eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
78 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستان کوتاه ارزش انسان ☂ عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا ☂ در کشور دانمارک ، ☂ دور هم جمع شده بودند ☂ و در موضوع " ارزش انسان " ، ☂ به بحث و تبادل نظر می پرداختند . ☂ هر کدام از آنها ، ☂ معیارهای خاصی را ارائه دادند ☂ تا اینکه نوبت به علامه جعفری رسید ☂ ایشان گفتند : 🌹 اگر می خواهید بدانید 🌹 یک انسان چقدر ارزش دارد 🌹 ببینید به چه چیزی علاقه دارد 🌹 به چه چیزی عشق می ورزد . 🌹 کسی که عشقش ، 🌹 یک آپارتمان دو طبقه است 🌹 در واقع ارزش او ، 🌹 به مقدار همان آپارتمان است . 🌹 کسی که عشقش ماشین است 🌹 ارزشش به همان میزان است . 🌹 اما کسی که عشقش ، 🌹 خدای متعال است . 🌹 ارزشش به اندازه ی خدا خواهد بود ☂ علامه جعفری ، ☂ این را گفت و پایین آمد . ☂ جامعه شناسان ، ☂ به احترام ایشان ، ☂ چند دقیقه ایستادند ☂ و برای ایشان کف زدند . ☂ همه از جواب علامه جعفری ، ☂ خوششان آمده بود . ☂ وقتی تشویق آنها تمام شد ☂ علامه دوباره بلند شد و گفت : 🌹 عزیزان من ! 🌹 این کلامی که گفتم از من نبود . 🌹 بلکه از شخصی 🌹 به نام علی ( علیه السلام ) است 🌹 آن حضرت ، 🌹 در نهج البلاغه می فرمایند : 📖 قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ 📖 ارزش هر انسانی ، 📖 به اندازه‌ی چیزی است 📖 که دوست می دارد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
کی دوست داره به فلسطین بره تا به بچه های غزه کمک کنه ؟ هر کی دوست داره بره در پویش حریفت منم شرکت کنه 👇 🇵🇸 alaqsastorm.com/aqsa/ و یا نام و نام خانوادگی تونو به شماره زیر بفرستید 🇵🇸 ۳۰۰۰۲۱۲ تا حالا ۹ میلیون نفر شرکت کردن لطفا منتشر کنید تا اسرائیل بفهمه با کی طرفه 🇮🇷 @amoomolla
10 Mokhatebe khas.mp3
3.39M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، پس از خواندن نماز ، 🇮🇷 با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ بازم تویی ؟! ⚓️ آخه تو کی هستی ؟ چی هستی ؟ ⚓️ چه جوری یه دفعه غیب میشی ⚓️ یه دفعه ظاهر میشی ؟! ⚓️ ما دوبار همه کشتی رو ، دنبال تو گشتیم ⚓️ اما پیدات نکردیم . ⚓️ کجا مخفی میشی ، بگو ما هم بدونیم ؟ 🇮🇷 فرامرز لبخند زد و گفت : 🐈 من هیچ جا مخفی نشدم 🐈 فقط به قول خودت ، کمی غیب شدم . 🇮🇷 ملوان با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ جدی می گم ، چطوری غیب میشی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اگه اجازه بدی ، بعدا بهت میگم 🐈 فقط یه سوال ازتون داشتم . ⚓️ ملوان گفت : در خدمتم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 تو چند وقته نماز می خونی ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ راستش رو بگم ، ۵ ساله ⚓️ چون من مسیحی بودم نه مسلمان . ⚓️ تا اینکه با چندتا مسلمون رفیق شدم ⚓️ خیلی بچه های باحالی بودن . ⚓️ خوش اخلاق ، متدین ، مهربون ، ⚓️ با گذشت ، فداکار و... ⚓️ خوبی های زیادی ازشون دیدم . ⚓️ خلاصه بگم ، بدون اینکه اونا بفهمن ⚓️ شروع کردم در مورد اسلام تحقیق کردن ⚓️ چند بار کتاب قرآن و حدیث رو خوندم ⚓️ آخر که قرار بود از هم جدا بشیم . ⚓️ بهشون گفتم که من مسلمون شدم . ⚓️ همه شون خیلی خوشحال شدن . ⚓️ چند روز آخر ، ⚓️ همه‌ی نماز خوندن رو بهم یاد دادن و رفتن ⚓️ و بقیه احکام رو ، دارم از کتابها می خونم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خوش به حالت و خاک تو سرم 🐈 من که مسلمونم ، بلد نیستم نماز بخونم 🐈 تو که مسیحی هستی ، رفتی یاد گرفتی 🐈 حالا اگه یه چیزی ازت می خوام ، 🐈 کمکم می کنی ؟ ⚓️ ملوان گفت : چی می خوای ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 دوست دارم نماز خوندن رو بهم یاد بدی 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ باشه خوشحال میشم ⚓️ سعی می کنم هر چی بلدم رو بهت یاد بدم ⚓️ ولی بعدها ، حتما برو پیش کسی که ، ⚓️ بیشتر از من بلد باشه . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
سلام همراهان گلم ولادت حضرت زینب بر شما مبارک
11 Mokhatebe khas.mp3
9.71M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت یازدهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه مرد پرنده 🌷 یکی از یاران پیامبر اکرم ، 🌷 جعفر نام داشت . 🌷 جعفر ، برادر امام علی علیه السلام 🌷 و از یاران وفادار پیامبر اکرم بود . 🌷 زندگی جعفر ، مثل نور ، روشن بود 🌷 همیشه در حال انجام کارهای خوب 🌷 و اعمال شايسته بود . 🌷 نمازش را همیشه ، 🌷 اول وقت و به جماعت می خواند . 🌷 به پدر و مادرش ، 🌷 خیلی احترام می گذاشت . 🌷 جعفر ، همان اول که پیامبر ، 🌷 تبلیغ خود را شروع کردند ، 🌷 مسلمان شد . 🌷 پيامبر ،‌ او را خيلی دوست داشت 🌷 و به او فرمود : 🌹 ای جعفر ! 🌹 تو از جهت خلقت و اخلاق ، 🌹 شبيه منی . 🌷 جعفر نيز 🌷 همیشه به پیامبر می ‌گفت : 🌹 ما نبوت و پیامبری تو را قبول كرديم . 🌹 آنچه از سوی خدا ، 🌹 به تو وحی شده است را می پذيريم . 🌹 آنچه را كه خدا ، 🌹 بر ما حرام كرده است ؛ 🌹 بر خويش حرام می ‌نماييم 🌹 و آنچه را که حلال كرده است ؛ 🌹 حلال می شماريم . ( در این قسمت داستان ، مربیان و والدین عزیز ، می توانند از بچه ها بخواهند که چند نمونه از حلالها و حرام های خدا را ، نام ببرند . ) 🌷 جعفر ، مرد پاک و شجاعی بود . 🌷 و در جنگ‌ها ، مثل یک قهرمانان ، 🌷 با دشمنان اسلام می جنگید . 🌷 و از کسی نمی ترسید به جز خدا . 🌷 در آخرین جنگی که شرکت کرد ، 🌷 با قدرت مبارزه نمود ، 🌷 اما آدمهای بدجنس و خبیث ، 🌷 او را محاصره کردند 🌷 ناگهان از پشت ، 🌷 دست های او رو قطع نمودند 🌷 و او را مظلومانه به شهادت رساندند . 🌷 وقتی خبر شهادت جعفر 🌷 و قطع شدن دستاش را ، 🌷 به پيامبر ‌دادند ؛ 🌷 حضرت گريه كردند و فرمودند : 🌹 خداوند به جای دو دست بريده او ، 🌹 دو بال به او خواهد داد 🌹 تا در بهشت ، با فرشتگان پرواز ‌كند . 🌷 به خاطر همین ؛ 🌷 او به جعفر طيّار ، معروف شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، نماز را به فرامرز یاد داد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با ذوق و شوق فراوان ، 🇮🇷 کارها و حرکات نماز را ، تکرار می کرد . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی خوشحال بود 🇮🇷 که دارد نماز خواندن یاد می گیرد . 🇮🇷 آنقدر سرگرم آموزش نماز بود 🇮🇷 که حواسش از طلوع آفتاب ، پرت شد . 🇮🇷 ناگهان جلوی چشم ملوان ، 🇮🇷 دوباره به گربه تبدیل شد ‌. 🇮🇷 فرامرز ، بعد از گربه شدن ، 🇮🇷 فورا خود را مخفی کرد . 🇮🇷 ملوان ، از دیدن این صحنه ، 🇮🇷 هم ترسید و هم تعجب کرد . 🇮🇷 و فورا به سراغ پلیس امنیت کشتی رفت 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به آنها گفت . 🇮🇷 یکی از پلیس ها گفت : 👮🏻‍♂ خوب ، پس دلیل اینکه اونو پیدا نمی کنیم 👮🏻‍♂ اینه که اون به یک گربه تبدیل میشه 👮🏻‍♂ درست فهمیدم ؟! ⚓️ ملوان گفت : بله قربان 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ آقای محترم ! این حرفا چیه ؟! 👮🏻‍♂ واقعاً فکر کردید من احمقم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ نه به خدا ، من قصد جسارت نداشتم . ⚓️ من فقط چیزی که دیدم رو ، ⚓️ دارم برای شما تعریف می کنم . 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ خوب دیگه فهمیدم ، حالا می تونی بری 🇮🇷 ملوان به آرامی از اتاق پلیس ، بیرون آمد . 🇮🇷 فهمید که کسی حرف او را باور نمی کند 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 دیگر در مورد فرامرز ، به کسی چیزی نگفت . 🇮🇷 یک ساعت بعد به چین رسیدند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 انباردار ، فرامرز را روی زمین دید . 🇮🇷 آن را برداشت و در قفس گذاشت . 🇮🇷 سپس قفس را ، 🇮🇷 به آدرسی که فرامرز داده بود ، فرستادند . 🇮🇷 اما صاحب شرکت ، از آن گربه ها ، 🇮🇷 بی اطلاع بود . 🇮🇷 به خاطر همین آنها را تحویل نگرفت . 🇮🇷 و به نگهبان گفت : ♨️ فعلا اینارو ببرید زیرزمین ♨️ تا بعد ببینیم باهاشون چکار کنیم ♨️ شما هم پیگیری کن و ببین کی اینارو فرستاده 🇮🇷 نزدیک اذان ظهر شده بود . 🇮🇷 فرامرز به گربه گفت : 🐈 بچه ها ! برای ماموریت بعدی آماده باشید 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در قفس را باز کرد و بیرون آمد . 🇮🇷 و منتظر اذان شد . 🇮🇷 تا اینکه هنگام اذان ، 🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 فرامرز ، گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 اما یادش آمد که باید نماز بخواند . 🇮🇷 بدون وضو ، ایستاد . 🇮🇷 و چیزهایی را که ملوان به او یاد داده بود را ، 🇮🇷 با کلی اشتباه انجام داد . 🇮🇷 سپس با گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال دفتر مدیر شرکت گشتند . 🇮🇷 بعضی ها از دیدن فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 ترسیدند و فرار کردند . 🇮🇷 بعضی ها هم به حراست زنگ زدند . 🇮🇷 اما فرامرز ، بدون توجه به مردم ، 🇮🇷 به نوشته های در و دیوار نگاه می کرد 🇮🇷 و با خودش می گفت : 🐈 آخه من که چینی بلد نیستم 🐈 از کجا باید دفتر مدیر و پیدا کنم ؟! 🐈 نوشته های روی اتاق ها رو هم که نمی فهمم 🐈 ای خدا ! این چه وضعیه ؟! 🐈 حالا من باید چکار کنم ؟! 🐈 خدایا خودت کمکم کن 🇮🇷 حراست و نگهبانان شرکت ، 🇮🇷 به طرف فرامرز آمدند . 🇮🇷 فرامرز ، می خواست فرار کند 🇮🇷 اما پشیمان شد و با خودش گفت : 🐈 اونا باید از ما فرار کنند نه ما از اونا . 🇮🇷 سپس دو دستش را به طرف نگهبانان گرفت 🇮🇷 و با انگشتان اشاره ، به آنها اشاره نمود . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به نگهبانان حمله کردند . 🇮🇷 سپس فرامرز به طرف آنها رفت . 🇮🇷 و با آنها مبارزه کرد . 🇮🇷 سپس هر کدام را با یک مشت ، بیهوش نمود . 🇮🇷 و به آنها گفت : 🐈 به من میگن فرامرز 🐈 یعنی فراتر از مرز 🐈 بله داداش من فراتر از مرزم 🐈 من همه جای دنیارو ، 🐈 برای مبارزه با ظلم و جنایت میرم 🇮🇷 یکی از کارمندان آن شرکت ، 🇮🇷 از دیدن فرامرز و شنیدن سخنانش ، 🇮🇷 متعجب و شگفت زده شد . 🇮🇷 به خاطر همین ؛ به دنبال فرامرز راه افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، چون چینی بلد نبود 🇮🇷 تصمیم گرفت که فعلا مخفی شود 🇮🇷 تا راه و چاره ای بیندیشد . 🇮🇷 سپس به زیر زمین شرکت رفتند 🇮🇷 و در یک انباری ، خود را پنهان کردند . 🇮🇷 آن مرد نیز ، پشت سر او ، وارد انبار شد 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
2.mp3
4.89M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۲ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال های آموزنده 📲 سالم، مفید و سرگرم کننده 📲 برای کودک و نوجوان و خانواده 🤔 کانال چیستان و معما 🧠 @moaama_chistan 📀 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film 📚 کانال داستان و رمان 📙 @dastan_o_roman 🎧 کانال شعر و سرود 🎼 @sorod_shr 🦋 کانال تربیت دینی کودک 👨🏻‍🏫 @amoomolla ✈️ لطفا نشر بدین ...
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن آن مرد غریبه تعجب کرد 🇮🇷 می خواست به او حمله کند که ناگهان گفت : 🌹 نه صبر کن ، نزن ، من کاریت ندارم 🌹 من می خوام کمکت کنم . 🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد ، 🇮🇷 که به عقب برگردند . 🇮🇷 و با تعجب به آن مرد ، گفت : 🐈 تو فارسی بلدی ؟ تو ایرانی هستی ؟ 🇮🇷 آن مرد گفت : 🌹 آره ایرانی ام ، اسمم اسماعیله 🌹 اولش ، خیلی از تو ترسیدم 🌹 اما وقتی دیدم فارسی حرف زدی 🌹 فهمیدم ایرانی هستی 🌹 و وقتی گفتی مبارزه با جنایت و ... 🌹 گفتم لابد آدم بدی نیستی 🌹 و شاید قصد کار خیر داشته باشی . 🌹 به هر حال اومدم بگم 🌹 اگر کاری ، کمکی ازم برمیاد در خدمتم 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 تو اینجا کار می کنی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : بله 🐈 فرامرز گفت : زبون چینی هم بلدی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : بله 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خوب خیلی خوبه پس 🐈 تو خیلی می تونی به من کمک کنی 🐈 ولی چطور می تونم بهت اعتماد کنم ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 به پرچم مقدس کشورم ایران قسم می خورم 🌹 که اگر واقعا قصد مبارزه با بدی ها ، 🌹 و مبارزه با جنایت رو داری ، 🌹 کمکت می کنم 🌹و هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم 🌹 حتی اگه منو اعدام کنن . 🌹 فقط بهم بگو قضیه چیه ؟! 🌹 برای چی اینجا اومدی ؟! 🌹 چه برنامه ای داری ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 پس بذار از اول برات تعریف کنم 🐈 اما قبلش باید بگم 🐈 اگر وسط حرفام ، گربه شدم تعجب نکن 🐈 فردا صبح بازم انسان میشم 🐈 و ادامه برنامه هامو بهت میگم 🐈 در ضمن ؛ 🐈 من حتی اگه گربه باشم ، حرفاتو می فهمم 🐈 پس هر چی خواستی بگو 🐈 و اما داستان من .... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، داستان تبدیل شدنش به گربه را ، 🇮🇷 برای اسماعیل گفت . 🇮🇷 و ماجرا تا مبارزه با دزدان دریایی رسید 🇮🇷 که ناگهان ، دوباره به یک گربه تبدیل شد . 🇮🇷 اسماعیل از دیدن این صحنه تعجب کرد . 🇮🇷 او حرفهای فرامرز را باور نکرده بود . 🇮🇷 اما با گربه شدن فرامرز ، 🇮🇷 حرفهای او را نیز ، باور کرد . 🇮🇷 اما از چنین اتفاقی ، در حیرت ماند . 🇮🇷 مدیر و حراست شرکت نیز ، 🇮🇷 به پلیس زنگ زدند و درخواست کمک کردند . 🇮🇷 پلیس چین به شرکت آمد . 🇮🇷 و با کارمندان ، صحبت کرد . 🇮🇷 دوتا از پلیس ها ، 🇮🇷 گزارش وقایع را بررسی می کردند . 🇮🇷 و دو پلیس دیگر نیز ، 🇮🇷 به سراغ دوربین های شرکت رفتند . 🇮🇷 و دیگر پلیس ها ، 🇮🇷 به دنبال فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 همه شرکت را جستجو کردند . 🇮🇷 عکس و فیلم فرامرز را ، به رسانه ها دادند . 🇮🇷 مدیر شرکت نیز ، به حراست دستور داد : 🔥 سراغ اون گربه هایی که برامون آوردند ، برید 🇮🇷 نگهبانان ، به سراغ قفس گربه ها رفتند 🇮🇷 اما آن را خالی دیدند 🇮🇷 و به مدیر نیز اطلاع دادند . 🇮🇷 مدیر شرکت ، آوردن گربه ها را ، 🇮🇷 حیله رقیبانش دانست . 🇮🇷 سپس به همه رقیبان و دشمنانش زنگ زد 🇮🇷 و آنها را تهدید کرد ، 🇮🇷 که اگر دردسری برایش درست کنند ، 🇮🇷 کار و کاسبی آنها را ، آتش می زند . 🇮🇷 اسماعیل ، آبدارچی همان شرکت بود . 🇮🇷 هنگام بردن چایی برای مدیر شرکت ، 🇮🇷 حرفهای مدیر شرکت را شنید . 🇮🇷 اسماعیل ، بعد از ساعت کاری اش ، 🇮🇷 از آشپزخانه شرکت ، 🇮🇷 نان و آب و غذا و میوه ، 🇮🇷 برای فرامرز و گربه ها برد . 🇮🇷 غذاها را به آنها داد . و پیش آنها ماند . 🇮🇷 هوا ، آرام آرام تاریک می شد . 🇮🇷 ناگهان در وقت اذان مغرب ، 🇮🇷 فرامرز به یک انسان تبدیل شد . 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 مگه نگفتی صبح انسان میشی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نمی دونم ولی فکر کنم 🐈 بعد از هر کار خوبی که انجام میدم 🐈 زمان انسان شدنم بیشتر میشه 🇮🇷 فرامرز ، با حرص و ولع ، غذا می خورد . 🇮🇷 سپس ادامه سفرها و ماجراهایش را ، 🇮🇷 برای اسماعیل تعریف کرد . 🇮🇷 و در آخر گفت : 🐈 اولش هر دو روز ، یک بار انسان می شدم 🐈 بعد شد هر روز ، یک بار 🐈 بعد شد هر روز دوبار 🐈 الآن هم فکر کنم ، شده سه بار : 🐈 صبح و ظهر و شب . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو 🌸 مشرکان مکه ، 🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند 🌸 تا او را بکشند . 🌸 امام علی موافقت کردند 🌸 تا به جای پیامبر ، 🌸 در بستر ایشان بخوابند . 🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد 🌸 تا پیامبر را مخفی کرده 🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند 🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ، 🌸 در میان روپوشی قرار داد ، 🌸 و ایشان را به کول خود گرفته 🌸 و از خانه بیرون آمد . 🌸 مشرکان خشن قریش 🌸 وقتی ‌که ابوذر را دیدند ، 🌸 گفتند : 🔥 در پشت خود ، چه حمل می‌ کنی ؟ 🌸 ابوذر با خود فکر کرد 🌸 که هر چه بگوید ، 🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ، 🌸 و او را بازرسی کنند 🌸 با خودش گفت : 🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ 🌴 نجات ، در راستگویی است . 🌸 ابوذر ، می توانست 🌸 در این موقعیت حساس و مهم ، 🌸 و برای نجات جان پیامبر ، 🌸 دروغ مصلحتی بگوید ، 🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛ 🌸 ولی با شجاعت تمام ، 🌸 راستش را گفت . 🌸 و به آن مشرکان جواب داد : 🌴 پیغمبر خدا هستند . 🌸 یکی از مشرکان گفتند : 🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس 🔥 ما را مسخره می‌ کنی ؟! 🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت : 🔥 غیرممکن است ابوذر 🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد 🔥 بیایید برویم 🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند . 🌸 ابوذر نیز پیامبر را ، 🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت . 🌸 رسول خدا فرمود : 🕋 ای ابوذر ! 🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر 🕋 راستش را به آنها گفتی؟! 🌸 ابوذر گفت : 🌴 هر چه بر خود فشار آوردم 🌴 که دروغی بگویم ، 🌴 دیدم دروغ بلد نیستم 🌸 بعدها پیامبر اکرم ، 🌸 به اصحابشان فرمودند : 🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 در حال رد و بدل اطلاعات بودند 🇮🇷 که دوباره فرامرز ، گربه شد . 🇮🇷 اسماعیل ، نماز مغرب و عشا را خواند 🇮🇷 و در حالی که به فرامرز فکر می کرد ، خوابید 🇮🇷 در وقت اذان صبح ، فرامرز انسان شد 🇮🇷 و اسماعیل را بیدار کرد . 🇮🇷 اسماعیل به ساعتش نگاه کرد و گفت : 🌹 ممنون که برای نماز صبح بیدارم کردی 🐈 فرامرز گفت : مگه تو هم نماز می خونی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : خب آره ، مگه من کافرم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه منظورم این نبود 🐈 چون خودم بلد نیستم و نماز نمی خونم 🐈 فکر کردم شما هم مثل من بلد نیستی 🐈 راستی ؛ 🐈 میشه خواهش کنم به منم یاد بدی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : آره چرا که نه 🌹 اتفاقا یاد گرفتن نماز خیلی آسونه 🌹 چون که نماز هر روز تکرار میشه 🌹 به خاطر همین زود یادش می گیری 🇮🇷 با هم به طرف سرویس بهداشتی رفتند . 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 اول باید وضو بگیریم 🌹 که اونم شش مرحله داره 🌹 هر کاری می کنم تو هم انجام بده : 1⃣ اول صورتمون رو از بالا به پایین می شوریم 🌹 از جایی که موی سرمون روییده تا زیر چانه 2⃣ دوم دست راستمون رو ، 🌹 از بالای آرنج ، به پایین ، 🌹 تا نوک انگشتان ، میشوریم . 3⃣ سوم دست چپمون رو ، 🌹 مثل دست راست از بالا به پایین می شوریم 4⃣ چهارم ؛ سرمون رو مسح می کنیم 🌹 یعنی با خیسی و رطوبت دست راست ، 🌹 از وسط سر تا قبل از رسیدن به پیشونی ، 🌹 دستمون رو می کشیم . 5⃣ پنجم ؛ با همون خیسی دست راست ، 🌹 پای راست رو مسح می کنیم . 🌹 یعنی از سر انگشتان پا ، تا مچ پا ، 🌹 دستمون رو می کشیم . 6⃣ ششم هم ، با خیسی دست چپ ، 🌹 مثل پای راست ، پای چپ رو مسح می کنیم . 🇮🇷 فرامرز ، چه در وضو ، چه در نماز ، 🇮🇷 هر کاری که اسماعیل می کرد 🇮🇷 و هر چیزی که می گفت ، 🇮🇷 او نیز انجام می داد . 🇮🇷 بعد از نماز ، اسماعیل به فرامرز گفت : 🌹 راستی آقا فرامرز ، یه چیزی یادم اومد . 🇮🇷 فرامرز گفت : چی ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 دیروز مدیر خیلی عصبانی بود 🌹 و به همه رقبا و دشمنانش زنگ زد 🌹 اون فکر می کرد که تو از طرف اونا اومدی 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خب اینکه خیلی خوبه 🐈 می تونیم اونا رو به جون هم بندازیم . 🐈 فقط کافیه در مورد همه شون ، 🐈 اطلاعات جمع کنیم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 صورت خود را پوشاندند 🇮🇷 و به طرف دفتر مدیریت رفتند . 🇮🇷 درب دفتر مدیر ، 🇮🇷 دارای قفلهای فوق پیشرفته بود . 🇮🇷 فرامرز ، از پدر خلافکارش ، 🇮🇷 طریقه باز کردن انواع قفل ها را آموخته بود 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 همه تلاش خود را کرد ، 🇮🇷 تا بتواند قفل های در را باز کند . 🇮🇷 اما بعد از تلاش زیاد ، 🇮🇷 نتوانست آن در را باز کند . 🇮🇷 تا اینکه دوباره گربه شد . 🇮🇷 و کارمندان شرکت ، یکی یکی می آمدند . 🇮🇷 اسماعیل به آبدارخانه رفت 🇮🇷 و فرامرز نیز ، به طرف انباری فرار کرد . 🇮🇷 هنگام نماز مغرب ، فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 وضو گرفتند و نمازشان را خواندند ؛ 🇮🇷 سپس صورتشان را پوشاندند 🇮🇷 و دوباره به طرف دفتر مدیر رفتند . 🇮🇷 فرامرز ، باز هم تلاش کرد 🇮🇷 تا درب دفتر مدیریت را باز نماید . 🇮🇷 بعد از نیم ساعت موفق شد در را باز کند 🇮🇷 سپس گاو صندوق را باز کرد 🇮🇷 و اسناد و مدارک را از آنجا بیرون آورد 🇮🇷 اما به پولها و چکها و سفته ها ، دست نزد . 🇮🇷 فرامرز ، نام همه رستوران ها ، هتل ها ، 🇮🇷 مهمان سراها و موسساتی که ، 🇮🇷 زیر نظر همین شرکت فعالیت می کنند را ، 🇮🇷 در آورد . 🇮🇷 و نام رقیبان و دشمنان این شرکت را نیز ، 🇮🇷 پیدا کرد . 🇮🇷 این شرکت ها ، 🇮🇷 فاسدترین و جنایتکارترین شرکتهای چین بودند . 🇮🇷 که در واردات مواد مخدر و اسلحه ، 🇮🇷 قاچاق جنین و کودک و جنازه های انسانها ، 🇮🇷 و... فعالیت می کردند . 🇮🇷 آنها به راحتی آدم می کشتند 🇮🇷 و گوشت آدمها را ، 🇮🇷 با گوشت گاو و گوسفند مخلوط می کردند 🇮🇷 و به مردم می فروختند . 🇮🇷 هر وقت پلیس مرکزی چین ، 🇮🇷 حکم بازداشت افراد و مدیران آن شرکت ها را ، 🇮🇷 می گرفت ، 🇮🇷 وکیلان بلند پایه این شرکت ها ، 🇮🇷 با استفاده از نفوذ و تهدید و تطمیع ، 🇮🇷 پرونده را مختومه می کردند . 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 تنهایی نمی تونیم با همه آنها مبارزه کنیم 🐈 پس بهتره ، اونارو به جون هم بندازیم 🐈 باید کاری کنیم 🐈 که خودشون همدیگرو بکشند . 🐈 بی زحمت 🐈 چندتا کاغذ به زبان چینی برام بنویس 🇮🇷 اسماعیل گفت : چی بنویسم ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یه چیزی از طرف رقیبان این یارو برام بنویس 🐈 که وقتی برم توی رستورانها و هتل هاش ، 🐈 بعد از اینکه اونا رو خراب کردم 🐈 و به پلیس تحویل دادم ، 🐈 می خوام این کاغذ رو ، اونجا جا بذارم 🐈 اینجوری اونم فکر می کنه که کار رقیبانشه 🐈 بعد به اونا حمله کنه 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 فهمیدم چی می خوای . باشه می نویسم . 🇮🇷 صبح روز بعد ، بعد از نماز ، 🇮🇷 در تاریکی سحر ، فرامرز با گربه هایش ، 🇮🇷 به طرف یکی از رستوران ها رفت . 🇮🇷 یکی یکی نگهبانان را ، بیهوش کرد . 🇮🇷 و وارد رستوران شد . 🇮🇷 یخچالهای رستوران ، 🇮🇷 پر از گوشت انسان و جنین و جنازه بچه های یک و دو ساله بود . 🇮🇷 فرامرز ، حالش از دیدن آن منظره به هم خورد . 🇮🇷 و حالت تهوع به او دست داد . 🇮🇷 سپس به پلیس چین زنگ زد . 🇮🇷 و کاغذ را ، روی زمین رستوران انداخت و رفت . 🇮🇷 پلیس آمد و رستوران را بازرسی کرد . 🇮🇷 و علاوه بر گوشت انسانها ، مواد مخدر نیز ، 🇮🇷 در آنجا پیدا کردند . 🇮🇷 فرامرز ، به آن شرکت بازگشت . 🇮🇷 و از در پشتی ، که اسماعیل به او گفته بود 🇮🇷 وارد انباری شد . 🇮🇷 پلیس های فاسدی که با این شرکت همکاری می کنند ، 🇮🇷 کاغذ را برای جان یوهاک ، مدیر این شرکت آوردند . 🇮🇷 جان یوهاک کاغذ را با صدای بلند خواند : 🔥 اولین ماموریت تو این است 🔥 که به رستوران جان یوهاک در خیابان ۱۲ رفته ، 🔥 و آن را به پلیس لو بدهی . 🔥 ✍ امضا کیو جاینگ 🇮🇷 جان یوهاک با عصبانیت ، 🇮🇷 کاغذ را مچاله کرد و انداخت . 🇮🇷 و به افرادش دستور داد : ☠ برید تحقیق کنید ☠ و ببینید اگر واقعا کار جاینگ باشه ☠ افرادشو بکشید و خودشو برام بیارید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 افراد جان یوهاک ، 🇮🇷 به طرف شرکت کیو جاینگ رفتند 🇮🇷 و با آنها درگیر شدند . 🇮🇷 همه افراد جاینگ و بعضی از افراد یوهاک ، 🇮🇷 کشته شدند . 🇮🇷 و خود جاینگ را ، نزد یوهاک آوردند . 🇮🇷 فرامرز ، ظهر نیز ، پس از خواندن نماز ، 🇮🇷 با گربه هایش ، 🇮🇷 به طرف یکی دیگر از رستوران های یوهاک رفت 🇮🇷 و پس از بیهوش کردن افراد یوهاک ، 🇮🇷 بلافاصله به پلیس اطلاع داد . 🇮🇷 و صدای ضبط شده ای که اسماعیل ضبط کرده بود را ، کنار تلفن گذاشت . 🇮🇷 صدای اسماعیل ، در آن صدا ادعا کرد 🇮🇷 که از شرکت جین یان ، زنگ می زند 🇮🇷 و می خواهد گزارش قاچاق بدن انسان و مواد و...را بدهد . 🇮🇷 پلیس آمد 🇮🇷 و افراد جان یوهاک را بیهوش پیدا کرد 🇮🇷 سپس رستوران را گشتند 🇮🇷 و گوشت انسان و مواد و... پیدا کردند . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره به شرکت بازگشت . 🇮🇷 پلیس های خائن نیز ، به جان یوهاک گفتند : ⚓️ قربان ! این دفعه جین یان به شما خیانت کرد ⚓️ و شما رو لو داد . 🇮🇷 جان یوهاک دوباره عصبانی شد 🇮🇷 و دستور داد تا به جین یان حمله کنند 🇮🇷 و او را به اینجا بیاورند . 🇮🇷 افراد جان یوهاک ، 🇮🇷 به خانه جین یان حمله کردند . 🇮🇷 افراد و خانواده و زن و بچه او را کشتند 🇮🇷 و او را نزد جان یوهاک آوردند . 🇮🇷 هم کیوجاینگ هم جین یان ، 🇮🇷 از آن حملات ، ابراز بی اطلاعی کردند . 🇮🇷 اما باز هم مورد شکنجه قرار گرفتند . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از خواندن نماز مغرب ، 🇮🇷 این بار به طرف شرکت های رقیب رفت 🇮🇷 و به تک تک آنها حمله کرد . 🇮🇷 فرامرز بعد از مبارزه و بیهوش کردن افراد ، 🇮🇷 کاغذی را در آنجا می گذاشت 🇮🇷 و به پلیس اطلاع می داد 🇮🇷 تا چند روز ، کار فرامرز ، همین بود . 🇮🇷 رسانه ها ، مردم و خلافکاران ، 🇮🇷 به حملات فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 لقب حمله گربه ای دادند . 🇮🇷 مردم در فضای مجازی ، 🇮🇷 از مبارزات پسر گربه ای علیه خلافکاران ، 🇮🇷 حمایت کردند . 🇮🇷 بعضی از رسانه ها و نشریات نیز ، 🇮🇷 از کار پسر گربه ای راضی بودند 🇮🇷 اما بعضی از آنها ، با او مخالف بودند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه 📗 از زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها 🌸 پدر حضرت فاطمه ، پیامبر اکرم 🌸 و مادر ایشان ، 🌸 خدیجه بنت خویلد (س) بود . 🌸 حضرت خدیجه ، 🌸 اولین زنی بود که به اسلام روی آورد 🌸 و تمام ثروت خود را ، 🌸 در راه اسلام و مسلمانان صرف کرد . 🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ، 🌸 در روز ۲۰ جمادی‌ الثانی ، 🌸 ۵ سال بعد از بعثت پیامبر اکرم ، 🌸 در شهر مکه ، 🌸 در خانه حضرت خدیجه ، 🌸 حضرت زهرا سلام الله علیها ، 🌸 خواستگارهای زیادی داشت . 🌸 اما در نهایت 🌸 با امام علی علیه السلام ازدواج کرد 🌸 و با مهریه بسیار اندک ، 🌸 به خانه شوهر رفت . 🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ، 🌸 دو پسر به نام حسن و حسین 🌸 و دو دختر به نام‌ ام‌کلثوم و زینب ، 🌸 به دنیا آورد . 🌸 و زمانی که 🌸 پنجمین فرزند خود را حامله بود ، 🌸 دشمنانش ، 🌸 ضربه‌ای به سینه اش وارد کردند ، 🌸 و فرزندِ در شکمش را شهید نمودند . 🌸 نام آن کودک مظلوم محسن بود . 🌸 همه امامان معصوم ما 🌸 به غیر از امام علی علیه السلام ، 🌸 نسبشان از طریق حضرت فاطمه ، 🌸 به حضرت محمد (ص) می‌رسند ، 🌸 به خاطر همین به حضرت زهرا ، 🌸 ام الائمه یعنی مادر امامان گویند . 🌸 زمانی که پیامبر اسلام ، 🌸 با مرگ مشکوکی ، از دنیا رفتند ؛ 🌸 خلفای سه‌ گانه از دستور پیامبر ، 🌸 سرپیچی کرده 🌸 و با امام علی علیه السلام ، 🌸 بیعت نکردند . 🌸 و برای این که امام علی را ، 🌸 به زور برای بیعت با ابوبکر ببرند ، 🌸 درب خانه ایشان را آتش زدند 🌸 و آن را شکستند . 🌸 حضرت فاطمه ، پشت در آمدند 🌸 و خواستند با آنها حرف بزنند 🌸 تا شاید از دختر پیامبر حیا کنند 🌸 و مانع ورود آن شیاطین به خانه شود 🌸 اما ضربات بسیاری به درب خانه 🌸 و حضرت زهرا که پشت درب بود ، 🌸 وارد کردند . 🌸 که باعث شد 🌸 فرزندشان محسن سقط شود 🌸 و خود نیز بیمار و زمین‌گیر گردد 🌸 سپس در روز سوم جمادی‌ الثانی ، 🌸 در سال ۱۱ هجری قمری ، 🌸 به شهادت رسیدند .  🌸 بعضی ها می گویند 🌸 ایشان ۷۵ روز یا ۹۵ روز ، 🌸 بعد از رحلت پیامبر اکرم ، 🌸 به شهادت رسیدند . 🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ، 🌸 در زمان شهادتشان ، 🌸 ۱۸ سال بیشتر نداشتند . 🌸 ایشان وصیت کردند 🌸 که مراسم غسل و خاکسپاری‌ اش ، 🌸 به صورت شبانه و مخفیانه باشد . 🌸 و کسی از محل دفن ایشان ، 🌸 باخبر نشود . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شرکت های رقیب ، 🇮🇷 برگه های پسر گربه ای را بلند کردند و خواندند . 🇮🇷 در آن نوشته بود : 🔥 از جان یوهاک به همه رقیبان . 🔥 از این پس ، فقط من هستم . 🔥 و هیچ کس حق ندارد بدون اجازه من کار کند 🔥 این بار ، شمارو به پلیس لو میدم 🔥 اما دفعه بعد ، همه شمارو می کشم . 🇮🇷 رقیبان جان یوهاک ، با هم جلسه گرفتند 🇮🇷 و تصمیم گرفتند 🇮🇷 که با همدیگر ، به جان یوهاک حمله کنند . 🇮🇷 بعد از چند روز ، افراد جان یوهاک ، 🇮🇷 خبر اتحاد رقبیان جان یوهاک ، بر علیه او را ، 🇮🇷 به خودش اطلاع دادند . 🇮🇷 جان یوهاک هم ، به افرادش دستور داد 🇮🇷 تا قبل از حمله آنها ، به همه آنها حمله کنند ‌. 🇮🇷 همه خلافکاران چین ، 🇮🇷 در تمام شهرها و استانها ، 🇮🇷 به جان هم افتادند . 🇮🇷 خسارات زیادی به همدیگر زدند . 🇮🇷 و شهرها را به آشوب کشیدند . 🇮🇷 تا اینکه پلیس چین وارد عمل شد . 🇮🇷 و بیشتر آنها را دستگیر کرد . 🇮🇷 و بقیه را تحت پیگیری قرار دادند . 🇮🇷 بوسیله این نقشه زیرکانه فرامرز ، 🇮🇷 جنایات همه آنها فاش شد . 🇮🇷 اما هنوز پلیس چین نمی داند 🇮🇷 که پسر گربه ای کیست 🇮🇷 و برای چه کسی یا چه گروهی کار می کند 🇮🇷 از همه خلافکاران و قاچاقچیان دستگیر شده ، 🇮🇷 در مورد پسر گربه ای سوال کردند . 🇮🇷 اما همه آنها اعتراف کردند 🇮🇷 که برای هیچ کدام یک از آن گروه ها ، 🇮🇷 کار نمی کند . 🇮🇷 هیچ کس نفهمید پسر گربه ای کی بود 🇮🇷 برای کی کار می کند 🇮🇷 و هدفش چی بود . 🇮🇷 به خاطر همین ، هر کدام از رسانه ها ، 🇮🇷 کلیپی درباره او ساخت 🇮🇷 و به نوعی از او به عنوان ناجی یاد کردند 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 خب برادر ! به خاطر همه چیز ازت ممنونم 🐈 تو خیلی کمکم کردی 🐈 فقط یک کار دیگه باید برام انجام بدی 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 خواهش می کنم داداش 🌹 تو کار خیلی بزرگی کردی 🌹 من باید از تو ممنون باشم 🌹 هر امری هست ، بفرما تا انجام بدم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بی زحمت ، مارو تحویل پست بده 🐈 و بهشون بگو مارو به این آدرس ببرن . 🇮🇷 اسماعیل نگاهی به آدرس کرد و با تعجب گفت ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 اسماعیل ، نگاهی به آدرس کرد ؛ 🇮🇷 و با تعجب گفت : 🌹 آمریکا ؟! 🌹 تو واقعا می خوای بری آمریکا ؟! 🌹 وسط اون همه آدم وحشی ؟! 🌹 مگه نمی دونی که به آمریکا میگن غرب وحشی ؟! 🌹 اونا وحشین ، راحت اسلحه حمل می کنن 🌹 راحت آدم میکشن 🌹 زن و بچه و پیر و مریض هم حالیشون نیست 🌹 بابا تو رو خدا بی خیال شو . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه داداش ، من حتما باید برم اونجا 🐈 تو که نمی دونی اونجا چه خبره 🐈 از همه جای دنیا ، دختر می دزدن 🐈 و به عنوان برده ، به پولدارا می فروشن 🐈 من غیرت دارم 🐈 من ایرانی ام 🐈 من نمی تونم دست رو دست بذارم 🐈 و هیچ کاری نکنم ... 🇮🇷 فرامرز مشغول صحبت کردن بود 🇮🇷 که ناگهان اسماعیل با تعجب گفت : 🌹 دقت کردی که خیلی وقته از اذان گذشته 🌹 ولی تو هنوز گربه نشدی ؟! 🇮🇷 فرامرز هم کمی فکر کرد و با تعجب گفت : 🐈 آره راست میگی 🐈 این چطور ممکنه ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : منم نمی دونم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به نظرت 🐈 امکانش هست که تا ابد انسان شدم ؟ 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 شاید ، ممکنه ، احتمالا 🇮🇷 باند جان یوهاک و دیگر باندهای خلافکار ، 🇮🇷 همه چیز خود را از دست دادند . 🇮🇷 و به فکر انتقام از پسر گربه ای افتادند . 🇮🇷 به خاطر همین گروهی را استخدام کردند 🇮🇷 تا پسر گربه ای را پیدا کنند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها نیز ، سوار هواپیما شدند . 🇮🇷 و به طرف آمریکا حرکت کردند . 🇮🇷 گربه ها ، در قسمت بار بودند . 🇮🇷 و فرامرز ، مثل بقیه انسانها ، 🇮🇷 در صندولی خودش نشسته بود . 🇮🇷 و از اینکه انسان شده بود ، 🇮🇷 احساس لذت و شادی می کرد . 🇮🇷 و از اینکه می تواند مادر و خواهرش را ببیند 🇮🇷 و مثل بقیه مردم زندگی کند ، 🇮🇷 احساس شور و شعف می کرد . 🇮🇷 فرامرز ، در اعماق فکر خودش بود 🇮🇷 که ناگهان ، دو نفر برخاستند 🇮🇷 و با اسلحه ، مردم را تهدید کردند و گفتند : ☠ هر چی طلا و پول دارید ، رد کنید بیارید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
5.mp3
4.42M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۵ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla