#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_نودوهشت
همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت ..
به سال نو نزدیک می شدیم در حالیکه نه از عمه خبری شده بود و نه از آقا ؛
و ما در حالیکه روزه می گرفتیم نمی تونستم زیاد خرج کنیم در واقع با قناعت زندگی می کردیم ....
تا یک روز شیوا به من گفت : گلنار از پولا مون هفت ریال بیشتر نمونده اینم خیلی زور بزنیم مال دو روزه باید یک طوری خودمون رو برسونیم به بازار تا من طلاهام رو بفروشم ..
یک مرتبه یادم اومد که من پول هایی رو که شیوا برای مادرم داده بود بهش ندادم و هنوز توی جیب پالتوم مونده ...
درست یادم نیست ولی فکر می کنم سه تومن بود و اون زمان می شد با اون پول یک هفته ای رو سر کرد .....
شیوا پول رو نگرفت و گفت : گلنار چرا به مادرت ندادی ؟گفتم : برای اینکه آقا بهشون پول داده بود ..الان خودمون بیشتر لازم داریم ...
گفت : ولی باید یک فکری بکنیم ..اینطوری نمیشه ..
پول نفتی رو هم ندادیم ..فردا میاد سراغش ..نه گوشت داریم نه برنج و روغن ..
گفتم : با دوتا بچه بریم بازار ؟
گفت : چاره نداریم چند روز دیگه عیده خرج داریم ...که صدای در حیاط بلند شد ..
یکی محکم می کوبید به در ..بهم نگاه کردیم ..
شیوا گفت: اگر نفتی بود بیا پولشو ازم بگیر و ببر بهش بده ...
من رفتم در باز کردم که آقای شاه پسندی رو پشت در دیدم ...
از طرف پدر شیوا برامون برنج و روغن و آرد وبلغور گندم و کلی چیزای دیگه و از همه مهمتر پول آورده بود ...هر دو جون تازه ای گرفتیم ..
خیلی برامون غافلگیر کننده بود ...در حالیکه با خوشحالی اونا رو جابجا می کردیم ؛؛ گفتم : شیوا جون ؟ شما فکر نمی کنی خدا داره یک چیزی به ما یاد میده ...
شما ببین چند بار ما رو تا اوج نا امیدی برده و یک مرتبه در رحمتشو به رومون باز کرده ..به نظرتون این نشونه ای از طرف خدا نیست ؟
گفت : گلنار ؟ یک چیزی بهت بگم ..خیلی دلم می خواست دلم مثل دل تو بود ..و من می دونم چرا این درِ رحمت به روی ما باز میشه چون دل تو همیشه امیدواره ..
حالا بیا یک آش بلغور برای افطار درست کن که خیلی وقته نخوریم ....
فردا برو خرید و دو کیلو گوشت بخر تا یک خورشت پر گوشت درست کنیم ...با رسیدن پول و آذوقه حال و هوای سوت کور خونه ی ما عوض کرد ..
بوی بهار و صدای چهچهه ی پرنده های خوش آواز که لابلای شکوفه های زردآلو و گیلاس سر مستانه از عطر گلها می خوندن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن ؛
احساس لطیفی به من داده بود که دلم می خواست می تونستم پرواز کنم و روی اون گلها چرخ بزنم ...
دیگه چیزی به عید نمونده بود ..
برای افطار رفتم خرید سبزی خوردن و ماست و نو ن تازه؛ میوه و مرغ گرفتم ؛؛
بعد من و شیوا همینطور که با بچه ها بازی می کردیم و با هم حرف می زدیم برای افطار سفره ی رنگی تدارک دیدیم ....
آش بلغور و حلوا و خرما؛ نون و پنیر سبزی با مرغ و پلو ...یعنی ضعف کردنه یک آدم روزه دار....دیگه طاقت نداشتم ..نزدیک افطار رادیو رو روشن کردم و صدای ربنا بلند شد ..
اونقدر همه چیز به نظرم عالی بود که مدام با بچه ها می خندیدیم ..
بالاخره دور سفره نشستیم و منتظر اذان بودیم که شیوا به یک باره بغض کرد و مثل ابر بهار اشک ریخت ...بهش نگاه می کردم ..
من با درد های اون آشنا بودم ..برای گریه کردن بهانه های زیادی داشت ولی اینو می دونستم که هیچ چیز و هیچ کس جای آقا رو براش نمی گیره ..
اما اون دلتنگ بود و این دلتنگی همیشه و تا آخرین نفسی که می کشید همراهش خواهد بود ..منم سرم کج شد و در حالیکه پریناز کنار سفره روی پای من لم داده بود گریه کردم ..
و اونجا متوجه شدم که اون بچه هم داره آروم اشک میریزه و همه چیز رو می فهمه ..دیگه اشتهایی برام نمونده بود ولی با همون حال افطار کردیم بدون اینکه کلامی به زبون بیاریماونشب بعد از اینکه کارامو کردم وبساط سحری رو مهیا ، رفتم بچه ها رو بخوابونم ..
در تمام این مدت زیر چشمی به شیوا که روی یک کاناپه چوبی کنار پنجره نشسته بود و به تاریکی خیره مونده بود نگاه می کردم ...
وقتی بچه ها خوابشون برد رفتم و کنارش نشستم و گفتم : شیوا جون ؟ به من نگفتی که دخترتم ؟ من مادر خودم رو ول کردم و اومدم پیش شما , به امید اینکه برای من مادری کنی ,,نمی گفتی چقدر دلت می خواد بچه ها پیشتون باشن ؟ چند روز پیش نمی گفتی اگر پول داشته باشیم خیالت راحت میشه ؟ نگفتی پدرم به فکرم نیست و برای اون ناراحتی ؟ ..من و پریناز و پرستو شما رو لازم داریم دلمون می خواد خوشحال باشی ..امشب دلت برای پریناز نسوخت که اونطور بی صدا گریه می کرد ؟شیوا جون اون بچه همه چیز رو می فهمه و غصه می خوره ...دستشو گذشت روی دستم و گفت : حق داری ..من خیلی آدم قوی و محکمی نیستم ..به یک چیزایی فکر می کنم که قلبم رو آتیش می زنه و من توی اون شعله ها می سوزم ..و دیگه قدرت ندارم به خودم مسلط بشم ...
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_نودوهشت
و صبح زود مرد ها اسب ها رو زین کردن و آماده شدیم برای رفتن ایلخان داشت به کاروانسرا دار پول می داد که سه تا ماشین امنیه جلوی کاروانسرا نگه داشت.
ما از دور ماشین ها رو دیدیم ایلخان به من گفت زود صورتت رو زیر دستارت مخفی کن و با توماج برین توی اتاقک نباید صورتت رو ببینن و بلند گفت تفنگ ها تون رو بزارین توی خرچین و تا من نگفتم هیچ حرکتی نکنین صبر می کنیم وقتی اونا رفتن حرکت می کنیم چند لحظه بعد یکی از ماشین ها وارد حیاط کاروانسرا شد ایلخان و بقیه وانمود می کردن دارن زین اسب رو می بندن ،یک جیپ امنیه بود دونفر پیاده شدن و اومدن جلو و به پیر مرد گفتن چای تازه دم داری ؟ پیرمرد گفت بله قربان الان براتون میارم مرد رفت سراغ ایلخان و خیلی نزدیک به اون پرسید : چند نفرین ؟ ایلخان گفت : سیزده نفر آقا .پرسید : شما ها اینجا چیکار می کنین ؟ ایلخان گفت : ما ایلاتی هستیم بر می گردیم به ایل خودمون ؛ گفت : ایلاتی این طرفا چیکار داره ؟
ایلخان گفت : زنم مریض بود گفتن حکیمی در تهران هست که دوای دردش رو می دونه آوردم حالا قصد برگشتن داریم مرد دستشو توی جیبشو فرو کرد و یکم به اطراف نگاه کرد و گفت : چند نفر ی برای بردن یک مریض راه افتادین ؟
ایلخان گفت : قربان راه امن نیست من ایل بیگی سر دسته ایلم خب هر کجا میرم باید عده ای با من باشن مرد سرشو مغرورانه تکون داد و گوشش رو خاروند و گفت : فهمیدم باشه حکما همونی باشین که گزارش شده باید شما رو تحویل بدیم ؛ ایلخان گفت :ببخشید آقا ما حکماً کی هستیم ؟ زنم مریضه این که لاپورت نداره ! گفت : تو و زنت با من بیاین ،اگر صحت حرف هایی که زدی ثابت بشه بر می گردی و به راهت ادامه میدی ،این مرد ها اینجا بمونن .ایلخان گفت : خلاف حرف من چی میتونه باشه ؟ گفت : که تو دزد ناموس نیستی ؟ هستی ! گزارش داریم همه ی راه ها رو ببندیم و مردی رو که زنی رو از شوهرش جدا کرده و اتفاقاً ایلاتی هم هست رو دستگیر کنیم ،پس ما باید شما رو تحویل بدیم ،اگر راست گفته باشی حرفی نیست ما خودمون شما رو دوباره با ماشین بر می گردیم اینجا یکی دو روز بیشتر طول نمی کشه.
دست و پام می لرزید و فکر کردم دیگه کارم تموم شد و از اون بدتر ایلخان رو اعدام می کردن ،اما اون خیلی خونسرد به نظر می رسید و توماج عصبانی بود می گفت :باید باهاشون بجنگیم ، بی خود تفنگ های ما رو ازمون گرفت ایلخان ترسو شده گفتم هیس آروم باش از جات تکون نخور صبر کن و به زور تونستم جلوی توماج رو بگیرم که بیرون نره.
ایلخان بند زین رو محکم کرد و گفت : باشه حرفی نیست ولی اگر زن من توی این وضع از دست بره چی میشه؟ بچه هاش بی مادر میشن البته من یک مقدار پول همراهم دارم برای مداوای زنم آورده بودم، همراهم هست اگر اجازه بدین زودتر زنم رو برسونم به ایل دیگه به این پول احتیاجی ندارم.
من از لای در نگاه می کردم اون دو مرد بهم نگاهی کردن و یکیشون گفت : زنت کجاست ؟ ما ببینیم واقعا مریضه .
فوراً خودمو انداحتم روی زمین و پوست رو کشیدم روم و به توماج گفتم بشین بالای سرم عزا بگیر در حالیکه صورتم رو با دستار بسته بودم شروع کردم به ناله کردن به همین فاصله در اتاقک باز شد و اون دومرد وارد شدن.
به ترکی داد زدم چیه ؟ ادب ندارین ؟ محرم و نامحرم سرتون نمیشه اون مرد بدون اینکه حرفی بزنه نگاهی به دور اطراف کرد و رفت بیرون ؛ و من با سرعت خودمو رسوندم پشت در ؛ ایلخان یک کیسه ی چرمی دستش بود و وانمود می کرد بی منظور داره تکونش میده که البته می خواست اونا رو وسوسه کنه مرد دستشو دراز کرد گفت : زودتر از اینجا دور شین اگر کس دیگه ای جلوتون رو گرفت ما شما رو ندیدیم انشالله که راست گفته باشین از کدوم طرف میرین ؟
ایلخان همینطور که کیسه رو می ذاشت کف دست اون مرد گفت : از جاده ی روس ها میریم طرف همدان و از اونجا خودمون رو می رسونیم به ایل مرد در حالیکه سوار جیپ می شد گفت : صبر کنید ما که دور شدیم راه بیفتین و هر دو سوار شدن و دور زدن و رفتن ایلخان حالا با دستپاچگی گفت : زود باشین سوار شین تفنگ هاتون آماده باشه ممکنه برگردن جمشید بی دین و ایمان ، دنبالمون افتاده منتها فکر نمی کرده از این راه بیام ولی بازم نمیشه اعتماد کنیم دیگه از جاده نمی تونیم بریم ممکنه اینا برای خود شیرینی لاپورت ما رو بدن میریم سمت کوهستان باید از توی کوه بریم فقط خدا کنه راه رو گم نکنیم و از سرما یخ نزنیم ایلخان یکی از مشک های آب رو خالی کرد و از پیرمرد نفت گرفت و راه افتادیم.
و این برای ما یک شانس بود که بی جهت راهمون رو دور نکنیم و دیگه به سمت همدان نرفتم و وارد دشتی زیبا که تا چشم کار می کرد علفهای سبز از لابلای برف ها یی که با تابش نور خورشید برق می زدن شدیم و ما خوشحال و سرمست از اون طبیعت زیبا تاخت می زدیم ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهشت
این اتاق هم دیگه جای موندن نبود منتظر بودم صبح بشه تا هر چه زودتر از اونجا بیرون برم اما نمی دونستم باید چی کار کنم و کجا برم،لحظه ای فکر می کردم به ده پیش مادرم برگردم اما با فکر به اینکه قراره چه جوری باهام رفتار کنه و مردم ده چه حرف هایی بهم بزنن پشیمون شدم،باز هم باید دست به دامن اصغر میشدم تا بلکه فکری برام بکنه …..
به خیال اینکه فرد ناشناس دوباره میاد تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم و همونجا پشت درنشستم ،نریمان رو هم روی پام خوابوندم و دوباره اشک هام پایین چکید.هیچکس رو نداشتم فقط زری بهم قوت قلب میداد که اونو هم ازم دور کردن، میدونستم دزدیدن نریمان کار کیه، به جز مهتاب خانوم کسی این کارو نمی کرد،حتماً می خواست با این کارش من رو وادار به طلاق کنه ،میدونست تنها امید من به زندگی نریمانه و فقط با اون میتونه به انجام کاری که میخواد مجبورم کنه…..همین که هوا کمی روشن شد سریع نریمان و توی بغلم گرفتم و با بر داشتن ساک از اتاق بیرون رفتم،میترسیدم کسی توی کوچه باشه و دنبالم بیاد اما وقتی نگاه کردم هیچ کس نبود و آروم در خونه رو بستم….. حتماً با اتفاقاتی که دیشب افتاده بود از ترس فرار کرده بودن، چادر و روی صورت نریمان کشیدم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم باید هر طور که شده بود خودم رو به حجره میرسوندم……با اینکه میدونستم حجره بستست و هنوز اصغر نیومده اما چاره دیگه ای نداشتم،باید خودم رو از این آدم ها دور می کردم …..چند ساعتی توی بازار چرخیدم تا مغازهها یکی یکی باز شدن، همین که چشمام به در باز حجره خورد سریع خودم رو به اصغر رسوندم......
اصغر وسط حجره ایستاده بود و داشت فرش ها رو به یه نفر دیگه نشون میداد،خیلی وقت بود که حاجی سکته کرده بود وهمه ی کارهای حجره رو به اصغر سپرده بود……روی یکی از صندلی ها نشستم تا کارش تموم بشه،نریمان بیدار شده بود و نق میزد میدونستم گرسنشه و اونجا نمیتونستم بهش شیر بدم……اصغر با شنیدن صدای گریه ی نریمان به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد،چند دقیقه بعد مشتری خداحافظی کرد و اصغر سریع بهم نزدیک شد،ساکمو که دید ابروهاشو بالا داد و گفت چی شده؟این ساک چیه؟نریمان روی توی بغلم گرفتم و با بغض همه چیزو واسش تعریف کردم،از اومدن مهتاب خانم تا خبر کردن پرویز و تلاش برای دزدیدن نریمان،اصغر که معلوم بود حسابی ناراحت شده عصبی گفت چه زنه دیوانه ایه،بخدا دلم میخواد برم حسابشو بذارم کف دستش،فک کرده شهر هرته اومده بچه دزدی؟باید خیلی حواست جمع باشه گل مرجان اینجور که مشخصه این زنه از همه چیز تو خبر داره شاید الانم بدونه اومدی اینجا و تعقیبت کرده باشه،حالا میخوای چکار کنی؟هر اتاق دیگه ای بخوای بری این زنه پیدات میکنه الانم دیگه خودت تنهایی خواهرت پیشت نیست نمیشه تنها باشی،یکاری کن بیا بریم خونه ی ما پیش مادرم اونم که دیدی تنهاست،یه چند وقت اونجا بمون ببینم چکار میتونم برات بکنم…..با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم نه ممنون مزاحم شما نمیشم بخدا روم سیاهه این چند وقت همش وبال گردن تو بودم،در حقم برادری کردی،احتمالا برگردم ده پیش مادرم اینجا موندن دیگه برام سخت شده،اصغر خنده ای کرد و گفت داری جدی میگه؟خب این زنه که اونجا مثل آب خوردن پیدات میکنه………اذیت نکن دیگه پاشو این بچه هم گناه داره،بخدا ننه طوبی رو که دیدی چقد مهربونه ار خداشه یکی پیشش باشه تازه چقدرم دوستت داره همش تعریفتو میکنه پاشو این بچه معلومه اذیته……با شرمندگی بلند شدم و دنبال اصغر راه افتادم،نریمان رو توی بغل گرفته بود و منهم در حالیکه کامل صورتم رو پوشونده بودم دنبالشون راه افتادم…..اصغر مدام اطرافش رو نگاه میکرد و میترسید کسی دنبالمون کنه،به خونه که رسیدیم کلید رو توی در انداخت و داخل رفت،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و سبزی پاک میکرد،مارو که سریع بلند شد و به سمتمون اومد،انقد خجالت میکشیدم که حتی نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم….
اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم،قبل از اینکه ننه طوبی چیزی بپرسه اصغر گفت ننه چند روزی ابجی و پسرش مهمون ما هستن،خواست بره ده خونه ننه اش نذاشتمش گفتم توهم خودت تنهایی همیشه ،بیاد پیش تو فعلا،ننه طوبی با خوشحالی نریمان رو از اصغر گرفت و همونجوری که بوسه به صورتش میزد گفت کار خوبی کردی ننه بخدا پوسیدم تو این خونه تنهایی خوش اومدی دخترم قدمت رو چشم من بیا بریم تو،اصغر بازهم به ننه سفارش منو نریمان رو کرد و راهی حجره شد،بچه ام از گرسنگی داشت هلاک میشد و سریع از دست ننه گرفتم تا بهش شیر بدم،دلم میخواست هرچه زودتر به ارش زنگ بزنم و بگم مادرش چکار کرده اما روم نمیشد،همین دیروز از تلفنشون استفاده کرده بودم…نریمان که شیر خورد و خوابید ننه با سینی صبحانه توی اتاق اومد و گفت بخور دخترم بخور جون بگیری،رنگت انقد پریده چرا؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوهشت
لبهام خشک بودن و زبونم درست نمیچرخید
معلوم بود خیلی وقته اب نخوردم فرهاد پارچ گلی رو جلو کشید برام اب ریخت و گفت : بخور..
برات طبیب اوردم از شهر بخاطر حاملگیت نمیشد بهت چیزی بدن سه روزه بالا سرتم سه روزه پلک هام روی هم نرفته تو چطور تونستی این نامردی رو در حق من انجام بدی من روز و شب نداشتم ریحان...
دستهام جونی نداشت که بخوام ازش دلجویی کنم فقط نگاهش میکردم فرهاد نفسش بند اومده بود از ترس و خوشحالی من که چیزی یادم نمیومد... همه کم کم دورم جمع شدن همه نگران من بودن و من نگران بچه ام ..دستمو مدام روی شکمم میکشیدم تکون نمیخورد نگران به سکینه گفتم: برام یچیز شیرین بیار بخورم بغض کرده بودم و دم زدم بچه ام تکون نمیخوره ..
شیرین دورتر از همه بود و گفت: _ چیزی نیست دکتر گفت بخاطر داروهاییه که بهت داده بچه اتم خوابیده ولی باز دلم اروم نگرفت به خانم بزرگ چشم دوختم دستی به سرم کشید چشم های اونم از بی خوابی قرمز بود...نمیتونستم درک کنم به اونا چی گذشته بود..خبر سلامتیم به همه گوش همه رسید ..افتاب که بالا اومد مردم ابادی از سر علاقه و محبت برای عیادتم میومدن.. دستور خانم بزرگ بود چیزی نخورم..میترسیدم این وسط مـسمومم کنن..
دکتر کلی دارو داده بود که باید میخوردم..
میدونستم برای بچه ضرر داره و دور از چشم همه میریختمشون دور یه مشت الو خیس شده تو دهنم ریختم.. تنم از ترشیش لرزید ..گندم تو عالم بچگی هاش خبر از چیزی نداشت با خنده گفت : مامان چی شده ؟
گندم فقط تو اون شرایط حالمو خوب میکرد ..گندم برام عزیزتر از هر چیزی بود اون هـدیه قشنگخدا بود یه چیزی داشت که وقتی نگاهش میکردم تمام غم های عالم فراموشم میشد ...یه لقمه نون و پنیر خوردم دلم میخواست فقط دراز بکشم خانم بزرگ میگفت چشمم کردن و میخواستن برام گوسفند قربونی کنن ..دم دمای ظهر بود که سر و کله فرهاد پیدا شد داشتم برای بچه تو شکمم قصه تعریف میکردم ..سر و پاش خاکی بود دست و پاشو تکون داد و گفت : ناهار نخوردین ؟با سر گفتم: نه !!گوسفند قربونی دارن میکنن برات گوشتشو کباب میکنن ..دستشو گرفتم:نگاهم کرد یه آهی کشیدم!
_ از من ناراحتی ؟ روبروم نشست ..
_ چرا باید ناراحت باشم ؟
_ چشمهات میگن!
خنده اش گرفت و جدی گفت: اره تو چطور تنها تصمیم گرفتی بچه دار بشی، وقتی برات خطرناک بوده پس هنوز یادش بود که قابله چی گفته ..
یکم مکث کردم من میخوام تو وارث داشته باشی ،میخوام اربابی باشی که قدرتت پسرات باشن، مثل خودت یه شیرمرد بار بیارم، مثل خانم بزرگ خانمی عمارت رو بکنم که پسرام توش هستن ..
با افتخار بگم من مادر فلانی هستم ...
_ اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم تو نمیدونی چقدر برای من مهمی!!
_ میدونم اما تو یه راه چاره جلو پام بزار..
_ الان ؟ الان که آردتو ریختی و الکتو اویختی الان که نبریده دوختی به حال و روزت نگاه کن ...دوماه تا زایمانت مونده و هر روز باید هزاربار بـمیرم و زنده بشم.. هربار میبینمت باید چهارستون تنم بلرزه که مبادا اتفاقی برات بیوفته تو در حق من بدی کردی تو دست گذاشتی رو نقطه ضعفم!!!دست گذاشتی رو دارو ندارم.. منظورش از اونا من بودم چقدر قشنگ حرف میزد بغضمو فـرو خوردم و گفتم : برای بودن و داشتن تو این کارو کردم..
از در و دیوار عمارت زبون در میومد که تو وارث میخوای یهو صداشو بلند کرد و سرم غرید:_ من نمیخوام کی گفته وارث تویی، من مگه چقدر عمر دارم که بخوام با کله شقی های تو تمومش کنم.. من خوشیو خوشبختی رو کنار تو میخوام.. وقتی برام پول و املاک با ارزشه که تو کنارم بایستی.. که دستمو بگیری ..
سرمو پایین انداختم ..
فرهاد کلافه تو اتاق راه رفت چـنگی تو موهاش زد و گفت : به من بد کردی ریحان ...
_ اینجور نگو ناراحتم میکنی ..
با خشم نگاهم کرد رگ گردنش برجـسته شده بود .._ تو با من چیکار کردی ؟ ناراحتم نکردی؟
فقط سکوت کردم .. یکم به خودش اومد ارومتر که شد ،فقط کنارم بمون ریحان، فقط همین ..معطل نکرد و بیرون رفت.. چـنگی تو موهام زدم...از شدت ناراحتی موهای خودمو کندم ..موهام بین انگشت هام جمع شده بود ..رختخواب رو کنار پرت کردم و بلند شدم برای خوابیدن فرصت نبود..باید سرپا میشدم.. سکینه رو صدا میزدم...با اون شکم طول میکشید بالا بیاد ..پله ها براش خیلی طاقت فرسا بود.. نفس زنان که دیدمش از خودم خجالت کشیدم با خجالت عرق رو روی پیشونیش دیدم ببخشید نباید هلت میکردم...
دیگه نیا بالا یکی رو بگو تو این ماه و ماه دیگه بیاد کمکم ..خودتم روزا دیگه نمیخواد بیای بیرون تو اتاقت بمون ... _نمیشه خانم...
_ هر کسی حرفی زد بگو خانم ارباب گفته،
با غروری گفتم: هر کسی بهت اخم کرد بگو خانم ارباب دستور داده ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_نودوهشت
من میدونستم خواب نبودم و این اتفاق تو بیداری برام افتاده ،گفتم حتما یه جا خودش رو قایم کرده،گفتم قسم میخورم یه نفر تو اتاق بود،رباب بلند شد و راه افتاد همه جا رو وارسی کرد و منم دنبالش راه افتادم،هیچکس تو خونه نبود ،رباب گفت دیدی خیالاتی شدی کسی اینجا نبوده و نیست..سکوت کردمو دیگه حرفی نزدم تا رباب کمتر بهم بگه دیونه شدی...
رباب بلند شد که بره گفت با این حالت نمیخواد بلند شی ،ناهار رو من درست میکنم یا بیاید پایین یا براتون میارم بالا،بچه ها از مدرسه میان گناه دارن گشنه و تشنه بمونن، یهو یاد خشایار افتادم گفتم خشایار کو؟ توجاش نبود،خندید و گفت مادر مهربون اون بدبخت از گشنگی پناه آورده بود پایین الانم تو حیاط داره بازی میکنه ،پرده رو زدم کنار رو دیدم خشایار تو حیاطه ،خیالم راحت شد ،رباب رفت پایین و منم بلند شدم و جارو رو برداشتم و خونه رو جارو زدمو گرد گیری کردم هرطور بود باید به این حالم غلبه میکردم و دوباره سر پا میشدم،جارو رو گذاشتم کنار خواستم برم تو حیاط که دوباره اون آدم کنار در ورودی ایستاده بود،اینبار صورتش رو پوشونده بود ولی چشماش دیده بود همینطور که به صورتم زل زده بود داشت بهم نزدیک میشد با تمام قوا جیغ زدم ولی اصلا نترسید و بهم نزدیک شد دیگه توان مقابله باهاش رو نداشتم تمام بدنم می لرزید و پاهام سست شد و بازم از حال رفتم و وقتی بیدار شدم صدای خان ننه و رباب رو شنیدم که میگفتن این جنی شده و کم کم کارش تمومه،،خان ننه گفت بیچاره ارسلان ببین چند سال گرفتار دست کیه،از اینکه از حال رفته بودم ازشون خجالت می کشیدم...
اشک تو چشمام جمع شده بود و آروم آروم روی گونه هام جاری،خان ننه گفت پاشو خودتو جمع کن این اداها چیه در میاری،حیله گری دیگه بسه،چی شد هر بلائی باید سر تو در بیاد چند سال از این چیزا ندیده بودم،انقدر میخوری میخوابی عقلت ذائل شده و خیالات برت داشته...
گفتم آخه چرا حرف منو باور نمی کنید، بخدا خونه رو که جارو کردم یهو دیدم یه نفر چادر به سر داره نزدیکم میشه،چطوری بگم که توهم و خیالات نبود، خان ننه یه نگاه به دوروبرش کرد و بسم اللهی گفت
و فوت کرد به اطراف...
بلند شد که بده ازش خواهش کردم تا اومدن بچه ها منو تنها نذاره و همینجا بمونه..
رباب با بی رحمی گفت مگه خودت نبودی که میخواستی تنها زندگی کنی و حوصله ی خان ننه ی بیچاره رو نداشتی حالا چی شده اصرار میکنی بمونه؟حرفی نزدم و نگاه پر از خواهشمو به صورت خان ننه دوختم...
خان ننه یه نگاه بهم انداخت و انگار دلش نرم شد ،به رباب گفت تو برو پایین من تا بچه ها از مدرسه بیان پیشش می مونم...
رباب با ناراحتی رفت پایین و منو خان ننه موندیم،تا یک هفته دیگه خبری از هیچ جن و انسی نبود و کم کم داشتم همه چیز رو فراموش میکردم،ولی از لحاظ روحی و جسمی اصلا حال خوبی نداشتم و به شدت ناتوان شده بودم،منی که تو روستا اندازه سه چهار نفر کار میکردم حالا برای انجام کارهای روز مره ی خودم هم مونده بودم و توان نداشتم،ارسلان که حالمو اینطوری میدید حسابی آشفته شده بود و قرار شد از طریق دکتر فرهاد یه دکتر خوب پیدا کنه و من رو برای ویزیت ببره،تقریبا آخر هفته بود که دکتر فرهاد و همسرش اومدن خونه مون...
زن و شوهر از دیدن رنگ و روی پریده ی من و لاغری بیش از حدم تعجب کرده بودن..
فرهاد کلی ارسلان رو سرزنش کرد که چرا اقدام خاصی نکرده و شاید وضعیت من خطرناک باشه و یه بیماری نهفته باشه که تو اولین آزمایش و عکس چیزی نشون نداده و داره اینطور منو قطره قطره آب میکنه..
قرار شد دکتر فرهاد پیش یکی از دکتر فرنگ رفته و معروف برام وقت بگیره و بهمون خبر بده که بریم پیشش،خانم دکتر فرهاد موقع رفتن کلی به من توصیه کرد و گفت حسابی مراقب خودت باش و سعی کن یه کار هنری یاد بگیری یا شعر حفظ کنی و کتاب بخونی تا ذهنت از درگیری و آشوب رها بشه..
بعد خیلی صریح و رک رو به ارسلان گفت فکر نمی کردم ماهوری که جای دختر شماست رو اینطوری رنجور و شکسته ببینم در حالی که شما دست روی دست گذاشتید و انقدر بی خیالید..
ارسلان که شرمنده شده بود سرش و انداخت پایین و گفت حق با شماست من این مدت خیلی درگیر کار بودن، ماهورم همه چی رو ازم مخفی میکنه و چیزی راجع به بیماریش نمیگه..
خانم دکتر فرهاد گفت ارسلان خان احتیاج به گفتن نیست، به قول شاعر رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون،خانم دکتر فرهاد انقدر قشنگ حال ارسلان رو گرفت که
ارسلان دیگه ساکت شد و حرفی نزد..
شنبه صبح بود که بچه ها رو راهی مدرسه کرده بودم و خودمم به هر زحمتی بود بلند شدمو و سفره ی صبحونه رو جمع کردمو و آبگوشت ناهارم رو بار گذاشتم و پنجره ها رو باز کردم تا هوای خنک بخوره توی صورتمو کرختی رو ازم دور کنه،خان ننه و رباب هم رفته بازار..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_نودوهشت
تو دلم گفتم خدایا چه تقدیرهایی هست تا یک آدم برای یک عمر بدبخت باشه …
اونروز با خوشحالی از اون خونه بیرون اومدم و تونستم برای حسن مادری کنم و دلشو شاد کنم ..یکهفته از خواستگاری شهلا گذشت گذاشتم خوب فکراشو بکنه ویکروز بدون اینکه حسن بفهمه رفتم خونشون وجواب مثبت رو از شهلا گرفتم..و مستقیم به مغازه حسن رفتم..
گفتم حسن مشتُلق بده که از شهلا خانم بعله رو گرفتم ..
حسن انقدر خوشحال شد که حد نداشت، میگفت بده دستت رو ببوسم..
گفتم :این چه حرفیه،منکاری نکردم از خدا تشکر کن که همچین کسی رو تو دامنت گذاشت ،چون واقعا شهلا بی عیب و نقص بود ..
با خودم فکر میکردم اگر الان طلعت میفهمید
چکار میکرد ؟ طلعت چوب خوش خدمتی های عشرت رو خورد و دست پرورده خودشون بود، در آخر هم سر خودشون سوار شد..
همونروز با حسن به بازار رفتیم و برای شهلا یک انگشتر نشان و یک چادر با پارچه خریدیم، اون موقع ها کله قند رسم بود که باید میگرفتیم ،اونم تهیه کردیم و بسمت خونه خودمون رفتیم ..
حسن گفت: راستی زنداداش جدیداً شمسی تلفن خریده و عفت بمن زنگ زده وشماره خودشون رو بهم داده ،من میخوام عفت هم خبر کنم آخه خوشحال میشه..
گفتم: وای حسن اصلا اینکارو نکن، روستای ما کوچیکه،کافیه که این خبربه گوش طلعت برسه و بیاد زندگیت رو خراب کنه...
حسن گفت :راست میگی زن داداش !!!چرا به عقل خودم نرسید..
گفتم: تا پای سفره عقد نمیخواد به کسی بگی، بعد از عقدت وقتی اومدی خونتون هرکس رو خواستی خبر کن ..
به خانواده شهلا خانم خبر دادیم که ما میخواهیم برای صحبت کردن به خونتون بیایم ..اونشب منو رضا و حسن باآقاجان همگی باهم به خونه شهلا رفتیم، حتی بچه ها رو با خودمون نبردیم ..پدر شهلا کارگر ساده بود و یک برادر هم داشت که تازه ازدواج کرده بود وعروس زیبایی هم داشتند، کلا خانواده شهلا همشون خوشگلی خاصی داشتن و اینکه سید هم بودن ،سادات خانم با دیدن خریدهای ما که بهش گل و شیرینی هم اضافه کرده بودیم با تعجب نگاه میکرد ،بعد روبه من کردو گفت: وای خدا چقدر زحمت کشیدین مارو شرمنده کردین..
گفتم :ما هرکاری برای عروس خوشگلمون بکنیم کم کردیم، شهلا لبخندی زد چال گونه اش خیلی قشنگش کرده بود !
شهلا در لباس قرمز دونه اناری که به تن کرده بود میدرخشید.. حسن بی تاب نگاهش میکرد، موهای مشکی و براق شهلا زیباییش رو دوچندان کرده بود،ناخنهای کشیده و دست سفید شهلا چنان زیبا بود که انگشترتو دستش باهاش نقش بسته بود ،وقتی شهلا چایی رو آورد و سمت ما گرفت صورتش گل انداخته بود ،منم برای اینکه بهش ثابت کنم که من جاری خوبی هستم ،با خودشیرینی گفتم آبجی جان راحت باش، تو خواهر من هستی، من بعد از حسن خودم عاشقت شدم از این ببعد منو تو خواهر میشیم منم غریبم منم کسی رو ندارم ....
شهلا نگاهی با ذوق تو چشام کرد وگفت: مرسی آبجی حبیبه !!
وای که تو دلم قند آب کردن، یه آن دلم خواست شهلا عروس خودم باشه..
خاطرات تلخ طلعت هیچ وقت از یادم نمیره،
که چطور با همدستی عشرت منو کتک میزدن، گاهی وقتا از بی عُرضگی خودم حرصم میگرفت اما گذشت !!! اونشب
مهریه شهلا رو بسیار سنگین بریدیم، چون لیاقتش رو داشت ..گفتیم اگر دوست دارید عروسی هم میگیریم ،اما سادات خانم گفت: نه ! حبیبه خانم جان ، الهی قربونتون برم،
کافیه خانواده شوهرش بفهمن اونوقت آبرو ریزی میکنن، ما هم گفتیم هر طور راحتین …حسن هم گفت :با اجازه شما من یه صحبتی دارم، اگر اشکال نداره دخترتون رو به خونه پدریم ببرم، اونجا خونه شخصیه خیالتون راحت باشه، اما اگر بریم خونه خودم، پدرم تنها میمونه ومن دوست ندارم پدرم احساس کنه همه بی معرفت بودیم و ولش کردیم به امان خدا !!
سادات خانم و عباس آقا پدر شهلا گفتن این چه حرفیه ! هرجا دوست دارید زندگی کنید، شما اختیار زنت رو داری …
اونشب انگشتر نشان رو بدست شهلا کردیم و واقعا دیگه شهلا مال خودمون شد و قرار شد در یک فرصت مناسب اول عقد کنیم... بعد هم حسن گفت من نیازی به جهیزیه ندارم، خودم با شهلا خانم میریم همه چی میخریم ..
واقعا خانواده شهلا شوکه شده بودند ،دیگه چی میخواستند از ابن بهتر …
اونروز بخیر خوشی تموم شد ،وقتی از خونه شهلا بیرون اومدیم، حسن گفت :خواهر نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم،اما از خدا برات بهترینهارو میخوام ،شاید من تازه بخوام ازهمین الان زندگی کنم، چون با طلعت چیزی بجز حسادت و بدبختی نداشتم ..
منم به حسن گفتم :تورو خدا تا عقد نکردی به کسی چیزی نگو ،من از طلعت میترسم ..
گفت :راست میگی باید هرچه زودتر عقد کنیم …یادمه اولین روز خوش یُمنی که پیش رو داشتیم، تولد امام رضا بود، درست سال هزارو سیصدوپنجاه بود که کارهای عقدحسن رو انجام دادیم ،اون موقع خیلی مُد نبود در دفترخانه عقد کنی و بخاطر همین سفره عقدی برای حسن و شهلا در خونه خودم
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_نودوهشت
مدام از دلدرد شاکی بود همین الان بفرست دنبال طاهره بیاد معاینه ش کنه به احتمال زیاد حامله است و یه نفر اینو خوب میدونه که آساره نمیتونه سر آسوده زمین بذاره....
زنعمو روی پای خودش کوبید:اما اگه حامله بود که با اون همه جوشونده و دارو حتما بچه میفتاد،آساره تا چهل روز لب به غذا نمیزد به زور بهش غذای آبکی میدادم که جون داشته باشه فکر نکنم حامله باشه وگرنه حتما میفهمیدم...
خانجون صورتمو سمت خودش کج کرد:آخرین بار کی بوده؟؟
دیگه نتونستم به سکوتم ادامه بدم وگفتم:وقتی اومده بودم خونه بهتون سر بزنم یکی دو هفته ای از موعدش گذشته بود که گاهی این اتفاقا میفتاد حتی گاهی دو ماه یکبار گاهی سه ماه...
خانجون دو دل بود و گفت:آخرین بار ؟؟
چشم به لحاف دوختم:از قبل عروسیم بود ....
خانجون بلند شد توی اتاق چرخی خورد وگفت:گوهر اگه صلاحشو میدونی تا آساره رو بفرستم ایل بالا دیگه نباید یه لحظه هم اینجا بمونه....
زنعمو نفس عمیقی کشید:زیور حالش خوب نیست، بقیه هم دست کمی ازش ندارن اگه اونجا بلایی سرش بیارن چی؟؟دیدی که چطور بهش حمله ور شدن واگه دیرتر میرسیدیم چه بلایی سرش میاوردن...
خانجون آهی کشید:توی طوفانی گیر کردیم که هر لحظه باید منتظر بلایی باشیم.با اینجور دست دست کردن ما بی شک بدتر میشه اوضاع،آساره اگه باردار باشه که حتم دارم هست و این نشونه بزرگیه خداست، پس باید برگرده به ایل مادرش تا حرف وحدیثی پیش نیاد، اینجا بمونه ضربه میخوره،هم از بابت نبود شوهرش، هم از بودن آراز و یا حتی حامین،خیلیها هستن که منتظر کوچکترین فرصتن تا از آب گل آلود ما ماهی بگیرن، پس نباید بهونه دست کسی بدیم....
زنعمو دستاش میلرزید وگفت:ما که از همه دور شدیم با کسی هم رفت وامد نداریم ،حالا بذار یکی رو میارم معاینه ش کنه ،من میدونم حامله نیست ،ولی برای اطمینان هم که شده باید ببرمش پیش دکتر چون حال روحیش هم خوب نیست....
خانجون دستای زنعمو رو گرفت:من میدونم جونت به جونش بسته است ،میدونم از دوریش درد میکشی وطاقت نداری،میدونم داری آب میشی وقتی میبینی حالش خوب نیست، اما من مثل تو نیستم ،من دارم میبینم که این وسط خیلی ها دارن موش میدونن ودارن زیادی به خانواده ام نزدیک میشن،گوهر من یه دختر تنها بودم که از بچگی شاهد همچی بودم و آواره شدم، اگه شوهر خدابیامرزم نبود فقط خدا میدونست چه بلایی سر من میاوردن ،پس به خدا اعتماد کن آساره رو بسپار به خدا،به خودش قسم بهت برمیگردونه این دختر رو ، فقط دندون روی جیگر بذار تا ببینیم چی میشه...
زنعمو دستاشو از دستای خانجون بیرون کشید:ببرش...
دست برد برای باز کردن در که خانجون گفت:خودت آمادش کن ،خودت تحویلش بده وقبلش مطمئن باش جای دخترت امنه ،حتی اگه لازم بود میتونی تا چند ماه هم همونجا پیشش بمونی،میتونی بهش سر بزنی، اما بذار بره چون میدونم تو هم از چیزهایی که اطرافمون دارن اتفاق میفتن باخبری، فقط داری جلز ولز میخوری ،اما تا کی میتونی مراقبت کنی؟تا کی میتونی حواست به همه چی باشه؟مطمئن باش یه جا ناغافل جوری میزنن که دیگه کاری از ما برنمیاد ،پس بذار آساره روی پاهای خودش بایسته،آساره نه اولیه نه آخری،اگه باردار باشه یعنی مسئولیت سختی روی دوش داره که فقط از پس خودش برمیاد نه من وتو....
زنعمو تند گفت:پس بذارید اول مطمئن بشم میبرمش پیش طاهره....
خانجون توی فکر رفت وبعد مکث طولانی گفت:نمیشه ببریش، حتی با این خوابها که تعریف میکنه شک ندارم زیر نظریم و تا قدم از قدم برداریم همه میفهمن،آساره اگه حامله باشه فعلا به صلاح نیست احدی بفهمه،خودش تا الان متوجه شده که چقدر در خطره....
زنعمو آهی کشید... اما خانجون چشم از من برنمیداشت وبه زنعمو گفت:هر چی لازمه برای آساره بقچه ببند...
زنعمو تا بیرون زد، خانجون کنارم نشست:همه آدمها پست یه روزی دستشون پیش همه رو میشه،اما من یه مادرم ونمیتونم دست به نفرین بلند کنم ،اما حالا که مجبورم از خودم دورت کنم تا در امان باشی، میخوام اینو بدونی که مادرت از تو سختترهاشو تحمل کرد تا تو الان گوهر رو داشته باشی که به جرات میگم به اندازه آراز دوستت داره وخدارو شاهد میگیرم از لباس خودش زد از خوراک خودش زد تا تو جلوی چشماش بخندی وقد بکشی، پس هرگز بخاطر سختی ها وامتحانهای روزگار خودتو نباز وعقب نکش،اینکه من میفرستمت ایل بالا فقط برای این هستش که بهتر از اینجاست ،وگرنه اونجا هم باید چهار چشمی مراقب خودت باشی چون آدمهایی هستن که بلای جونتن....
دستای پینه بسته ش صورتمو قاب گرفت ،اول بوسیدم وبعد زمزمه کرد:میسپارمت به خدا،مادرت هم اول سپردت به خدا بعد به گوهر،خدا رو شاکرم که تا به امروز روسیاه نشدم پیش پسرم و از این به بعدش هم دلم امنه به همون خدایی که تا به الان مراقبت بوده و هست...
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_نودوهشت
نگران شدم و با نگرانی گفتم:چرا چی شده؟
-وای دریا سیاوش رفت.
لحظه ای حس کردم. زیر پام خالی شد و از جای بلندي پرتم کردن پایین.با صدایی که به سختی از حنجره ام خارج شد. لب زدم. چرا؟ -نمیدونم دریا اما گفت: نمیتونه اینجا زندگی کنه و عمه هرچی گریه کرد اصرار کرد تو گوشش نرفت. دیشب پرواز داشت.دریا میدونستی دوست داره.
-اره اما تو میدونی که من متاهلم و عاشق شوهرمم.
- میدونم دریا اما دلم برای سیاوش میسوزه. و صدای هق هقش تویه گوشی پیچید.
_اه کلافه ای کشیدم:دل منم براش میسوخت اما کاری نمیتونستم بکنم.گریه نکن هلنا برای بچه ات خوب نیست. سیاوش یک عمر اونجا زندگی کرده مطمئن باش که به زودی همه چی رو فراموش میکنه.
-خداکنه. کمی با هلنا صحبت کردم. بعد از خداحافظی از هلنا. سمت تراس رفتم.
حس خفگی بهم دست دادبود. در تراس رو باز کردم. سوز سرد بهمن ماه خورد به صورتم. نگاهم رو به درختان خالی از هر برگی دوختم. چهره ی شیطون و همیشه خندون سیاوش جلوی چشامم مجسم شد. اروم زمزمه کردم.:هرجایی هستی خوشبخت باشی سیاوش ببخش که لیاقت عشق تورو نداشتم.
قطره اشکی روی گونه ام چکید و تمام غم های دنیا توی دلم سرازیر شد. یاد غیاث افتادم که چندروزی میشد که ازش هیچ خبری نداشتم . پوزخند تلخی زدم.فقط بلده زور بگه
با تصوری که الان شاید با اینازه حسادت افتاد تو وجودم. تحمل اینکه غیاث با ایناز باشه رو نداشتم.
روزهام بدون هیچ اتفاق خاصی می گذشت و مدتی بود داروخونه نمیرفتم.باصدای زنگ ترسیده به سمت در رفتم. تازه کابوسها و ترس هام کمتر شده بود و حالم خیلی بهتر از قبل شد. اما با کوچکترین صدا دوباره ترس تو تمام تنم می پیچید . از چشمی در نگاهی انداختم. با دیدن ماهور در و باز کردم.
چه خبره که داری این طوری در میزانی؟
بی توجه به حرفم وارد سالن شد. -وای دریا اگه بدونی چی شد؟
چی شده؟
-برات خواستگار اومده.
نه بابا. چطوری بگم آخه! برو آماده شو.
یعنی چی؟ داری من و میترسونی.
-بابا گفت که آماده بشی جایی بریم.
- ماهور؟
کاری که گفتم و بكن،فقط لطفا لباس های خوب بپوش.
سری تکون دادم و یه دست لباس به اصرار ماهور پوشیدم. همراه ماهور از خونه بیرون اومدم. با دیدن عمو آبتین تو پاگرد پله ها پا تند کردم:عمو چیزی شده؟
-نه، اما اگه دست عجله نکنیم میشه.
چرا طوری حرف میزانی که سردرگم بشم. من که چیزی از حرفاتون نمیفهمم...
به زودی میفهمی، بیا عزیزم.
همراه عمو و ماهور سوار ماشین شدیم.
عمو آبتین رو تا حالا انقد عصبانی ندیده بودم. اخمی میان هر دو ابروهاش بود. دلم شور میزد. ماشین او کنار خونه دایی شاهین نگه داشت.
با تعجب نگاهی به ماهور انداختم.
چرا اینجاییم؟
-بيا.
زودتر از من از ماشین پیاده شد.
پیاده شدم و عمو زنگ در زد. در با صدای تیکی باز شد. پا تو حیاط گذاشتیم
. دایی شاهین سمتمون اومد که عمو آبتین گفت:
-دست مریزاد شاهين!
دایی سرش و پایین انداخت.
با تعجب به دایی نگاهی انداختم.
عمو آبتین تنه ای به دایی زد و سمت خونه رفت.
به دنبال دایی راه افتادم.
همین که وارد سالن شدیم، از دیدن نیلوفر و غیاث که کت و شلواری تنش بود تعجب کردم.
شوکه نگاهی بهشون انداختم. غياث انگار توقع دیدن مارو نداشت.
عمو آبتین دست زد، گفت: -دست مریزاد تو خواهر همون مردی که یه عمر هم خودت رو بدبخت کردی و هم نذاشتی پسرم ببینم. حالا مادر شدی و براش خواستگاری اومدی؟
لحظه ای حس کردم که سالن دور سرم چرخید؛ یعنی اغیاث اومده خواستگاری آیناز.
نیلوفر اومد جلو و روبه روی عمو آبتین ایستاد: -ترسیدی که دختر ساتین هوو دار بشه؟
ساتین پاک تر از حرف های تو هس، هر چی لایق خودته بار دیگران نکن. تو داری عقده اون سال هارو سر دخترش در می آری و غياث شده عروسک خیمه شب بازیت.
اما خواهر از تو توقع نداشتم تو داری می بینی که غیاث زن داره بعد چطور اجازه دادی بیاد خواستگاری دخترت؟!
نیلوفر داد زد: -اون قاتل همسر پسر من نیس.
-دریا اگر ناخواسته قاتل برادرت شد، اما برادرت خواسته یا ناخواسته قاتل هزارن زن و مرد بی گناه این کشور بود. اصلا میدونی چه شغل شریفی داشت همون خانواده ای که دریا بزرگ کردن؟من جای دریا بودم افتخار میکردم که یه همچین آدمی رو از روی زمین برداشتم.
عمو پوزخندی زد که صدای آیناز بلند شد:
-دایی آبتین تو دوست نداری که من همسر غیاث بشم؟
پوزخندی زدم. دختری به پروئیه آیناز ندیده بودم.
- من دوست دارم تو خوشبخت بشی، اما نه با همسر یکی دیگه. آیناز پشت چشمی نازک کرد.
غياث طلاقش و میده.
نگاهی به غياث انداختم. بس بود هر چی تحقیر شده بودم. قدمی جلو گذاشتم و روبه روی آیناز قرار گرفتم. نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پاش انداختم:عزیزم اتاش و به بقاش بخشیدم. غياث عزیزت مال خودت، فقط بهشون بگین که زودتر دادگاه حاضر بشن،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_نودوهشت
من از خونه ی جواهر چند تا سه جلد و کاغذ و یه گردنبند پیدا کردهبودم، تو از اونا خبری داری؟
مکثی کرد به فکر فرو رفت و گفت اره تو اون خونه پیداش کردم .
_خب تو اون کاغذ چی بود؟
+سه جلد اصلی من... علت واقعی مرگ پدرم ...
گفتم یعنی چی؟
_یعنی اینکه همینطور که حدس زده بودم پدرم به قتل رسیده ..فهمیدن اینکه کار کی بوده هم کار سختی نیست، حتما زیر سر امیربهادر و جواهر بوده ،چندتا هم سند خونه و زمین بود که جواهر به زور
از آقام گرفته بود ،دیگه اصلا دلم نمیخواد بدونم چیه ،هر چقدر بیشتر میگذره بدیهای اون عمارت برامون پر رنگ تر میشه...
ابرویی بالا انداختم که گفت:چیشد که یهو این سوالو ازم پرسیدی؟
+یه دفعه یادم افتاد، من اون عمارت رو فراموش کردم، دلم نمیخواد اصلا بهش فکر کنم... برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم : من برم؟
_آره برو...
پلکی زدم، به سرعت خودموبه گرمابه رسوندم، با نگاه کردن به اون لباس عروس بند دلم پاره میشد، سریع دوش گرفتم . مدت ها بود که حمام نرفته بودم و اومدم بیرون، از خوشحالی تو پوست خودم نبودم ،یعنی دیگه تموم شد ؟خسرو رو که دیدم انگار تموم غصه هام پر میکشیدن..
یه بقچه داد دستمو گفت برای شماست ... بقچه رو گرفتم و بازش کردم . دلم میخواست این روزا تموم نشه ،رفتم تو اتاق موهامو خشک کردم و شونه کشیدم و لباس سفید روپوشیدم، لباس سفید بلند که از قسمت کمر تنگ و از قسمت دامن گشاد بود و رو زمین کشیده میشد ،قسمت ی از لباس سنگ روزی شده بود، آستینش هم بلند بود ،
با دست زدن به کتفم متوجه شدم که پشتش زیپ داره،به سختی بستمش...بهد رفتم بیرون ،خسرو با دیدنم گفت:عروس چقدر قشنگه.... ایشالله مبارکش باد ماشا الله ... خندیدم ...چقدر دوسش داشتم، با چکیدن قطره ی اشکم رو گونه هام،ناخودآگاه هق زدم ،پر از بغض بودم دلیلش رو نمیدونم، اشک شوقبود یا اشک شادی ،یا نمیدونم هر چی که بود اون لحظه باعث میشه
احساس بهتری داشته باشم.
خسرو گفت:باورم نمیشه یعنی تموم شد؟؟ تموم شد این اندوه بی پایان؟؟ تموم شد این جاده یناهموار... تموم شد؟؟به چشمهای اشکیم نگاه کرد که هنوز خیس بود.خواستم چیزی بگم که تقه ای به در خورد، در حالی که تند تند اشکامو پاک میکردم گفتم کیه؟
_حتما عاقده اومده عقدمونو بخونه ...
نشونی اینجا رو بهش دادم ،یه تاکسی فرستادم دنبالش، برو چادرت رو بپوش، لبخند زدم و دامن لباسم رو بالا گرفتم و دویدم تو اتاق ،چادر سفیدمو برداشتم و پوشیدم ،صدای یا الله یا الله عاقد که تو گوشم پیچید باز هم دونه دونه اشکامو سر خورد رو گونه هام...نه گریه نکن گلی...
برگشتم با هماز اتاق خارج شدیم ،چادرمو جلوتر کشیدم و وارد پذیرایی شدم،زیر لب سلام دادم و با دیدنسفره عقد قشنگ وسط خونه خندیدم و گفتم:خسرو؟؟ تو کی اینا رو چیدی؟؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت :ببخشید که انقدر ساده است لیاقت تو خیلی بیشتراز ایناست.
چینی بین ابرو هام دادم و گفتم یه سفره عقد عروسی شکیل به چه دردم میخوره...
عاقد با تعجب نگاهمون کرد که انقدر با هم راحتیم که سرمو پایین انداختم و به سمت صندلی های سفید رنگ حرکت کردم و روش نشستم، عاقد مشغول نگاه کردن سه جلد ها بود که گفت برای عقد دختر اجازه ی پدر الزامی هست...
با شنیدن این حرف دست و پام یخ کرد چادرمو به دندون گرفتم که خسرو گفت:
میدونید که گلچهره و خسرو فقط صیغه محرمیت خوندن و الان میخوان عقد کنن
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_نودوهشت
صدای نگین توی گوشم پیچید که با صدای کش داری گفت سلاااام ،پس بالاخره اومدی پیرمرد،مثل همیشه خوش قول.
با خنده گفتم این آخر عمری این پیرمرد باید به توی فسقلی حساب کتاب پس بده؟
نگین خندید و گفت بدو بابایی بدو که هزار تا کار داریم،خشکل کن بریم،همه ی دوستام هم دعوتن.مهلات گفت سر راه بیام ببینم اومدی با خودم ببرمت که خیالش راحت باشه.
حین بستن دروازه گفتم داییت مگه دعوت نیست؟
نگین چمدون رو برداشت به طرف اتاقام رفت و گفت چرا بابایی دعوتن.
به دنبالش عصا زنان گفتم خب منم با همونا میام،تا آماده بشم دیرت میشه،تو برو .
چمدون رو جلوی در اتاق گذاشت و بعد از کمی فکر گفت خب پس من یسر به زندایی میزنم ،خیالم راحت بشه بعد میرم.
نگین رفت و من شب با نوترین کت شلوارم به همراه یزدان و لاله و مهران و بچه هاش به طرف خونه ی مهلا راه افتادیم.
وارد آپارتمان بزرگش شدیم که قاب عکس افشین بالای سالن خودنمایی می کرد و مهلا تمام عمرش رو وفادار به این قاب موند.
میترا به همراه مصطفی که حالا مرد جا افتاده ای شده بود و طبق معمول کت و شلوار رسمی به تن کرده بود جلوتر اومدن و در حین کشیدن دستم به سر بچه های قد و نیم قد از آب و گل درومدش،میترا گفت ببخش باباجون، دیر رسیدیم مجبور شدیم یسره بیایم اینجا.
مهران راه رو برای عبور خودش باز کرد و بعد از روبوسی با مصطفی با شیطنت گفت سوغات میوه ی مارو بدین ببریم، حالا خودتون بعدا هم اومدین اشکال نداره.
میز شام آماده شده بود و پدر و مادر افشین و اقوام نزدیکش با تعارف مهلا این دختر به ظاهر چهل ساله ی من ،ولی به زیبایی و جوانی هجده سالگیش به طرف میز رفتن.
نگاهی به دخترای که در حال رفت و آمد با دست های پر از غذاهای رنگاوارنگ بودن انداختم که نگین با لباس خوشرنگ بلندش بعد از گذاشتن آخرین مرغ بریون روی میز به طرفم اومد و به آرومی گفت از چشات معلومه می خوای بگی اسراف کردیم،یه شبه بابایی سخت نگیر..
بعد دستشو به سمتم دراز کرد و در حین گرفتن دستش و بلند شدن گفتم اسراف که یه شب دو شب سرش نمیشه خانم دکتر من.
پدر افشین با موهای جو گندمی سابقش و غرق در سفیدی الانش ،در حین رفتن به طرف میز شام رو به من گفت بفرمایید آقا رضا ،غذا از دهن میوفته.
چشمی گفتم و به بقیه ملحق شدم.بالای میز روی تک صندلی خالی نشستم که میترا حین کشیدن غذا برای ته تغاریش، رو به نگین گفت ان شالله شام عروسیت خاله.
نگین قلپی از نوشابه اش رو خورد و بعد از نگاه غصه داری به مهلا و بعد قاب عکس رو دیوار،از خاله اش تشکر آرومی کرد.
دوستای نگین بشقاب به دست، کنار میز با شیطنت گفتن ان شالله یه آقا دکتر نسیبش بشه بگو ان شالله.
در بین ان شالله گفتن همگی مشغول پاک کردن لبم شدم و گفتم انسانیت به هر چیزی ارجحیت داره دخترا،سعی کنین ملاکتون پول و پست و مقام نباشه.
مهران حین به دندون کشیدن رون مرغ گفت ساده این پدر من ،کی میاد اینارو بگیره.
پدر افشین بعد از خوندن یه دختر دارم شاه نداره گفت یک عروسی براش بگیرم که تمام تهران انگشت به دهن بمونن...
مادر افشین آهی کشید و مشغول بازی با غذاش گفت کاش افشینمم بود و این روزا رو میدید.
آقا مصطفی سرش رو بلند کرد و گفت خدا رحمتش کنه، مرد بی نهایت غیرتی و خانواده دوستی بود.حتما روحش امشب توی این جمع خانواده حاضره.
اون شب یکی از شب های خاطره انگیز عمرم بود که به یمن قبولی نگین توی رشته ی پزشکی جشن گرفتیم.
پاییز اون سال نگین با سلام و صلوات راهی دانشگاه شد و ما لحظه شماری می کردیم برای پزشک شدنش و این دختر کوچولوی پر هیجان،پر بود از شیطنت ها و خاطراتی که مدام برام تعریف می کرد.
چهار سالی از دانشگاه رفتنش می گذشت که توسط یکی از پسرای رشته ی پزشکی که فارغ التحصیل شده بود مورد توجه قرار گرفت.
نگین توی اتاقم روی تخت کنارم نشست و گفت می دونی بابایی فقط قیمت ماشینش اندازه ی قیمت خونه ی ماست،همه ی دخترا آرزوشونه زن همچین پسری بشن، ولی من می ترسم،از این همه ثروتش می ترسم.
به طرفش برگشتم و گفتم قبلا هم بهت گفتم دخترم تو مختاری برای زندگی آیندت خودت تصمیم بگیری ،ولی از این پیر تجربه دیده هم بشنو و به کار بگیر که پول و ثروت بدست میاد، ولی انسانیت نه.
نگین به روبرو خیره شد و گفت بچه های دانشگاه میگن یه مادر غد و یه دنده داره که مانع ازدواج پسرش میشه و ظاهرا مایله پسرش با اقوام مثل خودشون،ثروتمند ازدواج کنه، ولی زیر بار نمیره.
حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند شد و نگین به طرف میز تلفن چوبی قدیمی رفت. بعد از نشستن روی صندلیش گوشیو برداشت و با تعجب به صدای اونور خط گوش داد.
با ترس گفتم کیه نگین چی شده؟
نگین گفت آروم باش مامان شمرده شمرده بگو ببینم چی شده؟کی اومده بود اداره؟باشه من زود میام خونه شما فقط آروم باش.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾