eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
82 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
02 Mokhatebe khas.mp3
3.84M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت دوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📘 داستان کوتاه جواب ناسزا 🌼 مردی ، 🌼 نزد امام صادق علیه السلام آمد 🌼 و به امام گفت : 🍁 پسر عمویت فلانی ، اسم شما را برد 🍁 و خیلی در مورد شما ، 🍁 بدگوئی و ناسزا گفت . 🌼 امام ، کنیز خود را صدا زدند 🌼 و به او فرمودند : 🌹 آب وضو برایم حاضر کن ؛ 🌼 امام صادق وضو گرفتند . 🌼 و مشغول خواندن نماز شدند . 🌼 آن مرد در دلش گفت : 🍁 حتما حضرت می خواهند 🍁 او را نفرین کنند . 🍁 و از خدا بخواهند تا او را ، 🍁 در دنیا و آخرت عذاب کند . 🌼 اما ناگهان صحنه عجیبی دید . 🌼 امام صادق علیه السلام ، 🌼 بعد از خواندن دو رکعت نماز ، 🌼 دستشان را بالا بردند 🌼 و برای آن شخص ، از خداوند ، 🌼 طلب مغفرت کردند و فرمودند : 🕋 ای پروردگار ! 🕋 او را ( بخاطر این دشنام ) بخشیدم . 🕋 تو جود و کرمت از من بیشتر است ، 🕋 او را ببخش 🕋 و به خاطر این کردارش ، 🕋 او را جزاء و عقاب نده . 🌼 آن مرد ، از این رفتار امام ، 🌼 مات و مبهوت شده بود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه مجلس شیطان 🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله 🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند . 🏝 یکی سوال می کرد 🏝 یکی شوخی می نمود 🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت 🏝 ناگهان شخصی آمد 🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ، 🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد . 🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند . 🏝 و ساکت و آرام ، 🏝 فقط تماشا می کردند . 🏝 بعضی از اصحاب ، 🏝 می خواستند او را بزنند 🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند . 🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد 🏝 می خواست برود که ناگهان ، 🏝 ابوبکر او را صدا زد 🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ، 🏝 به او دشنام و ناسزا گفت . 🏝 همین که ابوبکر ، 🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ، 🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند 🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند . 🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند 🏝 و به او گفتند : 🌟 او که فحش داد ، 🌟 نادان است ، بی سواد است 🌟 تو دیگر چرا ؟! 🌟 تو که از اصحاب پیامبری 🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست 🌟 تو نباید اشتباه کنی 🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری 🏝 بعد از تمام شدن دعوا ، 🏝 ابوبکر به پیامبر گفت : 🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید 🔥 وقتی من دشنام دادم 🔥 از کنار من رفتید 🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟ 🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند : 🕋 ای ابوبکر ! 🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد 🕋 فرشته ای از جانب خداوند ، 🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود . 🕋 اما هنگامی که تو ، 🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ، 🕋 آن فرشته شما را ترک کرد . 🕋 و از نزد شما دور شد . 🕋 و به جای او ، شیطان آمد . 🕋 من هم کسی نیستم 🕋 که در مجلسی بنشینم 🕋 که در آن مجلس ، 🕋 شیطان حضور داشته باشد . 🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد 🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند 🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست 🏝 تا برای او استغفار کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
03 Mokhatebe khas.mp3
4.47M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، محل نگهداری دختران ، 🇮🇷 قراردادهای ایاز و طرف هایش ، 🇮🇷 آزمایشگاه های مواد مخدرش ، 🇮🇷 واسطه های خرید جنین و... را حفظ کرد . 🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 روز بعد ، 🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ، 🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، 🇮🇷 به انتظار اذان نشسته بود . 🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، فرامرز انسان شد 🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ، 🇮🇷 و از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد . 🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد . 🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 دو نگهبان ، دم در زیرزمین بودند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت : 🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید . 🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 هم متعجب گشته و هم احساس خطر کردند . 🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند 🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت : 🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟! 🔥 چطوری اومدی داخل ؟! 🐈 فرامرز به گربه ها ، 🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت : 🐈 من نمی فهمم چی میگید . 🐈 لطفا از اونا ، بپرسید . 🇮🇷 دو نگهبان ، 🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند 🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید . 🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد . 🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ، 🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت . 🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد . 🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود . 🇮🇷 به سرعت و با عجله ، 🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد . 🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند . 🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت : 🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید 🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ، 🐈 اونجا جاتون اَمنه . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد . 🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند . 🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت : 🔥 یعنی چی فرار کردند ؟! 🔥 پس شماها اینجا چکاره اید ؟! ☠ اوبات گفت : ☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن ☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ، ☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده 🔥 اَیّاز ، دوباره با عصبانیت گفت : 🔥 اِی احمقای بی خاصیت . 🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید 🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید 🔥 باید از اینجا بریم . 🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه 🔥 و هر چه سریعتر ، 🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
04 Mokhatebe khas.mp3
4.51M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت چهارم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه سلطان محمود 🦋 شبی “ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود” 🦋 ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می کرد 🦋 ﻭ نمی توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ؛ 🦋 ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : 👑 ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ 👑 ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ . 🦋 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ 🦋 ناگهان ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ 🦋 که ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ 🦋 ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ 🦋 ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ 🦋 ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ 🦋 ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ، 🦋 که ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ 🦋 ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . 🦋 ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ، 🦋 ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : 👑 ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ 🦋 ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ : 🍄 ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ 🍄 ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ . 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ 🦋 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ، 🦋ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩند . 🦋 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ، 🦋 ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 🌷 ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! 🌷 ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!…. 🌷 ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ، 🌷 ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ ! 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : 👑 ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ، 👑 ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ 👑 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ، 👑 ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ 🦋 ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : 🌷 ﺑﻠﻪ ! ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ چیزی را داشتم 🌷 ﻭانتظار چنین ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ، 🌷 و چنین ﻗﻀﺎﻭﺕ هایی را داشتم 🌷 و تعجب نمی کنم . 🌷 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ، 🌷 ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ 🌷 ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ 🌷 ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرﯾﺪ ﻭ به ﺧﺎﻧﻪ می آورد 🌷 ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ 🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪلله ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ، 🕋 ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مرﺩﻡ ، 🕋 ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ . 🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ، 🌷 به ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ، 🌷 که ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ بود ﻣﯿﺮﻓﺖ 🌷 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ ! 🕋 ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ 🕋 ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! 🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ 🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ 🕋 ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ 🕋 ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ 🕋 ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! 🌷 ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ 🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : 🌷 ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ شما ، 🌷 ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ 🌷 مردم فکر می کنند تو فاسدی ؛ 🌷 اگر خدایی نکرده بمیری 🌷 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ 🌷 ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ نمی کند . 🌷 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : 🕋 ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ عزیزم 🕋 ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ 🕋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ، 🕋 ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ، 🦋 ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ 🦋 ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 👑 ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ، 👑 ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ . 🦋 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ، 🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ با لباس پادشاهی ، 🦋 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ سربازان و درباریان ، 🦋 و با دعوت از ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ 🦋 ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ، 🦋 ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ، 🦋 ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ آن مرد حاضر شدند 🦋 و بر او ﻧﻤﺎﺯ میت ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ 🦋 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 قصه احسان خجالتی 🌟 احسان کوچولوی ما ، بعضی روزا ، 🌟 همراه با مامانش ، به پارک می رفت 🌟 اما وقتی به اونجا می رسیدن ، 🌟 از کنار مامانش تکون نمی خورد . 🌟 و برای بازی و تفریح ، 🌟 سمت بچه ها نمی رفت . 🌟 چند بار مامانش بهش گفت : 🌷 پسرم ، عزیز دلم ، 🌷 برو با بچه ها بازی کن 🌷 برو برای خودت ، 🌷 چندتا دوست پیدا کن . 🌟 اما هر بار می گفت : 🌹 کجا برم مامان ، 🌹 من خجالت می کشم 🌟 احسان کوچولو ، 🌟 روی یکی از دست هاش ، 🌟 یه لک قهوه ای بزرگ بود ؛ 🌟 او همیشه فکر می کرد 🌟 که اگه بچه ها ، دستش رو ببینن 🌟 حتما مسخره اش می کنن 🌟 بخاطر همین ، 🌟 همیشه خجالت می کشید 🌟 و دوست نداشت که با بچه ها 🌟 و با هم سن و سال های خودش ، 🌟 بازی کنه . 🌟 چند بار ، خود بچه های پارک ، 🌟 احسان رو دعوت کردن 🌟 تا باهاشون بازی کنه 🌟 اما باز قبول نکرد . 🌟 یه روز احسان به مامانش گفت : 🌹 من دیگه پارک نمیام . 🌟 مامان احسان گفت : چرا پسرم ؟ 🌟 احسان گفت : 🌹 من خجالت می کشم 🌹 نمی خوام بقیه بچه ها ، 🌹 لک روی دستم رو ببینن 🌹 نمی خوام کسی مسخره ام کنه . 🌹 هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم 🌹 هم می ترسم اگه بازی کنم 🌹 و لکه منو ببینن ، مسخرم کنن 🌟 مامان احسان گفت : 🌷 تو از کجا میدونی 🌷 که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ 🌷 مگه تا حالا پیششون رفتی ؟! 🌷 مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟ 🌟 احسان جواب داد : نه . 🌟 مامان احسان کوچولو ، 🌟 اون رو بغل کرد و گفت : 🌷 حالا فردا که رفتیم پارک ، 🌷 با هم می ریم پیش بچه ها ، 🌷 تا ببینی اونا تو رو مسخره نمی کنن 🌷 و اتفاقا برعکس ، 🌷 دوست دارن که باهات بازی کنن . 🌟 روز بعد ، 🌟 احسان و مادرش به پارک رسیدن 🌟 با هم پیش بچه ها رفتن 🌟 مامانِ احسان ، 🌟 به بچه هایی که داشتن بازی میکردن 🌟 سلام کرد و گفت : 🌷 بچه ها ! این آقا احسان ، پسر منه 🌷 و اومده که با شما بازی کنه . 🌟 یکی از بچه ها ، 🌟 که از بقیه بزرگ تر بود ؛ جلو اومد 🌟 و رو به احسان کوچولو کرد و گفت : 🌸 سلام ، اسم من نیماست ، 🌸 هر روز تو رو می دیدم 🌸 که با مامانت میای پارک ؛ 🌸 اما هیچ وقت ندیدم 🌸 که بیای با ما بازی کنی ؛ 🌸 حالا اگه دوست داری بیا 🌸 تا با بقیه بچه ها آشنا بشی . 🌟 احسان کوچولو ، 🌟 نگاهی به مامانش کرد و رفت . 🌟 مامان احسان نیز ، 🌟 روی نیمکت نشست 🌟 و مشغول خواندن کتاب شد 🌟 بعد از مدتی ، 🌟 دنبال احسان رفت 🌟 تا با هم برگردن خونه . 🌟 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید 🌟 با خوشحالی سمت اون دوید 🌟 و گفت : 🌹 مامان ، من با بچه ها بازی کردم 🌹 خیلی خوش گذشت 🌹 تازه هیچ کس از بچه ها 🌹 منو مسخره نکرد . 🌟 مامان احسان لبخندی زد و گفت : 🌷 خدارو شکر که بهت خوش گذشت 🌷 حالا دیدی 🌷 تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی 🌷 دیدی هیچکی مسخره ات نمیکنه . 🌷 همه بچه ها با هم فرق هایی دارن 🌷 اما این باعث نمیشه 🌷 که نتونن با همدیگه باشن 🌷 و با هم دیگه بازی کنن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Mokhatebe khas.mp3
4.96M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلاها ، مواد مخدر ، 🇮🇷 و گربه ها را ، 🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد . 🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود . 🇮🇷 دختران ، به اداره پلیس رفتند 🇮🇷 و از آنها کمک خواستند . 🇮🇷 پلیس با چندتا از دختران به خانه ایاز آمد ، 🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد و کسی آنجا نبود 🇮🇷 پلیس ترکیه ، 🇮🇷 سالهاست به دنبال اَیّاز و اوبات بودند 🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ، 🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند ‌. 🇮🇷 روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند . 🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند . 🇮🇷 نگهبانان را ، بیهوش کردند . 🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند . 🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند . 🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند 🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد 🇮🇷 در حالی که می گفت : 🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟! 🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت 🇮🇷 و با ترس گفت : ☠ قربان به ما حمله شده ☠ همه نگهبانها رو بیهوش کردند ☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم 🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت : 🔥 کار کدوم احمقیه ؟! 🔥 پلیسا ، رقیبا ... 🇮🇷 اوبات گفت : ☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست ☠ سریع بیاین از اینجا بریم . 🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند 🇮🇷 گربه ها ، افراد ایاز را ، 🇮🇷 یکی یکی شکار می کردند 🇮🇷 و فرامرز آنها را بیهوش می کرد . 🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند . 🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ، 🇮🇷 آنها را نیز بیهوش و دستگیر کردند . 🇮🇷 و با دست و پای بسته ، 🇮🇷 آنها را در کامیون خودشان ، 🇮🇷 که پر از مواد مخدر بود ، قرار دادند . 🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند 🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساندند . 🇮🇷 فرامرز ، با سرعت زیاد ، 🇮🇷 ماشین را به دروازه پاسگاه زد 🇮🇷 و داخل پاسگاه شد . 🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، خیال کردند 🇮🇷 که به آنها حمله شده 🇮🇷 به خاطر همین آماده باش زدند 🇮🇷 و سلاح خود را برداشتند 🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند . 🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود . 🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند 🇮🇷 کسی آنجا نبود 🇮🇷 فقط چندتا گربه از ماشین ، به بیرون پریدند . 🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود 🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ، 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند 🇮🇷 ایاز و اوبات را ، 🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ، 🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Mokhatebe khas.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱ 🌸 فاطمه كوچولو ، 🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت 🌸 كه بیشتر وقتش را ، 🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ، 🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ، 🌸 مشغول بود . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت 🌸 و هر وقت بابابزرگش را ، 🌸 در حال نماز خواندن می‌ دید ، 🌸 جانماز مادرش را بر می‌داشت 🌸 و روی زمین پهن می‌ كرد 🌸 و پشت سر بابابزرگش می‌ ایستاد 🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد 🌸 او در حال نماز انجام می داد ، 🌸 و تقلید می‌ كرد . 🌸 وقتی نمازش تمام می‌ شد ، 🌸 جانمازش را همان جا رها می‌كرد 🌸 و می‌ رفت . 🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ، 🌸 ناراحت می شد ، 🌸 ولی به روی خودش نمی آورد 🌸 و با مهربانی ، 🌸 جانمازش را جمع می کرد . 🌸 چند روز دیگه ، 🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛ 🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ، 🌸 به سن نُه سالگی می‌ رسه . 🌸 یک روز خانم ناظم ، 🌸 در صف مدرسه ، 🌸 برای بچه‌ها صحبت می‌ كرد 🌸 و به آن ها گفت : 🌹 بچه‌ های عزیزم ! 🌹 دخترهای خوب من ! 🌹 شما دیگه بزرگ شدید 🌹 و همه تون امسال ، 🌹 به سن تكلیف می‌رسید 🌹 به همین مناسبت ما می‌خواهیم 🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .  🌸 فاطمه کوچولو ، 🌸 دستش را بالا گرفت 🌸 و از خانم ناظم سوال كرد : 🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟! 🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟ 🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت : 🌹 جشن تكلیف ، 🌹 یكی از جشن‌ های بزرگ ، 🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست ‌. 🌹 كه مخصوص شما كودكانه . 🌹 چون به حرف خدا گوش دادید 🌹 و از قبل از این سن ، 🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ، 🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ، 🌹 انجام دادید ؛ 🌹 به خاطر همین ، 🌹 با گرفتن جشن تکلیف ، 🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla