eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
793 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
حق مادرمو بهم بده برو دنبال اون زنت و اون پسرات ..آصف خان که دیگه عصبی شده بود بلند تر گفت : تو خودتو از من جدا کردی ؛ چشمت به اون عزت الله میفته دین و ایمونت رو از دست میدی ؟ چه بلا ها سرت آوردن بازم راه افتادی دنبالشون و رفتی .. چقدر بهت گفتم شیوا نکن ..گول اون زن رو نخور چرا گوش ندادی و برنگشتی  خونه ی خودت ؟.. می خواستی مظلوم نمایی کنی مثل همیشه که همه عالم و آدم دلشون به حال تو بسوزه و بیان دنبالت و ببرنت تهران .. وانمود کردی توی خونه ی من جایی نداری ..چرا با من این کاروکردی ؟ اون خونه ی ؛  درن دشت رو گذاشتی رفتی مزرعه و توی اون بیابون  موندگار شدی .. که یکسال تموم من یک پام اونجا بود یک پام دنبال کارام ؛؛؛ با هزار تا گرفتاری خودمو اسیر تو کرده بودم  ..تا راضی باشی .. بعد تو چیکار کردی راه افتادی با اون ننه ی عزت الله اومدی و گفتی می خوام برم تهران ..مگه نگفتم نرو ؟مگه بهت نگفتم اگر بری ترکت می کنم ؟ چرا گوش نکردی به حرفم ؟ مگه از اون خونه بیرونت نکرده بودن ؟ برای چی دوباره راه افتادی و رفتی ؟ اگر تو غرور نداری ؛؛ من دارم ..بعد توقع می کنی منم پا بزارم تو خونه ای که دختر و خواهر منو بیرون کردن؟ ..انصاف داشته باش .. من به خاطر تو که هیچی به خاطر خدا هم پا توی اون خونه نمی زارم ..چه حقی داشتن نو عروس ده روزه رو بدون حساب و کتاب پس بفرستن .. آقا اونا انسان نیستن ..آدم یک بچه گربه می بره توی خونه اش در مقابلش احساس مسئولیت می کنه ..ولی من بازم برای دل تو به خاطر اینکه می دونستم عزت الله رو دوست داری قبول کردم گرگان زندگی کنی .. یادت نیست شرط کردم که حق نداری پا توی تهران بزاری .. دوتا بچه ی تو رو در واقع ؛ نوه های منو  به کشتن دادن بازم تو حالیت نبود ... اگر اون روز که از عزت الله جدا شدی میومدی توی خونه ی خودت من حامی تو می شدم ..ولی منم بی اعتبار کردی و پاتو کردی توی یک کفش که بری مزرعه زندگی کنی ...شیوا دستهاشو گذشت روی گوشش و داد زد بسه دیگه ..شما هنوزم می خوای حرف خودت رو بزنی ... از کدوم خونه حرف می زنین ؟ خونه ای که یک زن آورده بودی که چشم دیدن منو نداشت ؟ اگر راست میگین و می خواستین من برگردم توی اون خونه چرا اجازه دادین اتاق منو که اونقدر دوستش داشتم بده به  خواهرش ..اتاق مامان رو بده به مادرش ؟ مگه اتاق توی اون خونه کم بود ؟ آصف خان با صدایی خیلی بلند و حالت عصبی گفت :به والله که دعواش کردم گفت از تو اجازه گرفته و تو خودتم راضی بودی .. شیوا گفت : نبودم من اون اتاق رو دوست داشتم تمام خاطرات من توی اون اتاق بود .. وقتی اعتراض کردم به من گفت پدرتون اینطور خواستن ... منم تصمیم گرفتم حالا که شما داری تمام خاطرات من و مادرمو پاک می کنی دیگه پامو توی اون خونه نزارم ..فکر می کنین برام آسون بود که تک و تنها برم توی مزرعه زندگی کنم ؟ اون زن منو توی اون خونه نمی خواست بهم بی اعتنایی می کرد و یک طوری موذیانه آزارم می داد که نمی تونستم شکایت کنم و حرفی بزنم .. خودت می دونی من اهل دعوا و حرف و سخن نیستم ترجیح دادم شما زندگیت خوب خودتو داشته باشی و  خودمو کنار کشیدم ...آصف خان گفت : بدبختی تو همینه ..همه جا از حق خودت میگذری ..چرا نزدی توی دهنش؟ تو می زدی  اگر من  اعتراض می کردم اونوقت حق داشتی گله کنی ..اصلا میومدی پیش من تا ببینی پدرشون رو در میاوردم یا نه ؟.. اون خونه مال تو بود حق تو بود چرا راحت از حق خودت میگذری ؟ آخه تو چقدر بی دست و پایی ؟ چقدر بی عرضه ای .. حالا خودت بگو تو منو دق دادی یا من تو رو ؟خدا می دونه چقدر من به خاطر تو عذاب کشیدم  ؛؛ خونه ی  بابات بهت بی حرمتی میشد بهتر بود یا خونه ی ننه ی عزت الله ؟ حالا مثلا اونجا بهت عزت و احترام گذاشتن  ؟ می خواستی به جای اینکه اون خفت رو از غریبه تحمل کنی از پدرت تحمل می کردی  ؛ من هر چی باشه پدرت بودم  ..ولی تو نمی خواستی عزت الله رو ول کنی ؛؛درد منم همینه ؛اینو کی می خوای بفهمی ؟  عزت الله ذلیل مادرشه ..چند وقت پیش به من زنگ زد و ازش گله کردم گفت : چیکار کنم مادر رو که نمیشه بکشم  ؛؛ منم ..هر چی از دهنم در میومد بهش گفتم ؛؛ آخه مرتیکه چرا بکشی ؟دست زن و بچه ات رو بگیر ببره یک گوشه زندگی کن ..اون آفت رو انداختی به جون زن و بچه ات که چی بشه؟اون سری اومد گرگان به من گفت : شیوا رو می برم کوهستان .. گفتم : خوب برای چی اونجا؟ این کارا چیه می کنین ؟مگه شما ها دیوانه شدین کوهستان برای چی ..توی اون کلبه چیزی برای زندگی کردن نیست ؛   نکن؛؛  بیارش یک جایی توی گرگان می گیرم زندگی می کنه ..گفت : دکتر گفته آب و هوای اونجا براش خوبه ... شیوا من از دستت عصبانی بودم و هستم ..تو چرا یک زنگ به من نزدی داری میای گرگان ؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی نمی تونستم حوادثی رو که برام پیش اومده بود فراموش کنم ..و جای خالی آتا و تکین واقعا اذیتم می کرد .. بالاخره با مراسم مخصوص من و ایلخان رو توی چادر تنها گذاشتن و رفتن .. تور قرمزی روی صورتم بود ..روبروم ایستاد و بهم خیره شد .. ازش خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین .. وایلخان آروم هر دو دستم رو گرفت و چندین بار بوسید ,با هیجانی که از صدام پیدا بود گفتم : باورم نمیشه تموم شد؟ ..من و تو زن و شوهر شدیم؟ ولی من بازم می ترسم ؛ چرا اینطوری شدم نمی فهمم ؛ .. گفت :نگران نباش من تو رو آسون بدست نیاوردم که آسون از دست بدم ..تا ابد کنارت هستم هیچکس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه .. و در حالیکه عاشقانه ترین نگاه دنیا رو داشت تور رو از روی صورتم بالا زد ؛  از خجالت پشتم رو بهش کردم و گفتم اینطوری بهم نگاه نکن .. بعد از مدت ها احساس امنیت کردم حس شیرین عاشقی وجودم رو گرفت ..اون هم قوی بود و هم عاقل .. متین و سنجده حرف می زد و احترام شنونده رو به خودش جلب می کرد ... فانوس رو خاموش کرد و... ماه اردیبهشت بود زیبا ترین فصل سال توی اون منطقه .. درست موقعی که دشت  و کوه پر از شقایق و گلهای رنگ وارنگ بودن و من همیشه برای سواری و دیدن ایلخان می رفتم حالا از ترس اینکه مبادا دوباره منو به یک طریقی بدزدن  کنار آنا می موندم وبهش کمک می کردم  .. درست یکسال پیش توی همین روزا جمشید اومده بود به ایل ما سر بزنه و منو دید .. و حالا هر چی زمان می گذشت دلم گرم تر می شد که شاید جمشید با فخرالزمان آشتی کرده باشه و منو ایلخان رو به حال خودمون بزاره  .. ولی بازم  چشم براه فخرالزمان بودم  .. هر وقت سگ ها واق ؛  واق می کردن قلبم یک طوری به تپش می افتاد که خودمم نمی فهمیدم برای انتظاری هست که دارم یا از وحشتی که داشتم .. اما بازم در کنار ایلخان روزهایی رو میگذروندم که پر از شور عشق و عاشقی بود ..و کسی نمی تونست اون لحظه های شیرین رو ازم بگیره .. روزهایی که برای من مثل خواب و رویا بود از چاهی بیرون اومده بودم که حتی قدر نون خالی خوردن رو توی ایل می دونستم .. تا یک روز که همه مشغول کار بودن  یکی از مردان تفنگ دار با اسب  همینطور که از پایین تپه بالا میومد فریاد می زد ..چند تا ماشین امینه ..خبردار باشین امنیه چی ها اومدن این طرفا .. بند دلم پاره شد .. در حالیکه اون همینطور دور چادرها می تاخت و فریاد می زد ..آماده باش ..آماده باش .. ایلخان و تیمور فورا سوار اسب شدن و رفتن برای اینکه اوضاع رو بررسی کنن ..تا به خودم اومدم رفته بودن ... اما زیاد طول نکشید که برگشتن ,اونا چیزی نفهمیده بودن ..می گفتن فقط چند تا جیپ بوده و ظاهرا  از این طرفا رد می شدن  .. اما همین باعث نگرانی همه شده بود ..به زودی  شاهین خان و بقیه ی بزرگان ایل اومدن و دور هم جمع شدن  برای تصمیم گیری و خب من و ایلخان و تیمور و توماج هم توی اون جلسه بودیم .. شاهین خان  بشدت نگران بود ؛ اون علاوه برهمه ی اتفاقات بدی که پیش‌بینی میکرد بیشتر از هر چیزی نگران ایلخان بود, پس  پیشنهاد کوچ بی موقع رو به دشت  داد , و گفت : باید یکی بشیم هر سه تیره ی قره خانلو  و قره جلو  و ایل اوغلویی ها نزدیک بهم چادر بزنیم و اینطوری هم قدرت بیشتر ی داشته باشیم و هم ترس توی دل امینه بندازیم که خیال حمله به ما رو نداشته باشن ؛خب این کار سابقه نداشت  و حرکت بی موقع ایل خیلی به همه چیز لطمه  می زد .. چادرها باید جمع می شدن و دوباره بر پا می شدن و این در زمانی که گوسفندها زایمان کرده بودن و شیر می دادن نه کار ساده ای بود و نه به نفع  در آمدی که از این راه داشتیم . یک عده ی کم موافق بودن و دلیلشون این بود که اگر حمله ای در کار باشه خیلی بیشتر صدمه می ببینیم و شاید کشته هم بدیم بهتره کاری رو که شاهین خان خواسته بود انجام بدیم .. ولی اغلب مخالفت کردن که اگر بخواد اتفاقی بیفته هر کجا بریم خطر هست و کوچ بیشتر نیروی ما رو تحلیل می بره .. باید بمونیم و از ایل مراقبت کنیم ..و اگر لازم شد می جنگیم .. بحث بین اونا بالا گرفت و من سکوت کرده بودم .. برای لحظاتی آرزو کردم کاش بر نمی گشتم ..در این صورت همه در امان بودن .. کف دستم رو کوبیدم به زمین و از جا بلند شدم و دویدم به طرف چادر خودمون  ..و اونجا بغضم ترکید .. ایلخان پشت سرم اومد..با اعتراض گفت : چرا گریه می کنی ؟ گفتم : تو نمی فهمی چرا ؟ همش تقصیر منه ؛ کاش بر نمی گشتم و همون جا پیش فخرالزمان می موندم اینطوری شازده اجازه نمی داد که دست جمشید به من برسه شما هم در امان بودید .. ایلخان به خدا خسته شدم ..از این همه نگرانی و ترس خسته ام .. برای تو می ترسم ..برای مردم ایل ؛ اونا چه گناهی دارن ؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نکنه این حرفها رو برای دلخوشی من میزنی؟تو رو خدا هر چی شده راستشو بگو من دلش رو دارم….. روی سکو کنارش نشستم و با محبت گفتم ننه بخدا راست میگم آخه چرا باید بهت دروغ بگم ؟مصطفی تا همین الان دنبال کارهای اصغر بود و پیش چند تا از دوستاشم رفت و همه بهش قول مساعد دادن و گفتن همین روزها آزاد میشه……. ننه طوبی که حسابی از حرفام خوشحال شده بود توی مطبخ رفت و گفت برم یه چیزی درست کنم توهم از دیشب چیزی نخوردی خدا تورو پیش من فرستاد گل مرجان،تو نبودی من دیوونه میشدم تک و تنها توی این خونه.......چند روزی گذشت و مصطفی مدام میومد و به ننه طوبی سر میزد،میگفت همه کارهای مربوط به آزادی اصغر رو انجام داده و فقط دو ماه باید تو زندان بمونه،هرروز درگیر درست کردن ترشی و سبزی بودیم و وقت سر خاروندن هم نداشتیم،بلاخره یه روز که کارمون سبک تر بود تصمیم گرفتم برم و سراغ زری رو بگیرم،قرار شد برم خونه ی معصومه خانم و ازش بخوام زری رو صدا کنه تا ببینمش دلم برای خواهرم تنگ شده بود و دیگه تحمل نداشتم....برای نریمان یک دست لباس و مقداری پول برداشتم تا سر راه چیزی برای زری و منصور بخرم،هرچه اصرار کردم ننه طوبی هم همراهمون بیاد قبول نکرد و گفت حال و حوصله ندارم.......با خودم چادر برداشتم تا سر کنم و صورتمو بپوشونم،توی کوچه که رسیدم با ترس و لرز خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم و شروع کردم به در زدن،میترسیدم پرویز بیاد و منو اونجا ببینه.......طولی نکشید که در خونه باز شد و معصومه خانم درحالی که داشت روسریشو روی سرشو مرتب میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد،با هول نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم معصومه خانم میشه بیام تو؟کارتون دارم؟با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت شما؟من نمیشناسمتون،چادر روی صورتمو کنار زدم و گفتم من خواهر زری ام،یادته باهاش اومدم اینجا؟توروخدا بذار بیام داخل میترسم پرویز بیاد بیرون منو ببینه.....معصومه خانم که تازه منو شناخته بود سریع از جلوی در کنار رفت و گفت وای توروخدا ببخشید بیا داخل......معصومه خانم در رو که بست گفت صورتتو پوشونده بودی نشناختمت،خیره انشالله،نریمانو روی زمین گذاشتم و در حالیکه کش و قوسی به کمرم میدادم گفتم اومدم سراغ زری الان چند ماهه که خواهرمو ندیدم بی قرارشم،گفتم شاید تو بتونی بیاریش اینجا.....معصومه متعجب گفت مگه تو خبر نداری زری از اینجا رفته؟همونموقع که برگشت خونه رو بار کردن و رفتن،به هیچکسم نگفتن کجا میرن.....با شنیدن این حرف ها حس کردم زانوهام سست شد،کجا رفته بود زری ،حالا از کجا باید پیداش میکردم؟چرا همه ی آدمای خوب اطرافم یکی یکی داشتن دور میشدن..... با بغض گفتم توروخدا یعنی هیچ نشونه ای نداری ازش؟همینجا تو همین شهره؟نکنه پرویز بلایی سر خواهرم آورده باشه؟یا اون زنیکه قمر؟معصومه پوزخندی زد و گفت نمیدونی مگه؟قمر که فرار کرد و رفت،زری که برگشت یه شب هرچی پول و طلا توی خونه بود جمع کرد و فرار کرد،یه بار زری اومد اینجا پیشم می‌گفت پرویز خیلی باهاش خوب شده و واسه همین قمر نتونست تحمل کنه هرچی پول و طلا توی خونه بوده پارو کرده برده،نترس زری خوبه،حتما رفتن یه جایی دارن واسه خودشون زندگی میکنن.......حرفای معصومه خانم حسابی توی فکرم برده بود،قمر بی شرف انگار فقط قصد داشت زندگی زری رو خراب کنه و بره......یکم دیگه پیش معصومه خانم نشستم و بعداز خداحافظی راهی بازار شدم،اصلادل و دماغ خونه رفتن نداشتم،دلم به این خوش بود که زری رو میبینم و کمی باهاش حرف میزنم اما حالا با خبر رفتنش حسابی پکر شده بودم،مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا زودتر نیومدم سراغش اما خب این حرف ها دیگه فایده ای نداشت.....نزدیک غروب بود که بلاخره راهی خونه شدم،نریمان توی بغلم خواب بود و به سختی داشتم راه میرفتم،به خونه که رسیدم برای اینکه نریمان بیدار نشه کلید رو توی در انداختم و آروم بازش کردم اما با صدایی که شنیدم نفسم توی سینه حبس شد.......اینکه مهتاب خانم بود،اینجا چکار میکرد؟از ترس داشتم پس میفتادمو نمیدونستم باید چکار کنم،صداش به گوشم رسید که داشت به ننه می‌گفت ببین مثل بچه ی آدم حرف بزن و بگو اون زنیکه نوه ی منو کجا برده،قسم میخورم بهم بگی همین فردا پسرتم آزاد میکنم،ننه اما با گریه گفت خانم گفتم اینجا زندگی نمیکنه چند وقته رفته از اینجا......یه صدایی توی گوشم می‌گفت برو،میخوان بچه رو ازت بگیرن،فقط میدونم درو ول کردم و پا به فرار گذاشتم،انگار صداهایی از پشت سر به گوشم می‌خورد اما با تمام وجود شروع به دویدن کردم،انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش نمیتونستم راه برم........از تکون های من نریمان بیدار شده بود و گریه میکرد،نفسم توی سینه حبس شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم،چند کوچه ای از اونجا دور شده بودم و هوا کاملا تاریک شده بود، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرمو بالا گرفتم‌ همه اون سختی ها درد ها ارزششو داشت که یه پسر برای اون عمارت بدنیا بیارم.. فرهادم دیگه پشتش گرم بود دیگه غصه ای نداشت سرمو با زحمت بلند کردم نفسهام کوتاه شده بودن ..قابله مات و مبهوت خیره به بچه تو بغلش بود چقدر درشت بود و سفید چه پسری بدنیا اورده بودم ...چرا گریه نمیکرد؟مگه میشد بچه ای بدنیا بیاد و گریه نکنه قابله به من‌ نگاه کرد چشم هاش پر اشک بود یهو صدام لرزید _ چرا پسرم گریه نمیکنه ؟؟چرا صداشو نمیشنوم ؟؟جرئت نمیکرد دم بزنه و به من خیره بود ..خانم بزرگ‌ کنار زدش بچه رو تو دست گرفت از پاهاش اویزش کرد و به پشتش میزد محـکم‌ میزد جوری میزد که رد دستهاش پشت پسرم میموند داشت دیوونه میشد و فریاد میزد :_ نفس بکش نفس بکش تو خون اربابی تو رگهاته..تو خون بزرگان تو رگهاته قوی باش پسرم.. نفس بکش ..صدای خانم بزرگ گرفته بود و نمیتونست دیگه فریاد بزنه اشک هاش میریخت و انگار داشت مرگ رو میدید ..خانم بزرگ فریاد میزد.. کمک میخواست کسی نبود به دادمون برسه ..فرهاد به صورت پسرمون خیره بود.. دستهاش میلرزید و گفت: زنده است ؟ قابله با شرمندگی گفت : مرده بدنیا اومداصلا نفس نکشید ...تو شکم خانم مرده بود ...خانم بزرگ‌ نمیخواست باور کنه ..فریاد زدم‌:_ بدیدش به من،پسرمو بدید میخوام بغـل بگیرمش، فرهاد روی دستهام گذاشتش، چشم هاش بسته بود و چه خواب ارومی داشت، چه لحظه تلخی بود چقدر بد بود وقتی داشتمش ولی نبود...اشک هام روی پوست سفیدش میریخت‌ :_ بیدار شو قرار بود بیای خنده بیاری... تو تا ابد داغی گذاشتی رو قلبم که نتونم فراموشش کنم ..بیدار شوبخاطر مادرت بیدار شو ،درد هام‌ دوباره شدت میگرفت و تموم نشده بود.. پسرمو به سیـنه میفشردم و لـبمو از درد میگزیدم خانم بزرگ روی زمین افتاده بود و داشت روی پاهاش میزد ..سکینه رو بیرون بردن بچه اش شیر میخواست..گلوم از درد میسوخت و هنوز درد داشت آزارم میداد.. ولی خوشحال شدم اون دردها الکی نبود مگه میشد پسرم مرده بدنیا بیاد ؟؟حتما یه بچه دیگه تو شکمم بود..حتما خدا دلش برام سوخته بود ..قابله به فرهاد گفت : ارباب بچه رو ازش بگیرین خودش هنوز شرایطش مناسب نیست ... با ترس پسرمو به خودم چـسبوندم :_ من نمیزارم ببریش، اون پسر منه ،نمیدمش، فرهاد تو اربابی یه کاری بکن پسرمو زنده کن ،نمیخوام بـمیره فرهاد با یه چهره پر از غم کنارم زانو زد!!!فرهاد روبروم زانو زدکله پسرم پر بوداز موهای مشکی و به سرش چسبیده اروم با نوک انگشت لمسش کردم.. فرهاد خنده کوتاهی کرد و گفت: چه موهایی داره ..خندیدم صورتش مثل ماه بود و میدرخشید شبیهه تو‌ ببین فرهاد ،شبیه تو..فرهاد بچه رو از آغوشم گرفت و به بهونه بغل گرفتن ازم جداش کرد.. یهو بلند شد و گفت: تو قبرستون چالش کنین... جیغ میزدم، نه نبرش ،یکی جلوشو بگیره .. سکینه سکینه.. صدام‌ عمارت رو برداشته بود نمیدونستم چی دارم میگم‌ هزیون میگفتم قابله نگران چی بود که اونطوری مدام دعا میکرد ..به ارباب بزرگ نگفته بودن پسر من مرده ..اون خیلی حال خوبی نداشت و ماها بود تو بستر بیماری بود ..نه روز براش مهم بود نه شب ‌گاهی حتی بقدری بی رمق میشد که فکر میکردن فوت شده... اما عمر دست خدا بود ...اون زنده بود و پسر من مرده بود.. فرستاد پی خانم بزرگ.. بیرون در باهاش صحبت کرد و نمیشنیدم چی میگفتن.. از شدت گریه و درد تو رختخواب افتاده بودم..پاهام رو حسی نداشتم که بتونم تکون بدم ..لبهام یهو میخندید و دوباره گریه میومد سراغم ،مثل دیونه ها شده بودم هوا تاریک شده بود ‌..چشم هام کم سو میشدن و به این ور و اونور نگاه کردم‌.. یکی چراغ روشن کنه چرا انقدر همه جا کم نوره ،قابله کنارم نشسته بود دستمو ماساژ داد ..خانم هنوز خوب نشدی، چندساعت گذشته اما شـدت خون ریزیت زیاده ،فرهاد خان هم زانوی غم بغل گرفته ،هنوز برنگشته.. نباید پسرمو میبردن اون زنده میشد.. _نمیشد اون تو شـکمت مرده بوده ،به خودت رحم کن خانم اینجور بمونی تا صبح دوم نمیاری.. زبونم لال یچیزیت میشه... _ پسرمو میخوام ‌.تشک رو چـنگ میزدم ، نم خون تا زیر گردنم اومده بود، خدمه ها بلندم کردن نم خون به فرش هم‌زده بود اروم لب زدم:_ منو ببرین اتاق خودم خانم بزرگ با چشم حرفمو تایید کرد.. چند نفری لـای پتو بلندم کردن پـاهام جون نداشت قدم برداره.. وارد اتاقم شدم اونجا هزارتا خاطره داشتم شبهایی که فقط من بودم و فرهادم ..روزهایی که میخندیدم زیرم تشک پهن کردن چقدر خجالت کشیدم وقتی تنمو تمیز کردن و لباس تـنم کردن ..همه کارهایی که لازم بود رو انجام دادن با خجالت نگاهشون میکردم قابله کمک کرد دراز بکشم برای ثانیه ای صورت خودمو تو آینه دیدم.. زرد بود ،خانم بزرگ اروم چیزی به قابله گفت و دوبار روی پاهاش زد ..بالاخره فرهاد برگشته بود به اصرار خانم بزرگ برام گوشت کباب کردن... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
  اومد نزدیک طوری که صدای نفس کشیدنش رو میشنیدم، خواست حرفی بزنه که یهو صدای فرود اومدن محکم چوب روی سر و گردن و ناله اش توی خونه پیچید،اون مرد خیلی قوی بود تو یه حرکت بلند شد و به سمت ستاره خیز برداشت از ترس اینکه بلائی سر ستاره نیاره قاب عکسی که توی طاقچه بود رو برداشتم و چند بار محکم و دیونه وار کوبیدم روی سر و گردنش،روی زمین ولو شد در حالی که خون از سرش جاری شده بود چشماش رو بست و بی حرکت افتاد... تازه به خودمون اومده بودیم ستاره به چماق توی دستش و منم به قاب عکس نگاه میکردم ،یهود هر دو زدیم زیر گریه ،گفتم واای ستاره اگه مرده باشه بدبخت میشیم ،اومدیم درستش کنیم بدترش کردیم.. ستاره اومد نزدیک آینه کنار قرآن رو برداشت گرفت جلوی بینیش،بعد گفت نترس زنده اس بپر برو طناب بیار که باید دست و پاش رو محکم ببندیم بعد به هوشش میآریم.. در حالی که تمام بدنم می لرزید و دچار افت فشار شده بودم ،سریع رفتم دنبال پیدا کردن طناب،طنابرو آوردم و با ستاره دست و پاش رو محکم بستیم و نقاب روی صورتش رو برداشتیم،برای هیچکدوم از ما آشنا نبود و تا حالا جایی ندیده بودیمش،سرش رو که خونریزی داشت با دستمال تمیز بستیم تا خونش بند بیاد... ستاره رفت با یه کاسه آب اومد و محکم پاچید توی صورتش، یهو در حالی که مات و مبهوت ما رو نگاه میکرد به هوش اومد ،حالا اون بود که به غلط کردن افتاده بود و التماس میکرد دست و پاش رو باز کنیم... ستاره گفت اول بگو ببینم کی تو فرستاده اینجا از طرف کی اجیر شدی که همچین بلائی سر این بیاری؟ سکوت کرده بود و به زمین خیره شده بود ولی مشخص بود که در تقلای باز کردن دستاشه... ستاره گفت زیاد زور نزن نمی تونی بازشون کنی ،بعد به دروغ گفت یکی از همسایه هارو فرستادیم دنبال آژان ،حالا حرف نزن ولی اونا بلدن زبونت رو باز کنن... رنگش پرید و گفت تو رو خدا این کارو نکنید ،من سابقه دارم اگه یه بار دیگه گیر بیفتم معلوم نیست حالا حالا چقدر باید اون تو بمونم.. ستاره گفت اگه میخوای گیر نیفتی همه چیزو تعریف کن.... آقاهه لب باز کرد و گفت چند وقته با یه زنی که یکسال بود طلاق گرفته بود و تو یه خونه کار میکرد دوست بودم و قرار بود باهم ازدواج کنیم ولی برام شرط گذاشت و تنها شرطش این بود که این خانم رو بکشم،من قاتل بودن رو قبول نکردم اونم بعد از یه مدت گفت پس بترسونش تا کم کم دیونه بشه و تو دارالمجانین بستری بشه،هر وقت اون بستری شد من به عقد تو در میام ،چند بار ازش پرسیدم چکار کرده که این همه ازش کینه داری،فقط یک کلام میگفت اون زن مانع خوشبختی من شد و باعث شد از کسی که دوستش داشتم دور بشم  و از رو لج و لجبازی با یه آدم روانی ازدواج کنم و پنج سال از بهترین روزهای زندگیم رو تو جهنم سپری کنم.. گفتم اسم اون زن چیه؟بخدا من هیچوقت با هیچکس همچین کاری نکردم ،من تا الان آزارم به یه مورچه هم نرسیده اون بهت دروغ گفته،مرد که مردد بود تو بردن اسم اون زن ، یه کم من و من کرد و گفت تو رو خدا ازم نخوایید اسمش رو بگم ،منو ول کنید بخدا دیگه اینورا پیدام نمیشه،بخدا منم گول خوردم و عشقش چشمامو کور کرده بود اون زن تنها نیست و یه زن دیگه هم دستش باهاش تو یه کاسه اس،اونِ که این موقعیت رو فراهم کرد تا تنها تو رو‌گیر بندازم و این بلاها رو سرت بیارم،الانم منتظرن تا خبر ببرم براشون... ستاره گفت یا همین الان میگی اون دونفر کین ؟یا منتظر آژان میشینم بیاد کت بسته ببرنت و ازت اعتراف بگیرن،خودت هم میدونی جرمت خیلی سنگین ،هم به خاطر امروز هم اون روزی که خونه رو به آتیش کشید، ولی اگه راستش رو بگی همین الان دستت رو باز میکنیم که بری ما فقط میخواییم دشمن این خونه رو بشناسیم وگرنه با تو کاری نداریم... مرد که حالا صداش می لرزید گفت تو رو خدا قول بدید که منو ول میکنید.. ستاره گفت قول میدیم فقط زود باش تا سر و کله ی برادرم و بچه ها پیدا نشده اون موقع دیگه دست من نیست و با اونا طرفی.. مرد یه کم صداش رو صاف کرد و گفت اون زن اسمش مرضیه اس که با یه زنی به اسم مرجان همدست ،البته مرجان الان ایران نیست ولی همه چیز رو از طریق مرضیه با مادرش هماهنگ میکنه.. من و ستاره هر دو از تعجب ماءمون برده بود و با شنیدن اسم مرضیه فقط تونستیم بهم نگاه کنیم ،ستاره گفت دروغ که نگفتی؟ مرد قسم خورد و گفت بخدا هر چی گفتم راست بود،حالا دستامو باز کنید که برم.. ستاره خندید و گفت کجا بری تو و اون مرضیه و هر کس که تو این کار دست داشته باید مجازات بشن تا یاد بگیرن دیگه تو زندگی کسی موش ندونن و برای کسی نقشه نکشن.. مرد هر چقدر التماس کرد ستاره گوشش بدهکار نبود،ر پذیرایی رو قفل کرد و گفت برم دنبال آژان،گفتم من‌میترسم منم همراهت میام باهم بریم،دنبال ستاره راه افتادم که بریم دنبال آژان که وسط راه ستاره پشیمون شد و گفت برگردیم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یهو‌شمسی گفت :ای قربونت حبیبه جان منو عفت هم‌میایم اونجا میخوابیم ،خدا رو خوش نمیاد فردا طلعت هم تنهاس ،فردا هم با طلعت میریم . گفتم: شمسی خانم شما میخواهی بری برو.. عفت نمیاد.. گفت :چرا ؟ مگه اصغر میزاره این بمونه ؟ گفتم: اصغر ؟ مگر اصغر نقشی تو زندگی عفت داره ؟ اگر میخواهی شما برو ،ما باید عفت رو خودمون باماشین بیاریم تا با اصغر صحبت کنیم، اینکه زندگی نشد، بیچاره عفت فکر کنم کارگر خونه شما شده تا زن اصغرآقا. آقاجان همون پدر شوهرم، دیگه مثل قدیم نبود تو چشمام نگاه کردو گفت :شمسی خانم بزار ببینم حبیبه چی میگه ،چون من واقعا از هیچی خبر ندارم، یا توهم با عفت بمون، یا با حبیبه برو .. همه بُهت زده نگاه میکردن، از همه عذر خواهی کردم، ماه منیرم رو بغل کردم و بسمت آشپزخانه رفتیم وبا ظرفهای کوچکی از غذا با رضا به جلو در رفتیم، طلعت رو سوار ماشین کردیم و بسمت خونه حاج احمد براه افتادیم، تو‌مسیر رضا رادیو‌ رو روشن کرده بود ،رادیو داشت آهنگ غمگینی پخش میکرد ،طلعت با شنیدن آهنگ شروع به گریه کرد، بعد با خودش گفت :ای طلعت شور بخت ! حتی حاضر نشدن تو رو تو خونشون راه بدند .. گفتم :ایکاش کمی قبلا ًمهربانتر بودی، آخه دختر جواب بَدی رو کی با خوبی داده؟ گفت: راست میگی جوونی کردم، نادونی کردم و تاوانش هم دادم... گفتم: کی به تو گفت حسن میخوادعقدکنه ؟ گفت :چه فرقی میکنه ؟ گفتم :میخوام بدونم ! آرام گفت: شمسی خانم ! تو دلم گفتم :آخ شمسی زبونت رو‌مار بزنه... طلعت گفت :شمسی گفته میخوان برای حسن عروسی بگیرن ،چه عروسییی ،منم حسادت زنانه ام گل کرد گفتم :کجاست ؟ گفت :از عفت می پرسم بهت میگم، بعد بهم گفت خونه حبیبه و دوباره گفت که تو چه وضع مالی خوبی بهم زدی ،منم گفتم میام تا جلوی عقد حسن رو بگیرم، شنیده بودم کلحسین به همتون مال و منال داد،خیلی پشیمون شدم .. من یهو یاد اون مواد افتادم ،گفتم: راستی پول موادی که میخواستی رضا رو به دام بندازی کی داد ؟ سرشو پایین انداخت گفت: شرمنده ام آقا رضا منو ببخش ..بعد با صدای ریزی گفت: طرف از آقام پولش رو‌گرفت …اون لحظه نفرتم از طلعت دو‌برابر شد .به چه حقی پاشو میخواست تو خونه من بزاره، پاهای طلعت پر از گناه بود ..چادرم رو محکمتر کردم و به صورت معصوم رضا نگاه کردم و نفرتم از طلعت دو‌چندان شد..از اینکه راهش ندادم ازکرده خودم پشیمان نبودم.. کم کم نزدیک خونه حاج احمد شدیم طلعت پرو تر از این حرفها بود گفت: حالا اینجاخونه حسنه ؟ آخه شمسی برامون تعریف کرد که درشهر یه دونه خونه خریده ... گفتم :نخیر اینجاخونه برادر ننه بتوله، الانم پاشو که بریم خونه حاج احمد .. پیاده شدیم دستمو رو زنگ گذاشتم، شب بود حاج احمد گفت کیه؟ گفتم: حاج آقا باز کن منم حبیبه … حاجی در رو باز کرد، چشمش که بما خورد گفت: به به چه عجب بی معرفتا ! رفتین که رفتین ؟ گفتم :شرمنده بخدا بگذار بیایم همه چیز رو تعریف میکنیم .. گفت :بفرمایید قدمتون روی چشم ،با طلعت وارد خونه شدیم، بعد رضا با ظرفهای غذا وارد شد .. حاجی احمد گفت خیر باشه نذریه ؟ گفتم نه شیرینی عروسی برادر شوهرمه .. گفت: به به مبارک باشه کی هست ؟ گفتم: بعدا براتون توضیح میدم ،ترسیدم که آدرس بدم وگوشهای تیز طلعت همه چی رو بشنوه.. آرام به رضا گفتم :برو به حاج احمدبگو‌زیاد از حسن نپرسه و‌خودت همه چیز رو بهش توضیح بده ،بعد خودم تند تند غذاهارو در بشقاب کشیدم.. طلعت میگفت سرم درد میکنه میخوام زود بخوابم تا فردا صبح زود به ده برگردم.. منم غذاشو دادم خورد اما دلم شور میزد ،به رضا گفتم: در حیاط رو قفل کن ،چون به این زن اعتباری نیس ،خودم در کنار طلعت خوابیدم، اما پشتم رو بهش کردم تا نخوام باهاش صحبتی داشته باشم، تقریباً تاخود صبح خواب و‌بیدار بودم و به همه چیز فکر میکردم، صبح زود با صدای خروس از خواب بیدارشدم ،دیدم طلعت زودتر از من بیدار شده وجاش تو رختخواب خالیه، با اضطراب به حیاط رفتم که دیدم تو حیاط نشسته ‌به دیوار حیاط تکیه داده.. گفتم :اینجا چه میکنی ؟ گفت: چرا دررو قفل کردید؟میخواستم هرچه زودتر به روستا برم که دیدم در قفله ... منم گفتم :ما اختیار خونه مردُم رو که نداریم .درضمن بیاصبحانه ات رو بخورتا تو رو به گاراژ ببریم .. هردو باهم به آشپزخانه رفتیم ،من کمی نون و پنیر به طلعت دادم و رضا رو بیدار کردم .گفتم رضا جان هرچه زودتر بریم که من این دختر رو سوار اتوبوس کنم و زود بخونه بریم که مهمان دارم .. رضا از جاش بلند شد که حاج احمد گفت :کجا میرین به این زودی ! گفتم: حاج آقا بچه هام خونه هستن باید بریم اونا منتظرن ، بعد گفتم در ضمن حلال کن کمی از نون و پنیر خونه به مهمانم‌دادم.. حاج احمد گفت: این چه حرفیه … طلعت کیفش رو برداشت و‌باما به راه افتاد.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بهرود مشک آب رو دستم داد:خیلی هم خوشبخته فقط کله ش خرابه اعصاب نداره... همه خندیدن اما من غصه خوردم ،چون خوب میدونستم آراز چقدر خوبه وته دلش با منه،منی که ارزش این همه دوست داشتن ندارم.... حامین گوسفندا رو جمع کرد:بهتره برگردیم که الان مادرمون با چوب میاد چون دخترکش گرسنشه... سنگی سمتش پرت کردم وباهم راه افتادیم... زنعمو بقچه ش آماده بود که با دیدنمون فوری جا انداخت... نرگس خوشحال خودشو به آراز رسوند که برخلاف همیشه آراز لبخندی زد در جواب شوق نرگس.... ایاس بسم الهی زیر لب گفت و حالامیدونستم که همه از قبل نقشه های نرگس رو میدونستن،دستش رو شده بود برای اهل خونه.... خانجون بدون حرفی ناهارشو خورد اما تا بلند شد من هم دنبالش راه افتادم....آرد وآب قاطی کرد میخواست کلوچه درست کنه...گردو ریختم روی دستش که گفت:تو هم مثل آراز فکر میکنی؟؟؟ یکی از گردو هارو توی دهنم گذاشتم:آراز خیلی دوستتون داره ،ما آدما هر کی رو بیشتر دوست داشته باشیم بیشتر اذیتش میکنیم چون مال خودمون میدونیم، اون ادم رو و همه عصبانیت وخوشی هامون رو باهاش شریک میشم ،شما روی پاهای خودتون آراز رو بزرگش کردین... خانجون چونه هارو گرد کرد وبه تنور چسبوند:بهش چی جواب دادی؟؟؟ متوجه حرفش شدم وگفتم:نمیخوام ازدواج کنم، من قبلا دلمو دادم دست مردی که یه روزی اصلا ازش خوشم نمیومد وحالا شده خواب وبیداریم... خانجون از جیبش بسته ای که با پارچه سبز امامزاده پیچیده بود رو با سوزن قفلی به پیراهنم بست:این دعارو از خودت دور نکن تا شبا راحت بخوابی.... مینارم رو روی بسته سبزرنگ انداخت:آراز نباید به تو دل ببنده ،نذار بچه ام باز هم صدمه ببینه،دیگه طاقت ندارم غم چشمهاتون رو ببینم، گاهی از خدا گله دارم که چرا همون سالهای جوونی منو توی اون بیابون نکشت که الان هر کدوم از بچه هام غمی داشته باشن وپسرام یکیش زیر گل و اونیکی دست راست برادر نامردم... خانجون دانیا وآدمهارو یه جور دیگه میدید..پای حرفهاش که مینشستم همه حق بود، از فرستادن من به اون ایل تا سکوتش وازدواج آراز،خانجون یه جور حق میگفت،آراز یه جور،من هم یه جور دیگه....تا حالا شده یه مسئله رو به چند شیوه درست حل کنی؟؟خانجون دنبال بهترین جواب بود برای این معما،یه جواب که همه جوره برای همه بهتر باشه وکمترین خطا رو داشته باشه... سرمو پایین انداختم که کلوچه ای کنار دستم توی سینی گذاشت،کتری سیاه شده رو از روی آتیش برداشت برای هر دومون چای ریخت وگفت:زیور حالش خوب نیست،ایلدا وخان یه پاشون ایله و یه پای دیگه شون طبیب خونه،اوضاع اصلا خوب نیست درست مثل اون وقتها که سهراب خدابیامرز پر کشید داغ جوون سخته ،من کشیدم ،وقتی پسرمو با دستای خودم تحویل گِل دادم و دست خالی برگشتم،وقتی عروسمو کنار پسرم گذاشتم وباز هم دست خالی برگشتم ،یادمه همون روز دست به آسمون شدم وگفتم عزای بعدی برای من باشه ،دیگه جون اومدن به این تپه رو ندارم.... کلوچه رو از وسط نصف کرد وادامه رشته کلامش رو گرفت:اگه دلت با آرازه بمون وعقدش شو،حتی اگه حامله هم باشی، به همه میگیم که نکاح آراز شدی وچندی بعد هم مادر شدنت... اما اگه دلت فقط با شوهرته، پس بهتره تا آروم شدن دلت برگردی پیش زیور،فقط من میدونم که چقدر زیور الان به تو احتیاج داره و بوی پسرشو از تو استشمام میکنه ،چندبار اومدن دنبالت،چندبار عموهات به قصد بردنت تا خونه اومدن، اما گفتم تا حالت بهتر نشه اجازه نمیدم برگردی،درسته به حرفم احترام گذاشتن اما من نمیتونم مانع دیدن دخترشون بشم،همونطور که از گوشت و پوست و خون منی،جگرگوشه اونا هم هستی...بشین فکرهاتو کن انتخابت هرچی باشه دیگه مانع نمیشم هرچی خودتون صلاح میدونید همون کار رو انجام بدین...من یه عمر مجبور شدم تصمیم بگیرم تصمیمات من بدون خطا نبوده، اما توی اون لحظه به خیالم بهترین تصمیمهارو میگرفتم چون بچه هامو دوست دارم وزندگیم به خوشی شما بنده.... چای و کلوچه میخورد که گفتم:من به آراز هم گفتم ،زنش نمیشم چون شوهر دارم چون دلم پیش دانیاره،چون هنوز منتظرم برگرده دستمو بگیره با خودش ببره تهرون.... نسیم خنکی به صورتم برخورد کرد .... چشمامو بستم ویاد دانیار قبل رفتنش افتادم...کلوچه رو برداشتم که خانجون گفت:دیگه همه چی پای خودت،یه جوری تصمیم بگیر که بدهکار دلت نباشی... خم شدم روی شونه اش رو بوسیدم که پیشونیم رو بوسید وبلند شد...با رفتنش ته دلم خالی شد حالا من شده بودم اونوقتهای خانجون که تک وتنها برای زندگیش تلاش می‌کرد.... به خودم که اومدم کتری خالی شده بود ونیمی از کلوچه هارو خورده بودم...لب پایینمو گاز گرفتم که شبنم بغل دستم نشست:حالا من حامله ام تو چرا اینهمه میخوری؟؟ لبامو که جمع کردم با خنده بلندی گفت:نوش جونت میدونم کلوچه خیلی دوست داری.... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دختری که بی شباهت به مامان نبود همراهشون بود. حدس زدم باید خواهرم مهستی باشه... با دیدن مامان بابا خودم رو تو بغل مامان انداختم. محکم بغلم کرد. دختر خودم چطوره؟ چقدر دلتنگت بودم - منم مامانی. با صدای مهستی از بغل مامان بیرون اومدم: -ببینم این دختر تعریفی مامانم رو که چپ میره راست میره میگه دریا! لبخندی زدم و هر دو یکدیگر رو بغل کردیم. طعم داشتن خواهر چقدر لذت بخش بوده و نمیدونستم. بابا هم گرم بغلم کرد و با هم سمت خونه ی عمو رفتیم... برعکس تصورم مهستی خیلی خوب و خونگرم بود و خیلی زود با هم صمیمی شدیم. مامان و بابا بعد از کلی گشتن بالاخره یه خونه ی قشنگ پیدا کردن. با كمك هم وسایل ها رو اونطور که مامان دوست داشت چیدیم. شب قرار بود بریم خونه ی پدر و مادری که شاید من و به دنیا نیاوردن اما برام بهترین پدر و مادر دنیا بودن. لباس پوشیدم ...مامان و بابا و مهستی هم آماده شدن و با هم سمت خونه ی مامان اینا رفتیم. چند روزی بود دیگه از غیاث هم خبر نداشتم. با یادآوریش ته دلم لرزید اما باید فراموش می کردم. زنگ آپارتمان مامان اینا رو زدم. پشت در واحدشون نفسی کشیدم و زنگ رو زدم. در باز شد و با دیدن ساسان ذوق گردم... آش خورم که اینجاست! ساسان:خواهر زشت خودم چطوره؟ با مامان بابا هم احوالپرسی کردم.‌. عزیز رو پر از عشق بغل کردم. مامان بابا با بقیه هم آشنا شدن و باباها زود با هم گرم گرفتن. مامان چند باری راجب غیاث پرسید و به دروغ گفتم که برای کاری از تهران رفته و نیست و هر بار مامان ساتین عمیق نگاهم می کرد. حس می کردم فهمیده دارم دروغ می گم. يهو عزيز گفت: -دریا مادر، بارداری؟ متعجب و شوکه به عزيز نگاه کردم و لبخندی زدم. نه عزیز. عزیز خیره نگاهم کرد. ولی حس می کنم مادر. دلهره و ترس افتاد تو دلم.تا آخر مهمونی چیزی نفهمیدم. انقدر استرس داشتم که حتی اشتهام هم کور شد. فکرم درگیر شده بود. همه اش خودم رو دلداری میدادم که چیزی نیست اما دل تو دلم نبود. آخر شب بود که خداحافظی کردیم و سوار ماشین بابا شديم. -دریا عزیزم، میای خونه ی ما؟ -نه مامان. خونه کار دارم. -باشه عزیزم اما آخر هفته یادت نرفته که با عمو آبتین میریم روستا .. دلم میخواد از اونجا هم دیدن کنی. - خیلی خوبه؛ دوست داشتم اونجا رو هم ببینم. مهستی گفت: -مامان چرا زندگی نامه ات رو نمی نویسی؟ - آره مامان. -حالا به فکرهایی براش دارم. بابا ماشین و کنار خونه نگهداشت.خداحافظی کردم و وارد خونه شدم. باید یه کاری می کردم. فردا اول صبح باید می رفتم آزمایش میدادم.حتی فکر کردن بهش باعث استرسم می شد. دلم برای غیات تنگ شده بود. حالا که چند روزه ازش هیچ خبری ندارم می فهمم چقدر دوستش دارم. روی تخت ولو شدم. نگاهم رو به سقف دوختم و تو همون حالت خوابم برد. با تابش نور خورشید چشم هام رو باز کردم. نگاهم به ساعت افتاد. ۷ صبح رو نشون میداد. سریع بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم و لباس پوشیدم و سمت آزمایشگاه یکی از بچه های دوران دانشگاه رفتم. وارد آزمایشگاه شدم. از مسئول بخش سراغ سراج رو گرفتم. با دیدنش که از ته سالن می اومد لبخندی روی لبم نشست. با دیدنم ابروئی بالا داد گفت: -تو ... از اینورا!!! -سلام یادت ندادن؟ ابروهاشو به معنی "نه" بالا انداخت. - اومدم آزمایش. چه آزمایشی؟ -همین بارداری دیگه. صورتش از لبخندی باز شد. یعنی من دارم خاله میشم؟ با این حرفش ته دلم خالی شد و دوباره استرس افتاد تو تك تك سلول هام. -کجا غرق شدی؟ الان آزمایش بدم کی به دستم میرسه؟ - اگر عجله داری تا یه ساعت دیگه. خیلی خوبه. همراه سراج به اتاق رفتم و ازم خون گرفت و داد آزمایشگاه. -صبحانه که حتما نخوردی؛ تا آزمایشت آماده میشه با هم به تریای آزمایشگاه بریم. کمی راجب گذشته حرف زدیم و راجب زندگیم پرسید. اما دل تو دلم نبود. غرق صحبت بودیم که پرستاری اومد. خانم دکتر آزمایش آماده است. با این حرف پرستار حس کردم از یه بلندی پرت شدم. سراج لبخندی زد و آزمایش رو از دست پرستار گرفت. نگاهی انداخت. بدون هیچ عکس العملی به دهن سراج چشم دوختم. قلبم چنان کوبنده میزد که حس می کردم الانه بزنه بیرون سراج با لبخند سر بلند کرد اما با دیدن صورتم لبخندش جمع شد. با ناراحتی گفت: -دریا حالت خوبه؟ چی شده دختر؟ نگران نباش، جواب مثبته! لحظه ای حس کردم تریا دور سرم چرخید. امکان نداشت. یعنی من باردار بودم؟ سرم و بین هر دو دستم گرفتم. -دریا حالت خوبه؟ چی شدی دختر؟ زنگ بزنم به همسرت؟ سریع سرم رو بلند کردم و سری تکون دادم. لبخندی از روی اجبار زدم:-ممنون عزیزم. از روی صندلی بلند شدم. -حالت خوب نیست دریا! چیزی نیست یکم شوکه شدم. آروم به بازوم زد: -شوکه شدن نداره ... مبارکه. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چون خونه ی سهیل نقلی بود خونه ی بزرگتری اجاره کرد و جهیزیه ی نگین توش چیده شد. خداروشکر سهیل نمونه ی یک مرد اصیل ایرانی بود که تونست در مدت زمان ‌. ّپچگگ.‌ کوتاهی خودش رو از لحاظ مالی هم بالا بکشه و زندگی درخور شان نگین براش مهیا کنه... حالا نود و یک سالم بود و با حس منگی توی سرم، روی تخت گوشه ی حیاط جلوی چشمای مهران که مشغول بیل زدن باغچه برای کاشت گل های بنفشه بود از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم نگین و سهیل با روپوش سفید پزشکی بالاسرم بودن و خداروشکر می کردن که به خیر گذشته. نگین دستمو توی دستش گرفت و با ناراحتی گفت چرا مواظب خودت نیستی بابایی؟مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم کمتر نمک مصرف کنی؟ به سختی با سنگینی که روی زبونم حس می کردم گفتم پیمونه که پر بشه به نمک و غیر نمک ربط نداره دخترم...هممون باید یه روزی بار سفر ببندیم و بریم. نگین بغض کرد و گفت خدا نکنه...ان شالله سایتون حالا حالا ها بالاسرمون باشه. روبه سهیل گفتم بچه هام نیومدن؟ سهیل با روپوش پزشکی که برازندش بود خم شد و گفت نگران نباش بابا رضا، پایینن،همشون اومدن،خاله میترا،دایی یزدان،دایی مهران،مامان مهلا،الان بهشون اطلاع میدم که نگران نباشن، شمام استراحت کن. سرمو به سختی تکون دادم و با نگاهی به چیک چیک قطره های سروم بالای سرم چشم هامو بستم. سکته ی مغزی خفیفی زده بودم که زبونم کمی کند شده بود و طرف چپ بدنم لمس.ولی خیلی زود با فیزیوتراپی برطرف شد و من با پرستاری و توجه بیشتر بچه هام چند ماهه به زندگی عادی برگشتم. تا اینکه با سکته ی دوم اینبار شدیدتر از قبل راهی بیمارستان شدم. توی بخش ویژه بستری بودم و لوله ها و دستگاه هایی بهم وصل بودن. بچه ها به نوبت پشت شیشه ی اتاق با گریه و زاری تماشام می کردن و من جز نگاه کردن به چهره های غمگین و چشم های پر خونشون کاری از دستم برنمیومد. چند روز بعد به اتاق دیگه ای منتقل شدم و با لوله ای که از سوراخ بینیم به معده ام رسوندن،تغذیه ام می دادن. مهلا هر چی صدام می زد من جز نگاه کردن به چشمای رنگیش که از مارجانم به ارث برده بود کاری از دستم برنمیومد و برای نوازش های مهران که روی سرم می کشید،جز با قطره اشک گوشه ی چشمم پاسخی نداشتم. اتاق پر بود از همهمه و گریه های بچه ها و نوه هام که مادر و پسری با قیافه ای آشنا با دسته گلی توی دست وارد اتاق شدن. نگاه ها به طرفشون برگشت،قیافه ای که مشخص بود از تک و تا افتاده و دیگه خبری از اون جوان پر شور که توی نعمت بزرگ شده بود و اون زن مغرور نبود. با دیدن ما کمی خشکشون زد و بعد از چند ثانیه چشم توی چشم بودنشون، با نگین و مهلا،حین احساس شرمندگی و سرخوردگی به طرف مرد مسن خوابیده روی تخت کناری رفتن. سرنوشت مارو کنار هم خوابونده بود تا عظمت خدا رو توی یک قاب به نظاره بنشینیم.پدر دکتر جلالی با خبر ورشکستگیش سکته کرده بود و حال و روزی بهتر از من نداشت...و خانوادش از عرش به فرش رسیده بودن.تمام دار و ندارشون رو چوب حراج زده بودن و حالا مجبور به زندگی توی خونه ی کوچیک اجاره ای بودن و حالا حالا ها از زیر بار قرض و قوله و بده کاری و چک های برگشتی میلیاردی کمر راست نمی کردن. سهیل با گوشی پزشکی آویزون شده دور گردنش به همراه پرستاری وارد اتاق شد و مهران که مشغول گرفتن ناخن دستم بود بلند شد ... سهیل رو کرد به طرف تخت بغلی و به دکتر جلالی که سرش رو روی تخت پدرش گذاشته بود گفت شما توی کدوم بیمارستان مشغولی دکتر؟ دکتر جلالی سرش رو بالا آورد و گفت مطب داشتم که تخته شد.... سهیل سرش رو به حالت تایید تکان داد و بعد گفت راستی ازدواج نکردین؟ دکتر که معلوم بود بین این همه فشار عصبی دچار افسردگی شده، پوزخندی زد و گفت نه... سهیل با حالت ندامت از پرسیدن سوالش برگشت و رو به مهران گفت دایی جان ،بهتره به فکر شرایط پرستاری پدرجان توی خونه باشین. مهران نگاهی به چشم های بی رمق من کرد و گفت چشم پسرم، باید برم فکر تشک مواج و تخت بیمار و پرستار باشم. چند روزی گذشته بود و پدر دکتر جلالی هم مرخص شده بود... مهلا شماره ی برادراشو گرفت ... اون روز با آمبولانس بعد از کارهای ترخیصم و بدو بدوی یزدان و مهلا و مهران توی سالن بیمارستان بالاخره راهی خونه شدیم.آخر هفته بود و میترا و مصطفی هم بدون بچه هاشون به دیدنم اومدن.پرستار آقایی گرفته شد و روزها به نظافت و تغذیه ام با کمک لوله ی معده می رسید و شب ها به نوبت بچه ها کنارم می موندن تا اینکه مهلا دچار ضعف و سرفه ی خشک و تب شد.