eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.4هزار دنبال‌کننده
326 عکس
665 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
آقام اونقدر کار سرم میریخت که یک دفعه می دیدم شب شده ..باور کن خودش تعجب می کرد چرا من این همه تند و تند کار می کنم .. نمی دونست به خاطر این بود که وقت کنم بیام پیش تو ..خنده ام گرفت و گفتم : برای همین کفشت همیشه پاره بود ؟ ..گفت : اِح دیگه خجالتم نده ..تموم شد اون روزا ..بازم خندیدم و گفتم : ببخشید ...ببخشید شوخی کردم ..خوب شب بخیر به نظرم توام برو بخواب ..بازم ممنون ...شنیدی که ؟ یادت نره دوبار  تشکر کردم ...گفت :نه یادم نمیره ..بهت قول میدم ..گفتم:  حالا برو بخواب..گفت :  اگر خوابم ببره ..میشه تو توی این خونه باشی و من بخوابم ؟ گفتم : دیدی گفتم پر رو میشی؛؛  ..من تو رو می شناسم ..خیلی روت زیاده ..تشکرم رو پس می گیرم ..و هر دو خندیدیم ..و برگشتم و رفتم به اتاقم ..من هرگز یونس رو جدی نمی گرفتم ..نمی دونم چرا ؛اونشب وقتی به رختخواب رفتم خوابم نمی برد ..هم برای شیوا نگران بودم وهم می ترسیدم؛؛از چیزی هرگز دلم نمی خواست بهش فکر کنم و به زبون بیارم .و هر بار که از ذهنم می گذشت پشتم می لرزید ..و هم اینکه خیلی دلتنگ امیرحسام بودم ..اون نمی دونست که من اومدم گرگان و ممکن بود توی تعطیلات بره سراغم ..صبح از صدای شر شر بارون بیدار شدم ..سرمو از روی بالش خواب آلود بلندکردم و دیدم  بچه ها هر دو خودشون رو  توی رختخواب من مچاله کردن ؛؛به ساعت زنگ دار روی طاقچه نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود ..اون موقع ها این ساعت بیدار شدن یعنی لنگ ظهر ..خوب منم دستپاچه شدم روی بچه ها رو کشیدم اونا هم خسته بودن ..فکر کردم یکم بیشتر بخوابن ..و از جام بلند شدم ..وقتی رفتم سراغ شیوا ..دیدم همه ناشتایی خوردن و برای من و بچه ها نگه داشتن ...آصف خان از موضوع دیشب با خبر شده بود و همون سر صبح  دستور داده بود برای شیوا یک کرسی درست و حسابی پر پا کنن ..و یک لحاف کرسی توردوزی شده با ساتن صورتی و مروارید دوزی شده روی اون پهن کردن ... اون وقت ها  توی هر خونه ای یک لحاف کرسی وجود داشت و یکی از چیزایی که هر دختری با خودش به خونه ی بخت می برد همین لحاف های بزرگ بود .شیوا می گفت حالم خوبه ...ولی  با بارونی شدن هوا دیگه از زیر کرسی بیرون نمی اومد خوب آقا هم که پیش شیوا بود و عمه و آصف خان و حسین خان هم زیر همون کرسی دور هم می نشستن وگل می گفتن و گل می شنیدن ...حتی  گاهی ناهار و شامشون رو همون جا می خوردن ... و من تقریبا تنها مونده بودم  و گاهی که کاری پیش میومد کمک می کردم ولی ماه منیر اجازه نمی داد و می گفت ما عادت نداریم مهمون کار کنه ...یک طوری رفتار می کرد که حس می کردم زیاد دلش نمی خواد با اونا قاطی بشم ...و این وسط یک چیزی توجه منو جلب کرد این ماه منیر زنی نبود که شب اول دیدم  سر حال نبود و اوقاتش تلخ ..بیکار بودم و از اونجایی که عادت داشتم به رفتار و صورت دیگران دقیق بشم ..همینطور که توی خونه می چرخیدم متوجه شدم  فامیل ماه منیر که دوتا خواهرو  شوهر و بچه هاشون ؛؛  برادرش و زنش و جاری یکی از خواهراش با شوهر و بچه هاش ...مهمون های اون خونه بودن  ..و این برای من خیلی عجیب بود ..و بی اختیار حق رو به آصف خان  دادم ..گه گاهی یونس رو توی حیاط در رفت و آمد می دیدم و با اینکه تنها بودم و  دلم می خواست با یکی حرف بزنم ..ولی ترجیح دادم اون کس یونس نباشه ..روز سوم عید بود..هوا صاف و آفتابی شد  ..یک چرخی توی خونه زدم و دیدم هیچ کاری ندارم بکنم ..برگشتم به اتاقم رفتم کنار پنجره و بازش کردم نفس عمیقی کشیدم ...چقدر هوا خوب شده بود بوی بهار و بوی نم بارون که از شب قبل مونده بود مشامم رو پر کرد ؛ خیلی دلم می خواست شیوا حالش خوب میشد و با هم میرفتیم کوهستان توی اون کلبه ..یاد اون سرزمین زیبا افتادم و بی اختیار  رفتم توی رویا ؛؛همینطور که  داشتم توی ذهنم اون روزا رو که میون گلها می دویدم و بی خیال آواز می خوندم و می رقصیدم  مجسم می کردم ..یک لبخند روی لبم نقش بست و حس خوشایندی بهم دست داد ,,چشمم رو بسته بودم و قلبم لبریز از شادی؛؛  .. که صدای داد و بیداد به گوشم خورد؛ و به خودم اومدم ؛  اتاق ماه منیر کنار اتاق من بود ..تا پشت در رفتم ..صدا واضح نبود ولی جسته ؛گریخته اسم شیوا رو شنیدم و کنجکاو شدم لای درو باز کردم .. آصف خان داد می زد خاک بر سرت کنن زنیکه ..سه روزه بچه ی من اینجاست مرده شورت رو ببرن احمقِ ..نفهم؛؛اگر  تو و اون فامیل هات رو از این خونه بیرون نکردم اسمم رو عوض می کنم ..من چه صنمی با اون یدالله گدا دارم که باید سر سفره ی من بشینه و منم در خدمتش باشم ..دو روز دختر منو تحمل نکردی ..حالا شاکی شدی که چرا با اونا غذا نمی خورم ؟ ..برو خدا رو شکر کن پدر سگ تو و اونا رو بیرون نکردم .. نمی خوام دیگه توی خونه ام اونا رو ببینم ... ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ماه منیر که سعی می کرد آهسته تر حرف بزنه گفت : خوبه سه روزه دخترت اینجاست اینقدر اخلاقت عوض شده ..اگر موندنی بود که میشد آفت جون من ...آصف خان ..عصبانی تر شد و داد زد ..آفت جون تو اون کله ی بی مغز و عاطفه ای که نداری ..یک عمره داری منو می دوشی به حُلقومه فک و فامیلت می کنی ..بسه دیگه اجازه نمیدم ؛؛با این کاری که کردی گور خودت رو کندی ..کار بالا گرفت وصدای آصف خان بلند تر شد ..قلبم تند می زد می ترسیدم شیوا متوجه بشه اون روز حالش بهتر بود و صبح از اتاق اومده بود بیرون ..و ناگهان صدای پا شنیدم و فورا درو باز کردم ..عمه رو دیدم ..داشت میرفت ..نمی دونم تا کجا اومده بود و چی شنیده بودولی با سرعت میرفت بطرف اتاق شیوا ..دنبالش  دویدم و گفتم : عمه جون ؛؛ عمه جون ..و آستین لباس شو گرفتم و ادامه دادم : تو رو خدا چیزی به شیوا جون  نگین  ..اونو که میشناسی یک عمر فراموش نمی کنه و غصه می خوره ..عمه گفت : چی رو ؟ تو چی شنیدی ؟  چی می گفت ؟ماه منیر باز زر زیادی زده..که داداشم جوش آورده ..حالا بزار شیوا بره من می دونم و اون ..بگو چی شنیدی ؟گفتم :  صدای داد و بیداد شنیدم ..دعوا می کردن ؛ ولی فکر نمی کنم موضوع شیوا جون باشه  ..آصف خان داشت با ماه منیر خانم دعوا می کرد که مهمون هاشو بیرون کنه ..زن بیچاره می گفت خجالت می کشم ..عمه نگاهی به من کرد و گفت : داداشم بی خودی این حرف رو نمی زنه ...اون زن بیچاره نیست ...داداشم بیچاره است ..شیوا داشت یواش یواش  میومد پیش تو صداشون رو شنیده بود ؛؛ رنگ به صورت نداشت وقتی برگشت توی اتاق ..من اومدم ببینم چی شده ...دست و پام از حس رفت ..چون می دونستم که شیوا چقدر به این موضوع حساسه ..خلاصه دردسرتون ندم ,  همون شدکه فکر می کردم  شیوا حالش بد شد و درد امونش رو برید و پاشو کرد توی یک کفش که برگردیم تهران ....اون روز اصلا یونس رو ندیدم .. و  به اصرار آصف خان شب رو موندیم تا صبح زود حرکت کنیم بطرف تهران ..شیوا درد داشت و عمه شب رو پیشش مونده بود ..منم رفتم به اتاقم اما بی خواب شدم ..و هر کاری می کردم خواب نمی برد که احساس کردم یک صدای تق شنیدم ..انگار یکی می زد به شیشه ی پنجره ..بلند شدم و پرده رو پس کردم و نگاهی به حیاط انداختم ..یونس بود با دست اشاره می کرد و من نمی فهمیدم چی میگی ..پنجره رو باز کردم و پرسیدم چی میگی ؟با انگشت چیزی رو نشون داد ..مسیر اشاره ی اونو نگاه کردم ..وای خدای من یک دسته ی بزرگ از  گل های وحشی کوهستان ؛؛ زرد ؛ بنفش ؛ صورتی و سفید ..نمی تونستم خوشحالی خودمو نشون ندم .. گلها رو بغل کردم و با خنده گفتم : ممنون ... دستشو زد به پیشونیشو بعد چند بار برام تکون داد ..منم همین کارو کردم و پنجره رو بستم ...با خودم فکر کردم ..گلنار هر چیزی رو که از ته دلت بخوای خدا بهت میده به شرط اینکه هیچ وقت از درگاهش نا امید نشی ..نمی دونم چرا دلم قرار گرفت و گلها رو بغل کردم و خوابیدم...فردا صبح زود راهی شدیم ..وسایلم رو که جمع کردم و گلهامو که یکم پژمرده شده بودن گذاشتم روی ساکم تا با خودم ببرم و به امیر حسام بدم دلم می خواست اونم گلهای اون دشت رو ببینه .دیدم یونس دم در ایستاده ..گفتم : سلام ..چی می خوای ؟گفت : اومدم چمدونت رو ببرم ..گفتم : من چمدون ندارم یک ساک هست خودم میارم ...و دیدم که با نگاهی معصومانه به گل ها نگاه می کنه ..یک برق توی چشمش دیدم ..احساس کردم از اینکه من داشتم اونا رو با خودم می بردم خوشحال شده ..ادامه دادم : راستی دیشب خیلی از اون گلها خوشم اومد ..کارت حرف نداشت ..بهم بگو تو بازم توی اون کلبه رفتی ؟همینطور که نگاهش هنوز به اون گلا بود گفت :با خودت می بری ؟ تا تهران خراب میشه اینا گلها وحشی هستن نمی مونن ..گفتم : باشه هنوز قشنگن  ..نگفتی تا حالا به اون کلبه رفتی یا نه  ؟...گفت : تازگی ها نرفتم این گلها رو از جای دیگه چیدم ولی خیلی وقت ها شده که از زندگی دلم می گیره میرم اونجا و یک روزی میمونم ...بهش میرسم نمی زارم خراب بشه ..کاش یک سر تا اونجا هم میومدین ..توی این فصل بد نبود ..گفتم : خودت که می دونی شیوا خانم مریضه باید برگردیم تهران ...گفت :خیلی دلم می خواست ..آخه می دونی یک کارایی اونجا کردم که می دونم تو خوشحال میشی ..گفتم : دیگه نشد ؛ قسمت نبود ..گفت : چند وقت پیش اومدم تهران یک کاری برای خانم انجام بدم و برگردم یک سرم به خونه ی شما زدم ..ولی فهمیدم از اونجا رفتین ..خانم بهم نگفته بود ...گفتم : تو چرا کشاورزی رو ول کردی اینجا کار می کنی ؟گفت : حدیث مفصلی داره باشه در یک فرصت مناسب برات تعریف کنم  ...حالا آبان قراره برم سربازی ..تا بعد ببینم چطور میشه ...شاید آصف خان برام درست کرد که همین طرفا بیفتم .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ساکم رو برداشتم و وقتی از اتاق بیرون میومدم عمه رو دیدم که از راهرو میرفت توی حیاط و ما رو دید ..یونس که یکم تغییر حالت داده بود گفت : ما رو دیدن,, گلنار؛؛  خانم مینویی  بود ؛؛ ...گفتم : خوب ببینن ؛ آدمیم داشتیم حرف می زدیم ...کار بدی نمی کردیم که ..و راه افتادم ..یونس از طرف دیگه رفت و دنبالم نیومد ..همه جلوی در جمع شده بودن و آقا شیوا رو بغل کرده بود تا بزاره عقب ماشین ..و آصف خان در حالیکه بدون خجالت گریه می کرد به همون حال که در آغوش آقا بود بغلش کرده بود و به سر و صورتش بوسه می زد  .. شیوا هم بشدت تحت تاثیر قرار گرفته بود اشکهاش میریخت  ..جدا شدن اونا بیش از اندازه ای که فکرشو می کردم دلخراش شده بود ..نمی دونم چرا همه به گریه افتادن و از جمله ماه منیر , اما اتفاق بدی افتاد؛ چیزی که اصلا خوشایند من نبود ,,آصف خان همینطور که گریه می کرد و صورتش قرمز شده بود ؛ برگشت و چشمش به ماه منیر  افتاد که به نظر میومد داره به زور گریه می کنه ..آصف خان با لحن تندی جلوی همه  تمام دق و دلشو سر اون زن خالی کرد ..یک مرتبه داد زد تو چرا گریه می کنی ریا کار ..گمشو برو تو به فامیلت برس ..لازم نیست با بچه ی من خدا حافظی کنی ..شیوا دستشو دراز کرد و با التماس گفت : بابا نه..این کارو نکن ..خواهش می کنم ..ماه منیر خانم تو رو خدا به دل نگیر بیا پیش من می خوام ازت خداحافظی کنم..حلالم کن...زن بیچاره که حسابی تحقیر شده بود با سیل اشکی که شاید از خجالت از چشمهاش جاری بود با شیوا روبوسی کرد و آروم یک چیزایی در گوش هم گفتن که  من نفهمیدم...یونس رو دیدم که بیقرار بود و مدام  بالا و پایین میرفت و گاهی با نوک کفشش سنگ ریزه های رو محکم پرتاب می کرد ..درست مثل این بود که یک چیزی داره ناراحتش می کنه ...البته من خودمو می زدم به نفهمی..ولی احساس می کردم که اون می خواد به من بفهمونه که از رفتنم ناراحته..وقتی راه افتادیم همه ساکت بودیم..آقا دیگه نمی خندید و حتی بچه ها هم سر حال نبودن و پرستو توی بغل من و پریناز عقب ماشین گز کرده بودن ..ماشین از پیچ و خم اون جاده ی زیبا و سر سبز رد میشد ..من درخت ها رو بی جهت میشمردم.که به چیزی فکر نکنم ...یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ؛ اما نمیشدفکرم رفت بطرف آخرین صحنه ای که دیده بودم ..به آصف خان و ماه منیر..به اینکه حق با کدومشون بود و آیا آصف خان حق داشت همسر خودشو اینطور جلوی بقیه خراب کنه؟ ..آیا ماه منیر حق داشت که بعد از سالها که یک دونه دختر شوهرش پا توی اون خونه گذاشته و مریض هم بوده خونه رو شلوغ کنه تا به همه بفهمونه رئیس اونه و خونه در اختیار اون ؟و خیلی آیا ها ی دیگه..که اینو به من فهموند ، زندگی خیلی عجیبه و رفتار آدم ها عجیب تر..اونا با دست خودشون ناراحتی و بلا رو برای خودشون میخرن و بهای اونو می پردازن..شاید با یکم فکر و انسانیت میشد اون روزها رو که دیگه برگشتی براش نبود برای هم لذت بخش تر می کردن ..در حالیکه با جر و بحث های بی ارزش و تو و منی های بی ثمر اوقات همه رو تلخ کردن ..من شیوا رو خوب میشناختم و می دونستم..اگر  ماه منیر رو صدا زد و ازش خداحافظی کرد فقط به خاطر پدرش بود که عاشقانه دوستش داشت ..و نمی خواست زندگی اونو خراب کنه ..برای همین با وجود اینکه اصلا دلش به رفتن نبود به این کار راضی شد فقط به خاطر پدرش..تمام طول راه دلمون خون بود  از بس که شیوا از کمر درد ناله کرد ..و به حالت اغما افتاد ..اونقدر بد بود که نمی خوام یاد آوری  کنم .به محض اینکه رسیدیم تهران آقا ما رو دم خونه پیاده کرد و اونو برد بیمارستان..من به بچه ها شام دادم و اونا رو خوابوندم ؛ ولی همون ترس لعنتی اومده بود سراغم ..می خواستم بهش فکر نکنم سرمو گرم می کردم وتند و تند خونه رو مرتب کردم حتی لباس های سفر رو بردم توی حموم شستم..ولی بی اختیار از شدت ناراحتی سینه ام بالا و پایین میرفت و با خودم حرف می زدم ...خدایا بهم آرامش بده ..من چرا اینطوری شدم ؟ نه ؛ نه شیوا خوب میشه من می دونم ..فراموش می کنه..نمی زاره این موضوع اونو  بهم بریزه؛؛ اون می دونه که اگر عصبی بشه روی نخاع های کمرش  که بشدت صدمه دیده بود اثر می زاره ...رخت ها رو توی سبد گذاشتم و لباس پوشیدم و یک حوله دور سرم بستم و سبد رو برداشتم تا ببرم لباس ها رو پهن کنم..هنوز از آقا هیچ خبری نبود و دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ..وقتی صدای زنگ بلند شد یک جیغ کوتاه کشیدم و از جا پریدم  و گفتم:خدا رو شکر اومدن  ..با خوشحالی سبد رو روی زمین رها کردم و دویدم توی حیاط تا درو باز کنم ..امیر حسام رو پشت در دیدم..هم از دیدن اون که خیلی دلم براش تنگ شده بود خوشحال شدم و هم مایوس از نیومدن شیوا و آقا...یکم بهش با بغض نگاه کردم و در حالیکه دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم : امیر ؛؛ اومدی ؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شیوا حالش خیلی بده بیهوش بود؛؛امیر بیهوش بود  آقا بردش بیمارستان ..امیر ..امیر ..اگر طوریش بشه من میمیرم ...با حالتی که سعی می کرد منو آروم کنه گفت : خیلی خوب ...آروم باش , اینطوری نکن , من  الان بیمارستان بودم ؛ با داداش حرف زدم ؛ به زن داداش مسکن  زدن خوابیده حالش خوبه چرا تلفن رو جواب نمی دادی ؟داداش می خواست بهت بگه ..جواب ندادی به من زنگ زد نگرانتون شده می گفت ده بار زنگ زده ..گفتم : واقعا ؟ راست میگی حالش خوب بود ؟گفت : قسم می خورم ..کجا بودی تو ؟ گفتم : توی حموم رخت میشستم ..از بس استرس داشتم ..گفت : ای وای اون گلنار امیدوار و خوش بین من کجاست ؟ تو خودت نمی دونی همیشه چطور به همه ی ما  با رفتارت آرامش میدی  ؟همینطور که با هم میرفتیم توی ساختمون گفتم : تو که خبر نداری چی شده ..منم تا حدی طاقت دارم ..اما اگر پای شیوا در میون باشه اصلا نمی تونم خودمو کنترل کنم خیلی دوستش دارم امیر ..خیلی زیاد ..تمام راه فریاد زد از درد و منو آقا رنج بردیم ... گفت : حالا بگو ببینم خانم خانما منو چقدر دوست داری ؟ که بی خبر سر از گرگان در آوردی  ؟ بدون اینکه به من بگی بی خبر گذاشتی و رفتی ؟ و منم که آدم نبودم بهم خبر بدی ....همینطور که لباس ها رو انتهای راهرو پهن می کردم و اونم منو نگاه می کرد گفتم : اینطوری حرف نزن ..آدم نبودم یعنی چی ؟خودت می دونی که برات ارزش قائلم ...راستش منو گذاشتن خونه ی مادرم ..ولی ظهر اومدن دنبالم از وسط راه برگشتن و منو با خودشون بردن ..اون موقع اصلا به تو فکر نمی کردم  ..راستش اونجا یادم افتاد ..ولی اخلاقم رو که می دونی نمی خواستم تلفن بزنم ...بعدم  یک چیزایی دیدم که نمی تونستم هضمش کنم ..امیر من نمی تونم مثل بعضی آدما زندگی کنم ..از دو رنگی و ریا بدم میاد از حسادت بیزارم ..شیوا هم مثل منه برای همین نتونست تحمل کنه ..گفت :تو هنوز دنیا رو ندیدی ..هنوز نمی دونی اون بیرون چه خبره ..تو باید خودتو برای خیلی از این دورنگی ها و ریا ها آماده کنی ...گفتم : آره می دونم وگرنه میشم مثل شیوا ؛؛زود رنجور میشم و از پا در میام ..واقعا نمی خوام اینطوری بشم ..گفت :  پس بهتون خوش نگذشته ..بچه ها کوشن ؟گفتم خوابیدن خسته بودن و نگران مادرشون ...تو برو بشین من چایی بزارم ... روی مبل لم داد و گفت : آخیش یک بار من با تو تنها شدم و راحت می تونم باهات حرف بزنم ..گفتم : امیر ؟ تو رو خدا برای اینکه منو آروم کنی نگفتی شیوا خوبه ؟ گفت : به جون خودت نه ؛؛ ولی مثل اینکه من خیلی خود خواهم چون وقتی شنیدم که برگشتین انگار خدا دنیا رو به من داد ..کاش منو هم اندازه ی شیوا دوست داشتی و دلت برام تنگ میشد ..گفتم : معلومه حتی نگران بودم بری خونه ی ما سراغ من ..گفت : فکر کن نرفته باشم پس از کجا فهمیدم تو رفتی گرگان ؟ حالا بیا بشین می خوام یک چیز مهم بهت بگم باید با هم حرف بزنیم  ..گفتم : بزار  چایی حاضر بشه  گلوم خشک شده ..ازوقتی اومدیم یک لیوان آب نخوردم ..راستی تو می خوای شب اینجا بمونی ؟گفت : بله خانم وقتی تلفن رو جواب نمیدی باید منو تحمل کنی ..گفتم : طعنه نزن ..بهت گفتم اینطوری با من حرف نزن ..من تو فکر عزیزم که الان چه فکرا می کنه ..حتم دارم تا صبح نمی خوابه ...وقتی چای آماده شد ریختم و رفتم ببینم امیر حسام می خواد بهم چی بگه ...همینطور که لیوان چای رو سر می کشیدم گفتم : بگو ببینم چی می خواستی بهم بگی  گفت : می خوام به عزیز و داداشم بگم ..ما باید ازدواج کنیم من دیگه نمی تونم دور از تو زندگی کنم ....لحنش مثل دستوری بود که من باید اجرا می کردم خوشم نیومد ..گفتم :  نه من اجازه نمیدم ..ما همچین قراری نداشتیم..نه عزیز موافقت می کنه و نه آقا راضی میشه ..خواهش می کنم امیر منو تحت فشار نزار ؛؛ کوچیکم نکن ..دوست ندارم تا وقتی همه چیز مهیا نشده  دیگه حرفشو بزنی ...گفت: من برات مهم نیستم ؟ بهت قول میدم اولش مخالفت می کنن ولی بعدا راضی میشن .. ما باید برای عشقمون یک کاری بکنیم ...گفتم : امیر من احساس می کنم تو داری عوض میشی ..دیگه مثل قبل ملایم نیستی ..می خوای زور بگی ؟..من اینطوری دوست ندارم می فهمی ؟ الان وقتش نیست ..می خوام درس بخونم ..تا جایگاهی براخودم نسازم زنت نمیشم ..گفت : دیوونه من دوستت دارم ..نمی خوم دور از تو باشم ..اقلا بیا خودمون یواشکی عقد کنیم ..و با هم باشیم ولی به هیچ کس  نمیگیم ...گفتم : متاسفم برات  ..تو در مورد من چی فکری کردی؟ ..واقعا فکر می کنی من همچین کار احمقانه ای می کنم ؟ اگر خواهرت بود قبول می کردی ؟ گفت : پس تو عاشق من نیستی .. گفتم : اگر معنی دوست داشتن اینه ..آره عاشقت نیستم ..چون عشق مقدسه ..و آدم به کسی که دوست داره توهین نمی کنه ...من درست فهمیدم تو عوض شدی؛؛  امیری که من می شناسم همچین پیشنهادی به من نمیداد ادامه دارد ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حالا خواهش می کنم برو خونه ی خودتون تا عزیز فکرای بدی نکنه با تندی گفت : گلنار تو بزرگ شدی رفتی توی هفده سال هنوز مثل بچه ها فکر می کنی ...دنیا داره عوض میشه ..بیا ببین بیرون از این خونه که خودتو توش حبس کردی چه خبره ؟ آخه تو چرا خودتو اسیر این زندگی کردی ؟ برو بگرد با مردم آشنا شو تا بفهمی من چی میگم ...با لحن بدی گفتم : امیر حسام برو ..همین الان از اینجا برو نمی خوام الان به این بحث ادامه بدم ...تو نه شرایط منو درک می کنی نه می دونی که من دارم چی می کشم ..اگر نمیگم برای این نیست که وجود نداره ..مثل اینکه یادت رفته من چرا اینجام ..دو دست لباس شیک پوشیدن و گفتن اینکه دختر این خونه هستم واقعیت رو برای من از بین نمی بره ..من هیچوقت خودمو فراموش نمی کنم ....می دونی چرا ؟ چون برای خودم ارزش قائلم ..اما  می ببینم که تو خیلی زود با رفتن به دانشگاه اخلاقت عوض شده ؛ به قول خودت روشن فکر شدی ...با تعجب به من نگاه می کرد و از جاش بلند شد و گفت : گلنار تو چت شده ؟ من که منظور بدی نداشتم می خواستم بدونی چقدر دوستت دارم ..اصلا منظورم این نبود که بخوام تو رو ناراحت کنم ..باور کن خیلی دوستت دارم می خوام خاطرم جمع باشه که اگر اتفاقی برام افتاد تو رو از دست ندم ..می خوام بدونی که زن منی و ولت نمی کنم ..با این حال سر حرفم هستم تو داری زندگی خودت رو فدای دیگران می کنی و من اینو نمی تونم تحمل کنم  ..از داداشم دلخورم برای اون کاری نداره یک نفر رو کمک بیاره که تو اینقدر خسته نشی ..چرا نمی کنه؟ ..اگر واقعا میگه تو دخترشی چرا این همه ازت کار می کشه؟ ..بهت قول میدم تو رو  برای کار بردن گرگان , نه از روی دوست داشتن ..چرا نذاشتن سه روز پیش پدر و مادرت بمونی ..من برعکس تو فکر می کنم ..نه تنها به تو  توهین نکردم ؛؛ خواستم همه جایگاه تو رو بدونن و این همه ازت کار نکشن ...گفتم : تو منو اینطوری شناختی  که نمی تونم از پس خودم بر بیام ؟ من اگر واقعا دختر شیوا بودم بازم همین کارو می کردم که الان می کنم ..اما  این یک حقیقته که آقا  بابت کار من از پدر و مادرم کرایه نمی گیره حتی هر ماه یک پولی به مادرم میده ,, اونوقت من در ازای این محبت ناز کنم ؟ هر چقدر هم منو دوست داشته باشن من نباید جبران محبت شون رو بکنم ؟در حالیکه من فقط به فقط از روی دوست داشتن این کارو می کنم ..اونا الان خانواده ی من هستن ..دیگه با پدر و مادرم راحت نیستم  ..تو اینو نمیفهمی و برای چیزی که نمی دونی منو سرزنش می کنی ؛؛من اگر کسی رو دوست داشته باشم هر کاری براش می کنم  ..و اگر نداشته باشم حتی شده کاسه ی شیر برنج رو می کوبم جلوش روی میز ...تو با خودت چی فکر کردی ؟ تو تا حالا   پدر و مادرم رو دیدی ؟ نمیشه امیر ..نمیشه ؛  شدنی نیست ..حداقل به زودی ها نمیشه ..قبلا هم بهت گفته بودم و توام قبول کردی ..اصلا یک کاری می کنیم؛  من بعد از سیزده کلاس دارم بیا دنبالم  با هم بریم  ؛ تا از نزدیک زندگی  پدر و مادرم رو بهت نشون بدم ...خودت با چشم خودت ببین بعد می فهمی من چی میگم ..امیر حرف آخرمه اگر منو دوست داری باید صبر کنی؛؛ با عقد یواشکی کار ما درست نمیشه..هر دومون کوچیک میشم و من بی آبرو ..سرشو به علامت بیقراری تکون داد و گفت : وای وای باورم نمیشه ..من چی فکر می کنم و تو کجای کاری ؛؛گلنار به جون خودت قسم فقط به فکر توام ...دوستت دارم ..عاشقتم می خوام کنارم باشی ..این کجاش غلطه ..داداش هم سن من بود عاشق شیوا شد فورا رفت و با هم ازدواج کردن ..برای من مهم نیست پدر و مادر تو کی هستن مهم خودتی ...دیوونه؛؛من میگم همه رو در جریان بزارم تا تو راحت بشی ..میگی نه ,, میگم یواشکی این کارو بکنیم عصبانی میشی ..خوب خودت بگو تا کی موش و گربه بازی در بیاریم ؟تو بری سفر من این در و اون در دنبال تو بگردم ؛ حتی جرات نکنی بهم خبر بدی ..دروغ میگم ؟ می دونی من چی کشیدم تا فهمیدم رفتی گرگان ؟  گفتم : امیر خواهش می کنم ازت امشب برو خونه ی خودتون ..نمی خوام عزیز دلواپس تو بشه ,,الان خیلی خسته ام دیگه نمی خوام  در موردش حرف بزنیم ..چیزی که باید می گفتم ؛گفتم ..حالا خودت می دونی  ..امیر کتشو که روی مبل انداخته بود بر داشت و با غیظ  بدون خداحافظی از در رفت بیرون و در حیاط رو محکم بهم زد ..و صدای ماشین اونو  از دور شنیدم  که طوری گاز می داد که معلوم میشد عصبانیه ...مدتی بی رمق نشستم ..قدرت هیچ کاری رو نداشتم و ترسِ از دست دادن اون به جونم افتاد ..نکنه ولم کنه و دیگه دوستم نداشته باشه , آخه من خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحتش کنم ..شاید منم باید رفتار بهتری از خودم نشون می دادم  ..ولی خوب نشد و کنترلم رو از دست دادم.. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگى هاى آخرِ شبِ هر كس، هيچ شعبه ى ديگرى ندارد! يكى عكس ميبيند...🍂🌸 يكى آهنگ گوش ميدهد... ديگرى پيغامها را مرور ميكند... يكى...🌸 انتخاب با شماست ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️🌺♥️🌺 مهربانم نازنینم صبح زيبايت بخير❄️ اى به دل مهرآفرينم صبح زيبايت بخير   در كنارچاى تلخ سفرہ ى صبحانه ام❄️ شهد شيرين ،بهترينم صبح زيبايت بخیر   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌سـلام صبح شنبتون زیبـا ❄️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمی دونم چرا هر بار که حرف ازدواج منو اون پیش میومد نا خود آگاه قیافه ی بابام در حالیکه نعشه کنار اتاق افتاده بود جلوی نظرم مجسم میشد ..و یک فاصله ی بزرگ بین خودمون می دیدم وبعد یاد عزیز می افتادم و فیس و افاده ها و دسیسه هایی که به خاطر رسیدن به مقصودش می کشید ..و بغض می کردم و ازدواج با امیر برای من کاری محال به نظر می رسید ..با خودم گفتم : گلنار بهتره این طور اذیتش نکنم و دلشو سرد کنم تا بره دنبال زندگی خودش اینطوری هم اون خلاص میشه هم خودم ..تو می تونی فراموشش کنی ..پس این کارو بکن .. اما با این فکریک مرتبه حالم منقلب شد ..دلم از غصه داشت می ترکید من نمی خواستم امیر رو از دست بدم ...دویدم توی اتاقم و درو بستم تا بچه ها صدامو نشنون ..چشمم افتاد به گلهایی که با خودم آورده بودم و گذاشته بودم روی میز کنار تختم ..تا به اون نشون بدم ..آروم رفتم  و بغلشون کردم و همینطور که اشک از روی گونه هام روی لبم می غلطید و از زیر چونه ام می چکید ؛ زیر لب گفتم : امیر دیگه اون  حس قشنگ رو نداره ..بزرگ شده ..دانشگاهیه ..به نظرش این چیزا مسخره میاد ..خوب شد بهش نشون ندادم ..و در حالیکه شوری اشک رو احساس می کردم  بلند بلند گریه کردم و برای اولین بار دلم برای خودم سوخت ..ولی خیلی زود به خودم اومدم و فکر کردم اون خدایی که منو تا اینجا آورده خودش راه رو نشونم میده و اگر صلاحم بدونه به امیر می رسم و کسی نمی تونه مانع ما بشه ...آره من اونقدر تلاش می کنم تا کسی نتونه ما رو از هم جدا کنه ...روز بعد آقا شیوا رو آورد خونه ..وقتی دیدم داره با پای خودش میاد با خوشحالی دویدم طرفش و وسط حیاط همدیگر رو بغل کردیم ...بعد دستشو گذاشت زیر چونه ی منو  نگاهی بهم کرد  و گفت: چی شده نازنینم ؟ چرا اینقدر بهم ریختی ؟ حالت خوبه ؟ بمیرم خسته شدی ؟گفتم : حالا بیان توی خونه میگم بهتون شما باید  استراحت کنین ..آقا درِ ماشین قفل کرد و اومد و همینطور که از کنار ما رد میشد وخیلی خسته به نظر میرسید ..فقط بچه ها رو که از دیدن اونا خوشحالی می کردن بغل کرد و بوسید و  گفت : گلنار دخترم شیوا دست تو سپرده من باید یکم بخوابم .... دارم از بی خوابی میمیرم ..صدام نکنین تا خودم بیدار بشم ..دخترا شما هم سر و صدا نکنین باشه بابا ؟و تا غروب خوابید و منو شیوا با هم بودیم و درد دل کردیم ..اون از کاری که ماه منیر باهاش کرده بود دلی خون داشت ؛  می گفت : اگر میموندم اختلافشون بالا می گرفت ماه منیر دفعه ی اولش نیست, از همون اول با من همین رفتار رو داشت .. که وقتی از عزت الله جدا شده بودم ترجیح دادم برم مزرعه تا باعث ناراحتی پدرم بشم ..اونجا بود که جذام گرفتم ..توی یکسالی که من مزرعه بودم حتی یکبار بهم تعارف نکرد که برم خونه ی پدرم ..گفتم : آخه چرا همیشه شما میدون رو برای بقیه خالی می کنی کاش این بار که من و آقا هم بودیم نمی ذاشتی به هدفش برسه ..کاش باهاش حرف می زدی ببینیم دردش چیه ؟گفت : وضعیت من عادی نیست ..وقتی می ترسید بهم نزدیک بشه که نکنه جذام بگیره من دیگه چی می تونستم بهش بگم؟ ..حالا تو بگو چی شده بود که چشمت از گریه ورم داره ؟  ...منم جریان شب قبل رو با امیر براش تعریف کردم ...گفت : قربونت برم خوب کاری کردی ..من شاید با عزیز کنار بیام ولی تو اصلا نمی تونی تحمل کنی ..امیر حسام هم اینو می دونه ..عزت الله خان هم از اون بهتر می دونه میگه حیف گلنار که عزیز اذیتش کنه ..حالا چرا به تو همچین پیشنهادی کرده نمی دونم ... گفتم : مگه آقا جریان من و امیر رو می دونه ؟ گفت : آره بابا چیزی از چشم اون پنهون نیست ..به من سفارش می کنه که نزارم این کار بشه ...گفتم :  وای خدا مرگم بده دلم نمی خواست آقا بدونه ..گفت :  تو به روی خودت نیار اینطوری بهتره ..گفتم : آقا می دونست و دیشب از امیر خواست بیاد اینجا ؟گفت : فقط بهش گفته بود بیاد سر بزنه دلواپس شده بود همین ...که صدای زنگ تلفن بلند شد ..دلم ریخت پایین حسم می گفت که ممکنه امیر باشه ..گوشی رو بر داشتم ولی صدای عزیز رو شنیدم که گفت :الو ؟گفتم : سلام عزیز ...گفت :  گلنار ؟ چه خبر ؟شیوا کجاست ؟  گفتم: اینجان حالشون بهتره ..گفت : خیلی خوب من امروز مهمون دارم میان عید دیدنی من؛؛ فردا صبح میام دیدنش شانس که ندارم من باید  دست بوس خانم بیایم ..با توام کار دارم باشه فردا ..و گوشی رو گذاشت ..ولی من ادامه دادم : نه خدا شکر حالشون خوبه سلام می رسونن و میگن تشریف بیارین خونه ی ما....چشم بزرگی شما رو می رسونم ..تمام شب رو به امید این بودم که امیر حسام هم با عزیز بیاد و روز بعد در کنار ناهار ظهر کشک و بادمجون هم درست کردم ..و این تنها کاری بود که از دستم بر میومد تا شاید عشقمو به اون ثابت کنم ..اما عزیز رو محمود آقا رسوند  و خودش رفت ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شیوا از صبح زود آماده میشد مسکن خورد که زیاد درد نداشته باشه و  لباس خوب پوشید و کمی آرایش کرد ..اما خوب بازم خوب نمی تونست راه بره و برای هر چند قدم یکبار خم میشد ..من رفتم درو باز کنم و شیوا و آقا توی پذیرایی منتظر موندن  ...و بچه ها دنبال من ....عزیز تا منو دید گفت : ای وای تو چرا با ساعت بزرگ میشی؟ ..چقدر فرق کردی ..توی اسباب کشی تو رو دیدم ؛ اینطوری نبودی ...زنی شدی برای خودت ..پس برای همین سر و گوشت می جنبه ..شوهر؛ شوهر می کنی .. گفتم : عزیز شما که برام پیدا کردی اگر شوهر ؛شوهر می کردم که زن همون میشدم ..خوش اومدین ...عزیز همینطور که گردنشو راست نگه داشته بود با غرور گفت : فکت رو ببند جواب نده نمیمیری که ؛؛ نزار  دهنم رو باز کنم ..باشه بعدا ..خدمت تو هم  میرسم ..اونم درست و حسابی که دست و پاتو جمع کنی ..قلبم فرو ریخت و مطمئن شدم امیر در مورد من باهاش حرف زده ...عزیز تا وارد ساختمون شد تغییر حالت داد ..آغوش باز کرد برای شیوا و گفت : وای شنیدم چی شده ..چقدر حیف شد کاش اونجا بهتون خوش میگذشت ..اینجا که از خونه بیرون نمیری ..کار خدا رو ببین چند روزم که رفتی سفرپیش بابات  اینطوری شد ...من دیگه به حرفاش گوش نمی دادم مغزم داشت می ترکید ..واقعا از شدت استرس سر درد شده بودم ..و دنبال راه چاره می گشتم ...خیلی ترسیده بودم و فکر می کردم حسابی افتادم توی درد سر ...اما عزیز خوب و خوش ناهارشو خورد و از هر دری حرف زدن جز من ..در حالیکه  دیگه حس توی بدنم نبود و هر آن احتمال می دادم سر حرف رو باز کنه ...بعد از ناهار  آقا رفت بخوابه ..و عزیز پیش شیوا نشسته بود ..منم رفتم براشون چای ببرم چون عزیز عادت داشت بعد از ناهار بخوره ..وقتی با سینی نزدیک اتاق شدم چیزی شنیدم که پشت در میخکوب شدم ...وای خدای من نقشه های اون زن تمومی نداشت ..می گفت : تو خانمی کن ..از اولم تو خانم و با گذشت بودی ..این همه سال عزت الله خان به خاطر تو گذشت کرد صبر کرد و تو رو با همه ی مریضی هات نگهداری کرد ..تو  خودت مادری می دونی چی میگم ..فرض کن یک پسر داشته باشی که همیشه در رنج و عذاب باشه ..و تو بشینی و تماشا کنی ..دلت نمی خواد خوشی بچه ات رو ببینی ؟ منم مادرم ؛مادر دلم برای عزت الله کبابه ..عزیز دلم,,  دخترم ؛؛ شیوا جان ..به خاطر من نه ..به خاطر عزت الله رضایت بده ..خانمی کن ..من هیچوقت این خوبی تو رو فراموش نمی کنم ...به خدا خودتم راحت تری ..حالا که خودمونیم ؛ تو که دیگه زن بشو برای اون نیستی خودتم می دونی ..بزار بچه ام چند صباحی رنگ خوشی رو ببینه ..عمر دست خداست ..معلوم نمی کنه کی به سر بیاد ..اگر تو راضی باشی عزت الله هم راضی میشه ..به خدا دختر خوبیه ..هم به تو میرسه هم به بچه هات ..به من قول داده مراقب تو هم باشه ...و شروع کرد به گریه کردن و همینطور که با دستمالش اشک و آب بینی خودشو پاک می کرد گفت , به اون امام رضا به خاطر عزت الله یک آب خوش از گلوم پایین نمیره ....بچه ام هیچی از زندگیش نفهمید ...به پیر و پیغمبر من نمی خوام تو رو اذیت کنم ..ولی اگر خودمم شرایط تورو داشتم اجازه می دادم شوهرم زن بگیره ..به خدا ثواب می کنی ...خدا هم ازت راضی میشه ..دیگه نتونستم طاقت بیارم ...رفتم توی اتاق و سینی رو گذاشتم روی زمین شیوا رنگش مثل گچ سفید شده بود و علنا می لرزید ؛با سرعت دویدم طرف اتاق آقا و صدا زدم ..مثل اینکه هنوز نخوابیده بود ..درو باز کرد و هراسون پرسید : شیوا چی شده ؟  گفتم :بله آقا عزیز داره ازش می خواد برای شما زن بگیره زود باشین دیگه نمی تونیم شیوا جون رو جمع و جور کنیم...خودتون هم می دونین ...آقا با عصبانیت دستهاشو بهم کوبید و گفت : وای از دست تو عزیز دیگه داری کلافه ام می کنی ...من گفتم الان آقا عزیز رو از خونه بیرون می کنه و اونم از چشم من می ببینه ..با عجله میرفت بطرف اتاقی که اونا بودن منم دنبالش ...آقا  در حالیکه حالت سر زنش کننده ای به خودش گرفته بود  گفت : عزیز ؛؛ عزیز ؛ عزیز..باز داری چیکار می کنی ؟قربونت برم ؛ مادر من , نکن ..بزار من زندگیم رو بکنم ..و نشست کنار شیوا و دست انداخت گردنش و گفت : یکبار دیگه میگم برای همیشه ..شیوا همه وجود منه ..زندگی منه ..مادر بچه هامه ..تا باشم و باشه من همین یک دونه زن رو بیشتر نمی خوام ..حالا شما  حوری و پری برای من بیار, به خدا  با یک تار موی اون عوض نمی کنم ..تموم شد ؟فهمیدین چی میگم ؟ ؛؛من زن بگیر نیستم ... اما گفته باشم؛؛  عزیز می دونم از سر خیر خواهی این کارو می کنی ولی نکن ..این بار بد جوری از دستت ناراحت میشم..عزیز گریه کرد سرخ شد قسم و آیه خورد که خیر اونا رو می خواد ..شیوا رو دوست داره و از سر محبت می خواد اونا سر و سامون بگیرن .. ولی شیوا یک کلمه به زبون نیاورد .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و خوب معلوم بود برای یک زنِ  با احساسی مثل شیوا  چقدر می تونست سخت باشه شنیدن اون حرفا از زبون مادر شوهرش ...و من بشدت نگران بودم ..اونا داشتن هنوز حرف میزدن که صدای زنگ در رو شنیدم ..رفتم در و باز کردم و امیر رو پشت در دیدم با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی  .. در یک لحظه نگاهمون در هم تلاقی کرد و وجودم از عشق اون گرم شد ..بی اختیار اشک توی چشمم حلقه زد ..گفت : اومدم معذرت خواهی ..منومی بخشی ؟گفتم : امیر؟از زیر گلها یک جعبه کوچک  در آورد و گفت : اقلا اینو بنداز گردنت که من بدونم منو دوست داری و منتظرم میمونی ..بهم قول بده ..گفتم :هیس ..تو رو خدا یواش عزیز اینجاست ..تو به بهش حرفی در مورد خودمون زدی ؟گفت : نه ..مگه خُلم ..من هر کاری بخوام بکنم اول با تو مشورت می کنم ..مگه چیزی شده ..گفتم : خیلی خوب بیا تو .. و همینطور که من جلو و اونم پشت سرم میومد جعبه رو کردم توی جیب لباسم و گفتم :آخه عزیز تا  از راه رسید بهم گفت می خواد با من حرف بزنه ولی دیگه چیزی نگفته .. امیر آهسته گفت : این گلا رو هم برای تو آوردم میدم به زن داداش ولی تو بدون به خاطر تو خریدم  ...گفتم : فکر می کردم دیگه این چیزا به نظرت مسخره میاد ...راستی نفهمیدم توی این جعبه چیه ؟گفت : برو ببین فکر کنم خوشت میاد ..ولی از گردنت باز نکن .. نشونه ی عشق ما باشه ...بچه ها از دیدن امیر خوشحال شده بودن و بالا و پایین می پریدن همینطور که با اونا شوخی می کرد رفت توی اتاقی که شیوا و بقیه نشسته بودن ...از همون جلوی در نگاهی به شیوا که همیشه نگرانش بودم  انداختم ؛؛ با اینکه دستش توی دست آقا بود ..هنوز حال خوبی نداشت ..امیر حسام گلها رو داد به من وگفت : ببخشید گلنار میشه زحمت بکشی بزاری توی گلدون ؟زن داداش قابل شما رو نداره ...گلا رو گرفتم و فورا رفتم تو آشپز خونه تا این کارو انجام بدم ؛؛ بعد خودمو رسوندم به اتاقم تا ببینم امیر برام چی آورده ...تا اون زمان من هرگز طلایی نداشتم و این اولین بار بود ....و چشمم رو خیره کرد ..همینطور توی دستم مونده بود بهش نگاه می کردم و نمی دونستم چیکارش کنم .. حالا  برای اینکه  امیر برام خریده بود یا از داشتن گردنبند طلا ذوق زده شده بودم نمی دونستم ..به هر حال به نظرم زیباترین چیزی بود که در عمرم دیده بودم .یک گردنبند بشکل دو تا قلب تو در تو ؛؛ یکی سفید و یکی زرد ..با یک زنجیر بلند که تا روی سینه ام میومد ...یک  مرتبه مثل این بود که از این دنیای خاکی دور شدم ..پاهام روی زمین نبود و قلبم لبریز از عشق شده بود ..باز حس کردم  دختر شاه پریون شدم  ...فورا اونو بستم به گردنم ...ولی زیر لباسم پنهونش کردم ...دستم رو گذاشتم روش تا مطمئن بشم هست و رویا نیست ...که پریناز در اتاق رو باز کرد و گفت : گلنار جونم مامانم کارت داره ...به خودم اومدم دوباره وارد این دنیا که پر از بند های اسارت بود شدم ...و یاد عزیز افتادم که  هنوز نمی دونستم  برای من چه نقشه ای کشیده ..وقتی فهمیدم که قصد داره با شیرین کاری که در حق شیوا کرده بود با پر رویی شب رو هم خونه ی ما بمونه فهمیدم دنبال یک فرصت می گرده تا منو هم گوش مالی بده ..و اونشب تا می تونستم ازشون دوری کردم و به هوای درس خوندن بیشتر توی اتاقم موندم و به گردنبندم نگاه کردم  ....و آخر شب هم در حالیکه اون دوتا قلب رو توی مشتم گرفته بودم خوابیدم ..صبح زود  خواب آلود رفتم توی آشپزخونه تا سمار رو روشن کنم .. یک مرتبه یکی جلوم ظاهر شد از ترس دو قدم رفتم عقب و عزیز رو دیدم با لباس خواب و موهای آشفته خیلی قاطع گفت : من روشن کردم ..بریم می خوام باهات حرف بزنم ...گفتم : عزیز ؟ سر صبح ؟واقعا که ؛؛ من هنوز چشمم باز نشده ..می خوام نماز بخونم ...گفت: من توی اتاقت میشینم تا نمازت تموم بشه ...امروز مهمون دارم باید زود برم خونه خودم ...از شدت استرس زبونم خشک شده بود طوری که برای خوندن نمازی که اصلا حواسم بهش نبود  زبونم نمی چرخید ..عزیز روی تخت من نشسته بود ..و من به این فکر می کردم که دوباره چی جواب این زن رو بدم که دست از سرم بر داره ..ولی این بار دلم می خواست پل ها رو پشت سرم خراب نکنم ..چون نمی خواستم امیر رو از دست بدم و ناراحتش کنم ...خیلی آهسته جانمازم رو جمع کردم و همینطور که هنوز چادر سرم بود برگشتم طرف عزیز و گفتم بفرمایید ؛راستشو بگم ؟ عزیز من فکر می کنم شما خوشتون میاد به دیگران استرس وارد کنین ..با تعجب پرسید : برای چی ؟ گفتم : آخه اگر یادتون باشه شما چند بار این کارو با من کردین ..از دیشب تا حالا همش دارم فکر می کنم باز من چیکار کردم که شما از دستم عصبانی هستین ..گفت : کی گفته از دست تو عصبانیم ؟ تو کارگر ما هستی و گاهی باید یک چیزایی رو بهت یادآوردی کنم .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گلنار من قبول دارم تو خیلی به درد عزت الله خان و بچه هاش می خوری ولی هر چیزی توی این دنیا یک حساب و کتابی داره ..اولا داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی ..تو دختر عزت الله نیستی ..اینو بفهم ؛؛و اینقدر به خودت ور نرو الان لباس های تو ازفرح بهتره ..چرا ؟دختر جان نباید اینطور باشه ؛  تو باید نهایتش مثل شوکت بپوشی  ..توی این خونه هم عزت الله خان نا محرمه هم امیر حسام ..چه معنی داره تو اینقدر شیک و پیک راه بری ؟دوم اینکه از این ماه بابات باید کرایه ی خونه رو بده ..اگر نمی تونه خالی کنه ..من الان به شوکت که این همه ساله پیش من کار می کنه دارم سه تومن میدم تو فوق ِ فوقش ماهی یک تومن باید بگیری ...نگاهی بهش کردم و همینطور که دو زانو میرفتم جلوتر دستم رو گذاشتم روی پاشو و آروم و با محبت گفتم : عزیز ..عزیز تو رو خدا یکم انصاف داشته باشین ..الان چرا این حرفا رو به من می زنین ؟ من که می دونم به خاطر کرایه خونه نیست ..چون شما بهتر از هر کس می دونین که  دست من نیست آقا منو آورده و هر کاری خودش خواسته کرده ..به من ربطی نداره ..من تا حالا چیزی از شما خواستم ؟ یا حتی از آقا ؟من شرط کردم که بابام کرایه نده؟ یا پدر و مادرم ؟ خود آقا می خواسته ::  شما هم به خودشون بگین ...اما حالا  شما که بزرگ تر این خونه ای ..شما که باید الگوی من و بقیه باشین ..چرا متوجه این موضوع نمیشین و  مدام این کرایه ی خونه رو به سر من می زنین ؟نمی دونم ... دلم می خواد رو راست بهم بگین توی دلتون چی میگذره ؟ چرا سعی دارین منو کوچک کنین ؟چرا دل شیوا رو می شکنین ..شما که زن با خدایی هستی ..له کردن آدما  چقدر براتون لذت داره که شما مدام این کارو می کنین ...گفت :این  چه حرفیه  می زنی ؟ چه ربطی داره ؟ دخترجان کسی بخواد مالشو حفاظت کنه مقصر و بی خدا میشه ؟گفتم در صورتی که من تا حالا تقاضای چیزی از آقا کرده باشم , خوب  برین به آقا بگین .. اصلا پدر و مادر منو بیرون کنین ..اونوقت خیال شما راحت میشه ؟دست از سر من بر می دارین ؟ ..اصلا می خواین من برگردم خونه ی خودمون تا شما دیگه چشمتون به من نیفته ؟عزیز تو رو قران دست از سر من بر دارین خودتون می دونین که اخلاقم چطوریه با من این کارو نکنین ..اگر حرفی دارین رو راست باشین و بزنین اینطوری  برای خودتون هم بهتره  ..از دیشب تا حالا همش فکر می کردم شما یک حرف منطقی دارین ..ولی اشتباه کردم ..فقط قصد تون این بود که من و شیوا جون رو خراب کنین ..حالا چرا ؟اصلا نمی دونم ..یک کیسه زهر با خودتون آوردین اول فرو کردین توی قلب شیوا و بقیه اش رو گذاشتین برای من ..باشه ..قبول ولی بهم بگین چرا ؟ گفت : تو هنوز جوونی نمی فهمی چیزی که جوون توی آینه می ببینه پیر توی خشت خام می ببینه ...برای اینکه بدونی بهت میگم من بی خودی حرف نمی زنم ..تو یک دختر جوونی ..شیوا که اصلا این چیزا براش مهم نیست که دوتا مرد توی این خونه میان و میرن ..من که نمی تونم به امیر حسام بگم زیاد اینجا نیاد .. تو نباید لباس های خوب بپوشی ..نباید به خودت برسی ..من اینا رو می ببینم حرص می خورم اگر یک بلایی سرت بیاد این تویی که بدبخت میشی ...گفتم : پس شما بچه های خودتون رو نمیشناسین ..شیوا رو نمیشناسین..آقا نجیب ترین مردیه که ممکنه توی این دنیا وجود داشته باشه...و همینطور امیر حسام ,, اما منم نمیشناسین چون من هیچوقت برای کسی خودمو درست نکردم..لباسی رو که برام خریدن می پوشم نه خودم تا حالا بازار رفتم و نه لباسی رو خودم  انتخاب کردم..حالا شما منو به چی متهم می کنی بازم نمی فهمم  ..ولی ازتون خواهش می کنم ملاحظه ی شیوا جون رو بکنین..بزارین زود تر خوب بشه ..گفت :خوب چی بشه ؟سل داره..تو چی میگی ؟ اگر  منتظری اون خوب بشه ؟شدنی نیست ,شیوا عمری نمی کنه ..نمی ببنی استخوون هاش دارن کج و کوله میشن..خدا اون روز رو نیاره اما اگردوام بیاره ؛؛ دوماه یا سه ماه دیگه زنده اس..پس بزاره من بچه ام رو سر و سامون بدم..اینو باید خودش می فهمید ولی نه؛  شیوا کجا و عقل کجا؟اگر بی عقل نبود این حال و روزش نبود..دیگه دلم می خواست فریاد بزنم و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم که امیر حسام به دادم رسید ...و زد به در اتاق که نیمه باز بود و با تندی گفت: عزیز زود باش بریم من حاضرم..عزیز گفت : حالا زوده برای چی الان؟ صبر کن ناشتایی بخوریم بعد میریم ..امیر با همون لحن تند و عصبی گفت : من کار دارم بسه دیگه شما هم به اندازه ی کافی گل کاشتی ..گلنار از قول من از داداش و زن داداش خدا حافظی کن..و راه افتاد و گفت : من تو ماشین منتظرم ..زود باشین با یکی قرار دارم..و من که هنوز دو زانو روی زمین نشسته بودم و چادرم سرم بود هیچ حرکتی نکردم..دلم دریا نبود که بتونم حرف عزیز رو در مورد شیوا که از مردن اون به راحتی حرف می زد هضم کنم .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و با اینکه باور نداشتم ؛؛دلم خیلی گرفت . و می دونستم حرفای عزیز هم روی دل شیوا میمونه و باز مدتی طول می کشه تا فراموش کنه ...همین هم شد شیوا تمام روز رو کنار شوفاژ دراز کشیده بود و طوری بغض داشت که نه گریه می کرد و نه آروم بود ..احساس می کردم باید یک کاری بکنم ..و واقعا نمی دونستم چه کاری از دستم بر میاد ...بعد از ظهر آقا بچه ها بر داشت و با ماشین رفتن خرید ..من فرصت رو غنیمت شمردم تا بهش بگم که امیر به من گردنبد داده ..چون به هر حال به زودی خودش می دید ...یکم میوه گذاشتم توی ظرف و رفتم کنارش نشستم ...و خودم شروع کردم به پوست کندن و گفتم : یک چیزی می خوام بهتون بگم قول بدین ناراحت نشین ..با زحمت بطرف من برگشت و در حالیکه اخمش از درد تو هم بود  گفت : بگو ..چی شده از اینی که الان هستم بیشتر نمی تونم ناراحت بشم  ...نمی دونم چی شد که از اون حالت بی عرضگی اون ناراحت شدم وحرصم گرفت  حرفی رو که می خواستم بزنم عوض کردم  گفتم : می خوام برم خونه ی خودمون ..دیگه دوست ندارم پیش شما باشم .مثل اینکه شوکه شده بود سرشو از روی بالش بلند کرد و با تعجب پرسید ..چی شده کسی اذیتت کرده ؟ عزیز بهت حرفی زده ؟ از دست کی ناراحتی ؟گفتم : دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ..از دست شما ..فقط شما که از زمین و زمان شاکی هستین ..ای بابا ..من همش دلم کف دستمه که کسی شما رو نرنجونه ..حرفایی که عزیز به من زد اگر تو روی سنگ می گفت , سنگ می ترکید  ..ولی من حساب می کنم چقدر برای اون شخص ارزش قائلم ؟ که خودمو ناراحت کنم ..به خدا صبح هر چی از دهنش در اومدبه من  گفت ..الان اصلا یادم نیست ..ولی شما یکسر داری برای یک چیزی غصه می خوری ..زندگی همینه دیگه نمیشه که هیچکس به شما حرفی نزنه,,  شما ؛؛شیوا جون داری من و آقا رو می کشی از بس که مدام برای یک موضوع خودتون رو ناراحت می کنین  ..من فکر کردم اگر برم مجبور میشین خودتون به کار بچه ها برسین و دیگه اینطور بی خودی غصه نمی خورین .. گفت : عزیز دلم این حرفا رو نزن دست خودم که نیست ...حرفی که عزیز به من زد با حرفی که به تو زد زمین تا آسمون فرق داره ..با حالتی عصبی گفتم : خوب فرق داشته باشه ..اما شما یکی مثل آقا رو دارین که اونطور ازتون حمایت می کنه اگر واقعا به حرف عزیز گوش می داد ..چی میشد ؟چیکار می خواستین بکنین ؟ شیوا جون تو رو قران  بسه دیگه ؛ یا بزارین من برم :یا دست از غصه خوردن بر دارین ..من که اهل غصه خوردن نبودم ..شما دارین منم مثل خودتون می کنین ...دستشو دراز کرد و با گریه گفت : بیا اینجا ..بیا بغلم ..راست میگی چشم ..قول میدم ..تا اونجایی که بتونم سعی می کنم ..ولی جنس منم اینه دیگه ..و همینطور که منو بغل می کرد چشمش افتاد به گردنبد و..تغییر حالت داد و  بازوهای منو گرفت  و اشکهاشو پاک کرد  و گفت : این چیه ؟با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم : اومده بودم همینو بهتون بگم ...گفت : ازش قبول کردی  ؟گلنار  این برات تعهد میاره ..به نظرم پسش بده ..هنوز تو تصمیم جدی در مورد امیر حسام نگرفتی ..درسته ؟ قرار بود صبر کنیم شاید بخت تو جای دیگه ای باشه ...عجله نکن ..مگه نمی خوای بری دانشگاه ..اینو بندازی گردنت فردا میاد و ازت یک چیزی می خواد که تو نباید بر آورده کنی ..با وجود عزیز من نمی زارم ...پسش بده خودم برات یکی می خرم ..گفتم : وا؟ شیوا جون مگه من دلم گردنبند می خواست ؟ باشه بهش میدم ...اما من فقط اونو از گردنم در آوردم و دلم نیومد به امیر حسام پس بدم من این رشته ای که ممکن بود ما رو بهم وصل کنه دوست داشتم ..عید تموم شد و روز ها از پس هم گذشتن ..من درس می خوندم و هر روز میرفتم کلاس و بر می گشتم ..و هر روز چشمم دنبال امیر حسام بود که یک روز بیاد دنبالم ..البته حالا هم هوا بهتر بود و هم راهم نزدیک ..اما دلم براش تنگ بود ..گاهی خودش تنهایی و گاهی با عزیز میومدن خونه ی ما ؛و همینطور دورا دور می دیدمش ..شیوا به جز  درد کمرش که خیلی اذیتش می کرد با گرم شدن هوا حالش بهتر بود ..این شد که به محض اینکه امتحانات من تموم شد؛ تصمیم گرفت یکشب  فرح و شوهرشو پاگشا کنه  ..وشاید برای اینکه جلوی دهن عزیز رو ببنده ,,خوب عزیز و امیرحسام و محمد و پدر و مادرو  خواهراش هم دعوت داشتن   ..شوکت از صبح اومد به کمک ما و حسابی براشون تدارک دیدیم ..اما باز این دل من شور می زد ...و با هزار بهانه خودمو آروم می کردم ......اونشب عزیز با فرح و محمد اومد در حالیکه  بشدت نگران امیر حسام بود و می گفت : صبح که رفت بهش گفتم شب دعوت داریم ..قرار بود بیاد منو بیاره اینجا ولی هیچ خبری نداده ..آقا گفت : عزیز شلوغش نکن جوونه دیگه میاد حالا .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾