eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
82 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان پسری به نام شیعه ✍ قسمت ۶۴ 🇮🇷 گفتم ؛ خداوند عزوجل ، در مورد اکثریت ، 🇮🇷 در آیه ۳۶ سوره یونس ، می فرماید : 🌹 و بيشترشان 🌹 جز از گمان پيروى نمی كنند 🌹 [ولى] این گمان ، 🌹 به هيچ وجه [ آدمى را ] 🌹 از حقيقت بی نياز نمی ‏گرداند . 🌹 آرى ؛ خدا به آنچه می ‏كنند ، داناست . 🇮🇷 بعد گفتم : آن عده از افراد لجوج ، 🇮🇷 هیچ کدام از این آیات را نمی‌خوانند 🇮🇷 و فقط به دنبال اسم «علی» ، 🇮🇷 در قرآن می‌گردند و می‌ پرسند : 👈 پس چرا اسم علی در قرآن نیامده است ؟ 🇮🇷 ما همه مسلمانیم 🇮🇷 و قرار نیست که سر اسلام 🇮🇷 با هم دعوا کنیم . 🇮🇷 ما باید هر چه فریاد داریم 🇮🇷 بر سر دشمنان اسلام بزنیم . 🇮🇷 فریادها و مشت هایمان را ، 🇮🇷 بر سر استکبار ، آمریکای جنایتکار 🇮🇷 انگلیس مکار و اسرائیل کودک کش بزنیم . 🇮🇷 پس بیاییم با همدیگر وحدت کنیم . 🇮🇷 اهل سنت عزیز معتقدند 🇮🇷 که حضرت علی ، خلیفه چهارم است 🇮🇷 و طبعاً بیعت با او نیز ، 🇮🇷 مثل سایر خلفا ، واجب است 🇮🇷 و اطاعت از او نیز ، لازم است . 🇮🇷 پس اهل سنت عزیز هم ، 🇮🇷 در بعیت با امام علی هستند . 🇮🇷 و با توجه به این که ، پس از ایشان ، 🇮🇷 خلیفه دیگری نیامده است ؛ 🇮🇷 پس باید بر همین بیعت ، باقی بمانند . 🇮🇷 من در عجبم از بعضی ها ، 🇮🇷 که چه اصرار و لجاجتی دارند 🇮🇷 که فقط دنبال موارد اختلاف انگیز ، هستند 🇮🇷 و نمی دانم چرا نام علی (ع) که می‌آید ، 🇮🇷 آشفته می‌شوند ؟! 🇮🇷 این تلقین دشمنان اسلام است . 🇮🇷 و گرنه باید به امام علی علیه السلام 🇮🇷 عشق بورزید 🇮🇷 و افتخار کنید به چنین شخصی 🇮🇷 و باید با غرور بگویید : 🇮🇷 که خلیفه چهارم ما ، 🇮🇷 علی بن ابیطالب (ع) است . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه ✍ قسمت ۶۵ 🇮🇷 من در عجبم از بعضی اهل سنت ، 🇮🇷 که چه اصرار و لجاجتی دارند 🇮🇷 که فقط دنبال موارد اختلاف انگیز ، می گردند 🇮🇷 و نمی دانم چرا نام امام علی که می‌آید ، 🇮🇷 آشفته می‌شوند ؟! 🇮🇷 این تلقین شوم دشمنان اسلام است . 🇮🇷 تا ما را از هم جدا کنند 🇮🇷 وحدت ما را به هم بزنند 🇮🇷 و ما را به جان هم بیندازند 🇮🇷 ما مسلمانان ، شیعه و سنی و ... 🇮🇷 باید به امام علی علیه السلام 🇮🇷 عشق بورزیم 🇮🇷 و افتخار کنیم به چنین شخص بزرگی . 🇮🇷 باید با غرور و افتخار ، به دنیا بگوییم : 🇮🇷 که خلیفه چهارم اهل سنت ، 🇮🇷 و امام اول شیعیان ، 🇮🇷 علی بن ابیطالب (ع) است . 🇮🇷 باید با افتخار به جهان بفهمانیم 🇮🇷 که علی علیه السلام ، 🇮🇷 مظهر علم ، عدل و تقواست 🇮🇷 و أتمّ اسمای الهی است . 🇮🇷 بخشی از علوم ، حکمت‌ها ، نامه‌ها 🇮🇷 و خطابه‌هایش در نهج البلاغه ، 🇮🇷 جمع آوری شده 🇮🇷 و همه ما مسلمانان ، 🇮🇷 باید آنها را بخوانیم . 🇮🇷 و به دست جهانیان برسانیم . 🇮🇷 و به خواست پیغمبر ، تا روز قیامت ، 🇮🇷 دوستان او را ، دوست بداریم 🇮🇷 و دشمنانش را ، دشمن بداریم 🇮🇷 این باید شعار همه ما مسلمانان باشد ؛ 🇮🇷 تا وحدت نظر حاصل گردد . 🇮🇷 تا در دوست شناسی و دشمن شناسی ، 🇮🇷 دچار اختلاف با یک دیگر نگردیم . 🇮🇷 که این اختلافات ، 🇮🇷 فقط به نفع دشمن است و بس . 🇮🇷 پس اگر واقعاً اهل سنت هستید 🇮🇷 در بعیت خلیفه چهارم خود بمانید 🇮🇷 تا وحدت و پیروزی مسلمانان ، 🇮🇷 حاصل شود . 🚥 حرفم را قطع کردم و سکوت نمودم 🚥 سکوت ، همه سالن را فرا گرفت . 🚥 ناگهان همه جمعیت از جا برخواسته 🚥 و دست زدند . 🚥 حدود دو دقیقه ، 🚥 دست می زدند و تکبیر می گفتند . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه ✍ قسمت ۶۶ 🚥 پایان جلسه ، 🚥 توسط نماینده پادشاه قطر اعلام شد . 🚥 جمعیت به طرف من آمدند 🚥 و به من تبریک گفتند 🚥 بیشترشان از موفقیت من خوشحال بودند 🚥 نماینده پادشاه هم اعلام کرد : 🍃 دوستان من ! 🍃 برنده مناظره ، آقای شیعه می باشند 🍃 و بنده این پیروزی بزرگ را ، 🍃 به عرض پادشاه خواهم رساند 🍃 تا مذهب شیعه را ، 🍃 مذهب رسمی کشورمان قرار دهند . 🚥 یکی از محافظینم به طرف بنده آمد 🚥 و آرام در گوشم گفت : 💠 قربان یک مشکلی پیش آمده 🇮🇷 گفتم : چی شده ؟! 💠 گفت : دو نفر مشکوک دستگیر کردیم 💠 که پس از بازرسی کامل و دقیق ، 💠 فهمیدیم که مواد منفجره ، 💠 به همراه خود دارند . 💠 و ادعا می کنند که در این سالن ، 💠 بمب جاسازی کردند . 💠 چی دستور می دهید ؟ چکار کنیم ؟! 🇮🇷 گفتم : همه مردم 🇮🇷 و علمایی که اینحا هستند را 🇮🇷 از اینجا خارج کنید . 🚥 من نیز به طرف نماینده پادشاه رفتم 🚥 و ماجرا را برای ایشان بازگو کردم 🚥 ایشان دستور دادند 🚥 که محل مناظره را ترک کنیم 🚥 و به فضای آزاد برویم 🚥 با نیروی پلیس و اطلاعات تماس گرفت 🚥 و در صدد پیدا کردن بمب ها بر آمدند 🚥 حدود هشت ساک ، 🚥 حاوی بمب خطرناک ، 🚥 در هشت جای سالن پیدا کردند . 🚥 که اگر بچه های سپاه نبودند ؛ 🚥 همگی تلف می شدیم . 🚥 پادشاه و نماینده اش ، 🚥 به خاطر دستگیری خرابکاران ، 🚥 خیلی از ما تشکر کردند . 🚥 پس از تحقیق 🚥 و به اعتراف خود خرابکاران ، 🚥 فهمیدیم که آنان از طرف آل سعود ، 🚥 مأمور انجام این جنایت شدند . 🚥 ما با بچه های سپاه ، 🚥 به طرف ایران برگشتیم 🚥 و قرار شد در روز جمعه ، 🚥 مراسم تغییر مذهب کشور قطر 🚥 پس از نماز جمعه ، اعلام گردد . 🚥 بی صبرانه منتظر آمدن جمعه بودم 🚥 روز جمعه شد 🚥 و با محافظینم ، 🚥 به طرف نماز جمعه رفتیم 🚥 در حال گوش دادن به خطبه ها بودم 🚥 که یکی از محافظینم آمد 🚥 و در گوش محافظ دیگرم ، 🚥 که کنارم نشسته بود 🚥 یک چیزی گفت و رفت . 🚥 دیدم چشمان محافظینم ، 🚥 پر از اشک شده بود 🚥 همه گریان بودند 🚥 غمگین و ناراحت بودند 🚥 گفتم : 🇮🇷 چی شده رفیق ؟! اتفاقی افتاده ؟! 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه ✍ قسمت ۶۷ ( پایانی ) 🚥 روز جمعه شد 🚥 و با محافظینم ، 🚥 به طرف نماز جمعه رفتیم 🚥 در حال گوش دادن به خطبه ها بودم 🚥 که یکی از محافظینم آمد 🚥 و در گوش محافظ دیگرم ، 🚥 که کنارم نشسته بود 🚥 یک چیزی گفت و رفت . 🚥 دیدم چشمان محافظینم ، 🚥 پر از اشک شده بود 🚥 همه گریان بودند 🚥 غمگین و ناراحت بودند 🚥 گفتم : چی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟! 🚥 اما جواب نداد . 🚥 با ناراحتی به محافظم گفتم : 🇮🇷 چرا حرف نمی زنی ؟!! 🇮🇷 بگو چی شده ؟! 🚥 اونم با ناراحتی گفت : 🌷 متاسفانه خبر رسیده 🌷 که تعدادی بمب ، 🌷 در نماز جمعه پایتخت قطر ، 🌷 توسط ماموران آل سعود ، 🌷 منفجر شده است . 🌷 و پادشاه و نماینده اش و نمازگزاران ، 🌷 شهید شدند . 🌷 خیلی از مردم بی گناه ، 🌷 زن و بچه و پیر و جوان ، 🌷 بی رحمانه شهید شدند . 🚥 از شنیدن این خبر ، 🚥 هم شوکه شدم 🚥 هم خیلی ناراحت و متاسف شدم 🚥 باز هم ، یاد پدر و مادرم افتادم 🚥 باز هم ، 🚥 برای مظلومیت شیعه و شیعیان ، 🚥 اشک ریختم . 🚥 ولی من ناامید نمی شوم 🚥 تا زنده ام ، تلاش خواهم کرد 🚥 تا شیعه امام علی را ، 🚥 به مردم جهان معرفی کنم . 🚥 امام صادق عليه السّلام ، 🚥 در کتاب الكافی، ج ۸ ، ص ۲۱۳ 🚥 فرمودند : 🌸 آگاه باش❗ 🌸 برای هر چيز سری است ؛ 🌸 و سر اسلام شيعه است . 🌸 برای هر چيز شرافتی است ؛ 🌸 و شرافت اسلام شيعه است . 🌸 برای هر چيز ، آقايی است ؛ 🌸 و آقای مجالس و انجمن ها ، 🌸 مجالس شيعه است . 🚥 آی شیعیان ، به خودتان افتخار کنید 🚥 که شیعه امام علی هستید . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه سه سوال 🌟 سلطان سرزمین جنان ، 🌟 مدام از خود ، 🌟 درباره هدف و معنای زندگی  🌟 می پرسید . 🌟 این سوالات به حدی ذهن او را 🌟 مشغول کرده بود 🌟 که حتی خواب و خوراک را ، 🌟 از او گرفته است .  🌟 پیشکار مخصوص او ، 🌟 که نگران حال سلطان بود 🌟 روزی به سلطان گفت :  💎 پادشاها ! 💎 شما خسته و گرفته به نظر می آیید 💎 چه چیزی شما را 💎 این چنین ناراحت کرده است ؟ 🌟 پادشاه گفت : 👑 می خواهم معنی زندگی را بفهمم 👑 و اینکه انسان عمر خود را ، 👑 صرف چه چیزی باید بکند ؟! 🌟 پیشکار گفت : 💎 این سوال پیچیده است ‌. 🌟 سلطان گفت : 👑 بهتر است سؤالم را ، 👑 در سه سوال باز می کنم : 👑 ۱. بهترین زمان برای هر کار 👑 کدام است ؟  👑 ۲. مهم ترین افراد در زندگی ما 👑 چه کسانی هستند؟  👑 ۳. مهم ترین کار چیست ؟ 🌟 پیشکار ، تمام حکما و فضلا را 🌟 دعوت کرد 🌟 هر کسی جوابی داد 🌟 اما هیچ کدام پادشاه را قانع نکرد 🌟 پیشکار یادش آمد که یکی از علما ، 🌟 هنوز به قصر نیامده است . 🌟 او حکیم کهنسال و گوشه گیری بود 🌟 که در کوهستان زندگی می کرد . 🌟 او هیچ علاقه ای به ثروت و قدرت 🌟 نداشت . 🌟 بلکه با روی باز ، 🌟 به روستاییان فقیر کمک می کرد . 🌟 پادشاه تصمیم گرفت 🌟 تا خودش به نزد آن عالم برود 🌟 نزدیک محل زندگی پیرمرد که رسید 🌟 محافظانش را متوقف کرد 🌟 و خود به تنهایی ، 🌟 به طرف خانه حکیم رفت 🌟 و به مردانش دستور داد 🌟 تا منتظر بمانند . 🌟 قطره های عرق ، 🌟 از سر و روی حکیم می ریخت ، 🌟 با لباس کهنه ، 🌟 در حال بیل زدن زمین کوچکش بود 🌟 سلطان با دیدن او سلام کرد 🌟 و بلافاصله سوالاتش را مطرح نمود . 🌟 حکیم نیز با دقت ، به او گوش کرد . 🌟 سپس لبخندی زد 🌟 و دوباره به بیل زدن مشغول شد . 🌟 سلطان تعجب زده به حکیم گفت : 👑 این کار برای شما سنگین است . 👑 اجازه دهید به شما کمک کنم . 🌟 حکیم ، بیل را به او داد 🌟 و خود در گوشه ای در سایه نشست . 🌟 پادشاه بعد از یک ساعت ، 🌟 دست از کار کشید . 🌟 رو به حکیم کرد 🌟 و دوباره سوالاتش را پرسید . 🌟 حکیم بدون اینکه جوابی بدهد ، 🌟 بلند شد و به او گفت : 🕌 حالا شما کمی استراحت کنید 🕌 و من به کار ادامه می دهم . 🌟 اما سلطان قبول نکرد 🌟 و دوباره به بیل زدن مشغول شد 🌟 و با این که به این کار عادت نداشت 🌟 چند ساعتی ، 🌟 روی زمین پیرمرد کار کرد . 🌟 بالاخره بیل را کنار گذاشت 🌟 و از حکیم پرسید : 👑 من آمده ام 👑 تا جواب سوالاتم را بگیرم . 👑 اگر نمی توانید به من پاسخ دهید 👑 بگویید تا به قصر برگردم. 🌟 در همین لحظه ، 🌟 ناگهان مردی مجروح و وحشت زده 🌟 داخل خانه شد 🌟 داشت به سمت آنها می آمد 🌟 که درست پیش پای سلطان ، 🌟 از حال رفت . 🌟 سلطان ، پیراهن مرد را باز کرد ، 🌟 ناگهان زخم بزرگی را ، 🌟 در سینه او دید 🌟 که به شدت خونریزی می کرد . 🌟 سلطان ظرف آبی آورد ، 🌟 زخم را شست و آن را محکم بست 🌟 سپس پیراهن تمیز خود را ، 🌟 بر تن آن مرد کرد . 🌟 سپس با کمک حکیم ، 🌟 او را روی تخت خواباند ، 🌟 شب شد . 🌟 سلطان خسته و خواب آلود ، 🌟 روی زمین دراز کشید . 🌟 و صبح روز بعد بیدار شد . 🌟 مرد ، در حال غذا خوردن بودند 🌟 که با دیدن سلطان گفت : 🔮 مرا عفو کنید . 🔮 تقاضا می کنم مرا ببخشید . 🌟 سلطان با تعجب پرسید : 👑 به چه دلیل ؟! 👑 چرا این تقاضا را میکنی ؟! ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه سه سوال ۲ 🌟 مرد غریبه گفت : 🔮 شما مرا نمی شناسید . 🔮 اما من شما را به خوبی می شناسم 🔮 من دشمن شماره یک شما هستم 🔮 در یکی از جنگها ، 🔮 شما پسر مرا کشتید 🔮 و تمام اموال مرا به غنیمت گرفتید 🔮 وقتی فهمیدم 🔮 قصد دارید به دیدن حکیم بروید 🔮 تصمیم گرفتم 🔮 شما را به قتل برسانم . 🔮 ساعت ها انتظار کشیدم 🔮 تا از نزد حکیم برگردید 🔮 اما وقتی خبری از شما نشد ، 🔮 به سمت خانه حکیم آمدم .  🔮 اما سربازان شما مرا شناختند 🔮 و مرا مجروح کردند . 🔮 من توانستم از دست آنها فرار کنم 🔮 و خود را به اینجا برسانم . 🔮 اگر شما از من مراقبت نمی کردید 🔮 تاکنون مرده بودم . 🔮 اکنون من زندگی خود را ، 🔮 مدیون شما هستم . 🔮 حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر 🔮 در خدمت شما خواهیم بود . 🌟 سلطان خوشحال شد 🌟 چون دشمن دیرینه اش ، 🌟 به دوست صمیمی تبدیل شد . 🌟 سپس او را عفو کرد 🌟 و به او قول داد تا اموالش را ، 🌟 به او پس بدهد 🌟 سپس به محافظانش دستور داد 🌟 تا او را به قصر ببرند 🌟 و از او مراقبت کنند. 🌟 و پزشک مخصوصش را ، 🌟 برای درمان او بگمارند . 🌟 سلطان قبل از رفتن تصمیم گرفت 🌟 تا برای آخرین بار ، 🌟 سوالاتش را از حکیم بپرسد . 🌟 حکیم ، 🌟 مشغول غذا دادن به پرنده ها بود 🌟 سپس نگاهی به سلطان انداخت 🌟 و با لبخند گفت : 🕌 دیروز اگر شما ، 🕌 به ضعف و پیری من رحم نمی کردید 🕌 و زمین را بیل نمی زدید ، 🕌 مورد حمله دشمنتان قرار می گرفتید 🕌 پس بهترین لحظه شما ، 🕌 همان زمان بیل زدن مزرعه بود 🕌 و من مهمترین شخص ، 🕌 برای شما بودم 🕌 و مهمترین کار شما ، 🕌 کمک کردن به من بود .  🕌 وقتی مرد مجروح نزد ما آمد ، 🕌 مهم ترین لحظه ، زمانی بود 🕌 که شما به معالجه او پرداختید . 🕌 اگر این کار را نمی کردید ، 🕌 زخم او خونریزی می کرد 🕌 و تلف می شد 🕌 و شما نمی توانستید 🕌 با دشمن سرسختتان آشتی کنید 🕌 پس در آن لحظه مهمترین شخص ، 🕌 همان مرد غریبه است 🕌 و مهمترین کار ، مراقبت از او بود 🕌 به یاد داشته باشید ، 🕌 تنها لحظه مهم ، حال است 🕌 و مهمترین شخص ، کسی است 🕌 که در کنار او هستید 🕌 و مهم ترین کار ، عملی است 🕌 که می توانید برای خوشحال کردن 🕌 و سعادت این شخص ، 🕌 انجام دهید .  🕌 این است مفهوم زندگی . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه چرا نماز بخوانیم 🌟 حمید ، سر کلاس به معلم گفت : ☝️ آقا اجازه ! ☝️ چرا باید نماز بخونیم ؟! 🌟 معلم با مهربانی گفت : 👨🏻‍🏫 آفرین سوال خیلی خوبیه 👨🏻‍🏫 ببینید بچه ها ! 👨🏻‍🏫 اگر کسی را دوست داشته باشیم 👨🏻‍🏫 دوست داریم با او حرف بزنیم . 👨🏻‍🏫 خوب کسی که خدا را دوست دارد 👨🏻‍🏫 و دلش می خواهد با او حرف بزند 👨🏻‍🏫 باید نماز بخواند ، 👨🏻‍🏫 وقتی کسی را دوست داشته باشید 👨🏻‍🏫 آن طور رفتار می‏ کنید 👨🏻‍🏫 که او می ‏خواهد . 👨🏻‍🏫 خدای بزرگ ما را خلق کرده است 👨🏻‍🏫 و ما را خیلی زیاد دوست دارد 👨🏻‍🏫 و از ما خواسته است 👨🏻‍🏫 که نماز بخوانیم 👨🏻‍🏫 پس ما هم که خدا را دوست داریم 👨🏻‍🏫 باید جوری رفتار کنیم 👨🏻‍🏫 و کارهایی انجام دهیم 👨🏻‍🏫 که خدای مهربان از ما می خواهد 👨🏻‍🏫 مثل نماز ، روزه ، کمک به مردم 👨🏻‍🏫 تا اینجوری ، 👨🏻‍🏫 از دست ما شاد و راضی بشود . 👨🏻‍🏫 تازه ، 👨🏻‍🏫 نماز خوندن به نفع ما هم هست 👨🏻‍🏫 وقتی که بدن ما کثیف می شود 👨🏻‍🏫 باید آن را بشوییم تا تمیز شود 👨🏻‍🏫 درسته ؟! 👨🏻‍🏫 تا احساس خوشایندی از 👨🏻‍🏫 تمیزی و پاکیزگی به ما برسد . 👨🏻‍🏫 دقیقا نماز ، همین کار را ، 👨🏻‍🏫 با روح ما انجام می دهد . 👨🏻‍🏫 روزی پیامبر مهربان اسلام ، 👨🏻‍🏫 رو به یارانشان کردند و فرمودند : 🕋 فرض کنید در جلوی خانه‏ شما 🕋 چشمه ای جاری است 🕋 و شما هر روز پنج بار ، 🕋 بدن خود را در آن می ‏شویید . 🕋 آیا در بدن شما ، 🕋 آلودگی و کثافت باقی می ‏ماند ؟! 🌟 یاران پیامبر گفتند : خیر 👨🏻‍🏫 پیامبر دوباره گفتند : 🕋 بله نمازهای پنجگانه ، 🕋 دقیقاً همین اثر را دارند . 🕋 با پنج نماز در شبانه روز ، 🕋 خداوند ، بدی ‏ها و گناهان را ، 🕋 از آدم می‏ زداید 🕋 و او را پاکیزه می‏ کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان دختر پوشیه پوش 🎬 قسمت اول 🔥 دوتا از دختران دانشگاه ، 🔥 در حال فروش مواد مخدر بودند . 🔥 دختری به نام مرضیه ، 🔥 کنار آنها ایستاده ، 🔥 و از آنها خواهش می کرد ، 🔥 تا به او مواد بدهند . 🔥 اما مرضیه پول نداشت 🔥 به خاطر همین چیزی به او نمی دادند . 🔥 مرضیه ، کیفش را باز کرد 🔥 و از درون آن ، 🔥 گردنبند طلایی را ، 🔥 که یادگار مادرش بود ، 🔥 در آورد و به آنها داد . 🔥 یکی از دختران مواد فروش ، 🔥 با دقت گردنبند رو بررسی کرد 🔥 و به دوستش گفت : اصلِ اصله 🔥 آن یکی دختره هم ، 🔥 دست در جیب خود کرد 🔥 تا مواد برای مرضیه در آورد . 🔥 که ناگهان ، 🍎 دختری چادر پوش ، 🍎 که یک روبند و پوشیه ، 🍎 روی صورتش گذاشته بود ، 🍎 با تیپ مشکی ، نزدیک آنها شد . 🔥 مرضیه با حالت خماری ، 🔥 به چشمان سبز و زیبای دختر پوشیه پوش ، خیره شد . 🔥 و با بی حالی گفت : تویی ؟! 🍎 دختر پوشیه پوش ، 🍎 دست راست خود را ، 🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت . 🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد . 🍎 و دست دیگرش را ، 🍎 روی گردنبند مرضیه گذاشت . 🍎 که در دست یکی از آن دختران مواد فروش بود . 🍎 اما دختر مواد فروش ، 🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 دختر پوشیه پوش ، عصبانی شد ، 🍎 و دستان خود را ( که در آن مواد بود ) ، 🍎 مشت کرد 🍎 و به صورت دختر مواد فروش زد . 🍎 و گردنبند را از دستش رها کرد . 🍎 دختره دومی نیز ، به سمیه حمله کرد . 🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ، 🍎 روی بازوی او گذاشت 🍎 و با پایش ، زیر پای او را خالی کرد 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🍎 آن دوتا دختر ، 🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند . 🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت 🍎 و او را دنبال خود می کشید . 🍎 مرضیه نیز هر چه می گفت : 🔥 من حالم خوش نیست 🔥 کجا منو می بری ؟! 🔥 ولم کن بذار برم 🍎 اما دختر پوشیه پوش ، 🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ، 🍎 محکم دست او را گرفته ، 🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت . 🔥 که ناگهان ؛ 🔥 یک مرد درشت هیکل ، 🔥 جلوی آنها ظاهر شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت دوم 🌹🌹 🔥 ناگهان ؛ یک مرد درشت هیکل ، 🔥 جلوی سمیه ظاهر شد . 🔥 سمیه می خواست 🔥 از طرف راست او حرکت کند 🔥 ولی یک مرد قوی هیکل دیگر ، 🔥 جلوی او ظاهر شد . 🔥 سمیه می خواست ، 🔥 از طرف چپ حرکت کند . 🔥 و باز یک مرد درشت دیگر ظاهر شد . 🔥 سمیه ، دست مرضیه را محکم فشرد 🔥 و تصمیم گرفت که برگردد . 🔥 اما باز یک آقای بلند و قوی هیکل دیگر ، 🔥 راه آنها را سد نمود . 🔥 چهار مرد قوی هیکل ، 🔥 سمیه را محاصره کردند . 🔥 یکی از آن چهار نفر گفت : 🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟! 🔥 یکی دیگر با شوخی گفت : 🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند 🔥 نفر سومی با حالت تمسخر گفت : 🐶 شاید هم دختر نینجا باشه 🔥 چهارمی از پشت گفت : 🦁 بیشتر بهش میاد بتمن باشه 🔥 دوباره اولی گفت : 🐸 زورو هم می تونه باشه 🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود 🍎 ولی با آرامش گفت : 🌸 لطفا از سر راهم برید کنار 🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت : 🐸 اگه نذاریم ، چکار می کنی ؟! 🔥 سمیه ، از آن دخترانی نبود ، 🔥 که با مردان نامحرم و مریض و نفهم ، 🔥 دهان به دهان شود . 🔥 به خاطر همین ، دست مرضیه را رها کرد . 🔥 و با دستش ، 🔥 که دستکش پوشیده بود ، 🔥 اشاره کرد که بیایید . 🔥 ناگهان ، 🔥 یکی از آن چهار نفر ، به طرف سمیه آمد . 🔥 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد 🔥 و با چرخشی به راست ، 🔥 به پشت او رفته 🔥 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد . 🔥 سپس سراغ نفر دوم رفت 🔥 خود را به زمین انداخت 🔥 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد 🔥 سپس پاهای او را قفل کرد 🔥 و به زمین انداخت . 🔥 نفر سوم نیز ، به طرف او آمد 🔥 سمیه ، دستان خود را به زمین زد 🔥 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد 🔥 هر دو پاشنه پای سمیه ، 🔥 به زیر چانه های او اصابت کردند . 🔥 سپس بلند شد 🔥 و نفر آخر را ، مشت باران کرد 🔥 آنقدر به شکم او مشت زد ؛ 🔥 که او را با گیجی و منگی، 🔥 نقش بر زمین کرد . 🔥 هر کس از آن چهار نفر پا می شد 🔥 با خشم دختر پوشیه پوش روبرو می گشت 🔥 بعد از مبارزه و تسلیم شدن آن چهار قلدر ، 🔥 دختر پوشیه پوش بلند شد 🔥 و به اطرافش نگاه کرد 🔥 آن چهار غول بی غیرت ، 🔥 هنوز روی زمین بودند 🔥 اما هیچ اثری از مرضیه نبود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت سوم 🌹🌹 🍎 در یکی از مناطق شهر اهواز ، 🍎 دختری به نام سمیه زندگی می کرد . 🍎 سمیه ، دختری زبر و زرنگ و درس خوان بود 🍎 و از نظر ظاهری ، 🍎 بسیار زیبا ، جذاب و دلربا بود . 🍎 قد و قامت درشتی داشت . 🍎 اما تنها مشکلی که داشت ، 👈 بد حجاب و به شدت عصبی بود . 🍎 احساس نقص و کمبود چیزی در زندگی اش ، 🍎 همیشه او را آزار می داد . 🍎 همیشه دوست داشت 🍎 که مورد توجه پدر و مادرش باشد . 🍎 اما پدر و مادر سمیه ، 🍎 همیشه در حال دعوا و قهر بودند 🍎 و هیچ وقت نفهمیدند که دخترشان سمیه ، 🍎 دیگر بزرگ شده است 🍎 و نیاز به آرامش و محبت بیشتری دارد . 🍎 سمیه ، نیاز به توجه و همدم داشت . 🍎 به خاطر همین بی توجهی ها ، 🍎 سمیه عصبی و زود جوش شده بود . 🍎 سمیه ، برای جبران کمبود محبت هایش ، 🍎 و برای جلب توجه مردم و اطرافیانش ، 🍎 سعی می کرد 🍎 از لباس های رنگی ، براق ، نوشته دار ، 🍎 و یا مانتوی جلوباز ، تنگ و... استفاده کند . 🍎 سمیه ، تیپ های خاصی می زد . 🍎 تا مردم به او توجه و محبت کنند 🍎 و یا از او تعریف کنند . 🍎 این نوع لباس پوشیدن هایش ، 🍎 واقعا باعث جلب توجه دیگران می شد 🍎 خصوصا آقایان ، 🍎 اما نه برای محبت کردن ؛ 🍎 بلکه برای اذیت و آزار و مزاحمت او . 🍎 هر وقت از خانه بیرون می آمد ؛ 🍎 پسرهای خیابانی ، مزاحمش می شدند . 🍎 گاهی به او متلک می زدند 🍎 گاهی به او پیشنهاد دوستی می دادند 🍎 گاهی تقاضای رابطه نامشروع می کردند 🍎 گاهی تا درب دانشگاه ، دنبالش می آمدند 🍎 و همین باعث اذیت و آزار او می شد . 🍎 سمیه ، از این وضع اصلا خوشش نمی آمد 🍎 دوست نداشت مثل یک عروسک ، 🍎 بازیچه ای در دست مردان هوس باز باشد . 🍎 همیشه به فکر چاره ای بود 🍎 تا بتواند از این وضع خلاص شود . 🍎 تا یک روز ، جان او به خطر افتاد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت چهارم 🌹 🍎 سمیه ، هم دانشگاه می خواند 🍎 و هم باشگاه کنگ فو می رفت . 🍎 او ، علاقه زیادی به ورزش داشت . 🍎 او در رشته کنگ فو ، مقام استانی آورده بود . 🍎 و در دانشگاه نیز ، 🍎 همیشه نمرات بالایی کسب می نمود . 🍎 در مقالات و مسابقات علمی نیز ، 🍎 مقام اول کسب کرده بود . 🍎 اما برای کسی مهم نبود که سمیه ، 🍎 قدرت بدنی یا قدرت عقلی و فکری دارد . 🍎 چون همه درگیر ظاهر و تیپ و زیبایی او ، 🍎 شده بودند . 🍎 هر وقت کنفرانس یا کارگاه علمی ، 🍎 در دانشگاه برگزار می شد ؛ 🍎 و او می بایست 🍎 مطالب علمی اش را ارائه نماید ، 🍎 اساتید و دانشجویان ، 🍎 محو زیبایی او می شدند . 🍎 و از دیدن زیبایی های او ، 🍎 چنان لذتی می بردند که به حرف های او ، 🍎 هیچ اهمیت و بهایی نمی دادند . 🍎 و این جریان ، او را بیشتر عصبی می کرد . 🍎 همیشه به خاطر این بی توجهی ها ، 🍎 به خاطر کم اهمیت جلوه دادن علم و عقل او 🍎 با اساتید و دانشجویان ، دعوا می کرد . 🍎 سمیه همیشه در این فکر بود 🍎 که چکار کند تا مردم ، 🍎 باطن و روح او را درک کنند 🍎 علم و عقل و فکر او را ببینند 👈 نه جنسیت زنانه او را ... 👈 نه زیبایی و اندام شهوت انگیز او را ... 🍎 تا اینکه یک روز ، 🍎 برای رفتن به دانشگاه ، از خانه بیرون آمد . 🍎 به ماشین ها اشاره کرد تا بایستند 🍎 یک پراید سفید برایش ایستاد 🍎 سمیه سوار ماشین شد و گفت : 🌸 لطفا دانشگاه شهید چمران بریم . 🍎 راننده ، از آینه جلو ، 🍎 نگاهی به سمیه انداخت و حرکت کرد . 🍎 سمیه احساس کرد که ماشین ، 🍎 دارد به مسیر دیگری می رود . 🍎 به خاطر همین به راننده گفت : 🌸 آقا دارید اشتباه میرید . 🌸 مسیر دانشگاه ، از اون طرف بود . 🍎 راننده گفت : 🔥 بله می دونم ؛ ولی اون راه مسدوده . 🍎 سمیه بدون اینکه بترسد ؛ 🍎 یا احساس خطر کند ؛ 🍎 ساکت نشست و چیزی نگفت . 🍎 بعد از مدتی متوجه شد 🍎 که خیلی از دانشگاه دور شدند . 🍎 اینجا بود که احساس خطر کرد 🍎 ولی باز هم چیزی نگفت 🍎 تا اینکه ماشین ، 🍎 به کوچه بن بست رسید . 🍎 سمیه عصبانی شد 🍎 و سر راننده داد زد و گفت : 🌸 مردیکه بی شعور ، 🌸 منو آوردی اینجا چکار ؟! 🍎 راننده ، روی خود را برگرداند ؛ 🍎 و چاقویی را به طرف سمیه گرفت . 🍎 و با لبخندی شیطانی گفت : 🔥 خشکله پیاده شو 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman