#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدویک
و حالا بعد از گذشت این همه سال می فهمم اینطور نبوده ،، و اون حسرت در دل منم هم وجود داشته ؛؛
برای همین به اولین مردی که به من محبت کرده بود اونطور علاقمند شده بودم ..
بگذریم ؛ حال براتون از اون روز بگم ...
شیوا نمی تونست جلوی خودشو بگیره و همینطور با صدای بلند گریه می کرد و عقب ؛عقب میرفت ..من دویدم توی حیاط تا کمکش کنم ..
که چشمم افتاد به مردِ کوتاه قد و لاغر اندامی با موها و سیبل سفید ..و چشمانی آبی و پوستی روشن ..اونقدر تر و تمیز بود که برق می زد و آدم فکر می کرد همین الان از توی حموم در اومده ..زیر لب گفتم : آصف خان ؛آصف خان این بود ؟
در حالیکه قامتشو راست نگه داشته بود و چشمش لبریز از اشک ؛ و خیلی ناراحت به نظر می رسید رفت طرف شیوا .
پشت سرشم عمه که یک ساک بزرگ دستش بود و صادق خان ؛ که چهار تا چمدون بزرگ رو با خودش آورد و تند و تند اونا رو گذاشت توی ایوون و رفت؛
شیوا همینطور که عقب عقب میرفت و با صدای بلند گریه می کرد ؛ تا شاید دق و دلِ این همه سال رو سر پدرش خالی کنه ..و حتی دیگه کنترل آب دهنشو نداشت و بازم عقب تر رفت ؛
طوری شبیه به ناله در حالیکه دستهاشو بی هدف بالا و پایین می برد گفت : نیا جلو ..به من دست نزن من دیگه دختر تو نیستم ..نیستم ؛؛
چرا اومدی اینجا ؟می خواستی داغ دلمو تازه کنی ؟
نترسیدی ازم مرض بگیری ؟ از دخترت که یک روز می گفتی همه ی دنیا ی توست نترسیدی ؟ برو از اینجا ؛؛؛ اگر به خاطر بچه هام مجبور نبودم کمکت رو قبول نمی کردم ..آصف خان با لحنی که در مونده و التماس آمیز بود ولی سعی می کرد ابهت خودشو حفظ کنه یکم دیگه رفت جلو و گفت : حق داری ..تو هر چی بگی حق داری ..آروم باش بابا جان ..
من فدای تو بشم شما اول آرامش خودت رو حفظ کن بعد با هم حرف می زنیم ..بیا بغلم پدر جان ..
شیوا هق و هق می زد و بریده بریده گفت : نه ؛ نمی زارم بهم دست بزنی ..برو کنار ،، می دونم که الانم به خاطر اصرار های عمه اومدی منو ببینی ..
تو از من می ترسی ..من یک جذامی هستم ...جذامی ؛؛ همه ترکم کردن ...حتی شما که پدرم بودی ...هیج کس دیگه منو نمی خواد ...
عمه که داشت مثل من اشک میریخت مداخله کرد و گفت : اِ ی بابا ، این حرفا چیه ؟
کی گفته که من می تونم بابات رو وادار به کاری بکنم ؟ بسه دیگه بریم توی خونه اونجا حرف بزنیم ...من نمی تونم روی پام وایسم هشت ساعته توی راه بودیم ..و نگاه معنا داری به من کرد..فورا سلام کردم ..
گفت: علیک سلام برو آرومش کن به حرف تو گوش می کنه ..بیارش تو ..
دارم ضعف می کنم نمی تونم اینجا وایسم ..آصف خان توام کاری به کارش نداشته باش بزار آروم بشه ..والله به نظر من حق با شیواست ..
شیوا به دیوار حیاط تکیه داده بود و هنوز بلند گریه می کرد و آصف خان بالا تکلیف با چشمی اشک آلود وا رفته بود ...
رفتم زیر بغلِ شیوا رو گرفتم و گفتم : شیوا جون به خاطر بچه ها ؛ آروم باشین ؛؛
به قران ناراحت شدن دارن گریه می کنن ..تو رو خدا ..بریم توی خونه ؟ بهتر نیست ؟
آصف خان گفت : شیوا ؟ دخترم تو اشتباه می کنی ؛
مگه من می تونم تو رو فراموش کنم غصه ی بزرگم توی زندگی تو شدی ..
شیوا بدون توجه به حرف اون رفت به طرف پله ها و آصف خان هم دنبالش و منم پشت سرشون ..عمه زود تر رفته بود و بچه ها رو که هر دو از صدای مادرشون به وحشت افتاده بودن آروم می کرد ...
تا وارد شدیم ..گفت : چقدر اینجا خوب شده ؛ حالا میشه بهش گفت خونه ..
البته نه اون خونه باغی که شما گفتی داداش ..
اینجا مثل خرابه بود شیوا و گلنار درستش کردن ..
آصف خان در حالیکه زیر چشمی به شیوا نگاه می کرد رفت نزدیک عمه روی مبل نشست وبچه ها رو یکی یکی بغل کرد و بوسید و بعد در حالیکه اوقاتش سخت تلخ بود دستهاشو از جلو بهم گره کرد ...
شیوا هم نشست در حالیکه با بغض سرشو پایین نگه داشته بود سکوت کرد ..
۰مپمن برای بعد از ناهار که با شیوا عادت داشتیم؛؛ چای رو آماده کرده بودم ..
پرسیدم عمه خانم چای بریزم ؟
گفت : ما ناهار نخوردیم ..چی دارین ؟ مثل اینکه سفره تون هم پهن بود ؟ ..
شیوا هیچ حرکتی نمی کرد و حرفی نمی زد ؛ بیشتر از اونی که تصورش میرفت عصبی و ناراحت بود گفتم : خورش قیمه الان حاضرش می کنم ...
خودم فورا دیس برنج و ظرف خورش رو بر داشتم و بردم که گرم کنم و برای اونا سفره ی ناهاری تدارک ببینم و در ضمن به حرف هاشون گوش می دادم ...
آصف خان گفت : حالا چطوری بابا ؟ شنیدم خوب شدی ..
بازم نباید بزاری کسی بفهمه ؛ مردم برات درد سر درست می کنن ..
شیوا دوباره از هم پاشید و فریاد زد بهت میگم چرا اومدی ؟ درد سر من به شما ربطی نداره ؛ من خودم می دونم باید چیکار کنم به کسی احتیاج ندارم ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدویک
مصطفی با صدای تقریبا بلندی گفت چی؟کی ریخته تو خونه؟چرا بردنش؟چقد بهش گفتم دست از این کارا بردار و به ننه ت فکر کن،تو نمیخواد اینجا بمونی برو خونه من میرم پیگیری کنم ببینم کجا بردنش،زود توی حرفش پریدم و گفتم نه منم میاد ننه طوبی حالش اصلا خوب نبود برم خونه بگم خبر ندارم از اصغر یه بلایی سر خودش میاره.....
مصطفی باشه ای گفت وراه افتاد،توی ماشین که نشستیم پوزخندی زد و گفت چه خبر از ارش اومد سراغت؟از لحن حرف زدنش یکه خوردم اما آرامش خودمو حفظ کردمو گفت میاد بلاخره قلبم روشنه،تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم و تمام مسیر توی سکوت گذشت،خدا خدا میکردم برای اصغر مشکلی پیش نیومده باشه و زود آزادش کنن…..مصطفی چندجایی سر زد تا بلاخره فهمید اصغر رو کجا بردن،ماشینو که پارک کرد به عقب برگشت و گفت هیمنجا بمون خب،اینجا جایی نیست که تو بتونی بیای داخل،سعی میکنم زود بیام اما هرچقدرم دیر اومدم از ماشین پیاده نشو خب؟باشه ای گفتم و مصطفی از ماشین پیاده شد،سرمو روی صندلی گذاشتم و سعی کردم تا اومدنش چرت بزنم خیلی خسته بودم و دیگه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم،نمیدونم چقد خواب بودم اما چشمامو که باز کردم دوتا چشم سبز رو دیدم که بهم خیره شده بود و تا متوجه بیدار شدنم شد سریع روشو برگردوند،نگاهی به بیرون انداختم و گفتم الان چه موقعست؟ببخشید انقد خسته بودم که نتونستم بیدار بمونم از اون موقع که اومدن و اصغرو بردن چشم رو هم نذاشته بودم،حالا چی شد تونستی چیزی بفهمی؟مصطفی دستاشو روی فرمون گذاشت و گفت یکراست فرستادنش زندان،با هزار زور و بدبختی تونستم برم ببینمش خیلی اذیتش کرده بودن،اینارو به ننه نگیها اما یکی از دوستام اینجاست قول داده کمکش کنه،شانس آورده تو خونه نتونستن چیزی پیدا کنن وگرنه هیچکس نمیتونست بهش کمک کنه،دوستم گفتم یکم زیر شکنجه مقاومت کنه و اعتراف نکنه سعی میکنم بیارمش بیرون،خوشحال سر جام کمی جابجا شدم و گفتم یعنی زیاد اون تو نمیمونه؟خداروشکر توروخدا زود برو به ننه بگم تا الان کشته خودشو….اینو که گفتم مصطفی خیلی غیر منتظره به عقب برگشت و گفت گل مرجان نمیخوای تو تصمیمت صرفنظر کنی؟متعجب گفتم کدوم تصمیم؟مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت شوهرت دیگه نمیتونه برگرده گل مرجان چرا خودتو عذاب میدی ؟یعنی میخوای تا آخر عمر از دست خانواده اش فرار کنی؟اصغرو بیین؟
بخاطر چهار تا دونه اعلامیه چه به روزش آوردن تمام ناخوناشو کشیدن،بعد فکر میکنی اون ارش که جرمش اقدام علیه حکومت و جاسوسیه رو راحت میذارن برگرده ایران؟به فکر خودت نیستی به اون بچه فکر کن،به شرفم قسم نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره فقط از خر شیطون بیا پایین……خسته از این بحث همیشگی آه عمیقی کشیدم و گفتم وای مصطفی توروخدا ادامه نده بزار برای یک بار هم که شده آرامش داشته باشم چرا هر وقت منو میبینی این حرف های قدیمی رو تکرار می کنی،ببین من بارها گفتم و یک بار دیگه هم میگم خواهش می کنم فکر ازدواج با من رو از سرت بیرون کن حتی اگر آرش نیاد حتی اگر اتفاقی برای آرش هم بیفته من دیگه ازدواج نمیکنم اینو توی گوشت فرو کن،من از آرش بچه دارم چه انتظاری از من داری؟وقتی که اون سر دنیا منتظر منو چشم انتظار پسرشه انتظار داری برم دادخواست طلاق بدم و با تو ازدواج کنم؟مصطفی گذشته ها گذشته من دیگه علاقه ای به تو ندارم چون عشق ما یه عشق مسخره و بچه گونه بود قبول کن،خواهش می کنم برو دنبال زندگیت ازدواج کن و منو هم فراموش کن من به درد تو نمیخورم،من دیگه یک زن متاهل و بچه دارم سختی زیادی توی زندگی کشیدم رو حم آسیب دیده نمی تونم کنار تو باشم تو باید یکیو داشته باشی که بهت آرامش بده خوشبختت کنه من نمیتونم به خدا قسم نمیتونم پس خواهش می کنم اگر هنوز حرمتی بینمونه این بحثو تموم کن و دیگه هیچ وقت ادامش نده،
مصطفی بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد خدا خدا می کردم تا رسیدن به خونه چیزی نگه و دوباره بحث رو ادامه نده،خوشبختانه تمام مسیر توی سکوت گذشت و بالاخره جلوی در خونه نگه داشت، ازش تشکر کردم و بدون اینکه جوابی بشنوم پیاده شدم دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه و به ننه طوبی بگم،بدجوری به این خانواده مدیون بودم و حس می کردم هیچ فرقی با خانواده خودم ندارن…..درو که باز کردم ننه طوبی روی سکو نشسته بود و داشت گریه میکرد با خوشحالی به سمتش پا تند کردم و گفتم ننه بخدا خبر خوب برات دارم،همین الان از پیش مصطفی برگشتم رفته بود سراغ اصغر باهاش دیدار هم کرد و گفت حالش خوب خوبه و به زودی هم آزادش میکنن،خداروشکرازش اعلامیه و نوار نگرفتن و همین باعث میشه که توی زندان نگهش ندارن، ننه طوبی
سریع اشکاشو پاک کرد و گفت راست میگی توروخدا؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صدویک
سکینه زایمان کرده بود،دست میزدن و میگفتن پسر بدنیا اورده ..
اشک از گوشه چشمم پایین ریخت.. فرش رو چنگی زدم و تمام توانمو جمع کردم فریاد بزنم ..اما نمیشد تـنم میلرزید برای اولین بار دلم مادرمو میخواست.. دلم میخواست بود و موهامو نوازش میکرد چشم هامو که بستم نوازش دستی رو حس کردم اروم موهامو نوازش میکرد چشم هام سویی نداشت و بازشون کردم اون زن رو نمیشناختم ...حداقل چهره اش برام اشنا بود اما نمیدونستم کیه با محبت نگاهم کرد انگار با چشم هاش حرف میزد نه با دهانش :_ ریحان دختر زیبا روی من دختر خوش قلبم دردونه مادر من کنارتم
_ مادر؟ تو مادر منی ؟
لـبهاش لبخند میزد:_مگه صدام نزدی مگه همین الان منو نخواستی ؟؟
دستمو بالا بردم روی صورتش کشیدم: _ من باورم نمیشه تو مادر منی من خوابتو دیده بودم گفته بودن تو مردی مگه میشه مرده ها برگردن ؟مگه میشه اینجا باشی؟ صدای جیغ خدمه ای که داشت با جارو به سمت اتاق ها میرفت و منو یهو دید، منو به خودش جلب کرد ...
سرمو که چرخواندم مادرم دیگه نبود!!!
مادرم رفته بود یا شاید من مرده بودم ...
چه ترس بدی بود جدایی از دنیا و عزیزانت ...
با صدای خدمه به خودم اومد _ خانم چی شده ؟؟لـبهام بهم چسبیده بود _ سکینه حالش چطوره ؟
_ به سلامت زایمان کرده یه پسر تپل!
لبخند زدم و یهو از درد نالیدم ...مهلت نداد دیگه ناله کنم و یهو همه رو اورد بالا سرم.. قابله نگاهم کرد و گفت : بگید بازم اب گرم کنن داره زایمان میکنه ...خانم بزرگ دستشو زیر سرم برد و سرمو بالاتر گرفت نفس بکش دخترم ...اشک تو چشم هاش جمع شده بود سر همه فریاد زد:_ چرا منو نگاه میکنید راه بیوفتین به فرهاد خبر بفرستین ...همه دستپاچه بودن زیر بغلمو گرفتن و بردن روی تشک... قابله نگاهی بهم انداخت ...موقع زایمانت شده..
با لبهام گفتم: میدونم...
خانم بزرگ نگاهم کرد،خوشحال شده بود و گفت : پسرت داره بدنیا میاد ..دستمو جلو بردم چنگی به دامنش زدم...از درد نمیتونستم درست حرف بزنم ..
_ خانم بزرگ مادرم اینجا بود ..بالا سرم ..
چشم های خانم بزرگ خیره به لـبهام موند:_ مگه مادرت نمرده بود ؟؟
_ چرا اما اونو دیدم ،خودش گفت مادرمه اومده بود کنارم ازم مراقبت میکرد ..خانم بزرگ جوری اب دهنشو قورت داد که چروکهای روی گلوش تکون خورد :_ خواب دیدی لابد...
_ نه همین چند دقیقه پیش بود، من بیدار بودم..خودم صداش زدم ،خانم بزرگ دستهاش میلرزید، خودشو جمع و جور کرد و رو به قابله گفت : هر اتفاقی افتاد یادت باشه ریحان سالم بمونه...
اگه بچه پسر هم بود باز اول به ریحان برس ...بلند شد و با عجله بیرون رفت!
دردها دیگه امانمو بریده بود ،ساعت جلو میرفت و همه چشم به راه اون پسر بودن.. عجول بود تو اومدن ..اما میدونستم با اومدنش همه چیز رو کامل میکنه.. قابله فریاد میزد تلاش کن...چیزی نخورده بودم و ضعف داشتم.. واقعا زایمان یعنی مردن و دوباره زنده شدن.. دیگه نایی برای ناله نداشتم.. یهو تو اون همه درد سکینه رو دیدم که با رنگ و روی پریده و چادری که به کمر بسته بود اومد داخل.. بـمیرم برای قلب مهربونش که طاقت نیاورده بود تنها بمونم ...سکینه بالا سرم نشست دستمو محکم تو دست گرفت دیگه داری راحت میشی ..نفس بکش ریحان ...ولی نمیشد انگار به اون آسونی ها نبودجیغ میزدم و صدام تمام عمارت رو برداشته بود فرهاد سر خدمه های بیرون درب فریاد میزد و کسی از دستش کاری بر نمیومد ...
قابله میگفت خیلی درشته و زایمان سختی رو دارم ...تـنم ضعیف شده بود و تحمل اون همه درد رو یجا نداشت ..جیغ میکشیدم و گاهی از حال میرفتم و با سـیلی سکینه چشم باز میکردم.. فرهاد نمیومد داخل اوضاعم طوری نبود کسی بیاد...
شوهر سکینه مدام رو پشت بوم اذان میگفت و از خدا طلب کمک داشتن... گوشهام فقط منتظر صدای گریه اش بود منتطر اولین دیدارمون بودم ..
یهو دست سکینه رو چـنگ زدم و فریادزدم.دیگه وقتش بود و داشت بدنیا میومد ...پسرم داشت پا به دنیایی میزاشت که من براش ساخته بودم... قابله تشویق کنان گفت : قوی باش ریحان خانم ... چشم هام سیاهی میرفت و بالاخره!!!
چشم هام سیاهی میرفتن ساعت ها درد کشیده بودم و یهو قابله فریاد زد بدنیا اومد... پسرم پا تو این دنیا گذاشت... دردهام تموم شدن و با ناله ای که صورتم غرق عرق بود گفتم: بچه ام چیه ؟سکینه خوشحال لـب باز کرد:_ پسره... خانم پسر بدنیا اورد ..فرهاد درب رو با عجله باز کرد خنده اش تا زیر گوش هاش بود...
با چه عشقی نگاهم میکرد و گفت : ریحان ممنونم ازت.. خانم بزرگ دستهاشو بالای سرش بود و بشکن زنان میرقصید.. صدای کل کشیدن میومد و همه خوشحال بودن ...
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدویک
حرفام که تموم شد گفت ماهور من تا آخر راه باهاتم،کاری میکنم دست کسایی که سعی در رسوایی تو دارن و دارن برات دسیسه میچینن تا تو رو دیونه نشون بدن برای همه رو کنم،به روح خان بابا بهت قول میدم آرامش رو به زندگیت برگردونم تو فقط به حرفام خوب گوش کن بهم قول بده جاتو خالی نکنی و بهم اطمینان کنی...
به حرفاش فکر کردم و دیدم من این همه سختی تو زندگی کشیدم یک بار هم این راه رو برای آخرین بار امتحان کنمو همه چی رو بسپرم دست ستاره...
بهش گفتم باشه این بارم با وجودی که از ارسلان خیلی دلخورم اما به خاطر تو تحمل میکنم...
دوهفته بعد با مراقبتهای ستاره حالم خیلی بهتر شده بود، ارسلان هم اومد دنبالم،ستاره هم که شب قبل همسرش از ماموریت اومده بود ازش اجازه گرفت و بچه هاش رو سپرد بهش و با من همراه شد...
همه چی خوب پیش میرفت و تو این مدت رباب حسابی به من و بچه هام رسیدگی میکرد و نمیذاشت ستاره هم تو خونه دست به سیاه و سفید بزنه،زری هم هر روز میومد بهمون سر میزد و کمک حال رباب و بچه ها بود...
منم حالم بهتر شده بود و با وجود ستاره داشتم همه چی رو فراموش میکردم و دیگه کم کم داشت باورم میشد شاید همه چی خیالات بوده و من تو اون مدت واقعا مریض شده بودم،وقتی ستاره بود خان ننه انگار از بودنش راضی نبود و نمی تونست وجودش رو تحمل کنه به خاطر همین به ارسلان گفت خیلی وقته از برادرم بی خبرم و شب که اومدی منو ببر اونجا میخوام چند روزی بمونم ،شب که ارسلان اومد خان ننه برد تا چند روزی از دست متلک هاش راحت بشیم..
اون شب نزدیک اذان صبح بود که رفتم دستشویی ، دوباره اون سایه رو دیدم ،میدونستم که جن نیست و یه آدم معمولیه ولی بازم ترس برم داشت سریع راه رفته رو برگشتم سمت خونه که صداش رو شنیدم گفت دیونه، دیونه تو باید بمیری..
بدون مکث به سرعت پریدم تو خونه
همینطور که نفس نفس میزدم ستاره رو بیدار کردم و گفتم اون مرد بازم بالا پشت بوم بود،ستاره بلند شد یه چاقو برداشت و از پله ها رفت بالا ،بهش گفتم ارسلان رو بیدار کنم؟ گفت نمیخواد اون چوب رو بردار پشت سرم بیا منم با یه چماق پشت سرش راه افتادم،درو باز کرد و چراغ رو روشن کرد ،هیچ کس اون بالا نبود
ستاره گفت کسی نیست ،اگه هم بوده رفته
دوباره برگشتیم پایین،ستاره تو جاش دراز کشید وچشماش رو بست،یهو بلند شد و گفت ماهور من فردا صبح بعد از صبحونه میگم حالا که سرپا شدی دیگه برم که چند وقته بچه هام تنها موندن،تو هم بعد از تشکر خیلی عادی بگو کار خوبی میکنی منم میخوام چند وقت تنها باشم و بعد از رباب هم تشکر کن
و بگو چند روزی نیاد بالا تا تو بتونی خودت کارهات رو انجام بدی و مسئولیت رسیدگی به امور زندگیتو به دست بگیری،به ارسلان هم بگو حالا که ستاره نیست چند روزی برو پایین تا من فکرامو کنم و خودمو برای فراموش کردن گذشته آماده کنم و با انرژی بیشتری زندگی مو شروع کنم...
نگاش میکردم و به حرفاش با دقت گوش میدادم ،میدونستم ستاره بی دلیل هیچی نمیگه و حتما نقشه درست و حسابی داره و از کاری که میخواد کنه مطمئنِ و منم برای نجات زندگیم و رو شدن دست کسی که میخواست زندگیم رو از هم بپاشه هر کاری که ازم میخواست رو انجام میدادم...
فردا صبح هر کاری که گفته بود رو یه بار دیگه تو ذهنم مرور کردم،وقتی ستاره به ارسلان گفت که امروز میخواد برگرده خونه ازش تشکر کردم و بعد رو به رباب حرفهایی که ستاره گفته بود رو تکرار کردم ، رباب هم از خدا خواسته خندید و گفت خدا عمرت بده چند روزی میخوام برم به اسما سر بزنم به خاطر تو نرفتم، بعد رو به ارسلان گفت اگه اجازه بدی برم خونه اسما و امشب رو اونجا بمونم بچه ام حال نداره...
ارسلان رو به من گفت بچه ها مدرسه هستن و ستاره هم که میره ،تنها تو خونه مشکلی نداری ،گفتم نه تا کی این و اون باید اسیر من بشن بالاخره که چی؟؟
ارسلان به رباب گفت آماده شو سر راه تو رو هم ببرم،رباب طفره رفت و گفت من دم دمای ظهر میرم،صبح کله ی سحر برم اونجا چکار کنم؟
نزدیکای ساعت یازده بود که رباب اومد بالا، ستاره خودش رو پنهون کرد و رباب که مطمئن شد کسی خونه نیست،ازم خداحافظی کرد و رفت،بعد از رفتنش ستاره اومد بیرون و گفت خداروشکر همه چی اون طور که میخواستیم پیش رفت،بعد از خالی شدن خونه رفتم جارو برداشتم و مشغول جارو کردن شدم حالا که ستاره بود دلم قرص بود و ترسی نداشتم، همینطور که مشغول بودم همون سایه سیاه رو پشت سرم دیدم ،داشت بهم نزدیک میشد برگشتم سمتش که دوباره با اون صدای خشن و ترسناک گفت خیلی جون سختی ، مگه بهت نگفتم باید بمیری؟
حالا که ستاره تو خونه بود و داشت آروم آروم چماق به دست از پشت سر بهش نزدیک میشد ،قوت قلب گرفتم و گفتم تو رو خدا بگو کی تو رو اجیر کرده ؟من که با کسی کاری ندارم،تو رو خدا دست از سر من بردار،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدویک
حاج خلیل به حسن و شهلا تبریک گفت، بعد دستش رو توجیبش کرد وتعدادی اسکناس به حسن داد ..
حسن گفت :وای حاج آقا خیلی زیاده ..
گفت: مبارکت باشه عروسیته !!
عفت گفت: حبیبه جان این آقا همونیه که تعریفش رو کردی ؟
گفتم:اره این مرد خیلی مهربونه، اون بما مثل یک پدر کمک کرده تا ما به اینجا رسیدیم،بعد گفتم بیچاره سنی نداره ،اما سختی زیاد کشیده همش چهل و هشت سالشه !!!
عفت گفت: آخه چطور تونسته این همه سال تنها دوام بیاره …
خلاصه تو این حرفها بودیم که گفتیم زودتر بریم سفره شام رو بندازیم تا کباب از دهن نیفتاده ..
ناگهان صدای لگد به در حیاطمون هممون رو به خودمون آورد..
علی اکبر گفت :مادر من میرم در و باز میکنم، ما همگی گفتیم خدابخیر کنه، ما کسی رو نداریم ..
علی اکبر بسمت در حیاط رفت، منو عفت از دور جلوی در رو نگاه میکردیم که یهو علی اکبر داد زد ماماننننن....بیا زنعمو طلعته !!!
آره شمسی کار خودش رو کرده بود ،ما همه سرجامون خشک شدیم .حسن نگاهی بمن کرد وگفت: کی به این آدرس داده ؟ کی این خبر کرده ؟ یهو چشممون به شمسی افتاد که
داشت با گوشه چادرش عرق پیشونیش رو پاک میکرد، انگار ناراحت و مضطرب بود گفت: ما بخدا آدرس ندادیم من فقط
به مادرش گفتم ماداریم میریم عقد حسن ! همین !
حسن ناراحت گفت عفت چرا اینکارو کردین؟ منکه به تو گفتم طلعت نفهمه ..
من گفتم: خونسرد باشین خودم میرم جوابشو میدم ،هیچکس نیاد ،عفت توهم نیا،من تنها میرم ..
علی اکبر جلو در بود، طلعت میخواست وارد بشه، گفتم: علی اکبر در و پیش کن تا بیام، دَم در رفتم جلو طلعت با یه حالتی که میخواست خودشو معصوم نشون بده گفت: سلام...
گفتم :سلام ! امرتون؟
گفت: حبیبه میبنم که خیلی آدم شدی و به جاه و جلال رسیدی..
گفتم: خلایق هرچه لایق ..منهم لایق اینجا بودم ،حالا حرفت رو بگو...
گفت :با حسن کار دارم..
گفتم :حسن ازدواج کرد، با دختری که از زیبایی همتا نداره ،میخواد براش همسری کنه ،بعدها برای بچه هاش مادری کنه ..حالا تو چی میگی این وسط ؟
با مِن ومِن گفت :پس من چی ؟
گفتم: تو ؟ تو کی هستی؟
طلعت عاجزانه گفت: حبیبه من پشیمونم، دیگه میخوام خوب باشم، نمیخوام با کسی کاری داشته باشم ،میخوام با حسن باشم …منم بخاطر اینکه حرصش رو در بیارم خندیدم گفتم :علی اکبر چی میگه این طلعت ! بهش بگو ! بگو عموت زن گرفته ! دیر اومدی طلعت ،یکروز دیر اومدی ،ضمناً اینجا خونه منه ،مبادا دوباره اینجا پیدات بشه،توهمونی بودی که با مادرشوهرت منو میزدی یادت که نرفته؟
گفت: یعنی الان نمیخوای منو راه بدی تو خونتون خستگی در کنم ؟
گفتم :فکر نمیکنم با شما نسبتی داشته باشم.. یهو طلعت زد زیر گریه؛منو ببخشین بزارید زندگی کنم...
گفتم :طلعت خدا روزیتوجای دیگه بده بخدا حسن زن گرفت...
یهو طلعت خودشو جلو در حیاط انداخت زمین ،شروع کرد به کولی بازی در آوردن ! خودش رو زدن !
گفتم :طلعت اینجا کسی که تو میخوای وجود نداره ..حسن دیروز عقد کرد ..حسن رفت ..رفت ماه عسل ..تو هم برو ازدواج کن ..هرجا دلت میخواد برو از جلوی در خونه منم برو و دیگه به اینجا برنگرد ..
گریه های طلعت بیشتر شد گفت: منخودم تنها به اینجا آمدم ، جایی برای موندن ندارم، خواهش میکنم بزار بیام تو امشب رو اینجا بمونم، مطمئن باش فردا صبح میرم ،مادرم خبر نداره اومدم شهسوار ..آخه بهش گفتم میرم خونه داییم .
همون موقع یدفه حاج خلیل جلو اومد گفت: دختر جان بیا امشب بریم خونه من اونجا بمون و فردا صبح به روستا برگرد..
طلعت اشکاشو با گوشه چادرش پاک کرد گفت: ایشون کی هستن ؟
گفتم :حاج آقا شما صبر کن خودم فکری به حالش میکنم..با ناراحتی به طلعت گفتم: بیرون خونه منتظر باش...
میدونستم اگر پاش بخونه حاج خلیل باز بشه دیگه آبرویی برامون نمیزاره ..
حاج خلیل گفت :دخترم گناه داره در هرحال بی پناهه ،یا توی خونه ات راهش بده، یا من میبرمش پیش کارگرم که تا صبح همونجا بمونه بعد بره ..
گفتم: حاج آقا قصه این زن خیلی درازه، ازتون خواهش میکنم نه آدرس خونه آقاجان و نه خونه خودت رو به این زن بده، من میدونم چیکار کنم ..
دررو بستم ،حاج آقا رو داخل آوردم، علی اکبر جلوی در بود ..داخل اتاق شدم به خانواده شهلا گفتم: مبادا ناراحت بشید ،خیلی زود این مسئله حل میشه، فقط شما شامتون رو بخورید ! حسن جان تو و خانواده زنت همین جا در خونه ما بمونید، به هیچ عنوان جایی نرید، به رضا گفتم :یک ظرف غذا بده ببرم برای طلعت .شما هم شامتون رو بخورید تا من طلعت رو به خونه حاج احمد،برادر ننه بتول ببرم ..خودم اونجا میمونم تا طلعت رو فردا سوار اتوبوس روستا کنم،من با رضا میرم، شما هم بمونید خونه خودم تا صبح زود بیام و ازتون پذیرایی کنم.. عفت هم هست و هر کاری دارید با صغری بیگم انجام میده..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدویک
حتی فریادش رو هم دوست داشتم چون از دوست داشت....
بهرود با خشم گفت:معلومه داری چیکار میکنی؟؟آوردیش حالشو عوض کنی یا گند بزنی به حالش؟
آراز چشم از من برنمیداشت وبه بهرود گفت:برو....
بهرود گفت:هر وقت حالت خوب شد بیا دنبالش....
آراز گفت:دِ نمیفهمه چی داره به زبون میاره،پاک عقلشو از دست داده نمیدونم کی توی گوشش خونده که مدام میگه من شومم، نزدیکم نشید....
حامین جلو اومد:فعلا حالش خوب نیست درک کن....
آراز خنده عصبی کرد:فقط خودش حالش بده؟؟بقیه در اوج آرامشن؟؟چشماشو باز کنه تا ببینه چطور داریم با دیدن حال وروزش داغون و دلخونتر میشیم ،حالش بده قبوله،روزای سختی داره قبوله اما راهش حرف زدن از مرگه؟؟
حامین نگاهم کرد وگفت:کم کم بهتر میشه بهش وقت بدین،آساره الان ناراحته یه حرفهایی میزنه اما خوب میدونیم که بخاطر مادرمون هم که شده سعی میکنه زودتر حالش خوب بشه....
همه دور هم نشستیم که ایاس گفت:چرا حرف نمیزنی و دردهاتو بیرون نمیریزی؟اونقدر تک وتنها سختی هاتو توی این مدت به دوش کشیدی که همچین فکرهایی به سرت میزنه،مادرمون نیست که غصه بخوره فقط ماییم پس حرف بزن،ما هیچی نمیگیم وبا گوش دادن میتونیم کمی از دردهاتو تسکین بدیم....
سرمو بالا گرفتم:دانیار قول داده بود برگرده، اما درست روزی که منتظرش بودم، رفت وپشت سرش رو نگاه نکرد، حتی نمیدونم چی به سرش اومد توی کشور غریب،حتی نمیدونم کی کفن ودفنش کردن،وقتی چشمامو باز کردم گفتن زندگیت تموم شد، دیگه منتظر مردی که چشم به راهشی نباش.من حتی نتونستم شیون کنم ،حتی نتونستم دهنمو باز کنم اسمشو بلند بلند صدا کنم ،زیاد نبود زندگیمون، اما با رفتارهاش با قول وقرارهاش کم کم یه حسی بهش پیدا کرده بودم که اگه ازم دور میشد قلبم شروع میکرد اذیت کردنم ،حتی بوی عطرش هم هوا بود واسه ریه هام ،ولی نفهمیدم زندگیم چی شد؟چرا تموم شد؟ولی نفهمیدم زندگیم چی شد؟چرا تموم شد؟چرا کسی بهم نگفت بریم فرنگ دنبالش؟چرا با من مثل غریبه ها رفتار کردن حتی منو باعث وبانی رفتن وبد عهدی دانیار میدونستن؟؟ساواش برادرم بود، مثل شماها دوستش دارم .همه اون سالهایی که تهرون بودم هر وقت میومد دیدنم کمتر غصه دوری شمارو میخوردم ،جای شمارو برام پرکرده بود،از بعد دانیار سراغمو نگرفت شاید اونم منو مقصر میدونست که رفت وپشت سرش هم نگاه نکرد....
پروانه ای روی دامنم نشست، اونقدر زیبا بود که انگار خدا سر فرصت نشسته بود هرچی رنگه توی بالهای این پروانه نقش کشیده....لبخند نشست روی لبم:یهو اومد ومنو از دست گرگها نجات داد ،مراقبم بود و وقتی به آغوش خانواده ام برگردوندم اونوقت جلو اومد واز عشقش گفت...همیشه فکر میکردم عشق فقط شمایید ،اما اونم به دلم راه باز کرد راهی که به هر سو نگاه میکنم دانیاره که یا میخنده یا میگه مواظب خودت باش....
به آراز نگاه کردم:از عقد کردن من حرف نزن،هیچ وقت نگو منو به نکاح خودت درمیاری،من میدونم چقدر منو دوست داری و نگران منی، اما دیگه از من حمایت نکن، بذار دورهمی وشادی هاتون رو ببینم، نرگس بخاطر وجود منه که پناه برده به همچین آدمهایی،یادمه یه روز از عشق تو گفت،از دوست داشتنهات و من چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم یه همچین فرشته ای کنارته،دوستت داره وباوجود من احساس خطر میکنه، اون یه زنه ونمیتونه ببینه من کنار تو ام شاید چون....
آراز مشک رو بالا گرفت شروع کرد آب خوردن...با پشت دست دهانشو پاک کرد:تو فقط یه شب دیدیش کنار پدرم ومادرش،همون یه شب هم دیدم که گریه کردی،آساره تو خوب میدونی خواب زن ومرد این خانواده خیلی سبکه و با قدم اول بیدار میشیم ،پس جوری رفتار نکن که خلاف احساس خودت باشه...
مظلوم نگاهش کردم:از بس از تو بی مهری دیده توی چاله اونا افتاده فکر میکنه با ....
حامین تکه چوبی که لای دندونش بود رو دور انداخت:فکر میکنه با تحویل تو به پدرم وبعدش هم عابد خان،دل آراز رو به دست میاره وخوشبخت میشه درسته؟؟؟
خجالت زده سرمو پایین انداختم که آهی کشید:پدر ما غرق شده،هرکسی هم که طرفش باشه از خودشه و این یعنی نرگس هم درست بشو نیست، ربطی هم به تو نداره وگرنه بقیه پسرا که تو رو جلوی زنشون روی سرشون میذارن پس چرا اونا حسادت نمیکنن؟دیدی شبنم وپروانه چقدر دوستت دارن؟؟وقتی حالت بد بود پروانه از بالای سرت تکون نمیخورد ،هرکی نمیدونست فکر میکرد خواهر خونی توئه،شبنم مدام دمنوش درست میکرد ولباساتو با دستای خودش میشست پس نگو هر زن دیگه ای هم که بود،لباساتو با دستای خودش میشست، پس نگو هر زن دیگه ای هم که بود اینجوری توی دام میفتاد ،به نظرم اومدن نرگس به زندگی ما از اولش هم نقشه پدرم بود واون همه نقش بازی کردن باد هوا بوده....
ایاس خندید:شاهنامه آخرش خوشه،یه آشی واسشون بپزم که یه من روغن داشته باشه....
به آراز چشم دوختم:همیشه از خدا خوشبختیتو خواستم اما....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_صدویک
- منو میشناسی؟
حس کردم سالن دور سرم میچرخه. دلم میخواست جایی بود تا دستم و تکیه گاه بگیرم زمین نخورم. خنده ی بلندی سر داد: آره عزیزم خودمم سایه، همونی که به مهمونی دعوتت کرد، بعد خیلی راحت تو شربتت دارو
ریخت و این آقا پسر همون آدمه...
- نه امکان نداشت. شوکه و ناباورانه به غياث چشم دوختم، که نگاهش و ازم گرفت و با
صدایی که می لرزید رو به غياث کردم: -بگو داره دروغ میگه؟
-سایه به طرفم اومد و روبه روم ایستاد:آخی قلبت شکست، کاخ آرزوهات خراب شد. باور نمی کنی؟ ولی همین آقای عاشق پیشه خودش به من پول داد و قار شد با من ازدواج کنه،اما زد زیرش و این مدت همه ش منو دست به سر میکرد، اما فکرش و نمی کرد که رو دست بخوره.
-باورم نمی شد غیاث همچین بلایی سرم آورده باشه، امکان نداشت. سرم و تند تند تکون دادم. بغض سنگینی تو گلوم گیر کرده بود. سایه چرخید و سمت غياث رفت، گفت: تا تو باشی منو تهدید نکنی! دیدی که از هیچ چیزی هراس نداشتم. تو به من قول داده بودی تا همیشه همراهم باشی، ولی زدی زیرش و رفتی پی خوش گذرونی خودت و به ریش نداشته من خندیدی.فکر کردی که من دست از سرت بر می دارم. سمت در رفت و مبهوت نگاهش می کردم. دستی رو هوا تکون داد و درو پشت سرش بست. لحظه ای چشم هام بسته شد.
غياث قدمی سمتم برداشت. دستمو جلوش گرفتم:-به من نزدیک نشو! تو چطور تونستی؟ داد زدم:- هیچ وقت نمی بخشمت ..سمت اتاق پا تند کردم. لباسی که دم دستیم بود هول هولکی پوشیدم. از اتاق اومدم بیرون که جلو در ایستاد و با دستش سد راهم شد. سر بلند کردم و با نفرت بهش چشم دوختم. چی از جونم میخوای؟ تو که همه دار و ندار منو ازم گرفتی، دیگه چی مونده تا بگیری؟
عصبی دستی به چونه ش کشید. بذار بهت توضیح میام.
پوزخند صداداری زدم. -توضیح؟ چه توضیحی واضح تر از این که تو برای بدبخت کردن من نقشه داشتی.از اتاق بیرون اومدم.
-بهتره خودت کارای طلاق و انجام بدی؛ چون من باهات زیر یه سقف زندگی نمی کنم.
-دریا.
توجه ای به صداش نکردم و از ساختمون بیرون زدم. بی پناه و سرگردون تو کوچه شروع به قدم زدن کردم. باورم نمی شد که غیاث چنین کاری باهام کرده باشه. اشکام روی گونه هام سرازیر شدن. دیگه نمیتونستم تحملش کنم، اما چیزی ته قلبم فریاد می زاد، که تو هنوز غياث و دوست داری؟وارد پارك خلوت نزديك خونه شدم و روی نیمکتی که گوشه ی پارك بود نشستم. نگاهم رو به رو به روم دوختم اما فکرم جای دیگه ای بود. این همه مدت فکر می کردم غیاث بهم لطف کرده اما بازم اومده و گرفتتم. اشکام روی گونه هام جاری شد.
چرا تا می اومدم حس خوشبختی کنم یه چیزی مانع این خوشبختی میشد؟
با تنی خسته از روی نیمکت بلند شدم و مسیر خونه ی دائی آبتین رو پیش گرفتم. با کلیدی که همراهم داشتم در رو باز کردم و مستقیم طبقه ی خودم رفتم. يك هفته از روزی که فهمیدم غياث عامل تمام بدبختی هامه میگذره. تواين يك هفته هر دفعه خواسته ببینتم يا باهام حرف بزنه جواب رد بهش دادم.
با تمام بدیهاش این دل بازم دوستش داره. چند وقتی بود که میل به هیچ چیز نداشتم.
روزها از پی هم رد می شدن ،بدون اینکه اتفاق خاصی بیوفته. با صدای زنگ خونه بی میل سمت در رفتم. میدونستم ماهوره. در و باز کردم و ماهور با سر و صدا وارد شد.
-به، خانم غم زده. سری تکون دادم..
. -دریا چرا نمیگی چی شده؟
غیاث که آیناز رو نگرفته ... نیلوفرم با تمام منم منم کردن هاش از ایران رفت. الان بهترین موقع است که غياث و سمت خودت بکشی. چرا دست رو دست گذاشتی؟
روی مبل ولو شدم:-اما من درخواست طلاق دادم!
ماهور با فریاد گفت: -چی؟ درخواست طلاق دادی؟ تو بیخود کردی! خاله ساتین قراره تا چند روز دیگه برای همیشه بیاد ایران.
لبخندی روی لبهام نشست. لب زدم خوشحالم که مامان به زادگاهش بر می گرده.
ماهور روی مبل کنارم نشست. :- اونا رو ولش کن، بگو داری اذیتم می کنی؟
-نه، جدی گفتم.
عصبی گفت: تو دیوونه ای!
لبخند تلخی زدم. سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم و چشم هام رو بستم. مثل تمام این روزها این چند وقتی که با غیاث بودم جلوی چشم هام تداعی شد. قطره اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه ام چکید. سریع با پشت دست پاکش کردم. ماهور ناراحت رفت خونشون. خودمم نمیدونستم قراره چه تصمیمی بگیرم! ته دلم غیاث رو دوست داشتم و دلم می گفت گذشته رو فراموش کن، اما عقلم نهیب میزد اگر دوست داشت بهت ثابت می کرد، اما اون حتی یه دوستت دارم ساده هم بهت نگفته. کلافه سرم و توی دست هام گرفتم. تو دو راهی بدی گیر کرده بودم.
امروز قرار بود مامان اینا بیان ایران و با اصرار عمو قرار شد باهاشون فرودگاه برم.
آماده شدم و همراه عمو و زن عمو به فرودگاه رفتيم. بعد از نیم ساعت مامان اینا رو دیدم و با دیدن مامان لبخندی روی لبم نشست.
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_صدویک
روی هر دختری دست بزارم جواب رد نمیشنوم، ولی نگین با کم محلیاش،با وقارش منو بیشتر مجذوب خودش کرده.
عصام رو از گوشه ی صندلی برداشتم و حین باز کردن در گفتم اگه غیر این رفتار می کرد به تربیتم شک می کردم.
برو پسرم بهتره با کسی وصلت کنی که مورد تایید مادرت باشه چون من تحمل دیدن غم توی چشمای نگینو ندارم که قراره مادر یا اقوام شما با تیکه انداختن براش به وجود بیارن.
خواستم پیاده بشم که با صدای آقا رضا گفتن دکتر برگشتم ،ولی بعد از نگاهی کوتاه سرشو پایین انداخت و گفت هیچی...ببخشید مزاحمتون شدم.
مراحمی پسرمی گفتم و پیاده شدم،با کمک عصام راه افتادم که دکتر ماشینو روشن کرد و به سرعت برق و باد پیچ کوچه رو رد کرد.
چند سالی ازون ماجرا گذشته بود و من در آستانه ی نود سالگیم بودم.نگین فارغ التحصیل شده بود و توی یکی از بیمارستان های تهران مشغول بود.
دکتر جلالی هم بعد از آخرین دیدارمون رفت و هیچ کدوم خبری ازش نداشتیم.
گویا بی خیال نگین شد و احتمالا به گفته ی مادرش پیش رفته بود.
برای نگین خواستگاری اومده بود که او هم تازه پزشک شده بود و از نظر مالی هم شرایط خوبی نداشت.علاوه بر این به دلیل نداشتن سایه ی پدر بالای سرش، وظیفه ی ساپورت کردن خواهر و مادرش هم به عهده اش بود.
قرار خواستگاری گذاشته شده بود و من به همراه مهران و سپیده راهی خونه ی مهلا شدیم.
قبل از ورود مهمونا رسیدیم و بعد از مشورتی با پدر و مادر افشین که چند دقیقه ای بعد از ما رسیدن گویا از این وصلت می ترسیدن ،ولی نگین فکرهاشو کرده بود و راضی بود.
مهمونا اومدن و دوماد که پسری مظلوم ولی در عین حال پخته و مودب بود با دسته گل و شیرینی،کت و شلوار سرمه ای به تن پشت سر مادر و خواهر و عمو و داییش وارد شد.
بعد از حال و احوال سر صحبت که باز شد مهران از آقا داماد پرسید که خب از خودت بگو آقای دکتر.
دکتر که اسم کوچیکش سهیل بود عرق پیشونیشو پاک کرد و بعد از نگاهی به مادرش گفت من از بچگی پدرمو از دست دادم و مادرم کار کرده و من و خواهرمو بزرگ کرده.من هم بزرگتر که شدم، هم کار کردم، هم درس خوندم.در حال حاضر یه خونه کوچیک و یه پراید مدل قدیم دارم، ولی قول میدم برای خوشبختی دخترتون کوتاهی نکنم.
پدر افشین نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به نگین که با چادر سفید گل گلیش همراه سینی چای وارد سالن شد.
مادر سهیل با نگاهی از سر محبت به چهره ی نگین،فنجان چای رو برداشت و بعد از نشستن نگین کنار مهلا،رو به مهلا گفت خودتون بهتر می دونین دست تنها بچه بزرگ کردن توی این زمونه چقدر سخته،ولی سعی کردم بچه هام کمبودی احساس نکنن.با شناختی که از سهیل دارم مطمئنم دخترتونو خوشبخت می کنه.
مهلا نگاهی به نگین کرد و گفت دخترم دیگه بزرگ و عاقل شده و من به نظرش احترام می زارم،اگه قسمت شد که من هم حرفی نداری ندارم ..
مهمونا رفتن و پدر افشین رو به نگین گفت دخترم مطمئنی می تونی با شرایط مالیش کنار بیای؟تو این زمونه مردم عقلشون به چشمشونه.تو هم ماشالله پزشکی،دوستات پزشکن،مطمئنا ازدواجایی داشتن که ممکنه بهت فخر بفروشن.آیا می تونی با طعنه هاشون کنار بیای؟
نگین با اطمینان و لبخندی روی لب گفت همین الانم دوستام مسخرم می کنن بابابزرگ.میگن عاشق چی این پسره شدی،نه ماشین درست حسابی داره ،نه خونه ی آنچنانی.ولی برای من ادب و متانتش مهمتره،تازه پزشکیشو گرفته و باهم میتونیم کار کنیم و زندگیمونو بسازیم.
سرمو به حالت تایید تکون دادم و گفتم باریک الله دخترم، اگه مرد انسانیت و غیرت نداشته باشه، با وجود تمام مال و اموال دنیا پشیزی نمیرزه.
اگه از رفتار و منشش مطمئنی به حرفای دوستای ظاهربینت گوش نده.چه زندگی هایی که با شروع خوب آینده ای نداشته و با اعتیاد و ....از هم پاچیده.
پدر افشین هم در پی صحبتام گفت ان شالله که خیره خوشبخت بشی دخترم،نگران جهیزیه و خرج و مخارج عروسیتم نباش.
مهلا حین جمع کردن پیش دستیا گفت من یه خونه ی نقلی برای خودم خریدم و خداروشکر درآمد هم دارم.این خونه برای نگینه و هرکاری دلش خواست می تونه باهاش بکنه.
مادر افشین زلفای سفیدشو به زیر روسری هول داد و گفت این خونه حق تو هم هست عروس،از وقتی افشین رفت، تو روی پای خودت وایسادی و نذاشتی ما هم کمک حالت باشیم.برای یادگار پسرمون زحمت کشیدی و هیچ وقت هم شکایتی نکردی.
نگین آهی کشید و رو به مهلا گفت این خونه یادگار پدرمه و با وجود شما برام ارزشمنده مامان، خداروشکر که فعلا نیازی به فروش این خونه نیست و قراره درش برای همیشه به رومون باز باشه.
مهلا دست از جمع کردن میز کشید و بعد از نشستن حین نگاه کردن به قاب عکس رو دیوار گفت خداروشکر که نگین سربلندم کرد و برای خودش سری تو سرا درآورد...
قرار مدار عروسی نگین و سهیل بعد از تحقیقات کامل گذاشته شد و
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾