eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.6هزار دنبال‌کننده
340 عکس
670 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اکثر بافنده‌هامون زنان بی‌سرپرست و بد سرپرست بودند، رسالت خودمون می‌دونستیم که از خانم‌ها حمایت بیشتری بکنیم ،مخصوصا خانم‌هایی که در زندگیشون ضربه دیده‌اند .. همه خانم‌ها خوب و موجه بودند ،به جز این سمیه که با وجود زندگی سخت و فقیرانه ای که داشتند، ولی به تیپ و قیافه خودش خیلی می‌رسید.. چند باری مردهای غریبه در کارگاه رو می‌زدند و سراغ سمیه را می‌گرفتند، مریم چند بار به سمیه تذکر داد که آدرس اینجا رو به فامیل‌ها یا کسایی که باهاش کار دارند نده و گفت که ما از کار با حاشیه خوشمون نمیاد، ولی سمیه انگار یک گوشش در بود یه گوشش دروازه .. یک بار که من و مریم با هم برمی‌گشتیم کارگاه ،سمیه را دیدیم که از یک ماشین گرون قیمت خارجی پیاده شد ،با لباس‌های جلف و زننده‌ای که مناسب کارگاه نبود .. وقتی با سمیه صحبت کردیم عصبانی شد و گفت که پوشش و رفت و آمدش به خودش مربوطه ،ولی مریم نتونست خودش رو کنترل کنه و بحث و جدلی پیش اومد اون سرش ناپیدا، هر چقدر سعی کردم با هر دوتاشون با آرامش صحبت کنم فایده‌ای نکرد،و در آخر با اخراج سمیه دعوا تمام شد.. غافل از کینه‌ای که سمیه در دلش کاشته بود، موقع خروج از کارگاه تهدید کرد که از این کارمون پشیمون می‌شیم، راست هم گفته بود، اون روز شوم وقتی هوا تاریک شده بود و منو سپیده به خونه برگشتیم، تلفن خونه به صدا در اومد و همسایه کارگاهمون زهرا خانوم خبر از آتیش سوزی کارگاه داد... وقتی منو مریم رسیدیم به کارگاه شعله های آتیش و دود سیاهش از چند محله پایین تر معلوم بود،تپش های قلبم رو هزار بود، مریم بدتر از من میخواست خودشو به آتیش بزنه همه زندگیمون داشت میسوخت،اختیارم گریه هایم دست خودم نبود،علی به محض شنیدن آتیش سوزی به داییش و پدر بزرگ و مادربزرگش زنگ زده بود،همزمان با ما اونا هم رسیده بودن،سپیده رنگش مثل کچ سفید شده بود ،مثل مریم داشت خودشو به آتیش میزد،داد میکشید : مامان مامان فرشامون ،مامان کارگاه سوخت و من مثل یه تیکه گوشت زانوام سست شد ،روی زمین افتادم و ناباورانه سوختن سالها تلاش شبانه روزیم،رو نگاه کردم،مریم غش کرد روی زمین افتاد ، خاله وحشت کرده بود،علی سپیده رو گرفته بود و نمیزاشت جلوتر بره، برادر،مادر و پدر مریم دورش کرده بودن و تنها بی کس این جمع من بودم ، همه مردم جمع شده بودن،آتش نشانی داشت آتیشی که به خرمن زندگیم افتاده بود خاموش میکرد،نه جیغ میکشیدم نه حرفی میزدم بهت زده و ناباورانه آرزو میکردم ازین خواب بیدار بشم،نفسم به سختی بالا میومد یه نفر صدام زد،نگاهش کردم سجاد بود برادر مریم،لحظه ای به چشمای اشکیم نگاه کرد، بطری آب معدنی رو سمتم گرفتم و گفت: _خدا بزرگه دوباره میسازیمش یکم آب بخور.. انگار کودکی مادرش رو دیده باشه بغضم ترکید و سیل اشک بود که از چشمام میومد،با تمام سختی گفتم: _همه چیز سوخت تموم شد.. لباش کش اومد نفس عمیقی کشد و گفت:_من برات میسازمش و این اولین جمله عاشقانه سجاد بعد چند سال آشناییمون بود... پاشدم، مادر مریم تازه متوجه من شد و با گریه و دلسوزی گفت:خاله بمیره براتون،سپیده که گریه میکرد و بغل کردم و بوسیدم ،بغلم کرده بود و دلسوزانه گریه میکرد،چون شاهد همه زحمتهام بود، همه دیر خوابیدنام همه کمردردام از پشت قالی نشستن... روز نحسمون تمومی نداشت همش فک میکردم همه چیز خوابه،دوست داشتم از این کابوس بیدار بشم،ناامید بودم و دلم برای خودم میسوخت... گوشی برداشتم و شماره عمه را که چند وقتی بود باهم تلفنی صحبت میکردیم گرفتم،پشت تلفن گریه میکردم و میگفتم دلم برا خونمون تنگ شده... انگار که با سوختن کارگاه همه امیدم از تهران کنده شده باشه هوای روستامون و کرده بودم،افسرده بودم ، ولی اونجا کیو داشتم؟؟ عمه هنوزم مهربان بود فردای اون روز وقتی چشمامو باز کردم صورت مهربان عمه را دیدم ،بالا سرم نشسته بود: _به من گفتن سعیده من مریضه ،گفتن امید نداره، میگه من بی کسم،گفتم سعیده من اینجوری نیس خیلی زود پا میشه .. بعد دستشو رو صورتم کشیدو گفت: _با خودت اینطوری نکن سعیده ،سپیده به خاطر تو از دیشب غذا نخورده،پاشو پاشو دنیا هنوزم به آخر نرسیده،مثل مادرم بغلش کردم و گریم گرفت، با عجز گفتم:_عمه.. یه دل سیر گریه کردم،سپیده هم تا گریه منو مریم دید شروع کرد به فین فین کردن.. _مادر مریم که همیشه خاله صداش میکردم گفت:_مادر فقط مرگه که چاره نداره برا مال دنیا دارین خودتون میکشین _همتون میگید مال دنیا،برا همون مال دنیا عمرمون و گذاشتیم ،چند ساله منو مریم یه مسافرت یه ناپرهیزی ،یه خواب سیر نداشتیم ،سرانگشتام الان سر هستن بس که منجق دوختم، فرش بافتم،همه سرمایمون از بین رفت... مریم_پلیس آتیش سوزی و عمدی اعلام کرده یکی یه بشکه نفت ریخته و آتیش زده،فک کنم کار سمیه هست.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
24.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️باز پیراهن مشکی به تنم کرد ارباب ▪️باز دلبسته‌ی این پیرهنم کرد ارباب ▪️ای خدا شکر که در هیئت امسالش هم ▪️باز مشغول به سینه زدنم کرد ارباب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏴 جمع آوری فرش‌های حرم مطهر سیدالشهداء و پهن کردن فرش موکت‌های قرمز رنگ در آستانه‌ی ماه 1446 هجری قمری در کربلای معلی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آسمان منادی ماتم رسیده است فابک علی الحسین ، محرم رسیده است🖤 فرا رسیدن ایام سوگواری ابا عبدالله حسین ع علیه السلام تسلیت باد🥀 ‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دهن باز بهش نگاه میکردم که با ناراحتی گفت:_بهت نگفته بودم یه بار موقع مصرف مواد دیدمش،تو چاییش حل میکرد میخورد وضعشم که میدیدی مجبور شدم اخراجشم کنم... _به پلیسا گفتی؟؟ _آره گفتم ببینیم چی میشه.. با چشمای باد کرده و دلی که از غصه داشت سکته میکرد پاشدم برا عمه که مثل خاله پادرد داشت غذا پختم،علی مثل پروانه دور سپیده میگشت و اجازه نمیداد لحظه ای گریه کنه،وقتی میدید من نگاه میکنم کمی احتیاط میکرد ،از اینکه اینقد سپیده رو دوست داره قند تو دلم آب میشد،هیچ وقت هیچ وقت بهش شک نکردم، هیچ وقت فک نکردم شاید بلایی سر بچم بیاره و اونم خدایی نکرده به سرنوشت من دچار بشه... علی مثل داییش نجیب و با شرف بود.. فردای اون روز معلوم شد که حدس مریم درست بوده و آتیش سوزی کار سمیه بوده،ولی چه فایده،سمیه به نون شبش محتاج بود از کجا میتونس خسارت مارو بده... تو بالکن خونه نشسته بودیم منو مریم دوتایی،غمگین کلافه و خسته که صدای در اومد .. خاله و عمه نشسته بودن و راجع به قدیما صحبت میکردن،سپیده درو باز کرد ... _کیه سپیده؟؟ _عمو سجاد و علی... _مامان؟؟ _جانم... _یه جعبه شیرینی دستشونه... سجاد یا الله گویان وارد خونه شدو علی خوشحال سمت مادرش اومد و گفت : _مامان برات خبرای خوبی دارم... _مریم به داداشش خوش آمد گفت ... سپیده با هیجان گفت :_این شیرینی چیه؟ _سحاد در حالی که مثل همیشه از وجود من معذب بود بسته ای روی میز گذاشت و گفت:یه جای دیگه برا محل کارگاه پیدا کردیم ،وسایلاشم گفتم از فردا میارن نخاتونم آخر هفته میرسه،سفارشم که مشکلی نیس حاجی رو هوا میخره، مریم پیش دادشش نشست و گفت _چجوری؟ سجاد که اصلا به من نگاهم نمیکرد گفت: _تو اون خونه تنهایی حوصلم سر میرفت میخام یه مدت پیش مامان بابا زندگی کنم،خونرو فروختم اینم بقیه پولش بمونه پیشت هر چی لازم شد خرج کن ... _مریم در حالی که اشک شوق میریخت گفت:_نه چرا اینکارو کردی من راضی نیستم داداش.. _شما تازه داشتین معروف میشدین حیف که اینکارو ول کنید اون کارگاهم صدقه سرتون،خودت میدونی بابا چقد گلایه داشت پیششون نبودم ... راستی یه خبر خوشم براتون دارم... هممون با تعجب به آقا سجاد نگاه می‌کردیم، که نگاه معناداری، به من کرد و لبخندی زد و بعد سریع نگاهش رو دزدید و به مریم نگاه کرد و گفت: بیمه تا حدودی خسارتتون رو میده، مریم با ناباوری گفت:مطمئنی داداش ما کارگاه وبیمه نکرده بودیم... _ چرا بیمه بود ،من خودم بیمه کرده بودم، موقعی که برای گرفتن مجوز رفته بودم گفتن که باید بیمه بشه ،ولی خسارتی که میده اونی نیست که از دست رفته... با پول خونه و این بیمه دوباره از نو شروع می‌کنیم... جمع بسته بود گفته بود شروع می‌کنیم و من اون لحظه فکر کردم دوست داره با ما شریک بشه، نمی‌دونستم دلش پیش منه ،منی که انگار با شنیدن این حرف‌ها تازه متولد شده بودم،جون دوباره ای گرفتم و شروع کردم به کار..با سرمایه‌ای که سجاد آورده بود خیلی زود شروع به کار کردیم،دوباره از صفر شروع کردیم.. از اون روز نگاه های عاشقانه سجاد و بیشتر احساس کردم... ۸ماه بعد که دوباره رو پا شدیم یه روز که تا دیر وقت کارگاه بودم گوشیم زنگ خورد سجاد بود که با من من میخواست حرفی بهم بزنه ،آخرشم نتونست بگه و گفت با مریم کار داره،دلم میخواست بگم با گوشی خود مریم تماس بگیره چرا به من زنگ زده ولی روم نشد،گفتم مریم رفته خونه مامانش و من تنهام دارم حساب کتاب میکنم بعد میرم خونه... چون سپیده هم با اونا رفته بود و کسی تو خونه نبود ترجیح دادم تو کارگاه بمونم و کمی به کارای عقب افتادم برسم،مطمّنم سجادم اینو میدونس ولی بهانه کرده بود باهام حرف بزنه،وقتی خواستم از کارگاه که تو محله های شلوغ بود خارج بشم با صداش که میگفت :_سعیده خانم.. ترسیدم و از جام پریدم.. _ببخشید ترسوندمتون؟؟؟ _آقا سجاد شما اینجا چیکار میکنید؟؟ مثل همیشه معذب و سربه زیر گفت: _اگه اجازه بدین میخواستم با شما صحبت کنم...دلم میگفت که چی میخاد بگ،هبدتر از اون معذب شدم و با تته پته گفتم :_خواهش میکنم بفرمایید _کمی قدم بزنیم؟؟ باهم قدم زنان سمت خیابون شلوغ که تا ۱۲ شب حتی مغازه های مانتو فروشیشم باز بود رفتیم... _من دوست دارم سرجام میخکوب شدم فک نمیکردم به این صراحت بگه،برای اولین بار طولانی به چشمام خیره شد،دوباره سرخ وسفید شد و گفت :_با من ازدواج میکنی؟؟ لال شده بودم ،دوباره پرسید: _با من ازدواج میکنی؟؟؟ _من...من ...نمیدونم من نمیدونم چی بگم... لبخند دلنشینی زد و گفت:_بگو بله... خجالت زده سرم رو به پایین انداختم ،تا به حال سجاد و اینجور ندیده بودم، همیشه به زور سلام می‌داد ،همیشه معذب بود ،الانم معذب بود ولی پافشاری داشت یک بله از زبان من بیرون بکشه ، _سکوت نشانه رضاس سعید خانوم ؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به صورتش نگاه کردم مثل همیشه آرام بود، معذب بود... لبخندی زدم بی‌اختیار و لبخندی زد با اختیار ...دوباره قدم زنان سمت کارگاه برگشتیم ،واقعا نمیدونم چی شد که اون لحظه یاد نامزد سابق سجاد افتادم گفتم: _یه سوال بکنم؟. _با لبخندی که هم تو چشاش بود هم رو لباش منتظر ادامه حرفم بود.. سرم پایین بود که پرسیدم:_چرا با نامزدتون بهم زدین؟؟ _حتما باید جواب بدم ؟؟ _من اهل زیر رو کردن گذشته ی کسی نیستم، تو این مدت آشناییمون جز احترام و محبت از شما چیزی ندیدم ،برام عجیب که چطور کسی نتونه با شما بسازه.. _اسمش مرجان بود،هیچ کس تا به امروز از زبان من واقعیت ماجرارو نشنیده،چون در هر حال من طلاقش داده بودم و دلیلی نداشت آبروش و ببرم،همیشه گفتم به دلم ننشست ولی دروغ گفتم،به دلم نشسته بود من عاشقش شده بودم که پا پیش گذاشته بودم،مثل الان که هم با دلم عاشق شما شدم هم با عقلم انتخابتون کردم،مرجان به هیچ چیز معتقد نبود به روابط زنومردی اهمیت نمیداد،تعصبات منو نشانه ی عقب افتادگیم میدانست ،آخرشم با کاری که کرد دل منو شکست با یکی دیگه قول و قرار گذاشت،منم واقعیت و قبول کردم که ما به درد هم نمیخوریم ،پدرش از کسبه پر آوازه ی شهره بود،درست نبود با کارای دخترش بی اعتبار بشه،یک کلمه گفتم دوسش ندارم توافقی طلاقش دادم... _ما عروسی نکرده بودیم خیر سرم داشتم پول جمع میکردم خونه بخرم که مستقل بشم،آخه مریمم بزرگ شده بود پیش من راحت نبود،میفهمیدم که چقدر در عذابه که تو خونه هم پوشیده باشه،برا همینم حتی بعد طلاق مرجان هم به خونه بابا بر نگشتم،الان فعلا خونه ای ندارم همین ماشین و دارم و یه شغل نصفه نیمه، ولی بهت قول میدم به زودی برات خونه میخرم به اسم خودت میزنم ،تو فقط بله رو بگو... آروم گفتم:بله ... و سجاد بود که سرش بالا گرفتم و گفت : _شکر... خیلی زود مریم و خانواده اش خبر دار شدن،با سپیده که صحبت کردم مثل خودم خوشحال شد،فک میکردم یه خونه اجاره میکنیم و میریم خونه خودمون ولی خاله، مریم ،پدر و حتی خود سجاد گفتن باید عروسی بگیریم،خجالت میکشیدم من با یه دختر ۱۰ساله تو صندلی بشینم و لباس عروس بپوشم،ولی وقتی به اون لباسای عروسی که کار میکردم فکر میکردم دلم برا اون سپیدی غنج میرفت و یه شیرینی تو دلم حس میکردم ،مثل دختر بچه ها شده بودم ذوق لباس عروسی داشتم ،ولی مادر نداشتم قربون قد بالام بشه،پدر نداشتم دستمو تو دست سجاد بزاره،ولی دوست داشتم حداقل داداشام و عمه بیان عروسیم،داداشایی که فقط تلفنی صداشون میشنیدم و حس خواهر وبرادریمون خیلی کمرنگ بود... یه عروسی کوچیک گرفتیم ، حیاط و خونه خاله اینارو مثل قدیما چراغونی کردیم و ریسه بستیم،سعی میکردم آروم باشم ولی خدا میدونه که تو دلم غوغایی به پا بود،تو آرایشگاه نشسته بودم ،سپیده و مریم فقط جیغ جیغ میکردن و به آرایشگر دستور میدادن اینجوری بکن، اونجوری نکن،آرایشگره آخر سر عصبانی شد و گفت: _ای بابا من آرایشگرم یا شماها؟؟ این شد که هر دو ساکت نشستن ... لباس سفید عروسی که پوشیدم انگار رو ابرا بودم،وقتی خودمو تو آینه دیدم باورم نمیشد این منم،سپیده با ذوق گفت: _مامان مثل فرشته ها شدی... مریم یه ده تومتی دور سرم گردوند و گفت:_هزار ماشاله زنداداشم و ببینید.. نگاه متعجب کسایی که آرایشگاه بودن وقتی سپیده بهم مامان میگفت میدیدم، آخرشم یکیشون طاقت نیاورد و گفت : _شما یه دختر بزرگ دارین تازه عروسی هم میکنین ماشالله... دختر من ۲۸ سالشه هنوز خاستگارم نداره،مریم عصبانی بهش نگاه کردو گفت: _بگید ماشاله... والا زنداداش منم سن سالی نداره تازه ۲۵ساله هستش ، همه با تعجب نگام میکردن،بالاخره سجاد اومد دنبالم و راهی خونه خاله شدیم،همه مهمونا، فامیلای مریم اینا بودن به جز عمه که از خوشحالی فقط اشک شوق میریختن و دو تا داداشام که نشناختمشون و شوهر عمه... وقتی رسیدیم خونه، پسر جوونی جلو اومد و شنلمو عقب داد،باورم نمیشد داداشم عباس اینقدر بزرگ شده بود،پیشونیم بوسید و گفت خوشبخت بشی آبجی... ابوالفضلم بعد عباس اومد پشت لبش تازه سبز شده بود ،ابوالفضل من چقدر بزرگ شده بود،جای مامان بیچاره ام خالی تر از همیشه بود... هیچ وقت روزی که صدای هلهله ی شادی عروسی هاشم تو روستا پیچیده بود و مامان مظلوم من از غصه ی من دق مرگ شد فراموش نمیکنم،چشمام و بستم و قطره اشکم رو دستم چکید،سجاد آروم دستشو پشتم گذاشت و گفت: _چی شده سعیده چرا بغض کردی؟؟ _یاد مامانم افتادم... _خدابیامرزتش.. _خدا مامان تورو هم بیامرزه.. _سعیده.. _جانم... _بهت قول میدم اینقدر خوشبختت کنم که هیچ وقت غصه تو دلت نیاد همیشه بخندی.. لبخندی زدم،ما یه خونه اجاره کردیم و اول زندگیمون اونجا شروع کردیم منو سپیده و سجادم .... تا اینکه دوسال بعد..‌.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سجاد همونی که باب دلم بود،خوش اخلاق و مهربون،مرجان نمیدونه چه جواهری از دست داده،وقتی دو سال بعد ازدواجمون باردار شدم از خوشحالی داشت پرواز میکرد،این همه خوشبختی تو خیالاتمم نمیدیدم هم خانواده اش دوسم داشتن و هم خودش بهترین بود.. الان که دارم زندگیم و تو ذهنم مرور میکنم خدارو هزار بار شکر میکنم جواب اون همه صبر و تحمل منو داد _کجایی سعیده همه منتظر توان تو اومدی اینجا چیکار؟؟ _همه اومدن؟؟؟ _بعله عزیزم بیا وقت واسه خلوت با این کوچول مون زیاد... صدای مریم میاد: _قدیما به مهمونا خوش آمد میگفتن،پذیرایی میکردن... به خنده اومدم پیششون نشستم بعد از خوش آمد و احوال پرسی گفتم: _قدیما مهمونا هم صبور بودن الان تا میرسن شروع میکنن غرغر.. خاله_نگران نباش عروسم کم مونده از دست این غرغرو هم راحت بشیم ... _چطور مگه؟؟؟ یکی میخاد بیاد خاستگاریش.. سجاد در حالی که چایی تعارف میکرد گفت: _کی مامان؟؟ خاله_یوسف و میشناسی پسر دوست بابات یه چند باری دیدیش اگه یادت مونده باشه؟؟ _آره یادم میاد ولی مامان اون زنو بچه نداشت مگه؟؟ _چرا مامان داشت ولی مثل اینکه زنش بهانه تحصیل خارج از کشور ول کرده رفته سجاد نگاهی به مریم کرد و گفت: _خوب ادامش... مریم کمی معذب شد و گفت: _چندباری اومده باهام صحبت کرده به نظرم خوبه... _اگه تو میگی خوبه پس حتما خوبه.. _داداش مسخره میکنی؟؟ _نه این چه حرفیه خدارو شکر تو دیگه یه خانم مستقل و موفق شدی برا خودت به اندازه ای عاقل هستی که گذشته ها تکرار نشه... خندیدم و گفتم پس مبارکه... چشمم به علی و سپیده افتاد که مثل همیشه انگار سالهاست همدیگرو ندیدن چنان مشغول پچ پچ و بگو بخندنن انگار تازه بعد سالها همدیگرو پیدا کردن،کوچولوی تو شکمم تکونی خورد، دستم رو شکمم گذاشتم وقشنگ احساس کردم که که سر خورد دقیقا زیر دستم تو دلم گفتم وروجک میدونم تو هم هستی انقد حضور خودت و یادآوری نکن و بعد از پنجره نگاهی به ماه اولین شبهای ماه قمری کردم و زیر لب گفتم :خدایا شکرت.... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پسر کوچیکه زن عمو شهناز رو همینطور که خواب بود با چادر پشتم بسته بودم و مشغول سابیدن کف حوض بودم. ننجون دستور داده بود اب حوض رو بکشم و تمیزش کنم. صدای خنده های ننه و زنعمو ها و ننجونم از توی بهار خواب به گوشم میرسید و دلم پیششون بود ولی جرات نداشتم تا وقتی که همه ی اهالی خونه خوابیدن دست از کار بکشم و برای خودم ازادانه توی خونه بتابم چون من تنها دختر اون خانواده ی پسر پرست بودم. هشت سالم بیشتر نبود ولی تمام کار های این خانواده ی بیست و چهار نفری رو من انجام میدادم. صبح کله سحر از خواب بیدار میشدم و بدو بدو سطل کنار حیاط رو برمیداشتم و به سمت خونه ی همسایه ها میدویدم تا ببینم اون روز از گاو کدومشون میتونم شیر بگیرم. شیر رو روی چراغ برای بچه های شیر خوار زن عمو ها گرم میکردم و از اون طرف حواسم بود اب کتری که جوش اومد زود چاییو دم کنم. بین همه ی این کار ها به زیر زمین سرد و نمور خونه میرفتم و از توی خمره ها پنیر بیرون می اوردم و با کره ی محلی کنار نون اقاجون میذاشتم. اقاجونم حاج رمضان که توی این هشت سال یکبار هم به صورتم نگاه نکرده بود و نگاه کردن به صورت دختر رو بدیمن و بدشگون میدونست صبح زود از خونه بیرون میرفت و من باید تا قبل از بیدار شدنش صبحانه اش رو اماده میکردم تا چشمش به من نیوفته و به قول خودش با دیدن صورت نحس من روزش خراب بشه. این فکر ها همش اعتقادات اقاجون بود که به مرور زمان بقیه هم معتقد شده بودن و حرف هاش رو قبول داشتن. یه بار از پشت دیوار شنیدم که ننجون برای ننم و زن عمو ها تعریف میکرد شبی که عمه ام به دنیا اومده همه دورش جمع بودن و یکی از همسایه ها که برای اوردن اب گرم به مطبخ میره از روی حواس پرتی چراغ رو میندازه و مطبخ اتیش میگیره راست میگفت هنوز بعد از این همه سال دیوار های مطبخ دوده گرفته و سیاه بود. اقاجون وقتی میفهمه بچه ای که به دنیا اومده دختره تمام اتفاقات اون شب رو به بد قدمی عمه بتول ربط میده... اخ عمه بتولی که من فقط اسمش رو شنیده بودم و توی این هشت سال حتی یکبار هم ندیده بودمش.البته فقط من نبودم حتی ننم و زن عمو ها هم ندیده بودنش و کسی جز تعریف های ننجون چیزی ازش نمیدونست. اقاجون اون شب بدون این که فکر کنه ننجون تازه زاییده و باید استراحت کنه فقط به جرم این که دختر زاییده حسابی کتکش میزنه و به همه اهالی خونه میگه نمیخوام حتی یکبار هم چشمم به این مایه ی ننگ بیوفته. ننجون تعریف میکرد که بتول رو تا یک سالگی دور از چشم اقاش بزرگ کردم توی یکی از اتاق ها زیر طاقچه قایم میشدم و شیرش میدادم و بقیه ی روز همونجا میخوابوندمش. اقاش گفته بود حق نداره توی این خونه بگرده که برامون بدیمنی میاره. میگفت گاهی از صبح توی اتاق می خوابوندمش و میرفتم سراغ کارام اگه بیدار میشد صداشو نمیشنیدم و این بچه اینقدر گریه میکرد که از خستگی هلاک بشه و دوباره خوابش ببره ولی خب تا اینجا قسمت خوب ماجرا بوده... عمه بتول روز به روز بزرگتر و شیطون تر میشده و همون یک سالگی راه افتاده. ننجون میگفت دیگه نمیتونستم توی اتاق نگهش دارم و قایمش کنم کل روز دور خونه میتابید و سر و صدا میکرد خداروشکر ساعت اومدن اقاشو میدونستم و قبل این که به خونه بیاد مینداختمش توی اتاق و درو روش قفل میکردم که نتونه بیاد بیرون ولی گاهی وقت ها هم میشد که سر و کله ی اقاش زودتر پیدا بشه. اینجا ی قصه ننجون مثل همیشه دندون شکستشو نشون داد و گفت اینه ها ،اینم سندش اولین باری که اقا رمضون بتولو وسط حیاط دید یه جوری با مشت کوبید تو دهنم که این دندونم شکست. من که هیچی به اون بچه ی بیچاره هم رحم نکرد و تا میخورد زدش. بتول حسابی از اقاش ترسیده بود و خودش دیگه جرات نمیکرد پاشو از اتاق بیرون بذاره ولی خب شیطون بود و کم سن و سال چیز زیادی سرش نمیشد گاهی کتک هایی که خورده بود فراموش میکرد و به هوای من میدوید وسط خونه و کتکه رو میخورد. اقاجون تا نه سالگی اجازه نداده بود که عمه بتول از اتاق بیرون بیاد همین که نه سالش شده بود بدون جهیزیه و گرفتن هیچ مراسمی شوهرش داده بود البته ننجون میگفت یه پول زیادی هم بابت قبول کردن دختره به خانواده ی شوهرش داد چون فکر میکرد بقیه هم مثل خودش این دختر رو نمیخوان، اونام با خودشون فکر کردن این پول جهیزیه ی بتوله و قبول کردن. دلم به حال عمه بتول میسوخت حداقل من حق بیرون اومدن از اتاق رو داشتم اون که رنگ افتابم تا نه سالگی ندیده بود. نگاهی به خورشید انداختم و گفتم ای کاش الان خوشبخت باشی عمه بتول. با خودم گفتم خوب شد ننجون پسر زا بود و قبل و بعد عمه بتول دو تا پسر زاییده بود وگرنه اقاجون خودش و دختر هایی که میزایید مثل عمه بتول که بیست سال بود هیچکس ازش خبر نداشت بیچاره میکرد.... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننجون گاهی وقت ها که دور از چشم اقاجون یه چیز هایی از عمه بتول تعریف میکرد بغضش میگرفت و میگفت آه دنیا، بیست سالی میشه که دخترمو ندیدم ایشالا هر جا هست خوشش باشه و مثل خونه ی اقاش بهش بد نگذره.اقاجون بعد از این که عمه بتول رو زودتر از همه ی بچه هاش شوهر میده برای عمو قابوس هم زن میگیره. زن عمو عشرت همون سال اول یه پسر میزاد و این اتفاق باعث میشه که اقاجون اجازه بده زن عمو عشرت باهاشون دور یه سفره بشینه. ننجون میگفت اقا تاوقتی که عشرت رشید رو نزاییده بود اجازه نمیداد از اتاق بیرون بیاد و اگه چشمش بهش میوفتاد خونه رو روی سرش میذاشت و کلی اوقات تلخی میکرد. شانس با زن عمو یار بود و سال بعد هم صفر رو زاییده بود و اقاجون رو خوشحال تر از قبل کرده بود. وقتی زن عمو عشرت پسر دومی رو هم زایید اقاجون راضی شده که برای پسر دومیش هم زن بگیره و یه زن دیگه رو به این خونه راه بده و سال تولد صفر برای عمو مصیب هم زن میگیره و پای زن عمو عصمت به خونشون باز میشه. زن عمو عصمت زود با عشرت جور میشه و میفهمه که راه خوشبختی توی اون خونه پسر زاییدنه به همین خاطر دو ماه بعد از عروسیش حامله میشه و اونم فرخ رو میزاد. ننجون میگفت دیگه لبخند از روی لب اقا کنار نمیرفت و همیشه خوشحال بود البته ننجون کلی توی همسایه ها و دوست و اشنا گشته بود تا این عروس های پسر زا رو پیدا کنه که اقاجون روزگارشونو سیاه نکنه عروس بعدی ننه ی من بود همدم خانوم. اونم مثل دوتا عروس قبلی از خانواده ی پسر زا انتخاب شده بود و خداروشکر شش ماه بعد از عروسیش حامله میشه و برادرم خوش قدم رو به دنیا میاره همزمان با به دنیا اومدن خوش قدم زن عمو عصمت دوباره باردار میشه و جهان رو به دنیا میاره اقاجون که دیگه مطمئن بوده همه ی عروساش پسر زا هستن و اون خونه رو پر از پسر بچه کردن برای عمو غضنفر هم زن میگیره ولی یک سال بعد ننه ام حامله میشه و من رو به دنیا میاره. از شانس بدش اون روز که اوایل پاییز بوده و سوز خنکی میوزیده، رشید و صفر لب حوض اب بازی کردن و به خاطر سوزی که بهشون خورده تا شب سینه پهلو میکنن، اقاجون وقتی میفهمه بچه ی ننه ام دختره میگه به خاطر قدم بدشه که پسرام مریض شدن و این هم مثل بتوله. به همین خاطر همه با هم تصمیم میگیرن اسم من رو دختر بس بذارن تا اخرین دختری باشم که توی اون خونه به دنیا میام. اقاجون همون شب قوانین جدید خونه رو وضع میکنه و حرف زدن با ننه ام رو قدغن میکنه. ننه به همون اتاقی که محل اسارت دختر های خونه بوده تبعید میشه و اقاجون میگه تا وقتی یه پسر دیگه برام نیورده نمیخوام چشمم بهش بیوفته. سفره ی ننه از بقیه جدا میشه و گاهی تا دو سه روز شوهرش اقا تیمور رو هم نمیدیده. ننه میگفت فقط برای رفتن به مستراح اجازه ی بیرون رفتن از اتاق رو داشتم و حتی غذامو پشت در اتاق میذاشتن و فرار میکردن. ننه همون روز اول به خاطر این تبعیضی که بین اون و بقیه ی جاری هاش قائل شده بودن از من متنفر میشه و تصمیم میگیره شیرم نده تا بمیرم. فکر میکرده وقتی من از دنیا برم قدم نحسم هم باهام میره و اقاجون دوباره بهش اجازه میده که از اتاق بیرون بیاد. اینجای داستان رو از زن عمو شهناز شنیده بودم،تازه عروس اون خونه که خیلی زود پسر زاییده بود و بچه اولیش عزیز چهل روز از من بزرگتر بود. یکی از روز هایی که زن عمو شهناز ناهار ننه رو میاره دم اتاق از پشت شیشه های رنگی پنجره چشمش به من که بی حال گوشه ی اتاق افتادم و رنگ و روم پریده میوفته. زن عمو شهناز یه نگاه به پشت سرش میندازه و وقتی کسی رو توی ایوون ها و پشت پنجره ی اتاق ها نمیبینه خودشو میذاره توی اتاق و رو به ننه ام میگه همدم این بچه رنگش پریده داره از حال میره چی شده مریض شده؟ ننه ام شونه هاشو بالا میندازه و میگه از صبح شیرش ندادم میخوام بمیره و این سایه ی نحسی که روی زندگیم انداخته دنبال خودش ببره. زن عمو شهناز حسابی دلش میسوزه و یه نگاه به اسمون میندازه وقتی میبینه ساعت اومدن اقاجون نیست منو بغل میکنه و به مطبخ میبره. یه کم اب قند درست میکنه و با قاشق چایخوری بهم میده تا حالم جا بیاد و همونجا گوشه ی مطبخ دور از چشم بقیه بهم شیر میده وقتی منو به اتاق برمیگردونه ننه از جاش بلند میشه و میگه رنگ و روی این بچه خوب شد چیکارش کردی؟ نکنه بهش شیر دادی؟ زن عمو انگشتشو روی دهنش میذاره و میگه صداتو بیار پایین همدم الان همه رو خبر میکنی اره شیرش دادم مگه من مثل تو دلم از سنگه که بذارم بچه ی دو سه روزه جلوی چشمم تلف بشه؟ ننه به سمت در میره و میگه به ننجون میگم که این کارو کردی. زن عمو شهناز خوب میدونسته که وارد شدن به اون اتاق هم قدغنه چه برسه بچه ای که بد قدم بوده رو از اون اتاق خارج کنه و بهش شیر بده. میپره جلوی ننه و میگه همدم توی این اتاق تنهایی حوصلت سر میره. ادامه دارد ..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگه به کسی چیزی نگی روزی یک ساعت میام میشینم کنارت و باهات حرف میزنم ننه که حسابی حوصله اش توی اتاق سر میرفته قبول میکنه که در ازای هم صحبتی با زن عمو شهناز سکوت کنه و چیزی از این ماجرا به کسی نگه. زن عمو روزی سه بار همراه با غذای ننه ام شیر گاو جوشیده میورده و به خورد من میداده غیر از اون وقت هایی که هر کی توی خونه سرش به کار خودش گرم بوده یواشکی به اتاق میومده و همینطور که کمی کنار ننه مینشسته و باهاش حرف میزده شیر خودش رو به من میداده. زن عمو شهناز روز به روز لاغر تر میشده و من و عزیز تپل تر میشدیم. ننه همدم کامل منو کنار میذاره و فقط به عنوان یه هم اتاقی باهام توی یه اتاق زندگی میکرده ،زن عمو شهناز میگفت حال روحی ننه ات زیاد خوب نبود و گاهی که صدای گریه ات بلند میشد قنداقتو برمیداشت میذاشت لب پله اولی که صدات توی اتاق نپیچه. بارها شده بود که منو قبل از این که از لب پله بیوفتم قاپیده بود و بعد از این که شکمم رو سیر کرده بود و زیرمو عوض کرده بود دوباره توی اتاق گذاشته بود. از طرفی اقام کاملا ننه همدم رو طرد کرده بود و همه میگفتن هفته ای یکبار هم بهش سر نمیزد ننه هم همش توی این فکر بوده که یه جوری با اقام باشه و دوباره پسر به دنیا بیاره تا بتونه از اون اتاق بیرون بیاد ولی خب هرکاری میکرده نمیتونسته به اقام نزدیک بشه. یک سال میگذره و ننه همدم فقط اسمی مادر من بوده و من کامل به زن عمو شهناز وابسته بودم‌. من و ننه ام هنوز توی اتاق زندانی بودیم و توی اون یک سال ننه همدم هیچ راهی برای نزدیک شدن به اقام پیدا نکرده بوده. ولی خب بعد از یک سال شانس باهاش یار میشه و اقام یه میاد پیش مادرم و ننه حامله میشه و نه ماه بعد برادرم برخدا به دنیا میاد. اقاجون وقتی دوباره پسر دار میشه به ننه اجازه میده که از اتاق بیرون بیاد ولی من همچنان توی اتاق زندانی بودم و هیچ کدوم از اعضای خانواده حق نزدیک شدن بهم رو نداشتن. من با عزیز، بچه ی زن عمو شهناز بزرگ میشدم و روزی نیم ساعت وقت هایی که زن عمو برای شیر دادن یا غذا دادنم به اتاق میومد با عزیز بازی میکردم. بقیه ی روز توی اتاق تنها بودم که با تکه پارچه هایی که زن عمو شهناز برام می اورد بازی میکردم. یه کم که بزرگتر شدم و قدم بلند تر شد روز ها پشت در اتاق نوک انگشت های پام می ایستادم و ساعت ها به بازی کردن پسر ها توی حیاط نگاه میکردم. به اقاجونی که از در خونه وارد میشد و دستشو توی جیبش میکرد و یکی یه مشت نقل بهشون میداد. به ننه همدم که برادرم برخدا رو بغل میکرد و دور حیاط راه میرفت و میگفت پسر پسر قند و عسل، البته من متوجه نمیشدم که همدم ننه منه و فکر میکردم زن عمو شهناز ننه ی منه ولی اون انگار از عمد میومد جلوی اتاقی که من بودم و پسر هاشو بغل میکرد و به من پزشونو میداد به خاطر همین همدم همیشه بیشتر از همه توی چشمم بود. تا پنج سالگی توی اون اتاق زندانی بودم و بعد از به دنیا اومدن من هیچ کدوم از زن عمو ها جرات نکرده بودن دیگه حامله بشن و بچه بزان چون منو توی اون اتاق میدیدن که ساعت ها پشت در و پنجره می ایستادم و گریه میکردم ولی نمیتونستن کاری برام بکنن و با خودشون میگفتن اگه بچه ی ما دختر بشه اقاجون هم روزگار خودمونو سیاه میکنه هم اون دختر بیچاره رو. فقط ننه همدم بود که یه پسر زاییده بود تا از اون اتاق ازاد بشه. زن عمو شهناز گاهی وسط روز دلش برام میسوخت و یواشکی منو دنبال خودش به مطبخ میبرد،بقیه ی زن عمو ها هم سنگدل نبودن و اگه منو اونجا میدیدن چیزی به ننجون نمیگفتن و میذاشتن یه کم بیرون اتاق باشم، هوا بخورم و با عزیز بازی کنم ولی ننه همدم چند باری دیده بود و سریع خودشو پیش ننجون گذشته بود و چغلی زن عمو شهناز رو کرده بود، با این وجود هیچ کس به اندازه ی ننه همدم کینه توز و دل چرکین نبود و ننجون هم چیزی به شهناز نمیگفت و اجازه داده بود منو بیرون بیاره تا توی اون اتاق نپوسم. از بچگی یاد گرفته بودم با صدای اروم حرف بزنم جوری که فقط از فاصله ی دو سانتی صدام به طرف مقابلم برسه چون هر بار صدام بلند میشد زن عمو شهناز دعوام میکرد و میگفت ساکت باش دختر کسی صداتو بشنوه بیچاره میشم، منم به مرور زمان عادت کردم و صدام از یه تنی بالاتر نمیرفت. کم کم از حرف های اطرافیان متوجه شدم که همدم ننه ی منه و شهناز زن عموم ولی نمیتونستم بهش نزدیک بشم دلم میخواستا ،ولی اون پسم میزد و وقتی میخواستم به سمتش برم دو تا پسرشو به خودش میچسبوند و قربون صدقشون میرفت و جلوی چشمم میگفت دختر که نشد اولاد دختر نحسه بد قدمه باعث بیچارگیه ادمه ولی پسر ادمو سرافراز میکنه برای ادم میمونه و من بودم که با گریه به سمت شهناز برمیگشتم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که هستی و برامون خدایی می کنی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹🌸یک بغل دعای خوشبختی ☕️تقدیم به تک تک شما 🌸عصرتون ☕️معطر به عطر خدا  🌸حال دلتون خوبِ، خوب ☕️عصر زیبا تون بخیر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کار های پخت و پز و تمیز کردن مطبخ وظیفه ی عروس کوچیکه خونه بود و من روز هایی که توی مطبخ کنار زن عمو شهناز بودم توی کارها کمکش میکردم توی همون پنج سالگی برنج و حبوبات پاک کردن و سیب زمینیو پیاز خرد کردن و پوست کندن رو یاد گرفتم بماند که بین کار چقدر دستم رو میبریدم و به خاطر این که سیب زمینی هارو خونی میکردم، زن عمو شهناز دعوام میکرد و سرم داد و بیداد میکرد ولی اون هرکاری هم میکرد من ازش دلخور نمیشدم چون اون بهترین ادم اون خونه بود. بقیه ی افراد خونه مثل جزامی ها باهام رفتار میکردن از کنارم که رد میشدن خودشون رو جمع و جور میکردن که یه وقت حتی لباسشون به من نخوره ،کسی نزدیکم نمیشد و باهام حرف نمیزد اگه میدونستن من به چیزی دست زدم چندین بار میشستنش تا نجاستش پاک بشه و بعد استفاده میکردن. بارها شده بود که متوجه بشن اون روز من توی پخت غذا دخالتی داشتم و غیر از شهناز کسی غذا نخورده بود. گرسنگی و نون و پنیر خوردن رو به جون میخریدن تا غذایی که من پیازش رو خرد کردم نخورن که یه وقت به گناه الوده نشن، چون اقاجون یه کاری کرده بود که همه باور کنن من نجسم و عامل بدبختی. یکی از روز هایی که توی مطبخ روی کیسه ی برنج نشسته بودم و دست هامو زیر چونه ام زده بودم و به شهناز خیره بودم اقاجون در خونه رو باز کرد و توی کسری از ثانیه تا وسط خونه اومد. توی مطبخ گیر افتاده بودم و نه راه پس داشتم نه راه پیش. همون موقع از شانس بدم عطسه ام گرفت و اقاجون که داشت به سمت اتاقش میرفت متوجه شد که این صدا ،صدای یه دختر بچه اس. ناگهان روی پاشنه ی کفشش چرخید و داخل مطبخ سرکی کشید من از ترس پشت سر شهناز قایم شده بودم و اون هم بدتر از من از ترس میلرزید. دستی زیر سبیلش کشید و گفت عروس بیا بیرون ببینم نکنه سرمایی چیزی خوردی صدات اینقدر عوض شده. شهنار با ترس و لرز پاشو از مطبخ بیرون گذاشته بود و منی که دامنش رو محکم توی دست هام گرفته بودم هم دنبالش راه افتادم. اقاجون با دیدن من چهره اش برزخی شد و انگار از صورتش اتیش میبارید. زن عمو شهناز دست به گریه گذاشت و گفت اقا به خدا اورده بودمش کار کنه منم دل خوشی از این دختر ندارم میدونم نحسه بده ،بدیمنه بدشگونه باعث بدبختی ماست ولی خب کار که میشه ازش کشید. با این حرف زن عمو چهره ی اقاجون عوض شد و گفت: بد هم نمیگی چرا بندازیمش توی اتاق و بذاریم به حال خودش باشه وقتی میتونه کار های خونه رو بکنه اصلا چرا این فکر به ذهن خودم نرسیده بود. دلم حسابی شکست اون روز سنم کم بود و نفهمیدم که زن عمو شهناز به خاطر مصلحت خودم و خودش اون حرف هارو زد و نسبت بهش بد دل شدم. حالا که بزرگ شده بودم و یه چیز هایی بیشتر از قبل سرم میشد توی دلم گفتم مگه زن عمو ها و ننه همدم و ننجون خودشون یه روزی دختر نبودن پس چرا فقط من رو بدقدم میدونستن. اقاجون از بالا نگاهی بهم انداخت و گفت باید بلاخره به یه دردی بخوری از این به بعد کار های این خونه با توعه ،این عروس پسر زاییده برای من شاخ شمشاد اورده دلیلی نداره اینقدر کار کنه توی نحس بد شگون باید کار کنی. خیلی ازش میترسیدم و با چشم های پر از اشک بهش نگاه میکردم و زیر لب چشمی گفتم. جالب بود که تمام افراد خونه به خاطر حرف های اقاجون منو نجس و بدیمن میدونستن و به هرچی دست میزدم چند بار اب میکشیدن و خاک مالی میکردن تا نجاستش برطرف بشه ولی خودش به من گفته بود که کار کن و با کار کردنم مشکلی نداشت. در استانه ی شش سالگی بودم که تمام کار های خونه رو به من سپردن. شهناز خیلی دلش میسوخت و لحظه ای تنهام نمیذاشت البته یکی دو بار که اقاجون دید داره به من کمک میکنه کتکش زد و شهناز هم کم کم کار رو کمتر کرد و فقط وقت هایی که اقاجون نبود کمکم میکرد اونم با هزار و یک چاپلوسی و خواهش و التماس از بقیه ی زن عمو ها و ننجون که چیزی به کسی نگن. اون روزی که من غذا رو درست کردم زن عمو ها ظرف هایی که دست من بهش خورده بود با پارچه گرفتن و سر سفره بردن تا نجس نشن و همگی دور سفره منتظر نشستن و به هم دیگه چشم دوختن اقا جون بسم الله رو گفت و شروع به خوردن غذاش کرد و بعد از دو سه تا قاشق به بقیه نگاهی انداخت و گفت من شروع کردم بفرمایید دوباره همه منتظر نگاهش کردن تا بلاخره ننه همدمم گفت ناهار رو دختر بس درست کرده ما که نمیخوریم این غذا حلال نیست. اقاجون همینطور که قاشق بعدی رو دهنش گذاشته بود با دهن پر گفت عروس یعنی میگی من حلال و حروم سرم نمیشه و حروم خورم؟ ننه همدم زد روی لپش و گفت خدا مرگم بده اقا من لال بشم اگه همچین حرفی بزنم به خداوندی خدا همچین منظوری نداشتم. اقاجون گفت نجاست اون دختر بدیمن رو برطرف کردم دلم نمیخواد عروس های پسر زام توی خونه زیاد کار کنن و خسته باشن شما ها فقط باید حواستون به پسر های شاخ شمسادتون باشه ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾