#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنج
اونشب دیگه در موردش هیچ حرف نزدیم ولی رفتار آصف خان با من فرق کرده بود و احساس می کردم برام احترام قائله و این خیلی برام مهم بود ....
و شیوا غرق در لذت اومدن پدرش از ته دل می خندید ...
حس امنیت بهش دست داده بود ؛ ....روز بعد سیزده بدر بود ..آصف خان و عمه طبقه ی بالا خوابیده بودن من زود تر از همه بیدار شدم ..
صورتم رو که شستم رفتم توی ایوون ..
نسیم ملایمی می وزید و گلبرگ های شکوفه ها رو مثل برف میریخت روی زمین ..
طوری که تمام کف باغ رو سفید و صورتی کرده بود ..
درخت ها داشتن جوونه می زدن ..یک حسی بهم می گفت دنیای منم داره جوونه می زنه ...
حس می کردم بزرگ شدم ..دیگه اون دختر بچه ی ای نبودم که وارد خونه ی آقا شدم ..و این تغییر ناگهانی برای من خیلی عجیب بود ...
اون روز من و شیوا با ذوق و شوق هر کاری می کردیم تا به آصف خان و عمه خوش بگذره ..
و ظهر فرش پهن کردیم زیر درخت ها و درست مثل سیزده بدر همه چیز بردیم و دور هم ناهار خوردیم ....شیوا می گفت : اون همه سال با پدرم زندگی کردم ولی هیچوقت نشده بود اینطور با هم صمیمی باشیم این اولین باریه که اینقدر بهم نزدیک شدیم ...
شنبه صبح صادق اومد و من با عمه رفتیم تهران اسمم روبرای امتحان متفرقه نوشتم کتاب ها مو گرفتم ..
اون روزا جاهای کمی بود که میشد این کارو کرد با همه ی ذوق و شوقی که برای این کار داشتم یک مرتبه حواسم رفت به خیابونی که نزدیک خونه ی آقا بود ...
باز یاد اون مرد افتادم ؛ مردی که شاید هیچ کس درکش نمی کرد ...و غم دلشو نمی دونست ..
من باید کاری می کردم که اون به زن و بچه هاش برسه ..
و حقش نمی دونستم که اون همه رنج بکشه ..و با خودم قرار کردم روزی که میام برای امتحان ؛ حتما میرم سراغ آقا و آدرس خونه رو بهش میدم ...بالاخره یکشنبه رسید و آصف خان با عمه رفت فرودگاه تا اونو راهی کنه و از اونجا هم با صادق بره گرگان ..
و موقع خدا حافظی در حالیکه شیوا رو محکم در آغوش گرفته بود گفت : این بار که برگشتم یکی رو میارم برا تون حموم درست کنه ..
ببینم شیوا جان تو می خوای برادرت رو ببینی ؟ اونا خیلی دلشون برات تنگ شده ,
شیوا گفت : منم همینطور فقط نمی دونم واقعا اونا منو خواهر خودشون می دونن یا نه ؟
آصف خان گفت : ای داد بیداد ؛ از دست تو ؛ مهم اینکه تو چی فکر می کنی ..
اونی که خودت می خوای همیشه از همه چیز مهمتره برو بهش برس اینقدر از دیگران واهمه نداشته باش ...
حق تو اون خواسته ی توست به دستش بیار ..نزار حسرت به دل بمونی ....و اینطوری دوباره ما تنها شدیم ..خوشحالی شیوا تا همین جا بود ..
اول که می گفت برای رفتن عمه و پدرم دلتنگم ..
بعدم دوباره هراس از آینده غم رو توی چشم های زیباش نشوند ...
مدام می گفت : حوصله ندارم ...نمی خواد ...ساکت باشین ...
رادیو رو روشن نکن ؛ و باز شیوا بود و زانو به سینه گرفتن و به بیرون خیره شدن ...و من می دونستم که غم اون دوری از عزت الله خان هست و بس ..
تا یک روز یکی در خونه ی ما رو زد و رفتم از پشت در پرسیدم : کیه ؟
یک خانمی گفت باز کن ..
گفتم : شما ؟ با کی کار دارین ؟
گفت : برای امر خیر مزاحم میشم ...
من واقعا اون زمان نمی دونستم امر خیر یعنی خواستگاری درو که باز کردم خانم چادر مشکی سبزه رویی رو دیدم که تقریبا جوون بود و دست یک پسر بچه رو هم گرفته بود ..
احساس کردم بغض داره و خیلی دلش می خواد گریه کنه ...
با همون حال گفت : اجازه می فرماین ؟ مادرتون نیستن ؟شیوا که همیشه وقتی من درو باز می کردم پشت پنجره یا ایوون منتظر میشد با صدای بلند پرسید : گلنار کیه ؟
زن فورا از من پرسید شما گلنار هستین ؟
اول جواب شیوا رو دادم و گفتم : با شما کار دارن ..
پرسید : کی با من کار داره؟
گفتم یک خانم ...
زن گفت : بگین از طرف آقای شاه پسندی اومدم ...
من بالافاصله فهمیدم معنی امر خیر چیه و حدسم این بود که خواهرش فرستاده باشه ..ولی خودش در حالیکه بغضش بیشتر شده بود ادامه داد ..
من زنش هستم ..
من مات و متحیر مونده بودم و به اون زن نگاه می کردم ...که شیوا رسید و تعارف کرد و اونو با خودش برد توی ساختمون ...
یعنی واقعا یک مرد اینقدر بی رحم میشه که زن خودشو وادار کنه بره براش خواستگاری ؟
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوپنج
بهم گفت اگر رفتی دیگه اسم منو نیار با این حال به خاطر بچه هام رفتم ...
و یک روز قبل از سال تحویل اونجا بودم کلی
ازم استقبال کردن و تدارک دیدن به نظر می رسید همه ی کینه و کدورت ها بر طرف شده مخصوص ماجون که می گفت در فراق بچه طاقتشو از دست داده بود خلاصه همه چیز خوب بود جز اینکه من دلم نمی خواست جمشید بهم دست بزنه.
هر طوری تحمل می کردم و سال تحویل هم همشون خونه ی ما بودن و دور هم شام خوردیم مثل سالهای اولی که زن جمشید شده بودم بازم میگم با اینکه رغبتی به جمشید نداشتم و ازش متنفر بودم سعی می کردم کاری نکنم که دیگه اختلافی پیش بیاد،
می خواستم اگر یک روز بچه هام ازم پرسیدن بهشون بگم که من همه ی تلاشمو کردم ، اما ماجون و سرور از همون روز اول عید به خواست جمشید رفته بود توی اتاق های خودشون کمتر جلوی ما آفتابی می شدن و همه ی فامیل و دوست و آشنای ماجون از راهرو ی پشتی برای عید دیدنی رفت و آمد می کردن و اینو باز به دلم شک انداخت که چرا دوباره دارن همون کارای قبلی رو می کنن.
نمی دونم چندم عید بود که یک شب من و جمشید خوابیده بودیم که صفر علی اومد و زد به در اتاق و صداش کرد،جمشید عصبانی بلند شد و رفت دم در و سرش داد زد کی به تو گفته وارد عمارت بشی ؟ مرتیکه ی بی همه چیز.
صفر گفت : آقا مجبور شدم جسارت کردم ، مامورتون از راه آمده و میگه با شما کار واجب داره نمی دونستم چیکار کنم، ببخشید آقا.
گفت : اون قدسی و گلنسا مرده بودن که تو اومدی بالا ؟ برو گمشو پایین الان میام! این حساب توام باشه برای بعداً...
و جمشید فوراً لباس پوشید و رفت پایین و به من گفت : تو بخواب عزیزم زود برمی گردم
اما من آروم نموندم و به این لاپورت بی وقت و از شب گذشته شک کردم حس بدی داشتم از اونجایی که مدام دلم برای تو شور می زد..
رفتم پایین و به پشت در گوش وایستادم شنیدم که داره با یک نفر حرف می زنه ، اون مرد گفت : فعلاً گمشون کردیم اون منطقه رو زیر و رو کردیم ولی نه رد پایی بود و نه اثری،
اما نگران نباشین به زودی جنازه هاشون رو پیدا می کنیم هوا توی کوهستان خیلی خرابه و فکر نمی کنم جون سالم به در ببرن ،
تازه اگرم بردن می رسن به ایل واونجا .
جمشید نذاشت حرفش تموم بشه داد زد احمق های بی عرضه.
گفتن میرن طرف همدان و از جاده ی روس ها میرن اصفهان، این کجاش سخت بود که پیداشون نکردین مفت خورهای بی عرضه ؟ الاغ صد بار گفتم من دختر رو زنده می خوام نباید پاشون به ایل برسه، همه رو بکشین و دختر رو برای من بیارین ،
حالا تو الدنگ اومدی خبر خوش میدی ؟ گمشون کردین ؟بی عرضه ها .
مرد گفت : ناراحت نباشین آقا بازم می گردیم اونا خیلی تند رفته باشن به نصف راه هم نرسیدن دیر نشده ، امرتون رو اطاعت می کنم ولی به سرتون قسم هیچ ردپایی پیدا نکردیم.
گفت :الاغ ما که مطمئن نیستیم حتماً از همون راه رفته باشن تو باید رد پاشون رو از کاروانسر می گرفتی برف بود و رد پای اون همه اسب که از بین نرفته زود باش همین کارو بکنین اون مرتیکه ایلخان حتما از بی راهه رفته .
پیداشون کردی که هیچ، نکردی خودتم گم و گور کن و این طرفا آفتابی نشو که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و تو رو نکشم.
دیگه نمی خوام آدم های بی عرضه دور اطرافم جمع کنم، اگر کارت رو انجام دادی بدون سر و صدا دختر رو با احترام می بری خونه ای که براش گرفتم و فوراً یکی رو می فرستی دنبال من نباید کسی از این موضوع با خبر بشه هیچ کس حالیت شد ؟
باز نری دسته گل به آب بدی ، یادت نره نباید کسی بو ببره، کارت رو طوری انجام بده که انگار اونم توی راه سر به نیست شده یادت باشه اثری از خودتون به جا نذارین.
از ترس جمشید با سرعت دویدم بالا،ای سودا نمی دونی چه حالی داشتم حالا داشتم فکر می کردم که چقدر احمق و بی شعور بودم که بازم جمشید رو باور کردم ،
اون هنوز دنبال تو بود و این منو خیلی زیاد ترسوند حالا برام سخت بود که نزارم جمشید بفهمه که میدونم داره چیکار می کنه این بود که خودمو زدم به خواب ، بلکه تا صبح آروم بشم ، تلفن توی سرسرا بود و باید احتیاط می کردم توی اون خونه به مورچه و موش هم نمی شد اعتماد کرد.
تعطیلات بود و جمشید از خونه بیرون نمی رفت و ما مدام مهمون داشتیم و من فکر می کنم برای همین منو برگردونده بود تا به همه نشون بده که با زنم اختلافی نداریم آخه اون روزا خیلی حرف و حدیث پشت سرمون بود که جمشید می خواست با نشون دادن خوشبختی که نداشتیم دهن صاحب منصب های شهر رو ببنده...
و اینطور که احساس می کردم دیگه اون وفاداری سابق رو به رضاخان نداشت و برای همین می خواست جای پای خودشو بین اونا محکم کنه ،نمی دونم یادته توی اون عمارت فقط یک گوشی تلفن بود و اونم توی سراسرا؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوپنج
فردا صبح قبل از اینکه زیور بیدار بشه میرم تا غرورم بیشتر از این جریحه دار نشه…….
دوباره بالش زیر سرم با اشک خیس شدفقط گریه کمی آرومم کرد،شاید اگر نریمان نبود همون اوایل کم میاوردم و از این بازی که مهتاب خانم راه انداخته بود پا پس میکشیدم اما حالا با وجود نریمان نمیتونستم کاری کنم،پسرم پدر میخواست،هویت میخواست،نمیتونستم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم….صبح زود که بیدار شدم هنوز زیور خواب بود،آفتاب تازه داشت طلوع میکرد و بهترین فرصت برای رفتن بود،هنوز مقصدی نداشتم اما اگر شب رو هم توی خیابون میخواییدم بهتر از این بود که غرورم رو زیر پا بذارم و حرف های زیور رو تحمل کنم……نریمان خوابِ خواب بود که بغلش کردم و آروم از اونجا بیرون زدم،عجیب بود انگار از سیاهچاله بیرون اومده بودم،چند تا خیابون رو پیاده طی کردم تا به پارک کوچیکی رسیدم،نریمان بیدار شده بود و موقع شیر خوردنش بود،خودمو حسابی توی چادر پیچونده بودم تا مبادا برق النگوهای توی دستم کسی رو وسوسه کنه،نریمان که سیر شد دوباره بلند شدم و راه افتادم،فقط یک نفر میتونست بهم پناه بده که خدا خدا میکردم هنوز هم همونجا باشه…..چندتایی ماشین توی خیابون در رفت و آمد بود و بلاخره یکیش جلوی پام ایستاد،از گرسنگی در حال ضعف بودم و بوی نون های تازه ای که راننده روی صندلی جلو گذاشته بود عقل و هوشم رو برده بود…..از ماشین که پیاده شدم نریمان رومحکم بغل کردم و راه افتادم،خدایا خودت کمکم کن،نذار ناامید از اینجا برگردم ،خودت میبینی که بجز اینجا جایی برام نمونده و انگار بی کس ترین ادم دنیام…..با دست لرزونم تقه ای به در زدم و کمی بعد زن جوونی جلوی در اومد،سلام کردم و گفتم میخوام سیده خانم رو ببینم،نگاهی به سرتاپام کرد وگفت بگم کی کارش داره؟با خوشحالی گفتم بگو گل مرجان،قبلا خونه مون اینجا بود…..زن باشه ای گفت و رفت داخل،خدایا شکرت که سیده خانم هنوز اینجاست…….طولی نکشید که زن دوباره جلوی در اومد و گفت ببخشید جلو در نگهت داشتم بیا تو،سیده خانم تو اتاقش منتظرته…..نمیدونم چطور خودمو به اتاقش رسوندم،جدای از اینکه دنبال سرپناه میگشتم دلم میخواست کمی با حرف هاش آرومم کنه درست مثل اون موقع هایی که قرار بود با ازش ازدواج کنم و دلم پر از آشوب بود اما سیده خانم با حرف هاش آرومم میکرد…….در که زدم دوباره صدای ارامشبخشش توی گوشم پیچید،دستگیره ی در رو پایین کشیدم و داخل رفتم……
باورم نمیشد سیده خانم روبروم نشسته،هنوز هم همونجوری بود همون طور که سه سال پیش ازش خداحافظی کردم و رفتم.....آروم و مهربون نشسته بود و لبخند روی لبش بود، نمیدونم چرا از دیدنش احساساتی شدم و زدم زیر گریه،سیده خانم برای اولین بار از سر جاش بلند شد و بهم نزدیک شد، نمی دونستم باید چی بهش بگم با بغض گفتم سلام ....دستشو توی کمرم گذاشت و گفت سلام دخترم چقدر خوشحال شدم از دیدنت ،باورم نمیشه اومدی سراغم،اولین مستاجری هستی که بعد از رفتنش اومده و بهم سر میزنه..... چه خبر ؟خوبی ؟خانواده ت چطورن؟ از مادر وخواهر و برادرت چه خبر؟ همه خوبن؟ اینکه توی بغلته پسر خودته آره ؟پس شوهرت کو ؟حتماً پشت در منتظر ایستاده .....با حرفهای سیده خانم گریه ام تبدیل به هق هق شد و گفتم شما نمیدونی توی این سالها چه اتفاقاتی افتاده سیده خانم ،میدونم فقط موقع مشکلاتم یاد شما میفتم اما باور کنید چاره ی دیگه ای نداشتم،بی کس و تنها شدم هیچکس رو نداشتم که حتی یک شب رو خونه اش بمونم.....سیده خانم متعجب گفت دختر جان چرا رمزی حرفی میزنی؟پس شوهرت کجاست؟اصلا بیا اینجا بشین قشنگ حرف بزن ببینم چی شده.....باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم،واقعا به درد و دل احتیاج داشتم مدت ها بود سفره ی دلم رو پیش کسی باز نکرده بودم و از اینهمه سکوت حس خفگی داشتم.....گوش های شنوای سیده خانم رو که دیدم چشمامو بستمو دهنم رو باز کردم،از روز اول ازدواجمون گفتم تا پنهان کاریمون و اومدن مهتاب خانم و رفتن آرش و........همه چیز رو براش گفتم و آروم گرفتم،انقدر آروم که دلم میخواست سرمو بذارم روی پاهای سیده خانم و بخوابم........سیده خانم حرفامو که شنید ناراحت بهم نگاه کرد و گفت الهی برات بمیرم چی کشیدی توی این مدت،اما احسنت بهت،وقتی میدونی دل شوهرت هنوز باهاته خوب کاری میکنی که منتظرش میمونی،این بچه پدر میخواد و تو تنهایی نمیتونی از پس بزرگ کردنش بربیای،خیلی کار خوبی کردی که اومدی اینجا،این خونه همیشه برای تو جا داره گل مرجان،انقدر هم غصه نخور خدایی نکرده شیرحرصی میدی به این طفل معصوم،تا هرچقدر خواستی میتونی تو این اتاق پیش خودم بمونی،اتاق خالی هم هست ها،اما دوست دارم پیش خودم بمونی......با خجالت گفتم نه مزاحم شما نمیشم،بخدا پول دارم برای اجاره ی اتاق،همینکه بهم اتاق بدید خودش یه دنیاست….
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صدوپنج
انگار یادم رفته بود بدو بدو رفتم سمت اتاقش.. چقدر با اشتها قیمه میخورد لای درب رو باز کردم و گفتم : خانمم میدونی شام چی پختن؟صدایی نشنیدم و داخل رفتم تازه یادم اومد چه بلایی سر ریحانم اومده، اون اتاق مونده بود بی خانمش
وسط اتاق نشستم و گریه کنان به درب و دیوارش خیره شدم، لباسهاش تو کمدش چیده شد بود ،باید همه رو طبق رسم اونشب بیرون میبردن و تو اون عمارت نمیموند.. روسریشو باز کردم،دونه دونه لباسهاشو تو بقچه چیدم ،اهی کشیدم و داشتم جمعشون میکردم که شیرین اومد داخل ..با دیدنم شوکه شدانگار توقع نداشت منو ببینه..خودشو اروم جلوه داد، اما چشم هاش کاسه خون بود، مشخص بود ساعت ها گریه کرده، نگاهی به لباسها انداخت و گفت: گندم بی قراری میکنه...خانم بزرگ پی تو میگرده میگه بیا پسرتو بیار گندم باهاش بازی کنه، با عجله به سمت گندم رفتم ..
بی قراری میکرد، انگار فهمیده بود مادرش دیگه قرار نیست تو گوشش قصه بخونه!!!
گندم تازه فهمیده بود مادرش دیگه نیست و برای همیشه رفته، هر جوری باهاش رفتار میشد اروم نمیگرفت.. ارباب هم خودشو تو اتاقش حـبس کرده بود نه کسی جرئت داشت بره نه اون بیرون میومد.. دیگه ریحان نبود که موهای دخترشو ببافه و با محبت صورتشو ببوسه.. هرچی از غم اون روزها بگم کم گفتم ..خلوت شب و دلتنگی به هممون فشار میاورد ..گندم طفل معـصوم با پسرم بازی میکرد و انگار روح مادرشو تو لبخند اون میدید ..فرهاد خان رو بیشتر از بیست روز بود کسی ندیده بود ،خانم بزرگ ساعت ها پشت درب اتاقش مینشیت و هرچی التماس میکرد فرهاد درب رو باز نمیکرد، خدمه فقط اجازه داشت بره داخل.. خانم بزرگ پشت درب نشست و گفت: سی روزه خودتو اونجا حبس کردی اگه اینجور بخوای ادامه بدی منم دق میکنم.. اون بچه مادر که نداره بی پدر هم شده بیا بیرون چشم همه مردم به توست.. شیرین نزدیک خانم بزرگ ایستاد ،خانم بزرگ چه کمکی از دستم بر میاد چرا فرستادین پی من؟ خانم بزرگ اهی کشید و گفت : چیزی به چهلم ریحان خدا بیامرز نمونده،ریحان که رفت باید ما زنده ها زندگی کنیم،اگه قراره زن اربابت بشی باید امروز بدادش برسی، اون عشقی که داشت خفه ات میکرد کجاست؟ دوباره روشنش کن،دوباره برای فرهاد بجنگ،شیرین پیراهنشو بالا گرفت کنار خانم بزرگ نشست !
_ وقتی این همه سال جـنگیدم فرهاد عشقی نداشت ،منو ندید.. حالا که تمام وجودش ریحان چطور منو ببینه؟؟
_ تو یه زنی اونم یه مرد مجرد، از هزارنفر پیغام اومده که دخترشون رو بفرستن برای عروس شدن ..خانمبزرگ با توپ و تـشر به شیرین گفت : به خودت برس، باید در این اتاق رو باز کنی،با خدمه برو داخل به بهونه غذا بردن برو دلشو بدست بیار..
خانم بزرگ نگران پسرش بود، بهش باید حق داده میشد اما هیچ کسی برای من ریحان نمیشد...
شیرین با تردید به من نگاه کرد،خانم بزرگ به من اشاره کنان ادامه داد :سکینه میتوته کمکت کنه اون میدونه چطوری باید جای ریحان رو پر کنی ..
چه باری رو خانم بزرگ رو شونه هام گذاشته بود ،جرئت مخالفت نداشتم.. شیرین اروم گفت: الان نمیتونم و نمیدونم چیکار کنم،درسته ریحان و من هیچ وقت با هم خوب نبودیم ،درسته مثل آتيش و آب بودیم ..اما من نمیخواستم مرگشو با چشم ببینم،من هنوز میترسم،من هنوز شبا از خواب میپرممن تو چشم های ریحان بخشش رو دیدم,گذشت رو دیدم،من پشیمونم از همه اون روزها و اون بلاها ،من به ریحان بدی کردم ..ولی اون موقع مرگش،عزیزترینش رو به من سپرد ،فرهاد رو به من سپرد..شیرین میلرزید، خیلی صورتش لاغر شده بود ،خیلی ضعیف شده بود، دستهاشو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد ..
خانم بزرگ سرشو به درب چسبوند و به درب زد :میشنوی فرهاد داری میشنوی ؟ اون در رو باز کن ..با توام فرهاد خان این عمارت به تو نیاز داره ..من به تو نیاز دارم این بچه به پدر نیاز داره ..
ولی فایده نداشت و درب رو باز نمیکرد ،
کسی نمیدونست تو تاریکی چی بهش گذشته ..
شیرین به من خیره شد:سکینه باید باهام بیای میخوام کمکم کنی با سر چشمی گفتم!!!
با شیرین وارد اتاقش شدم اتاقش چقدر بهم ریخته بود مادرش داشت پشت دار قالی میبافت..
با یه لبخندی گفت: سکینه میبینی دنیا چقدر کوچیکه همونی که به دخترم اخم میکرد همونی که قسمت دخترمو دزدید الان نیست، بازم عشق واقعی پیدا شد از اولم معلوم بود دعا خورش کرده بود وگرنه فرهاد رو چه به اون خدابیامرز..
یهو شیرین بین حرفش پرید و با عصبانیت گفت: تمومش کن مامان نمیخوام پشت سر ریحان کسی حرف بزنه، اون بهترین هـدیه رو به من داد، چقدر دلم زخمی میشد وقتی اونطور میگفت.. شیریناز مادرش خواست بیرون بره ..
مادرش میدونست اگه شیرین و ارباب ازدواج کنن،باید از عمارت بره چون ارباب نمیزاشت اونجا بمونه،از قدیم رسم بود
اقوام عروس و خانواده داماد نمیتونن یجا زندگی کنن،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوپنج
دکتر ها و پرستارها بعد از کلی رفت و آمد، بالاخره زبون باز کردن و گفتن ارسلان دچار سکته قلبی شده و اگه زود به بیمارستان نمی رسید حتما تموم میکرد و تنها شانسی که آورده رسوندن به موقعش بوده،اونا هم تمام تلاش خودشون رو کردن و باید دو سه روزی بستری باشه تا شرایطش نرمال بشه..
هر کاری کردم نذاشتن من پیشش بمونم و اردلان منو ستاره رو رسوند خونه ی خودشون و دوباره برگشت بیمارستان..
تمام مدت انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم و تا رسیدم توی خونه یه گوشه ای خزیدم و چشمامو بستم ،ستاره هم رفت از بیرون زنگ بزنه به همسرش و ماجرای اصغر رو بگه و ازش برای تحویل دادنش کمک بخواد...
یک ساعت بعد همسر ستاره اومد و به اتفاق رفتیم خونه ، با کمال تعجب همه ی درها باز بود و از اصغر هم خبری نبود،رفتم سمت زیر زمین ببینم رباب برگشته یا نه ، همه جا تاریک بود و خونه سوتو کور بود و کسی پایین نبود،دوباره برگشتم بالا که ستاره گفت حتما رباب و مرضیه اومدن و دست و پاش رو باز کردن و فراریش دادن...
گفتم مهم نیست ما میخواستیم ارسلان آدمهای دوروبرش رو بشناسه و متوجه بشه که من دیونه نشدم و دروغ نمی گم، حالا که همه چیز روشن شده و ارسلان خان و بقیه فهمیدن من خیالاتی نشده بودم برام کافیه...
ستاره گفت باید از همون اول تحویلش میدادم تا بقیه رو هم لو میداد تا به جرم دزدی، آتیش زدن خونه ازشون شکایت میکردیم تا براشون درس عبرت بشه و یکبار دیگه از این کارا نکنن...
با گریه گفتم فقط دعا کن ارسلان خوب بشه و سایه اش رو سرم باشه من دیگه هیچی نمیخوام...
ستاره که دید حالم خوب نیست دیگه حرفی نزد و بعد از برداشتن یه مقدار لباس و دفتر و کتاب بچه ها دوباره برگشتیم خونه ی زری..
ارسلان چهار روز بیمارستان بستری بود و تو این مدت یه طرف صورتش و سمت چپش ،مخصوصا دستش دچار بی حسی و خواب رفتگی شده بود و دکتر بعد از معاینه دستور ترخیص داد و قرار شد با انجام ورزش های حرکتی که دکتر دستورش رو داده بود به مرور زمان حس دست و سمت چپ بدنش برگرده،تو این مدت هم از رباب هیچ خبری نبود و انگار یه قطره آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود ، اسما هم ازش بیخبر بود
و میگفت خیلی وقته ازش سراغی نگرفته...حالا دیگه مطمئن بودم فهمیده دستش رو شده و رفته خودشو قایم کرده..
خان ننه هم که از موضوع با خبر شده بود از خونه ی برادرش برگشت و مدام با دیدن وضعیت ارسلان غصه میخورد و رباب و دختراش و نفرین میکرد و بعد هم ستاره رو مقصر می دونست که باعث شده ارسلان تو این موقعیت قرار بگیره و دچار حمله ی قلبی بشه و میگفت من از اولم از این دختره ی سرخود خوشم نمیومد،نمیدونم خان بابا توی این دختره چی دیده بود که انقدر بهش بها میداد و اینطوری پُررو بارش آورد که الان با اون نقشه ی مزخرفش کم مونده بودباعث جون بچه ام بشه...
هر کس هم میگفت این وسط تنها کسی که هیچ تقصیر نداره ستاره اس زیر بار نمی رفت و قبول نمیکرد...
بالاخره با پیگیری های اردلان و شوهر ستاره مشخص شد که رباب هم از طریق آشناهایی که از قبل رابط بین رباب و خدیجه بودن از ایران خارج شده و رفته پیش خدیجه، روزی که اردلان اومد و خبر رفتن رباب رو داد،خان ننه باورش نمیشد که رباب بتونه از این شهر بره بیرون چه برسه که از کشور بره،ارسلان هم به مادرش غر میزد که باعث این اتفاق ها تو هستی وقتی خواستم به خاطر کاری که ماهور کرد طلاقش بدم افتادی به دست و پام و التماس کردی که آبرومون میره ،الان با این وضعیت و فرارش که بیشتر سرشکسته شدیم و آبرومون رفت ،حالا چی داری بگی ؟
خان ننه حرفی برای گفتن نداشت و تنها کاری که ازش برمیومد فحش و بدوبیراه گفتن پشت سر رباب و خدیجه بود...
اردلان شب وقتی از خواب بودن ارسلان مطمئن شد آروم صدامون کرد توی حیاط طوری که ارسلان نشنوه گفت اینطور که از بچه ها شنیدم خدیجه با منوچهر یه ازدواج سوری کرده اونور از هم جدا شدن ولی هر دو تو کارهای خلاف هستن و اینطور که میگفتن دخترهای شهرستانی رو گول میزنن و میبرن کویت وکشورهای دیگه....
من و زری و ستاره همینطور مات و مبهوت به دهن اردلان خیره شده بودیم و هیچکدوم از شنیدن این حرفها که باورش خیلی سخت بود ،یارای حرف زدن نداشتیم،اردلان کلی سفارش کرد و ازمون قول گرفت که تو این وضعیت به ارسلان چیزی نگیم وگرنه دیگه تاب و تحمل این بی آبرویی رو نداره و خدایی نکرده بلایی سرش میاد ما هم قول دادیم و این حرفها رو توی سینه مون دفن کردیم...
بعد از دو سه هفته هر روز ارسلان روبه راه رفتن و انجام ورزش هایی که دکتر سفارش کرده بود مجبورش میکردم...
و دکتر فرهاد هم هر دوسه روز یکبار میومد و
به ارسلان سر میزد و توی حیاط وادارش میکرد که راه بره ولی ارسلان انگار خیال خوب شدن نداشت
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوپنج
ننه فکراتو کردی؟ عفت بره دیگه نمیادا؟ اصغر سرش رو پایین انداخت وگفت: نه مادر دیگه،فایده ایی نداره ..
شمسی با حرص گفت: لعنت به طلاق ...
همگی به خونه جواهر رفتیم...
عفت گفت؛ دیدی حبیبه اصغر چه راحت ازم گذشت ؟
گفتم: عفت غصه نخور ،توی هرکاری یه خیری نهفته که ما ازش بی خبریم …حالا هم فکرشو نکن ،خودت را به خدا بسپار،چون هرچه اون بخواد همون میشه ..
تو خونه جواهر راحت بودیم ،میگفتیم میخندیدیم ،همگی بهش کمک میکردیم.
اکثر مردم در اونزمان باهم متحد بودن، به هم کمک میکردن و مهماندوست بودن …اونروز خوشحالی من ازوقتی شروع شد که جواهر گفت :ماهم میخوایم بیایم شهسوار تا همگی به هم نزدیکباشیم و مثل گذشته رفت و آمد داشته باشیم ..
عفت تو خونه همش تو خودش بود..
آقاجان به سراغ اکبر آقا رفته بود ،گویا همه چی رو بخشیده بود و فقط گفته بود دخترم رو طلاق بدین ..
ظاهرا اونا هم قبول کرده بودن ،گویا لنَگ این کار بودن، بدین ترتیب پرونده ازدواج عفت هم بسته شد و بعد از گذشت چندین سال عفت طلاق گرفت و برای همیشه از روستامون خداحافظی کرد، حالا از خانواده من و رضا دیگه کسی در روستا نمونده بود که بخواهیم دوباره روستا برگردیم ..درست روز آخری که میخواستیم به شهسوار برگردیم، دلم هوای ننه بتول روکرد، به رضا گفتم: امروز ناهار رو میخوام با ننه بتول باشم ،بعد با خنده گفتم: اگه ننه جان رو با خودم ببرم دیگه هیچ وابستگی به روستا ندارم...
رضا گفت: باشه تو برو ،اما بعد از ظهر باید حتما به شهر بریم ،این مدت من همش به حاج خلیل گفتم امروز فردا برمیگردم...
دیگه خوبیت نداره بمونم .من با شوق وذوق دست ماه منیر رو گرفتم وبه سمت خونه ننه بتول رفتم ،موقعی که در حیاط ننه بتول رو میزدم، یه خانمی که همسایه اش بود گفت: خانم محکمتر در بزن ،آخه ننه بتول مریضه همش خوابیده !!
تا این حرفو زد بیشتر به در میکوبیدم وبلند فریاد میزدم ،ننه جان منم حبیبه در رو باز کن ننه !!
صدای ضعیفی از پشت در به گوشم رسید ..دارم میام الان ! الان !
وقتی درباز شد، ننه بتول رنگ به رو نداشت.. گفتم :ننه جان چی شده ؟دستمو دور گردنش انداختم بغلش کردم بوسیدمش …
گفت: ننه چیزی نیست بیابریم تو خونه …یکدستم تو دست ننه بود و با دست دیگرم ماه منیر رو میبردم..
ننه رختخوابش سفیدش روتو اتاق پهن کرده بود..
گفتم: خدا مرگم بده تو کسی رو نداری اینجا تنها و مریضی ! اونوقت نگفتی دخترت بیاد ؟ که من باشم؟
گفت :دخترم مگه تو زندگی نداری ؟ شوهر نداری ؟ که بگم تو بیای ..
گفتم :ننه جان هرچه باشه من دخترتم ،شما هم مثل مادر خدا بیامرزم عزیزی ..
بلند شدم به سمت یخچالش رفتم ،درش رو که باز کردم دیدم خالیه ! دوباره به اتاق برگشتم گفتم :ننه من برم بیرون یک کمی خرید کنم زود برمیگردم، فقط چشمت به ماه منیر باشه تا من برم و بیام ..
ننه بی جون گفت :دخترم من چیزی نمیخورم، نمیخواد تو هم بری خرید کنی ..
گفتم: تا سر کوچه میرم کلید رومیبرم تا تو نخوای در رو باز کنی ..
فورا چادرم رو سر کردم و بسمت خیابان می دویدم، تو حال خودم بودم که در بین راه سکینه خانم مادر محسن رو دیدم، تا چشمم بهش افتاد سلام کردم ..
سکینه خانم زن مهربونی بود گفت: حبیبه جان خیر باشه ،اینجا چه میکنی ؟
گفتم: والا اومدم به ننه بتول سر بزنم، خیلی بد حاله !
گفت: آره چند وقتیه مریضه !
زودگفتم ببخشید من فرصت ندارم وباید فوری به خونه برگردم..
گفت :برو دخترم اما …
گفتم :اما چی ؟
گفت :میخواستم یه چیزی بگم..
گفتم :خُب زود بگین..
گفت :فقط خواستم بگم منو محسن هم داریم میایم شهسوار ،اونجا دکان کوچکی گرفتیم برای برنج فروشی …
انگار یه جوری شدم، تو دلم گفتم اینا دیگه کجا میان ؟ بعد عقلم بهم هی زد که بتو ربطی نداره..
گفتم: بسلامتی بیاین …
بعد گفت : حبیبه جان شما کدوم محله هستین ؟
من گفتم :فلان جا ..
یهو سکینه خانم گفت: ای وای چه جالب، مغازه محسن دقیقا همون محله …
گفتم :با اجازتون من دیگه برم دیرمه.. خداحافظی کردم و از سکینه خانم دور شدم، تو دلم بخودم گفتم :هیچکس و هیچ چیز نمیتونه جای رضا رو برای من تو دلم بگیره ، اصلا بزار محسن بیاد همسایه بغلی ما بشه بمن چه ! به راهم ادامه دادم ،یدونه مرغ محلی خریدم، باید مرغ رومیدادیم پرهاشو میکَندن، فوری برام تمیزش کرد ،یک کم هم خوراکی خریدم، بخونه برگشت،م کلید رو به در انداختم دیدم همه جا سکوته ،دلم شور زد گفتم :ننه ! ننه بتول !
وارد اتاق شدم، ماه منیر تو بغل ننه نشسته بود،نفس عمیقی کشیدم گفتم :خب الهی شکر که داری با ماه منیر حرف میزنی ..
گفت :دارم براش قصه میگم!!
ماه منیر آرام بود وبه حرفاش گوش میداد..
گفت :عزیز ننه، شیرین ننه ،یادت موند بهت چی گفتم؟تو باید مونس مامان بشی، هوای مامانتو داشته باشی.. پسرا مثل آب روانن میرن، اما دختر نه !
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنج
دستتو میگرفتن میبردنت خصوصا عمو رشید وخاله ت گیسیا که هیچ کس جلودارشون نیست.من اشتباه کردم که مانع رفتنت شدم دست وپاهام بشکستی،زبونم لال میشد اما کاش رفته بودی...
دستاشو محکمتر فشردم که نالید:اون رحمت باز اینورا سروکله ش پیدا شده، میترسم باز هم بخواد بهت صدمه بزنه،بچه ها حواسشون هست اما غفلت یه لحظه است ویه عمر بدبختی....صورتمو با دستاش گرفت:فقط از دست خودم غذا میخوری اونم تنهایی تا ببینم چه از دستم برمیاد...
اونشب بعد خوابیدن زنعمو وخانجون از اتاق بیرون زدم...حامین تو حیاط بود...
گفت:باز بیخوابی زده به سرت.....
اخمی کردم که گفت شد:بخاطر فشار روحیه..
چشمم به ستاره ها بود وگفتم:حامین من باید چیکار کنم؟؟
ستاره ای نشونم داد:قوی باش که با هر بادی نلرزی....
چشمامو بستم:اما من دیگه تنها نیستم یادگار دانیار رو دارم به دوش میکشم....
حامین فوری بلند شد:یعنی چی این حرفها؟؟
نگاهمو به آسمون دوختم:با یه بچه تنهام گذاشت، بچه ای که میخواستم نابودش کنم اما لرزیدم از فکرش....
حامین با صدای نسبتا بلندی گفت:توی این خونه چرا هیشکی راست نمیگه؟شده عمارت ملعون شده عابدخان ..
گفتم:هیس نمیخوام بقیه بدونن...
عصبی سرشو با دستاش گرفت:کی همچین حرفی بهت زده؟؟
اشکم جاری شد:خدا کنه دختر نباشه چون نمیخوام یه آساره دیگه پا به این دنیا بزاره...
حامین گفت:یکی مثل تو باشه که خودم نوکرشم..
عصبی شدم چون حالت اصلا خوب نیست، اصلا شرایط خوبی نداری که بخوای مادر بشی،ببخشید داد زدم...
دماغمو بالا کشیدم که ادامه داد:سکوت نکن، باید همه بدونن که بارداری چون تو مدت کمی با خانزاده زندگی کردی ،پس این خبر باید بپیچه،میدونم دوست ودشمن زیاده اما نمیشه سکوت کرد، چون پشت این سکوت میتونه هر تهمتی باشه که ما نمیتونیم سکوت کنیم دربرابرش...
سرمو روی بالش گذاشتم:خانجون ومادرمون گفتن فعلا سکوت بهتره،گفت اگه بخوام حرفی بزنم بهتره برم ده بالا، اما آراز نمیذاره میگه اینجا خونه منه،خصوصا که با چشمای خودش دیده طلایه ومادرش منو به باد کتک گرفتن دیگه اصلا دلش آروم نمیگیره من به اون ایل برم...
حامین دستی به گردنش کشید:به هر حال نمیشه که حرفی نزنیم چون شرایط برای تو سختتر میشه،خودت خوب میدونی خیلیا دنبال اینن که به ما ضربه بزنن وبرای اینکار تو رو نشونه میگیرن،اونا خوب میدونن تو قوت قلب مایی پس باید خودت زبون بازکنی وحرف بزنی،فردا صبح موقع صبحانه جلوی همه میگی بارداری فهمیدی؟
به حامین نگاه کردم که گفت:من هستم،تا روزی که زنده ام هم نوکر خودتم هم اون فندق دایی..
با شنیدن اسم فندق ناراحتی هام پر کشید:دوستش داری؟
به ستاره ها نگاه کرد:حالا دو تا ستاره توی خونه ماست اگه دختر باشه اسمشو میذارم ستاره اگه پسر باشه امید..
چهار زانو نشستم:اگه نتونم بزرگش کنم چی؟اگه مثل من بشه؟
حامین دستشو زیر سرش گذاشت:اگه مثل تو بشه که خوبه، مگه بهتر و درخشانتر از تو هم داریم توی دنیا؟؟
لبخند غمگینی زدم که گفت:خانزاده خیلی دوستت داشت، اونقدر که آراز عقب کشید تا شاهد خوشبختیت باشه،دیگه هیچ وقت با غم حرف نزن،هیچ وقت با یأس درباره خودت حرف نزن،اما وقتایی که درمورد خودت بد حرف میزنی نمیتونم خودمو کنترل کنم،بعد جوابت ندم پس مراقب حرفهات باش که پیش ما از بهترین خواهرمون بد نگی،فقط خدا کنه قدش بلند باشه اگه به من بره که نور علی نوره...
خندیدم...
بعد این همه سختی بهترین خبر خوشی بود که شنیدم،شاید برخلاف انتظارم این بچه با تولدش تو رو به ما برگردونه، دوباره شاهد شیطنت هات وصدای خنده هات باشیم دلم برای اون روزها تنگ شده..شاید با پخش شدن این خبر مجبور باشیم تو رو بفرستیم ایل بالا برای مدتی،ولی هرجا هم که باشی چهار چشمی مراقبتم،فقط خوشی تو واسم مهمه پس بهم قول بده در هر شرایطی هم که باشی مراقبت خودت باشی واز خودت مواظبت کنی ،یادت باشه ناراحتی تو قلب همه ما رو به درد میاره پس به زندگی برگرد میدونم حرفهام اصلا عاقلانه نیست وتو در بدترین بحران زندگی هستی اما من یه برادرم که دیگه تحمل تنهایی ها وگوشه نشینی های خواهرمو ندارم،ما خیلی به تو وابسته ایم
آساره،آدمهای خارج از این خونه با خودشون میگن تو فقط دختر عموی مایی ...اما فقط خدا میدونه چقدر عزیزی برای ما حتی از خواهر واقعی هم اگه بود توبیشتر به دلمونی، پس زودتر خوب شو گاهی وقتا باید بعضی خاطرات رو گوشه دلت مخفی کنی تا باز روی پای خودت بایستی...
به نظرم وقتش شده برگردی، ما هم اینجا یه سری کارها و خونه تکونی هایی داریم که در نبود تو با خیال راحت انجام میدیم ،به وقتش خودم میام دنبالت قول میدم...
آروم گفتم:اما بقیه چی؟ایاس گفته بود حق ندارم حتی بهشون سر بزنم..
حامین لبخند زد:ایاس نمیدونه که خوهار ما یه امانتی توی شکمش داره، آراز اگه مخالفه چون هراس داره،خودم باهاشون صحبت میکنم..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_صدوپنج
الان تنها عشق زندگیم پدرته، مردی که هیچ وقت فکر نمی کردم عاشقم بشه و تو اولین بچه من و پدرتی....
لبخندی از خوشی روی لبهام نشست. می تونم اینجا يكم بشینم؟
آره عزیزم. منم برم سری به آدم های این عمارت بزنم. با رفتن مامان لب جوی آب نشستم و کفش هام رو از پام درآوردم.
پاهام و توی آب سرد جوی فرو بردم و از سردی آب روی پوست پام غرق لذت شدم. چشم هامو بستم و تصور کردم صدای اون ساز دهنی غمگین اما زیبا رو. باید به عمو آبتین میگفتم تا یه شب برام ساز دهنی بزنه.
با صدای قدم ها و عطر آشنائی سریع چشم هام رو باز کردم. باورم نمی شد. فکر کردم دارم رویا می بینم. چشم هام رو باز و بسته کردم. اما نه، رویا نبود. قلبم محکم و تپنده شروع به تپیدن کرد. باورم نمی شد غیاث اینجا باشه. برخلاف قلبم، مغزم نهیب میزد که این مرد با تمام بی رحمی چه بلایی سرت آورد...
کفش هامو پام کردم و بلند شدم تا برم که مانع شد...
با صدایی که می لرزید لب زدم:چیکارم داری؟
- تا کی میخوای ازم فرار کنی؟
- من نیازی به فرار کردن ندارم. الانم منتظربرگه ی طلاقم.
-اما من طلاقت نمیدم، می فهمی؟ ... طلاقت نمیدم. تو تنها دختری بودی که نتونستم فراموشت کنم. تمام فکر و ذهنم درگیرت شد.
چرخیدم و رو به روش قرار گرفتم. پوزخند تلخی زدم. تو زندگیم و ازم گرفتی...
چه شب و روزهایی که اشک ریختم و دنبال اون آدم گشتم ...
غياث سرش رو انداخت پایین:میدونم اشتباه کردم. من نمیدونستم بودن با تو تمام تفکراتم رو عوض می کنه؛بیا یه فرصت دیگه بهم بده. میدونم برات سخته اما اگر این بار نتونستم دلت رو به دست بیارم خودم برای همیشه از زندگیت میرم.
دودل بودم. ته قلبم غیاث رو با تمام بدی هایی که کرده بود دوست داشتم اما نمی تونستم به این زودی همه چیز رو فراموش کنم. پشت بهش کردم.
-نمی تونم، شاید جوابم منفی باشه. و با قدم های بلند ازش دور شدم. همراه مامان و بقیه سمت عمارت پدری حرکت کردیم. تمام راه چشمم به ماشین غیاث بود. سر دو راهی بدی گیر کرده بودم. باید تصمیم درستی می گرفتم. یک عمر زندگی کردن بود.
مامان نگاه خیره ای بهم انداخت انگار با نگاهش می خواست دلیل حال پریشونم رو بدونه. نهار رو دور هم خوردیم. کمی حالت تهوع داشتم. سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز شد و مامان وارد
اتاق شد.
خواستم بلند شم که مامان گفت: - استراحت کن.
کنارم لبه ی تخت نشست. دستم و توی دستش گرفت:-غیاث باهات صحبت کرد؟
-بله...
تصمیمت برای زندگی چیه؟
- نمیدونم مامان، توی دوراهی بدی گیر کردم.
-درکت می کنم عزیزم. زمانی که تو رو فکر می کردم از دست دادم همه اش غمگین بودم که حالا دیگه پدرت من و نمی خواد. چون من و بخاطر بچه گرفته بود. حتی زمانی که ابراز علاقه کرد بازم باورم نشد و همه اش می گفتم داره بهم ترحم میکنه و تمام این حرفها ذهنم رو پر کرده بود. مادر خدا بیامرزم که زن دنیا دیده و فهمیده ای بود بهم گفت خوب فکر کن اما دنبال دلت برو. ببین واقعا ته دلت چی می خوای تا بعدها حسرت نخوری. درسته این همه سال نبودم تا برات مادری کنم اما الان به عنوان یه دوست و یه مادر بهت میگم عزیزم عقل و دلت رو کنار هم بذار و با هم انتخاب کن ببین می تونی با غیاث باشی یا نه.
الان تو تنها نیستی . باید به اون بچه هم فکر کنی. اون بچه اگه همون قدر به تو نیاز داره به پدرش هم نیاز داره و فکر کنم حق غیاث باشه تا بدونه تو بارداری.
- نه نه مامان، نمیخوام بخاطر بچه ام من رو بخواد.
مامان گونه ام رو نوازش کرد:تا تو نخوای کسی نمی فهمه که بارداری اما دلم می خواد تصمیم درستی برای زندگیت بگیری.
هر پدر و مادری آرزوشون خوشبختی فرزندانشونه. الان هم خوب به حرفام فکر کن. خم شد و گونه ام رو بوسید.
با رفتن مامان به فکر فرو رفتم. حرفهای مامان باعث شده بود تا بیشتر فکر کنم و عجولانه پیش نرم. به پهلو شدم و چشمهام رو بستم. نیاز داشتم تا چند روز فکر کنم. صبح زودتر از بقیه بیدار شدم. کمی ضعف داشتم و دهنم طعم بدی گرفته بود. آبی به دست و صورتم زدم. آروم سمت آشپزخونه رفتم.
در یخچال رو باز کردم. یه دونه خرما برداشتم تا ضعفم برطرف بشه.
شالم رو دورم پیچیدم و از در سالن بیرون اومدم. هوا سرد بود اما بوی برگ های تازه باعث می شد تا حالم کمی بهتر بشه. سمت تابی که به درخت گردو وصل بود رفتم و روی تاب نشستم. نگاهم رو به درخت های در حال جوانه زدن دوختم. حس کردم تاب آروم شروع به تکون خوردن کرد. چشم هام رو بستم ....بین عقل و احساس گیر کرده ام. احساس کردم غیاث خم شد.
- فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده.بذار جبران کنم.
نگاهم رو ازش گرفتم و غياث با گام های آروم ازم دور شد.آروم از روی تاب بلند شدم. چند روزی بیشتر تا عید نمونده بود.مامان و عمو تصمیم گرفته بودن تا سال رو تو روستا نو کنیم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾