#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صد
اما با اینکه شیوا اینو می دونست هر بار برافروخته میشد و نگاه منتظرش رو به در می دوخت و اونقدر با حسرت به در نگاه می کرد تا از اومدن کسی که انتظارشو می کشید مایوس میشد و بعد با یک نفس عمیق به کارش ادامه می داد ...
اون روزم من با شنیدن صدای در؛ یک چادر سرم انداختم و رفتم تا پشت در ؛ و طبق عادت پرسیدم کیه ؟
بلند گفت گلنار خانم شاه پسندی هستم ...
اون مرد سی و هفت ؛ هشت ساله ای بود با قدی بلند و ورزشکارانه با سیبل های پر پشت و صورتی آبله رو کت و شلوار مشکی می پوشید با پیرهن گلدار ..
سیاه و سفید...قند توی دلم آب کردن چون اون همیشه برای ما خوش خبر بود ..
با خوشرویی سلام کرد ..
یک جعبه شیرینی دستش بود ..
سرشو پایین انداخته بود و با خجالت گفت : قابل شما رو نداره گلنار خانم ..
گفتم : دست شما درد نکنه زحمت کشیدین ..بقیه نداره ؟
پا ؛پایی کرد و همینطور با شرم و حیا گفت : رو چشمم ؛ غلامم ؛ هر چی بخواین میارم خدمتتون ...
از لحنش خوشم نیومد ..
گفتم : خیلی ممنون ..کاری ندارین ؟ پیامی از طرف آصف خان ؟
گفت : یک عرض کوچیک با شیوا خانم دارم ..میشه بیام توی خونه خدمتشون عرض کنم ؟ اجازه می فرمایید ..
گفتم : نمی دونم بزارین برم بپرسم ...
شیوا توی آشپزخونه داشت غذا می کشید وقتی بهش گفتم ..
اولش ترسید برای پدرش اتفاقی افتاده باشه ولی نگاهی به جعبه ی شیرینی کرد و گفت : بزار رو سری سرم کنم بگو بیاد ببینم چی می خواد ..نه صبر کن گلنار ؛؛ چه معنی داره مرد غریبه سر ظهر بیا توی خونه ی من خودم میرم دم در ...شیوا رفت ومن کفگیر رو بر داشتم و بقیه ی پلو رو کشیدم توی دیس ...
بردم گذاشتم سر سفره ..و منتظر شیوا شدم ...یک مدت طول کشید تا بر گشت ..
اما از خنده غش و ریسه رفته بود ..
من به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که هر چی می خواد باشه ؛ باشه فقط شیوا بخنده ...برای همین اصلا نپرسیدم شاه پسندی چیکار داشت ....
و اون همینطور می خندید و به من نگاه می کرد و دوباره خنده اش می گرفت ..
با همون حال گفت : چرا ؟ چرا ..نمی پرسی چیکار داشت ؟
منم در حالیکه از خنده های اون خندم گرفته بود گفتم : خوب چیکار داشت ..مثل اینکه هر چی بوده خوشحال شدین ...
گفت : اتفاقا نه ...می دونی به من چی گفت؟ مرتیکه احمق ؟ می خواد تو زنش بشی ..
اونم زن دوم ..میگه ..یک خونه ی بزرگ همین نزدیکی ها داره به نام تو می کنه ...گفتم : وا؟ خاک بر سرش ؛کثافت ..آخه این خنده داره شیوا جون ؟
گفت : چیکار کنم ؟ عین پسر بچه ها خجالت می کشید و منم احساس کردم دارم مادر زن میشم و بازم غش و ریسه رفت ...
گفتم : عه ؛عه تو رو قران اینطوری نگین بدم میاد ..
اگر دستم بهش برسه می دونم باهاش چیکار کنم ..شما چی گفتی ؟ ..
شیوا همینطور که می نشست سر سفره گفت : بهش گفتم به کس کسونش نمیدم ..به همه کسونش نمیدم ...
گفتم : خوب پس چرا شما می خندی ؟
گفت : آخه اونجا نبودی ببینی اون مرد خرس گنده چطوری از تو خواستگاری کرد ؛؛ تو رو خدا می ببینی ؟ مردها چطورین ؟..اون زن داره و چهار تا بچه ..اومده خواستگاری یک دختر که جای بچه اشه وای ؛ وای با کمال پر رویی از من میخواد تو رو بدم به اون ..
باید می دیدی وقتی جوابشو دادم چه حالی شد ..و گفت : بی ادبی میشه حالا جواب ندین من دوباره مزاحم میشم و با عجله رفت ..
فکر کنم حالا ؛حالاها دست از سر ما بر نداره و بازم خندید ...گفتم : تو رو قران نخندیدن ..من خیلی بدم اومده حالم داره بهم می خوره ..این بار خودم جوابشو میدم ...تو رو خدا شانس منو ببین .
گفت : دیگه بهش فکر نکن غذاتو بخور ..
بهم نگاه کردیم و هر دو با هم خندیدیم ..
گفتم شیوا جون هیچ وقت فکرشم نمی کردم یک روز به شما بگم نخندین ؛؛
گفت : سرد شد بخور ...که صدای یک ماشین که با چند تا گاز هرز جلوی خونه نگه داشت ..
ساکت مون کرد..
چند لحظه صبر کردیم ..صدای بستن شده در ماشین وکولون در رو که شنیدم هر دو از جامون بلند شدیم ...
من ترسیدم و با هراس گفتم : نکنه برگشته ؟ خاک بر سر ؛
شیوا گفت : تو بشین من خودم میرم درو باز می کنم ..
و روسرشو محکم کرد و رفت درو باز کنه ..
من پشت شیشه ایستادم اما بدنم می لرزید ..
شیوا در رو باز کرد و قبل از اینکه ببینم چه کسی پشت دره ؛؛
یک مرتبه سرشو خم کرد و دستهاشو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به جیغ کشیدن یک لحظه فکر کردم آقا اومده ولی اون با صدای بلند داد می زد دیر اومدی بابا ..دیر اومدی ...
از دو جهت خیالم راحت شد یکی اینکه شاه پسندی پشت در نبود و دوم اینکه پدر شیوا اومده بود و اینطور یکی از غصه های اون از بین میرفت ؛
که در واقع یکی از حسرت های بزرگ شیوا بود ..یک لحظه به ذهنم رسید که من چرا اینقدر نسبت به بابام بی تفاوتم و چرا مثل شیوا در حسرتش نیستم ؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صد
هیچی نمیشه!همه چی زود درست میشه!
چمدون رو بردم بالا و خودمو با جمع و جور کردن لباسا سرگرم کردم، لباسا که جمع شد از جا بلند شدم و نگاهی به تختمون انداختم و دوباره بغض کردم! آخرین باری که دوتایی رو اون تخت تا دم دمای صبح گفتیم و خندیدیم جلو چشمام زنده شد.
چشمام رو بستم و اجازه دادم اشکام بریزن،قلبم تیر میکشید! اگر دیار ازم رو گردون میشد چی؟! خودم رو انداختم رو تخت و خیره سقف بودم! ساعت ها پشت هم میگذشت و ذهن من پر از خالی بود! فقط و فقط منتظر برگشت دیار بودم این یک روز و نیم بی دیار حسابی سخت گذشته بود! وای به حال وقتی که کلا بخواد ولم کنه!
هیچ کاری ازم بر نمیومد، رو تخت و با همون لباس های محلی خوابم برد! نمیدونم چقدر گذشت که با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم، گیج به اطرافم نگاه میکردم و قلبم عین گنجشک میکوبید! دیار با قیافه نزار تر از خودم جلو روم بود، دکمه های پیراهنش تا رو سینه باز بود و موهاش بهم ریخته بود،از حالتش و تِلو خوردنش به نظر میومد مست باشه! به یه قدمیم که رسید از رو تخت بلند شدم و رو به روش ایستادم و آروم گفتم: دیار کج..
دستش رو آروم گذاشت رو دهنم و گفت: تا خرخره خوردم که یادم بره چه غلطی کردی، یادم بره باهام چیکار کردی و چطوری دورم زدی ولی نرفت! ببین چطور سوزوندیم که بعد از خوردن اونهمه زهرماری بازم یادم نرفته! لعنت بهت ایلماه لعنت به خودت و چشمات...
چشمام پر اشک بود و تار میدیدمش!
با سقوط اشکام روی دستش، دهنم رو آزاد کرد و عقب کشید، با صدایی که از ته گلوم درمیومد گفتم: من اگه چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که میترسیدم بگم، دیار من میترسیدم...
-بایدم میترسیدی! ولی الان دو برابر بترس! اگر خودت میگفتی شاید راهی برای بخشش میموند ولی الان راهی برای بخشیده شدن نداری! تموم شدی برام؛ از چشمم افتادی از دلمم میری! الان برام عین یه زخم تازه ای! هی میبنمت هی داغ رو داغ دلم میاد، انگار یکی نمک میپاشه رو این زخم! ولی میگذره این روزا و ازت فقط یه رد جا میمونه که یادم بمونه باهام چیکار کردی که مبادا باهات خوب بشم! مبادا باز دلم بسُره برات.
هر چی که میگفت بدتر تو دلم خالی میشد!لب های خشک شده ام رو با زبون تر کردم و گفتم: بذار حرف بزنم! لااقل بذار بدونم چیا بهت گفتن اصلا کی گفته؟
-همون که یقه واسش جر میدادی گفت، همون که جلو خیاط خونه طرفشو گرفتی و میگفتی که نزنمش! حتی اگه یکی از حرفاش راست باشه برای از چش انداختنت کافیه! بیخود دست و پا نزن!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت! چقدر همه کارامو اشتباه فهمیده بود!من فقط نگران دیار بودم نمیخواستم یبار دیگه پاش به شهربانی باز بشه نه اون ساواش بی وجود!
پشت سرش راه افتادم میترسیدم باز تنهام بذاره تو این خونه و مجبور باشم تا صبح با ترس و لرز سر کنم.
دیار از پله ها پایین رفت و خودش رو انداخت رو مبل تو هال، دراز کشید و پاهاش رو گذاشت رو دسته های مبل و ساعدش رو گذاشت رو پیشونیش. همین یه ذره فاصله برام اندازه یه دنیا بود، دیار هیچ وقت جاشو از من جدا نمیکرد؛ هیچ وقت!
بغضم رو قورت دادم و برگشتم تو اتاق، تا خود صبح صد بار از خواب پریدم و مدام نگاه میکردم که دیار هست یا نه! اونم انگار عین من بی خواب شده بود که رو مبل نشسته بود،سرش رو تو دستاش گرفته بود و سیگار دود میکرد!
این بی توجهی کردناش داشت از درون نابودم میکرد، حرفاش یه طور دلمو میسوزوند رفتاراش یه جور دیگه!
فردای اون روز، از اتاق که بیرون رفتم تمام خونه بوی دود میداد! مجبور شدم در و پنجره ها رو باز کنم، از صدای آب فهمیدم که دیار رفته حموم!یه سر رفتم تو آشپزخونه، هنوز نون نداشتیم، منم اصلا میلم نمیکشید به غذا! با بقیه کلوچه ها خودمو سیر کردم.
طولی نکشید که دیار حاضر و آماده اومد پایین! کت شلوار پوشیده بود کراوات بسته بود موهاش رو روغن زده بود و بوی عطرش از همین فاصله هم حس میشد!
انگار همه چی براش تموم شده بود و به زندگی معمولی برگشته بود! کیف دستی چرمش رو از کنار مبل برداشت و اومد تو آشپزخونه و گفت: من نیستم یه مدت! نمیدونم چقدر طول بکشه ولی خب نیستم، میگم طوبی خانوم بیاد پیشت، آزادی هر کاری بکنی، بیرون درس دانشگاه هر کار! چون منتظرم غلط اضافه کنی و ایندفعه بی چون و چرا نفستو بگیرم!
-کج..کجا میخوای بری؟
+همون خراب شده ای که توش بودم!
وا رفته گفتم: دیار...داری زیاده روی میکنی بخدا!
صداش رو بلند کرد و گفت: زیاده روی؟ آره تو بی غیرتی دارم زیاده روی میکنم! چون هنوز زنده ای و تو چشمام نگاه میکنی و میگی زیاده روی میکنم؟
-گناه من چیه؟ من چمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته!
+گناه تو دروغ گفتنه! پنهون کردنه، غلط اضافه کردنه! گناه تو ساواشه! فهمیدی
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صد
این آدم حتی نمی تونه برای زندگی خودش یک تصمیم درست بگیره ، همه ی عقده هاشو با زور گویی به دیگران خالی می کنه.
وقتی با چاقو به صورتش زدم مثل بچه ها گریه می کرد، جای اون زخم رو اونشب که مست اومده بود عمارت شازده توی صورتش دیدم و می دونم که هرگز فراموش نمی کنه و من از همین می ترسم که به این راحتی از این موضوع نگذره..
توماج گفت : تو با چاقو اونو زدی ؟ واقعاً ؟ خب چرا نزدی توی شکمش تا بمیره .
گفتم : دیگه چیکار کنم ؟ فقط همینم مونده قاتل بشم.
ببین ایلخان من اینا رو از روی ترس نمیگم، ما باید با فکر و عقل عمل کنیم یک تصمیم نا بجا باعث میشه خیلی از آدم های بیگناه جونشون رو از دست بدن و اول از همه جون تو به خطر میفته و من دیگه طاقت این یکی رو ندارم به من رحم کن و بزرگان ایل رو آروم کن،گفت : در مقابل یک حیوون وحشی که نمیشه نشست و فکر کرد کدوم کار درسته و کدوم غلط اما هر کاری انجام بشه با شورا ونظر بزرگان ایل خواهد بود من که تنها تصمیم نمی گیرم خودت باید با اونا حرف بزنی،حالا دیگه بحث نکن هرچی زودتر راه بیفتیم بهتره باید تا شب نشده یک جایی امن پیدا کنیم که نزدیک یک آبادی باشه و دونفر رو بفرستم برای اسب ها آذوقه تهیه کنن...
و رو کرد به توماج گفت : توام با دونفر اون تنه ی درخت رو با طناب ببند به اسب با خودمون ببریم که شب سوخت داشته باشیم،همه سواربر اسب از رودخونه رد شدیم و در همون حال فکر می کردم ، چرا دنیا اینطوریه ؟
درست وقتی خوشحالی توی وجودم موج می زد یک مرتبه تبدیل شد به یک طوفان غمبار.. حدود یکساعت بعد یک آبادی میون یک دره زیبا دیدم، ایلخان یکی از مرد ها رو صداکرد و گفت :جلال تو با ایل اوغلو برین کاه و جو برای اسب ها بخرین، ما به راهمون ادامه میدیم و شما از روی رد پامون تا هوا تاریک نشده خودتون رو برسونین، تا اون موقع ما جایی برای خوابیدن پیدا می کنیم،نقشه ی ما جایی بود که خورشید غروب می کرد و به سوی اون تاخت می زدیم، هنوز هوا تاریک نشده بود که به کوهستان رسیدیم ،اسب ها به سختی از روی برف هایی که حالا با نزدیک شدن شب دوباره یخ زده بودن رد می شدن ، همه پراکنده شدن تا پناهگاهی پیدا کنن ، در تمام طول راه هیچ کس رو ندیدیم و اینطوری خیالمون راحت بود که جمشید ما رو گم کرده.
بالاخره توی اون کوه غاری رو پیدا کردیم و تونستیم اسب ها رو هم اونجا پناه بدیم ،در حالیکه هوای توی غار از بیرون سرد تر به نظر می رسید چون به محض اینکه وارد شدم لرز شدیدی وجودم رو گرفت ،مرد ها درخت رو شکستن و آتیش روشن کردن و دوتا فانوس داشتیم که روشنایی خوبی توی غار بوجود آورده بودن ،آبی که از سقف نقوذ کرده بود به شکل زیبایی بالای سرمون قندیل بسته بود واز نور آتیش و فانوس ها از خودشون نور منعکس می کردن و منظره ی شگفت انگیز از زیبایی بوجود آورده بودن،اونقدر زیبا بود که ما همه سرمای شدید توی غار رو فراموش کردیم.
ده روز سرگردونی و بسوی خورشید رفتن و توی دشت و کوه آواره بودن همه ی ما رو داشت از پا در میاورد، گاهی تند و گاهی آهسته می رفتیم،بیشتر از کناره های کوه جایی که اسب بتونه رد بشه توی اون سرما و هرز گاهی برف و بوران شدید جلو رفتیم، خسته و سرما زده بودیم و اسب ها هم دیگه قدرت حرکت نداشتن تا بالاخره روز دهم وقتی که خورشید بالای سرمون بود و من ازگرمای اون روی اسب خوابم برده بود ، صدای توماج رو شنیدم که فریاد زد ای سودا رسیدیم، رسیدیم.
چشمم رو باز کردم و ایلخان رو کنارم دیدم، با هراس، نگاهی بهش کردم .لبخندی زد و گفت : آره ! خدا رو شکر رسیدیم ایل اون بالاست.
برای دیدن آنا بی تاب شدم و نمی تونستم همپای اسب ها وسوار های خسته بقیه مسیر رو برم دستی کشیدم به صورت بابر و گفتم : می دونم خسته شدی ودیگه نای راه رفتن نداری ولی فقط این یک بار ازت خواهش می کنم منو زودتر به آنام برسون و هی زدم و به سرعت از سر بالایی کوه رفتم بالا توماج و ایلخان هم پشت سرم بودن.
وقتی به ایل رسیدم از دور آنا و یاشیل و دیدم که سر مشک رو گرفته بودن و می زدن ، فریاد من توی کوه پیچید ،آناااا
هر دو مشک رو رها کردن آنا در حالیکه دستهاشو گذاشته بود روی سرش نشست روی زمین و سجده کرد، منم از اسب پریدم پایین و دویدم به طرف آغوشش ، می لرزید و هق و هق گریه می کرد،سرمو روی سینه اش محکم گرفته بود و منو می بوسید، صدای قلبشو می شنیدم، بلند گریه می کرد.
اشکهامون در هم آمیخته شده بود .
یاشیل و تیمور و خیلی زود همه ی مردم ایل دورم جمع شده بودن، در اینطور مواقع باید جشن می گرفتیم ولی من نمی خواستم ، هم اینکه جشن بدون آتا برای من عزا بود، ما بی اندازه خسته و سرما زده بودیم و به یک جای گرم و راحت نیاز داشتیم اما دیدن نوزاد تکین حالم رو دوباره دگرگون کرد،یاشیل گفت : همه میگن شباهت زیادی به تو داره !
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صد
به ظاهر چاره ی دیگه ای نداشتم و قبول کردم کمکش کنم،نریمان توی سن حساسی بود و نه میتونستم با خودم ببرمش و نه میشد پیش ننه بمونه پس چاره ای به جز قبول پیشنهادش نداشتم،روز بعد مقداری پول روی هم گذاشتیم و راهی بازار شدیم تا وسیله های تهیه ی ترشی رو اماده کنیم......هرروز کارمون شده بود خورد کردن کلم و خیار و هویج و تقریبا تا غروب کارمون طول میکشید اما خب همینکه خونه بودم و حواسم به نریمان بود برام یه دنیا ارزش داشت…….
چند ماهی از اقامتمون توی خونه ی ننه طوبی گذشت و کارمون خیلی خوب گرفته بود،هرروز از صبح ترشی و سبزی درست میکردیم و وقت سر خاروندنم نداشتیم،خداروشکر پولش خوب بود و دیگه دستم خالی نبود،میتونستم برای نریمان لباس بخرم و بقیه ی پولمو هم پس انداز کنم،ننه طوبی همیشه سر ماه بهم پول میداد و میگفت اگه خرد خرد بهت بدم خرجشون میکنی اینجوری بهتر میتونی پولاتو جمع کنی.......اصغر انقد توی کارش غرق شده بود که به زور میتونستیم ببینیمش و خیلی کم خونه میومد،یه روز که طبق معمول توی حیاط داشتیم بساط ترشی رو آماده میکردیم ننه طوبی پیشنهاد داد با پولایی که جمع کردم طلا بخرم تا پولم بی ارزش نشه،یکم که فکر کردم دیدم راست میگه و علاوه بر این امکان داره خرجشون کنم پس بهتر بود که به حرفش گوش بدم......همچنان از ارش بی خبر بودم گاهی به شماره ای که داشتم زنگ میزدم بلکه برای یکبارهم که شده خودش جواب بده اما دریغ،حتی اون زن خارجی هم دیگه جواب نمیداد و فقط بوق میخورد.....بلاخره یه روز صبح با ننه طوبی راهی بازار شدیم و با پولایی که جمع کرده بودم تونستم شش تا النگو و یه گردنبند بخرم،دل خوشی برای پوشیدنشون نداشتم اما ننه انقد اصرار کرد و گفت هزار خوب و بد هست شاید یه روز ما نباشیم دزد بیاد تو خونه که راضی شدم بپوشمشون........دلم برای زری و منصور لک زده بود و حسابی بی قرارشون بودم،دلم میخواست برم و سراغی ازشون بگیرم اما از اون پرویز بی شرف میترسیدم و حس میکردم با مهتاب خانم همدست شده،اما خب از بی خبری داشتم میمردم،تصمیم گرفتم یه روز برم خونه ی معصومه و ازش بخوام زری رو خبر کنه تا بیاد و ببینمش.......خیلی وقت بود اصغر رو ندیده بودم و دیگه حتی غروب ها هم به خونه نمیومد و گاهی شب ها اونهم موقعی که ما خواب بودیم میومد و صبح قبل از بیدارشدنمون میرفت،یه شب که قبلش با ننه کلی کار کرده بودیم و از شدت خستگی بیهوش شده بودم توی خواب حس کردم سر و صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسه،انقد خسته بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم اما صدای جیغ ننه رو که شنیدم از خواب پریدم........همه جا تاریک بود اما صداها هنوز توی گوشم بود،نریمان هم بیدار شده بود و گریه میکرد،همیشه من توی اتاق میخوابیدم و ننه و اصغر توی سالن،از توی رختخواب بلند شدم و توی تاریکی خودمو به صداها رسوندم........
یکم طول کشید تا چشم هام به تاریکی عادت کنه،ننه طوبی رو که دیدم وسط خونه نشسته و توی سر خودش میزنه با ترس بهش نزدیک شدم و گفتم چی شده ننه؟چرا میزنی تو سرت اصغر چیزیش شده؟ننه با هق هق گفت اومدن بردنش،چندتا از خدا بی خبر ریختن تو خونه بچه مو بردن،ای خدا مرگ بده منو،چکار کنم حالا بچه مو میکشن نامسلمونا،.....ننه طوبی میگفت و خودشو میزد،نمیدونستم اونو آروم کنم یا نریمان رو که از شدت ترس و گریه به سکسکه افتاده بود،دلم برای اصغر میسوخت و کاری از دستم برنمیومد اما شاید مصطفی میتونست کاری براش بکنه،برای اینکه ننه رو آروم کنم گفتم الکی خودتو اذیت نکن فردا میریم سراغ مصطفی دوستش که توی نظام بود حتما اون میتونه یکاری براش بکنه......تا خود صبح ننه طوبی ترانه های محلی سوزناک خوند و هر دو برای بخت بدمون گریه کردیم،صبح که شد نریمان رو پیشش گذاشتم و رفتم سراغ مصطفی،از ننه خواستم خودش بره اما گریه کرد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بره...دلم نمیخواست دوباره با مصطفی رودرو بشم اما چاره ای نداشتم بخاطر جبران محبت های ننه و اصغر که حتی از خانواده ی خودم هم بهم نزدیک تر بودن باید این کار رو میکردم.......خدا خدا میکردم هنوز همون جای قبلی باشه و برای پیدا کردنش به دردسر نیفتم،تنها کسی که در حال حاضر میتونست کاری برای اصغر بکنه مصطفی بود.......به ژاندارمری که رسیدم از سرباز جلوی در سراغ مصطفی رو گرفتم و با نشونه ای که داد فهمیدم مصطفی هنوز همونجا کار میکنه،پشت در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم خداروشکر اول صبح بود و هنوز خلوت بود....با شنیدن صدای بفرمایید در اتاقو باز کردم و داخل رفتم،مصطفی منو که دید متعجب از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد،جواب سلاممو که داد گفت اینجا چکار میکنی گل مرجان چیزی شده؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم اصغر تو دردسر افتاده،دیشب ریختن تو خونه شون بردنش.....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صد
انرژی خیلی خوبی داشت و بهم قدرت میداد..خانم بزرگ یهو دست گندم رو گرفت و با شیطنت مثل دختر بچه ها گفت : ای پدر سوخته من ..بیا ببینم..
با هم چقدر خوش بودن خانم بزرگ با اینکه پسر دوست بود ولی علاقه خاصی به گندم داشت..گندم پرید تو بغلش و با هم بازی کنان بیرون میرفتن اون روز یه الو تو دهنم که گذاشتم از ترشیش دلم یجوری شد توفش کردم بیرون و اب میخوردم که حس کردم بچه ام خیلی داره تکون میخوره ..پوستم ترک میخورد از درد و اون همچنان تکون میخورد.. روی بالشت های ابری لم دادم ..چندبار فوت کردم _ اروم بگیر پسر اروم باش الان چه موقع شیـطنت کردنه.. فرهاد وارد اتاق که شد برام میوه اورده بود.. لباسشو تعویض کرد و زیر پنجره کنارم نشست.. باد خنک میوزید... فرهاد تکون خوردن بچه رو از رو شکمم میدید و هیجان زده گفت:پسرم انگار پدرشو حس میکرد که اونطور تکون میخورد فرهاد خـم شد ...
با حسادت گفتم : حسودیم شد ..
با لبخندی گفت : حسادت نکن تو یک طرف دنیای منی و بقیه همه اون طرف هستن هیچ کسی و هیچ چیزی نمیتونه تو رو از جات تکون بده.. چشم هام برقی زد و گفتم : هر اتفاقی بیوفته بازم تو رو دارم... گرم خواب میشد ..اخرین روزهای هشت ماهگی بودم ..دیگه چیزی نمونده بود که پسرمو تو آغوش بکشم و بغـل بگیرمش.. اون روزها یه هیجان قشنگی داشت ..موهای گندم رو براش بافتم دیگه موهاش بلند شده بودن و اونقدری که فرهاد روی موهاش حساسیت نشون میداد به کسی حساس نبود ..گندم سرشو بالا گرفت نگاهم کرد:_ پس کی قراره داداشم بدنیا بیاد؟؟
همه چشم به راه بودن و من دلواپس که مبادا پسر نباشه و دختر باشه.. برای لحظاتی دوباره دلم به شور افتاد ..آهی کشیدم و به خودم تسلی دادم که دیگه هر چیزی باشه چیزی به دنیا اومدندش نمونده ..اونشب شبی بود که همه چیز رو تغییر داد ..درد تو پاهام میپیچید اون درد زایمان نبود ..یه درد جدید بود.. استخوان های پاهام درد میکرد..چادرمو دور پامپیچیدم و از دردش ناله میکردم ..اما با اومدن فرهاد سکوت کردم و دست کشیدم از ناله به اندازه کافی تو اون ماه ها آزارش داده بودم و استرس کشیده بود.. با محبت ازش پذیرایی کردم اما اون درد ها به شکمم رسیده بود ...گاهی کمرم و گاهی شکمم.. ترسیدم مبادا زایمان من رسیده بود ..
اون روز ها نمیتونست برای زایمان باشه ...چقدر زود دردها زیاد میشدن ....نتونستم شام بخورم ..
فرهاد متوجه ام شد که مدام چشمهامو جمع میکنم و میخوام یچیزی بگم ...
نگاهم کرد ...
_ چی شده ریحان چرا انقدر اب میخوری ...عطش داری ؟
یهو دلم پیچ خورد و گفتم : از دم غروبی یکم درد دارم ...
نگران جلو اومد ...
_ موقع زایمانت شده ؟
_ هنوز باید زود باشه اما این دردهای خفیف انگار شروعشه ...
_ بزار به خانم بزرگ خبر بدم ..دستشو گرفتم مانع شده و گفتم : صبر کن تا صبح ...صبر کن ...
الان زوده!!!
ولی فرهاد قانع نشد..با گره ای تو ابـروهاش گفت : هنوز اون سه روزی که تو تب میسوختی رو یادم نرفته ..هنوز یادم نرفته چطور بالای سرت خدارو التماس میکردم که به من ببخشدت به روی زمین اشاره کرد:_ بشین بیکباره انگار شوکی بهم وارد شد که دردهام فرو کش کرد...صبح اذان میدادن و فرهاد هنوز باورش نشده بود.. نگرانم بود..
_ ریحان یه قولی بهم بده..
_ چه قولی بدم مرد من
_ بهم قول بده هیچ وقت دیگه تصمیم اشتباه نگیری ..
_ خدا که به خیر گذروند ماه اخرمه همه چی به خوشی تموم میشه...
_ منظورم همه چیز بود...
من هر شبم پر از استرسه که مبادا برات اتفاقی بیوفته...
_ هیچی نمیشه .. غر نزن مگه ارباب هم انقدر غر غرو میشه فرهاد چشم هاشو بست ...
افتاب بالا میومد از صدای رفت و امد و صداهای مختلف بیدار شدم.. با زحمت نشستم چه خبر شده بود.. جای فرهاد خالی بود و چقدر سر و صدا میکردن از پنجره نگاه کردم یکی از خدمه هارو صدا زدم :_ گلثوم چخبر شده ؟
با هیجان دست به سیـنه ایستاد.. سکینه داره میزاد ،آخراشه ..قابله اومده، لبخند رو لـبهام نشست ...اما هنوز پامو از چهارچوب در بیرون نزاشته بودم که دوباره درد رو تو شکمم حس کردم، کمرم تیری که کشید چهارچوب رو چـسبیدم و خدا رو صدا زدم...نفسم بالا نمیومد یه لحظه چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم.. درد رو تو پهلوهام حس کردم و انگار بادکنکی تو شکمم ترکید نفسم بالا نمیومد همونطور روی زمین از درد افتادم...اون دردها باز شروع شده بودن.. قابله میگفت تو ماه اخر هر از گاهی درد میاد و میره..به خودم تسلی میدادم چیزی نگو هیچی نیست مثل دیشب یهو درد ها تموم میشه ...ریحان قوی باش تو تا اینجا اومدی فقط فوت کن ...تند تند فوت کن تا اروم بشی..
پیشونیم خیـس عرق شده بود اما دردها بهم نزدیکتر میشدن و داشتن انگار قویتر میشدن صدای اذان گفتن و صلوات که امد طولی نکشید صدای گریه نوزاد تو عمارتمون پیچید..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صد
تصمیمی که تو این چند روز گرفته بودمو بهش گفتم،من دیگه بر نمی گردم بچه ها باید به این شرایط عادت کنن، جایی که منو یه دروغ گو فرض کنن و بهم بگن جنی و دیونه جای من نیست،چند سال با تمام طعنه ها ،سرکوفت ها و سختی ها،تهمت هایی که بهم زدن ساختم و دم نزدم اما دیگه تحمل ندارم ،ده دوازده ساله که من روی خوشی رو ندیدم،الانم میگم من خیالاتی نشدم و یه مرد اومده تو خونه و اذیتم میکنه و شبها سایه به سایه دنبالمه میگی خیالاتی شدی و باور نمیکنی،هیچوقت فکر نمی کردم روزی به اینجا برسم که حتی قید بچه هامو بزنم ،من تو اون خونه امنیت جانی ندارم و مطمئنم که یکی اون مرد رو اجیر کرده تا منو دیونه نشون بده و از اون خونه بیرون کنه،حالا هم من میرم تا اون طرف هم به مقصودش برسه و راحت بشه از دسیسه و نفشه کشیدن..
ارسلان گفت به خدا تو زده به سرت این چرت و پرت ها چیه که میگی؟کی میخواد که تورو دیونه کنه ؟؟این حرفها چیه که میزنی
بعد از اینجا برمیگردی خونه منم بهت قول میدم ته توی این قضیه رو در بیارم و همه چی رو روشن کنم...
گفتم من دیگه رو قولهای تو حساب نمیکنم ،به هیچکدوم از قول و قرارهات پایبند نبودی...
ارسلان سرشو تکون داد و پُفی کرد و شروع کرد تو اتاق قدم زدن،در باز شد و ستاره و همسرش هم اومدن دیدنم،ستاره که منو تو اون وضعیت دید شروع کرد به گریه کردن..
منم که دلم پر بود پا به پاش گریه کردم ، ستاره دستمو گرفت و گفت آخه چرا با خودت اینطوری کردی ،چرا تو که حال روحیت خوب نبود یه دکتر درست و حسابی نرفتی ؟چرا از دردات با من حرف نزدی؟
گفتم ستاره خانم تو هم مثل بقیه فکر میکنی من دیونه شدم و این بلا رو خودم سر خودم آوردم، برای بار هزارم میگم حدود یک ماه یه نفر سایه به سایه دنبالمه، من خودم چادر از سرش کشیدم ،نقاب زده بود ولی چشماش رو دیدم...
ستاره رفت تو فکر و بعد رو به ارسلان گفت قراره شوهرش احمد بره ماموریت و اجازه بده ماهور بعد از ترخیص یه مدت بیاد خونه ی من تا حالش بهتر بشه و یه کم از اون فضا دور بشه...
ارسلان چیزی نگفت ،ولی من به ستاره گفتم تو این چند روز حسابی فکر کردم و تصمیم دادم از ارسلان جدا بشم و دیگه برنمی گردم
ستاره با تعجب نگام کرد بعد از مکث کوتاهی گفت حق داری عزیزم من جای تو بودم حتما همین کارو میکردم،ولی بعد از مرخصی نیاز به مراقبت داری ،یه مدت بیا پیش من بعدا هر تصمیمی گرفتی من خودم تا آخرش کمکت میکنم به روح آقاجون بهت قول میدم...
ستاره زن خوبی بود و من میتونستم روقولش حساب کنم،بهش گفتم آخه نمیخوام مزاحمت بشم و باعث دردسرت بشم ...
خندید و گفت کم تعارف کن چند سال ما باعث زحمت تو بودیم ،حالا یه فرصت پیش اومده کمی از محبتی که به خان بابا کردی رو جبران کنم ،هر چند جبران این محبتت با عهده ی بعضی ها بود که خودشون رو زدن به خواب غفلت،بعد یه نگاه به ارسلان انداخت..
ارسلان منطور ستاره رو متوجه شد ولی حرفی نزد...
من ده روز بیمارستان بودم و بعد از ده روز ارسلان و ستاره اومدن برای ترخیص ،بعد از توصیه های دکتر برای مصرف پماد و نحوه ی ،شستشو و مراقبت دنبال ستاره راه افتادمو سوار ماشین شدیم،ارسلان جلوی در خونه ی ستاره پیاده مون کرد و بعد از گفتن مراقب خودت باش و تشکر از ستاره گازی به ماشین داد و به سرعت دور شد...
ستاره خیلی مهربون بود و بچه های خوب و مودبی هم تربیت کرده بود که مثل پروانه دورم می چرخیدن و حسابی مهمون نواز بودن،از اینکه ستاره این همه خوشبخت بود و تو زندگی راحت بود خوشحال بودم چون لیاقتش خیلی بیشتر از اینها بود و هر چی که داشت حقش بود...
سه روز از بودنم اونجا می گذشت ، آخر هفته بود که ارسلان بچه ها رو آورد خونه ی ستاره ،دلم براشون لک زده بود و حسابی دلتگشون بودم ،شقایق تا رسید بهم نگام کرد وبه خاطر سوختگی مردد بود به پریدن تو بغلم ،اما من دستامو باز کردم و محکم بغلش کردم،بغضش ترکید و منم همراهش اشک ریختم،ارسلان شام رو خورد و شب رو هم همونجاموند...
آخر شب بود، ستاره گفت ماهور تصمیمت چیه ،واقعا میخوای از ارسلان طلاق بگیری؟فکر بچه هاتو کردی،دیدی چقدر براشون دلتنگ بودی، میتونی دوریشون رو تحملکنی؟
گفتم میگی چکار کنم بازم برگردم تو اون خونه ،کنار رباب و خان ننه زندگی کنم ،این همه خودمو زدم به اینور اون ور تا بیام شهر راحت زندگی کنم،حالا عوض اینکه اوضاع بهتر بشه بدتر شده و چیزی فرق نکرده
واقعا دیگه تحمل این زندگی برام سخته یه بار تهمت بهم زدن و الان هم دارن برچسب دیوانگی و جنی بودن رو بهم میچسبونن
ستاره گفت این چند روز هیچی ازت نپرسیدم تا حالت بهتر بشه ، الان دوست دارم از زبون خودت بشنوم چی شده؟
از اول شروع کردم هر چی که تو این مدت بهم گذشته بود رو برای ستاره تعریف کردم
ستاره تو بهت و حیرت به حرفام گوش میداد
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صد
گفت :نه خواهرجان کدام عشق کدام ادامه ، اصغر چندساله قید منو زده ،من عشقی ندارم، مگر میشه آدم عاشق یک چوب بشه ،اون برای من حکم اون چوب خشک کنار دیوار رو داره .
گفتم :خیلی خُب پاشو بریم،پاشو که خیلی کارداریم..
گفت :کجا ؟
گفتم :تا این زن خوابش برده بریم خرید ..
فوری حاضر شدیم و بچه هارو به صغری بیگم سپردم گفتم :تا شمسی خوابه مامیریم بازارو برمیگردیم..
بسرعت از خونه خارج شدیم ویه تاکسی برای بازار گرفتیم ،فورا به یه مغازه کیف وکفش فروشی رفتیم، اول کیف و کفش خریدیم بعد یک پیراهن زرشکی خریدیم و بعد هم یه قواره چادر مشکی خریدم و فورا به خونه برگشتیم ،تا وارد خونه شدیم شمسی مثل چی جیغ زد سر عفت که کجا بودی ؟
بدون اجازه کجا رفتی ؟ ها !!!
من خیلی خونسرد گفتم: وا شمسی خانم دلیلی نداره به شما تو ضیح بده ! رفتیم برای عقد برادرش لباس بخره ..
گفت :خُوبه حبیبه همچی میگی عقد برادرش انگار بیست سالشه !
گفتم :بیست سالش نیست ولی سنی هم نداره . اون خانم جان ِخدا بیامرز چنان این بچه رو بدبخت کرد که تازه میخوایم براش جبران کنیم ،مگر حسن چند سالشه؟ سی سال سنی نیس ؟
گفت :خوبه والا چه حالی دارین شماها ..
منم بی اعتنا صدا زدم صغری بیگم !
اونم فوری اومد جلوگفت: بله خانم جان .. گفتم :برو بگو اختر خانم خیاط بیاد چادرعفت رو اندازه بگیره ..
گفت: چشم ..
گفتم :در ضمن برو بگوبدری خانم بند انداز بیاد ماسه تارو اصلاح ابرو کنه ..
شمسی که اسم اصلاح ابرو رو شنید گفت: وا ! دستت درد نکنه ،چند وقتی بود پشت لبام هی تیزی میکرد ،چه خوبه که اینجا میان خونه واسه اصلاح …
منم گفتم :پول بده سرسبیل شاه نقاره بزن، بابا کاری نداره، بیچاره عفت شکل کُلفتا شده، حالا درسته شوهرش با یکی دیگه زندگی میکنه و این زن براش مترسکه، اما خوب اینم دل داره …
شمسی گفت: نه تورو خدا بی قضاوت حرف نزن ،اصغر حواسش به هردوشون هست …ترجیح دادم فعلاسکوت کنم ..
صغری بیگم رفت اما طولی نکشید که اختر خانم وارد خونمون شد ،چادر عفت رو اندازه زدو برد و بعدش بدری خانم اومد برامون کلی تعریف کرد و هرسه تامون رو بقول خودمون بند و ابرو کرد ،عفت خیلی رنگو روش باز شد، خیلی قشنگ شد خداییش، صورتش بدنبود .
هممون دیگه برای عقد آماده بودیم ،اونشب حسن و رضا وکلحسین چقدر خوشحال بودن که عفت به جمع ما پیوسته بود ،سفره عقد در اتاق پذیراییمون آماده بود، فردای اونروز منو عفت ،شهلا رو به یک آرایشگاه بردیم ،شهلا مثل ماه شده بود، قرار بود ساعت چهار بعد از ظهر عاقد بیاد و حسن وشهلا رو عقد کنه من اما دلم شور میزد...
گفتم شمسی خانم تو آدرس خونه مارو که به طلعت که ندادی ؟
گفت: نه بابا خیالت راحت ..
عصر شد و عاقد با دفتر بررگش به خونمون اومد ،هممون تمیز و مرتب دور سفره عقد نشسته بودیم، خانواده کم جمعیت شهلا هم اومده بودن ،عاقد شروع کرد به خطبه خوندن
یکبار ؛؛دوبار ؛؛تو دلم غوغا بود برای بار سوم خطبه خوانده شد ،شهلا با صدای ظریفش که خیلی ریز بود گفت :با اجازه پدرومادرم بله.. ماهمگی دست زدیم، حسن و شهلا دفتر رو امضا کردن و بعد شروع به امضای سند ازدواج کردن …
دیگه خیالم راحت شد که مال هم شدند.. آقاجان به همه پول میداد میگفت: شاباش سر عقد حسن هست و شگون داره
یادمه رضا بدون آهنگ با دست زدن خالی میرقصید و همه میخندیدن ،هممون شاد بودیم سادات خانم با اشک شوقی که به گونه اش افتاده بود بمن گفت: الهی بچه هات عاقبت بخیر بشن که دخترم دوباره روی خوشبختی رو دید ...
گفتم :این کار خدا بوده نه من عزیزم !! کلا ما تو روستای خودمون هم وضع مالی خوبی داشتیم ،نه اینکه ندار باشیم..
برای همین سادات خانم هی به جونم دعا میکرد..
همون موقع آقاجان گفت: همگی شام همینجا مهمان من باشین که میخوام برم براتون چلو کباب بگیرم ..
صغری بیگم فوراً به آشپزخونه رفت و دوتا قابلمه بزرگ به آقاجان داد، آخه اون زمان باید برای خرید غذا از خونه قابلمه می بردی ،بعد از آشپزخونه یه دبه آب خالی آورد و شروع کرد به تنبک زدن، همه خوشحال بودن اما شمسی یه جوری بود انگار ناراحت بود، نمیدونستیم چرا بی قرار بود …
رضا رو از اتاق بیرون کردیم تا حسن و شهلا برقصن آخه ما محرم نا محرم رو رعایت میکردیم ..
منو عفت دست شهلا رو گرفتیم بزور بلندش کردیم و با حسن رقصیدن ،بنده خدا سادات خانم غرق در شادی بود، ما هم همینطور ،که آقاجان بعد ازیه مدت کوتاهی زنگ زد صغری بیگم باعجله اومد تو اتاق گفت خانم جان !
حاج خلیله با آقاجان اومده ...
من سریع چادرم رو سرم کردم و بسرعت جلو در رفتم ،آقاجان قابلمه های غذا رو به دستمون داد و گفت: تو خیابون حاج خلیل رو دیدم ،منم دعوتش کردم بیاد با ما شام بخوره...
همگی گفتیم خوب کاری کردی..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صد
خانجونم داره به نفعش کار میکنه وشده یکی از مهره هاش تا با چرخش انگشتش جا به جا بشه...
خانجون به پنجره وسپس به در اتاق نگاهی انداخت:آساره حامله است نمیتونه به نکاح تو دربیاد حرامه به تو....
آراز چند قدم عقب رفت، اما نگاه پر از دردی به من کرد:شماها همه مارو بدبخت کردین ،هر کدوم از ما بخاطر شما به مشکلی داریم ،درد میکشیم وصدامون درنمیاد ،ولی برای من مهم نیست فقط بلند شو همونجور که دست نرگس رو گرفتی وارد زندگی من کردی، همونطور هم از زندگی من بیرونش کن ،به نفعته خودت این کار رو انجام بدی وگرنه خوب میدونی که با دیدنش اون شب همراه مادرش و پدر من،میتونستم چه بلایی سرشون بیارم،زنی که مادرش با داشتن شوهر، زیر سر نامردی چون پدر من میشینه، به دخترش هم نمیشه اعتماد کرد و ممکنه حتی برای برادرهام هم توطئه کنه ،اونوقت بدون شک شما اولین نفری هستین که به بیگناهی اون زن وهمدستهاش بلند میشید....
خانجون فقط نگاه میکرد که بلند شدم:حق نداری به خانجون بی احترامی کنی...
چرخید سمتم وبا تشر گفت:طرفشو نگیر، خودش خوب میدونه تلخی روزهای من از کجا آب میخوره وباعث وبانیش کیه...
گفتم:خانجونم گناهی نداره ،این من بودم که بعد رفتنم لال شدم وبرنگشتم تا مدتها،این من بودم که با به دنیا اومدنم همه رو توی دردسر انداختم، حتی جون مادرمو هم گرفتم، این من بودم که حتی با ورود به زندگی دانیار اون هم به کام مرگ فرستادم، اما دیگه کافیه دیگه بستمه،خسته شدم از این زندگی که هرروزش سر ستیز داره برای منی که دارم به همه صدمه میزنم با نفس کشیدنم....انگشت اشارمو بالا بردم:نرگس تو رو دوست داره، حتما از تو محبت نمیبینه که دلش گرم زندگیش بشه و توی دام مادرش و عمو افتاده، اما اینو آویزه گوشت کن من هرگز زن تو یا هیچ مرد دیگه ای نمیشم،هیچ وقت به من فکر نکن...عقب عقب رفتم:من نحسم،طالح منو با بدیمنی نوشتن،یادمه عمو همیشه اینو بهم میگف ،اما من چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم ...پاهام سست شد روی متکا نشستم که آراز گفت:حالت بد شده؟؟؟
با چشمای اشکی نگاهش کردم:دلم میخواد بمیرم اما بخاطر اینکه غصه دارتون نکنم زنده ام....
آرازبا فریاد گفت:لعنت به همتون،لعنت به تک به تکتون...
زنعمو سراسیمه خودشو توی اتاق انداخت وصدای گریه ش بود که به گوشم میرسید....
آراز از من فاصله گرفت:یکی رو بیارید ببیندش،که اگه باردار باشه صداش جایی درز نکنه،آساره رو عقد خودم میکنم تا اگه بچه ای هم در میون باشه به اسم خودم گواهی بگیرم براش....
خانجون خواست لب باز کنه که آراز دستشو بالا برد:بدون نقشه های شومتون جلو میرید، اینبار فقط طبق خواسته های من، وگرنه بلایی که سر زندگی من آوردین هزاران برابرشو به زندگیتون برمیگردونم....
گفت:دیگه نبینم توی این چاردیواری خودتو حبس کنی،از الان با من میای صحرا تا خسته بشی وسر شب راحت بخوابی...
زنعمو مانع شد که آراز با تشر گفت:این شماهایید که دارید حالشو بد میکنید و از زندگی دورش کردید، پس بهتره رفتارتون رو درست کنید وازش یه دختر ضعیف نسازید.....
بیرون زدیم، اما اینبار جلوی چشمهای نرگس با غرور راه رفتم، دیگه بهترین مرد دنیار رو نمیخواستم تحویل زنی بدم که همدست عمومه،نمیخواستم زندگی آراز هم مثل زنعمو پر از غم باشه...
به گله که رسیدیم پسرا هر کدوم پکر گوشه ای نشسته بودن، این اندوه فقط بخاطر من بود ،شروع کردم دویدن وصدا زدن اسمشون....چشمشون به من که افتاد جمع شدن زیر سایه درخت...دور هم نشستیم که ایاس نگران گفت:حالت خوبه؟جاییت که درد نداره...
غصه هارو توی دلم دفن کردم چهره شادی به صورتم نقاب کردم:خوبم میخوام هرروز باهاتون بیام صحرا...
بهرود گفت:پس ما هرروز باید با بیدار شدنت مکافاتی داشته باشیم آره؟؟
با خنده تند تند سری تکون دادم که بلند شدن به کشتی گرفتن....دوستشون دارم، باهاشون حالم خوبه اما اونا بخاطر من حالشون خوب نیست همیشه نگرانن،همیشه دلواپس دختر کوچولوی خونه ان که مبادا زمین بخوره نتونه بلند شه....
آراز گفت:همه چی درست میشه آینده روی خوشش رو نشونمون میده...
چونه مو روی زانوهام گذاشتم:آینده رو دوست ندارم، کاش همیشه گذشته بود، اون روزها که با دو خودمو بهتون میرسوندم وزنعمو نفس نفس با تشر اسممو صدا میزد که آروم راه برم اما گوش نمیدادم،کاش زندگی توی دعواهای عمو خلاصه میشد که پشت زنعمو سنگر میگرفتم و دردم فقط همین بود...
اون روزی که خبر آوردن دانیار تصادف کرده
چند دقیقه قبلش پیرزنی معاینه ام کرد وگفت باردارم،من بچه دانیار رو توی شکمم دارم، بچه ای که میخواستم باهاش از بیمعرفتی پدرش انتقام بگیرم ،اما هر بار دستم لرزید.
آراز به من نزدیک نشو،نمیخوام تو رو هم از دست بدم اگه بلایی سرت بیاد خودمو نیست ونابود میکنم...
با داد گفت:ساکت شو،یه بار دیگه از این حرفها ازت بشنوم من میدونم وتو،فهمیدی؟؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾