04 Mokhatebe khas.mp3
4.51M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📗 داستان کوتاه سلطان محمود
🦋 شبی “ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود”
🦋 ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می کرد
🦋 ﻭ نمی توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ؛
🦋 ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
👑 ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ
👑 ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
🦋 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ
🦋 ناگهان ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ
🦋 که ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
🦋 ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ
🦋 ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ،
🦋 که ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
🦋 ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
🦋 ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ،
🦋 ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
👑 ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
🦋 ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
🍄 ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ
🍄 ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ .
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
🦋 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ،
🦋ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩند .
🦋 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ،
🦋 ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
🌷 ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
🌷 ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!….
🌷 ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ،
🌷 ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ !
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
👑 ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ،
👑 ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ
👑 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ،
👑 ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟
🦋 ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
🌷 ﺑﻠﻪ ! ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ چیزی را داشتم
🌷 ﻭانتظار چنین ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🌷 و چنین ﻗﻀﺎﻭﺕ هایی را داشتم
🌷 و تعجب نمی کنم .
🌷 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ،
🌷 ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ
🌷 ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرﯾﺪ ﻭ به ﺧﺎﻧﻪ می آورد
🌷 ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪلله ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ،
🕋 ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مرﺩﻡ ،
🕋 ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ .
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ،
🌷 به ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ،
🌷 که ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ بود ﻣﯿﺮﻓﺖ
🌷 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
🕋 ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ
🕋 ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!
🌷 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
🕋 ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ
🕋 ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ
🕋 ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
🌷 ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
🌷 ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
🌷 ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ شما ،
🌷 ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
🌷 مردم فکر می کنند تو فاسدی ؛
🌷 اگر خدایی نکرده بمیری
🌷 ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
🌷 ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ نمی کند .
🌷 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
🕋 ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ عزیزم
🕋 ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ
🕋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ،
🕋 ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ،
🦋 ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
🦋 ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
👑 ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،
👑 ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ .
🦋 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ،
🦋 ﺳﻠﻄﺎﻥ با لباس پادشاهی ،
🦋 ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ سربازان و درباریان ،
🦋 و با دعوت از ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ
🦋 ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ،
🦋 ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ،
🦋 ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ آن مرد حاضر شدند
🦋 و بر او ﻧﻤﺎﺯ میت ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
🦋 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سلطان_محمود
📙 قصه احسان خجالتی
🌟 احسان کوچولوی ما ، بعضی روزا ،
🌟 همراه با مامانش ، به پارک می رفت
🌟 اما وقتی به اونجا می رسیدن ،
🌟 از کنار مامانش تکون نمی خورد .
🌟 و برای بازی و تفریح ،
🌟 سمت بچه ها نمی رفت .
🌟 چند بار مامانش بهش گفت :
🌷 پسرم ، عزیز دلم ،
🌷 برو با بچه ها بازی کن
🌷 برو برای خودت ،
🌷 چندتا دوست پیدا کن .
🌟 اما هر بار می گفت :
🌹 کجا برم مامان ،
🌹 من خجالت می کشم
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 روی یکی از دست هاش ،
🌟 یه لک قهوه ای بزرگ بود ؛
🌟 او همیشه فکر می کرد
🌟 که اگه بچه ها ، دستش رو ببینن
🌟 حتما مسخره اش می کنن
🌟 بخاطر همین ،
🌟 همیشه خجالت می کشید
🌟 و دوست نداشت که با بچه ها
🌟 و با هم سن و سال های خودش ،
🌟 بازی کنه .
🌟 چند بار ، خود بچه های پارک ،
🌟 احسان رو دعوت کردن
🌟 تا باهاشون بازی کنه
🌟 اما باز قبول نکرد .
🌟 یه روز احسان به مامانش گفت :
🌹 من دیگه پارک نمیام .
🌟 مامان احسان گفت : چرا پسرم ؟
🌟 احسان گفت :
🌹 من خجالت می کشم
🌹 نمی خوام بقیه بچه ها ،
🌹 لک روی دستم رو ببینن
🌹 نمی خوام کسی مسخره ام کنه .
🌹 هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم
🌹 هم می ترسم اگه بازی کنم
🌹 و لکه منو ببینن ، مسخرم کنن
🌟 مامان احسان گفت :
🌷 تو از کجا میدونی
🌷 که بچه ها مسخره ات می کنن ؟
🌷 مگه تا حالا پیششون رفتی ؟!
🌷 مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟
🌟 احسان جواب داد : نه .
🌟 مامان احسان کوچولو ،
🌟 اون رو بغل کرد و گفت :
🌷 حالا فردا که رفتیم پارک ،
🌷 با هم می ریم پیش بچه ها ،
🌷 تا ببینی اونا تو رو مسخره نمی کنن
🌷 و اتفاقا برعکس ،
🌷 دوست دارن که باهات بازی کنن .
🌟 روز بعد ،
🌟 احسان و مادرش به پارک رسیدن
🌟 با هم پیش بچه ها رفتن
🌟 مامانِ احسان ،
🌟 به بچه هایی که داشتن بازی میکردن
🌟 سلام کرد و گفت :
🌷 بچه ها ! این آقا احسان ، پسر منه
🌷 و اومده که با شما بازی کنه .
🌟 یکی از بچه ها ،
🌟 که از بقیه بزرگ تر بود ؛ جلو اومد
🌟 و رو به احسان کوچولو کرد و گفت :
🌸 سلام ، اسم من نیماست ،
🌸 هر روز تو رو می دیدم
🌸 که با مامانت میای پارک ؛
🌸 اما هیچ وقت ندیدم
🌸 که بیای با ما بازی کنی ؛
🌸 حالا اگه دوست داری بیا
🌸 تا با بقیه بچه ها آشنا بشی .
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 نگاهی به مامانش کرد و رفت .
🌟 مامان احسان نیز ،
🌟 روی نیمکت نشست
🌟 و مشغول خواندن کتاب شد
🌟 بعد از مدتی ،
🌟 دنبال احسان رفت
🌟 تا با هم برگردن خونه .
🌟 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید
🌟 با خوشحالی سمت اون دوید
🌟 و گفت :
🌹 مامان ، من با بچه ها بازی کردم
🌹 خیلی خوش گذشت
🌹 تازه هیچ کس از بچه ها
🌹 منو مسخره نکرد .
🌟 مامان احسان لبخندی زد و گفت :
🌷 خدارو شکر که بهت خوش گذشت
🌷 حالا دیدی
🌷 تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی
🌷 دیدی هیچکی مسخره ات نمیکنه .
🌷 همه بچه ها با هم فرق هایی دارن
🌷 اما این باعث نمیشه
🌷 که نتونن با همدیگه باشن
🌷 و با هم دیگه بازی کنن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خجالت #داستان_کوتاه
#اعتماد_به_نفس
#مسخره_کردن #احسان_خجالتی
05 Mokhatebe khas.mp3
4.96M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلاها ، مواد مخدر ،
🇮🇷 و گربه ها را ،
🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد .
🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود .
🇮🇷 دختران ، به اداره پلیس رفتند
🇮🇷 و از آنها کمک خواستند .
🇮🇷 پلیس با چندتا از دختران به خانه ایاز آمد ،
🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد و کسی آنجا نبود
🇮🇷 پلیس ترکیه ،
🇮🇷 سالهاست به دنبال اَیّاز و اوبات بودند
🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ،
🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند .
🇮🇷 روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند .
🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند .
🇮🇷 نگهبانان را ، بیهوش کردند .
🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند .
🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند .
🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند
🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد
🇮🇷 در حالی که می گفت :
🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟!
🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت
🇮🇷 و با ترس گفت :
☠ قربان به ما حمله شده
☠ همه نگهبانها رو بیهوش کردند
☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم
🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت :
🔥 کار کدوم احمقیه ؟!
🔥 پلیسا ، رقیبا ...
🇮🇷 اوبات گفت :
☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست
☠ سریع بیاین از اینجا بریم .
🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند
🇮🇷 گربه ها ، افراد ایاز را ،
🇮🇷 یکی یکی شکار می کردند
🇮🇷 و فرامرز آنها را بیهوش می کرد .
🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند .
🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ،
🇮🇷 آنها را نیز بیهوش و دستگیر کردند .
🇮🇷 و با دست و پای بسته ،
🇮🇷 آنها را در کامیون خودشان ،
🇮🇷 که پر از مواد مخدر بود ، قرار دادند .
🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند
🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساندند .
🇮🇷 فرامرز ، با سرعت زیاد ،
🇮🇷 ماشین را به دروازه پاسگاه زد
🇮🇷 و داخل پاسگاه شد .
🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، خیال کردند
🇮🇷 که به آنها حمله شده
🇮🇷 به خاطر همین آماده باش زدند
🇮🇷 و سلاح خود را برداشتند
🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند .
🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود .
🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند
🇮🇷 کسی آنجا نبود
🇮🇷 فقط چندتا گربه از ماشین ، به بیرون پریدند .
🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود
🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ،
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند
🇮🇷 ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ،
🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
06 Mokhatebe khas.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
📙 داستان کوتاه جشن تکلیف ۲
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 تمام روز به این جشن فكر می كرد
🌸 و با خودش می گفت :
🔮 خدا از کجا می دونه
🔮 که من نماز و قرآن می خونم
🔮 یا از کجا می فهمه همیشه با حجابم
🔮 و حتی روزه می گیرم
🔮 نکنه داره نگام می کنه
🔮 نکنه توی اتاقم دوربین گذاشته
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 پیش بابابزرگ مهربانش رفت
🌸 و از او پرسید :
🔮 بابابزرگ !
🔮 شما هم می دونید كه من ،
🔮 به سن تكلیف رسیدم ؟
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 بله دخترم ؛ معلومه که می دونم
🌷 حالا کی قراره براتون ،
🌷 جشن تكلیفت بگیرن ؟!
🌸 فاطمه خانوم گفت :
🔮 پس شما میدونید
🔮 كه مدرسه مون میخواد
🔮 برامون جشن تكلیف بگیره ؟!
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 هر کی به سن تكلیف برسه ،
🌷 برایش جشن میگیرند .
🌸 فاطمه خانم گفت :
🔮 بابابزرگ ! جشن تکلیف یعنی چی ؟!
🔮 هر كی به سن تكلیف می رسه
🔮 باید چه كارهایی بکنه ؟!
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 فاطمه جان ، عزیزم ،
🌷 جشن تکلیف یعنی اینکه ،
🌷 تو دیگه یک خانم شدی ،
🌷 و از حالا به بعد ،
🌷 همون کارایی که قبلا می کردی رو ،
🌷 بهتر ، زیباتر ، جدی تر و کاملتر بکنی
🌷 همه كارها و اعمالت باید ،
🌷 مثل یک خانم با شخصیت باشه .
🌷 قبل از جشن تکلیف ، با حجاب بودی
🌷 حتی چادر هم می پوشیدی
🌷 همین کارو ،
🌷 بعد از جشن تکلیف هم انجام بده ؛
🌷 ولی بهتر ؛
🌷 یعنی پیش نامحرم ،
🌷 نذار موهات در بیاد ،
🌷 نذار پاهات دربیاد ،
🌷 پیرهن آستین کوتاه نپوش
🌷 قبل از جشن تکلیف ،
🌷 نمازایی که خوندی ،
🌷 چون واجب نبود ،
🌷 گاهی غلط می خوندی
🌷 گاهی تند و سریع می خوندی
🌷 اما بعد از جشن تکلیف ،
🌷 نماز خوندنت واجب میشه .
🌷 و سعی کن همیشه نمازت رو ،
🌷 در اول وقت بخونی
🌷 با وضو بخونی ، کامل بخونی ،
🌷 آروم و با آرامش بخونی
🌷 قبلا کله گنجشکی روزه می گرفتی
🌷 اما از امروز به بعد ، روزه ات کامله .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
📗 داستان کوتاه جشن تکلیف ۳
🌸 در این هنگام ،
🌸 مامان فاطمه از راه رسید
🌸 و كنار بابابزرگ و دخترش نشست
🌸 از صحبت های آن ها ،
🌸 متوجه جشن تكلیف فاطمه شد .
🌸 بدون اینکه چیزی بگه ،
🌸 پا شد و رفت توی اتاقش .
🌸 وقتی بیرون اومد ،
🌸 یک کادو توی دستش بود
🌸 و اون رو به فاطمه هدیه داد .
🌸 فاطمه خانوم با خوشحالی تشکر کرد
🌸 و مامانشو بغل کرد و بوسید
🌸 کادو رو که باز کرد
🌸 سجاده عروس و چادر گل گلی
🌸 و مقنعه سفید زیبا ، در آن بود .
🌸 فاطمه بیشتر ذوق زده شد
🌸 و دوباره تشکر کرد .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 در حال پوشیدن مقنعه و چادر بود
🌸 که مادرش گفت :
🌹 دختر قشنگم !
🌹 این كادو مال توست ، مبارکت باشه
🌹 اما یادت باشه
🌹 یكی از كارهایی كه ،
🌹 اهمیت خیلی زیادی داره ؛
🌹 نظم و احترام به وسایلته
🌹 وقتی می خوای نماز بخونی ،
🌹 باید اول با احترام سجادهات رو ،
🌹 به طرف قبله پهن كنی
🌹 و بعد از پایان نماز ،
🌹 چادر و مقنعه ات رو ،
🌹 مرتب و منظم تا كن
🌹 و داخل کمدت بدارشون .
🌹 و قشنگ سجاده ات رو جمع کن
🌹 تو با این کارت ،
🌹 هم به خودت احترام میذاری
🌹 هم به وسایلت هم به عبادتت .
🌸 فاطمه خانوم ، بی صبرانه ،
🌸 منتظر رسیدن روز جشن بود
🌸 هر روز تمرین می کرد
🌸 تاحجاب و نماز و نظمش بهتر بشه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 پلیس ترکیه ، از ایاز و اوبات بازجویی کرد .
🇮🇷 یکی از سوالهای پلیس ،
🇮🇷 در مورد نحوه دستگیری و تحویل آنها بود .
🇮🇷 ایاز و اوبات ، هر دو گفتند :
🔥 یک پسر جوان با چندتا گربه ،
🔥 به ما حمله کردند .
🇮🇷 پلیسها ، خندیدند و حرف آنها را باور نکردند
🇮🇷 و با تمسخر به هم می گفتند :
🚔 پسر گربه ای اونا رو به چنگ انداخته
🚔 این همه سال ، ما نتونستیم اینها رو بگیریم
🚔 اونوقت یه پسر بچه و گربه هاش ،
🚔 اینها رو گرفتند . خنده دار نیست ؟!
🇮🇷 خبر دستگیری ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 به مرکز ، اطلاع دادند .
🇮🇷 و همچنین با تمسخر ،
🇮🇷 ادعای ایاز ، نسبت به پسر گربه ای را ،
🇮🇷 برای مرکز گزارش کردند .
🇮🇷 اما مرکز ، حرف ایاز را باور کرد و گفت :
🚨 اتفاقا ، دخترانی پیش ما آمدند ،
🚨 که از چنگ ایاز فرار کرده بودند .
🚨 آنها هم ادعا می کردند
🚨 که به کمک یک پسر و گربه هاش ،
🚨 موفق شدند فرار کنند .
🇮🇷 باور پلیس ، از وجود مرد گربه ای بیشتر شد .
🇮🇷 پلیس ، آدرس جدید خانه ایاز را ،
🇮🇷 از اوبات گرفت .
🇮🇷 و به سرعت به طرف خانه ایاز رفتند .
🇮🇷 پلیس ، در بدو ورود ،
🇮🇷 با نگهبانانی روبرو شدند که بیهوش افتاده
🇮🇷 و دست و پایشان بسته شده بود .
🇮🇷 آزمایشگاه نیز ، آتش گرفته بود .
🇮🇷 نگهبانان را دستگیر کردند
🇮🇷 و از آنها در مورد مرد گربه ای سوال کردند
🇮🇷 همه گفتند که پسر جوانی با گربه هایش ،
🇮🇷 شبانه به ما حمله کرده .
🇮🇷 مرکز پلیس دستور داد
🇮🇷 تا همه نیروها به دنبال پسر گربه ای بگردند .
🇮🇷 از کسانی که او را دیدند ،
🇮🇷 اطلاعات و مشخصات او را گرفتند ؛
🇮🇷 یک نقاشی از پسر گربه ای کشیدندند
🇮🇷 و به روزنامه ها و رسانه ها دادند .
🇮🇷 اما هیچ جا ، او را پیدا نکردند .
🇮🇷 و هیچ کسی از او ، هیچ خبری نداشت .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از تحویل ایاز ،
🇮🇷 علاوه بر انسان شدنش در هر روز صبح ،
🇮🇷 ظهرها نیز با اذان ظهر ، انسان می شد .
🇮🇷 فرامرز ، از اینکه به مردم کمک می کرد
🇮🇷 احساس رضایت و خوشحالی می نمود .
🇮🇷 و مطمئن شد
🇮🇷 که هر چه بیشتر ، به مردم کمک کند
🇮🇷 احتمال انسان شدنش ، بیشتر می شود .
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن مایو و بقیه گربه هایی که ،
🇮🇷 در حال ذکر خدا گفتن و عبادت بودند ؛
🇮🇷 احساس پستی و شرمندگی می کرد .
🇮🇷 و همیشه خود را ملامت می کرد .
🇮🇷 ناگهان تصمیم گرفت
🇮🇷 تا مثل دوستان گربه ایش ، عبادت کند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
07 Mokhatebe khas.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص