📚 داستان پسری به نام شیعه
✍ قسمت ۶۴
🇮🇷 گفتم ؛ خداوند عزوجل ، در مورد اکثریت ،
🇮🇷 در آیه ۳۶ سوره یونس ، می فرماید :
🌹 و بيشترشان
🌹 جز از گمان پيروى نمی كنند
🌹 [ولى] این گمان ،
🌹 به هيچ وجه [ آدمى را ]
🌹 از حقيقت بی نياز نمی گرداند .
🌹 آرى ؛ خدا به آنچه می كنند ، داناست .
🇮🇷 بعد گفتم : آن عده از افراد لجوج ،
🇮🇷 هیچ کدام از این آیات را نمیخوانند
🇮🇷 و فقط به دنبال اسم «علی» ،
🇮🇷 در قرآن میگردند و می پرسند :
👈 پس چرا اسم علی در قرآن نیامده است ؟
🇮🇷 ما همه مسلمانیم
🇮🇷 و قرار نیست که سر اسلام
🇮🇷 با هم دعوا کنیم .
🇮🇷 ما باید هر چه فریاد داریم
🇮🇷 بر سر دشمنان اسلام بزنیم .
🇮🇷 فریادها و مشت هایمان را ،
🇮🇷 بر سر استکبار ، آمریکای جنایتکار
🇮🇷 انگلیس مکار و اسرائیل کودک کش بزنیم .
🇮🇷 پس بیاییم با همدیگر وحدت کنیم .
🇮🇷 اهل سنت عزیز معتقدند
🇮🇷 که حضرت علی ، خلیفه چهارم است
🇮🇷 و طبعاً بیعت با او نیز ،
🇮🇷 مثل سایر خلفا ، واجب است
🇮🇷 و اطاعت از او نیز ، لازم است .
🇮🇷 پس اهل سنت عزیز هم ،
🇮🇷 در بعیت با امام علی هستند .
🇮🇷 و با توجه به این که ، پس از ایشان ،
🇮🇷 خلیفه دیگری نیامده است ؛
🇮🇷 پس باید بر همین بیعت ، باقی بمانند .
🇮🇷 من در عجبم از بعضی ها ،
🇮🇷 که چه اصرار و لجاجتی دارند
🇮🇷 که فقط دنبال موارد اختلاف انگیز ، هستند
🇮🇷 و نمی دانم چرا نام علی (ع) که میآید ،
🇮🇷 آشفته میشوند ؟!
🇮🇷 این تلقین دشمنان اسلام است .
🇮🇷 و گرنه باید به امام علی علیه السلام
🇮🇷 عشق بورزید
🇮🇷 و افتخار کنید به چنین شخصی
🇮🇷 و باید با غرور بگویید :
🇮🇷 که خلیفه چهارم ما ،
🇮🇷 علی بن ابیطالب (ع) است .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه
✍ قسمت ۶۵
🇮🇷 من در عجبم از بعضی اهل سنت ،
🇮🇷 که چه اصرار و لجاجتی دارند
🇮🇷 که فقط دنبال موارد اختلاف انگیز ، می گردند
🇮🇷 و نمی دانم چرا نام امام علی که میآید ،
🇮🇷 آشفته میشوند ؟!
🇮🇷 این تلقین شوم دشمنان اسلام است .
🇮🇷 تا ما را از هم جدا کنند
🇮🇷 وحدت ما را به هم بزنند
🇮🇷 و ما را به جان هم بیندازند
🇮🇷 ما مسلمانان ، شیعه و سنی و ...
🇮🇷 باید به امام علی علیه السلام
🇮🇷 عشق بورزیم
🇮🇷 و افتخار کنیم به چنین شخص بزرگی .
🇮🇷 باید با غرور و افتخار ، به دنیا بگوییم :
🇮🇷 که خلیفه چهارم اهل سنت ،
🇮🇷 و امام اول شیعیان ،
🇮🇷 علی بن ابیطالب (ع) است .
🇮🇷 باید با افتخار به جهان بفهمانیم
🇮🇷 که علی علیه السلام ،
🇮🇷 مظهر علم ، عدل و تقواست
🇮🇷 و أتمّ اسمای الهی است .
🇮🇷 بخشی از علوم ، حکمتها ، نامهها
🇮🇷 و خطابههایش در نهج البلاغه ،
🇮🇷 جمع آوری شده
🇮🇷 و همه ما مسلمانان ،
🇮🇷 باید آنها را بخوانیم .
🇮🇷 و به دست جهانیان برسانیم .
🇮🇷 و به خواست پیغمبر ، تا روز قیامت ،
🇮🇷 دوستان او را ، دوست بداریم
🇮🇷 و دشمنانش را ، دشمن بداریم
🇮🇷 این باید شعار همه ما مسلمانان باشد ؛
🇮🇷 تا وحدت نظر حاصل گردد .
🇮🇷 تا در دوست شناسی و دشمن شناسی ،
🇮🇷 دچار اختلاف با یک دیگر نگردیم .
🇮🇷 که این اختلافات ،
🇮🇷 فقط به نفع دشمن است و بس .
🇮🇷 پس اگر واقعاً اهل سنت هستید
🇮🇷 در بعیت خلیفه چهارم خود بمانید
🇮🇷 تا وحدت و پیروزی مسلمانان ،
🇮🇷 حاصل شود .
🚥 حرفم را قطع کردم و سکوت نمودم
🚥 سکوت ، همه سالن را فرا گرفت .
🚥 ناگهان همه جمعیت از جا برخواسته
🚥 و دست زدند .
🚥 حدود دو دقیقه ،
🚥 دست می زدند و تکبیر می گفتند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه
✍ قسمت ۶۶
🚥 پایان جلسه ،
🚥 توسط نماینده پادشاه قطر اعلام شد .
🚥 جمعیت به طرف من آمدند
🚥 و به من تبریک گفتند
🚥 بیشترشان از موفقیت من خوشحال بودند
🚥 نماینده پادشاه هم اعلام کرد :
🍃 دوستان من !
🍃 برنده مناظره ، آقای شیعه می باشند
🍃 و بنده این پیروزی بزرگ را ،
🍃 به عرض پادشاه خواهم رساند
🍃 تا مذهب شیعه را ،
🍃 مذهب رسمی کشورمان قرار دهند .
🚥 یکی از محافظینم به طرف بنده آمد
🚥 و آرام در گوشم گفت :
💠 قربان یک مشکلی پیش آمده
🇮🇷 گفتم : چی شده ؟!
💠 گفت : دو نفر مشکوک دستگیر کردیم
💠 که پس از بازرسی کامل و دقیق ،
💠 فهمیدیم که مواد منفجره ،
💠 به همراه خود دارند .
💠 و ادعا می کنند که در این سالن ،
💠 بمب جاسازی کردند .
💠 چی دستور می دهید ؟ چکار کنیم ؟!
🇮🇷 گفتم : همه مردم
🇮🇷 و علمایی که اینحا هستند را
🇮🇷 از اینجا خارج کنید .
🚥 من نیز به طرف نماینده پادشاه رفتم
🚥 و ماجرا را برای ایشان بازگو کردم
🚥 ایشان دستور دادند
🚥 که محل مناظره را ترک کنیم
🚥 و به فضای آزاد برویم
🚥 با نیروی پلیس و اطلاعات تماس گرفت
🚥 و در صدد پیدا کردن بمب ها بر آمدند
🚥 حدود هشت ساک ،
🚥 حاوی بمب خطرناک ،
🚥 در هشت جای سالن پیدا کردند .
🚥 که اگر بچه های سپاه نبودند ؛
🚥 همگی تلف می شدیم .
🚥 پادشاه و نماینده اش ،
🚥 به خاطر دستگیری خرابکاران ،
🚥 خیلی از ما تشکر کردند .
🚥 پس از تحقیق
🚥 و به اعتراف خود خرابکاران ،
🚥 فهمیدیم که آنان از طرف آل سعود ،
🚥 مأمور انجام این جنایت شدند .
🚥 ما با بچه های سپاه ،
🚥 به طرف ایران برگشتیم
🚥 و قرار شد در روز جمعه ،
🚥 مراسم تغییر مذهب کشور قطر
🚥 پس از نماز جمعه ، اعلام گردد .
🚥 بی صبرانه منتظر آمدن جمعه بودم
🚥 روز جمعه شد
🚥 و با محافظینم ،
🚥 به طرف نماز جمعه رفتیم
🚥 در حال گوش دادن به خطبه ها بودم
🚥 که یکی از محافظینم آمد
🚥 و در گوش محافظ دیگرم ،
🚥 که کنارم نشسته بود
🚥 یک چیزی گفت و رفت .
🚥 دیدم چشمان محافظینم ،
🚥 پر از اشک شده بود
🚥 همه گریان بودند
🚥 غمگین و ناراحت بودند
🚥 گفتم :
🇮🇷 چی شده رفیق ؟! اتفاقی افتاده ؟!
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه
✍ قسمت ۶۷ ( پایانی )
🚥 روز جمعه شد
🚥 و با محافظینم ،
🚥 به طرف نماز جمعه رفتیم
🚥 در حال گوش دادن به خطبه ها بودم
🚥 که یکی از محافظینم آمد
🚥 و در گوش محافظ دیگرم ،
🚥 که کنارم نشسته بود
🚥 یک چیزی گفت و رفت .
🚥 دیدم چشمان محافظینم ،
🚥 پر از اشک شده بود
🚥 همه گریان بودند
🚥 غمگین و ناراحت بودند
🚥 گفتم : چی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟!
🚥 اما جواب نداد .
🚥 با ناراحتی به محافظم گفتم :
🇮🇷 چرا حرف نمی زنی ؟!!
🇮🇷 بگو چی شده ؟!
🚥 اونم با ناراحتی گفت :
🌷 متاسفانه خبر رسیده
🌷 که تعدادی بمب ،
🌷 در نماز جمعه پایتخت قطر ،
🌷 توسط ماموران آل سعود ،
🌷 منفجر شده است .
🌷 و پادشاه و نماینده اش و نمازگزاران ،
🌷 شهید شدند .
🌷 خیلی از مردم بی گناه ،
🌷 زن و بچه و پیر و جوان ،
🌷 بی رحمانه شهید شدند .
🚥 از شنیدن این خبر ،
🚥 هم شوکه شدم
🚥 هم خیلی ناراحت و متاسف شدم
🚥 باز هم ، یاد پدر و مادرم افتادم
🚥 باز هم ،
🚥 برای مظلومیت شیعه و شیعیان ،
🚥 اشک ریختم .
🚥 ولی من ناامید نمی شوم
🚥 تا زنده ام ، تلاش خواهم کرد
🚥 تا شیعه امام علی را ،
🚥 به مردم جهان معرفی کنم .
🚥 امام صادق عليه السّلام ،
🚥 در کتاب الكافی، ج ۸ ، ص ۲۱۳
🚥 فرمودند :
🌸 آگاه باش❗
🌸 برای هر چيز سری است ؛
🌸 و سر اسلام شيعه است .
🌸 برای هر چيز شرافتی است ؛
🌸 و شرافت اسلام شيعه است .
🌸 برای هر چيز ، آقايی است ؛
🌸 و آقای مجالس و انجمن ها ،
🌸 مجالس شيعه است .
🚥 آی شیعیان ، به خودتان افتخار کنید
🚥 که شیعه امام علی هستید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه سه سوال
🌟 سلطان سرزمین جنان ،
🌟 مدام از خود ،
🌟 درباره هدف و معنای زندگی
🌟 می پرسید .
🌟 این سوالات به حدی ذهن او را
🌟 مشغول کرده بود
🌟 که حتی خواب و خوراک را ،
🌟 از او گرفته است .
🌟 پیشکار مخصوص او ،
🌟 که نگران حال سلطان بود
🌟 روزی به سلطان گفت :
💎 پادشاها !
💎 شما خسته و گرفته به نظر می آیید
💎 چه چیزی شما را
💎 این چنین ناراحت کرده است ؟
🌟 پادشاه گفت :
👑 می خواهم معنی زندگی را بفهمم
👑 و اینکه انسان عمر خود را ،
👑 صرف چه چیزی باید بکند ؟!
🌟 پیشکار گفت :
💎 این سوال پیچیده است .
🌟 سلطان گفت :
👑 بهتر است سؤالم را ،
👑 در سه سوال باز می کنم :
👑 ۱. بهترین زمان برای هر کار
👑 کدام است ؟
👑 ۲. مهم ترین افراد در زندگی ما
👑 چه کسانی هستند؟
👑 ۳. مهم ترین کار چیست ؟
🌟 پیشکار ، تمام حکما و فضلا را
🌟 دعوت کرد
🌟 هر کسی جوابی داد
🌟 اما هیچ کدام پادشاه را قانع نکرد
🌟 پیشکار یادش آمد که یکی از علما ،
🌟 هنوز به قصر نیامده است .
🌟 او حکیم کهنسال و گوشه گیری بود
🌟 که در کوهستان زندگی می کرد .
🌟 او هیچ علاقه ای به ثروت و قدرت
🌟 نداشت .
🌟 بلکه با روی باز ،
🌟 به روستاییان فقیر کمک می کرد .
🌟 پادشاه تصمیم گرفت
🌟 تا خودش به نزد آن عالم برود
🌟 نزدیک محل زندگی پیرمرد که رسید
🌟 محافظانش را متوقف کرد
🌟 و خود به تنهایی ،
🌟 به طرف خانه حکیم رفت
🌟 و به مردانش دستور داد
🌟 تا منتظر بمانند .
🌟 قطره های عرق ،
🌟 از سر و روی حکیم می ریخت ،
🌟 با لباس کهنه ،
🌟 در حال بیل زدن زمین کوچکش بود
🌟 سلطان با دیدن او سلام کرد
🌟 و بلافاصله سوالاتش را مطرح نمود .
🌟 حکیم نیز با دقت ، به او گوش کرد .
🌟 سپس لبخندی زد
🌟 و دوباره به بیل زدن مشغول شد .
🌟 سلطان تعجب زده به حکیم گفت :
👑 این کار برای شما سنگین است .
👑 اجازه دهید به شما کمک کنم .
🌟 حکیم ، بیل را به او داد
🌟 و خود در گوشه ای در سایه نشست .
🌟 پادشاه بعد از یک ساعت ،
🌟 دست از کار کشید .
🌟 رو به حکیم کرد
🌟 و دوباره سوالاتش را پرسید .
🌟 حکیم بدون اینکه جوابی بدهد ،
🌟 بلند شد و به او گفت :
🕌 حالا شما کمی استراحت کنید
🕌 و من به کار ادامه می دهم .
🌟 اما سلطان قبول نکرد
🌟 و دوباره به بیل زدن مشغول شد
🌟 و با این که به این کار عادت نداشت
🌟 چند ساعتی ،
🌟 روی زمین پیرمرد کار کرد .
🌟 بالاخره بیل را کنار گذاشت
🌟 و از حکیم پرسید :
👑 من آمده ام
👑 تا جواب سوالاتم را بگیرم .
👑 اگر نمی توانید به من پاسخ دهید
👑 بگویید تا به قصر برگردم.
🌟 در همین لحظه ،
🌟 ناگهان مردی مجروح و وحشت زده
🌟 داخل خانه شد
🌟 داشت به سمت آنها می آمد
🌟 که درست پیش پای سلطان ،
🌟 از حال رفت .
🌟 سلطان ، پیراهن مرد را باز کرد ،
🌟 ناگهان زخم بزرگی را ،
🌟 در سینه او دید
🌟 که به شدت خونریزی می کرد .
🌟 سلطان ظرف آبی آورد ،
🌟 زخم را شست و آن را محکم بست
🌟 سپس پیراهن تمیز خود را ،
🌟 بر تن آن مرد کرد .
🌟 سپس با کمک حکیم ،
🌟 او را روی تخت خواباند ،
🌟 شب شد .
🌟 سلطان خسته و خواب آلود ،
🌟 روی زمین دراز کشید .
🌟 و صبح روز بعد بیدار شد .
🌟 مرد ، در حال غذا خوردن بودند
🌟 که با دیدن سلطان گفت :
🔮 مرا عفو کنید .
🔮 تقاضا می کنم مرا ببخشید .
🌟 سلطان با تعجب پرسید :
👑 به چه دلیل ؟!
👑 چرا این تقاضا را میکنی ؟!
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سه_سوال #پرسش_گری #مهارت_سوال_پرسیدن
📙 داستان کوتاه سه سوال ۲
🌟 مرد غریبه گفت :
🔮 شما مرا نمی شناسید .
🔮 اما من شما را به خوبی می شناسم
🔮 من دشمن شماره یک شما هستم
🔮 در یکی از جنگها ،
🔮 شما پسر مرا کشتید
🔮 و تمام اموال مرا به غنیمت گرفتید
🔮 وقتی فهمیدم
🔮 قصد دارید به دیدن حکیم بروید
🔮 تصمیم گرفتم
🔮 شما را به قتل برسانم .
🔮 ساعت ها انتظار کشیدم
🔮 تا از نزد حکیم برگردید
🔮 اما وقتی خبری از شما نشد ،
🔮 به سمت خانه حکیم آمدم .
🔮 اما سربازان شما مرا شناختند
🔮 و مرا مجروح کردند .
🔮 من توانستم از دست آنها فرار کنم
🔮 و خود را به اینجا برسانم .
🔮 اگر شما از من مراقبت نمی کردید
🔮 تاکنون مرده بودم .
🔮 اکنون من زندگی خود را ،
🔮 مدیون شما هستم .
🔮 حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر
🔮 در خدمت شما خواهیم بود .
🌟 سلطان خوشحال شد
🌟 چون دشمن دیرینه اش ،
🌟 به دوست صمیمی تبدیل شد .
🌟 سپس او را عفو کرد
🌟 و به او قول داد تا اموالش را ،
🌟 به او پس بدهد
🌟 سپس به محافظانش دستور داد
🌟 تا او را به قصر ببرند
🌟 و از او مراقبت کنند.
🌟 و پزشک مخصوصش را ،
🌟 برای درمان او بگمارند .
🌟 سلطان قبل از رفتن تصمیم گرفت
🌟 تا برای آخرین بار ،
🌟 سوالاتش را از حکیم بپرسد .
🌟 حکیم ،
🌟 مشغول غذا دادن به پرنده ها بود
🌟 سپس نگاهی به سلطان انداخت
🌟 و با لبخند گفت :
🕌 دیروز اگر شما ،
🕌 به ضعف و پیری من رحم نمی کردید
🕌 و زمین را بیل نمی زدید ،
🕌 مورد حمله دشمنتان قرار می گرفتید
🕌 پس بهترین لحظه شما ،
🕌 همان زمان بیل زدن مزرعه بود
🕌 و من مهمترین شخص ،
🕌 برای شما بودم
🕌 و مهمترین کار شما ،
🕌 کمک کردن به من بود .
🕌 وقتی مرد مجروح نزد ما آمد ،
🕌 مهم ترین لحظه ، زمانی بود
🕌 که شما به معالجه او پرداختید .
🕌 اگر این کار را نمی کردید ،
🕌 زخم او خونریزی می کرد
🕌 و تلف می شد
🕌 و شما نمی توانستید
🕌 با دشمن سرسختتان آشتی کنید
🕌 پس در آن لحظه مهمترین شخص ،
🕌 همان مرد غریبه است
🕌 و مهمترین کار ، مراقبت از او بود
🕌 به یاد داشته باشید ،
🕌 تنها لحظه مهم ، حال است
🕌 و مهمترین شخص ، کسی است
🕌 که در کنار او هستید
🕌 و مهم ترین کار ، عملی است
🕌 که می توانید برای خوشحال کردن
🕌 و سعادت این شخص ،
🕌 انجام دهید .
🕌 این است مفهوم زندگی .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سه_سوال #پرسش_گری #مهارت_سوال_پرسیدن
📙 داستان کوتاه چرا نماز بخوانیم
🌟 حمید ، سر کلاس به معلم گفت :
☝️ آقا اجازه !
☝️ چرا باید نماز بخونیم ؟!
🌟 معلم با مهربانی گفت :
👨🏻🏫 آفرین سوال خیلی خوبیه
👨🏻🏫 ببینید بچه ها !
👨🏻🏫 اگر کسی را دوست داشته باشیم
👨🏻🏫 دوست داریم با او حرف بزنیم .
👨🏻🏫 خوب کسی که خدا را دوست دارد
👨🏻🏫 و دلش می خواهد با او حرف بزند
👨🏻🏫 باید نماز بخواند ،
👨🏻🏫 وقتی کسی را دوست داشته باشید
👨🏻🏫 آن طور رفتار می کنید
👨🏻🏫 که او می خواهد .
👨🏻🏫 خدای بزرگ ما را خلق کرده است
👨🏻🏫 و ما را خیلی زیاد دوست دارد
👨🏻🏫 و از ما خواسته است
👨🏻🏫 که نماز بخوانیم
👨🏻🏫 پس ما هم که خدا را دوست داریم
👨🏻🏫 باید جوری رفتار کنیم
👨🏻🏫 و کارهایی انجام دهیم
👨🏻🏫 که خدای مهربان از ما می خواهد
👨🏻🏫 مثل نماز ، روزه ، کمک به مردم
👨🏻🏫 تا اینجوری ،
👨🏻🏫 از دست ما شاد و راضی بشود .
👨🏻🏫 تازه ،
👨🏻🏫 نماز خوندن به نفع ما هم هست
👨🏻🏫 وقتی که بدن ما کثیف می شود
👨🏻🏫 باید آن را بشوییم تا تمیز شود
👨🏻🏫 درسته ؟!
👨🏻🏫 تا احساس خوشایندی از
👨🏻🏫 تمیزی و پاکیزگی به ما برسد .
👨🏻🏫 دقیقا نماز ، همین کار را ،
👨🏻🏫 با روح ما انجام می دهد .
👨🏻🏫 روزی پیامبر مهربان اسلام ،
👨🏻🏫 رو به یارانشان کردند و فرمودند :
🕋 فرض کنید در جلوی خانه شما
🕋 چشمه ای جاری است
🕋 و شما هر روز پنج بار ،
🕋 بدن خود را در آن می شویید .
🕋 آیا در بدن شما ،
🕋 آلودگی و کثافت باقی می ماند ؟!
🌟 یاران پیامبر گفتند : خیر
👨🏻🏫 پیامبر دوباره گفتند :
🕋 بله نمازهای پنجگانه ،
🕋 دقیقاً همین اثر را دارند .
🕋 با پنج نماز در شبانه روز ،
🕋 خداوند ، بدی ها و گناهان را ،
🕋 از آدم می زداید
🕋 و او را پاکیزه می کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#کلاسداری #تربیت_فرزند #پرسش_گری #داستان #نماز #چرا_نماز_بخوانیم
📗 داستان دختر پوشیه پوش
🎬 قسمت اول
🔥 دوتا از دختران دانشگاه ،
🔥 در حال فروش مواد مخدر بودند .
🔥 دختری به نام مرضیه ،
🔥 کنار آنها ایستاده ،
🔥 و از آنها خواهش می کرد ،
🔥 تا به او مواد بدهند .
🔥 اما مرضیه پول نداشت
🔥 به خاطر همین چیزی به او نمی دادند .
🔥 مرضیه ، کیفش را باز کرد
🔥 و از درون آن ،
🔥 گردنبند طلایی را ،
🔥 که یادگار مادرش بود ،
🔥 در آورد و به آنها داد .
🔥 یکی از دختران مواد فروش ،
🔥 با دقت گردنبند رو بررسی کرد
🔥 و به دوستش گفت : اصلِ اصله
🔥 آن یکی دختره هم ،
🔥 دست در جیب خود کرد
🔥 تا مواد برای مرضیه در آورد .
🔥 که ناگهان ،
🍎 دختری چادر پوش ،
🍎 که یک روبند و پوشیه ،
🍎 روی صورتش گذاشته بود ،
🍎 با تیپ مشکی ، نزدیک آنها شد .
🔥 مرضیه با حالت خماری ،
🔥 به چشمان سبز و زیبای دختر پوشیه پوش ، خیره شد .
🔥 و با بی حالی گفت : تویی ؟!
🍎 دختر پوشیه پوش ،
🍎 دست راست خود را ،
🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت .
🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد .
🍎 و دست دیگرش را ،
🍎 روی گردنبند مرضیه گذاشت .
🍎 که در دست یکی از آن دختران مواد فروش بود .
🍎 اما دختر مواد فروش ،
🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 دختر پوشیه پوش ، عصبانی شد ،
🍎 و دستان خود را ( که در آن مواد بود ) ،
🍎 مشت کرد
🍎 و به صورت دختر مواد فروش زد .
🍎 و گردنبند را از دستش رها کرد .
🍎 دختره دومی نیز ، به سمیه حمله کرد .
🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ،
🍎 روی بازوی او گذاشت
🍎 و با پایش ، زیر پای او را خالی کرد
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🍎 آن دوتا دختر ،
🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند .
🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت
🍎 و او را دنبال خود می کشید .
🍎 مرضیه نیز هر چه می گفت :
🔥 من حالم خوش نیست
🔥 کجا منو می بری ؟!
🔥 ولم کن بذار برم
🍎 اما دختر پوشیه پوش ،
🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ،
🍎 محکم دست او را گرفته ،
🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت .
🔥 که ناگهان ؛
🔥 یک مرد درشت هیکل ،
🔥 جلوی آنها ظاهر شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_پوشیه_پوش
#فصل_سوم_داستان_پسر_گربه_ای
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت دوم 🌹🌹
🔥 ناگهان ؛ یک مرد درشت هیکل ،
🔥 جلوی سمیه ظاهر شد .
🔥 سمیه می خواست
🔥 از طرف راست او حرکت کند
🔥 ولی یک مرد قوی هیکل دیگر ،
🔥 جلوی او ظاهر شد .
🔥 سمیه می خواست ،
🔥 از طرف چپ حرکت کند .
🔥 و باز یک مرد درشت دیگر ظاهر شد .
🔥 سمیه ، دست مرضیه را محکم فشرد
🔥 و تصمیم گرفت که برگردد .
🔥 اما باز یک آقای بلند و قوی هیکل دیگر ،
🔥 راه آنها را سد نمود .
🔥 چهار مرد قوی هیکل ،
🔥 سمیه را محاصره کردند .
🔥 یکی از آن چهار نفر گفت :
🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟!
🔥 یکی دیگر با شوخی گفت :
🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند
🔥 نفر سومی با حالت تمسخر گفت :
🐶 شاید هم دختر نینجا باشه
🔥 چهارمی از پشت گفت :
🦁 بیشتر بهش میاد بتمن باشه
🔥 دوباره اولی گفت :
🐸 زورو هم می تونه باشه
🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود
🍎 ولی با آرامش گفت :
🌸 لطفا از سر راهم برید کنار
🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت :
🐸 اگه نذاریم ، چکار می کنی ؟!
🔥 سمیه ، از آن دخترانی نبود ،
🔥 که با مردان نامحرم و مریض و نفهم ،
🔥 دهان به دهان شود .
🔥 به خاطر همین ، دست مرضیه را رها کرد .
🔥 و با دستش ،
🔥 که دستکش پوشیده بود ،
🔥 اشاره کرد که بیایید .
🔥 ناگهان ،
🔥 یکی از آن چهار نفر ، به طرف سمیه آمد .
🔥 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد
🔥 و با چرخشی به راست ،
🔥 به پشت او رفته
🔥 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد .
🔥 سپس سراغ نفر دوم رفت
🔥 خود را به زمین انداخت
🔥 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد
🔥 سپس پاهای او را قفل کرد
🔥 و به زمین انداخت .
🔥 نفر سوم نیز ، به طرف او آمد
🔥 سمیه ، دستان خود را به زمین زد
🔥 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد
🔥 هر دو پاشنه پای سمیه ،
🔥 به زیر چانه های او اصابت کردند .
🔥 سپس بلند شد
🔥 و نفر آخر را ، مشت باران کرد
🔥 آنقدر به شکم او مشت زد ؛
🔥 که او را با گیجی و منگی،
🔥 نقش بر زمین کرد .
🔥 هر کس از آن چهار نفر پا می شد
🔥 با خشم دختر پوشیه پوش روبرو می گشت
🔥 بعد از مبارزه و تسلیم شدن آن چهار قلدر ،
🔥 دختر پوشیه پوش بلند شد
🔥 و به اطرافش نگاه کرد
🔥 آن چهار غول بی غیرت ،
🔥 هنوز روی زمین بودند
🔥 اما هیچ اثری از مرضیه نبود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#دختر_پوشیه_پوش
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت سوم 🌹🌹
🍎 در یکی از مناطق شهر اهواز ،
🍎 دختری به نام سمیه زندگی می کرد .
🍎 سمیه ، دختری زبر و زرنگ و درس خوان بود
🍎 و از نظر ظاهری ،
🍎 بسیار زیبا ، جذاب و دلربا بود .
🍎 قد و قامت درشتی داشت .
🍎 اما تنها مشکلی که داشت ،
👈 بد حجاب و به شدت عصبی بود .
🍎 احساس نقص و کمبود چیزی در زندگی اش ،
🍎 همیشه او را آزار می داد .
🍎 همیشه دوست داشت
🍎 که مورد توجه پدر و مادرش باشد .
🍎 اما پدر و مادر سمیه ،
🍎 همیشه در حال دعوا و قهر بودند
🍎 و هیچ وقت نفهمیدند که دخترشان سمیه ،
🍎 دیگر بزرگ شده است
🍎 و نیاز به آرامش و محبت بیشتری دارد .
🍎 سمیه ، نیاز به توجه و همدم داشت .
🍎 به خاطر همین بی توجهی ها ،
🍎 سمیه عصبی و زود جوش شده بود .
🍎 سمیه ، برای جبران کمبود محبت هایش ،
🍎 و برای جلب توجه مردم و اطرافیانش ،
🍎 سعی می کرد
🍎 از لباس های رنگی ، براق ، نوشته دار ،
🍎 و یا مانتوی جلوباز ، تنگ و... استفاده کند .
🍎 سمیه ، تیپ های خاصی می زد .
🍎 تا مردم به او توجه و محبت کنند
🍎 و یا از او تعریف کنند .
🍎 این نوع لباس پوشیدن هایش ،
🍎 واقعا باعث جلب توجه دیگران می شد
🍎 خصوصا آقایان ،
🍎 اما نه برای محبت کردن ؛
🍎 بلکه برای اذیت و آزار و مزاحمت او .
🍎 هر وقت از خانه بیرون می آمد ؛
🍎 پسرهای خیابانی ، مزاحمش می شدند .
🍎 گاهی به او متلک می زدند
🍎 گاهی به او پیشنهاد دوستی می دادند
🍎 گاهی تقاضای رابطه نامشروع می کردند
🍎 گاهی تا درب دانشگاه ، دنبالش می آمدند
🍎 و همین باعث اذیت و آزار او می شد .
🍎 سمیه ، از این وضع اصلا خوشش نمی آمد
🍎 دوست نداشت مثل یک عروسک ،
🍎 بازیچه ای در دست مردان هوس باز باشد .
🍎 همیشه به فکر چاره ای بود
🍎 تا بتواند از این وضع خلاص شود .
🍎 تا یک روز ، جان او به خطر افتاد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#دختر_پوشیه_پوش
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت چهارم 🌹
🍎 سمیه ، هم دانشگاه می خواند
🍎 و هم باشگاه کنگ فو می رفت .
🍎 او ، علاقه زیادی به ورزش داشت .
🍎 او در رشته کنگ فو ، مقام استانی آورده بود .
🍎 و در دانشگاه نیز ،
🍎 همیشه نمرات بالایی کسب می نمود .
🍎 در مقالات و مسابقات علمی نیز ،
🍎 مقام اول کسب کرده بود .
🍎 اما برای کسی مهم نبود که سمیه ،
🍎 قدرت بدنی یا قدرت عقلی و فکری دارد .
🍎 چون همه درگیر ظاهر و تیپ و زیبایی او ،
🍎 شده بودند .
🍎 هر وقت کنفرانس یا کارگاه علمی ،
🍎 در دانشگاه برگزار می شد ؛
🍎 و او می بایست
🍎 مطالب علمی اش را ارائه نماید ،
🍎 اساتید و دانشجویان ،
🍎 محو زیبایی او می شدند .
🍎 و از دیدن زیبایی های او ،
🍎 چنان لذتی می بردند که به حرف های او ،
🍎 هیچ اهمیت و بهایی نمی دادند .
🍎 و این جریان ، او را بیشتر عصبی می کرد .
🍎 همیشه به خاطر این بی توجهی ها ،
🍎 به خاطر کم اهمیت جلوه دادن علم و عقل او
🍎 با اساتید و دانشجویان ، دعوا می کرد .
🍎 سمیه همیشه در این فکر بود
🍎 که چکار کند تا مردم ،
🍎 باطن و روح او را درک کنند
🍎 علم و عقل و فکر او را ببینند
👈 نه جنسیت زنانه او را ...
👈 نه زیبایی و اندام شهوت انگیز او را ...
🍎 تا اینکه یک روز ،
🍎 برای رفتن به دانشگاه ، از خانه بیرون آمد .
🍎 به ماشین ها اشاره کرد تا بایستند
🍎 یک پراید سفید برایش ایستاد
🍎 سمیه سوار ماشین شد و گفت :
🌸 لطفا دانشگاه شهید چمران بریم .
🍎 راننده ، از آینه جلو ،
🍎 نگاهی به سمیه انداخت و حرکت کرد .
🍎 سمیه احساس کرد که ماشین ،
🍎 دارد به مسیر دیگری می رود .
🍎 به خاطر همین به راننده گفت :
🌸 آقا دارید اشتباه میرید .
🌸 مسیر دانشگاه ، از اون طرف بود .
🍎 راننده گفت :
🔥 بله می دونم ؛ ولی اون راه مسدوده .
🍎 سمیه بدون اینکه بترسد ؛
🍎 یا احساس خطر کند ؛
🍎 ساکت نشست و چیزی نگفت .
🍎 بعد از مدتی متوجه شد
🍎 که خیلی از دانشگاه دور شدند .
🍎 اینجا بود که احساس خطر کرد
🍎 ولی باز هم چیزی نگفت
🍎 تا اینکه ماشین ،
🍎 به کوچه بن بست رسید .
🍎 سمیه عصبانی شد
🍎 و سر راننده داد زد و گفت :
🌸 مردیکه بی شعور ،
🌸 منو آوردی اینجا چکار ؟!
🍎 راننده ، روی خود را برگرداند ؛
🍎 و چاقویی را به طرف سمیه گرفت .
🍎 و با لبخندی شیطانی گفت :
🔥 خشکله پیاده شو
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🏴 شهادت اسماعیل هنیه ،
🏴 رهبر مقاومت اسلامی حماس
🏴 و فرمانده مجاهد فلسطین را
🏴 تبریک و تسلیت عرض می کنیم .
35.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت اول
___________________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
📙 داستان کوتاه بوسه بهشتی
🌷 مردی به حضور پیامبر اکرم رسید
🌷 و سوالی از ایشان پرسید :
🔮 ای رسول خدا !
🔮 من نذر کردم که درب بهشت
🔮 و صورت حورالعین را ببوسم
🔮 حالا چکار کنم ؟!
🌷 پیامبر اکرم فرمودند :
🕋 برو پاى مادرت را
🕋 ( به منزله صورت حور العين )
🕋 و پيشانى پدر را (بمنزله در بهشت )
🕋 ببوس .
🌷 دوباره مرد پرسید :
🔮 اگر پدر و مادرم مرده باشند ،
🔮 باید چه کنم ؟!
🌷 پیامبر فرمودند :
🕋 قبر آنها را ببوس .
🌷 دوباره مرد با ناراحتی گفت :
🔮 مكان قبر آنها را نمى دانم .
🌷 حضرت فرمودند :
🕋 دو خط روى زمين بکش
🕋 به صورت دو قبر
🕋 و به نیت قبر پدر و مادرت ،
🕋 آنجا را ببوس .
📚 منقول از قرة العين ، ص ۳۸
__________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #داستان_کوتاه #بوسه_بهشتی
✨ #احترام_به_والدین #حدیث
📗 داستان کوتاه بوسه خاکی
💎 روزی ابراهيم خليل عليه السلام ،
💎 براى ديدن پسرش اسماعيل ،
💎 از شام به مكه آمد ،
💎 درب را زد و عروسش بیرون آمد
💎 و اظهار داشت که اسماعيل ،
💎 به سفر رفته است .
💎 حضرت ابراهيم عليه السلام ،
💎 بدون ديدن پسرش اسماعيل ،
💎 به سوى شام برگشت .
💎 وقتى كه حضرت اسماعيل ،
💎 از سفر برگشت ،
💎 همسرش آمدن پدرش را ،
💎 به او اطلاع داد .
💎 حضرت اسماعیل ،
💎 از اينکه نتوانست پدرش را زیارت کند
💎 بسيار ناراحت و غمگین شد
💎 برای اداى احترام به پدرش ،
💎 جاى پاى او را پيدا كرد و بوسيد .
📚 حكايتهاى شنيدنى ، ج ۴ ، ص ۴۱
__________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #داستان_کوتاه #بوسه_خاکی
✨ #احترام_به_والدین
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت پنجم 🌹
🍎 سمیه با عصبانیت ،
🍎 به راننده نگاه می کرد .
🍎 و در حالی که به او زُل زده بود ،
🍎 آرام از ماشین پیاده شد .
🍎 راننده نیز ، در حالی که چاقو را ،
🍎 به سمت سمیه گرفته بود ،
🍎 آرام پیاده شد و به سمیه گفت :
🔥 برو طرف اون خونه
🍎 سمیه گفت :
🌷 اگه خواهرت جای من بود
🌷 چکار می کردی ؟!
🔥 راننده گفت :
🔥 خفه شو ، زِر نزن
🍎 سمیه گفت :
🌷 دوست داری مثل همین برخورد تو با من ،
🌷 مردان دیگه با ناموست داشته باشند ؟
🌷 دوست داری کسی به خواهر و مادرت ،
🌷 به زنت به دخترت اهانت کنه ؟!
🌷 دوست داری کسی مزاحمشون بشه ؟
🌷 یا بهشون تجاوز کنه ؟!
🍎 راننده ، عصبانی شد و گفت :
🔥 خفه شو کثافت ، ناموس من شرف داره
🔥 خواهر و مادر و زن من ، نجیب اند
🔥 اونا حیا دارن ، عفت دارن ، تو چی ؟!
🔥 تو با این تیپ و قیافت ،
🔥 فقط یه هرزه ای همین ...
🔥 حالا راه بیفت ببینم ...
🍎 سمیه گقت :
🌷 اگه واقعا مادرت نجیبه ، حیا داره ، شرف داره
🌷 پس تو چرا حرومزاده ای ؟!
🌷 مگه تو پسر همون مادر نیستی ؟!
🌷 مگه از شیر اون نخوردی ؟! ...
🍎 راننده عصبانی شد و حرف سمیه را قطع کرد
🍎 و با خشم گفت : گوش کن کثافت لعنتی
🔥 منم مثل مادرم پاک بودم
🔥 امثال توی بی شرف ، منو به این روز انداختن
🔥 حالا برو سمت اون خونه و حرف نزن
🍎 سمیه ، دستانش را بالا گرفت
🍎 روی خود را از راننده برگرداند .
🍎 چند قدم جلو رفت ولی ناگهان ،
🍎 تند و سریع ، به عقب برگشت
🍎 دست راننده را گرفت ، فشار داد و کج کرد
🍎 دست راننده ، درد گرفت .
🍎 شروع کرد به داد زدن
🍎 سمیه چاقو را از دستش در آورد .
🍎 و با پا ، به شکم او لگد زد
🍎 سرش را به ماشین کوبید
🍎 و درب ماشین را ، محکم به کمر او زد .
🍎 راننده ، از شدت درد ،
🍎 به جزع و فزع پرداخت
🍎 به زمین افتاد و دستش را بالا برد ،
🍎 و با درد گفت :
🔥 نزن ، دیگه نزن ، خواهش می کنم نزن
🔥 غلط کردم . به خدا غلط کردم
🔥 دیگه این کارو نمی کنم
🔥 دیگه از این غلطا نمی کنم .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
______________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
29.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت دوم
__________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ششم 🌹
🍎 سمیه با عصبانیت به راننده زُل زده بود
🍎 سپس با غرور و اقتدار ،
🍎 سوار ماشین او شد .
🍎 و به راننده گفت :
🌷 من مثل تو دزد نیستم
🌷 ولی برای تنبیه تو ،
🌷 با ماشینت میرم دانشگاه .
🌷 اگه هم خواستی بیای دنبالش ،
🌷 روبروی در صدا و سیما پیداش می کنی .
🍎 سمیه دنده عقب زد .
🍎 و آرام از کوچه ، خارج شد .
🍎 و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 اما تا مدتها ،
🍎 به این ماجرای دزدیده شدنش فکر می کرد ؛
🍎 و اینکه چه چیزی باعث شده
🍎 تا امثال این راننده ،
🍎 به خودشان اجازه می دهند
🍎 تا مزاحم حریم خصوصی اش شوند .
🍎 سمیه ، روزها و هفته ها ،
🍎 در فکر ماجرای جسارت آن مرد راننده ،
🍎 مزاحمت آقایان در خیابان ،
🍎 تکه پرانی ها ، شماره دادن ها ،
🍎 جسارت و بی احترامی ها ،
🍎 و نگاه های جنسی مردان هوس باز ، بود .
🍎 فکر کردن به این همه بی حرمتی ها ،
🍎 خیلی آزارش می داد .
🍎 سمیه از این وضع خسته شده بود .
🍎 از اینکه مردم به جنسیت ، پوست ، مو ،
🍎 و لباس او نگاه کنند ، راضی نبود .
🍎 از اینکه مردم ،
🍎 به حریم خصوصی اش تجاوز کنند ،
🍎 متنفر بود .
🍎 همیشه در این فکر بود ،
🍎 که چکار کند که انسانیتش دیده شود
🍎 نه جنسیت زنانه اش ، نه برجستگی اندامش
🍎 و نه چیز دیگر ...
🍎 پس از مدتها فکر و خیال کردن ،
🍎 یک روز به این فکر افتاد
🍎 تا موهای خود را بپوشاند .
🍎 و لباس های سنگین و باوقار بپوشد
🍎 و با موی پوشیده و لباس سنگین و بلند ،
🍎 از خانه بیرون برود .
🍎 تا شاید مزاحمت های مردان بد ، کم شود .
🍎 اما هر وقت که می خواست ،
🍎 این تصمیم اش را عملی کند ؛
🍎 خجالت از مردم ، او را منصرف می کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
__________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت سوم
_________________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت هفتم 🌹
🍎 سمیه ، همیشه با خودش درگیر بود .
🍎 گاهی در تنهایی خودش ،
🍎 با خودش حرف می زد و می گفت :
🌷 من باید موهام رو بپوشونم
🌷 لباسهای سنگین بپوشم
🌷 نه نمیشه ، آخه مردم چی میگن
🌷 مطمئناً منو مسخره می کنن
🌷 اصلا من چکار مردم دارم ،
🌷 به مردم چه ربطی داره که من ،
🌷 چی بپوشم چی نپوشم
🌷 مگه من ، دارم برای مردم زندگی می کنم
🌷 ای خدا چکار کنم ، خسته شدم .
🌷 بابا ول کن سمیه ،
🌷 تا کی میخوای برای این و اون زندگی کنی؟
🌷 تا کی می خوای
🌷 برای جلب رضایت این و اون تلاش کنی ؟
🌷 تا کی می خوای برای دلخوشی مردم ،
🌷 لباس بی عفتی بپوشی و آرایش کنی ؟
🌷 بابا ، یه کم برای خودت زندگی کن
🌷 اگه میخوای در اجتماع موفق باشی ،
🌷 باید کاری کنی که به چشم یک انسان ،
🌷 به تو نگاه کنن ، نه یک عروسک ،
🌷 نه یک وسیله برای لذت بردن مردان .
🍎 سمیه ،
🍎 بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش ،
🍎 آخر تصمیم خود را عملی کرد .
🍎 و برای اولین بار ،
🍎 مقنعه خود را کامل پوشید
🍎 و نگذاشت موهایش از مقنعه بیرون بیاید .
🍎 همچنین مانتوی اداری بلند پوشید .
🍎 و به دانشگاه رفت .
🍎 مردم و همسایه ها و هم دانشگاهی ها ،
🍎 از تغییر و تحول ناگهانی سمیه ،
🍎 در شگفت بودند ؛
🍎 اما خیلس زود ،
🍎 به انتخاب تیپ جدیدش احترام گذاشتند
🍎 خیلی ها ، تیپ جدید او را تائید کردند
🌷 و خیلی از او تعریف کردند .
🍎 اما عده ای از پسرها هم بودند
🍎 که از حجاب داشتن سمیه ، ناراضی بودند
🍎 و حتی حجابش را مسخره می کردند .
🍎 و آنها کسانی بودند
🍎 که به زنان ، نگاه ابزاری داشتند .
🍎 و معتقد بودند که زنان ، مثل یک عروسک ،
🍎 باید در خدمت شهوت مردان باشند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
____________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت چهارم
_____________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت هشتم 🌹
🍎 سمیه ،
🍎 چند هفته بعد از انتخاب پوشش جدید ،
🍎 تصمیم گرفت تا چادر نیز بپوشد .
🍎 با چادری شدن سمیه ،
🍎 احترام او ، خیلی بیشتر شد .
🍎 و گاهی مردان به احترامش تعظیم می کردند
🍎 سمیه در حجاب و چادر ،
🍎 هم احساس امنیت جسمی می کرد
🍎 هم امنیت روحی روانی .
🍎 آرامش او ، نسبت به قبل ، بیشتر شد .
🍎 اذیت و آزارهای مردان کم شد
🍎 خیلی از دوستان و غریبه ها ،
🍎 از تیپ جدید او خوششان آمد .
🍎 بعضی از دختران دانشگاه نیز ،
🍎 که درد سمیه را داشتند ؛
🍎 و مدام مورد اذیت و آزار ،
🍎 و مزاحمت پسران بی غیرت بودند ؛
🍎 از دیدن امنیت بیشتر سمیه در حجاب ،
🍎 تشویق شدند تا با حجاب بیشتری ،
🍎 در دانشگاه حضور یابند .
🍎 سمیه ، با یکی از دوستانش به نام مرضیه ،
🍎 در حال قدم زدن بودند .
🍎 که ناگهان چشمش ،
🍎 به یک آقای سر به زیر و نجیب افتاد .
🍎 سمیه به دوستش مرضیه گفت :
🌷 مرضیه این کیه !؟
🌟 مرضیه گفت :
🌟 این پسره رو می گی ، که سر به زیره ؟!
🌷 سمیه گفت : آره
🌟 مرضیه گفت : زیاد نمی شناسمش ؛
🌟 ولی خیلی درس می خونه .
🌟 نمره هاش هم عالی اند .
🌟 همیشه لبخند رو لباشه .
🌟 پسر پاک و نجیبیه .
🌟 اهل دختر بازی ، مهمانی مختلط ،
🌟 پارتی و این مسخره بازیا هم نیست .
🌟 خیلی هم مودبه
🌟 یک جوری با دخترا حرف می زنه
🌟 انگار داره با یه پادشاه حرف می زنه .
🌷 سمیه گفت :
🌷 ماشالله خوب ازش اطلاعات داری ،
🌷 پس چرا میگی نمی شناسمش ؟!
🌟 مرضیه گفت :
🌟 آخه چند بار برای گرفتن جزوه ،
🌟 پیشش رفتم ، اصلا نگام نکرد
🌟 من تعجب کردم
🌟 نه نگاه کرد ، نه متلک انداخت ،
🌟 نه گرم گرفت ، نه پارک دعوتم کرد
🌟 نه منو رستوران برد نه به صرف چایی ،
🌟 نه بستنی ، نه هیچ ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 هم پسرا باید با حیا و عفت باشن
🌷 هم دخترا
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
34.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت پنجم
_________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت نهم 🌹
🍎 سمیه و مرضیه ،
🍎 مشغول صحبت کردن بودند .
🍎 می خواستند از کنار چند پسر جوان بگذرند .
🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت
🍎 و از جلوی آنان عبور کرد .
🍎 یکی از پسرا با طعنه گفت :
🔥 چی شده سمیه خانم ؟!
🔥 تیپ عوض کردی ؟!
🔥 نکند برایت خواستگار آمده ؟!
🔥 بابا مثل قبل باش
🔥 چادرت را بکن
🔥 موهایت را در بیار
🔥 بگذار باهات حال کنیم .
🍎 سمیه ایستاد .
🍎 و آرام روی خود را ،
🍎 به طرف آن پسران برگرداند .
🍎 پسر جوان ترسید .
🍎 نفسش بند آمد .
🍎 ترسید که نکند سمیه ، دوباره عصبانی شود
🍎 اما سمیه به آرامی به آنها گفت :
🌷 شما خواهر دارید ؟!
🌷 مادر دارید ؟!
🌷 ناموس دارید ؟!
🌷 غیرت دارید ؟!
🌷 آیا اجازه می دهید که خواهران شما ،
🌷 خودشان را ، به مردان نامحرم عرضه کنند ؟
🌷 تا آن مردان هوس باز ، لذت ببرند ؟!
🌷 آیا اجازه می دهید مردان نامحرم ،
🌷 با آرایش و زیبایی و بدن خواهران شما ،
🌷 عشق و حال کنند ؟!
🍎 پسران ، هیچ جوابی ندادند .
🍎 تا اینکه مرضیه گفت :
🌟 بیا برویم سمیه ، اینها را ول کن
🍎 سمیه و مرضیه از آنجا گذشتند
🍎 اما مرضیه با تعجب به سمیه گفت :
🌟 دختر ! حواست بود خیلی با ادب شدی ؟!
🌷 سمیه گفت : چطور ؟!
🍎 مرضیه گفت :
🌟 قبل از پوشیدن چادر ،
🌟 هر کی به تو تکه می پراند ،
🌟 عصبانی می شدی ، دعوایش می کردی
🌟 اما حالا ...
🌟 با ادب ، سنگین ، با وقار ، با متانت ،
🌟 کلا زیبا حرف زدی .
🌟 واقعا مثل دخترهای با کلاس حرف زدی .
🌟 خوشمان آمد ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 حرف زدنم ، ضایع بود ؟!
🍎 مرضیه گفت :
🌟 نه بابا ؛ خیلی هم عالی بودی .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
____________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman