#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستوهفت
دو روزی خیلی به منو سپیده خوش گذشت،خونه ی مریم خیلی با صفا بود
به سرم زده بود منم گاو و گوساله بخرم
اما مریم به شدت مخالفت کرد..
اون سالها امیر ارسلان چند بار دیگر به خواستگاری من آمد ،همین که تنها میومد نشان میداد که طرز فکر من درست است چون اگر مادرش موافق بود با پسرش میومد...
چند سالی از دوستی منو مریم گذشته بود،که یک روز...
برای عوض شدن حال و هوای بچه ها باهم ۴تایی رشت رفتیم ،میخواستیم بازار و بگردیم و تو رستوران غذا بخوریم ...بچه هارو پارکی جایی ببریم و اگه شد دریارو بریم ببینیم،همه اینها پیشنهاد مریم بود..
همیشه وقتی یکیمون نبود اون یکی حواسش به هر دوتا خونه ها بود..
مریم گاو و گوساله داشت که از دزدیده شدنش همیشه خدا میترسید ،منم فرشم تموم شده بود و آماده پرداخت بود، فرشی که چند ماه شب وروز بافته بودم...
یک روز میخواستیم دور از روزمرگی ها خوش باشیم،خرید کردیم ...برای خودم، بعد از فوت ستار که اولین خرید برای خودم بود، روسری محلی خریدم، برای سپیده یه شنل بافت سفید خریدم که نوارهای سرخ داشت و خیلی بهش میومد،
ناهار خوردیم و مریم با اصرار ناهار منو سپیده رو حساب کرد ...
مادر مریم هر وقت که شمال میومد دور از چشم مریم مبلغی پول در جایی از خونه زیر فرش تو ظرفهای چینی، تو کمد، بین لباسا و هر جا که بشه میزاشت تا مریم محبور بشه قبولش کنه،برای همینم هیچ وقت مثل من لنگ خورده پول نبود...
بعد از ناهار ماشین گرفتیم و لب دریا رفتیم،این اولین باری بود که دریارو از نزدیک میدیدم..
شکوه و زیبایی دلمو به هیجان انداخته بود،موقعی که موج دریا به پام میخورد لذتی آرامش بخش به وجودم تزریق میشد،هوا که تاریک شد دربست گرفتیم و به خونه برگشتیم و هنوز لباسامو در نیورده بودم که مریم سراسیمه در زد،
با چشمای اشکی گفت که گاو و گوساله اش بردن ...
بالاخره اتفاقی که ازش میترسید افتاده بود،خیلی سعی کردم آرومش کنم ولی خیلی سوزناک گریه میکرد:_این گاو و گوساله روزی منو پسرم بود،بعد اون زندگی مزخرفم با سعید که خودمو مضحکه فامیل کردم...عاشق شدم، اصرار زیاد که باید با احمد برم شمال و زنش بشم،احمد همه چیزش خوب بود ولی دستش تنگ بود، روزیش کم بود،
بعدم که رفت و برنگشت...
مامانم هر بار میاد التماسم میکنه برگردم تهران ولی من نمیرفتم چون تاب نگاهای فامیل و ندارم،اینجا شاد بودم، به یاد احمد و دوران خوبی که داشتیم بودم ،
وااای سعیده حالا من چیکار کنم ؟؟
چیکار کنم خدا؟؟؟
باورم نمیشد مریم شاد من به خاطر گاو و گوسالهاش تا این حد ناراحت باشد..
از لحاظ مالی به قدری خانوادهاش ازش حمایت میکردند که نیازی به این گاو و گوسالهاش نداشت..
حرف غرورش بود، حرف عزت نفسش..
القصه مریم را کمی آروم کردم و اون شب مریم خونه ما موند ،دو هفته بعدش که دوباره مادر مریم به دیدنش آمده بود و ماجرای گاو و گوساله را فهمید گفت:
_ من دیگه نمیزارم اینجا بمونی، زودتر خونه رو برای فروش بگذار باید برگردی تهران..
مریم بغض کرده بود و حرفی نمیزد،
اون لحظه من بیشتر از مریم غمگین شدم، هم برای مریم،هم برای خودم که مریم همدمم بود، اگر میرفت با تنهایی چه میکردم ؟؟دلم نمیخواست بغضم پیش مریم و مادرش که خودشون به اندازه کافی اعصاب خوردی داشتن بشکنه،
برای همینم سپیده را بهانه کردم و گشتی تو حیات زیبای سعیده زدم، نگاهم رو به آسمان بود که اشکهایم بیاجازه باریدن،
سپیده دستم رو ول کرد و با علی مشغول بازی و بدو بدو بودند، با خودم گفتم بهتره برم بالا، همچنان که به تراس نزدیک میشدم،شنیدم مریم میگفت:من تنها دوست سعیده در اینجا هستم، خودمم که به اینجا علاقه دارم، میخوام پیش سعیده بمون، شما میگید نگران من هستید ،خیلی خوب باشه من پیش سعید میمونم، یا از سعیده میخوام با هم همخونه بشیم...
سرفهای کردم و به مریم و مادرش نزدیک شدم...
_ناخواسته حرفتونو شنیدم ،مریم جان من میتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم، قلباً دوست ندارم از تو جدا بشم،
ولی اگر صلاح و مصلحت تو در رفتن خواهش میکنم به من فکر نکن، مادر مریم مکثی کرد و به من اشاره کرد که برم پیششون بشینم ...
_چرا تنها بمونی؟؟؟ اینجا محل مناسبی برای زندگی یک زن تنها نیست ،اکثر ثروتمندای تهران این طرفها ویلا دارند،
محلیهای شمال نیستند که بگم همسایه میشید و هوای همو دارید،
حرف من پیرزن رو زمین نندازید ،با هر دوتاتونم، هر دوتاتون خونه رو بفروشید بیایید تهران، مریم که خودش آپارتمانی داره ،تو هم مادر، ما کمکت میکنیم جایی رو اجاره میکنی ...
الان نگاه نکن دو سال دیگه وقت مدرسه رفتن بچته، باید بتونی هم جایی برای تحصیلش پیدا کنی هم هزینههاش رو بدی ،تهران کار زیاد داره به خاطر بچهات به حرفم فکر کن....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستوهشت
اون لحظه که خاله این حرفها رو زد منو به فکر وادار کرد، راست میگفت ،او بیشتر از من حواسش به زندگی من بود ،دو سال دیگه سه سال دیگه وقت مدرسه رفتن و آموزشهای سپیده بود، با این درآمد اندکم چطور میتونستم نیازهای سپید برآورده کنم، ضمن اینکه مدرسهای در نزدیکی ما نبود و حتماً برای مدرسه رفتن مشکل پیدا میکردم ..یا شبانه روزی میرفت یا باید خودم کوچ میکردم رشت،خاله که دید من به فکر رفتم ادامه داد:_ همین مریم چرا پسر تو نفرستادی مدرسه؟؟ دوست داری بیسواد بمونه؟؟ تو که خودت دانشگاه رفتی، پسرت بیسواد بمونه ؟؟من از تو تعجب میکنم نمیدونم چرا انقدر لج کردی،
با کی لج کردی مادر؟با من؟با بابات ؟
میگی فامیل و دوس نداری، تو به فامیل چیکار داری بیا سرت به زندگی خودت باشه، همین امروز هر دوتاتون خونهها رو به فروش بذارید، هیچ کدوم از ما نه مریم نه من حرفی برای گفتن نداشتیم،
همیشه وقتی مادر مریم به شمال میاومد من خونه خودم میرفتم، ولی اون شب مریم اجازه نداد شب برم خونه موندم و تا صبح با هم صحبت کردیم..
مادر مریم راست میگفت ،خاله خبر نداره امیر ارسلان هر بار از لندن برمیگرده میاد سراغ من و ازم میخاد که حالا که قبول نمیکنم زن عقدیش بشم تو دورانی که ایرانه زن موقتش بشم،آخرین بار کم مونده بود گریه کنم بس که دس بردار نبود...
_مریم؟
_هوم؟
_بخاطر من قبول کن...
_یعنی تو موافقی؟؟
_آره...
_من میترسم...
_از چی؟؟
_از نگاها از ترحم های فامیل،از اینکه شکست خورده میبیننم ...
_مریم از تو بعیده این حرفا،بیا باهم بریم جایی خونه میگیریم که هیشکی و نبینی..
_تو نمیدونی کافیه من برم تهران همین مامان از فرداش هر مراسمی شد میخاد منو باخودش ببره اون الانم به فکر شوهر دادن منه...
_نخودی خندیدم و بعد با حسرت گفتم :
باز خداتو شکر کن مادرت زندس همین کاراشم قشنگه..
مریم با خنده گفت:_من تا تورو شوهر ندم شوهر بکن نیستم..
خندیدم و گفتم باشه حالا که اصرار داری چشم...
_سعیده از شوخی گذشته ،جدی اگه مورد خوبی پیدا بشه ازدواج میکنی؟
کمی مکث کردم داشتم فکر میکردم آیا واقعا با وجود دو ازدواج ناموفق و یک دختر بچه بازم ازدواج میکنم؟؟
_سعیده چرا ساکتی سکوت علامت رضاست..
_من دوبار ازدواج کردم...
_هیش کدوم از ازدواج های تو به انتخاب تو نبوده ،هاشم که اونجوری ،آقا ستار خدا بیامرزم که عمرش به دنیا نبوده،
تو جووونی زیبایی ...
_بعد مرگ دخترم فک کردم هرگز اسم هیچ مردی و نمیارم هاشم همه حس های زنانه ام را گشت ،ولی روزگار اونقدر محتاجم کرد که مجبورم شدم زن دوم ستار بشم ،من از ۱۴سالگی رنگ آرامش ندیدم ،تازگیا با وجود تو و سپیده کمی خوشحالم ،میترسم ....میترسم به مرد دیگه ای فکر کنم
دو هفته ای میشد که به تهران اومده بودیم ،کارای جابه جایی و شست ورفتمون تموم شده بود،دیگه وقتش بود به طور جدی راجع به کار فکر کنیم یا حداقل من فکر جدی بکنم ،درسته که اجاره بها و مخارج خونررو دوتایی باهم میدادیم ،ولی نباید اجازه میدادم مریم یا خانوادش فکر کنن من ازشون سواستفاده میکنم،برای همینم جدی نشستم با مریم صحبت کردم..
مریم با خنده گفت:
_فعلا داره خوش میگذره برا چی عجله کنیم؟؟
_نه مریم از شوخی گذشته باید یه تصمیم بگیریم ببینیم چیکار کنیم ؟؟
مریم جدی شد و گفت:
_شوخی کردم خودمم موافقم سعیده پای آبروی من در وسطه،دیگه نمیخام با رفتارا و سرنوشت من مامانم اذیت بشه،تو بگو نظرت چیه؟؟
نمیدونم که بریم بگردیم بیرون ببینیم چه کارایی هستش ،من آشپزی کردم قالی بافی هم بلدم...
مریم بشکنی زد و گفت:
_خودشه سعیده آفرین..
_چی خودشه؟؟
_کارگاه قالی بافی...
ببین منو تو یکم سرمایه داریم میتونیم وام بگیریم و کارگاه قالی بافی بزنیم.یه ۱۰نفری استخدام میکنیم و خودمونم کارای دیگرو انجام میدیم ..
_ولی من از روال اداریش چیزی سر در نمیارم...
_ببین سعیده کارای اداری و کاغذ بازیش و حساب کتابش با من تو هم بالا سر کارگرا میشی و کیفیت کار و کنترل میکنی..
_یعنی میشه مریم؟؟
_وای سعیده باورم نمیشه چرا نشه دختر این بهترین فکره...
_ولی کجا رو اجاره کنیم برا محلش؟؟
به داداشم میسپارم اون دوست موست زیاد داره،باید به فکر یه وامم باشیم،خونه ای که از سعید بهم رسیده دست مستاجره اونم میفروشم...
_نه مریم من راضی نیستم اینجوری تو خیلی هزینه میکنی...
_مشکلی نیس فقط میخام کارا جلو بره
_آخه...
__نگران نباش من حسابدارم دیگه هر کس به اندازه سهمش میبره دیگه...
_این شد یه حرف حساب...
_پس دستتو جلو بیار ....
به هم دست دادیم و استارت کارمون روز یک شنبه سال ۹۱ با زنگی که مریم به بابا و داداشش زد زدیم....خیلی زود محل کارگاه مشخص شد، با آگهی که تو چند تا محله زدیم حدود ۱۰ نفر بافنده خانم جذب کردیم ،یک فرش ابریشم ۶ متری، یک داره قالی برای فرش ۱۲ متری، ۳
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام دوستان عزیزم پارت ۲۵ که صبح گذاشته بودم مشکل داشت درستش کردم🙏❤️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستونه
دار قالی ۶ متری ساده در کارگاه تعبیه کردیم ..
دو هفته درگیر آماده سازی کارگاه وخرید نخ و لوازم مورد نیاز بودیم ،هر شب با مریم تو دفترمون هزینه ها رو یادداشت میکردیم، پول زیادی برامون نمونده بود،
با توجه به اینکه تا چند ماه آینده هیچ فرش آمادهای نخواهیم داشت خیلی با برنامهریزی جلو میرفتیم تا کم نیاریم ،وقتی کارگاه آماده شد و اولین روز کاریمون شروع شد، اولین بار برادر مریم رو در حالی که یک جعبه شیرینی برامون گرفته بود دیدم..
مردی با حجب و حیا و نگاه پاک که حتی به چشمای آدم هم نگاه نمیکرد، اونجور که مریم میگفت یک بار نامزد کرده بود و دو ماه بعد نامزدی و به هم زده بود و گفته بود به دلش نمیشینه...
وقتی درو باز کردم خیلی زود چند ثانیه به صورتم خیره شد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت :شما باید سعید خانوم باشید؟ من برادر مریم هستم ..
دستپاچه شدم و گفتم :
خیلی ممنون بابت همه زحماتی که کشیدید بفرمایید تو...
تشکر کرد و سر به زیر داخل اومد، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت:
_ انشاالله کاروبارتون بگیره و پر روزی باشید..
تمام طول یک ربعی که پیش من و مریم بود حتی یک بار هم ازش نگاه دزدکی ندیدم، بسیار با ادب بود، درک نمیکردم چنین آدمی چطور میتونه دختری رو فقط به دلیل خندهدار به دلم نمیشینه طلاق داده باشه ...
بعد از رفتنش مریم در حالی که قربون صدقش میرفت گفت :
_خیلی پسر خوبیه با اینکه ناتنی هستش ولی حتی یک بار هم نشده بحث و جنجال داشته باشیم ..
_واقعاً ناتنیه؟؟
_ آره تقریبا دو سالی از من بزرگتره ..
الان تنها تو خونه خودش زندگی میکنه..
_چه جالب فکر نمیکردم ناتنی باشه...
_خودمون هم حتی فکرش را نمیکنیم به قدری که مهربون و با ادبه...
در طول چند ماهی که هنوز هیچ برداشتی از کارگاه نکرده بودیم تصمیم گرفتیم در کنار کارگاه کار دیگهای هم داشته باشیم، تا بتونیم حداقل مخارج خونه از جایی در بیاریم و خدا خواست که با سارا یکی از مزون دارهای عروس آشنا شدیم، سارا لباس عروس و وسیلههای زینتی لازم برای سفره عقد و اینجور چیزها میفروخت یا کرایه میداد، برای درست کردن اونها وسیلههای مورد نیاز رو در اختیار چند نفر قرار میداد که تو خونه با مونتاژ کردن و درست کردن اونها درآمد میکردند ،شبها که دستمون خالی بود یا در طول روز مینشستیم مونجقهای لباس عروس تا سبد حنا و اینجور چیزها رو درست میکردیم، خدا رو شکر که زمونه عوض شده بود و مثل دوران ما نبود که اینجور چیزها مد نباشه ،موقعی که لباس عروسی را میدوختم با حسرت به اون سپیدی براقش دست میکشیدم، من هرگز لباس عروس تنم نکرده بودم...
و مثل همه دخترا حسرت این لباس داشتم
گاهی از فرط خستگی همونجور نشسته خوابم میبرد و سوزن تو انگشتم میرفت،
مریم هم مثل من شب و روز تو تلاش بود..وضعیت مریم به دلیل حیثیتی بودن شرایطش سختتر هم بود ،با اینکه تهران بودیم ولی گاهی حتی یک ماه هم خونه مادرش نمیرفت ..
مریمم مثل من قالی بافی یاد گرفته بودو گاهی وقتها دوتایی سر قالی مینشستیم، خصوصا برا فرش ابریشم عجله داشتیم بالاخره زحمتامون جواب داد و همزمان، ۳فرشمون تموم شد، کارای پرداختش که تموم شد برادر مریم و خود مریم برا معامله و پیدا کردن بازار ثابت راهی راسته فرش فروشان شدن..
مریم خیلی اصرار داشت همراهشون برم، ولی من هم معذب بودم ،هم خسته،پ...
خداروشکر حاج سلیمان از فرش فروشای قابل اعتماد و بزرگ تهران از فرشامون و کیفیت کار خوشش اومده بود ،منو مریم آرزومون بود مثل اون یه روز یه کارگاه بزرگ داشته باشیم و تو کار صادرات فرش بریم،کم کم هم تعدا کارگرامون زیاد شد هم سفارش فرشامون...
زندگی داشت روی شیرین خودش رو نشونمون میداد..
سپیده بزرگ شده بود ،۹سالش بود..
یه خونه نقلی حیاط دار به قول مریم ویلایی خریده بودیم ،با جذب زنان بی سرپرست یا بد سرپرست دعای خیر خیلیا دنبالمون بود،ولی همیشه میون خوشیا یه حسود پیدا میشه که نزاره خوشحالیت کامل بشه،همه چیز داشت خوب پیش میرفت تااینکه اون روز نحس رسید
اون روز صبح بهمن ماه بود ،دخترم سپیده را راهی مدرسه کردم، سپیده به خاطر کار کردن من و مشکلاتی که داشتم دختر خود ساختهای بار اومده بود، همه کارهاشو خودش انجام میداد،با اینکه ۱۰ سال بیشتر نداشت ولی درک و فهم بالایی داشت، سرویس مدرسهاش موقع برگشت سپیده رو تو کارگاهی که چند مسیر با خونمون فاصله داشت پیاده میکرد ،تو این سالها با کمک مریم رانندگی هم یاد گرفته بودم،مریم برای قرارداد جدیدمون رفته بود ،تمام حساب و کتابها دست مریم بود ،ولی من هم ازشون اطلاع داشتم ...
یه خانومی به اسم سمیه بود که همسرش معتاد بود،سمیه دو بچه داشت، وقتی یکی از خانمهای بافنده فرش کارگاه اونو معرفی کرد،من و مریم باهاش صحبت کردیم ،دلمون براش سوخت..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_سی
اکثر بافندههامون زنان بیسرپرست و بد سرپرست بودند، رسالت خودمون میدونستیم که از خانمها حمایت بیشتری بکنیم ،مخصوصا خانمهایی که در زندگیشون ضربه دیدهاند ..
همه خانمها خوب و موجه بودند ،به جز این سمیه که با وجود زندگی سخت و فقیرانه ای که داشتند، ولی به تیپ و قیافه خودش خیلی میرسید..
چند باری مردهای غریبه در کارگاه رو میزدند و سراغ سمیه را میگرفتند، مریم چند بار به سمیه تذکر داد که آدرس اینجا رو به فامیلها یا کسایی که باهاش کار دارند نده و گفت که ما از کار با حاشیه خوشمون نمیاد، ولی سمیه انگار یک گوشش در بود یه گوشش دروازه ..
یک بار که من و مریم با هم برمیگشتیم
کارگاه ،سمیه را دیدیم که از یک ماشین گرون قیمت خارجی پیاده شد ،با لباسهای جلف و زنندهای که مناسب کارگاه نبود ..
وقتی با سمیه صحبت کردیم عصبانی شد و گفت که پوشش و رفت و آمدش به خودش مربوطه ،ولی مریم نتونست خودش رو کنترل کنه و بحث و جدلی پیش اومد اون سرش ناپیدا، هر چقدر سعی کردم با هر دوتاشون با آرامش صحبت کنم فایدهای نکرد،و در آخر با اخراج سمیه دعوا تمام شد..
غافل از کینهای که سمیه در دلش کاشته بود، موقع خروج از کارگاه تهدید کرد که از این کارمون پشیمون میشیم، راست هم گفته بود، اون روز شوم وقتی هوا تاریک شده بود و منو سپیده به خونه برگشتیم،
تلفن خونه به صدا در اومد و همسایه کارگاهمون زهرا خانوم خبر از آتیش سوزی کارگاه داد...
وقتی منو مریم رسیدیم به کارگاه شعله های آتیش و دود سیاهش از چند محله پایین تر معلوم بود،تپش های قلبم رو هزار بود، مریم بدتر از من میخواست خودشو به آتیش بزنه همه زندگیمون داشت میسوخت،اختیارم گریه هایم دست خودم نبود،علی به محض شنیدن آتیش سوزی به داییش و پدر بزرگ و مادربزرگش زنگ زده بود،همزمان با ما اونا هم رسیده بودن،سپیده رنگش مثل کچ سفید شده بود ،مثل مریم داشت خودشو به آتیش میزد،داد میکشید :
مامان مامان فرشامون ،مامان کارگاه سوخت و من مثل یه تیکه گوشت زانوام سست شد ،روی زمین افتادم و ناباورانه سوختن سالها تلاش شبانه روزیم،رو نگاه کردم،مریم غش کرد روی زمین افتاد ،
خاله وحشت کرده بود،علی سپیده رو گرفته بود و نمیزاشت جلوتر بره،
برادر،مادر و پدر مریم دورش کرده بودن
و تنها بی کس این جمع من بودم ،
همه مردم جمع شده بودن،آتش نشانی داشت آتیشی که به خرمن زندگیم افتاده بود خاموش میکرد،نه جیغ میکشیدم نه حرفی میزدم بهت زده و ناباورانه آرزو میکردم ازین خواب بیدار بشم،نفسم به سختی بالا میومد یه نفر صدام زد،نگاهش کردم سجاد بود برادر مریم،لحظه ای به چشمای اشکیم نگاه کرد، بطری آب معدنی رو سمتم گرفتم و گفت: _خدا بزرگه دوباره میسازیمش یکم آب بخور..
انگار کودکی مادرش رو دیده باشه
بغضم ترکید و سیل اشک بود که از چشمام میومد،با تمام سختی گفتم:
_همه چیز سوخت تموم شد..
لباش کش اومد نفس عمیقی کشد و گفت:_من برات میسازمش و این اولین جمله عاشقانه سجاد بعد چند سال آشناییمون بود...
پاشدم، مادر مریم تازه متوجه من شد و با گریه و دلسوزی گفت:خاله بمیره براتون،سپیده که گریه میکرد و بغل کردم و بوسیدم ،بغلم کرده بود و دلسوزانه گریه میکرد،چون شاهد همه زحمتهام بود، همه دیر خوابیدنام همه کمردردام از پشت قالی نشستن...
روز نحسمون تمومی نداشت همش فک میکردم همه چیز خوابه،دوست داشتم از این کابوس بیدار بشم،ناامید بودم و دلم برای خودم میسوخت...
گوشی برداشتم و شماره عمه را که چند وقتی بود باهم تلفنی صحبت میکردیم گرفتم،پشت تلفن گریه میکردم و میگفتم دلم برا خونمون تنگ شده...
انگار که با سوختن کارگاه همه امیدم از تهران کنده شده باشه هوای روستامون و کرده بودم،افسرده بودم ، ولی اونجا کیو داشتم؟؟
عمه هنوزم مهربان بود فردای اون روز وقتی چشمامو باز کردم صورت مهربان عمه را دیدم ،بالا سرم نشسته بود:
_به من گفتن سعیده من مریضه ،گفتن امید نداره، میگه من بی کسم،گفتم سعیده من اینجوری نیس خیلی زود پا میشه ..
بعد دستشو رو صورتم کشیدو گفت:
_با خودت اینطوری نکن سعیده ،سپیده به خاطر تو از دیشب غذا نخورده،پاشو پاشو دنیا هنوزم به آخر نرسیده،مثل مادرم بغلش کردم و گریم گرفت،
با عجز گفتم:_عمه..
یه دل سیر گریه کردم،سپیده هم تا گریه منو مریم دید شروع کرد به فین فین کردن..
_مادر مریم که همیشه خاله صداش میکردم گفت:_مادر فقط مرگه که چاره نداره برا مال دنیا دارین خودتون میکشین
_همتون میگید مال دنیا،برا همون مال دنیا عمرمون و گذاشتیم ،چند ساله منو مریم یه مسافرت یه ناپرهیزی ،یه خواب سیر نداشتیم ،سرانگشتام الان سر هستن بس که منجق دوختم، فرش بافتم،همه سرمایمون از بین رفت...
مریم_پلیس آتیش سوزی و عمدی اعلام کرده یکی یه بشکه نفت ریخته و آتیش زده،فک کنم کار سمیه هست..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
24.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️باز پیراهن مشکی به تنم کرد ارباب
▪️باز دلبستهی این پیرهنم کرد ارباب
▪️ای خدا شکر که در هیئت امسالش هم
▪️باز مشغول به سینه زدنم کرد ارباب
🏴 جمع آوری فرشهای حرم مطهر سیدالشهداء و پهن کردن فرش موکتهای قرمز رنگ در آستانهی ماه #محرم 1446 هجری قمری در کربلای معلی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آسمان منادی ماتم رسیده است
فابک علی الحسین ، محرم رسیده است🖤
فرا رسیدن ایام سوگواری ابا عبدالله حسین ع علیه السلام تسلیت باد🥀
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_سیویک
با دهن باز بهش نگاه میکردم که با ناراحتی گفت:_بهت نگفته بودم یه بار موقع مصرف مواد دیدمش،تو چاییش حل میکرد میخورد وضعشم که میدیدی مجبور شدم اخراجشم کنم...
_به پلیسا گفتی؟؟
_آره گفتم ببینیم چی میشه..
با چشمای باد کرده و دلی که از غصه داشت سکته میکرد پاشدم برا عمه که مثل خاله پادرد داشت غذا پختم،علی مثل پروانه دور سپیده میگشت و اجازه نمیداد لحظه ای گریه کنه،وقتی میدید من نگاه میکنم کمی احتیاط میکرد ،از اینکه اینقد سپیده رو دوست داره قند تو دلم آب میشد،هیچ وقت هیچ وقت بهش شک نکردم، هیچ وقت فک نکردم شاید بلایی سر بچم بیاره و اونم خدایی نکرده به سرنوشت من دچار بشه...
علی مثل داییش نجیب و با شرف بود..
فردای اون روز معلوم شد که حدس مریم درست بوده و آتیش سوزی کار سمیه بوده،ولی چه فایده،سمیه به نون شبش محتاج بود از کجا میتونس خسارت مارو بده...
تو بالکن خونه نشسته بودیم منو مریم دوتایی،غمگین کلافه و خسته که صدای در اومد ..
خاله و عمه نشسته بودن و راجع به قدیما صحبت میکردن،سپیده درو باز کرد ...
_کیه سپیده؟؟
_عمو سجاد و علی...
_مامان؟؟
_جانم...
_یه جعبه شیرینی دستشونه...
سجاد یا الله گویان وارد خونه شدو علی خوشحال سمت مادرش اومد و گفت :
_مامان برات خبرای خوبی دارم...
_مریم به داداشش خوش آمد گفت ...
سپیده با هیجان گفت :_این شیرینی چیه؟
_سحاد در حالی که مثل همیشه از وجود من معذب بود بسته ای روی میز گذاشت و گفت:یه جای دیگه برا محل کارگاه پیدا کردیم ،وسایلاشم گفتم از فردا میارن نخاتونم آخر هفته میرسه،سفارشم که مشکلی نیس حاجی رو هوا میخره،
مریم پیش دادشش نشست و گفت
_چجوری؟
سجاد که اصلا به من نگاهم نمیکرد گفت:
_تو اون خونه تنهایی حوصلم سر میرفت میخام یه مدت پیش مامان بابا زندگی کنم،خونرو فروختم اینم بقیه پولش بمونه پیشت هر چی لازم شد خرج کن ...
_مریم در حالی که اشک شوق میریخت گفت:_نه چرا اینکارو کردی من راضی نیستم داداش..
_شما تازه داشتین معروف میشدین حیف که اینکارو ول کنید اون کارگاهم صدقه سرتون،خودت میدونی بابا چقد گلایه داشت پیششون نبودم ...
راستی یه خبر خوشم براتون دارم...
هممون با تعجب به آقا سجاد نگاه میکردیم، که نگاه معناداری، به من کرد و
لبخندی زد و بعد سریع نگاهش رو دزدید و به مریم نگاه کرد و گفت:
بیمه تا حدودی خسارتتون رو میده،
مریم با ناباوری گفت:مطمئنی داداش ما کارگاه وبیمه نکرده بودیم...
_ چرا بیمه بود ،من خودم بیمه کرده بودم، موقعی که برای گرفتن مجوز رفته بودم گفتن که باید بیمه بشه ،ولی خسارتی که میده اونی نیست که از دست رفته...
با پول خونه و این بیمه دوباره از نو شروع میکنیم... جمع بسته بود گفته بود شروع میکنیم و من اون لحظه فکر کردم دوست داره با ما شریک بشه، نمیدونستم دلش پیش منه ،منی که انگار با شنیدن این حرفها تازه متولد شده بودم،جون دوباره ای گرفتم و شروع کردم به کار..با سرمایهای که سجاد آورده بود خیلی زود شروع به کار کردیم،دوباره از صفر شروع کردیم..
از اون روز نگاه های عاشقانه سجاد و بیشتر احساس کردم...
۸ماه بعد که دوباره رو پا شدیم یه روز که تا دیر وقت کارگاه بودم گوشیم زنگ خورد
سجاد بود که با من من میخواست حرفی بهم بزنه ،آخرشم نتونست بگه و گفت با مریم کار داره،دلم میخواست بگم با گوشی خود مریم تماس بگیره چرا به من زنگ زده ولی روم نشد،گفتم مریم رفته خونه مامانش و من تنهام دارم حساب کتاب میکنم بعد میرم خونه...
چون سپیده هم با اونا رفته بود و کسی تو خونه نبود ترجیح دادم تو کارگاه بمونم و کمی به کارای عقب افتادم برسم،مطمّنم سجادم اینو میدونس ولی بهانه کرده بود باهام حرف بزنه،وقتی خواستم از کارگاه که تو محله های شلوغ بود خارج بشم با صداش که میگفت :_سعیده خانم..
ترسیدم و از جام پریدم..
_ببخشید ترسوندمتون؟؟؟
_آقا سجاد شما اینجا چیکار میکنید؟؟
مثل همیشه معذب و سربه زیر گفت:
_اگه اجازه بدین میخواستم با شما صحبت کنم...دلم میگفت که چی میخاد بگ،هبدتر از اون معذب شدم و با تته پته گفتم :_خواهش میکنم بفرمایید
_کمی قدم بزنیم؟؟
باهم قدم زنان سمت خیابون شلوغ که تا ۱۲ شب حتی مغازه های مانتو فروشیشم باز بود رفتیم...
_من دوست دارم
سرجام میخکوب شدم فک نمیکردم به این صراحت بگه،برای اولین بار طولانی به چشمام خیره شد،دوباره سرخ وسفید شد و گفت :_با من ازدواج میکنی؟؟
لال شده بودم ،دوباره پرسید:
_با من ازدواج میکنی؟؟؟
_من...من ...نمیدونم من نمیدونم چی بگم...
لبخند دلنشینی زد و گفت:_بگو بله...
خجالت زده سرم رو به پایین انداختم ،تا به حال سجاد و اینجور ندیده بودم، همیشه به زور سلام میداد ،همیشه معذب بود ،الانم معذب بود ولی پافشاری داشت یک بله از زبان من بیرون بکشه ،
_سکوت نشانه رضاس سعید خانوم ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_سیودو
به صورتش نگاه کردم مثل همیشه آرام بود، معذب بود...
لبخندی زدم بیاختیار و لبخندی زد با اختیار ...دوباره قدم زنان سمت کارگاه برگشتیم ،واقعا نمیدونم چی شد که اون لحظه یاد نامزد سابق سجاد افتادم گفتم:
_یه سوال بکنم؟.
_با لبخندی که هم تو چشاش بود هم رو لباش منتظر ادامه حرفم بود..
سرم پایین بود که پرسیدم:_چرا با نامزدتون بهم زدین؟؟
_حتما باید جواب بدم ؟؟
_من اهل زیر رو کردن گذشته ی کسی نیستم، تو این مدت آشناییمون جز احترام و محبت از شما چیزی ندیدم ،برام عجیب که چطور کسی نتونه با شما بسازه..
_اسمش مرجان بود،هیچ کس تا به امروز از زبان من واقعیت ماجرارو نشنیده،چون در هر حال من طلاقش داده بودم و دلیلی نداشت آبروش و ببرم،همیشه گفتم به دلم ننشست ولی دروغ گفتم،به دلم نشسته بود من عاشقش شده بودم که پا پیش گذاشته بودم،مثل الان که هم با دلم عاشق شما شدم هم با عقلم انتخابتون کردم،مرجان به هیچ چیز معتقد نبود به روابط زنومردی اهمیت نمیداد،تعصبات منو نشانه ی عقب افتادگیم میدانست ،آخرشم با کاری که کرد دل منو شکست با یکی دیگه قول و قرار گذاشت،منم واقعیت و قبول کردم که ما به درد هم نمیخوریم ،پدرش از کسبه پر آوازه ی شهره بود،درست نبود با کارای دخترش بی اعتبار بشه،یک کلمه گفتم دوسش ندارم توافقی طلاقش دادم...
_ما عروسی نکرده بودیم خیر سرم داشتم پول جمع میکردم خونه بخرم که مستقل بشم،آخه مریمم بزرگ شده بود پیش من راحت نبود،میفهمیدم که چقدر در عذابه که تو خونه هم پوشیده باشه،برا همینم حتی بعد طلاق مرجان هم به خونه بابا بر نگشتم،الان فعلا خونه ای ندارم همین ماشین و دارم و یه شغل نصفه نیمه،
ولی بهت قول میدم به زودی برات خونه میخرم به اسم خودت میزنم ،تو فقط بله رو بگو...
آروم گفتم:بله ...
و سجاد بود که سرش بالا گرفتم و گفت :
_شکر...
خیلی زود مریم و خانواده اش خبر دار شدن،با سپیده که صحبت کردم مثل خودم خوشحال شد،فک میکردم یه خونه اجاره میکنیم و میریم خونه خودمون ولی خاله، مریم ،پدر و حتی خود سجاد گفتن باید عروسی بگیریم،خجالت میکشیدم من با یه دختر ۱۰ساله تو صندلی بشینم و لباس عروس بپوشم،ولی وقتی به اون لباسای عروسی که کار میکردم فکر میکردم دلم برا اون سپیدی غنج میرفت و یه شیرینی تو دلم حس میکردم ،مثل دختر بچه ها شده بودم ذوق لباس عروسی داشتم ،ولی مادر نداشتم قربون قد بالام بشه،پدر نداشتم دستمو تو دست سجاد بزاره،ولی دوست داشتم حداقل داداشام و عمه بیان عروسیم،داداشایی که فقط تلفنی صداشون میشنیدم و حس خواهر وبرادریمون خیلی کمرنگ بود...
یه عروسی کوچیک گرفتیم ، حیاط و خونه خاله اینارو مثل قدیما چراغونی کردیم و ریسه بستیم،سعی میکردم آروم باشم ولی خدا میدونه که تو دلم غوغایی به پا بود،تو آرایشگاه نشسته بودم ،سپیده و مریم فقط جیغ جیغ میکردن و به آرایشگر دستور میدادن اینجوری بکن، اونجوری نکن،آرایشگره آخر سر عصبانی شد و گفت:
_ای بابا من آرایشگرم یا شماها؟؟
این شد که هر دو ساکت نشستن ...
لباس سفید عروسی که پوشیدم انگار رو ابرا بودم،وقتی خودمو تو آینه دیدم باورم نمیشد این منم،سپیده با ذوق گفت:
_مامان مثل فرشته ها شدی...
مریم یه ده تومتی دور سرم گردوند و گفت:_هزار ماشاله زنداداشم و ببینید..
نگاه متعجب کسایی که آرایشگاه بودن وقتی سپیده بهم مامان میگفت میدیدم،
آخرشم یکیشون طاقت نیاورد و گفت :
_شما یه دختر بزرگ دارین تازه عروسی هم میکنین ماشالله...
دختر من ۲۸ سالشه هنوز خاستگارم نداره،مریم عصبانی بهش نگاه کردو گفت:
_بگید ماشاله...
والا زنداداش منم سن سالی نداره تازه ۲۵ساله هستش ، همه با تعجب نگام میکردن،بالاخره سجاد اومد دنبالم و راهی خونه خاله شدیم،همه مهمونا، فامیلای مریم اینا بودن به جز عمه که از خوشحالی فقط اشک شوق میریختن و دو تا داداشام که نشناختمشون و شوهر عمه...
وقتی رسیدیم خونه، پسر جوونی جلو اومد و شنلمو عقب داد،باورم نمیشد داداشم عباس اینقدر بزرگ شده بود،پیشونیم بوسید و گفت خوشبخت بشی آبجی...
ابوالفضلم بعد عباس اومد پشت لبش تازه سبز شده بود ،ابوالفضل من چقدر بزرگ شده بود،جای مامان بیچاره ام خالی تر از همیشه بود...
هیچ وقت روزی که صدای هلهله ی شادی عروسی هاشم تو روستا پیچیده بود و مامان مظلوم من از غصه ی من دق مرگ شد فراموش نمیکنم،چشمام و بستم و قطره اشکم رو دستم چکید،سجاد آروم دستشو پشتم گذاشت و گفت:
_چی شده سعیده چرا بغض کردی؟؟
_یاد مامانم افتادم...
_خدابیامرزتش..
_خدا مامان تورو هم بیامرزه..
_سعیده..
_جانم...
_بهت قول میدم اینقدر خوشبختت کنم که هیچ وقت غصه تو دلت نیاد همیشه بخندی..
لبخندی زدم،ما یه خونه اجاره کردیم و اول زندگیمون اونجا شروع کردیم منو سپیده و سجادم ....
تا اینکه دوسال بعد....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_آخر
سجاد همونی که باب دلم بود،خوش اخلاق و مهربون،مرجان نمیدونه چه جواهری از دست داده،وقتی دو سال بعد ازدواجمون باردار شدم از خوشحالی داشت پرواز میکرد،این همه خوشبختی تو خیالاتمم نمیدیدم هم خانواده اش دوسم داشتن و هم خودش بهترین بود..
الان که دارم زندگیم و تو ذهنم مرور میکنم خدارو هزار بار شکر میکنم جواب اون همه صبر و تحمل منو داد
_کجایی سعیده همه منتظر توان تو اومدی اینجا چیکار؟؟
_همه اومدن؟؟؟
_بعله عزیزم بیا وقت واسه خلوت با این کوچول مون زیاد...
صدای مریم میاد:
_قدیما به مهمونا خوش آمد میگفتن،پذیرایی میکردن...
به خنده اومدم پیششون نشستم بعد از خوش آمد و احوال پرسی گفتم:
_قدیما مهمونا هم صبور بودن الان تا میرسن شروع میکنن غرغر..
خاله_نگران نباش عروسم کم مونده از دست این غرغرو هم راحت بشیم ...
_چطور مگه؟؟؟
یکی میخاد بیاد خاستگاریش..
سجاد در حالی که چایی تعارف میکرد گفت:
_کی مامان؟؟
خاله_یوسف و میشناسی پسر دوست بابات یه چند باری دیدیش اگه یادت مونده باشه؟؟
_آره یادم میاد ولی مامان اون زنو بچه نداشت مگه؟؟
_چرا مامان داشت ولی مثل اینکه زنش بهانه تحصیل خارج از کشور ول کرده رفته
سجاد نگاهی به مریم کرد و گفت:
_خوب ادامش...
مریم کمی معذب شد و گفت:
_چندباری اومده باهام صحبت کرده به نظرم خوبه...
_اگه تو میگی خوبه پس حتما خوبه..
_داداش مسخره میکنی؟؟
_نه این چه حرفیه خدارو شکر تو دیگه یه خانم مستقل و موفق شدی برا خودت
به اندازه ای عاقل هستی که گذشته ها تکرار نشه...
خندیدم و گفتم پس مبارکه...
چشمم به علی و سپیده افتاد که مثل همیشه انگار سالهاست همدیگرو ندیدن چنان مشغول پچ پچ و بگو بخندنن انگار تازه بعد سالها همدیگرو پیدا کردن،کوچولوی تو شکمم تکونی خورد،
دستم رو شکمم گذاشتم وقشنگ احساس کردم که که سر خورد دقیقا زیر دستم
تو دلم گفتم وروجک میدونم تو هم هستی انقد حضور خودت و یادآوری نکن
و بعد از پنجره نگاهی به ماه اولین شبهای ماه قمری کردم و زیر لب گفتم :خدایا شکرت....
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_اول
پسر کوچیکه زن عمو شهناز رو همینطور که خواب بود با چادر پشتم بسته بودم و مشغول سابیدن کف حوض بودم. ننجون دستور داده بود اب حوض رو بکشم و تمیزش کنم.
صدای خنده های ننه و زنعمو ها و ننجونم از توی بهار خواب به گوشم میرسید و دلم پیششون بود ولی جرات نداشتم تا وقتی که همه ی اهالی خونه خوابیدن دست از کار بکشم و برای خودم ازادانه توی خونه بتابم چون من تنها دختر اون خانواده ی پسر پرست بودم. هشت سالم بیشتر نبود ولی تمام کار های این خانواده ی بیست و چهار نفری رو من انجام میدادم. صبح کله سحر از خواب بیدار میشدم و بدو بدو سطل کنار حیاط رو برمیداشتم و به سمت خونه ی همسایه ها میدویدم تا ببینم اون روز از گاو کدومشون میتونم شیر بگیرم. شیر رو روی چراغ برای بچه های شیر خوار زن عمو ها گرم میکردم و از اون طرف حواسم بود اب کتری که جوش اومد زود چاییو دم کنم. بین همه ی این کار ها به زیر زمین سرد و نمور خونه میرفتم و از توی خمره ها پنیر بیرون می اوردم و با کره ی محلی کنار نون اقاجون میذاشتم. اقاجونم حاج رمضان که توی این هشت سال یکبار هم به صورتم نگاه نکرده بود و نگاه کردن به صورت دختر رو بدیمن و بدشگون میدونست صبح زود از خونه بیرون میرفت و من باید تا قبل از بیدار شدنش صبحانه اش رو اماده میکردم تا چشمش به من نیوفته و به قول خودش با دیدن صورت نحس من روزش خراب بشه. این فکر ها همش اعتقادات اقاجون بود که به مرور زمان بقیه هم معتقد شده بودن و حرف هاش رو قبول داشتن.
یه بار از پشت دیوار شنیدم که ننجون برای ننم و زن عمو ها تعریف میکرد شبی که عمه ام به دنیا اومده همه دورش جمع بودن و یکی از همسایه ها که برای اوردن اب گرم به مطبخ میره از روی حواس پرتی چراغ رو میندازه و مطبخ اتیش میگیره راست میگفت هنوز بعد از این همه سال دیوار های مطبخ دوده گرفته و سیاه بود. اقاجون وقتی میفهمه بچه ای که به دنیا اومده دختره تمام اتفاقات اون شب رو به بد قدمی عمه بتول ربط میده... اخ عمه بتولی که من فقط اسمش رو شنیده بودم و توی این هشت سال حتی یکبار هم ندیده بودمش.البته فقط من نبودم حتی ننم و زن عمو ها هم ندیده بودنش و کسی جز تعریف های ننجون چیزی ازش نمیدونست. اقاجون اون شب بدون این که فکر کنه ننجون تازه زاییده و باید استراحت کنه فقط به جرم این که دختر زاییده حسابی کتکش میزنه و به همه اهالی خونه میگه نمیخوام حتی یکبار هم چشمم به این مایه ی ننگ بیوفته. ننجون تعریف میکرد که بتول رو تا یک سالگی دور از چشم اقاش بزرگ کردم توی یکی از اتاق ها زیر طاقچه قایم میشدم و شیرش میدادم و بقیه ی روز همونجا میخوابوندمش. اقاش گفته بود حق نداره توی این خونه بگرده که برامون بدیمنی میاره. میگفت گاهی از صبح توی اتاق می خوابوندمش و میرفتم سراغ کارام اگه بیدار میشد صداشو نمیشنیدم و این بچه اینقدر گریه میکرد که از خستگی هلاک بشه و دوباره خوابش ببره ولی خب تا اینجا قسمت خوب ماجرا بوده... عمه بتول روز به روز بزرگتر و شیطون تر میشده و همون یک سالگی راه افتاده. ننجون میگفت دیگه نمیتونستم توی اتاق نگهش دارم و قایمش کنم کل روز دور خونه میتابید و سر و صدا میکرد خداروشکر ساعت اومدن اقاشو میدونستم و قبل این که به خونه بیاد مینداختمش توی اتاق و درو روش قفل میکردم که نتونه بیاد بیرون ولی گاهی وقت ها هم میشد که سر و کله ی اقاش زودتر پیدا بشه. اینجا ی قصه ننجون مثل همیشه دندون شکستشو نشون داد و گفت اینه ها ،اینم سندش اولین باری که اقا رمضون بتولو وسط حیاط دید یه جوری با مشت کوبید تو دهنم که این دندونم شکست. من که هیچی به اون بچه ی بیچاره هم رحم نکرد و تا میخورد زدش. بتول حسابی از اقاش ترسیده بود و خودش دیگه جرات نمیکرد پاشو از اتاق بیرون بذاره ولی خب شیطون بود و کم سن و سال چیز زیادی سرش نمیشد گاهی کتک هایی که خورده بود فراموش میکرد و به هوای من میدوید وسط خونه و کتکه رو میخورد. اقاجون تا نه سالگی اجازه نداده بود که عمه بتول از اتاق بیرون بیاد همین که نه سالش شده بود بدون جهیزیه و گرفتن هیچ مراسمی شوهرش داده بود البته ننجون میگفت یه پول زیادی هم بابت قبول کردن دختره به خانواده ی شوهرش داد چون فکر میکرد بقیه هم مثل خودش این دختر رو نمیخوان، اونام با خودشون فکر کردن این پول جهیزیه ی بتوله و قبول کردن. دلم به حال عمه بتول میسوخت حداقل من حق بیرون اومدن از اتاق رو داشتم اون که رنگ افتابم تا نه سالگی ندیده بود. نگاهی به خورشید انداختم و گفتم ای کاش الان خوشبخت باشی عمه بتول.
با خودم گفتم خوب شد ننجون پسر زا بود و قبل و بعد عمه بتول دو تا پسر زاییده بود وگرنه اقاجون خودش و دختر هایی که میزایید مثل عمه بتول که بیست سال بود هیچکس ازش خبر نداشت بیچاره میکرد....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_دوم
ننجون گاهی وقت ها که دور از چشم اقاجون یه چیز هایی از عمه بتول تعریف میکرد بغضش میگرفت و میگفت آه دنیا، بیست سالی میشه که دخترمو ندیدم ایشالا هر جا هست خوشش باشه و مثل خونه ی اقاش بهش بد نگذره.اقاجون بعد از این که عمه بتول رو زودتر از همه ی بچه هاش شوهر میده برای عمو قابوس هم زن میگیره. زن عمو عشرت همون سال اول یه پسر میزاد و این اتفاق باعث میشه که اقاجون اجازه بده زن عمو عشرت باهاشون دور یه سفره بشینه. ننجون میگفت اقا تاوقتی که عشرت رشید رو نزاییده بود اجازه نمیداد از اتاق بیرون بیاد و اگه چشمش بهش میوفتاد خونه رو روی سرش میذاشت و کلی اوقات تلخی میکرد. شانس با زن عمو یار بود و سال بعد هم صفر رو زاییده بود و اقاجون رو خوشحال تر از قبل کرده بود.
وقتی زن عمو عشرت پسر دومی رو هم زایید اقاجون راضی شده که برای پسر دومیش هم زن بگیره و یه زن دیگه رو به این خونه راه بده و سال تولد صفر برای عمو مصیب هم زن میگیره و پای زن عمو عصمت به خونشون باز میشه. زن عمو عصمت زود با عشرت جور میشه و میفهمه که راه خوشبختی توی اون خونه پسر زاییدنه به همین خاطر دو ماه بعد از عروسیش حامله میشه و اونم فرخ رو میزاد. ننجون میگفت دیگه لبخند از روی لب اقا کنار نمیرفت و همیشه خوشحال بود البته ننجون کلی توی همسایه ها و دوست و اشنا گشته بود تا این عروس های پسر زا رو پیدا کنه که اقاجون روزگارشونو سیاه نکنه عروس بعدی ننه ی من بود همدم خانوم. اونم مثل دوتا عروس قبلی از خانواده ی پسر زا انتخاب شده بود و خداروشکر شش ماه بعد از عروسیش حامله میشه و برادرم خوش قدم رو به دنیا میاره همزمان با به دنیا اومدن خوش قدم زن عمو عصمت دوباره باردار میشه و جهان رو به دنیا میاره اقاجون که دیگه مطمئن بوده همه ی عروساش پسر زا هستن و اون خونه رو پر از پسر بچه کردن برای عمو غضنفر هم زن میگیره ولی یک سال بعد ننه ام حامله میشه و من رو به دنیا میاره. از شانس بدش اون روز که اوایل پاییز بوده و سوز خنکی میوزیده، رشید و صفر لب حوض اب بازی کردن و به خاطر سوزی که بهشون خورده تا شب سینه پهلو میکنن، اقاجون وقتی میفهمه بچه ی ننه ام دختره میگه به خاطر قدم بدشه که پسرام مریض شدن و این هم مثل بتوله. به همین خاطر همه با هم تصمیم میگیرن اسم من رو دختر بس بذارن تا اخرین دختری باشم که توی اون خونه به دنیا میام.
اقاجون همون شب قوانین جدید خونه رو وضع میکنه و حرف زدن با ننه ام رو قدغن میکنه. ننه به همون اتاقی که محل اسارت دختر های خونه بوده تبعید میشه و اقاجون میگه تا وقتی یه پسر دیگه برام نیورده نمیخوام چشمم بهش بیوفته. سفره ی ننه از بقیه جدا میشه و گاهی تا دو سه روز شوهرش اقا تیمور رو هم نمیدیده. ننه میگفت فقط برای رفتن به مستراح اجازه ی بیرون رفتن از اتاق رو داشتم و حتی غذامو پشت در اتاق میذاشتن و فرار میکردن. ننه همون روز اول به خاطر این تبعیضی که بین اون و بقیه ی جاری هاش قائل شده بودن از من متنفر میشه و تصمیم میگیره شیرم نده تا بمیرم. فکر میکرده وقتی من از دنیا برم قدم نحسم هم باهام میره و اقاجون دوباره بهش اجازه میده که از اتاق بیرون بیاد. اینجای داستان رو از زن عمو شهناز شنیده بودم،تازه عروس اون خونه که خیلی زود پسر زاییده بود و بچه اولیش عزیز چهل روز از من بزرگتر بود. یکی از روز هایی که زن عمو شهناز ناهار ننه رو میاره دم اتاق از پشت شیشه های رنگی پنجره چشمش به من که بی حال گوشه ی اتاق افتادم و رنگ و روم پریده میوفته. زن عمو شهناز یه نگاه به پشت سرش میندازه و وقتی کسی رو توی ایوون ها و پشت پنجره ی اتاق ها نمیبینه خودشو میذاره توی اتاق و رو به ننه ام میگه همدم این بچه رنگش پریده داره از حال میره چی شده مریض شده؟ ننه ام شونه هاشو بالا میندازه و میگه از صبح شیرش ندادم میخوام بمیره و این سایه ی نحسی که روی زندگیم انداخته دنبال خودش ببره. زن عمو شهناز حسابی دلش میسوزه و یه نگاه به اسمون میندازه وقتی میبینه ساعت اومدن اقاجون نیست منو بغل میکنه و به مطبخ میبره. یه کم اب قند درست میکنه و با قاشق چایخوری بهم میده تا حالم جا بیاد و همونجا گوشه ی مطبخ دور از چشم بقیه بهم شیر میده وقتی منو به اتاق برمیگردونه ننه از جاش بلند میشه و میگه رنگ و روی این بچه خوب شد چیکارش کردی؟ نکنه بهش شیر دادی؟ زن عمو انگشتشو روی دهنش میذاره و میگه صداتو بیار پایین همدم الان همه رو خبر میکنی اره شیرش دادم مگه من مثل تو دلم از سنگه که بذارم بچه ی دو سه روزه جلوی چشمم تلف بشه؟ ننه به سمت در میره و میگه به ننجون میگم که این کارو کردی. زن عمو شهناز خوب میدونسته که وارد شدن به اون اتاق هم قدغنه چه برسه بچه ای که بد قدم بوده رو از اون اتاق خارج کنه و بهش شیر بده. میپره جلوی ننه و میگه همدم توی این اتاق تنهایی حوصلت سر میره.
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾