eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
454 عکس
799 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت: _چرا وایسادید همو نگاه می‌کنید بیاد دیگه ... مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟ مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت : _واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم‌ بمونم جرمه ؟ بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد: _فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی ! تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن! مصطفی جلو رفت و گفت : _الان‌ که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ... و بالا رفتن داخل .. خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ... وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ... لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم .. با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت... سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم‌ و از آشپزخونه بیرون رفتم ... بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم .. تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ... این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ... فقط سکوت کردم و جیزی نگفتم .. بخاطر خودم بخاطر مصطفی و بخاطر بچه ای که تو وجودم بود ...نمی‌خواستم دلخوری پیش بیاد یا این با چیزی حس کنه و کار به بیمارستان بکشه ...از طرفی اصلا هم دلم‌نمی‌خواست از حاملگی من بویی ببرن ! آه آرومی کشیدم که از چشم مصطفی دور نموند بعد نیم نگاهی به سحر دختر خاله مصطفی که در آرامش چای میخورد انداختم ... خالش متوجه نگاه من به دخترش شد و تابی به گردنش داد بعد مادر مصطفی به سحر اشاره ای کرد و گفت : _پسرم سحر ناز دانشگاهش تموم شده برگشته روستا ...مصطفی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه با اخم گفت :_بسلامتی ، مبارک باشه ... خالش با غرور گفت : _دخترم میخواد مطبش رو تو روستا بزنه ... الانم گفتیم میخوایم بیایم خونه شما رو حرفم‌نه نیاورد ...دلتنگ پسر خالش شده بود !این دلتنگی که خاله مصطفی با ذوق و شوق ازش حرف میزد به مزاقم خوش نیومد ...دلم‌میخواست مثبت فکر کنم اما واقعا نمیتونستم! خدا میدونست پشت این دلتنگی که انقدر با ذوق ازش حرف میزدی جه نقشه و حیله هایی خوابیده .... * حدودا سه روزی از اومدنشون به خونمون گذشت ...تو این سه روز مادر مصطفی از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا مستقیم‌و غیر مستقیم سحر رو بچسبونه به مصطفی ! از سر سفره نشستن بگیر تا رفتن خرید واسه خونه ... تو روز هم که مصطفی خونه نبود مدام به من بی اعتنایی می‌کردن یا به اصطلاح درست تر اصلا منو آدم حساب نمیکردن .. نا گفته نماند که ناز و عشوه ای که سحر واسه مصطفی می اومد غیر قابل پنهان بود و دیگه بعد از سه روز کاملا مقصودشون از اینجا اومدن رو فهمیدم ... مصطفی متوجه حال بد من شده بود و بهم دلگرمی میداد که استرس نداشته باشم تا برای بچه اتفاقی نیفته ....انگار بچه هم متوجه حال من شده بود و مسبب حال بدم تو این چند روز بود !از حالت تهوع گاه و بیگاه بگیر تا درد گرفتن شکم ! شب چهارم قبل از خواب مصطفی گفت : _فردا حتما بریم دکتر ببینیم معاینت کنه ... اتفاقی واسه خودت و بچه نیفته .. سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم : _من خوبم ..احتیاجی نیست بریم بیرون شک میکنن باز ، اگر باز حالم بد شد خودم‌میگم بریم ... مصطفی راضی نشده بود با این حال روی موهام رو بوسید و باشه ای گفت: کمی‌طول کشید تا خوابم‌ برد اما نیمه شب با حس دلپیچه از خواب بلند شدم ،به سختی سرم رو از روی بالشت برداشتم و با جای خالی مصطفی روبرو شدم ...فقط نبودش رو دیدم استرس هم به دلپیچم‌ اضافه شد ... به سختی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ...داخل سالن کسی نبود اما توجهم به صدایی جلب شد که از داخل تراس کوچک گوشه ی آشپزخونه می‌اومد .. متعجب به سمت تراس رفتم و با دیدن مصطفی کنار سحر اونم با فاصله ی نزدیک حس کردم بند دلم پاره شد ...با شک دستم رو روی دهنم گذاشتم و جایی دور از دیدشون ایستادم ... سحر روبه مصطفی با ناز گفت ... _مصطفی ببین من بخاطر تو از تبریز برگشتم .. مصطفی پوزخند زنان گفت : _خاله که میگفت درست تموم شده! بعدم بیخود برگشتی من الان زن دارم و متاهلم. دیگه اینکه جلو چشمت هست ! رنگ نگاه سحر عوض شد اما خودش رو نباخت و گفت :_یعنی باور کنم اون دختر رو دوست داری ..؟‌ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
که دونفر باهم دعواشون شد. خیلی ترسیدم ..چیزی بیشتر از خیلی !شاهرخ و تو بغلم تا جای ممکن قایم کرد. به همدیگه چاقو میکشیدن ! محسن عصبانی شد و تهدید کرد اگه ادامه بدن برمیگرده ! و این برای من نهایت درموندگی بود! چند لحظه بعد کوتاه اومدن...قلبم بیرون از بدنم میزد..نگاهی به آسمون کردم،گله مندگفتم،چرا اینقدر سخت برام نوشتی ! آهی کشیدم و ادامه دادم... هر چند دقیقه استراحت که میدادن سریع شاهرخ رو شیر میدادم، طفلی بچم انگار میدونست کجاست و نباید گریه کنه. .حتی وقتی کهنشو دیر عوض کردم و کاملا عرق سوز شده بود باز گریه نکرد! دیگه نای راه رفتن نداشتم، همه مرد بودن و با گام های بلندی این راه رو طی میکردن ولی من با یه بچه ! سخت بود خیلی سخت. .سخترهم میشد اگه وقتی میرسیدم همه چیز سراب بود! میرسیدم و میدیم اصلا شاپوری نیست ! کوه غم ورنج بودم ! ولی باید تاب می اوردم ! دیگه بزور پاهام رو دنبال خودم میکشیدم... تشنم بود ولی نمیتونستم از ساک قمقمه آب رو بردارم ! کم کم طلوع خورشید رو داشتم میدیدم که محسن گفت_:خب به ترکیه خوش اومدین ... نگاهی کردم....به اطرافم ..یعنی اینجا ترکیه بود. ؟ یعنی شاپور من این حوالی داشت نفس میکشید ؟ چشم هام پر اشک شد. محسن رفت یکی یکی با همه اون مردها حرف زد، بعد اومد پیش من، نگاهی به شاهرخ انداخت. . _:کاکل پسر اذیت نکرد ! وقتی از جلوی مرزبانی رد میشدیم ..فکر میکردم الانه که گریه کنه و بگیرنت ! _:نه خدارو شکر اروم بود! _:خب ..قراره من تو رو یه جایی ببرم و هاکان بیاد دنبالت ..پشت سرم راه بیا، این نزدیکی ها یه درخت هست قرارمون کنار اون درخته .. ذوق زده راه افتادم پشت سر محسن، خیلی زود کنار یه درخت تنومدی رسیدیم، خیلی حس خستگی داشتم، روی یه تخته سنگی نشستم،میخواستم قمقمه اب رو از تو ساکم در بیارم که صدای بم مردی غریبه رو شنیدم ..محسن رفت سمتش باهم به زبان ترکی خوش و بشی کردن، محسن نمیدونم چی میگفت که مرد غریبه قهقهه میزد. سراسیمه و آشفته خاطر بلندشدم.... محسن دستشو گرفت سمتمو گفت _:امانتی الیاس خان ! صحیح و سالم ! فقط تا اینجا میدونم که باید می اومده ترکیه اینکه چرا اومده اونم اینجوری به من ربطی نداره پولم و گرفتمو تمام ! بعد از اینم هراتفاقی براش بیافته من دیگه دخیل نیستم ! هاکان یه مرد حدودا ۴۰ ساله شایدم یکی دو سال کمتر ! موهای لخت و پرپشت که یه سمت مرتب شونه شده بود و بغل هاش به خاکستری مییزد با پوستی روشن و چشمهای ریز و مشکی و صورتی کشیده ! دماغش باریک و کمی قوز دار بود، خیلی هم مودب و متشخص یه نظر میرسید .. نگاهم به محسن بود که داشت از ما دور میشد،که هاکان یکباره به فارسی در حالی که به سختی حرف میزد گفت_:وقتی شاپور رو سپردن دستم گفتن چند وقت دیگه همسرشم میاد ! شما خانوم آقا شاپور هستین ؟ با شنیدن اسم شاپور مثل ابر بهار گریه کردم_:بله ..بله ...کجاست ؟ کجاست ؟ حالش خوبه. . _:بلی، بلی ..کاملا خوب ! اسمتون شراره باید باشه درسته ؟ هیجان زده گفتم_: بله ! شاپور میدونه من اومدم؟؟ _:نهه! از کجا باید بدونه ! به من فقط گفته بودن یه پناهنده رو تحویل بگیرم !ولی الیاس خان چون بهم گفته بود همسر شاپور رو هم میفرسته متوجه شدم همسر شاپور هستید! _:میشه خواهش کنم بریم پیشش !؟؟ خواهش میکنم .. نگاهی به سرتا پام انداخت_:اینطوری ؟ اینظوری میخوای بعد چند ماه بری دیدن همسرت ؟ از حرفش خجالت کشیدم .. _:بریم بازار ..خرید کنید ،بریم هتل استراحت کنید. .حمام کنید . هم خودتون هم بچتون ..آماده که شدید، شب ببرمتون پیش شاپور ... دیدم حرفش حقه ! اره بعد چند ماه باید شاپور منو اراسته و خوشگل میدید ! با ذوق همراه هاکان شدم که با ماشین اومده بود ! تا سوار ماشین شدم خوابم برد،بین خواب و بیداری بودم که دستی رو ...روی ...شونم حس کردم شوک زده از خواب پریدم_:نترسید. نترسید،خیلی خوابتون سنگینه ! چند باری صدا زدم نشنیدید، مجبورشدم این طوری بیدارتون کنم ..معدزت میخوام .. _:نه ..نیازی نیست برای معذرت خواهی ! _:رسیدیم.... نگاهی به اطرافم کردم و و پیاده شدم ..ولی حتی نای یه قدم برداشتن نداشتم،هاکان متوجه خستگیم شد .ازم خواست شاهرخ رو بدم بهش .... مردد بودم. نمیشناختمش ..هنوز برام غریبه بود ولی یا باید اعتماد میکردم یا نه! متوجه شک و نگرانیم شد_:به خاطر خودتون گفتم خیلی خسته اید !! _:راحتم ! ترسیدم ..یعنی دیگه این روزها از همه چی میترسیدم..بچه رو ندادم بهش ! اولین مغازه لباس فروشی که دیدم داخل شدم گیج و سردرگم بودم ..هاکان متوجه سردرگمیم شد یه پیراهن بلند که اندازش تا زیر زانوم میرسید با آستین های پفی کوتاه..به رنگ صورتی ملیح رو انتخاب کرد _:بنظر بهتون خیلی بیاد ! اون لحظه اصلا برام اومدن یا نیومدن لباس مهم نبود! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گریه ام تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم اونجا بمونم،با همون گریه ی شدید از اتاق مصطفی بیرون زدم و حتی به صدا زدن های اصغر توجهی نکردم……… نمی‌دونم اصغر تا کجا دنبالم اومد اما تا چند تا خیابون اونورتر رو دویدم و دویدم،جوری که نفسم دیگه بالا نمیومد،نمیتونستم درک کنم که چطور مصطفی پیداش شده بود اونم توی این شرایط من،گریه ام که قطع شد یکم بهتر شدم،دیدن مصطفی هیچی رو عوض نکرده بود من هنوز عاشق ارش بودم و یک تار موشو با دنیا عوض نمیکردم،مصطفایی که توی سخت ترین روزهای زندگیم ولم کرده بود و حتی به خودش زحمت نداد دنبال من بگرده…..به خونه که رسیدم زری با دیدن به هم ریختگیم متعجب گفت چی شده گلی چرا انقد صورتت باد کرده چشمات چرا قرمزه گریه کردی؟وای خاک تو سرم نکنه این پسره غلطی کرده؟گلی بخدا میرم خونشو میریزم…..با حرفای زری گریه ام شدید تر شد و با هق هق گفتم نه ابجی بخدا اون مثل برادره برام،واسه ارش ناراحتم میترسم دیگه هیچوقت نتونه برگرده……زری کنارم نشست و سعی میکرد آرومم کنه اما فایده ای نداشت،دلم انقد پر بود که فقط خدا خودش میدونست چه حال و روزی دارم…….تا غروب خودمو انداختم تو رختخواب و فقط چند باری به نریمان شیر دادم،اصلا با دیدن مصطفی انگار یه ادم دیگه شده بودم بدم اومده بود که توی اون شرایط باهاش روبه رو شدم……روز بعد بیدار که شدم یکم بهتر شده بودم،انگار پذیرفتم که چاره ای نیست و باید زندگی رو خوب یا بد ادامه بدم،توی مدتی که نریمان به دنیا اومده بود مقداری از طلاها رو فروخته بودم و براش لباس و گهواره خریدم برای همین دیگه چیزی نمونده بود و مجبور بودیم بریم سرکار،قرار شد دنبال کار بگردیم و یه روز من برم سر کار و یه زور اون…….چند روزی از دیدن مصطفی گذشت و باید برای دادن کرایه به حجره میرفتم،قصد داشتم از اصغر هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم واقعا دست خودم نبود دیدن مصطفی حسابی به همم ریخته بود......داخل حجره که رفتم و اصغرو دیدم با لکنت سلام کردم و گفتم اومدم هم کرایه رو بدم و هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم،باور کن دست خودم نبود برای شوهرم ناراحت بودم خیلی......اصغر نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بخاطرت شوهرت بود یا یادآوری خاطرات گذشته؟متعجب سرمو بالا گرفتم و گفتم چی؟اصغر خنده ی کمرنگی کرد و گفت مصطفی خودش همه چیو برام تعریف کرده،میدونستی هنوز بخاطر تو ازدواج نکرده؟چطور تونستی بهش نارو بزنی ؟عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که نارو زد و به حرفای مادر و خواهرش گوش کرد...... عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که به حرف های مادر و خواهرش گوش کرد و بی خیال همه چی شد،همون لحظه قبل از اینکه اصغر چیزی بگه مصطفی از پشت سرم گفت توی این چند سال اینجوری خودتو تبرئه میکردی اره؟با تعجب به عقب برگشتم و وقتی دیدمش تمام تلاشم رو‌کردم که دوباره خودمو نبازم،باید حرف میزدم باید از خودم دفاع میکردم….مصطفی پوزخندی زد ‌و گفت مگه این مادر من نبود که تورو به من پیشنهاد داد؟مگه خواهرم نبود که محرم منو تو بود ،حالا دیگه اونا بین مارو خراب کردن؟چرا نمیخوای قبول کنی مشکل از خودت بود؟چیه پول طرف چشماتو کور کرده بود؟با خودت گفتی گور بابای مصطفی اونکه اه نداره با ناله سودا کنه پس من منتظرش بمونم که چی بشه،حالا که شانس بهم رو کرده و یه ادم پولدار به تورم خورده بذار برم زنش بشم……شنیدن حرفای مصطفی انقدر برام سخت بود که ناخواسته ناخونامو توی گوشت دستم فرو کردم،یاد روزایی افتادم که میرفتم جلوی خونه و از همسایه ها سراغ مصطفی رو میگرفتم،یاد روز آخر که بهم گفتن نامزد کرده و از اون خونه رفتن،انقد حالم بد بود و گریه کردم که راه خونه رو گم کرده بودم،سعی کردم بغض نکنم و راحت حرفمو بزنم،صدامو صاف کردم و گفتم چیه ادعای عاشقیت میشه؟میخوای بگی تو تا آخر موندی و این من بودم که نارو زدم؟مگه اینارو نمیگی؟خب بیا منو خواهرت رو با هم رو در کن،بهش بگو من چند بار رفتم جلوی در خونه و قسمش دادم آدرس خونمونو به تو بده،گریه کردم التماسش کردم اما اون چی گفت؟گفت مرتضی داره نامزد میکنه دیگه مزاحممون نشو،من یه دختر بودم اما تا روز قبل از ازدواجم هم اومدم جلوی خونه قدیمی و سراغ تورو گرفتم،اما تو چی؟تو چکار کردی؟به حرف های خاله زنکی گوش دادی و خونتونو عوض کردی که من مزاحم زندگیت نشم……..مصطفی غرید تو بهشون گفته بودی دیگه منو نمیخوای با یکی دیگه ریخته بودی روی هم،با یه مرد زن دار،وقتی هم فهمیدن شبونه خونه رو جمع کردین و از اونجا رفتین،همه ی همسایه ها هم شاهد بودن،خودم از تک تکشون پرسیدم،میخوای بگی همه دروغ میگن و تو راست میگی؟……وای که مغذم داشت سوت میکشید،چه دروغ هایی که پشت سر من مصطفی نگفته بودن،خدا لعنتت کنه سکینه،هرجایی هستی روز خوش نداشته باشی که اینجوری ابروی منو بردی……… ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نده خدا بخواد همه چیز درست میشه یه ترسی افتاده تو وجودم انگار قرار نیست صورت پسرمو ببینم ... _ زبونتو گاز بگیر منو به سمت میز و آینه هل داد و گفت: یکم به صورتت سرخاب بزن رنگت پریده.. فراموش نکن شما همون کسی هستی که دل ارباب رو لرزونده بود ... چقدر یاد اوری خاطرات خوب بود... نفس عمیقی کشیدم ...فرصتی نبود گونه هامو سرخ کردم و به چشم هام سرمه کشیدم ...درب که باز شد عطر فرهاد جلوتر از خودش اومد ..با شوق نگاهش کردم‌ ..خسته بود ،از اون همه کار و مشغله که روی شونه هاش سنگینی میکرد جلو رفتم و سلام کردم... _ چه سرخابی زدی،قشنگ شدی.... اخم کردم بدون سرخابم قشنگم... ابروشو و بالا برد و گفت : هر ثانیه ای که کنارت نیستم دلم برات تنگ‌میشه... با دیدن سینی شام میخواست به سمتش بره که مچ دستشو گرفتم نگران نگاهم کرد... یکم خجالت کشیدم و گفتم : امروز شنیدی خانم بزرگ چی گفت ؟ دقیق نگاهم کرد.. یکم فکر کرد... لـبهاشو آویز کرد... خانم بزرگ همیشه حرف میزنه، کدومشون رو میگی ؟‌پوفی کردم و گفتم : چرا حواست نیست ، دستشو از دستم جدا کرد:_ چون وقتی پیش منی حواسمو پرت میکنی... خوب میتونست منو بخوندونه، خندیدم و گفتم‌: تو همیشه همینطور بمون یه خبر خوب برات دارم... نشست پای سفره و گفت : چرا همه با هم شام نخوردیم ؟‌از اینکه استقبال نمیکرد از خبرم ،دلم شکست.... روبروش جا گرفتم ،گوشت با منه ؟‌ سرو پا خیره بهم شد امر کن بانو... _ از وقتی ارباب شدی کمتر نگاهتو میدی به من ...گوشتو کمتر میدی به حرفهای من!!! فرهاد برام پلو کشید:_ پس خبر نداری ارباب شدم؟ پس هزارتا گوش و چشم اینجان... خبر حاملگیت تو همه جا پیچیده... دهنم باز موند ...ابروشو بالا داد:_ این عمارت خصلتش همینه.. تو مزرعه برام‌ شیرینی اوردن میگن مبارکه پسر دار شدنت... خانم بزرگ‌ هنوز بدنیا نیومده گفته اسم پدربزرگم‌ جمال اقا رو میخواد روش بزاره... پشتم لرزید اگه یه درصدم دختر میشد من چیکار میتونستم بکنم؟؟ فرهاد گفت: تا این موقع شب منتظر من نمون...از فردا شامتو بخور... _ همه جا میدونن من حامله ام ؟؟ _ بله همه میدونن... صدام میلرزید و اروم گفتم: اگه پسر نشه؟؟ نتونستم ادامه بدم سرمو پایین انداختم ... فرهاد گه فت:_ نشه یه دختر دیگه یه شیر زن مثل مادرش... قطره اشک از رو گونه ام روی گلهای قالی افتاد... فرهاد گفت:_ تو غصه چی رو میخوری؟؟ _ غصه وارث داشتن تو رو! _ این همه باهات حرف زدم...دلیلی نیست هر روز به فکرش باشی ،اونی که باید بشه میشه و دست ما نیست... _ لبخند تلخی زدم‌... فرهاد خوابید و من به ماه که از پنجره پیدا بود خیره بودم ،صبح با حالت تهوع چشم باز کردم .. فرهاد رفته بود و یه شاخه از گلهای نسترن تو باغچه روی بالشتم بود.. همون محبت های کوچیکش زندگی رو با عطر و بوی خاصش برام شیرین میکرد ...با عجله رفتم سمت دستشویی چیزی بالا نیاوردم اما رنگم زرد شده بود..از توالت بیرون رفتم و لـبه حوض نشستم...مشتی اب به صورتم کوبیدم که نگاهم به خانم بزرگ افتاد بالای ایوان پشت نرده ها خیره به من بود... شیرین عادت نداشت سحر خیز باشه ..اما انگار خبر بچه دوممون به گوش اونم رسیده بود... از پشت پنجره نگاهم میکرد.. سکینه برام‌ سیـرابی گذاشته بود بپزه ...میگفتن ابشو بخورم حالت تهوع رو خوب میکنه ...شیرین چارقدی روی موهاش انداخت و اومد بیرون دمپایی هاشو پاش کرد و گفت : مبارک باشه.. لبخندی زدم و گفتم : ممنونم‌... _ چشم و دل اربابی روشن ...دیشب تا حالا همه جا حرف اون بچه تو شکمته حالا که فرهاد خان شده ارباب.... پس همه چشم به راه اون پسرن... بلند شدم.... پشتمو تکون دادم، هر چی باشه سالم بدنیا بیاد ...از کنارش رد میشدم که گفت : سالمیش مهمه اما الان پسر بودنش مهمتره.. تنمو به هر دلیلی میلرزوند.. تاعصر تو اتاقم موندم و تنبل شده بودم انگار ...سکینه کنارم مینشست و به درد دلم گوش میداد ..روزها جلو میرفتن ...همه جا خبر خوب بود که خانم عمارت داره یه پسر رو تو شکمش بزرگ میکنه ...شیرین بهونه هاش برای رد کردن خواستگارهاش تموم شده بود و حالا دیگه باید جواب یه خواستگار سمج رو میداد ...یه پسر تحصیل کرده شهری که همه از کمالاتش صحبت میکردن ..دوماه مثل برق و باد جلو رفت ...تابستون گرم و طاقت فرسا که فقط با اب دوغ خیارهای ظهر دلمون رو خنک میکرد...گاهی از گرما روزی ده بار تـنمو میشستم ..خانم بزرگ میگفت طبع پسر گرمه و داره تنمو میسوزونه ...خودمم باورم شده بود پسر باردارم . رو به فرهاد گفتم : نمیشه امروز دیگه نری بیرون عمارت؟اخی گفت :_ کار واجبی دارم! فردا هم خواستگار شیرین میرسه عمارت ،اگه دختره بهونه نچینه ازدواجش به نفع ما هم هست.. اون پدرش تاجرگندم و تو این روزها که کشت کم شده میتونیم راحت انبارمون رو پر کنیم.. ادامه ساعت ۹شب... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من میخواستم تو آرامش زندگی کنم و بچه هامو بدون دلهره و دلواپسی بزرگ کنم و آزادانه بزارم تو حیاط بازی کنن بدون اینکه هر لحظه به این فکر کنم مبادا کسی بلائی سرشون بیاره... تقریبا نظافت خونه تموم شده بود ،رفتم تو حیاط و ارسلان که با بچه ها مشغول تمیز کردن حوض و پر کردنش بود رو صدا زدم که کمک کنه و فرشها رو بیاره که پهن کنیم، جلو تر از ارسلان ربابه اومد بالا و گفت ماهور جون یه کم انصاف داشته باش،بنده ی خدا ارسلان خان از صبح سر پا بودن ،هر کاری داشتی بگو منو دخترا بیاییم کمکت... بعد بدون اینکه منتظر واکنش من باشه خدیجه رو صدا زد و یکی یکی قالی ها رو بردن بالا، منم همینطور که به رفتار شک برانگیز این مادرو دختر نگاه میکردم چند تا وسیله برداشتمو پشت سرشون راه افتادم‌‌ مشغول پهن کردن فرشها شدم،ربابه و خدیجه رفتن پایین ، هوا تاریک بود و گرسنگی حسابی بهم فشار آورده بود و دیگه نای کار کردن نداشتم،رفتم سمت آشپز خونه، اجاق گاز نداشتیم،چراغ علاءالدین رو روشن کردم و رفتم سمت سبد تخم مرغ ها که شقایق گفت مامان رباب خانم صداتون میکنه، رفتم سمت تراس که رباب گفت بیا پایین سفره انداختیم و منتظر تو هستیم شام آماده اس، دلم نمیخواست برم پایین و دوباره به رباب اعتماد کنم و گول این ظاهر مهربونش رو بخورم،یکبار به رباب اطمینان کردم و حاصلش مرگ بچم و بی آبرویی و کلی کتک خوردن و آوارگی برام بود،ولی چاره ای نبود نمیخواستم اولین روز از در دعوا وارد شم ،دست شقایق رو گرفتم و خشایار رو بغل کردم و رفتم سمت زیر زمین ، از دیدن اون زیر زمین بزرگ که انقدر قشنگ و تمیز چیده شده تعجب کردم،اونجا فهمیدم رباب و بچه هاش بعد از مرگ خان بابا و برگشتن از روستا اینجا مستقر شدن، سفره پهن بود و همه چی آماده بود ،نشستم کنار سهراب و سیاوش، تازه شروع به خوردن کرده بودیم که در زدن ،سهراب بلند شد و با صدای کیه کیه درو باز کرد ، چند دیقه بعد همراه خان ننه برگشت، خان ننه یه نگاه به سفره کرد و یه نگاه به ما و رفت یه گوشه کز کرد و نشست، ارسلان کنار خودش براش جا باز کرد و گفت بیا یه لقمه غذا بخور، اما خان ننه با لبهای آویزان گفت :خوب شد خودم اومدم مبادا یکی از بچه ها رو می فرستادید دنبالم، انقدر نگاه درودیوار کردم خسته شدم ،ارسلان گفت ماهم اینجا مشغول بودیم و فراموش کردیم ،حالا بیا سر سفره ،بالاخره خان ننه با ناز و ادا اومد کنار ارسلان نشست،بعد از شام سفره رو جمع کردیم، رو به بچه ها گفتم بریم بالا که خیلی خسته ام ،خان ننه هم بلند شد و رو به خدیجه و اسما گفت ننه شما هم پاشید باهم بریم که امشب تنها نباشم،با مظلومیت رو به ارسلان گفت خداروشکر ماهور بچه هاش دورو برش هستن و با اونا میتونه بمونه ،امشب رو تو پایین پیش رباب بمون که این چند وقته از دلتنگی و دوری تو دیگه ذله شده بود و مدام گریه میکرد ،ارسلان خواست چیزی بگه خان رو به سهراب و سیاوش گفت پاشید برید بالا که همگی امروز خسته شدید،   بدون اینکه حرفی بزنم دست بچه هامو گرفتم و رفتم بالاولی تا خود صبح از اداهای خان ننه و فکر کردن به سرانجام زندگیم خوابم نبرد... فردا زودتر از همیشه با سردرد شدید مشغول ادامه کارهای باقی مونده شدم ،تا زودتر به زندگیم سر و سامون بدم... بچه ها که بیدار شدن صبحونه رو آماده کردمو بعد هم روی چراغ خوراک پزی ناهار مو بار گذاشتم،تا جایی که میتونستم خودمو مشغول کردم، نمیخواستم فکر و خیال کنمو خودمو آزار بدم ولی تصمیم داشتم ارسلان که اومد بهش قول و قراری که داشتیم رو گوشزد کنم و ازش بخوام برای ربابه و دخترش خونه ی جدا بگیره و مثل اوایل ازدواجمون یک روز پیش من و بچه هاش باش و یک روز هم پیش رباب و دختراش، ولی این جا و تو این خونه نباشن که بودنشون هم از لحاظ روحی ،هم روانی واقعا آزارم میاد و با دیدنشون صحنه ی سر و دست شکسته و زخمی شقایق میومد جلوی چشمم و می ترسیدم دوباره این اتفاق ها تکرار بشه تا ظهر از ارسلان خبری نشد... دستشویی ته حیاط بود، به بهونه ی دستشویی رفتم که دیدم رباب از حموم که گوشه ی حیاط بود و کنار سرویس بهداشتی در اومد ،یه لبخند مصنوعی زد و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت بنده ی خدا ارسلان خان انگار این چند وقت خیلی تو فشار بوده و خسته اس که الان این همه با آرامش خوابیده ،هر چند میتونه یه دلیلشم این باشه که تا دیر وقت بیدار بودیمو ،الانم اومدم خودم حموم کردم و برای ارسلان خان هم گرمش کردم که بیدار شد دوش بگیره ،چون هر دو حموم لازم بودیم... وای که چقدر بدم اومد از طرز حرف زدنو جار زدن روابط خصوصیش به خاطر ناراحت کردن و آزار دادن من،هیچ واکنشی نشون ندادمو رفتم سمت دستشویی ،که دوباره گفت خدا به خان ننه عمرو سلامتی بده که انقدر فهم و شعور داشت که بفهمه ارسلان شوهر منم هست و چقدر دلتنگش بودم ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دیگه اصرار نکن ،من موقع جان دادنش حرفم رو با خدا زدم، دیگه بی بی بیخیالم شد، کمی گذشت باز هم سکینه خانم با محسن برای مراسم اومده بودن... ماه منیربغل صغری بیگم بود، منم ماه منیر رو بغل کردم و رفتم دورتر نشستم ،سکینه خانم جلو آمد گفت :تسلیت میگم حبیبه جان، خیلی این زن عذابت داد ... منهم بخاطر رضا گفتم: خدا رحمتش کنه، اون اولای عروسیم بود، ما دیگه با هم خوب بودیم . میدونستم که دروغم بی فایده بود ،تو ده ما (ببخشید )انگشت تو بینیت میکردی همه می فهمیدن، بخاطر همین سکینه خانم گفت آره، وصفش رو شنیده بودم ... من حسابی خیط شدم و‌محسن ازدور فقط نگاهش بمن بود، غافل از اینکه دیگه من هیچ حسی بهش نداشتم .منهم عمداً سمت رضا رفتم گفتم :رضا جان ماه منیر رو بغلت بگیر و محسن داشت منفجر می شد...نمیدونم چرا هنوز هم فکر میکرد من با وجود چهار تا بچه بازهم باید اونو دوست داشته باشم و این کار حماقتش رو می رسوند، مگر من از زندگیم چی میخواستم ؟ آرامش ! که حالا به اون رسیده بودم ودر کنار رضای مهربونم خوشبخت بودم !!بگذریم. اونروز دوباره همگی برای ناهار به خونه کل حسین اومدن و طبق معمول سکینه خانم و محسن هم اومدن .هنوز ما چشممون به در بود تا حسن برای مرگ مادرش بیاد ،آخه خانواده زنش تو روستای ما بودند ،باید یکنفر خبر رو به گوششون می رسوند.. اما نمیدونیم چرا نبودن ،اونروز و روزهای دیگه ما از همه مهمونها پذیرایی کردیم، کلحسین با دیدن بچه های من شادی رو لبهاش بود، همش میگفت ایکاش اینجا بودین ،شیش نفر هنوز اینجا راه میرفتن.. یکروز که داشتیم با صغری بیگم کار میکردیم،منوصدا زد گفت :عروس جان بیا کارِت دارم،دستامو شستم و به سمتش رفتم :بله آقاجان بگو !!! گفت: روزهای خوب و بیشتر بدی رو در این خونه سپری کردی، می دونم عشرت اذیتت کرد اونم میدونم !منم کوتاهی کردم ازهمه بدتر !اما بیا و الان به اینجا برگرد و با ما زندگی کن، همه چیز رو جبران میکنم …دستامو به هم فشردم و به خودم جرأت حرف زدن دادم گفتم: آقاجان تو میدونی من کجا خونه دارم ؟ تو میدونی چه امکاناتی اونجا دارم ؟ شما که مارو رها کردی اما یه شرط برات میزارم ! گفت: هر شرطی باشه می پذیرم.. گفتم: بعد از مراسم خانم جان بیا بریم شهسوار ،اگر اونجا رو دیدی و با اینجا عوض کردی منم میام اینجا ! گفت :صد البته که اونجا شهره اینجا روستا ! آب و برق و تلفن داره معلومه خُب اونجا بهتره...اما بگذر .. گفتم :نه شما قول دادی و شرط منو پذیرفتی، پس من بعد از مراسم شما رو با خودم میبرم .. کلحسین به زمین خیره شدگفت :چی بگم والا،باشه بخاطر تو میام اما!!! گفتم: دیگه اما و اگر رو کنار بگذار و با ما بیا … دیگه کسی تو خونه عشرت با اون همه هارت و پورت نمونده بود، همه پراکنده شدند ،عفت بیچاره که زیر دست شمسی بود باید بعد از شب هفت مادرش بخونه اش برمیگشت، چون دیگه کُلفتی نداشتن که کارهاشون رو بکنه..پس کلحسین مجبور بود فعلا با من بیاد ..مراسم هفتم که نزدیک شد رسم بود که ما همرو دعوت کنیم.. ننه بتول هم پیش ما بود، چونکه همسایه عشرت بود ..ننه میگفت من کار زیادی نمیتونم انجام بدم، اما برنج پاک کردن و بُنشن پاک کردن رو بدید بمن ( نخود و لوبیا ،لپه میشه بُنشن) براتون انجام بدم.. کلحسین میگفت برای شب هفت عشرت خورش قیمه بدیم.. بنابر این کلحسین گوسفندی کُشت و خانمهای فامیل که نمیخوام نامی ازشون ببرم، به کمک ما اومدن و‌کارهای شب هفتم رو انجام دادن عفتِ بیچاره همش کار میکرد و هروقت که تنها میشد برای مادرش گریه میکرد و‌ با گریه کردناش دل همرو کباب میکرد …راستی اگر اتفاقی برای عفت‌ می افتاد دیگه کیو تو این ده داشت ؟بهش گفتم عفت اگر اصغرو شمسی اجازه دادن بیا خونه ما یه مدتی بمون، بزار کمی دلت باز باشه .. گفت: ای حبیبه جان چه دلِ خوشی داری کی اجازه میده منه بدبخت بیام شهر که دلم باز بشه .. تمام کارهای شب هفت رو انجام داده بودیم، صبح زود همونروز من از خواب بیدارشدم و به همراه صغری بیگم خورش قیمه رو درست کردیم ،برنج ها در لگن خیسانده شدن ! و تدارک همه چیز دیده شده بود‌.. کلحسین ازم خیلی تشکر میکرد میگفت اگرتو نبودی منو عفت چطوری میخواستیم اینهمه کار روانجام بدیم؟ بعد نگاهی تو چشمام کردو گفت :عروس جان تو همانند نگین الماس انگشتری با ارزش و درخشان ! ایکاش قدرِ تو رو بیشتر میدونستیم.. بچه هام کم کم آقاجون رو شناخته بودن . علی اکبر که بزرگتر بود گاهی پشت کول آقاجان می چسبید و بهش ابراز علاقه میکرد، و اون بیچاره هم از ته دل میخندیدو قربون صدقه میرفت …خلاصه ؛سرگرم کار بودیم که صدای کوبیدن لگد به در مارو به خودمون آورد.. آقاجان گفت: یا خدا کیه که انقدر وحشیه و به در میکوبه ،بعد بسمت در حیاط رفت، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عطیه خندید:مگه نوه هات دخترن؟؟ زنعمو لباسهای چیندار دخترونه رو روی دستش گذاشت:یکی از نوه هام دختره،یه دختر به زیبایی مادرش که از همین الان روزهارو با انگشت میشمارم... عطیه لباسهاشو جمع کرد:اولین باره زنی رو دیدم برای تولد دختری خوشحالی میکنه، البته شما فقط یه دختر توی خونه داشتین که از بقیه آوازه زیباییشو شنیدم... زنعمو رو ترش کرد از گره مینارش پول لباسها رو داد وعطیه رو رد کرد رفت.... نرگس خندید:حالا چرا ناراحت شدین؟؟ زنعمو لباسهارو تا کرد:مردم چشمشون نحسی میاره ،چه معنی داره از زیبایی بچه من بگه.... پروانه اسپند به دست اومد چرخی زد وگفت: اگه بچه من دختره، شنیدم میگن به هرکی نگاه کنید بچه شکل اون میشه،منم به آساره نگاه میکنم تا دخترم همینقدر عزیزکرده بشه... زنعمو دستاش مشت شد:بچه ام خودش حال خوبی نداره ،شما هم هی حرف بزنید بهش... باخنده لباسه رو از زنعمو گرفتم:منم دختر کوچولو دوست دارم، اما دلم میخواد مثل شما بشه ،هم مهربون هم بهترین مادر دنیا که خدا اجازه داد سهم من بشه.... زنعمو لبشو گاز گرفت، با هم وارد اتاق که شدیم گفت:پناه برخدا دیگه این حرف رو نزن،دور از جون که دختر تو بشه مثل من،الهی بخت گرگ بیابون هم مثل بخت من نشه.... دلم گرفت از اینکه با تموم خوبی هاش اما عمو هیچ وقت شوهر خوبی واسش نشد فقط اذیتش کرد.... لباسهای دخترونه رو توی بقچه گذاشت ولباسهایی که برای من خریده بود آویز کرد:بیا آب گرم کردم حمام کن... باخنده گفتم:خودم حمام میکنم... آستیناشو بالا زد بلندم کرد ،کشوندم ته حیاط که با چادرهای قدیمیش یه اتاقک کوچکی ساخته بود برای حمام وگفت:باید بدنتو خودم ببینم ،نمیشه که این همه مدت دلدرد داشته باشی اما نشده باشی ،یه جای کار میلنگه از طاهره هم خبری نیست فردا حتما میبرمت شهر دیگه فایده نداره این حرف.... لباسهامو دونه دونه دراورد ،به شکم وکمرم نگاهی انداخت وشروع کرد با کاسه آب ولرم میریخت روی سرم.... وقتی مطمئن شد تمیز شدم تند تند خشکم کرد لباسامو تنم کرد ،درست مثل بچه کوچیک تر وخشکم میکرد،گاهی با خودم میگفتم زنعمو مادر واقعی منه، اما نمیخواد کسی بفهمه،اونقدر خوبه که حتی خوبی هم در برابرش شرم داره.... توی حیاط موهامو شونه کرد و بافت که گفتم:دلم واستون خیلی تنگ شده بود... مینار سرم کرد:باید دلتنگی هاتم سهم شوهرت بشه،باید غرق زندگیت بشی ،درسته من هزار آرزو داشتم واست، اما نشد که بشه اما تو دختر عزیز کرده منی ،تو باید زندگیتو دستت بگیری،یادت که نرفته صبح عروسی چی بهت گفتم؟ زنعمو با دل شکسته منو قسم داده بود ،دلمو فقط به شوهرم بدم، گفته بود از این به بعد برادر صدا بزنم بهترین مردهای زندگیم حتی آراز رو،خوب یادمه اسم آراز که اومد اشکش جاری شد، اما حمام عروسی هم زنعمو بود وتوی صحرا مرد اول وآخرم رو دانیار میدونست، میگفت عمو مرد نبود من نباید راه عمو رو پیش بگیرم... چرخیدم وحالا درست رو به روی هم بودیم:دانیار مرد خوبیه،خیلی رفتارهای منو تحمل کرده، ساواش میگه اهل تحمل نیست، میگه من رفتارهایی دارم که هیچ مردی نمیتونه تحملم کنه ،اما دانیار دوستم داره که هیچی نمیگه،دا،دانیار خیلی خوبه هوامو داره نگرانم نباش.... دستاشو دو طرف صورتم گذاشت:چشم بد از زندگیت به دور باشه مادر.... مادر بودنش شیرین بود هیچ وقت غم بی مادری سراغم نیومده بود همیشه کنارم بود حتی جای من از عمو کتک میخورد همیشه سپر بلای من بود... چندبار حمام کرده بودم اما فایده نداشت انگار رخت چنگ میزدن توی دلم آروم وقرار نداشتم.... چشمامو بستم با نوازشهای زنعمو خوابیدم..... در حیاط به صدا در اومد...توی حیاط حواسم به شیر بود که سر نره،هیزمهارو کمتر کردم در حیاط رو باز کردم با دیدن دانیار جیغ کشیدم خودمو توی ب..غلش انداختم که با خنده بلندم کرد:تو هنوز بزرگ نشدی خانم... چشم ازش برنمیداشتم وبلند بلند زنعمو رو صدا کردم که دانیار خندید:باشه باشه تو قدت بلند تر از منه کوتاه بیا... توی دروازه نشستیم بیشتر نزدیکش شدم که گفت:آساره خوب گوش کن من باید برم خیلی کار دارم نمیتونم بمونم فقط دلتنگت بودم اومدم یه سر بزنم...دستمو روی لبش گذاشتم:دیگه نمیذارم بری،میدونی چقدر این مدت نبودنت اذیتم کرد؟؟میدونی هر جا رو نگاه کردم جای خالیت قلبمو میزد؟؟...دانیار ابروهامو مرتب کرد:از این حرفها نزن کم طاقتم نکن من باید برم خیلی کار دارم فقط نبینم ونشنوم که بیتابی کنی یادت باشه هرجا که باشم به فکرتم،با خنده های تو میخندم پس قول بده قوی باشی دختر خوب... خواست بلند بشه که نذاشتم اما لبخندش از لبش رفت....آراز از صحرا میومد وبا دیدن دانیار گفت:نگران نباش مراقبشم... دانیار باهاش دست داد نگاهش به من بود گفت:خیلی مراقبش باش خیلی ضعیف تر از چیزیه که نشون میده...با مشت به بازوش کوبیدم:خیلی هم قوی ام... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با حسرت بهشون نگاه كردم كه غیاث اومد پیشم نشست.. سر بلند كردم. نگاهم به نگاه پر از حسرت سیاوش خورد. سرم و پايين انداختم. دركش مى كردم، عشق يه طرفه خيلى سخته. جشن تا پاسى از شب ادامه داشت. بعد از تموم شدن مراسم همه براى عروس كشون آماده شدن. غم و غصه ها رو كنار گذاشتم. يه امشب دلم مى خواست به هيچى فكر نكنم. سوار ماشين غياث شدم. ماشين ما يه طرف ماشين سامان قرار داشت و ماشين هلنا اينا كه توش هلنا، سعید و سیاوش همراه دخترى كه نمى شناختم نشسته بودن. هيجان داشتم. با روشن شدن چراغ هاى ماشين سامان با هيجان گفتم: -وااااى غياث!-واى غياث، نذارى از ما جلو بزنن. با نگاه متعجب غياث فهميدم بعد از مدتى اسمش رو به زبون آوردم. نگاهم رو ازش گرفتم. صداى آهنگ و بالا برد و ماشين و روشن كرد. دوباره به وجد اومدم و با هيجان دستم رو از شيشه بيرون دادم. هلنا شروع كرد به كُرى خوندن. شكلكى براش درآوردم. ماشين ها با سرعت تو خيابون هاى خلوت نيمه شب ويراژ ميدادن. وقتى وارد تونل شديم از ته دلم جيغ زدم كه غياث گفت: -چه خبرته... كر شدم! خنديدم. احساس كردم گوشه ى لبش از خنده كج شد. غياث با مهارت رانندگى مى كرد و ماشين ما كنار ماشين عروس قرار داشت و اين باعث مى شد شوق و ذوقم بيشتر بشه. سامان اومد تا سر همه رو شيره بماله كه غياث فهميد و با خنده گفت:-آقا سامان نمى تونى قال بذارى، راهتو برو ...سامان دستى تكون داد. ماشين كنار ماشين عروس قرار گرفت. دست دراز كردم و يكى از گل هاى طبيعى رو چيدم كه غياث گفت: -دارى چيكار مى كنى؟ خطرناكه ... گل و چيدم و سر جام نشستم:-گل دزديدم! سرى تكون داد. هلنا داد زد:-منم ميخوام. ابرويى براش بالا دادم گفتم: خودت خم شو بگير. روشو برگردوند. ماشين ها كنار خونه ى جديد سامان و هيوا ايستادن و عروس و داماد ميون بدرقه ى بزرگ تر ها به خونه ى جديدشون رفتن. از مامان بابا و بقيه خداحافظى كرديم. به صندلى تكيه دادم و چشم هام رو بستم. لبخندى روى لبم نشست. شب خوبى بود. بعد از مدت ها بهم خوش گذشته بود! با خاموش شدن ماشين اومدم چشم هام رو باز كنم كه نگاهم به نگاه غياث افتاد.... گفت:-فكر كردم خوابيدى مى خواستم بيدارت كنم. نگاهى به در خونه ى عمو آبتین انداختم.خواستم پياده بشم كه گفت:-خسته ام. شب ميام خونه ى تو. متعجب نگاهش كردم كه ابرويى بالا داد گفت: -ميرم خونه ى پدرم. -نه نه ... گوشه ى لبش بالا رفت گفت:-چى نه نه؟ واى فهميدم سوتى دادم. صدامو صاف كردم گفتم:-نه يعنى زشته،... دير وقته ... خوابن. مى تونى بالا بياى و سريع از ماشين پياده شدم. غياث ريموت ماشين و زد. در حياط رو باز كردم. لامپ هاى عمو اينا روشن بود. تعجب كردم. شب از نيمه گذشته بود و عمو اينا عادت نداشتن تا ديروقت بيدار باشن. حتماً مهمون داشتن. در ورودى رو باز كردم و آروم سمت پله ها رفتم تا صداى پاشته ى بلند كفش هام تو فضاى ساختمون نپيچه. غياث هم دنبالم اومد. در واحد خودمو باز كردم. وارد شدم و كنار ايستادم تا غياث وارد خونه بشه. كفش هام رو از پام درآوردم و سمت اتاق رفتم. غياث روى مبل نشست. وارد اتاق شدم. لباسهام رو درآوردم. و لباس خونه پوشیدم،با شير پاك كن آرايشم رو پاك كردم.. پاپوش هاى عروسكيم رو پام كردم و از اتاق بيرون اومدم. با ديدنم نگاهى بهم انداخت که گفتم:-چاي مى خورى؟ -اگر يه ليوان بيارى. -الان آماده مى كنم. سمت آشپزخونه رفتم و زير چاى رو روشن كردم. تا جوشيدن آب به كانتر تكيه دادم. چاى رو دم كردم و فنجون ها رو روى سينى چيدم. يعنى روزى ميرسه بدون دغدغه زندگى كنم؟ حسرت خيلى چيزا رو نخورم؟ سينى رو برداشتم و از آشپزخونه بيرون اومدم. غياث روى مبل لم داده بود. چاى رو روى ميز گذاشتم و فنجون خودم رو برداشتم. هر دو توى سكوت چائيمون رو خورديم. خيلى دلم مى خواست با غياث صحبت كنم راجب همه چيز. -مى تونيم صحبت كنيم؟ سؤالى نگاهم كرد كه باعث شد كمى استرس بگيرم. انگار از نگاهم خوند. از جاش بلند شد گفت: -ما يه بار راجب همه چيز با هم صحبت كرديم پس نياز نمى بينم هر دفعه راجب چيزاى الكى اعصاب خودم رو خورد كنم. امشب تو اتاق مى خوابم چون روى مبل كمر درد مى گيرم. هيچ عكس العملى نتونستم از خودم نشون بدم. نااميدانه به جاى خاليش چشم دوختم. نزديك هاى صبح روى مبل توى خودم مچاله شدم. با صداى در چشم باز كردم.روى مبل نشستم و دستى به گردنم كشيدم. چون بد خوابيده بودم رگ گردنم گرفته بود. با صداى دوباره ى زنگ از جام بلند شدم و تلو خوران سمت در سالن رفتم. از چشمى نگاه كردم. ماهور پشت در بود. در و باز كردم. ماهور با ديدنم نيشش باز شد گفت: -چطورى عروس؟ -مى بينى كه، مزاحم خوابم شدى! ماهور وارد آپارتمان شد گفت:-از ديشب خواب به چشم نيومده تا صبح بشه و بيام. -يعنى انقدر دلت برام تنگ شده؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ارسلان قدمی به عقب برداشت و گفت:انتهای این راهرو یه اتاق هست برو اونجا بخواب و از در بیرون رفت... نفس راحتی کشیدم و رو صندلی نشستم. برای بار هزارم اتفاقاتی که افتاد رو با خودم مرور کردم..بدشناسی تا چه اندازه؟خسرو برای هوا خوری رفته بود که اونا اومدن سراغم، یعنی اگه من اعصاب خسرو رو بهم نمی ریختم .خسرو هم اون وقت شب از خونه نمیزد بیرون ...هر چند که امیر بهادر خونه ما رو پیدا کرده بود و دیر یا زود میومد سراغمون... هیچکس خبر نداشت از دل من ...با به یاد آوردن قیافه خسرو دلم ریش میشد .. از جا بلند شدم و از اون اتاق خفقان آور خلاص شدم ،هوا برام سنگین بود ونفس کشیدن سخت شده بود...حال اون روزهام درست مثل روزهایی بود که خونه جواهر بودم، نه غذا بهم میدادن ..نه حق حرف زدن..هیچی به هیچی فقط ازم کار میکشیدم.. خیلی وقت بود که به مرگ فکر میکردم ،اما ارسلان و گل نسا بد جور منو زیر نظر داشتن... مخصوصا گل نسا که شب ها کنار من میخوابید. تمام کارم شده بود رویا بافی کردن‌..گاهی وقتا که تو حیاط پشتی لباس میشستم تصور‌ میکردم که خسرو کنارم نشسته، شروع میکردم به حرف زدن باهاش و انگار که از این دنیا خارج میشدم...گل نسا چندین بار این صحنه رو دیده بود و به‌ارسلان گفته بود که من‌دیونه شدم... راست میگفت شاید هم دیونه شدم‌. کم اشتباه نکرده بودم، تا به اینجای زندگیم کم نادونی نکرده بودم، هرچند از من با اون خانواده چه توقعی میرفت؟مگه خانوم جون چی بهم یاد داده بود؟ منی که از این مادر هیچی یاد نگرفته‌بودم، چه توقعی ازم میرفت؟چنگی به لباس های توی تشت زدم و قطره اشکم روپاک کردم ،شیر آب رو‌باز کردم و مشغول آبکشی شدم چقدر خوب بود که دیگه اینجا نیاز نبود برم چشمه دیگه نیاز نبود که این همه راه این تشت سنگین رو روی سرم بذارم. _خانوم شما اینجایین؟ با صدای گل نسا رشته ی افکارم پاره شد که گفت کمک میخواین؟؟ سر بلند کردم چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم مگه اجازه کمک کردن بهم داری؟؟ دستشو تو هم گره کرد و گفت:نه خانوم + پس چی میگی؟ فقط میخوای که یه چیزی هم گفته باشی؟ نترس قصد نابودی خودم رو هم ندارم ...حالا برو همه رو مو به مو به اربابت بگو.. _ آقا ارسلان امشب نیستن، انبار مرکزی آتیش گرفته ،رفتن اونجا.. از جا بلند شدم دستامو با لباسم خشک کردم و گفتم چی شده؟؟ انبار؟ کدوم انبار؟؟ -من گفتم انبار؟؟ نه منظورم این این....قدمی به سمتش برداشتم و گفتم : از چی میترسی؟ من نه جایی میتونم برم ،نه کسی میاد پیش من ،حرفامون بین خودمون میمونه.. مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت :راستش آقا ارسلان یه انبار مرکزی دارو دارن ،نگاهی به اطراف کرد چند قدم بهم نزدیک شد و‌گفت:الان چه سالی میشه که تو کار دارو هستن، امروز که داشتم اتاق خانوم رو تمیز میکردم خیلی اتفاقی شنیدم که اون انبار آتیش گرفته ،آقا ارسلان سکته نکنن خوبه .. ابرویی بالا انداختم، برای اینکه گل نسا از شک در بیاد گفتم براش ناراحت شدم ...حالا اتفاقی برای خودش نیفته؟؟ - نه خانوم فکر نکنم، خودشون بخواد بره تمام آدمهاشو با خودش میبره .. سری تکون دادم لبمو به دندون گرفتم شصتم خبر دار شده بود که.... گلنسا با دقت داشت کنکاشم‌میکرد، برای اینکه متوجه خوشحالیم نشه دوباره پشتمو کردم بهش و مشغول لباس شستن شدم‌. نمیدونم چرا مدام داشتم آتیش گرفتن انبار رو به خسرو ربط میدادم .یعنی امکان داره که خسرو این کارو کرده باشه که‌حواس ارسلان رو پرت کنه و بخواد منو از اینجا ببره بیرون؟ «تمام آدم هاشو با خودش برده، حتما به جز یکی دو نفر دیگه کسی از خونه مراقبت نمیکنه، پس میشه که از اینجا خارج شد. از خوشحالی روپا بند نبودم حسم به من دروغ نمیگفت مطمئن بودم که خسرو یه جایی همین اطرافه دوباره رفتم تو فکر و اصلا نفهمیدم که گل نسا کی‌رفته بود و لباس ها رو کی و چطور شسته بودم‌. دستمو آب کشیدم و برگشتم داخل . سریع رفتم تو اتاقم و چند تا لباس و شناسناممو گذاشتم داخل بقچه و زیر تخت قایم کردم کل زندگی من شده بود این بقچه که باید از این شهر به اون شهر میبردمش‌،خیلی استرس داشتم .خسرو به قول داده بود که میاد و نجاتم میده ...حتما حالا زمانش رسیده بود.با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم.حتی اگه امشب خسرو هم نیاد دنبالم خودم هر طور که شده از این خونه خارج میشم ..میدونم که کار سختیه، حتی ممکنه که خودم هم گرفتار بشم و اوضاع از اینی که هست هم بدتر بشه، اما دیگه فکر نکنم هیچوقت از این موقعیت ها پیش بیاد ،منو خسرو دو بار تونستیم فرار کنیم ،این بار هم میتونیم ..من میدونم که خسرو بیرون منتظر منه.نمیدونم این همه اطمینان از کجا اومده بود؟ نمیدونم واقعا... دیگه هوا تاریک شده بود، باید شام زن ارسلان رو آماده میکردم. تو این خونه ارسلان زنش رو بانو صدا میکرد . ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حینی که سعی میکردم سوار بشم،گفت "بله جایی که میریم فراز و نشیب داره ماشین خور نیست " پایش را روی رکاب قرار داد و با حرکتی سریع سوار اسبش شد ... فرهاد با صدای بلند خندید و گفت نترس نمی افتی... باورم نمیشد اینهمه خوشبختی یه دفعه سمتم سرازیر شده باشه، زیر لب برای لحظات خوبم دعا کردم تا همیشه همین قدر خوشبخت بمونم ... با صدای بلندتری گفتم "فرهاد کجا میریم چرا سمت جنگل میری ؟؟ _میریم سمت کوهستان، وقتی رسیدیم خودت متوجه میشی ... به دشت که رسیدیم ... فرهاد افسار اسب رو کشید و پایین پریدو کمک کرد پیاده بشم ... توی دشت شقایق بودیم، تا چشم کار میکرد گلهای شقایق بود ... پام رو با احتیاط روی زمین گذاشتم .... از اینهمه زیبایی نفسم بند اومده بود ، زیر نور ماه راه می رفتیم و یه بند از فرهاد می پرسیدم کجا میریم ...؟؟دستش رو به سمت نوری که از دور دیده میشد نشانه گرفت "اون نورو می بینیی ،یه کلبه چوبی اونجا دارم ....برای موقع های که شکار میام توی این کلبه استراحت میکنم .،.. فرهاد از زیر ناودون فانوس رو برداشت فیتیله رو بالا کشید و گفت برو داخل یه چراغ گذاشتم ... داخل کلبه شدم ،باورم نمیشد کلبه دنج و نسبتا بزرگی بود.... یه طرفش تخت بزرگی گذاشته بود و پنجره چوبی کوچیکی، رو به دشت باز میشد .... چند تا صندلی چوبی با یه میز چوبی گرد وسط کلبه .... روی میز توی ظرف میوه چیده بود ... اسمش کلبه بود و با اون همه زیبایی و حس قشنگی که داشت برای من کاخ بود .‌‌.. تا صبح نخوابیدیم و توی دشت شقایقهای وحشی قدم زدیم و زیر نور ماه خندیدیم ... دلم میخواست زمان متوقف بشه و اونشب هیچوقت تموم نشه ... با طلوع خورشید چشم که گشودم از گشنگی دلم مالش رفت و فرهاد رو بیدار کردم از لای پلکهای نیمه بازش گفت:چیه؟ خندیدم و گفتم گشنمه، ضعف کردم ... خوابزده بر روی تخت نشست و چشمانش را مالید " گوهر ساعت چنده ؟" نگاهم رو دور کلبه چرخوندم و ساعتی ندیدم گفتم نمیدوتم حتما نزدیکهای ظهره ..... از تخت پایین پرید و میوهایی که روی میز چیده بود رو جلوم گذاشت "گوهر بخور، ته دلت رو بگیره تا بریم ابادی " بعد خوردن میوه دوباره سوار بر اسب شدیم و سمت ابادی حرکت کردیم ... جلوی در عمارت بودیم،با کمک فرهاد پایم را روی رکاب اسب گذاشتم و پایین پریدم ... سمت مطبخ رفتم تا برای فرهاد صبحانه ببرم ... وارد که شدم ...رو به فرهادگفتم برو خونه تا از مطبخ برات یه چیزی بیارم بخوری ... سمت مطبخ راه افتادم ،به محض اینکه وارد شدم و زیر لب سلام دادم.. ننه خدیجه با کمری خمیده در حالیه روی دیگه غذا قوز کرده بود سمتم چرخید و از دیدنم جا خورد "گوهر جان اومدی دخترم؟ شب کجا رفتی ؟بچه ها بهونت رو میگرفتن، همش سوال پبچم میکردن، الان سینی صبحونه شوهرت و حاضر میکنم !!! " شیدا در حالیکه رو چهارپایه نشسته بود و ظرف پیاز را روی پاهاش گذاشته پیاز رو داخلش خورد میکرد ... ریز ریز خندید و گفت "ننه جان شما پیر شدین ،جوونهارو درک نمیکنید..... با شیدا دوتایی زدیم زیر خنده و ننه خدیجه سینی صبحانه رو سمتم گرفت "ببر دخترجان میدونم شوهرت گشنس ..." روزها و شبها با وجود فرهاد و بچه ها به خوشی میگذشت و ته دلم همش میترسیدم یه اتفاقی یا یه چیزی باعث تلخی زندگیم بشه.... یه مدتی بودشک کرده بود و با حرفهای ننه خدیجه فهمیده بودم دوباره باردارم هستم .... دیگه فرنگیس مثل سابق نبود، زبونش کوتاه شده بود ولی من از سکوت مرموزش میترسیدم، ترسم از این بود فتنه یا دسیسه ای برام بچینه ... سه ماهی گذشته بود سالار پای درس و مشقش بود و گلبرگ هم با عروسک پارچه ای روی ایوون بازی میکرد ،روی صندلی نشسته بودم و پارچه گلدوزی میکردم ،با صدای خانوم خانوم گفتن اسماعیل روی ایوون رفتم ‌.. اسماعیل نفس زنان گفت "خانوم از شهر مهمون اومده شمارو میخوان !! با تعجب گفتم کیه ؟ همان لحظه ماشین محمود وارد حیاط عمارت شد ...دلشوره گرفتم و قلبم تند تند میزد و نگاهم به ماشین دوخته شده بود... با پیاده شدن حاج خانوم و حاج اقا ،لبخند کشداری روی لبم نشست با عجله از پله ها به پایین سرازیر شدم ، قدمهام رو تندتر کردم حاج خانوم رو به آغوش کشیدم ،با تکون دادن سرم به حاج آقا خوش امد گفتم ‌‌،محمود به همراه زن جوون چادری از ماشین پیاده شد ،دختر سفید و با صورت گرد و چشمهای درشت عسلی.،چهره اش معصومیت خاصی داشت ... همینطور که نگاهم به دختر جوون دوخته شده بود هر چقدر سعی میکردم به خاطر بیارم نمیشد.... با صدای حاج خانوم سمتش چرخیدم "گوهر جان عروسم مریمه ،تازه عقد کردن "... بهشون خوش امد گفتم و بغلش کردم با تکون داد سر به محمودم تبریک گفتم... نگاهش رو به کف زمین دوخته بود مستقیم توی صورتم نگاه نمیکرد، داخل خونه تعارفشون کردم... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تايماز اشکاش رو پاک کرد و بابک رو بغل کرد و گفت:من تازه شماها رو پيدا کردم.کجا رو دارم برم؟ بابک‌ گفت:پس چرا گريه ميکني؟ تايماز خنديد و و گفت : از خوشحالي ديدن تو ومادرته اينطوري گريه مي کنم . زود بود واسه بابک که بدونه اين اشک هزار بار زيباتر از لبخنده . کناري ايستاده بودم و خنده هاي کودکانه تايماز و بابک نگاه مي کردم . خدا مي دونه که چقدر براي رسيدن اين لحظه ، اَمَّن يُجيبو خونده بودم . ملاقات تايماز با نائب خان ، کسي که پدرانه از من و پسرم حمايت کرده بود هم ، خيلي احساسات برانگيز بود . وقتي دو مرد ، دو مردي که مردانگي و معرفتشون وزين تر از بقيه اخلاقاشون بود ، مردانه همديگه رو به آغوش کشيدن ، چشمهاي خاله رو از پشت پرده ي اشکي چشمام ، حس خوشايندي رو بهم القا کرد . اين زن براي برگشتن تايماز پيش ما چه نذرها که نکرده بود . مثل مادر نداشتم دوسش داشتم . بعد از ناهار که خواستيم براي استراحت بريم بالا ، مردد بودم چيکار کنم . از نائب خان هم خيلي خجالت مي کشيدم . اما نائب خان بي خيال از همه اجازه خواست و واسه خواب بعد ظهرش مثل همیشه رفت تو اتاقش . .خاله رو به بابک گفت : بريم تو حياط آدم برفي درست کنيم ؟ تا خواستم چيزي بگم ، بابک سريع رفت بالا که شال و کلاهش رو برداره . تايماز بي خيال يه خلال دندون برداشت و راه افتاد بالا . انگار که چند ساله بالا اتاق داره، اما من یکم این پا اون پا کردم .. خجالت میکشیدم ..وقتی تایماز رفت بالا .. رو به فخر تاج کردم و گفتم ..چکار کنم خاله ؟من ازش خجالت میکشم‌... خاله خنديد و گفت : برو دختر ! يعني چي خجالت مي کشم ؟ناسلامتي زنشي . مادر بچشي . بابک در حالی که لباس گرم پوشیده بود و دستکش دستش بود نفس زنان اومد پايين و دست خاله رو گرفت و گفت : بريمم من آماده ام . خاله لبخندی زد بهم و آروم در گوشم طوری که بابک نشنوه گفت : برو .. منم اين شيطون رو مي برم پيش خودم . کاري نکني پسرم دوباره در بره ها !!! خجول سرم رو انداختم پايين . خيلي وقت بود که يادم رفته بود چطور زن باشم، براي خودم مردي شده بودم ناسلامتي.از پله ها رفتم بالا و آروم دستگيره رو چرخوندم و سرک کشيدم . وارد اتاق شدم وزير چشمي بهش نگاه مي کردم .چشماش بسته بود ولي معلوم بود بيداره . تو چند دقيقه که نمي شه خوابيد.نمي دونستم چيکار کنم .حرفي نمي زد .مي دونستم که بيداره . امروز برام بس بود ،ديگه منتش رو نمي کشيدم . همونجوري تو اتاق الکي مشغول بودم به جمع و جور کردن وسايل بابک و منتظر بودم که حرفی بزنه‌....‌ ‌. * دو هفته از برگشت تايماز مي گذشت .. هنوز خان و بانو از وجودم باخبر نبودن . هنوز نمي دونستن من اين مدتی که از اون خونه فرار کردم ، کجا پناه بردم . هنوز از وجود نوه ي دو سالشون بي خبر بودن . وجود تايماز ، دلم رو قرص مي کرد، اما ته دلم از وجودشون و با خبر شدنشون هراس داشتم . البته ديگه ترسم مثل قبل نبود.حالا ديگه محکمتر از قبل باهاشون مقابله مي کردم . من حمايت مطلق تايماز رو داشتم و اين يعني همه چي .مي دونستم امروز فرداست که داييم از راه برسه . چقدر واسه پيدا کردن تنها قوم و خيشم ، از خاله ممنون بودم .از دختر و پسرش هم که نديده دوسشون داشتم هم ممنون بودم که اين همه تلاش کردن و به همراه نائب خان داييم رو پيدا کردن .دایی که هیچوقت نمیدونستم دارمش و حالا براش خودش یه آدم‌ مهمی شده بود و ..روز اولی که داییم رو‌ پیدا کردم و اون از و جود من باخبر شد و به خونه نائب خان اومد رو فراموش نمیکنم ..یک ماه پیش بود در که باز شد و یه مرد جا افتاده که کت و شلوار طوسی پوشیده بود و یه کیف دستی چرم‌ دستش بود تو آستانه در ظاهر شد .دلم هري ريخت پايين . من هرگز فاميل مادري نداشتم . ديدنش حس خوبي بهم مي داد . اميدوار بودم که مرد خوش برخوردي باشه . شیک پوش بود و محکم و بااقتدار قدم بر مي داشت .سريع لچکم رو سرم کردم و به طرف حياط دويدم . وقتي من رسيدم ،نائب خان داشت با داييم روبوسي مي کرد . دايي طهماسب خم شد و گونه ي بابک رو بوسيد و اسم بابک رو‌ پرسید و از جيبش يه آبنبات بهش داد . موقع بلند شدن متوجه من شد که کناري ايستاده بودم و تماشاش مي کردم . بابک و نائب خان رو همونجا گذاشت و اومد سمتم . نمي دونستم بايد چيکار کنم . درست مقابلم ايستاد و گفت : باورم نمي شه . تو دختر رعنا نيستي ! تو خود رعنایی. اينقدر شباهت محاله‌‌‌‌... محکم و پدرانه به آغوشم کشيد و گفت : تو اين همه سال کجا بودي ؟ چرا من نمي دونستم هستي ؟ صداي سلام خاله باعث شد دايي طهماسب منو از خودش جدا کنه . خاله بهمون نزديک شد و گفت : خوش اومدين طهماسب خان . منور کردين منزلمون رو . دايي تشکر کرد و گفت :ممنونم ازت فخرتّاج . باورم نمي شه . اين همه سال نقره بوده و من از وجودش بي خبر بودم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ممدلی برای رسیدگی به امور زندگیش و بچه های کوچکی که داشت دوباره مجبور به ازدواج شد و دختری که سی سال از خودش کوچیکتر بود رو از روستا به شهر آورد. رابطه ما و یزدان و همسرش دورادور خوب بود و با گذشت زمان تقریبا تونستیم با این قضیه کنار بیایم و برخلاف تصور ما ،یزدان هنوز هم عاشقانه با زنش زندگی می کرد. بالاخره مهلا بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و دختری که به دنیا آورد به عنوان اولین نوه ی من و اولین نوه ی پسری خانواده افشین،شد نور چشمی ما و اسمش رو گذاشتن نگین. مهلا در بین خانواده همسرش عزیز بود و عزیزتر هم شد.با وجود نسترن خواهر افشین و هم کلاسی سابق مهلا، خیال ماهم راحت بود و مهلا هم اونقدری که با نسترن راحت بود، شاید با خواهر خودش نبود. نگین در بین عشق پدر و مادرش قد می کشید و بابایی گفتنش به من هزار بار شیرین تر از بابایی گفتن بچه های خودم بود.ساعت ها براش اسب می شدم و اون با لباس پرنسسیش روم سوار میشد و کولی می گرفت.ولی مثل هر پدر مادر دیگه، بی صبرانه منتظر بچه دار شدن پسرم بودم و با وجود سن زیاد زنش، نگرانیم بیشتر میشد و نه یزدان نه زنش به فکر بچه نبودن. مدام نگینو پیششون می بردم شاید دلشون بلرزه، ولی هیچ کدوم رغبتی به بچه نداشتن. همون سال ها مهران هم عاشق دختر همسایه شد و وقتی دیدیم تصمیمش جدیه ،براش به خواستگاری رفتیم.. با جواب بله ای که شنیدیم دومین پسرمونم دوماد شد و تمام آرزوهایی که برای یزدان داشتیم و نشد ،برای مهران عملی کردیم.عروسی درخوری براشون گرفتیم و با سلام و صلوات راهی منزل مشترکشون شدن. ترنج بازنشست شده بود و از مشکل دیابت هم رنج می برد.میترا هم روزهای آخر دانشگاهش رو سپری می کرد. من همچنان به دفتر دوستم برای کار می رفتم که حین امضا کاغذ های روی میزم صدایی توجهمو جلب کرد.سرمو که بلند کردم با مردی هم سن خودم روبرو شدم که اگه موهای ریخته و شقیقه های سفیدش و چین های روی پیشونیش نبود با محمد مو نمی زد. محمدی که سال ها در تهران رفیق شفیقم بود و حتی باعث آشنایی من با ترنج شده بود. محمد مشغول صحبت با کارمند میز کناری بود که بلند شدم و گفتم محمد؟ به طرفم برگشت و بعد از کمی ورانداز کردن با تعجب گفت رضا خودتی؟ آغوشمو باز کردم و از بین دو تا میز رد شدم و گفتم کجایی ای رفیق نیمه راه من... توی آغوش هم بودیم که محمد گفت به خدا بهترین سالای عمرم همین تهران و در کنار تو بودن بود، ولی چه کنم که مجبور بودم برم شهرستان و نزدیک خانوادم زندگی کنم. سریع به طرف کت آویزون به پشت صندلیم رفتم و بعد از مرتب کردن کاغذای روی میز گفتم بریم خونه که یه عمر حرف نگفته دارم. محمد با تیکه پاره کردن تعارف گفت مزاحم نمیشم ،شاید اهل منزل آماده نباشن، امشبو میرم هتل ،فردا برای احوال پرسی از شاگرد قدیمیم مزاحم میشم. بی توجه به حرف محمد،بازوش رو گرفتم و راهی خونه شدیم.ترنج چادر گل گلی به سر با دیدن معلم قدیمیش ازش استقبال کرد و هنوز مدت زمان زیادی از ورودمون نگذشته بود که میترا توی حیاط حین برداشتن چادرش، با صدای بلند گفت آهای صاحبخونه سلاااام... محمد با تعجب گفت مثل اینکه مهمون دارین ،بد موقع مزاحم شدم. ترنج به سختی از جاش بلند شد و با خنده گفت دخترمه، عادتشه کل خونه رو با ورودش روی سرش بزاره. اینو گفت و درو باز کرد که میترا با دیدن یک جفت کفش غریبه خشکش زد و با ایماه و اشاره می خواست از مادرش بپرسه کیه که گفتم بیا تو دخترم محمد دوست من و معلم مادرت و عموی توعه. میترا با ورودش سلامی کرد که محمد گفت هزار ماشالله،خدا حفظش کنه براتون، یادمه چندین سال بچه دار نشدین،خداروشکر که چهار تا دسته گل نصیبتون شده. میترا و ترنج بعد از تشکر به طرف آشپزخونه رفتن که رو به محمد گفتم خب از خودت بگو چند تا بچه داری؟ محمد ریش هاش رو خاروند و گفت سه تا بچه دارم و دوتاشو سر و سامون دادم ولی پسر بزرگم...سنش داره میره بالا و راضی به ازدواج نمیشه. همشون تحصیل کردن،دخترام پزشک و پرستارن،پسرمم استاد دانشگاست، ولی خب ۳۵ ساله شده و هرچی میگیم داره دیر میشه، تو گوشش نمیره که نمیره. محمد این هارو گفت که میترا با وسایل پذیرایی وارد پذیرایی شد.محمد با دیدنش لبخند زد و گفت به زحمت افتادی دخترم...بگو ببینم درس چی خوندی؟ میترا پیش دستیارو جلومون گذاشت و ایستاد و گفت معلمم عمو،درسمم داره تموم میشه،به امید خدا امسال لیسانس میگیرم. محمد ماشاللهِی گفت و توی فکر فرو رفت که با صدای ترنج که گفت بفرمایید آقای خادمی از خودتون پذیرایی کنین، نهار هم الان آماده میشه،از فکر بیرون اومد. میز نهار چیده شده بود و مشغول صرف نهار بودیم که محمد گفت من دیگه با اجازتون بعد از نهار مرخص میشم،چند جا دیگه کار دارم و باید برگردم شهرستان. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾