#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_نودوپنج
عمه گفت بسه دیگه ..آدم شرمش میاد با تو بحث کنه ..چی بهت بگم ؟ تو نمی فهمی اشکالت کجاس ؛؛ هیچ وقت هم نخواهی فهمید ..تو بیچاره ای زن ..اومده بودم چهار تا لیچار بارت کنم ..ولی می ببینم ارزش اونم نداری ...تو مثل حیوون با شیوا رفتار کردی ؛ حالا به خودت حق میدی؟ چون ناهار و شام جلوش گذاشتی ؟ مدیون تو شدیم ؟ تو اونو توی یک اتاق هشت ماه حبس کرده بودی بعد می خواستی از شام و ناهاری که از کنار غذای خودتون بهش می دادی ازت تشکر کنه ؟ همه رو مقصر می دونی جز خودت ..تو یک احمق خرافی و بد سرشت هستی ..نحس تویی ؛ جذامی تویی ؛ آفت جون بچه هات تویی ..و فکر می کنی داری بهشون محبت می کنی در حالیکه بزرگترین دشمن اونا یی ....من دیگه با تو حرفی ندارم فقط منتظر اون روزی باش که بهت قول دادم ....عزیز دو دستی زد توی صورتش و گفت : ای خدا منو مرگ بده تا از دست دختر تو یکی راحت بشم آفت شد افتاده به جون زندگیم و همینطور داره همه چیز رو از بین می بره ...یکی نیست بگه من چیکار کردم که لایق این حرفا باشم ...عمه گفت : چرا فرستادیش توی اون کوهستان دور افتاده ؟ ندار بودی ؟ یا شیوا خودش ندار بود ؟ اگر راست میگی جواب این سئوال منو مثل آدم بده ..عزیز گفت : شما اشتباه می کنی این حرفا رو شیوا توی گوش شما خونده نظرت نسبت به من اینطوری شده ..من نبودم که رفتم دنبالش با سلام و صلوات آوردمش توی خونه ام ؟ ازش نپرسیدی در جواب محبت های من چیکار کرد ؟ عمه گفت : ..طفره نرو یک سئوال ؛ یک جواب ؛؛ ..چرا شیوا رو فرستادی توی اون کوهستان با اون همه بدبختی زندگی کنه ؟ گفت : ای وای من ؛ خاک بر سرم کنن ..مگه اونجا مال باباش نبود ؟همون طرفا بزرگ شده ..دختر تهرونی که نبود که حالا من فرستاده باشمش به کوهستان ؛ فکر کردیم دور از مردم باشه که یک وقت کسی بو نبره جذامی اونطرفا زندگی می کنه بد کردم ؟ تو شهر اگر بود بالاخره لو میرفت می بردنش والله به خدا برای همین بود ..عمه سرشو چند بار تکون داد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت : آهان فهمیدم تو دلت برای شیوا سوخته بود؛ و اصلا نمی خواستی سد راهت بشه و برای دوردونه ی حسن کبابیت زن بگیری ...برو عزیز همه رو مثل خودت نفهم فرض نکن ...
و در یک چشم بر هم زدن با اون کفش های پاشنه بلند..که صدای تلق , تلقش میومد از پله ها رفت بالا ..عزیز از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید ...بعد خودشو به حالت غش انداخت روی مبل ..فحش می داد به شیوا و عمه ؛؛ و نفرین می کرد ولی ظاهرا کاری از دستش بر نمی اومد و در مقابل زن دنیا دیده و تحصیل کرده ای مثل عمه کم آورده بود ...البته اون دیپلم داشت و اون زمان برای یک زن جایگاه خوبی بود ...چون اغلب زن ها حداکثر تا تصدیق ششم ابتدایی رو می گرفتن باید شوهر می کردن..و دخترای زیادی نبودن که بتونن ادامه تحصیل بدن ....مگر خانواده های خیلی پولدار و سرشناس ...
تا وقتی همه ی اثاث بسته بندی شد و توی کامیون جا گرفت چشم من به در بود که شاید معجزه ای بشه و آقا از راه برسه ..دیگه ظهر شده بود و عزیز رفته بود به اتاقش و هنوز بیرون نیومده بود ..شوکت خانم از این فرصت استفاده کرد و خودشو به من رسوند و گفت : گلنار آدرس جایی رو که رفتین به من بده یواشکی میدم به آقا ..به خدا خیلی ناراحته ..اون روز با عزیز دعوا کردن و مهمون ها هم فهمیدن با دل خون ناهار خوردن زود رفتن دیگه ام پیداشون نشده ..آقا و امیر حسام با عزیز قهر کردن ...وضعیت فرح هم خوب نیست عزیز چند بار رفته برای وساطت ..حرف نمی زنه ولی بیچاره خودش هزار تا بدبختی داره ..آقا که در بدر دنبال شما می گرده ..و به فکر فرح نیست گفتم : من اجازه ندارم آدرس بدم ..شیوا خانم مشکلش یک چیز دیگه اس من نمی دونم اون روز آقا چی بهش گفت که از اتاق اومد بیرون تصمیم گرفت از خونه بره ..وگرنه قبلا تصمیم داشت و می خواست زندگیشو حفظ کنه ...وقتی همه ی اثاث بار کامیون شد من از شوکت خانم خدا حافظی کردم و آهسته طوری که عمه متوجه نشه در گوشش گفتم : قیطریه
شوکت پرسید : کجاش ؟
گفتم: نمی دونم ؛؛
عمه صدا زد گلنار بیا دیگه ..زود باش ...
و ما دیگه عزیز رو ندیدیم و رفتیم و سوار ماشین شدیم ..وقتی به دنبال کامیون از در بیرون میرفتیم امیر حسام داشت میومد به طرف ساختمون و حیرت زده به ما نگاه می کرد چشمش به من افتاد و در حالیکه خم شده بود ؛ دستشو به علامت سئوال تکون داد ..
عمه فورا گفت : جوابشو نده و از جلوش رد شدیم ..
ولی من برگشتم و دستی براش تکون دادم و اونم همینطورایستاده بود و به رفتن ما نگاه می کرد ...تا از خونه بیرون رفتیم محمود آقا درو بست ..
عمه گفت : صادق من فکر می کردم ممکنه ما رو تعقیب کنن ولی ظاهرا از این خبرا نیست ..
اما بازم صلاحه اثاث رو صبح بیارین ....
تو الان برو استامبول ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_نودوپنج
و همینطور توی ایوون ایستادم و خیره به عمارت ماتم برده بود با خودم فکر می کردم نکنه خون و خونریزی راه بیفته و بازم عزیزانم رو از دست بدم.
یک مرتبه فخرالزمان رو کنارم احساس کردم ،سکوت کرده بود و به راهی که من بهش خیره شده بودم نگاه می کرد،لبخندی زدم و گفتم : مگه میشه ؟
آروم گفت : چی مگه میشه ؟منظورت چیه ؟
گفتم : مگه میشه آدمی به خوبی شما پیدا بشه ؟
گفت : من ؟ چه خوبی دارم ؟ کاری نکردم کارگر بود و من دستور دادم ،حالا چی شده ؟ تو که صبح باهام قهر بودی!گفتم :بازم من بچگی کردم و نفهمیدم ،ولی حالا متوجه شدم.
گفت : اون موقع اگر برات توضیح می دادم قبول نمی کردی ،با خودم گفتم بزارم هر طوری دلت می خواد فکر کنی ،اما اینو بدون که یک زن باید سیاست داشته باشه با اینکه مرد ها ما رو دست کم می گیرن ولی نبض همه ی کاراشون دست ما زن هاست...
اگر جمشید رو آروم نمی کردم اگر بهش وعده ی برگشتن نمی دادم ، به راحتی از اینجا نمی رفت و حتما الانم آروم نمی نشست و آسایش ما رو بهم می زد، البته کارهای اون قابل پیش بینی نیست ،ولی حتم دارم پدر یک فکرایی کرده، و جمشید هم می دونه که با پدر من نباید طرف بشه .
لبخندی زدم دستم رو حلقه کردم دور کمرشو صورتم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم ببخشید ، تو رو خدا منو ببخش ،این بار دومه که بهتون شک می کنم نمی دونم چرا این فکر رو کردم ؟اصلاً به من ربطی نداره و نباید در مورد شما پیش داوری می کردم.
گفت : چیه فهمیدی می خوای بری داری خودت رو لوس می کنی ؟ فکر دل منو نمی کنی که چقدر برات تنگ میشه ؟
گفتم : شما که اتومیبل دارین، اگر بیاین پیش ما دو سه روزه می رسین، برای عروسی من و ایلخان باید اونجا باشین بهم قول بدین که میاین.
فوراً گفت : زمانش رو دقیق بگو ،میام ، به خدا میام. من اینجا کاری ندارم یک مدت هم از جمشید دور میشم و دستش بهم نمی رسه .
گفتم : من می دونم شما حتماً از اونجا خوشتون میاد.
گفت : ولی تو توی تهرون خیلی بهت بد گذشت .گفتم : حالا دیگه نمی تونم اینو بگم ،آشنا شدن با شما و عشقی که به شما و بچه ها پیدا کردم و ننجون نزاکت خانم و بتول برام یک طرف بود و خیلی ارزش داشت.
و اون طرف هم با وجود اتفاقات بد و نفرت انگیری که افتاد اما یک طورایی دید منو نسبت به آدما باز کرد،آدم هایی که هر کدومشون یک اخلاق و رفتار مخصوص به خودشون داشتن که برای من تازگی داشت و حالا دیگه خیلی از اونچه که به سرم اومده ناراحت نیستم،من با ایلخان حرف می زنم ببینم بازم می خواد با من عروسی کنه ؟ بعد زمانش رو تعیین می کنم و بهتون میگم و منتظر می مونم تا بیاین به عروسی من، ما ایلاتی ها اغلب توی بهار جشن می گیریم ،زیاد اهل غصه خوردن نیستیم و شادی کردن رو به عزا داری ترجیح میدیم برای همین خیلی زود غصه رو از روی سرمون می زاریم زمین و روش با رقص پا می کوبیم و اگر غمی هم توی دلمون هست فراموش میشه و خدا رو به خاطر بقیه ی نعمت هاش شکر می کنیم آخه ما عقیده داریم وقتی خوشحالیم خدا ازمون راضی میشه.
مردها توی عمارت پهلویی موندن و همون جا ناهار خوردن و حرف زدن و شازده یک لحظه ایلخان و توماج رو تنها نذاشت...
و شب هم همون جا شام خوردن و قرار بود صبح زود حرکت کنیم تا دیر وقت پشت پنجره ایستادم شاید سایه ی ایلخان رو از پشت شیشه ببینم خیلی دل تنگش شده بودم و حالا که نزدیکم بود این جدایی سخت شده بود راستش خیلی دلم می خواست یک جایی با اون خلوت می کردم و باری رو که روی شونه هام سنگین شده بود با گفتن راز دلم کم می کردم ،ولی نشد و صبح با بوی چای ننجون بیدار شدم،هراسون پرسیدم : ننجون ؟ راه افتادن ؟ ما داریم میریم ؟
خندید و گفت : رفتن تو رو جا گذاشتن .آخه دختر صبح به این زودی کجا رفتن بدون تو ! این همه راه کوبیدن اومدن که تو رو ببرن.
گفتم : آره ننجون ولی هنوز اون هراس توی وجودم مونده.
گفت : پاشو دیگه وقتشه که حاضر بشی، بقچه ات رو بستی مرد هاتون هم از سحر بیدار بودن و اسب ها رو زین کردن، مش اکبر هم داره براشون ناشتایی می بره به نظرم میاد دارن حاضر میشین.
بلند شدم و رفتم بیرون تا دست و صورتم رو بشورم هوا خیلی سرد بود و ایوون یخ بسته بود داشتم پاورچین طوری که لیز نخورم از پله میرفتم پایین که ایلخان رو دیدم جلوی عمارت کناری ایستاده بود مثل اینکه منتظر من بود چون تا چشمش به من افتاد اومد به طرفم و گفت : صبح به خیر.
گفتم : صبح توام به خیر خدا پدر منو رحمت کنه ، ولی توی همه ی جلسه های مردونه منو شرکت می داد ؟
چی گفتین و چی شنیدین بی خبرم ،ای سودا با چند ماه نبودن که عوض نمیشه !میشه ؟ بیجا بود توقع من برای اینکه خبر دار باشم چه تصمیمی گرفتین؟
گفت : ای سودا عوض نمیشه! ولی ما مهمان شازده بودیم و رای رای اون بود که مرد ها جدا باشن، توی راه زیاد وقت داریم حرف می زنیم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوپنج
توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه…….
زری توی رختخواب نشسته بود وسرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از پشت تلفن منم شروع به گریه کردم…….
ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوپنج
دوتا پسر خواهرش داشت و سه تا برادرش ...قد و نیم قد و تو حیاط بازی میکردن ...پردهای حریر پنجره رو کنار زدم و نگاهشون کردم... کاش میشد تو عمارت ما هم اینطوری صدای پسرهای فرهاد بپیچه ... آهی میکشیدم که شیرین کنارم ایستاد دستپاچه بود و گفت : ریحان یه کمکی بکن...
نگاهش کردم تا اون روز اونطور نگاهم نکرده بود_ چی میخوای ؟
_ ابوذر میگه بریم تو حیاط بچرخیم..
_ خوب برو...
با چشم به فرهاد اشاره کرد:_ تو به فرهاد بگو تا اجازه بده ...
اولین بار ازم چیزی میخواست....هرچند ازش خاطرات خوبی نداشتم اما سمت فرهاد رفتم کنارش رفتم و نشستم
فرهاد سیبی میخورد و با گوشه چشم نگاهم کرد،اروم گفت : چی شده ؟
با تعجب گفتم : از کجا فهمیدی چیزی میخوام ؟
به سمتم چرخید:_ من از چشمهات همه چیز رو میفهممم ...
چشم هامو بستم _ پس دیگه نگاهت نمیکنم ....
به بهونه گذاشتن سیب تو پیش دستی خـم شد و با یه حالتی تو نگاهش نگاهم کرد:_ اون چشم ها دنیای منن نتونستم لبخند نزنم و لـبهام باز شدن و یادم رفت چی میخواستم بگم....
مادر ابوذر بیشتر از پدرش صحبت میکرد و مخاطبش فرهاد بود شیرین بهم اشاره میکرد و یهو یادم افتاد اروم نزدیکتر شدم به فرهاد ... ارباب من، نیم نگاهی بهم انداخت ...
_ اجازه میدی شیرین با ابوذر برن تو حیاط یکم بگردن؟؟ با ابرو گفت نه، خواستم دوباره درخواست کنم که اخـم تو ابروش کافی بود که تمومش کنم...
به شیرین اشاره کردم و شونه هاش آویز شد...
فرهاد سرپا شد با تشکر اذن رفتن رو خواست...روز خوبی بود اون سه روز خیلی عالی بود از دنیای غم و غصه بیرون رفته بودم فرهاد اخرین برگه رو هم امضا زد و رو بهم گفت : خبری از ابوذر نیست_ چرا نکنه پشیمون شدن؟؟در شان من نیست بخوام خبر بفرستم اگه تمایل داشته باشن میدونن ما داریم برمیگردیم ..شیرین بی صدا چشم دوخته بود به دهن فرهاد ..
روزها جلو میرفتن و پاییز رنگارنگش اومده بود ،خبر بارداریم یکبار دیگه همه رو خوشحال کرد...دوباره همون طور مثل قبل بودم ..با اشتها و علاقه زیادی به خوردن نمک ابغوره های مطبخ از دست من در امان نبود ...گندمم با شیرین زبونی هاش دلبری میکرد ..اینبار با روحیه خوب جلو میرفتم حس میکردم بازم پسر باردارم فرهاد به هر بهونه ای لباس میخرید و میاورد فرصت نشد اون پارچه ها رو بدوزم بخاطر بارداری چاق شده بودم همشون توی صندوق گوشه اتاقم خاک میخوردن یکیشو به سکینه دادم و چشم به راه بودم تنش کنه...
اما اونم داشت زیر پوستش اب میرفت هر دو باهم باردار بودیم حسابی چاق شده بودم و سنگین.. هیچ کسی نمیدونست چرا از روزی که از شهر برگشته بودیم خبری از ابوذر نبود ..شیرین مثل یه ادم افسرده تو اتاقش میموند و پیداش نبود..مادرش دست به دامن دعا نویس شده بود و هر روز یه چیزی رو بین اتاقش دود میداد!!!
شکمم برجسته شده بود و خبرش به گوشها میرسید فرهاد خوشحالتر از هرموقعی بود...روزی صدبار دعا میکردم که حداقل یه پسر باشه ..حداقل این همه استرس رو به جون بخـرم و یه پسر برام بدنیا بیاد.. دلم ضعف میرفت برای نمک،
اما خوردنشو برام ممنوع کرده بودن... داشتم باد میکردم.. گندم جلوتر اومد بالشت هارو پشتم چیدم تا گودی کمرمو پر کنه گندم دستهای کوچولوشو روی شکمم کشید و گفت : مامان اون تو برام داری داداش میاری ؟
_ اره عزیزم تو از خدا بخواه یه پسر باشه به زیبایی خودت ..گندم سرشو روی شکمم گذاشت ولی لبخند رو لبهاش ماسید و همونطور که نگاهم میکرد با اندوهی گفت : شیرین گفت دختر بودن خوب نیست دخترا همیشه اضافی هستن...با کلماتش چـنگ میزد به دل من.. موهای قشنگو نوازش کردم و با اشک چشم هام گفتم : اینطور نیست گاهی دخترا هزارتای یه پسر با ارزش هستن.. فقط ما ادم ها هستیم که داریم این تفاوت ها رو میزاریم ..گندم گوش میداد و من براش قصه هایی که همیشه تو گوشمون نجوا میکردن رو به زبون میاوردم.. زمستون سرد تموممیشد و بهار و قشنگی هاش از راه میرسید ..درختهای عمارت پر بودن از شکوفه های سفید بینشون قدم میزدم...مثل تو رویاهاشده بود، باد خنک که راه میوفتاد باد شکوفه ها و گلبرگ هارو به رقـص در میاورد...دامنم رو باز کردم و میچرخیدم یهو چشم هام سیاهی رفت .. نزدیک بود بیوفتم که فرهاد دستم و گرفت و کمک کرد سرپا بشم ...
_ به شکمت نگاه کن مراقب باش نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم کرد درخت رو چسبیدم تا تونستم نشستم نفس گرفتم... فرهاد کنارم جای گرفت و گفت : امروز چقدر خوشگلتر شدی...
فرهاد کنارم زیر سایه درخت نشست،کتشو دورم پیچید اندازه ام نبود با خنده گفت: چقدر خوشگلتر شدی با اخم نگاهش کردم ...
فقط دو ماه دیگه مونده بود تا پسرم بیاد تو بغلمون فرهاد یکم مکث کرد و گفت : بهار امسال یجوری دلگیره نمیدونم چرا اما حس میکنم امسال یه خبرای دیگه ای قراره بیوفته ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_نودوپنج
ارسلان با سهم ارثیه خودش و مقدار پولی که داشت یه حجره بخره...
به ارسلان گفتم نمیخواد خونه ی مادرت رو بفروشی خوب اون زمینی که داریم بفروشیم و باهاش کار و کاسبی راه بنداز، ارسلان خندید و گفت میدونی اون زمین کجاست؟ اون جا بیابون کی میاد اون زمین رو بخره ،صاحب اول و آخر اون زمین خودتی ،گفتم مگه خودت نگفتی اطراف شهر و چند تایی خونه اطرافش ساخته شده حتما کسی پیدا میشه که بخرش...
ارسلان گفت اگه پیدا هم بشه خیلی طول میکشه چون متراژ زمین زیاده هر کسی نمیتونه بخره باید به قطعه های کوچیک تر تبدیل بشه که اونم خیلی زمان میبره،بعد از اون هم وقتی مادرم با فروش خونه مشکل نداره چرا باید برای فروش زمین عجله کنیم و مفت بفروشیم؟
خلاصه هر چی من گفتم ارسلان یه بهونه ای آورد و در آخر من تسلیم شدم،تو این گیرو دار کیان و کیوان هم ساز رفتن به خارج رو کوک کردن و با تمام مخالفت های خان ننه و ارسلان ،همه ی خونه زندگیشون رو فروختن و سهم ارثشون از فروش خونه خان ننه رو هم گرفتن و برای همیشه رفتن خارج از کشور
با رفتن اونا خان ننه بیشتر از قبل خودش رو بیمارو رنجور نشون میداد و وابستگیش به ارسلان رو دوصد چندان کرده بود و همه ی زندگی ما شده بود خان ننه و خرده فرمایشاتش...
هر وقتم میخواستم اعتراضی کنم ،ارسلان میگفت چکار کنم مادرمه، میخوای بندازمش بیرون،اون بنده ی خدا از تنها داراییش که خونه اش بود و سر پناهش به خاطر من گذشت کرد تا من با بیکاری دچار سرخوردگی و کسالت نشم اونوقت تو همش داری زیر آب مادرمو میزنی ،آخه اون پیر زن بدبخت چکار به کار تو داره خوبه همه کارهاش رو رباب انجام میده و دم نمیزنه،این فقط تویی که باید غر بزنی و همش بد مادرمو بگی ...
نمیدونم چرا تو این مدت ارسلان این همه عوض شده بود و روز به روز فاصله اش از من بیشتر میشد،گفتم یه مدت سکوت کنم و کمتر حرف بزنم شاید فرجی شد و ارسلان متوجه شدکه چقدر با وجود خان ننه که تو هر کاری حتی تربیت بچه ها دخالت میکنه زندگی برام سخت و طاقت فرسا شده...
خلاصه اینکه ارسلان حجره ی توی بازار رو خرید و تبدیلش کرد به فرش فروشی و حسابی سرگرم کار شده بود...
با فروش خونه،خان ننه عملا بی سرپناه شد و به ناچار و از روی اجبار و بی کسی مجبور شدم وجود خان ننه رو قبول کنم هر چند قرار بود با رباب زندگی کنه اما بعد از چند روز گفت زیر زمین نم داره و تمام تن و بدنم درد میکنه و نمیتونم اون جا زندگی کنم ،به ارسلان گفت یه خونه ی کوچیک براش اجاره کنه اما ارسلان مخالف بود و همش میگفت تو به خاطر من خونه رو فروختی حالا من انقدر نامرد شدم که تو رو ببرم بزارم مستاجری،در حالی که همه از اون خونه سهم داشتن و هر کدوم با گرفتن سهمشون زندگی بهتری رو شروع کرده بودن ،اما این ما بودیم که باید در صدد جبران بر میومدیم و نمیذاشتیم خان ننه آب تو دلش تکون بخوره،اما من راهی نداشتم و نمی تونستم جلوی حیله گری خان ننه بایستیم، یا باید میرفتم و بچه هام رو نمیدیدم،یا باید می موندنم و سکوت میکردم ،من راه دوم رو انتخاب کردم موندن و سوختن و دم نزدن...
کم کم بچه ها رفتن مدرسه و منم خودمو با یاد دادن و کمک کردن تو درساشون سرگرم کردم تا کمتر فکر و خیال بیاد سراغم...
یک سال بود که اومده بودیم شهر و زندگی با تمام پستی و بلندیهای ادامه داشت،یک سال از مرگ خان بابا گذشته بود که برای اسما هم خواستگار اومد،روز خواستگاری ،اسما مثل همیشه نبود و انگار خواستگارش رو دوست نداشت اما با اصرار های خدیجه و اجبار رباب و خان ننه که میگفتن این خانواده اصل و نصب دارن و پولشون از پارو بالا میره و پسر در خدمت نظامِ و افسره ،بالاخره راضی به ازدواج شد....
خدیجه همیشه هم میگفت چون هوشم خوبه و زود یاد گرفتم اونجا کار میکنم و بهم حقوق میدن و به خاطر همین حسابی به خودش میرسید و با پول دهن خان ننه و رباب رو هم بسته بود و هیچکس ازش هیچ سوال و جوابی نمیکرد و خیالش از همه طرف راحت بود،ولی یه حسی بهم میگفت دروغ میگه و خیاطی رفتن و کار کردن این همه درآمد نداره و موقع بیرون رفتن از خونه احتیاج به این همه چیتان پیتان نیست،اما مدام با خودم تکرار میکردم به من مربوط نیست و همین که سرگرم کار خودشه و کمتر به من و بچه هام گیر میده برام کافیه فقط دعا میکردم هر کاری که میکنه شرش دامن منو زندگیم رو نگیره...
خدیجه کم کم زودتر از خونه میرفت بیرون و دیرتر میومد تا اینکه ارسلان متوجه این رفت و آمد های مشکوکش شد و مانع رفتنش به خیاطی شدو گفت از فردا حق نداره پاش رو از خونه بیرون بزاره، هر چقدر خان ننه گفت و رباب اصرار کرد ارسلان کوتاه نیومد و حرف خودش رو تکرار کرد...
دوروز بود خدیجه خونه بود ولی مثل مرغ سرکنده بود و مدام به زمین و زمان گیر میداد ،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_نودوپنج
طلعت مثل گربه براق گفت به به خوشم باشه ، با پسر مردم چکار داری ؟
گفتم :من کاری ندارم ننه بتول کارش داره ..
با شنیدن اسم ننه بتول رنگ از رخصار طلعت پرید، چون تو ده همه به استخاره های ننه بتول ایمان داشتند..
گفت :چکارش داره ها؟
گفتم بتوچه ! من چه میدونم
چکارش داره …داشتم برمیگشتم که یهو دیدم موهام تودست طلعته ، نفهمیدم کِی موهامو کشید ،کِی روسریمو کشید ..جیغم به هوا رفت ..حسن و رضا بدو بدو جلو دویدن تا موهای منو از چنگ طلعت بیرون بیارن، جلوی حسن از خجالت آب شدم...
حسن سیلی محکمی به صورت طلعت زد، گفت :ولش کن چکارش داری؟
گفت :تقصیر این بود...
رضا گفت ما خودمون دیدیم ،چته ؟ چرا دروغ میگی؟ ما بزودی از اینجا میریم ..
سرم درد گرفته بود ،اما چادرم رو فورا سرم کردم..
حسن مثل یک زن گریه میکرد میگفت: خدا ورت داره زن ! خدا منم از دست تو نجات بده، منم سیاه بختم از دست تو !
ممد که شوکه شده بود گفت :چیه چه خبره. گفتم: ممدآقا بتول خانم کارِت داره …
طلعت یه گوشه نشست و من گریه کنان از اتاق بیرون رفتم آقاجان گفت :برو دخترم برو تو مطبخ تا ببینیم کی از شر این خونه خلاص میشیم ...
منم به دنبال ممد به مطبخ رفتم.. ننه بتول گفت :الهی دستش بشکنه ...
بعد رو کرد به ممد آقا گفت :پسر جان اون نمکی که دست این دختره بود کو ؟
ممد گفت :اونو برای چیتونه؟
گفت :لازمش دارم ..
باهم به جلودر زیر زمین رفتیم گفت: اوناهاش پرتش کردم اون گوشه !!
بی بی بسمت بسته رفت یهو گفت: یا امام زمان این چیه ؟ درش رو باز کرد، بسته کوچک بود خیلی بزرگ نبود ،اندازه یه مشت بود.. ننه کمی آب دهن به نوک انگشتش زد ازش خورد و گفت :بگوکلحسین بیاد به رضا وحسن هم بگوبیان ..
من گفتم :چیه ؟
گفت: بدو بگو بیان بعد به صغری بیگم گفت: نزاری این زن از در خونه خارج بشه..
صغری بیگم پشت در وایساد،کلون در رو انداخت...
من با ناراحتی گفتم: آقاجان ،رضا ،حسن بیاین ننه بتول کارتِون داره ..
طلعت رنگش پرید گفت: تو بیخود کردی میخوای گردن من بندازی ؟
با تعجب گفتم: چیو ؟ حرف نزن ، من با تو کاری ندارم ..
هرسه بسمت ننه رفتن، ننه بسته رو بدست کلحسین داد گفت: خودتون ببنید چی میخواسته تو خونتون بیاره و بپرسید چرا ؟ هرسه متعجب نگاه میکردن، طلعت دهنش خشک شده بود گفت :کار من نیس، من نیاوردم..
کلحسین گفت: وای اینکه هروئینه!! اینو کی بهت داده؟
من پاهام شل شدن، محکم به روی زمین افتادم ،گفتم :یا امام حسین، اینو از کجا آورده هدفش چی بوده ؟
حسن بسمت پله های زیر زمین رفت، تَرکه رو از سر پله برداشت و در حوض آب فرو کرد و بسمت طلعت رفت و تا جایی که میخورد باچوب بهش زد..حسن با غیض طلعت رومیزد و با خودش تکرار میکرد ،میخواستی کیو رسوا کنی ها؟ منو ؟ رضارو ؟ یا پدرم رو ؟ طلعت بی امان جیغ میزد؛نزن اشتباه کردم ! بهت توضیح میدم ! همه چیو میگم..
ممد و آقاجان تَرکه رو از دست حسن گرفتن.. حسن رنگش مثل گچ شده بود ،خودش انگار از حال رفت، به دیوار حیاط تکیه دادو یهو بغضش ترکید:ای آقاجان ،من چه ها که از دست این زن عفریته نکشیدم، دیگه میخوام خودمو از دستش نجات بدم، میخوام طلاقش بدم ،پدرم رو در آورده، همش حسرت زندگی دیگران رو میخوره، نشسته یه جا و دنبال مال مُفته،کجای دنیا بدون زحمت پولی بدست اومده ؟ آقاجان میدانم که در روستای ما طلاق عیبه ،اما نجاتم بدین، دیگه خسته شدم ،ضمن اینکه این زن نازاست و نمیتونه بچه دار بشه، دلیلمم محکمه پسنده و هیچ قاضی نمیتونه جلومو بگیره؛آقاجان نجاتم بده..
حسن مثل یک زن اشک میریخت، آقاجان مواد رو پرت کرد تو آب حوض و گفت: دوست ندارم حتی یک ثانیه این چیزها در خونه من باشه...
طلعت لب و دهنش خونی بود، انگار بدنش درد میکرد، بسمتش رفتم که حسن فریاد زد: قدسی خانم برگرد اون پستر از این حرفهاست که بخواهی کمکش کنی..
اما دلم بحالش سوخت، چادرش رو دور خودش پیچیده بود ،بعد با صدایی لرزان بی مقدمه گفت :زن همسایمون این پیشنهاد رو بهم داد..
حسن گفت: زن همسایه ؟ اون دیگه کیه !
گفت :وقتی آقاجان گفت میخواد خونرو بفروشه و ارث بچه ها رو بده ،همسایمون گفت :کاری کن که تمام ارثش به تو برسه.. گفتم: آخه چطوری ؟
گفت :یک بسته مواد بهت میدم، ببر تو خونه بزار تو جیب رضا گیر می افته ، و برو خودت لو بده و شیرینی منم بده....
هممون آتیش گرفتیم ..گفتیم: تو هم گوش کردی !فکر نکردی رضا چهار تا بچه داره؟
حسن از جاش بلند شد و لگد محکمی به پهلوی طلعت زد ..گفت سریع برید پدرش رو خبر کنید که بیاد، باید طلاق دخترش رو هرچه زودتر بدم..
طلعت به دست و پای حسن افتاد گفت :حسن جان غلط کردم ..
حسن اعتنا نکرد ،یهو طلعت گفت: اصلا کو مدرکتون ؟
آقاجان گفت : من هیچ وقت از این چیزا تو خونه ام نمیزارم ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_نودوپنج
زنعمو روی پای خودش زد:خدا خودت به داد دل بچه ام برس...مگه
در اتاق باز شد خانجون گفت:خدا خودش داده خودش هم گرفته ...
دست روی پیشونیم گذاشت:تب نداره، شوکه شده ،این بی حسی هم برای همینه، پدرش هم همین بود فقط از تنش و آشوب دورش کنید...
زنعمو با دستمال خیس صورتمو شست:تنش دست از زندگی ما برنمیداره والله ما سر خونه زندگی خودمونیم...
خانجون به چارچوب در چشم دوخت:ایلدا توی بستر افتاده،زیور مثل دیونه ها دور خودش میچرخه،مردهای ایل هنوز تهرونن تا از ساواش خبر بیارن، اونوقت شما دهن به دهن کی میذارید؟؟اون خدابیامرز مگه داماد این خونه نبود که احترام زیر پا میذارید زبون باز میکنید؟؟آراز حق نداری به در این اتاق نزدیک بشی؟؟جلو جمع رفتی پیش آساره که چی؟
آراز به در کوبید که از چارچوب جدا شد و توی اتاق افتاد جلو اومد وگفت:نمیرسیدم الان آساره هم نبود...
خانجون با مشت توی سینه آراز زد:چشماتو باز کردی وندیدی؟؟پس رشیدخان که درگیر شده بود برای چی بود؟؟گیسیا ونارین چرا پای برهنه میدویدن؟؟چند ساله دارم بهت میگم ؟؟
زنعمو زد زیر گریه:بچه ام...خانجون انگشت اشارشو رو به زنعمو تکون داد...
:گوهر کاری نکن دست آساره رو بگیرم ببرم جایی که هرگز نتونی ببینیش،بهت گفته بودم باید روی پای خودش بایسته،گفته بودم بودنش با آراز باعث چه مصیبتی میشه یا نه؟؟بهت گفته بودم باید آراز زن بگیره و چرا آساره نمیتونه عروس این خونه بشه،گفته بودم این وابستگی باید قطع بشه، اما هر بار خواستم با خیال راحت زمین بشینم یکی با چوب زد به کمرم،این دختر حتی نمیتونه گریه کنه،حتی نمیتونه داد بزنه تا صداش باز بشه،این دختر داره داغون میشه وتا مرگ فاصله ای نداره،تا کی تو به دادش برسی،من تا کی زنده ام؟آراز چی؟؟اون میتونه لحظه به لحظه مراقبش باشه؟؟هیچ میدونی آوردنش به اینجا چقدر میتونه واسش خطرناک باشه یا اینکه به عشق مادری زدیش به بغل و راهی اینجا شدی؟؟؟
زنعمو فوری بلند شد:به خدا از اینجا میریم، گفتم بچه ها سیاه چادر به پا کنن توی دشت ،نمیمونیم اینجا....
خانجون چادرشو پرت کرد زمین،در چوبی رو به چارچوب تکیه داد و آراز رو بیرون کرد:اون حرفهایی که شنیدی توی ایل میدونی چه معنی میده؟؟میفهمی الان دهن به دهن چرخیده وتا کجاها قراره بپیچه؟؟؟
زنعمو زنگ از صورتش پرید که خانجون تسبیحشو دستش گرفت:اینبار خودت راست وریستش کن ،چون من قدم از قدم برنمیدارم دیگه...
زنعمو جلوی پای خانجون افتاد:چیکار کنم؟
خانجون به من نگاه کرد:گوهر من میتسم،آساره یادگار رحیمه،امانت سیداست وکاش امانت قبول نمیکردم...
زنعمو اشک میریخت که خانجون بلند شد یه پاکت بالا سرم آورد ،سرمی به دستم وصل کرد، داروهایی درآورد یکی یکی توی دهنم میریخت کمک میکرد قورت بدم وگفت:آساره ضعیفه، اگه اینجوری پیش بره هیچی ازش نمیمونه این دختر تازه دل بسته بود وخدا نکنه که به مادرش رفته باشه....
زنعمو بیرون زد که خانجون بالا سرم اومد:باید خوب بشی،میبینی این زن تو رو جگر گوشه خودش میدونه،تو اگه زبونم لال طوریت بشه گوهر هم تموم میشه،ما هم تموم میشیم....
چند روزی فقط میدونستم بیحال به یه گوشه نگاه میکردم...اونقدر زل میزدم تا جلوی چشمام تیره وتار بشه ،اما تا چشم رو هم میذاشتم باز اون زن سراغم میومد وبا خنده میگفت تو حامله ای؟؟پس کو بچه ات؟؟؟؟اونقدر ترسناک بود که هر بار با وحشت از خواب میپریدم....
زنعمو نمک،سوزن واسپند لای پارچه ای گذاشت زیر بالشتم اما افاقه نمیکرد دیگه از خواب واهمه داشتم....
چندبار به دور از چشم دیگران میخواستم از خونه بیرون بزنم، اما زنعمو چهار چشم مراقبم بود وخانجون تنهام نمیذاشت...بالخره تموم شد چشم انتظاریم وخاک نمدار دانیار بعد چهل روز با سیلی محکمی بهم فهموند خواب نیستم ودیگه برگشتی در کار نیست....
هیچ کس از دانیار با من حرف نزد فقط یه سنگ قبر نشون دادن از مرد زندگیم و مهر زدن به لبم،هیچ کس نگفت چی بهش گذشت و چرا منو تنها گذاشت...
بین اون همه جمعیت چشمم فقط به قاب عکسی بود که لبخند دانیار منو ثبت کرده بود...ناخوداگاه دستم سمت شکمم رفت وگفتم:میدونی من حامله ام؟؟
میدونی چندبار خواستم تموم کنم این زندگی رو اما هربار یکی از اهالی خونه سر رسید ونذاشت؟؟
چهل روز برای تو شاید کم باشه ،اما برای من یه عمر گذشته وهیچی از اطرافم نمیدونم،مثل همون روزا که آراز نمیذاشت تنهایی بیرون بزنم میگفت فقط با زنعمو باشم ،حالا هم آراز نمیذاره،حامین هم از آراز بدتر شده،بعد تو همه بداخلاق شدن ،خنده از لب همه رفته،هرکی توی لاک خودش لونه کرده ،بیرون نمیزنه،حتی خان،ایلدا وزنعمو زیور هیچ کدوم نیومدن دنبالم که منو بیارن پیش تو،میبینی منو؟؟من همون زنی هستم که بهم قول خوشبختی دادی،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_نودوپنج
عزیز و بغل کردم.-عزیز مهربونم گریه نکن. حالا که فهمیدی مریم یه اسطوره بوده ... آقا جونم الان حتما خوشحاله و جای هر دوشون راحته. منم همیشه نوه اتم. تمام بچگی و جوونی و نوجوونیم رو با شما گذروندم، تمام خاطرات خوبم...
عزيز بوسیدم گفت: تو همیشه نوه ی عزیز خودمی...
- معلومه عزیزم، تا شوهرت ندم راحت نمیشم. با این حرفم مامان خندید و عزیز آروم به بازوم زد.
-عزيز ... میدونم ته دلت خوشحالی! حالا تا چاي سرد نشده بیاین بخوریم. چند ساعتی کنار عزيز موندیم و عزیز از خاطرات گذشته گفت ... از وجود مريم واقعا درکش سخته بعد از سالها بفهمی دخترت برای دفاع از وطنش شهید شده نه اینکه بی آبرویی کرده باشه.
مامان بلند شد گفت: -ما دیگه بریم.
-بودی دخترم.
دوباره میام حتما.
خیلی خوشحالم کردی،حالا با خیال راحت سرم و زمین میذارم. اخمی کردم:-عه عزيز ..... خدا نکنه، چه حرفیه؟!
-مرگ حقه دخترم، منم کوله بارم و بسته ام.
- نگو عزيز.
عزیز پیشونیم رو بوسید. همراه مامان از عزیز خداحافظی کردیم.
کمی قدم بزنیم؟
-با کمال میل بانو.
مامان دستشو دور بازوم حلقه کرد. نگاهی به درخت های خالی از هر برگی انداخت. آهی کشید گفت:چه زود ۲۰ سال گذشت از اون روزهای سخت. روزهایی که همه جا جنگ بود و چه جوون هایی شهید شدن.
-مامان؟
جونم؟
شما از زندگیتون راضی هستین؟
- الان خیلی، بعد از ۲۰ سال دخترم رو پیدا کردم ...
مامان روی لبهام نشست.
شب خونه ی دائی شاهین دعوتيم.
-نمیشه من نیام؟
اصلا حرفشم نزن! قد تمام این سالهایی که نبودی باید باشی. به پدرت گفتم باید برای زندگی به ایران برگردیم. درسته روسیه کشور مادرمه، اما من بزرگ شده ی این آب و خاكم. دلم میخواد يك هفته بریم روستای آبا و اجدادیم و اونجا رو بهت نشون
بدم.
-مامان میشه بریم اون جویبار پشت باغ عمو آبتین؟ همونجا که برای اولین بار عمو رو دیدی. عمو هنوز سازدهنی میزنه؟
مامان لبخندی زد گفت: قبل ازدواجش ساز دهنیشو بهم داد.
هنوز دارین؟
- آره اما پدرت حسودی می کنه.
خندیدم:ای بابائی حسود.
-با پدرت صحبت می کنم تا همراه دائی شاهین و عمو آلتین بريم روستا. خیلی دلم می خواست از تك تك جاهایی که مامان تو خاطراتش گفت دیدن کنم. نمیدونستم غیاث هم شب میاد یا نه،اما یه کت و شلوار شيك و پوشیدم. کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم. آماده از اتاق بیرون اومدم. مامان با دیدنم چشم هاش برقی زد و قربون صدقه ام
رفت. آماده از واحدمون بیرون اومدیم. همزمان عمو آبتین هم با خانواده اش بیرون اومدن.
ماهور با دیدنم چشمکی زد گفت:چه خوشگل شدی؟
چشمکی زدم. سوار ماشین شدیم. چند روزی میشد از غیاث خبر نداشتم و حالا کمی استرس گرفته بودم.
ماشین کنار خونه ی دائی شاهین ایستاد. از
ماشین پیاده شدیم و عمو آبتین زنگ آیفون و زد. بعد از چند دقیقه در باز شد. وارد حیاط
شديم. در سالن باز شد و دائی شاهین همراه نارگل، همسرش، منتظرمون ایستادن.دائی
شاهین بغلم کرد گفت: -بالاخره ساتین دخترشو پیدا کرد! خوش اومدی عزیزم. با عمه نارگل هم احوالپرسی کردم. از اون
دختر جیغ جیغشون خبری نبود. با هم وارد سالن شدیم که مامان گفت: - آیناز نیست؟ دائی انگار هول کرد اما زندانی خیلی خونسرد گفت: -بعدازظهر غياث اومده بود. همراه غیاث بیرون رفتن، میان.
مامان نگاهی بهم انداخت. به ناچار لبخندی زدم.اما توی دلم غوغا بود از اینکه غیاث اومده دنبال آیناز تا باهاش بیرون بره. ماهور کنارم نشست و با تن صدای پایین گفت:
- دختره دست بردار نیست!
لبخند تلخی زدم. خدمتکار شروع به پذیرایی کرد. با صدای زنگ آیفون قلبم شروع به تپیدن کرد.
زندائی بلند شد گفت: -حتما غياث و آینازن و سمت آیفون رفت. ماهور فشاری به دستم آورد. نفسم رو سنگین خارج کردم.
با صدای خنده ی غیاث و آیناز تمام خوشیم پر کشید. غیاث با دیدن ما انگار شوکه شده بود. آیناز سمت مامان رفت گفت: -وای عمه جون. لحظه ای نگاهم به نگاه خیره ی غیاث افتاد.
عمو آبتین گفت: سلام پسرم!
غیاث نگاهش رو ازم گرفت و با بقیه سلام و احوالپرسی کرد. به من و ماهور که رسید نگاهی بهم انداخت سلام کرد،جوابش و دادم....
بیرون بودین پسرم؟
- بله. آیناز دلش گرفته بود رفتیم دوری زدیم. پوزخندی زدم که ماهور گفت: کاش یکی بود ما هم دلمون می گرفت می برد به دور می زد تا دلمون باز بشه !!
عمو آبتین خندید گفت: -شیطون
گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی سیاوش تعجب کردم. اون با من چیکار داشت؟! تمام
حواس غیاث بهم بود. لبخندی زدم و رو به جمع گفتم: -با اجازه! و گوشه ی سالن رفتم. دکمه ی اتصال رو زدم. صدای سیاوش پیچید تو گوشی.-سلام دریا . سلام. خوبی؟ خاله خوبه؟
-همه خوبن، تو خوبی؟
-خوبم.
نگاهی به بقیه انداختم. غياث پا روی پا انداخته بود و نگاهش رو دوخته بود بهم. لبخندی زدم گفتم: - کاری داشتی؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_نودوپنج
دیگه دلیلی نداشت که تو تهران آواره بمونم.وقتی که تو پیشم نبودی.
با ناراحتی بخاطر گذشته اش گفتم خب؟ بعدش چیشد؟ تونستی جواهر رو ببینی؟
کمی مکث کرد و گفت اره دیدمش ...
گفتم امیر بهاددرر چی؟
_آره دیدمش،اما... من من ... اونو...
ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:چی؟ چیکار کردی؟؟
من برای تقاص خون مادرم بلایی هایی که این همه سال سرت آورد و بخاطر زجری که بهمون داد اینکارو کردم...
انقدر این خبر ناگهانی بود که مغزم قفل شدباورم نمیشد، خسرو ..تو..
_آره میدونم که باور کردنش برات خیلی سخته ...شاید ازم دلخور باشی...
پریدم وسط حرفش و
گفتم+ دلخور؟؟خیلی دلم میخواست خودم اون شب کنارتبودم و اینکارو میکردم...میدونی خسرو اون انسان نبود. همین و بس.بزرگترین آرزوم این بود که روزی تقاص تمامبدبختی هایی که کشیدیم رو ازش بگیرم، اما تو زودتر از من اینکارو کردی.ازت ممنونم.
_ گلچهره بهادر شاید اگه دیگه نزدیکت نمیشد و بلایی سرت نمی آورد میتونستم ببخشمش...
+چطور اینکارو کردی خسرو؟
_باهم درگیر شدیم، نمیدونی که چقدر التماستم کرد که ببخشمش.اما دیگه برای این چیزا خیلی دیر شده بود.
+جواهر چی؟ اون چی شد؟؟؟
با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت: کل اون عمارت رو نفت ریختم و دریک حرکت جهنم رو براش درست کردم ..تونست از اونجا فرار کنه. من انتقام خودمو و تو و کلثوم رو ازشون گرفتم گلچهره ....
میخوام بریم یه جایی که فقط من باشم و تو .....دیگه کسی نیست که زندگیتو خراب کنه کسی نیست که تهدیدت کنه ،کسی نیست که بخواد خوشیتو خراب کنه .
گلچهره توفکر میکنی دیدن تواونم تو اون وضعیت برای من آسون بود؟
اشکامو پاک کردم و گفتم خسرو تو خودتو به خاطر من تو خطر انداختی آخه چرا؟ اگه اتفاقی برات می افتاد چی؟
یادته بهت میگفتم تو همه اون چیزی هستی که من از این دنیا میخوام؟ یادته بهت میگفتم که شب و روز برای خوشبختی و دیدن خنده ی از ته دلت تلاش میکنم؟من هم به اندازه تو ترس داشتم .
-خسرو من باورم نمیشه ،یعنی دیگه کسی نمیاد که کتکم بزنه؟کسی نمیاد که داغ دلمو تازه کنه؟یعنی دیگه قرار نیست برای اینکه خوشبخت باشم فرار کنم؟ یعنی این آخرین مسافرت و مهاجرت ماست؟ آرهخسرو؟؟
_چشماش اشکی شد گفت اره این آخرین فرار ماست، این آخرین باریه کهازت میخوام گذشته رو فراموش کنی.اخرین باریه که ازت میخوام بهم اعتماد کنی ...
_من تا آخر عمرم بهت اعتماد دارم خسرو با قلبم بهت اعتماد دارم...
گفت :کی میشه که از این آوارگی راحت بشیم بریم خونه خودمون؟؟؟
گفتم: هر وقت که تو بخوای ...خواستم چیزی بگم که بغض به گلوم چنگ انداخت...تمام احساساتم باهم قاطی شده بود. خوشحالی... رهایی برای اولین بار تو تمام زندگیم ،خالی از هر گونهاسترس بودم: خسرو؟
_جانم؟
از خانوادم خبری داری؟
_سرشو انداخت پایین و گفت:گل اندام ازدواج کرد وشربت...
چینی بین ابرو هام دادم و گفتم شربت چی؟
شربت...کلافه نگاهم کرد...بند دلم پاره شد ،
درسته که خانواده ام بدترین دشمن های زندگی من بودن اما شربت... اون تنها کسی بود که هیچوقت حتی یه بار هم دلم رو نشکست...
_گفتم شربت چیشده؟
از مردم شنیدم که میگفتن اون هم عاشق شد .. یه پیر مردی که چند تا بچه داشت اومد برای خاستگاری از شربت، که پدر مادرت قبول کردن، اونجا بود که شربت از پسررعیتی که عاشقش بود حرف میزنه و این خبر از خونه به بیرون درز پیدا میکنه و ... پریدم وسط حرفش یعنی چی که به بیرون درز پیدا میکنه؟؟
اب دهنش رو قورت داد ،مستقیم تو چشمام نگاه نمیکرد و مدام نگاهش رومیچرخوند، احساس میکردم میخواد از زیر جواب دادن به سوالم در بره با دستپاچگی گفت:اصلا ولش کن اون روستا و عمارت جز بدبختی برای ما چیزی داشت مگه؟اصلا چرا باید مدام در مورد اونجا حرف بزنیم؟اگه اونجا خوب بود که ما آواره نمیشدیم ،قبلا هم بهت گفتم اگه میخوای از زندگی لذت ببری، باید گذشته رو فراموش کنیسری به نشونه ی کلافگی تکون دادم ، نفسم رو پر سر و صدا دادم بیرون و گفتم: خسرو چرا داری بحثو عوض میکنی؟دارم میگم بگو ببینم چیشده؟
توداشتی در مورد خواهرم حرف میزدی...چه پدر خوب و دلسوزی ،دامادهای سن بالا و
پولداری، کاش حداقل اینکارو با شربت نمیکرد.... سکوت کرد و به فکر فرو رفت،چه زندگی تلخی، پدری که حاضره دخترش بخاطر یه لقمه نون تحقیر بشه،کتک بخوره، از صبح تا شب کار کن،ولی در اضای اون دختر صاحب مال ومنال بشه...
یعنی ارزش یه تیکه زمین و ... از پاره تنش بیشتر بود؟
_نه گلچهره شربت اصلا ازدواج نکرد.
+یعنی چی؟ مگه نمیگی خاستگار داشته؟ راستش اون پسره موفق نشد فراریش بده، آقات شربت رو پیدا کردو همون شب...عرق پیشونیش رو پاک کرد، چه زجری میکشید ،
برای اینکه این حرف ها رو بهم بزنه ...
_جون به لب شدم همون شب چی خسرو؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_نودوپنج
بانو پشت هم میگفت، اما من تمام تلاشمو میکردم جواب ندم،نمیخواستم هیزم روی آتیش بشم و با با خودم مي گفتم بايد عادت کني نقره، همينه که هست . حالا خوبه مثل دفعه ي قبل نيومدن ببرنت کلفتي .بلاخره مادرشوهره ديگه . عروسي که خودش انتخاب کنه رو باز با نيش زبونش آزار مي ده ، تو که ديگه جاي خود داري ....
با اين افکار خودم رو آروم مي کردم که هيچي نگم تا پاشن برن خونه ي خودشون . چيزي به عيد نمونده بود . اينا هم مهمون امروز فردا بودن . واسه همين سکوت کرده بودم که همه چي به خوبي تموم بشه .مي دونستم تايماز از جو به وجود اومده راضيه . اينو مي شد از خنده هاي گاه و بي گاه و شوخي هاي بانمکش فهميد . بلاخره اونم از اين موش و گربه بازي به تنگ اومده بود، دلش مي خواست با خانوادش يه ارتباط معقول داشته باشه . اونم من و بابک و خانوادش رو باهم مي خواست . تايماز واسه من خيلي فداکاري کرده بود . حالا منم با آروم کردن جو بين خودم و خونوادش مي خواستم جبران کنم .
از نبود فريبا کنار بانو متعجب بودم . اون که هميشه پشت سر بانو بود ، بعيد بود اينجا نياد . بلاخره شب آخري که منزل فخرتّاج بودن و همگي داشتيم تو سرسرا تخمه مي خورديم ، از بانو پرسيدم : بانو جان از فريبا چه خبر ؟چرا باهاتون نيومده ؟
با شنیدن سوالم نگاه بانو و خان يه دفعه طوفاني شد و اخماشون رفت تو هم . از سوالي که پرسيده بودم ، مثل چی پشيمون شدم .یکی نیست بگه آخه به تو چه مربوط؟دنبال داستان میگردی!!! نمي دونم چي باعث شد اينا اينطوري نيگا کنن.
تايماز و فخرتاج و نائب خان که این وسط از توپ و تشر بانو و خان واسه پنهون کردن حضور من بی نصیب نمونده بود هم با تعجب نيگا مي کردن. اوضاع يه دفعه ريخته بود به هم و برا همه جاي سوال داشتم پس مي افتادم که دايي به دادم رسيد و گفت : ميرزا تقي خان چي شده ؟ فريبا کيه ؟
خان برگشت سمتش و گفت : يکي از خدمه ي خونم بود که ازمون کلي جواهر دزديد. از شنيدن اين خبر ، چشام از حدقه زد بيرون .
گفتم : چـــي؟
بانو برگشت سمتم و گفت : اين شب آخري نمي شد حرف اين زني که رو پيش نمي کشيدي ؟ اوقاتمون تلخ شد .
دایی هم اونجا بود، وقتی واکنش خان و بانو رو دید با تعجب رو به من نگاه کرد؟ نگاهی از رو شرمساری به دايي کردم و بعد رو به بانو گفتم : شرمنده نمي دونستم اينکار رو کرده ،وگرنه اصلاً حرفش رو پيش نمي کشيدم .اخه خیلی مورد اعتمادتون بود ،اصلا فکرشو نمیکردم .
بانو که دید به دایی نگاه کردم برگشت سمت دايي و گفت : طهماسب خان .اين زن، خدمتکار مخصوص من بود و به همه ي اسرارم اشراف داشت ،همه چی رو میدونست خوب چند سال بود پیشم بود و منم بهش اعتماد نداشتم . اما اون نگو زن آسلان ، مباشر سابقمون هم بوده و ما بي خبر بوديم .اصلاً نمي دونستيم که ازدواج کرده .وقتي اسلان ازمون دزدي کرد و خان بيرونش کرد ، اين زن بيشتر بهم نزديک شد تا بتونه کار نيمه تموم شوهرش رو تموم کنه . من ساده هم بهش اعتماد کردم .
با خودم گفتم؛چقدرم که شما ساده اي! يه روز که مهموني دعوت بودم و يه سرويس از جواهراتم رو انداخته بودم و بقيه رو همينجور ول کرده بودم تو اتاق،که اون میاد میبینه همه چی بر وفق مرادشه و اوضاع مناسبه همه رو جمع میکنه میره ..هیچی برام نمیذاره بمونه.. همه رو میبره و از عمارت فرار میکنه میره.. وقتي فهميديم ، در به در دنبالش گشتيم و آخر سر بعد چند ماه از طریق آدمایی که فرستاده بودیم دنبالشون فهميديم که اومده تبريز . همون موقع بود که فهميديم زن اسلان بوده....
اما این اسلان اونقدر بد بود که به زن خودشم رحم نکرد، وقتي آژانا ريختن خونشون، جواهرات رو برميداره که فرار کنه ولی همون موقع میره زیر یه درشکه شیش اسب و جا به جا تموم میکنه، آژانا فريبا رو هم که پا به ماه بوده میگیرن میبرن نظمیه، اونجا رييس نظمیه که وضعیت رقت بار اون رو میبینه، از خان میخواد از گناهش به خاطر بچهي يتيم تو شکمش بگذره، خان هم مردونگي ميکنه و رضايت ميده و فقط جواهرات رو پس ميگيره و اونم میره پی کاراش....
چه سرنوشت اسفناکي پيدا کرده بودن اين دوتا، از قديم گفتن چوب خدا صدا نداره، ببين تو يه مدت کوتاه چطور طومار زندگيشون رو درهم پيچيده...خاطرات بدی که با اسلان داشتم از روزی که با غل و زنجیر از کندوان من رو مثل چی به اسکو برد جلوی چشمم اومد از حرفایی که بهم میزد و تحقیرم میکرد، تا اون روزی که من رو دزدید و اون حرفا رو بهم زد ، خدايا بزرگيت رو شکر.
اون شب داییم با خان و بانو راجع به اموالم که عموم ازم دزدیده بود حرف زد و گفت که قراره به زودی تمام اموالم رو از عموم بگیره، در کمال تعجب خان در جواب عمو گفت هر کاری که لازمه بکن، منم کمکت میکنم تا حق و حقوق عروسم رو از اون بگیری، هرچی باشه نقره الان جزوی از خانواده ماست.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_نودوپنج
ولی هرگز اجازه ی ورود هیچ خواستگاریو به خونه نداد و انگار قرار نبود رفتن افشین رو قبول کنه.
۶ سالی گذشته بود و نگین یازده ساله شده بود.مهلا در آستانه ی فوق لیسانس گرفتن بود و همزمان به سر کارش هم می رفت.
ترنج ۶۰ سالی داشت و دائم در حال تزریق انسولین بود.زن یزدان دیگه اگه خودش هم می خواست،به دلیل سن زیاد قادر به بچه دار شدن نبود و ترنج بدون دیدن ثمره ای از یزدان در حالی که با بچه ها از عید دیدنی برگشته بودیم، در حین پاک کردن میز بدون گفتن حتی آخی به زمین افتاد.
سراسیمه به طرفش خیز برداشتم و در بین جیغ های نگین و مامان صدا کردن های پیاپی بچه هام،با تکان دادن ترنج سعی در هوشیار کردنش داشتم که گویی بی فایده بود....
اورژانش با بوق های مکرر و هولناکش به در خونه رسید.یزدان اشک هاشو پاک کرد و از بالاسر مادرش تندی بلند شد و برای راهنمایی کردنشون به طرف حیاط رفت.
سپیده ،زن مهران بچه به بغل به پهنای صورت اشک می ریخت و لاله زن یزدان به مهلا دلداری می داد.
ترنج رو به طرف قبله دراز کرده بودم و خوب میدونستم این رفیق بی وفای من مارو تنها گذاشته و رفته.
مامورای اورژانس برانکارد به دست وارد شدن و شروع کردن به بررسی وضعیت ترنج.
خوب می دونستم چی قراره بشنوم ،ولی خیره شدم به دهانشان ،شاید کورسوی امیدی،معجزه ای چیزی رخ دهد ،ولی هیچ وقت دنیا به ساز من نرقصید.لب زدن های مامور رو میدیدم که پرسید سابقه ی بیماری خاصی داشت؟
مهران روی پنجه های پا دو زانو نشست و با گریه گفت مادرم دیابت داره.
مامور گوشی رو از گوشش درآورد و گفت متاسفم ایست قلبی کرده.احتمالا درد تو قفسه سینه هم داشته،ولی به خاطر دیابتش درد رو متوجه نشده.
خانه روی سرم برای چندمین بار خراب شد و من جز تسلیم اراده ی خدا توان کار دیگه ای نداشتم.
ترنج که رفت ،من موندم و خونه ای که گوشه گوشه اش پر بود از خاطرات سالیان دور و دراز.همون خونه ای که با عشق برای بچه های قد و نیم قدم خریده بودم و حالا امیدشون در این خونه ناامید شده بود.
عکس ترنج هم قاب شد کنار عکس مارجانم و افشین.خونه تا مدت ها سیاهپوشِ رفتنش بود و من نشسته روی تک صندلی کنار پنجره منتظر دیدن دوباره اش.
دیگه تحمل اون خونه بدون حضور ترنج برام سخت بود.در اتاق های زیر زمینی مارجان رو باز کردم و توی ظلمتش خاک بود و تارعنکبوتی که روی جهیزیه ی مهلا نشسته بود.
مهلا که از سر کار برگشت، حین خوردن غذایی که پخته بودم و سعی در زنده نگه داشتن بوی زندگی،بعد از ترنج در خونه داشتم،گفتم من یه پیرمرد تنهام یه خونه ی نقلی هم باشه تا عمرمو توش سر کنم برام کفایت می کنه.
مهلا لقمه به دهان متعجب گفت چی می خوای بگی باباجون؟
قاشق و چنگالمو توی بشقاب رها کردم و بعد از پاک کردن سیبیل های سفیدم که چرب شده بود گفتم می خوام این آخر عمری برم اتاقای مارجان زندگی کنم.جهاز تو هم که توی زیر زمین داره خاک می خوره بی استفاده.من میرم پایین این تیر و تخته هارم می برم،تو جهازتو بیار اینجا بچین.
مهلا با اخمی ریز گفت من هر چی که از وسایلم لازم داشتم توی اتاق خودم و نگین چیدم،بقیه اش هم که نیاز ندارم.
از پشت میز بلند شدم و گفتم فردا میگم چند تا کارگر بیاد وسایلو جا به جا کنه،تو هم این خونه رو به سلیقه ی خودت بچین.
مهلا درمونده و نگران بلند شد و گفت خب چرا شما آواره بشی،من میرم،میگم مستاجرم پاشه...
برای روشن کردن سماور تلو تلو خوران به طرف آشپزخونه رفتم و گفتم مسئله تو نیستی،مسئله منم.نمی خوام سربار باشم،دخترت داره بزرگ میشه،هم کلاسی داره،تو همکار داری،با اقوام شوهر مرحومت در رفت و آمدی،بهتره مستقل باشی و خونه ات رو به سلیقه ی خودت بچینی.تو باید از زندگیت لذت ببری.
بعد از روشن کردن سماور برگشتم و گفتم این پله ها هم امانمو بریده،پایین راحتترم.این حرفت که گفتی ازینجا بری رو دیگه نمی خوام بشنوم،قبلا هم گفتم تا دخترت به هجده سالگی نرسیده اجازه ی تنها زندگی کردن نداری.
مهلا به ناچار سکوت کرد و روز بعد با کمک کارگرها خونه برای مهلا و نگین خالی شد و من هم به اتاق های مارجان نقل مکان کردم.
تخت تک نفره ام یه گوشه بود و میز و کتابخونه ام گوشه ای دیگه.سماورم همیشه در حال جوش بود و غذام روی گاز.
دوباره شدم همون پسر مجرد،با این تفاوت که چند تار موهای باقی مونده ی سرم چون برف سفید بود و با ۷۴ سال سن،با دستانی لرزان محکوم بودم به موندن و دیدن داغ عزیزام.
با نون سنگگ تازه ای که گرفته بودم وارد حیاط شدم و شروع کردم به صدا کردن مهلا و نگین.
نگین در حین گذاشتن مقنعه اش برای آماده شدن و رفتن مدرسه به روی ایوان اومد و گفت صبح بخیر بابایی سحرخیز خودم.
نون سنگگو بالاتر گرفتم و گفتم سلام به روی ماه نشسته ات،بیا سهم نونتونو ببر که دیرتون شد.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾