاه زد
🇮🇷 و داخل پاسگاه شد .
🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، خیال کردند
🇮🇷 که به آنها حمله شده
🇮🇷 به خاطر همین آماده باش زدند
🇮🇷 و سلاح خود را برداشتند
🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند .
🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود .
🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند
🇮🇷 کسی آنجا نبود
🇮🇷 فقط چندتا گربه از ماشین ، به بیرون پریدند .
🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود
🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ،
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند
🇮🇷 ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ،
🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
06 Mokhatebe khas.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف