eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
48 عکس
94 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه چرا نماز بخوانیم 🌟 حمید ، سر کلاس به معلم گفت : ☝️ آقا اجازه ! ☝️ چرا باید نماز بخونیم ؟! 🌟 معلم با مهربانی گفت : 👨🏻‍🏫 آفرین سوال خیلی خوبیه 👨🏻‍🏫 ببینید بچه ها ! 👨🏻‍🏫 اگر کسی را دوست داشته باشیم 👨🏻‍🏫 دوست داریم با او حرف بزنیم . 👨🏻‍🏫 خوب کسی که خدا را دوست دارد 👨🏻‍🏫 و دلش می خواهد با او حرف بزند 👨🏻‍🏫 باید نماز بخواند ، 👨🏻‍🏫 وقتی کسی را دوست داشته باشید 👨🏻‍🏫 آن طور رفتار می‏ کنید 👨🏻‍🏫 که او می ‏خواهد . 👨🏻‍🏫 خدای بزرگ ما را خلق کرده است 👨🏻‍🏫 و ما را خیلی زیاد دوست دارد 👨🏻‍🏫 و از ما خواسته است 👨🏻‍🏫 که نماز بخوانیم 👨🏻‍🏫 پس ما هم که خدا را دوست داریم 👨🏻‍🏫 باید جوری رفتار کنیم 👨🏻‍🏫 و کارهایی انجام دهیم 👨🏻‍🏫 که خدای مهربان از ما می خواهد 👨🏻‍🏫 مثل نماز ، روزه ، کمک به مردم 👨🏻‍🏫 تا اینجوری ، 👨🏻‍🏫 از دست ما شاد و راضی بشود . 👨🏻‍🏫 تازه ، 👨🏻‍🏫 نماز خوندن به نفع ما هم هست 👨🏻‍🏫 وقتی که بدن ما کثیف می شود 👨🏻‍🏫 باید آن را بشوییم تا تمیز شود 👨🏻‍🏫 درسته ؟! 👨🏻‍🏫 تا احساس خوشایندی از 👨🏻‍🏫 تمیزی و پاکیزگی به ما برسد . 👨🏻‍🏫 دقیقا نماز ، همین کار را ، 👨🏻‍🏫 با روح ما انجام می دهد . 👨🏻‍🏫 روزی پیامبر مهربان اسلام ، 👨🏻‍🏫 رو به یارانشان کردند و فرمودند : 🕋 فرض کنید در جلوی خانه‏ شما 🕋 چشمه ای جاری است 🕋 و شما هر روز پنج بار ، 🕋 بدن خود را در آن می ‏شویید . 🕋 آیا در بدن شما ، 🕋 آلودگی و کثافت باقی می ‏ماند ؟! 🌟 یاران پیامبر گفتند : خیر 👨🏻‍🏫 پیامبر دوباره گفتند : 🕋 بله نمازهای پنجگانه ، 🕋 دقیقاً همین اثر را دارند . 🕋 با پنج نماز در شبانه روز ، 🕋 خداوند ، بدی ‏ها و گناهان را ، 🕋 از آدم می‏ زداید 🕋 و او را پاکیزه می‏ کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان دختر پوشیه پوش 🎬 قسمت اول 🔥 دوتا از دختران دانشگاه ، 🔥 در حال فروش مواد مخدر بودند . 🔥 دختری به نام مرضیه ، 🔥 کنار آنها ایستاده ، 🔥 و از آنها خواهش می کرد ، 🔥 تا به او مواد بدهند . 🔥 اما مرضیه پول نداشت 🔥 به خاطر همین چیزی به او نمی دادند . 🔥 مرضیه ، کیفش را باز کرد 🔥 و از درون آن ، 🔥 گردنبند طلایی را ، 🔥 که یادگار مادرش بود ، 🔥 در آورد و به آنها داد . 🔥 یکی از دختران مواد فروش ، 🔥 با دقت گردنبند رو بررسی کرد 🔥 و به دوستش گفت : اصلِ اصله 🔥 آن یکی دختره هم ، 🔥 دست در جیب خود کرد 🔥 تا مواد برای مرضیه در آورد . 🔥 که ناگهان ، 🍎 دختری چادر پوش ، 🍎 که یک روبند و پوشیه ، 🍎 روی صورتش گذاشته بود ، 🍎 با تیپ مشکی ، نزدیک آنها شد . 🔥 مرضیه با حالت خماری ، 🔥 به چشمان سبز و زیبای دختر پوشیه پوش ، خیره شد . 🔥 و با بی حالی گفت : تویی ؟! 🍎 دختر پوشیه پوش ، 🍎 دست راست خود را ، 🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ، گذاشت . 🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد . 🍎 و دست دیگرش را ، 🍎 روی گردنبند مرضیه گذاشت . 🍎 که در دست یکی از آن دختران مواد فروش بود . 🍎 اما دختر مواد فروش ، 🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 دختر پوشیه پوش ، عصبانی شد ، 🍎 و دستان خود را ( که در آن مواد بود ) ، 🍎 مشت کرد 🍎 و به صورت دختر مواد فروش زد . 🍎 و گردنبند را از دستش رها کرد . 🍎 دختره دومی نیز ، به سمیه حمله کرد . 🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ، 🍎 روی بازوی او گذاشت 🍎 و با پایش ، زیر پای او را خالی کرد 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🍎 آن دوتا دختر ، 🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند . 🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفت 🍎 و او را دنبال خود می کشید . 🍎 مرضیه نیز هر چه می گفت : 🔥 من حالم خوش نیست 🔥 کجا منو می بری ؟! 🔥 ولم کن بذار برم 🍎 اما دختر پوشیه پوش ، 🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ، 🍎 محکم دست او را گرفته ، 🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت . 🔥 که ناگهان ؛ 🔥 یک مرد درشت هیکل ، 🔥 جلوی آنها ظاهر شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت دوم 🌹🌹 🔥 ناگهان ؛ یک مرد درشت هیکل ، 🔥 جلوی سمیه ظاهر شد . 🔥 سمیه می خواست 🔥 از طرف راست او حرکت کند 🔥 ولی یک مرد قوی هیکل دیگر ، 🔥 جلوی او ظاهر شد . 🔥 سمیه می خواست ، 🔥 از طرف چپ حرکت کند . 🔥 و باز یک مرد درشت دیگر ظاهر شد . 🔥 سمیه ، دست مرضیه را محکم فشرد 🔥 و تصمیم گرفت که برگردد . 🔥 اما باز یک آقای بلند و قوی هیکل دیگر ، 🔥 راه آنها را سد نمود . 🔥 چهار مرد قوی هیکل ، 🔥 سمیه را محاصره کردند . 🔥 یکی از آن چهار نفر گفت : 🐸 پس دختر پوشیه پوش تویی ؟! 🔥 یکی دیگر با شوخی گفت : 🐵 نه بابا ، ایشون زن گربه ای هستند 🔥 نفر سومی با حالت تمسخر گفت : 🐶 شاید هم دختر نینجا باشه 🔥 چهارمی از پشت گفت : 🦁 بیشتر بهش میاد بتمن باشه 🔥 دوباره اولی گفت : 🐸 زورو هم می تونه باشه 🍎 عصبانیت از چشمان سمیه پیدا بود 🍎 ولی با آرامش گفت : 🌸 لطفا از سر راهم برید کنار 🔥 یکی از آن چهار قُلدر گفت : 🐸 اگه نذاریم ، چکار می کنی ؟! 🔥 سمیه ، از آن دخترانی نبود ، 🔥 که با مردان نامحرم و مریض و نفهم ، 🔥 دهان به دهان شود . 🔥 به خاطر همین ، دست مرضیه را رها کرد . 🔥 و با دستش ، 🔥 که دستکش پوشیده بود ، 🔥 اشاره کرد که بیایید . 🔥 ناگهان ، 🔥 یکی از آن چهار نفر ، به طرف سمیه آمد . 🔥 سمیه با پا ، به گردن آن مرد لگد زد 🔥 و با چرخشی به راست ، 🔥 به پشت او رفته 🔥 و او را به طرف دوستانش پرتاب کرد . 🔥 سپس سراغ نفر دوم رفت 🔥 خود را به زمین انداخت 🔥 و هر دو پای خود را بین دو پای نفر دوم برد 🔥 سپس پاهای او را قفل کرد 🔥 و به زمین انداخت . 🔥 نفر سوم نیز ، به طرف او آمد 🔥 سمیه ، دستان خود را به زمین زد 🔥 و به سرعت خود را به طرف او پرتاب کرد 🔥 هر دو پاشنه پای سمیه ، 🔥 به زیر چانه های او اصابت کردند . 🔥 سپس بلند شد 🔥 و نفر آخر را ، مشت باران کرد 🔥 آنقدر به شکم او مشت زد ؛ 🔥 که او را با گیجی و منگی، 🔥 نقش بر زمین کرد . 🔥 هر کس از آن چهار نفر پا می شد 🔥 با خشم دختر پوشیه پوش روبرو می گشت 🔥 بعد از مبارزه و تسلیم شدن آن چهار قلدر ، 🔥 دختر پوشیه پوش بلند شد 🔥 و به اطرافش نگاه کرد 🔥 آن چهار غول بی غیرت ، 🔥 هنوز روی زمین بودند 🔥 اما هیچ اثری از مرضیه نبود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت سوم 🌹🌹 🍎 در یکی از مناطق شهر اهواز ، 🍎 دختری به نام سمیه زندگی می کرد . 🍎 سمیه ، دختری زبر و زرنگ و درس خوان بود 🍎 و از نظر ظاهری ، 🍎 بسیار زیبا ، جذاب و دلربا بود . 🍎 قد و قامت درشتی داشت . 🍎 اما تنها مشکلی که داشت ، 👈 بد حجاب و به شدت عصبی بود . 🍎 احساس نقص و کمبود چیزی در زندگی اش ، 🍎 همیشه او را آزار می داد . 🍎 همیشه دوست داشت 🍎 که مورد توجه پدر و مادرش باشد . 🍎 اما پدر و مادر سمیه ، 🍎 همیشه در حال دعوا و قهر بودند 🍎 و هیچ وقت نفهمیدند که دخترشان سمیه ، 🍎 دیگر بزرگ شده است 🍎 و نیاز به آرامش و محبت بیشتری دارد . 🍎 سمیه ، نیاز به توجه و همدم داشت . 🍎 به خاطر همین بی توجهی ها ، 🍎 سمیه عصبی و زود جوش شده بود . 🍎 سمیه ، برای جبران کمبود محبت هایش ، 🍎 و برای جلب توجه مردم و اطرافیانش ، 🍎 سعی می کرد 🍎 از لباس های رنگی ، براق ، نوشته دار ، 🍎 و یا مانتوی جلوباز ، تنگ و... استفاده کند . 🍎 سمیه ، تیپ های خاصی می زد . 🍎 تا مردم به او توجه و محبت کنند 🍎 و یا از او تعریف کنند . 🍎 این نوع لباس پوشیدن هایش ، 🍎 واقعا باعث جلب توجه دیگران می شد 🍎 خصوصا آقایان ، 🍎 اما نه برای محبت کردن ؛ 🍎 بلکه برای اذیت و آزار و مزاحمت او . 🍎 هر وقت از خانه بیرون می آمد ؛ 🍎 پسرهای خیابانی ، مزاحمش می شدند . 🍎 گاهی به او متلک می زدند 🍎 گاهی به او پیشنهاد دوستی می دادند 🍎 گاهی تقاضای رابطه نامشروع می کردند 🍎 گاهی تا درب دانشگاه ، دنبالش می آمدند 🍎 و همین باعث اذیت و آزار او می شد . 🍎 سمیه ، از این وضع اصلا خوشش نمی آمد 🍎 دوست نداشت مثل یک عروسک ، 🍎 بازیچه ای در دست مردان هوس باز باشد . 🍎 همیشه به فکر چاره ای بود 🍎 تا بتواند از این وضع خلاص شود . 🍎 تا یک روز ، جان او به خطر افتاد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت چهارم 🌹 🍎 سمیه ، هم دانشگاه می خواند 🍎 و هم باشگاه کنگ فو می رفت . 🍎 او ، علاقه زیادی به ورزش داشت . 🍎 او در رشته کنگ فو ، مقام استانی آورده بود . 🍎 و در دانشگاه نیز ، 🍎 همیشه نمرات بالایی کسب می نمود . 🍎 در مقالات و مسابقات علمی نیز ، 🍎 مقام اول کسب کرده بود . 🍎 اما برای کسی مهم نبود که سمیه ، 🍎 قدرت بدنی یا قدرت عقلی و فکری دارد . 🍎 چون همه درگیر ظاهر و تیپ و زیبایی او ، 🍎 شده بودند . 🍎 هر وقت کنفرانس یا کارگاه علمی ، 🍎 در دانشگاه برگزار می شد ؛ 🍎 و او می بایست 🍎 مطالب علمی اش را ارائه نماید ، 🍎 اساتید و دانشجویان ، 🍎 محو زیبایی او می شدند . 🍎 و از دیدن زیبایی های او ، 🍎 چنان لذتی می بردند که به حرف های او ، 🍎 هیچ اهمیت و بهایی نمی دادند . 🍎 و این جریان ، او را بیشتر عصبی می کرد . 🍎 همیشه به خاطر این بی توجهی ها ، 🍎 به خاطر کم اهمیت جلوه دادن علم و عقل او 🍎 با اساتید و دانشجویان ، دعوا می کرد . 🍎 سمیه همیشه در این فکر بود 🍎 که چکار کند تا مردم ، 🍎 باطن و روح او را درک کنند 🍎 علم و عقل و فکر او را ببینند 👈 نه جنسیت زنانه او را ... 👈 نه زیبایی و اندام شهوت انگیز او را ... 🍎 تا اینکه یک روز ، 🍎 برای رفتن به دانشگاه ، از خانه بیرون آمد . 🍎 به ماشین ها اشاره کرد تا بایستند 🍎 یک پراید سفید برایش ایستاد 🍎 سمیه سوار ماشین شد و گفت : 🌸 لطفا دانشگاه شهید چمران بریم . 🍎 راننده ، از آینه جلو ، 🍎 نگاهی به سمیه انداخت و حرکت کرد . 🍎 سمیه احساس کرد که ماشین ، 🍎 دارد به مسیر دیگری می رود . 🍎 به خاطر همین به راننده گفت : 🌸 آقا دارید اشتباه میرید . 🌸 مسیر دانشگاه ، از اون طرف بود . 🍎 راننده گفت : 🔥 بله می دونم ؛ ولی اون راه مسدوده . 🍎 سمیه بدون اینکه بترسد ؛ 🍎 یا احساس خطر کند ؛ 🍎 ساکت نشست و چیزی نگفت . 🍎 بعد از مدتی متوجه شد 🍎 که خیلی از دانشگاه دور شدند . 🍎 اینجا بود که احساس خطر کرد 🍎 ولی باز هم چیزی نگفت 🍎 تا اینکه ماشین ، 🍎 به کوچه بن بست رسید . 🍎 سمیه عصبانی شد 🍎 و سر راننده داد زد و گفت : 🌸 مردیکه بی شعور ، 🌸 منو آوردی اینجا چکار ؟! 🍎 راننده ، روی خود را برگرداند ؛ 🍎 و چاقویی را به طرف سمیه گرفت . 🍎 و با لبخندی شیطانی گفت : 🔥 خشکله پیاده شو 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman
🏴 شهادت اسماعیل هنیه ، 🏴 رهبر مقاومت اسلامی حماس 🏴 و فرمانده مجاهد فلسطین را 🏴 تبریک و تسلیت عرض می کنیم .
35.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت اول ___________________________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
📙 داستان کوتاه بوسه‌ بهشتی 🌷 مردی به حضور پیامبر اکرم رسید 🌷 و سوالی از ایشان پرسید : 🔮 ای رسول خدا ! 🔮 من نذر کردم که درب بهشت 🔮 و صورت حورالعین را ببوسم 🔮 حالا چکار کنم ؟! 🌷 پیامبر اکرم فرمودند : 🕋 برو پاى مادرت را 🕋 ( به منزله صورت حور العين ) 🕋 و پيشانى پدر را (بمنزله در بهشت ) 🕋 ببوس . 🌷 دوباره مرد پرسید : 🔮 اگر پدر و مادرم مرده باشند ، 🔮 باید چه کنم ؟! 🌷 پیامبر فرمودند : 🕋 قبر آنها را ببوس . 🌷 دوباره مرد با ناراحتی گفت : 🔮 مكان قبر آنها را نمى دانم . 🌷 حضرت فرمودند : 🕋 دو خط روى زمين بکش 🕋 به صورت دو قبر 🕋 و به نیت قبر پدر و مادرت ، 🕋 آنجا را ببوس . 📚 منقول از قرة العين ، ص ۳۸ __________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان کوتاه بوسه خاکی 💎 روزی ابراهيم خليل عليه السلام ، 💎 براى ديدن پسرش اسماعيل ، 💎 از شام به مكه آمد ، 💎 درب را زد و عروسش بیرون آمد 💎 و اظهار داشت که اسماعيل ، 💎 به سفر رفته است . 💎 حضرت ابراهيم عليه السلام ، 💎 بدون ديدن پسرش اسماعيل ، 💎 به سوى شام برگشت . 💎 وقتى كه حضرت اسماعيل ، 💎 از سفر برگشت ، 💎 همسرش آمدن پدرش را ، 💎 به او اطلاع داد . 💎 حضرت اسماعیل ، 💎 از اينکه نتوانست پدرش را زیارت کند 💎 بسيار ناراحت و غمگین شد 💎 برای اداى احترام به پدرش ، 💎 جاى پاى او را پيدا كرد و بوسيد . 📚 حكايتهاى شنيدنى ، ج ۴ ، ص ۴۱ __________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت پنجم 🌹 🍎 سمیه با عصبانیت ، 🍎 به راننده نگاه می کرد . 🍎 و در حالی که به او زُل زده بود ، 🍎 آرام از ماشین پیاده شد . 🍎 راننده نیز ، در حالی که چاقو را ، 🍎 به سمت سمیه گرفته بود ، 🍎 آرام پیاده شد و به سمیه گفت : 🔥 برو طرف اون خونه 🍎 سمیه گفت : 🌷 اگه خواهرت جای من بود 🌷 چکار می کردی ؟! 🔥 راننده گفت : 🔥 خفه شو ، زِر نزن 🍎 سمیه گفت : 🌷 دوست داری مثل همین برخورد تو با من ، 🌷 مردان دیگه با ناموست داشته باشند ؟ 🌷 دوست داری کسی به خواهر و مادرت ، 🌷 به زنت به دخترت اهانت کنه ؟! 🌷 دوست داری کسی مزاحمشون بشه ؟ 🌷 یا بهشون تجاوز کنه ؟! 🍎 راننده ، عصبانی شد و گفت : 🔥 خفه شو کثافت ، ناموس من شرف داره 🔥 خواهر و مادر و زن من ، نجیب اند 🔥 اونا حیا دارن ، عفت دارن ، تو چی ؟! 🔥 تو با این تیپ و قیافت ، 🔥 فقط یه هرزه ای همین ... 🔥 حالا راه بیفت ببینم ... 🍎 سمیه گقت : 🌷 اگه واقعا مادرت نجیبه ، حیا داره ، شرف داره 🌷 پس تو چرا حرومزاده ای ؟! 🌷 مگه تو پسر همون مادر نیستی ؟! 🌷 مگه از شیر اون نخوردی ؟! ... 🍎 راننده عصبانی شد و حرف سمیه را قطع کرد 🍎 و با خشم گفت : گوش کن کثافت لعنتی 🔥 منم مثل مادرم پاک بودم 🔥 امثال توی بی شرف ، منو به این روز انداختن 🔥 حالا برو سمت اون خونه و حرف نزن 🍎 سمیه ، دستانش را بالا گرفت 🍎 روی خود را از راننده برگرداند . 🍎 چند قدم جلو رفت ولی ناگهان ، 🍎 تند و سریع ، به عقب برگشت 🍎 دست راننده را گرفت ، فشار داد و کج کرد 🍎 دست راننده ، درد گرفت . 🍎 شروع کرد به داد زدن 🍎 سمیه چاقو را از دستش در آورد . 🍎 و با پا ، به شکم او لگد زد 🍎 سرش را به ماشین کوبید 🍎 و درب ماشین را ، محکم به کمر او زد ‌. 🍎 راننده ، از شدت درد ، 🍎 به جزع و فزع پرداخت 🍎 به زمین افتاد و دستش را بالا برد ، 🍎 و با درد گفت : 🔥 نزن ، دیگه نزن ، خواهش می کنم نزن 🔥 غلط کردم . به خدا غلط کردم 🔥 دیگه این کارو نمی کنم 🔥 دیگه از این غلطا نمی کنم . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی ______________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
29.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت دوم __________________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film