#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهار
خواهر بهشون بگو توی آلمان داری چیکار می کنی ؟عمه که خواب آلود شده بود و انگار به حرفای اون گوش نمی داد .خمیازه ای کشید و گفت : من خوابم گرفته خودتون بگین ..می خوام یک چرتی بزنم ...شیوا گفت : عمه چمدون هاتو آوردین می خواین برین آلمان ؟ ..عمه یک بالش و پتو بر داشت و اونطرف اتاق توی آفتاب دراز کشید و گفت : آره عمه جون یکشنبه ساعت ده صبح میرم و فکر می کنم اگر همه چیز خوب پیش بره تا یکسال دیگه با حسین خان بر می گردیم ....
من که احساس می کردم اوقاتم تلخ شده و یک چیزی این وسط داره اذیتم می کنه ..و اونم بی انصافیه آصف خان در مورد آقا بود ...
اما فورا یک بالش و پتو هم برای آصف خان آوردم و با یک لبخند گفتم : هر کاری دارین به من بگین براتون انجام میدم ...نفسی مغرورانه کشید وبالش رو ازم گرفت و گذاشت زیر دستشو منم پتو رو کشیدم روش و پرسید : چند سالته گلنار ؟گفتم : رفتم توی چهارده سال ..گفت : پدر و مادرت کجان ؟چیکار می کنن ؟ ..چهار زانو نشستم کنارش بین اونو شیوا ؛ پریناز دوید و مثل همیشه لم داد روی پای من ..در حالیکه دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با دست دیگه ام موهاشو نوازش و سرم پایین بود گفتم : بابام کارگر نانواییه ..
مادرم هم گاهی کار می کنه و کمک حالشه ..همین ..
پرسید : چی شد اومدی پیش شیوا ؟
گفتم : پدرم می خواست منو شوهر بده و مادرم برای اینکه از این کار جلوگیری کنه پیشنهاد عزت الله خان رو قبول کرد ..دلش راضی نبود ..
از وقتی قرار شد ازش جدا بشم مدام گریه می کرد ..اما بابام زود راضی شد چون خونه ی ما مال آقا بود و قرار شد در عوض مزد من کرایه خونه ندن ..
این شد که من رفتم به خونه ی عزت الله خان .پرسید : ناراحت نشدی غصه نخوردی ؟
یک لبخند زدم و گفتم : راستش شاید بگین بی رگم ..یا بی غیرت ..
اما اهل غصه خوردن نیستم ..تا فکر چیزای بد به سرم می زنه میرم توی رویا ..خودمو ازش دور می کنم ..بیشترین غصه ای که توی عمرم خوردم برای شیوا جون بوده ..
یک چیزی بگم ناراحت نمیشین ؟ ..
عمه سرشو از زیر پتو آورد بیرون و گفت : مواظب باش داداش گیرش نیفتی هر چی می خواد با همین شگرد بارت می کنه ...
آصف خان کنجکاو شد و یک لبخند دندون نما زد و گفت : بگو ...بگو ببینم چی می خوای بگی ؟
گفتم :شما مرد خیلی خوبی هستین ..مهربونین ..شاید از روی مهربونی این حرفا رو می زنین ..
اما در مورد شیوا جون و عزت الله خان یکم بی انصافی کردین ..ببخشید بی ادبی که نکردم ؟آصف خان بلند شد و نشست و تو صورت من نگاه کرد و در حالیکه به شوخی اخمشو در هم کشیده بود با همون لبخند که روی لبش مونده بود گفت : مثلا چه بی انصافی کردم ؟
گفتم : وقتی من رفتم خونه ی آقا شیوا خانم نزدیک یکسال بود از طبقه ی بالا پایین نیومده بودن ..
دلیلش بیماری بود که داشتن ..اگر به عزیز بود همون روز اول که فهمیدن تحویلش می دادو خیال خودشو راحت می کرد ..
ولی عزت الله خان همین طور که نسبت به مادرش دل رحمه با زن و بچه و همه ی آدم ها همینطوره ..اون آدم خوبیه ..و شیوا جون رو از ته دلش دوست داره ...
من اینو با چشم خودم دیدم ...شما از زن خودتون چه توقعی دارین؟ دلتون می خواد شما رو ول کنه و بره پیش پدرش ؟ اونا زن و شوهر بودن و همدیگر رو دوست داشتن ..نمیشد که از هم جدا بشن ..آصف خان دوباره روی بالش لم داد و گفت : پس تو فکر می کنی با شیوا رفتار خوبی کردن ؟
گفتم : نه من اینو نمیگم ,, فقط میگم آقا آدم بدی نیست و شیوا جون رو هم دوست داره ..همین ..
یک چیزی بگم ؟ تو رو قران از دستم ناراحت نشین , اگر زن شما این بیماری رو گرفته بود حاضر بودین بغلش کنین و مدام بهش برسین ؟
از حق که نمیشه گذشت ؛؛ پرستاری آقا بود که شیوا جون زود خوب شد هر کاری از دستش بر میومد کرد به قران ..
حتی من شنیدم که به عزیز می گفت اگر شیوا بره جذام خونه منم باهاش میرم ...
و برای همین هم عزیز جرات نکرد به کسی بگه ..شایدم این نقشه ی عزیز بود که شیوا جون رو دور کنه, اما آقا تقصیری نداره ....
اون بیشتر از همه توی این جریانات غصه می خورد و اذیت میشد من زیاد دیدم که یواشکی گریه می کرد ..
گاهی من احساس می کردم دلش می خواد عزیز رو بکشه ؛
شایدم برای همین به شما اونطوری گفته ....عمه دوباره سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت : بهت چی گفتم داداش ؟گیرت میندازه با گلنار بحث نکن خودش میگه صد مترم توی زمینه ..
آصف خان گفت : نه ؛ بزار ببینم چی میگه ؟ اتفاقا من خوشم اومد کله اش کار می کنه ..
عاقله ؛ آدم های بد جنس رو میگن صدمتر زیر زمین دارن این دختر فرق داره ..آفرین به تو ...باشه در موردش فکر می کنم ...
ادامه ساعت ۸ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوچهار
زود باشین باید ازشون پذیرایی کنیم ...چند مرد با صدای بلند مردم رو خبر می کردم مهمان آمده ..مهمان آمده ..
و این نشون می داد دیگه باید از آماده باش جنگ بیرون بیان ..
و با اشتیاق دویدم تا هر چی زودتر فخرالزمان رو ببینم ...
سه تا از اون مردها که دوستان نزدیک و هم پیاله های شازده بودن با همسر هاشون اومده بودن و یک مرد جوون.
اون قدری نگذشت که همه با هم آشنا شدن و توی چادری که براشون در نظر گرفته بودیم جابجاشون کردیم ؛بعد ما همگی با هم در تدراک شام و جشن شب به تکاپو افتادیم، من و ایلخان دلمون می خواست بهترین پذیرایی از اونایی که باعث نجات ما شده بودن داشته باشیم، آنا که بین ما کمتر از همه فارسی بلد بود شکسته بسته با فخرالزمان حرف می زد...
اون ازچیزایی که من بهش گفته بودم خیلی به فخرالزمان عزت گذاشت و گفت : جون دخترم رو مدیون شما هستم هیچ وقت نمی تونم از خجالت شما در بیام.
خب زندگی ایل برای اون شهری ها تازگی داشت و از همه چیزش لذت می بردن و یا اینطور وانمود می کردن ، به هر حال خیلی زیاد به همه خوش می گذشت.
شازده با چهار مرد دیگه جلوتر به همراه ایلخان بودن و پشت سرشون فخرالزمان که از دیدنش داشتم روی آسمون پرواز می کردم و ننجون و نزاکت و صوفیا و سه خانم دیگه با چند بچه ی قد و نیم قد دیگه،نفهمیدم چطوری خودمو برسونم به اون که داشت با اشتیاق به طرفم میومد هر دو بلند می خندیدیم و دستهامون باز کرده بودیم،
چند لحظه ایستادیم و به هم نگاه کردیم و یک مرتبه همدیگر رو در آغوش گرفتیم اونقدر طولانی که صدای ننجون در اومد و به شوخی گفت: خب بسه دیگه خرده هاشو بریزین اینجا .
فوراً بغلش کرد و گفتم : نمی دونین از اومدنتون چقدر خوشحالم !
گفت : قربونت برم دختر خوب ما هم خیلی دلمون برات تنگ شده بود ، ببینم هنوز که عروسی نکردی ؟
همینطور که با صوفیا جون رو بوسی می کردم گفتم : خوش اومدین ، خیلی خوشحالمون کردین ،ننجون متاسفانه دیر اومدین و مجبور شدیم مراسم برگزار کنیم.
حالا بفریمایید ،خانم ها شما هم خوش اومدین قدم سر چشم ما گذاشتین ،بفرما بفرما ، اون سه خانم یکیشون خارجی بود و زیاد زبون ما رو بلد نبود و حتی نمی تونست با صوفیا حرف بزنه.
مردم ما معطل یک خبر خوش بودن که فوراً بساط جشن رو به راه بندازن و با صدای ساز پای کوبی ایلخان فوراً یکی رو فرستاد تا بزرگان دو ایل دیگه رو هم خبرکنن و خیلی زود از چند طرف برای خوش اومدگویی به شازده اومدن.
واقعا چه شبی بود هرگز یادم نمیره، شبی که همه دور اون آتیش بلند جمع شده بودیم وصدای ساز و دهل و بوی کباب و برنج ایرانی همه جا پیچیده بود،و من همینطور که جهانگیرِ مو قرمز عزیزم رو روی پام گرفته بودم کنار فخرالزمان احساس آرامش می کردم ،حالا بعد از مدت ها خیالم راحت بود که جمشید به خاطر زن و بچه های خودشم شده طرفای ما نمیاد.
فخرالزمان با خنده پرسید : چی شد طاقت نیاوردی و بدون من عروسی گرفتی ؟
گفتم : مدتی عقب انداختیم ولی بزرگان ایل می گفتن هر چه زود تر باید عروسی راه بیفته تا جمشید خان دست از سر ما بر داره.
با افسوس سرشو تکون داد. گفتم : چیزی شده بود که شماها دیر کردین درسته ؟
گفت : آره ولی ای سودا دارم بهت میگم شما هنوز توی ایل جاسوس دارین، چند نفر لاپورت شما رو به امنیه میدن و جمشید از همه چیز خبر داره ،با اینکه ما گفتیم میریم طرف های تبریز ولی حتم دارم به زودی می فهمه که اینجا اومدیم اگر اینطور شد که مطمئن باشین خائن واقعی توی ایل خودتونه.
گفتم : ایلخان مدت هاست که حواسش هست ببینه کی خبرها رو به بیرون می فرسته ،ولی هنوز چیزی دستگیرش نشده ،حالا تو بگو با جمشید خان چیکار کردی ؟گفت :اگر بهت بگم حتماً منو سرزنش می کنی ،ولی باور کن اون زمان اصلاً بزار از اول برات بگم که چی شد، شایدم خواست خدا بود که به دلم انداخت ، راستش از تو چه پنهون یک روز دوباره هر سه خواهر و شوهراشون با ماجون و خود جمشید اومدن به وساطت و خیلی ماجرا ها و حرف و سخن ها پیش اومد اما خلاصه اش اینه که جمشید قسم خورد که دیگه دست روی من دراز نمی کنه و همه ی کارای قبلی شو کنار می زاره .
خب منم سادگی کردم و به خیال اینکه کسی برای بچه هام پدر نمیشه قبول کردم و این بار با ننجون و نزاکت برگشتم به اون خونه
نه، نه تو رو خدا زود قضاوتم نکن دلم خون بود و دوست نداشتم که حتی به جمشید نزدیک بشم فقط با التماس هایی که کرد راضی شدم یک شانس دیگه بهش بدم این ماجرا مال یک هفته بعد از اینکه تو رفتی ،
پدر مخالف بود و وقتی فهمید اومد سراغم و کلی دعوام کرد ،ولی من فکر می کردم اگر برگردم خونه ی خودم جمشید هم دست از سر تو بر می داره ،اون نمی دونست که چقدر دل خودم خون بود ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوچهار
نمیتونی بگو برم دنبال کارم….
مصطفی دستاشو توی جیب کتش کرد و گفت خونه خودمون که نمیتونم ببرمت چون مادرم اونجاست، اما پیش زیور میتونی بمونی،شوهرش جای دیگه ای کار میکنه و شبها خونه نمیاد ،امشب اونجا بمون تا فردا فکری برات بکنم…….
بعد هم رفتن به روستا اصلاً صلاح نیست،اونجا بیاد سراغت دیگه راه فراری نداری و با مادری هم که تو داری برای دو قرون پول بچه رو دو دستی تقدیم به مهتاب خانم می کنه،با این حرف مصطفی چیزی توی دلم فرو ریخت راست می گفت مادر من برای پول هر کاری می کرد مطمئن بودم اگر مهتاب خانوم سراغش بره و یک چشمه نشونش بده حتی خودم رو هم میفروشه چه برسه به نریمان رو……..انقد افکارم به هم ریخته بود که دلم میخواست یه بلایی سر خودم بیارم،کجا باید میرفتم اخه،اگه زیور بدش بیاد چی؟اگه تو خونه اش راهم نده چی؟توی ماشین که نشستم سرمو به شیشه چسبوندم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم،مگه چند سالم بود؟چقد صبر و تحمل داشتم مگه؟به چهره ی معصوم نریمان نگاه کردم،فارغ از همه چی خوابیده بود و گاهی لبخند میزد،حقیقتا حرف های مصطفی عمیقا منو به فکر فرو برده بود،اگه ارش هیچوقت نمیومد چی؟تکلیف من چی میشد؟تا کی باید از دست مهتاب خانم فرار کنم؟معلومه که اون بی خیال من نمیشد…..مصطفی ماشین روکنار خیابون نگه داشت و گفت پیاده شو همینجاست خونه زیور…..نریمان رو روی شونه ام گذاشتم و پیاده شدم،حتی یک دست لباس هم براش نیاورده بودم،مصطفی که در زد یک لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم که همون لحظه در باز شد و زیور با دیدن ما دوتا باهم با تعجب سلام کرد…….آروم سلام کردم و به مصطفی نگاه کردم،میخواستم ببینم چی میخواد به زیور بگه،زیور منو که دید اخماش تو هم رفت و گفت بیا تو داداش بفرما……..مصطفی به من نگاهی کرد و گفت شما بفرما تو منم میام حالا،انقد شرمنده شده بودم که نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،زیور نگاه پر غصبی بهم کرد و گفت بفرما داخل…….نریمان توی دستم بود و خشک شده بودم،همونجوری با سر پایین رفتم داخل و روی سکو نشستم،چقد خار و خفیف شده بودم که برای سرپناه باید اینجوری اخم و تخم های زیور رو تحمل میکردم……مصطفی همونجا جلوی در نیم ساعتی با زیور حرف زد و به ظاهر متقاعدش کرد منو پیش خودش نگه داره،مصطفی که رفت زیور در رو بست و با سردی گفت چرا اینجا نشستی بیا تو بچه تو بغلته،بیا تو سردشه…….بلند شدم و دنبالش راه افتادم،میدونستم توی ذهنش داره به این فکر میکنه که من وبال گردن برادرش شدم و میخوام براش دردسر درست کنم…….
زیور بدون اینکه دیگه باهام حرف بزنه توی اشپزخونه رفت وخودش رو مشغول کاراش کرد،میدونستم نمیخواد با من حرف بزنه اما خب چرا؟مگه من چکارشون کرده بودم؟کمی که گذشت زیور با سینی غذایی از اشپزخونه بیرون اومد و گفت ببخشید دیگه دیروقت بود که چیز بهتری برات درست کنم،بده بچه بخوره گرسنشه…..تشکر کردم و سینی رو ازش گرفتم،خودم که اشتها نداشتم اما به زور چند لقمه ای توی دهن نریمان گذاشتم،زیور از توی اتاق بیرون رفت و گفت براتون رختخواب پهن کردم میتونی بری تو اتاق بخوابی…..با خجالت بلند شدم و گفتم ببخشید زیور،من نمیخواستم مزاحمت بشم شرمنده،نمیدونم چرا انقد سرد رفتار میکنی اما باور کن چیزی بین منو مصطفی نیست دیگه،من شوهرم دارم بچه دارم شوهرمو هم خیلی دوست داشتم…..زیور پوزخندی زد و گفت کدوم شوهر؟همونکه فراری شده و معلوم نیست کجاست؟ببین گل مرجان دست از سر برادر من بردار،بخدا بدبختش کردی بیچاره اش کردی،روزی نیست که مامانم غصه شو نخوره،اون بخاطر تو تا حالا زن نگرفته،دختر خالم نامزدش بود به هم زد اون حالا بچه داره اینم از مصطفای ما……..اصلا چه دلیلی داره میفتی دنبالش هی اینور اونور میری؟مگه تو به قول خودت شوهر نداری؟فکر کردی اگه طلاقم بگیری مادر من میذاره مصطفی تورو بگیره؟بخدا قسم نمیذاره،بذار آرامش برگرده به زندگیمون از وقتی تو اومدی همه چی به هم ریخته….با چشمای خیس و اشکی بهش نگاه کردم،گفتم بهت که چیزی بین منو داداشت نیست،من عاشق شوهرمم یه تار موی گندیدشو هم با دنیا عوض نمیکنم…زیور پوزخند زد و گفت خب توکه عشقت واقعی نبود و زود به یکی دیگه دل بستی به این داداش احمق منم حالی کن دیگه……..چقد راحت دل میشکوند؟انقد ازش بدم اومده بود که دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه هم اونجا بمونم اما چه کنم که چاره ای نداشتم،باید هرجور شده همین یک شب رو تحمل میکردم تا فردا فکری برای خودم بکنم…..بدون اینکه چیزی بگم نریمان رو بغل کردم و توی اتاق رفتم،اصلا چطور راضی شده بودم اینجا بیام؟حلالت نمیکنم مهتاب خانم که من رو آواره ی این خونه اون خونه کردی…..به هر جون کندنی بود نریمان رو روی پام گذاشتم و خوابوندمش،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صدوچهار
خورشید زندگی بهترین و قشنگترین همدمم، ریحان پایین میرفت ...باورم نمیشد روزی که پدرم مرده بود اونطور درد رو حس نکرده بودم و حالا انگار یتیم شده بودم ..صدای گریه های من تو سکوت عمارت خنجر میزد به قلب همه.. گندم با ترس بین دستهای خانم بزرگ مخفی شده بود ..ترس عجیبی بود به همون سادگی ریحانم رفته بود..شیرین از ترس رنگش پریده بود و دم نمیزد..
خانم بزرگ یه لحظه قلبش گرفت و روی زمین افتاد.. از پارچ روی صورتش اب پاچیدم یهو به خودش اومد و نالید:_ دارم میمیرم..
ریحان مرگ تلخی داشت ،عمر خوشبختی هاش کوتاه بود، عمر اون روزهایی که باهم خوش بودیم ..من خودمم تازه زایمان کرده بودم، سرپا بودنم از سر درد های ریحان بود ..شیرین با ترس تکونم داد..نمیدونم چی به سرم اومده بود؟ از لابه لای پرده نور خورشید داخل میتابید با عربده فرهاد خان همه از اتاق بیرون رفتن.. لای درب باز بود، نتونستم از کنار ریحانم برم از اونجا نگاه کردم ...دست ریحان و گرفته بود : قرارمون این نبوود ریحانم ...ریحانم این همه بی معرفتی قرار ما نبود این بی کسی سهم قلب عاشق من نبود ..کجا رفتی ؟کی گفت بری و تنهام بزاری ؟چطوری تو اینجا نفس بکـشم؟ چطوری بیتو لحظه هام به سر کنم؟وقتی نیستی این دنیا بدردم نمیخوره دنیا را بیتو میخوام چیکار !!!
تو چطور ولم کردی ؟عصبی بود صدای فرهاد خان تو عمارت پیچیده بود.. مردی که چندتا ابادی ازش وحـشت داشتن حالا برای عشقش اشک میریخت ..
خانم بزرگ تو ایوان زانوشو بغل گرفته بود،لهجه خاصی داشت که از پدرش به ارث برده بود ..مینالید میخواند و اشک میریخت ..چه غربتی عمارت رو گرفته بود خانم بزرگی که معروف بود به خشک و بی عاطفه بودن حالا مثل ابر بهاری میگریست.. شیرین روی پله ها نشسته بود ..درسته گریه نمیکرد اما خوشحالم نبوود ..سرشو به نرده ها تکیه کرده بود و با انگشت های ظریفش بازی میکرد.. خورشید بالاخره کامل بالا اومد.. صدای گریه پسرم میومد گرسنه بود و شیر میخواست غم به ما رو اورده بود صدای شکستن میومد هراسان به بیرون دویدم فرهاد خان بود ..تـبر رو دست گرفته بود.. داشت درخت های بی گـناه رو تکه تکه میکرد.. دونه دونه رو میشکست و زمین میوفتاد.. چه خشمی جلو چشم هاشو گرفته بود ،چه دردی داشت که اونطور وجودشو به اتـیش کشیده بود، میترسیدم جلو برم اما باید یکی جلوشو میگرفت به سمت خانم بزرگ دویدم:_ خانم بزرگ به داد فرهاد خان برس داره خودشو انگار خورد میکنه!!
فرهاد خان خسته تبر رو روی زمین انداخت ..روی خاک ها نشست چقدر بهم ریخته بود،طبل عزا میزدن تو کوچه و خیابون ها ،طبل میزدن و اعلام میکردن زن ارباب مرده ..زن ارباب و پسر ارباب مردن ،پسری که پاشم تو این دنیا نزاشه مرده بود ..همون پسری که ریحان بخاطرش همه کار کرد و اخر جونشم داد.. پسرم شیر میخورد و اشک هام روی صورتش میریخت، تو چشم بر هم زدن خونه اربابی بزرگ پر شد از مردم و کسانی که برای تسلیت میومدن.. کاظم رو فرستاده بودن بساط خاک سپاری رو اماده کنه ..صدای گریه ها کم میشد و دوباره اوج میگرفت ..گندم حتی هنوز نمیدونست چی به سرش اومده ..دختر بیچاره فقط با بچه ها بازی میکرد و از دنیای بزرگترا جدا بود ..جسم بی جون ریحان رو تو حمام عمارت شستن ،غـسل دادن و اماده بردن شدن.. من نمیتونستم برم چله داشتم و چقدر اون روزها همه به این چیزا اعتقاد داشتن.. یادمه رفتم بالا سر ریحان تمیز و مرتب اماده رفتن بود ..
صورت قشنگش عاری از هر عیبی برق میزد ..دستمو روی صورتش کشیدم.. نمیترسیدم از مرده، اون مرده هم درد من بود هم راه من بود ..اهی کشیدم و لب زدم دیدارمون به قیامت ریحان اگه دینی به گردنم داری حلالت باشه توام حلالم کن ...منو کنار زدن روشو پوشوندن و بردنش.. برای همیشه از عمارت بردنش.. ریحان که یه روزی برای زندگی اومده بود، حالا رفت.. خانم بزرگ به کاظم سفارش کرد میخوام براش سنگ تموم بزاری..
میخوام با آبرو دفن بشه و مراسم داشته باشه ..
یهو دلم ترکید و گفتم : شما از بس تو گوشش خواندی باید پسر بیاری، شما باعث شدی این طوری بره.. خانم بزرگ پشتشو بهم کرد و گفت : چون ریحان دوستت داشت زبونتو کوتاه نمیکنم..یادت نره من کی هستم،من هنوزم خانم این عمارتم ،من مادر اربابت هستم و یه روزی زن اربابت بودم ..به درب اشاره کرد ازش نترسیدم و فقط بیرون رفتم ..عزا شروع شده بود رخت سیاه شد رخت ما ..بریز و بپاشی شد و همه چیز رو به بهترین شکل فراهم کردن ..ریحان لایق اون همه عزت و احترام بود ..پچ پچ ها تمومی نداشت و هنوز کفنش خشک نشده همه پی عروس جدید بودن.. اقوام فرهاد پی این بودن دخترهاشون رو تو مجلس ختم ریحان به چشم عشقش بیارن..بوی پلو و خورشت قیمه همه جا پیچیده بود..
چقدر جاش خالی بود هنوز باورم نمیشد مرده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوچهار
این مرد اینجا چکار میکنه؟
بعد از شرح ماجرا ارسلان رفت جلو و همینطور که با دقت نگاه به اون مرد میکرد یهو رو به اردلان گفت ،اینو نمیشناسی،اردلان با تعجب گفت نه تا حالا ندیدمش...
ارسلان گفت این اصغر برادر زاده ی ارباب چند ده پایین تر از ده خودمونه،چند باری وقتی رفته بودم تو اون ده دیده بودمش،یه آدم پست که آوازه اش تو اون ده و چند تا ده اطراف پیچیده بود چطور تو نمیشناسیش؟
اردلان وقتی اسم اون مرد رو شنید همینطور که بهش زل زده بود گفت تو برادر فلانی نیستی؟
اونم سرش و انداخت پایین و با شرمندگی گفت چرا هستم...
اردلان دوباره رفت یقه اش رو گرفت و گفت چقدر پستی ، تو علاوه بر خراب کردن زندگی برادر من ،به برادر خودت هم خیانت کردی،شنیده بودم اون زن با برادر شوهرش از روستا فرار کرده اما باور نمی کردم تا این حد پست باشه که بخواد زیر پای برادر شوهرش بشینه،البته از اون پست تر تویی که باعث مرگ برادرت شدی ،حالا میرم زنگ میزنم مخابرات روستا تا بیان اینجا خودشون به حسابت برسن...
ما که از حرفهای اردلان چیزی نمیفهمیدیم و همینطور بهش خیره شده بودیم که ستاره پرسید این کیه و جریان چیه؟
اردلان گفت این برادر شوهر مرضیه اس ،سه چهار سال بعد از ازدواجش خبرش پیچید که با برادر شوهرش فرار کرده و هیچکس ازشون خبر نداشت ،بیچاره شوهرش انقدر ناراحت بود از این آبروریزی که چند وقت پیش شنیدم خودش رو حلق آویز کرده،بعد با حرص گفت حالا میدونم باهات چکار کنم..
منم به این فکر میکردم واقعا یه زن چقدر میتونست بد باشه و خیانت کردن تو ذاتش باشه که باعث مرگ همسرش بشه و بعد از سالها به خاطر کینه بخواد زندگی یکی دیگه رو به ورطه ی نابودی بکشونه ک دیونه اش کنه، از اون بدتر اینکه خدیجه هم تو این کار دست داشت...
ارسلان رو به اردلان گفت پاشو ماشینو روشن کن ببریم تحویلش بدیم تا اون مار خوش خط و خال هم دوباره خودشو مخفی نکرده ،پیداش کنن و به سزای عملش برسوننش...
اصغرگفت،بخدا اگه منو تحویل بدید به زناتونم گفتم هیچ اسمی از کسی نمیبرم ،برای دزدی هم چند ماه زندانی میشم و دوباره آزاد میشم، اونوقت دیگه...
اردلان اجازه نداد حرف بزنه و تا میخورد کتکش زد و گفت حالا برای ما خط و نشون میکشی یه بلائی به سرت بیارم به کارهای نکرده هم اعتراف کنی چه برسه به بقیه چیزها...
اصغر که حالا متوجه خشم اردلان شده بود گفت بخدا من تو اون روستا مشغول کار خودم بودم ،انقدر این زنِ زیر پای من نشست و برام ادا اومد که منم کم کم از راه بدر شدم و تن به نقشه هاش دادم ،انگار منو جادو کرده بود که پا رو همه چیز حتی زندگی و آبروی خودم و برادرم گذاشتم و باهاش از اون روستا زدم بیرون...
اردلان گفت خوب حالا مثل بچه ی آدم حرف بزن ببینم چی شده و چرا سر از اینجا در آوردی؟
اصغر دوباره از اول شروع کرد به حرف زدن و گفت بعد از اینکه اومدیم شهر مرضیه تو یه خونه مشغول به کار شد و هر روز به من وعده های سر خرمن میداد،منم در حالی که میدونستم داره به هم خیانت میکنه اما بازم دوسش داشتم و عشقش چشممو کور کرده بود و هر چی میگفت بی چون و چرا قبول میکردیم، تا اینکه پاپیچش شدم که عقد کنیم ،اما اون شرط گذاشت که باید اول خانواده ی ارسلان رو که اومدن شهرپیدا کنیم و زنش رو که زندگی مرضیه رو خراب کرده به سزای کارش برسونن بعد از دیونه شدن ماهور خانم و بستری شدنش تو تیمارستان، باهم عقد میکنیم..
من هر چی گشتم شما رو پیدا نکردم تا اینکه مرضیه یه روز دخترتون خدیجه رو که با یه آقای پیر و یه زن جوون اومده بودن تو اون خونه میبینه و کم کم باهم رفت و آمدشون بیشتر میشه و خدیجه هم از خدا خواسته با مرضیه تو این کار دست به دست هم میدن تا زودتر به نتیجه برسن...
بعد هم فکر میکنم خدیجه با اون آقا و خانم رفتن کویت و بقیه کارها رو سپرد به مادرش و برای اینکه این کار زودتر به نتیجه برسه یه پول خوبی هم به من داد و کلی هم سفارش کرد که کار بی نقص باشه...
حرفهای اصغر به اینجا که رسید مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن و التماس کردن که تحویلش ندن و بزارن بره..
اردلان یه نگاه به ارسلان که دست روی قلبش گذاشته بود و هر لحظه رنگ صورتش به سرخی میزد ،انداخت و دستپاچه زد روی سرش و سریع رفت زیر شونه ی ارسلان که مانع از افتادنش بشه،ارسلان دیگه داشت نفس کم میآورد ،کمک کردیم و سوار ماشین کردیمش من و ستاره جلو نشستیم و به زری سفارش کردیم درها رو قفل کنه و بچه ها رو با خودش ببره...
ارسلانو به بیمارستان رسوندیم ،سریع بستریش کردن و کارهای درمانش رو شروع کردن..
من و ستاره تو سکوت اشک میریختم و به درگاه خدا دعا و نذر و نیاز میکردیم که مشکل جدی برای ارسلان پیش نیاد و تو این موقعیت خدایی نکرده بلایی سرش نیاد و تنهامون نذاره
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوچهار
آروم زیر لب گفت: زیر زمین داره رخت میشوره ..
رضا و آقاجان یکراست به اتاق رفتن،اما من یکسره به زیر زمین رفتم..
عفت با دیدنم خوشحال شد سلام کردیم، دستمو دور گردنش انداختم بوسیدمش گفتم: دختر کجایی ؟تو رفتی که خبر بدی ..
عفت با بغض گفت :هیچی والا تو این خراب شده در حال کلفتی !
گفتم: پاشو دست از رخشویی بکش، یک کوه رخت رو ریختن سر تو بیچاره، خدا ازشون راضی نباشه،مگر بهت نگفتم ساده نباش، دیگه دوره این چیزا گذشته ..
گفت: چه کنم خواهر !!یکروز میخواستم بلند بشم بیام شهر پیش شما ،اما شمسی بهم گفت: اگر بری بخدا به همه میگم که بی آبرویی کردی..ترسیدم ! از آبروی آقاجان ترسیدم، ده پر میشه که من زن سالمی نیستم …کمی نگاهش کردم گفتم :نمیتونستی یه زنگ بزنی بما بگی ؟
گفت: ای خواهر برو ببین به تلفن یک قفل زده و میگفت حق نداری بیرون هم بری …
گفتم: اصغر چی ؟اون چی گفت ؟
گفت: چی داره بگه، گفت منکه اینو نمیخوام اما برای کمک به تو که خوبه …
گفتم: پس اینطور ..پاشو دستاتو آب بکش بریم بالا ببینم..
گفت: پس رخت و لباسا چی میشن ؟
گفتم: بزار بریم ..
دوتایی باهم رفتیم بالا ..
شمسی وقتی عفت رودید هیچی نگفت، اما خوب میدونست اون حجم از لباس به این زودی تموم نشده ،با خنده زورکی گفت :عفت جان کارِت تموم شد ؟
تا عفت اومد دهن باز کنه گفتم :شمسی خانم جدیدا میگن یه دستگاه اومده ،هرچی لباس بدین بهش میشوره، یکی از اونا بخرید،ماشاالله اکبر آقا که وضع مالی خوبی داره ! عفت هم باید تکلیفش معلوم بشه !
یهو شمسی با ناراحتی گفت: حبیبه جان فکر نمیکنی خیلی کاسه داغتر از آش شدی ؟
گفتم: نه ! آقاجانم الان برای همین موضوع اینجاست و اینکه شما خیلی تو زندگی عفت مداخله میکنی ،به عروس گلت بگو بره رخت و لباساتونو بشوره تو آب مونده، بعد به عفت اشاره زدم،گفتم: بریم تو اتاق خودش ..
وقتی رفتم تو اتاق گفتم: یکساکی چیزی بردار و لباسهاتو بریز توش که اگر اصغر اومد وناراضی بود ،جمع کنیم بریم...
عفت اشکش اومد وگفت حبیبه من لباسی ندارم، هرچه لباس زن اصغر کهنه که بشه میزاره برای من ..
گفتم :چادر وپیراهن نویی که برات خریدم رو بردار !
گفت: همون لحظه که با شمسی به روستا رسیدیم، اونهارو ازم گرفت وبه عروسش داد گفت تو جایی نداری که بری ،اینارو بده به هووت تا هرجا میره ترو تمیز بره،بعد چند دست لباس کهنه در زنبیلی انداخت که بیاره
ولی من بهش گفتم :عفت این لباسارو برندار، خودتو خوار نکن، با چادر سرت بیا بریم …آماده نشسته بودیم تا اکبر آقا و اصغر به خونه بیان، شمسی داشت از درون خودشو میخورد، اما جرأت حرف زدن نداشت، ماه منیر دخترمن در اتاق بازی میکرد که شمسی گفت: بچه برو بشین …
اسم عروس شمسی هم ماه منیر بود …چون خیلی بمن برخورده بود گفتم :با ماه منیر منی یا با عروست ؟
گفت: نه همینطوری گفتم که بره بشینه ..
گفتم :شمسی خانم یادته تو خونه من بودی چقدر احترامت کردم ؟ حالا اینطوری میگی ! ما که میریم اما زشته…
عفت مثل یه جوجه کز کرده بود،یهو رضا گفت :با اجازه من میرم اکبر آقا واصغر رو میارمشون..
به عفت یواشکی گفتم: چیز با ارزشی نداری برداری؟
گفت: نه …
رضا بعد از نیمساعت با اکبر آقا و اصغربخونه اومدند، اصغر انگار مرد جا افتاده ایی شده بود و در مقابل ما خیلی خونسرد ایستادو سلام علیک کرد ..
آقاجان که خیلی توپش پر بود فوراً گفت: اکبر آقا عزیز مردم رو میگیرید کُلفت تحویل میدین ؟
اکبر آقا گفت روم سیاه کلحسین این کار زن هاس ،من مداخله ایی ندارم..آخ که چقدر زمین گرده ..درست حرفی که خود آقاجان به ما زد به دخترش گفته شد..
بعد بهش گفت :شما مهلت ندادید بچه من دوا درمان کنه، رفتین زود برای پسرتون زن گرفتید ..گفتین همینکه بچه رو زایید ردش میکنیدمیره پی کارش، اما دختر من شد کلفت دختری که خیلی از بچه من کمتر بود ..
بعد روکرد به زن اصغرو گفت ببخش خانم، اما اگر اینهارو نمیگفتم دلم می ترکید ..
روکرد به اصغر گفت: اصغر آقا شما هم دختر منو ول کردی به امان خدا و کلفت گرفتی برای مادرت ! نه جانم بمن بگو زنت رو دوست داری یا نه ؟
اصغر با وقاحت تمام گفت: آقاجان مگر من می تونم با دوتا زن همزمان زندگی کنم ؟بنظرم دست دخترت رو بگیر و با خودت ببر ! بزار بره با یکی مثل خودش ازدواج کنه براش بهتره …
یهو عفت گریه اش بلند شد، دلمون براش کباب شد گفت: اصغر خیلی نامردی ،خدا جوابتو بده ..و با تندی گفت داداش رضا بریم من آماده ام ،دیگه یکساعت هم تو این خونه
نمی مونم..
آقاجان گفت :ما خونه جواهر می مونیم تا شما طلاق عفت رو بدین و با اشاره دستش گفت :پاشین دیگه اینجا موندن صلاح نیست وهمگی باهم بلندشدیم وبه خونه جواهر خواهر من رفتیم ..
شمسی ماتزده به ما نگاه میکرد، اما دیگه حرفی برای گفتن نداشت ،فقط به اصغر گفت:
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهار
ومن چطور فکر میکردم این دختر دختر خوبیه وبهترین زن هستش برای آراز؟چرا از آراز خواسته بودم حواسش به زندگیش با نرگسی باشه که از مادرش بدتره ومعلوم نیست چی در سر داره....
بلند شدم نزدیکش شدم:چه خوب که تلاش میکنی برای زندگیت،اما من برای این همه عشقی که دور واطرافمه زحمت نکشیدم،فقط دوستشون دارم اونم از ته دل وبا تموم وجود و راز زندگی همینه،اینکه آدمها رو همونطور که هستن دوست داشته باشیم زشت وقشنگ،کوتاه وبلندیاشون هم نبینیم،راستی قدکوتاهمو توی سرم زدی، اگه به گوش عزیزانم برسه این زبون سرخت سرتو به باد میده، بهت پیشنهاد میدم غلافش کنی به هر حال عروسی گفتن خواهرشوهری گفتن،قبلا خواهرشوهرا ابهت سرسختی داشتن ومن این آداب و رسوم رو حفظ میکنم راه ورسمش هم بلدم،تو هم که هستی نگاهت میکنم هرجا کم آوردم ازت میپرسم....
انگار تازه فهمیده بود چی گفته که دست روی شونه ام گذاشت:شوخی هم سرت نمیشه آساره؟البته ببخشید آخه فکر میکردم با این حرفها سر به سرت میذارم حال واحوالت عوض میشه، آخه کنج اتاق پوسیدی ،البته حق هم داری هر تازه عروس دیگه ای هم بود شاید بدتر از تو میشد....
دلم نمیخواست بیشتر از این حرفهاشو بشنوم ولبخند خشکی زدم....
پروانه فانوس هارو روشن میکرد که خوشحال رفتم کمکش...فتیله هارو بالا میکشیدم که گفت:از فرداشب خودت میشی مسئول خاموش وروشن کردنشون،نمیدونستم خوشت میاد....
فانوس که روشن شد آویزش کردم:روشنایی رو دوست دارم، هرچند که این مدت به سیاهی شب خو گرفته ام...
پروانه ناراحت گفت:میدونم چقدر تلاش میکنی که خودتو شاد نشون بدی بخاطر بقیه، اما با تقدیر که نمیشه جنگید،سخته،دردناکه اما خدا خودش داده خودش هم گرفته، تو رو جون خانجون اینقدر خودتو اذیت نکن،اگه حتی رفتن به ایل بالا آرومتون میکنه، خودم با زنعمو صحبت میکنم....
کنار پروانه نشستم:چند وقت دیگه نی نیت به دنیا میاد؟؟؟
دستمو روی شکمش گذاشت:بیا ببین مثل پدرش یه جا بند نمیشه....
حسش میکردم که پروانه گفت: فکر کنم ماه ششم باشم ،دیر متوجه ش شدم اما شبنم ماه هفتمه هر دوتامون هم شکم نداریم....
دستمو روی شکمش چرخوندم که خم شد طرفم گونه امو بوسید: ایشالا مادر شدن خودت...
نگاهش که کردم غمگین لبشو گاز گرفت....خجالت کشید از چشمای من،تا میومدن حرفی بزنن یاد موقعیت من میفتادن وفوری خجالتزده ادامه کلامشون رو قورت میدادن....
لبخند غمگینی زدم که گفت:دیدم نرگس از اتاقت زده بیرون،نذار بهت نزدیک بشه چون دستی توی جادو جنبل داره ،عصری اونی که زیر بغل زده بود مرغ سیاه بود ومعلوم نیست برای چی میخواسته که اونطور باعجله بیرون زد، وقتی هم برگشت خاکی بود پس نذار وارد اتاقت بشه،لباسهات هم وقتی تنت میکنی صلوات بفرست که یه مدتیه کارهای عجیب غریب میکنه، خانجون هم گفته کنکاش نکنیم توی زندگیش ،هرچند رفتاراش باعث تعجبمون میشه...
پاهامو دراز کردم:نمیدونم چی بگم...
پسرا برگشتن خوشحال بلند شدم که حامین دستی واسم تکون داد....به خیالم میتونم گلی رو دستشو بذارم توی دست حامین، اما همین یه کار هم نتونستم درست انجام بدم....قدم قدم بهشون نزدیک شدم که ایاس بقچه ای پرت کرد توی هوا گرفتمش....بوی بادام تازه پیچید توی دماغم...یه سنگ برداشتم وبرگشتم که حامین داد زد:یه وقت خجالت نکشی به خاطر شکمت یه خسته نباشید هم به ما نگفتی....
بقچه رو سفت چسبیدم وجلوی در اتاق نشستم:سلامت باشی برادر...
زنعمو جا انداخت ودور هم نشستیم دونه دونه بادام میشکوندم ومیخوردم که زنعمو از دستم گرفت:باز هم که مثل بچگی هات تا چشمت میخوره به بادام تا همه رو ته نکشه ولکن نیستی...
با لب ولوچه آویزون نگاهش کردم که تیلیت آماده جلوم گذاشت:بیا بخور مقویه چندبار بهت بگم با هرچیزی که میبینی شکمتو پر نکن....یکدفعه زنعمو دستپاچه بود بلند شد کاسه تیلیت رو داخل مجمع گذاشت مقداری سبزی هم کنارش ،دستمو کشید وارد اتاق که شدیم گفت:از این به بعد حق نداری جلوی کسی حتی آب توی دهنت بریزی،گرسنه ت هم بود در اتاق رو از داخل قفل کن تنهایی دست توی دهنت کن....
با دهن باز نگاهش میکردم که روی پای خودش زد:من حتم دارم بارداری، اما این خبر نباید جایی درز کنه، فعلا مجالش نیست کاش به حرف خانجون گوش میدادم دندون روی جگر میذاشتم و ردت میکردم بری ایل بالا...
کنار زنعمو نشستم:چی شده چرا درست وحسابی حرف نمیزنی،من که دیگه بچه نیستم وهزار سالم شده با این همه بدبختی...
با این حرفم بغض گلوشو گرفت:از بچگی چه آرزوها که واست نذاشتم،خدا بهم دختر نداد وبا اومدن تو چراغ خونه ام روشنتر شد شدی محرم حرفهام،دختر خونه ام،مونس پسرام اما....
لعنت خدا به شیطانی گفت وآروم ادامه داد:همه خانواده ت دلنگرانتن اگه میبینی نیومدن چون خانجون مانع شده وگرنه به زور هم که شده میومدن
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_صدوچهار
دنبال مامان راه افتادم. کنار قبری نشست و خودش رو روی قبر انداخت. با صدای بلند شروع به گریه کرد.چنان با سوز گریه می کرد که باعث می شد هرکی از اون اطراف رد بشه لحظه ای بایسته، بغضم شکست و اشکم روی گونه هام جاری شد. کنار مامان نشستم. دستم و روی شونه اش گذاشتم. سر بلند کرد. چشم های آی خوشرنگش قرمز شده بود.
دستی به سنگ قبر سرد کشید:می بینی اینجا خاله ات با بچه اش خوابیده. سالهاست که این قبر ،این یه تیکه جا شده خونه اش و گریه مجالش نداد. بابا اومد جلو :ساتین عزيزم بس نیست اینهمه سال گریه کردی ... چیزی عوض شد؟
-نه اما تو نبودی تا ببینی خواهر جونم چطور توی بغل خودم مرد و من کاری نتونستم بکنم.
دستم و آروم روی سنگ کشیدم. آهم رو پرسوز بیرون دادم. مهستی کنارم نشست:میدونی دریا، روزایی که مامان می اومد و کنار قبر خاله می نشست و اشک می ریخت درك نمی کردم چرا این همه سال داره برای خواهری که سالهاست مرده سوگواری می کنه اما ... مکثی کرد. سر بلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم که یهو بغلم کرد.
اما الان میدونم داشتن خواهر چقدر چیز خوبیه ... حالا درك می کنم. مامان حق داره خواهرشو هرگز فراموش نکنه چون خودم بعد از سال ها به تنها خواهرم رسیدم. منو مامان بابا دوست داریم دریا
۔ آروم پشتش رو نوازش کردم. منم دوستون دارم خیلی ...
از قبرستون خارج شدیم. مامان ساکت بود. حالشو درك می کردم اما هیچ کاری از دستمون بر نمی اومد. دستی روی شکم تختم کشیدم.هنوز تصمیمی راجب ادامه ی زندگی با غیاث نگرفته بودم و سردرگم بودم. با وارد شدن به حياط عمارت، ماشین عمو آبتین رو دیدم. ته دلم برای غياث تنگ بود. بابا نگاهی انداخت:آبتین اومده؟
-آره قرار بود بیاد.
سمت عمارت رفتیم که در عمارت باز شد و ماهور خوشحال به استقبال مون اومد.
-فکر کردین می تونین تنها بدون من خوش بگذرونین؟
ماهور و بغل کردم و با هم وارد عمارت شدیم.
عمو و زن عمو با دیدنمون بلند شدن. گرم صحبت و بگو بخند شدیم. شام رو کنار هم خوردیم و قرار شد فردا بریم عمارت پدری عمو آبتین تا عمو اونجا رو هم بهمون نشون بده.
رو تختم دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. دلم آرامش می خواست ... یه خانواده که مال من باشه. صبح با سر و صدای ماهور و مهستی بیدار شدم اما کمی کسل بودم و دوباره خوابم می اومد. بی میل آبی به دست و صورتم زدم. مامان مجبورم کرد تا صبحونه بخورم ..میدیدم چقدر هوام و داره. بعد از صبحونه سوار ماشین شدیم تا به ده عمو آبتین که فاصله ای با ده مامان اینا نداشت بریم.
بعضی از درخت ها شکوفه داده بودن. چند روزی بیشتر تا سال نو نمونده بود. دلم می خواست سال جدیدم رو به طور دیگه شروع کنم. ماشین کنار در بزرگی ایستاد و چند تا بوق زد. در حیاط باز شد. با باز شدن در نگاهم به عمارت بزرگ اما قدیمی ای افتاد. انگار کسی به ظاهرش نرسیده بود. از ماشین پیاده شدم. عمو آبتین نگاهی به عمارت انداخت.
آهی کشید: -این عمارت برای من هیچ خاطره ی خوشی نداره.
از روی خاطراتی که مامان تعریف کرده بود حال عمو رو درک می کردم.
- اینجا کسی زندگی نمیکنه؟
نه فقط چند تا خدمتکار خانه زاده که محصول ها رو جمع می کنن. دیگه کسی اینجا زندگی نمی کنه. چرخی تو عمارت زدیم. روی تمام اشیاء عمارت خاک نشسته بود و دیواره ها تار عنکبوت بسته بود. شبيه خونه ی ارواح بود. مامان دستم و گرفت. بيا تا اتاقی که همراه صنم زندگی می کردیم رو نشونت بدم. همراه مامان سمت ته باغ رفتیم. اتاقی کاهگلی که چیزی ازش باقی نمونده بود رو نشونم داد. در چوبیش رو باز کرد. کلی خاک
ریخت روی زمین. مامان آهی کشید: -اینجا اتاق مشترک من و صنم بود.
شبهایی که کیارش خان من و تنبیه می کرد عمو آبتینت برام کرم می آورد و صنم کل بدنم رو چرب می کرد.
-مامان تا حالا فکر کردی میتونی کتاب زندگیت رو بنویسی؟
مامان گونه ام رو بوسید. آره اونم سه جلدی... متعجب نگاهش کردم.
-چرا سه جلد؟
یکی از زندگی خودم و دیگری زندگی دخترم.
دختری که بعد از ۲۵ سال دیدمش و بعدم زندگی ما کنار هم . لبخندی زدم: -مامان، اون جوی آبی که همیشه میرفتی اون سمت همین اتاق قرار داره؟ بيا تا نشونت بدم.
همراه مامان از اتاق بیرون اومدیم. از لای درخت های بلند و تنومندی که نشان دهنده ی قدمتشون بود گذشتیم. به جوی کوچک و باریکی رسیدیم که آب روانی توش جاری بود.
-اینجا تنها جائی توی عمارت بود که بهم آرامش می داد. چه شب هایی که زیر نور ماه نشستم و به صدای سازدهنی غریبه ای آشنا گوش سپردم.
-مامان، تو عمو آبتین رو دوست داشتی؟ مامان لبخندی زد:-عمو آبتین مرد خیلی مهربونیه و اولین فردی بود که حس کردم دوسش دارم.
-الانم؟
نه عزیزم، الان یه جور دیگه دوسش دارم. مرد بزرگیه ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾