eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
801 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی صاحب این اثاث اینجا نیست کسی حق نداره اونا رو با خودش ببره عمه خانم ..عمه بدون اینکه تو صورتش نگاه کنه .. با حرص در حالیکه سرشو بالا نگه داشته بود چند قدم از عزیز دور شد و گفت : به خونه ی تو هیچ کس خوش نیومده ؛که من اومده باشم .. اگر جرات داری جلومو بگیر؛؛  ببینم می تونی یا نه ؟ زن نیستی اگر نکنی .. عزیز که علنا معلوم بود که حال خوبی نداره گفت : شما الان ناراحتی ؛ می دونم شیوا پُرت کرده  ..بیا بریم پایین حرف بزنیم .. اینجا سر پا نمیشه ..من با شما دعوا ندارم ..وگرنه می تونم ازتون شکایت کنم ..و جلوتون رو بگیرم .. عمه طرفش براق شد و گفت : بکن ؛؛ برو زود باش ؛؛ همین کارو بکن ...چرا وایسادی ؟  هر کاری که دلت می خواد بکن ..ببینم نظمیه چی ها طرف منو می گیرن یا تو رو ... خودت می دونی با یک سفارش پدر تو و اون عزت الله خان رو در میارم ..عزیز گفت : اوه ؛اوه ترسیدم ..نیست که ما بی کس و کاریم آشنا هم نداریم ..توی این شهر سرشناس هم نیستیم ؛؛؛ خوبه که به خاطر اسم و رسم ما  ؛ دختر بهمون دادین ماهم همچین دست و پا جلفتی نیستیم ...ولی من با شما دعوا ندارم ؛ بازم میگم ..بیا حرفای منم گوش کن شیوا خودش از اینجا رفت کسی بهش حرفی نزده بود ..من اصلا نفهمیدم کی رفت و برای چی رفت ؛؛ بیا بی خودی شلوغش نکن منم حرف دارم برای گفتن ...دلم خونه از دست دختر شما .. عزیز که سعی می کرد آرامشش رو از دست نده در حالیکه از پله ها میرفت پایین ادامه داد ..بیا  پایین حرف بزنیم ...جلوی چهار تا کارگرکه نمیشه ..... ای بابا ؛؛ چه گرفتاری شدم به خدا کاش قلم پام میشکست و این دختر رو نمی گرفتم  ..عمه زیر لب یک چیزی گفت که با حرصی که توی صورتش بود معلوم میشد  حرف خوبی نیست ..یکم دیگه  سفارش کرد که مراقب کمد ها و ظرف های چینی باشن و به من گفت توام بیا نتونه دروغ بگه  ... عزیز جلوی در سالن پایین منتظر بود ولی دیگه داشت دست و پاش می لرزید ..گفت : اقلا صبر می کردین عزت الله خان بیاد ..عمه گفت : برای چی عزت الله بیاد ؟ تو که براش زن گرفتی و اونم جهاز داره ..چه نیاز به اثاث دختر ما ؟ مگه همینو نمی خواستی ؟ حیف شد ..خیلی حیف شد که تو رو در شان خودم نمی دونم ..وگرنه کاری می کردم که تقاص همه ی این سالها عذاب و رنج شیوا رو یک جا پس بدی   .عزیز در حالیکه دیگه داشت کنترل خودشو از دست می داد ..رفت توی سالن و زد به دنده ی غربت بازی و در حالیکه محکم و پشت سر هم می زد روی دست خودش ..گفت : بشکنه؛؛ بشکنه ؛  این دست که نمک نداره ..آخه من چه بدی در حق دختر تو کردم ؟من اونو عذاب دادم یا اون منو؟ تو از دل من چه خبر داری ؟  ..آره  راست میگی اگر همون روز که فهمیدم جذام گرفته گذاشته بودمش جذام خونه ..الان باید میرفتی اونجا ملاقاتش و اینطوری تن و جون منو نمی لرزوندی  ..ای بمیرم من که شانس ندارم ...عمه در حالیکه انگشتشو گرفته بود طرف عزیز داد زد ..دیگه دهنتو ببند ...کولی بازی کار توست و با این روش حرف ناحق خودتو به کرسی میشونی ..دستت برای من رو شده ...تو همه رو مثل خودت ابله فرض کردی ...صدات دوباره در بیاد دوتا از گردن کلفت ها رو می فرستم تا می خوری حالتو جا بیارن ...ننگ دارم از خودم که چرا گذاشتم دوباره دخترم زیر دست تو بیفته ..دلم برای پسرت سوخت ..حالا جواب سئوالت رو بگیر  ...خودت می دونستی اگر شیوا رو فرستاده بودی جذام خونه من  تا گردن تو رو نمی گرفتم و نمی بردم مبتلات بکنم ولت نمی کردم ..من می دونم تو از ترس من این کارو نکردی ...الانم از دستم راحت نمیشی ..چنان برات نقشه کشیدم که تا آخر عمرت بسوزی ؛ طوری که  تحمل ساختن با دردت رو  نداشته باشی ..اینا رو گفتم که زمانی که به اون روز افتادی این حرف من یادت بیاد و بدونی از کجا داری می خوری ...اگر یادت نمیاد با شیوا چیکار کردی یادت بیارم ,, عزیز شروع کرد به گریه کردن و در حالیکه اشک میریخت و واقعا نمی تونست درست مثل قبل از خودش دفاع کنه ..نشست رو ی مبل و گفت : خبر دروغ برات آوردن ..من کاری به کار شیوا نداشتم ..والله نداشتم ..جز اینکه می پختم و می ساختم میذاشتم جلوش مثل مهمون ها می خورد و یک تشکر نمی کرد ...ازش یکسال پذیرایی کردم ؟ اینه دست مزد من؟ ..خوره ی اونو تحمل کردم و جون بچه های خودمو به خطر انداختم ولی حاضر نشدم ببرمش جذام خونه ..می دونی اگر کسی می فهمید درِ خونه ی ما رو مهر و موم می کردن ؟ حتی نذاشتم فامیل بفهمه ..اینا ها ش این شوکت بپرس ازش ..نکردم ؟  ..اصلا از این بچه بپرس ..گلنار تو اومدی اینجا من کاری به کار شیوا داشتم ؟ بدشو گفتم ؟ ناهار و شامش رو درست نمی کردم و حاضر و آماده نمی ذاشتم جلوش ؟ از بچه هاش مراقبت نمی کردم ؟ ..این گلنار شاهده شب ها تا صبح نمی خوابیدم ..بچه داری می کردم .. ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خطرناکه توی راه دوتا اتومبیل  دیدیم که از کنارمون رد شدن ،پیدا بود از اینجا میرفتن اگر به جمشید خان لاپورت بدن و بیان سراغمون در گیری میشه و این اصلاً خوب نیست ،پس بهتره تا خبر دار نشدن راه بیفتیم .. فخرالزمان گفت : متاسفانه اون جمشید خان بود از کنارتون رد شد الان خبر داره که شما اینجا هستین پس صلاح در اینه که اول پدرم بیان و تدبیر کار رو خودشون بکنن الان یکی رو فرستادم پی ایشون ,حتم دارم تا ناهار خودشون رو می رسونن ..ایلخان هم عصبانی شده بود و هم آشفته با همون حال گفت : شما چی دارین میگین اون مرد دیشب رو اینجا بود ؟ نمی فهمم ..برای چی .. چه حقی داشته که دوباره به ای سودا نزدیک بشه؟ فخرالزمان گفت : نگران نباش بار اولش بود  و اصلا ای سودا رو ندید ،از خود بیخود بود و تا از راه رسید خوابید و صبح زود هم رفت حالا با خیال راحت امشب رو استراحت کنین برای برگشتن این راه طولانی بهش احتیاج دارین راستش منم هنوز نتونستم دل از ای سودا بکنم بهم فرصت بدین ناغافل نباشه ... اما  من  از دیدن ایلخان و توماج اونقدر هیجان داشتم  که سر از پا نمی شناختم اصلا  قدرت حرف زدن و هر حرکتی رو از دست داده بودم ماتم برده بود،مثل پرنده ای شده بودم که مدت ها توی قفس خودشو به میله های اون کوبیده بود و یک مرتبه در قفس رو براش باز می کنن ولی اون دیگه حالا با بال و پر شکسته قدرت پریدن نداره . دستم توی دست توماج بود نگاهی به اون می کردم و نگاهی به ایلخان ..و می ترسیدم از این خواب شیرین بیدار بشم . خیلی زود اسب ها رو بردن برای تیمار و مرد های ایل هم توی عمارت کناری که براشون آماده کرده بودن ؛ رفتن برای پذیرایی .. فخرالزمان یک لحظه آروم نداشت و همه رو به کار گرفته بود. اما من و ایلخان و توماج توی ایوون عمارت که حالا نور خورشید مستقیم اونجا می تابید و گرمای لذت بخشی داشت  نشستیم و حرف زدیم ،از آنا و تیمور و یاشیل پرسیدم و از بچه ی تکین ،می خواستم بدونم  دختره یا پسر ولی دوباره یاد از دست دادن تلخ پدر و برادرم افتادم و سخت بغض کردم  .. توماج گفت : آنا حالش زیاد خوب نیست اصلاً از وقتی اون حادثه اتفاق افتاد همیشه مریضه و زیاد با کسی حرف نمی زنه،یاشیل یک دختر به دنیا آورده ،وقتی خبر آتا و تکین به ما رسید اون ماه های آخرش بود و همون شب بی موقع و زودتر از زمانش  با وضع بدی زایمان کرد،دل هیچکس خوش نبود، فقط خدا به خیر کنه وقتی تو برگردی دیگه کسی نمی تونه قشقایی ها رو آروم نگه داره ، تو ناموس اونا بودی ! اون قزاق اصلاً نفهمیده دختر ایل بیگی رو دزدیدن یعنی چی! ما وقتی تو را بزاریم  پیش آنا که جات امن باشه دیگه فقط خدا به اون قزاق  رحم کنه ، جون ما هم در برابر ناموس مون یک ذره ارزش نداره،توی این مدت هر چی غیرت داشتیم لگد مال شد. هیچ کجا نمی تونستیم سرمون رو بالا بگیریم وقتی نمی تونستیم خواهرمون رو نجات بدیم. می ترسیدیم کاری بکنیم که بلایی سر آتا و تکین بیارن و یا سر تو،حالا دیگه آب از سرمون گذشته،ایلخان گفت :معلومه  اون مرد باید به سزای عملش برسه،شازده پرس و جو کرده منتظر میشیم که بیاد و بدونیم چه کسی باعث مرگ ایل بیگی  شده بعد تصمیم می گیریم. پرسیدم،ایلخان تو وقتی تهران بودی کجا زندگی می کردی ؟ گفت : این چه سئوالیه؟من زندگی نمی کردم مثل مار به خودم می پیچیدم و  شب و روزم رو  پشت دیوارهای اون خونه ی لعنتی گذروندم،در حالیکه دلم کف دستم بود که هر آن بلایی سر تو نیارن ،با اینکه احمد شش دُنگ حواسش به تو بود بازم دلم قرار نمی گرفت توام که سر لج افتاده بودی و از اون خونه بیرون نمی اومدی. گفتم : دیگه در موردش حرف نزن الانم خیالم راحت نیست هنوز می ترسم جمشید خان یک کاری دستمون بده،ایلخان نکنه مثل  اون بار  وسط راه جلومون سبز بشن ؟! گفت : این بار از یک بیراهه میریم که عقلشون به اونجا قد نمیده،راهمون رو دور می کنیم،میریم از اونطرف کوه دور می زنیم و خودمون رو می رسونیم به ایل . الان  دیگه باید کوچ رو شروع کرده باشن تا ما برسیم اونا هم اونجان ،ایل ما و شما و خانلری بیک یکی شدیم و آماده ایم بجنگیم،یکی باید توی این مملکت جواب خونِ ایلی بیگی رو بده. مدتی بعد بوی هیزم اجاق ها و بوی خوش برنجی که نزاکت خانم و ننجون کنار باغ آبکش می کردن فضا رو پر کرد،گوسفند کشته شد و مش اکبر و یک مرد دیگه همه رو برای کباب آماده کردن که صدای بوق ماشین بلندشد... و کمی بعد شازده و صوفیا و چند تا مرد دیگه که همراهشون بودن با سه تا ماشین وارد شدن ،ایلخان و توماج رفتن به استقبال و همه با هم رفتن به عمارت کناری و مردونه و زنونه شد. و من بازم دلشوره گرفتم انگار این تازه اول ماجرا بود از خشم و نفرتی که در نگاه و حرفهای ایلخان و توماج بود ترسیدم و خیلی دلم می خواست بدونم توی اون عمارت چه حرفایی رد و بدل میشه. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت .. در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه... اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو هم‌بیاره ... خودم هم‌وضعیت خوبی نداشتم ... تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ... و وزنم به طرز فجیعی کم‌شده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود.... میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم.‌..تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه ! طول کشید تا این وضعیت خوب بشه .. وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ... هر روز کارم شده بود گریه کردن ... یکبار بخاطر از دست دادن بچم‌ گریه میکردم یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ... هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی من‌دلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ... با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم ! چند ماه گذشت ! تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده! مصطفی ازم‌خواست بریم‌ پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدم‌شکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم .. هربار باهام‌حرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم .. بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار هم‌تقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازم‌خواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی .. از حق نگذریم خودم‌هم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم ! تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...! مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم... و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ... در کنارش هم‌ به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوام‌عوض بشه ... جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم .... میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم ‌‌ ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم‌تو این چندسال بودن مصطفی بود ! یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ‌‌... متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت : _برو آماده شو میخوایم بریم یجا ... دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟ به سمتم اومد و گفت : _حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست... سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ... بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟ دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الان‌میفهمی ... حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ... صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ... پلکی زدم‌ تا چشمم به نور عادت کنه ... و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شک‌زده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی‌ اومدیم اینجا ؟ گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرم‌میشه هم‌تا زمانی که دوباره بتونیم‌بچه دار بشیم ...اشک‌تو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم.. پیشونیم رو بوسید و گفت : _نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه ! دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..‌دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت : _پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ... از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..‌ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف ‌و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟ با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم...... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شیرین از حرص لـبشو گزید و عقب جای گرفت.. راننده بدو بدو بطری اب رو عقب گذاشت و گفت : ارباب بریم ..استارت زد و ماشین از جا کنده شد ..چرخیدم به عمارت نگاه کردم چه خوب که دخترم خواب بود وگرنه نمیتونستم ازش دل بکنم... سکینه کاسه ای اب پشتمون پاشید و برامون دست تکون داد ‌..دورتر و دور میشدیم فرهاد جلو نشسته بود و همونطور که سرشو به صندلی تکیه داده بود ،خوابش برده بود ...شب قبل تا دیر وقت بالا سر کارگرا بود تا انبار رو جابجا کنن و کسری ها رو پیدا کنن تا خرید کنه... گاهی چقدر مظلوم میشد ،شالمو روی شونه هاش انداختم با اینکه هوا خوب بود ترسیدم باد از پنجره مریضش کنه ...تا برسیم شهر هزار بار شیرین تو آینه کوچیک جیبیش خودشو برانداز کرد و به هر فرصت روی لبهاش سرخاب میزد... خنده ام میگرفت از اون همه هیجانش ... یاد روزهای اول خودم افتادم که چطور هیجان داشتم و استرس !!خونه شهر انتظار مون رو میکشید به محض رسیدن سفره ناهار رو پهن کردن.... خوشحال بودن از دیدن من زن اربابشون ...منم با محبت بهشون سلام میکردم... فرهاد نگاهم کرد: _ تا چای بخورم اماده شو میریم بازار ... شیرین لبهاشو جمع کرد:_ الان خسته راهیم بزار فردا بریم... فرهاد نگاهش کرد و گفت: من و ریحان میریم تو همینجا میمونی !!! شیرین بدجور بهش برخوردعقب کشید و به بهونه چیدن وسایلش رفت سمت اتاق... ‌فرهاد خندید و رو بهم گفت :فکر نمیکردم اون روز اونطور جوابشو بدی... چشم هامو ریز کردم:_ کدوم روز رو میگی ؟‌ خندید یکم‌ که ارومتر شد جدی تو چشم هام زل زد :_ همون روز که گفتی خانم اربابی ...چه ذوقی کردم برای اون کلمات که از دهنت بیرون میومد... اشک تو چشم هام حلقه زد و منم از ذکقش خوشحال شدم.. کلی پارچه و کفش خـریدم ..هرچیزی رو که خوشم میومد فرهاد با دست و دلبازی برام میخرید... عقب ماشین پر شده بود از وسایل من...مثل دختر بچه ها نگاهشون میکردم و کلی پارچه خریدم که با گندمم لباس ست بدوزیم.. هم‌شکل و هم رنگ‌مثل هم ...هوا تاریک بود که برگشتیم‌...یه حمام اب گرم خستیگمو فـراری داد ...صبح کله سحر بیدار شدیم... کت و دامن رسمی تـنم کردم و کفش های به قول گندم تق تقی ‌! فرهاد خواب الو نگاهی به من انداخت ریز خندید! _ از الان اماده شدی ؟‌ جلوش چرخی زدم و گفتم : چطور شدم دامنم کوتاه بود به پاهام نگاهی انداخت و با اخم گفت: خیلی کوتاهه عوضش کن،،ولی شیرین همیشه میپوشید و مانعی نداشت براش... تو جا چرخید و بالشت رو با مــشت نرم کرد... _ کوتاه نیست خیلی حساس شدی ... _ با شیـطنت گفت : نکنه به منم میخوای دستور بدی زن ارباب ... از حرفش خنده ام گرفت!_ نخیر فقط نظرتو خواستم بدونم... _ منم که گفتم عوضش کن من عصبی میشم اگه کسی نگاه بد بهت بکنه... تو دلم کیلو کیلو قند اب شد و چشمی گفتم دامن بلند تری تا مچ پاهام پوشیدم‌ بالاخره وقت رفتن بود شیرین استرس داشت هزار بار فوت کرد و دستهاشو بهم مالید تا رسیدیم‌ ساختمون بزرگی وسط یه باغ چه برو بیایی داشتن یه تاجر به اون بزرگی دست گذاشته بود رو شیرین ما برای خوش امد گویی بیرون ایستاده بودن همه مرتب و تمیز مادر ابوذر زن میانسالی بود اما سن و سالش بهش نمیومد و خیلی جوون بود با چه شوقی جلو اومد چشم هاش برقی زد و گفت : تعریف نجابت و خانمی شما رو زیاد شنیدم دستمو فشرد و بوسه ای به گونه ام زد _ عروس خوش قدمی باش دستشو پشتم کشید سرفه کوتاهی کردم و خواستم چیزی بگم که دوباره گفت : ارباب خوش اومدین ما اینجا ارباب نداریم ولی مشتاق بودیم اربابی مثل شما رو ملاقات کنم‌ دستشو جلو برد و با ادب و احترام به فرهاد دست داد طلاهاش نگین قرمز داشت و زیر نور خورشید میدرخشیدن ... ابوذر یکم جا خورد و گفت : مادر ایشون خانم‌ ارباب هستن شیرین اون یکیه! یهو مادرش جا خورد با دقت به شیرین نگاه کرد خودشو سریع جمع و جور کرد و گفت : ببخشید من نمیدونستم‌ ...لبخند مصنوعی زد و دعوتمون کرد داخل ...شیرین جلو رفت یجوری تو ذوقش خورده بود ابوذر با عجله جلو اومد و با چشم و ابرو به مادرش اشاره کرد تا تحویل بگیردش... مادر ابوذر دستشو فشرد و گفت : عزیزم خوش اومدی هر دو لبخند زدن و رفتیم داخل ... خدمتکارهاشون بلوز سفید و دامن مشکی تـنشون بود چه نظم خاصی داشتن دور هم روی مبل هاشون جای گرفتیم از سبک زندگیشون خیلی خوشم اومد اونا انگار سالها از ما جلوتر بودن ... کنار فرهاد نشسته بودم‌ کنارش حس غرور داشتم!!! یه نگاه عاشقانه بینمون رد و بدل شد... با احترام ازمون پذیرایی میکردن، مشخص بود مهر شیرین به دل ابوذر بد نشسته اما گاهی تو نگاه شیرین یه تردیدی موج میزد... بعد از ناهار که همش با خجالت جلو میرفت خانواده ابوذر هم از راه رسیدن ..برادر و خواهرش بچه هاشون خیلی شیرین بودن و برام جالب بود که همشون فقط پسر بودن ... ادامه‌ ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی بحث کردن باهاش بی فایده بود،فقط بهش گفتم منم اون ماهور ساده ی چهار سال پیش نیستم اگه سایه ات از کنار بچه هام رد بشه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ، هر کاری هم میکنی به خودت مربوطه فقط تو این خونه یکبار دیگه چیزی ببینم رسوای عالمت میکنم... دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و برگشتم بالا از فکر اینکه خدیجه دیشب تو اون زیر زمین چکار میکرده و با کی بوده حالمو بد میکرد و امنیت و آبروی خودمم در خطر میدیدم.. بالاخره ظهر شد و ارسلان و مادرش و رباب از راه رسیدن اومدن بالا ،رباب سریع رفت سراغ لحاف تشک ها و برای خان ننه جا انداخت.. از ارسلان پرسیدم چی شد چرا از دیشب تا الان منو بیخبر گذاشتی؟ گفت چطوری خبرت میکردم تا صبح اسیر بیمارستان بودیم، دکترم گفت بهش حمله ی عصبی دست داده،باید یه مدت استراحت کنه تو خونه ی خودش هم که نمی تونست تنها باشه اصرار کردم که بیاد اینجا تا حالش خوب بشه البته اگه تو ناراحت نمیشی به ربابه هم گفتم بیاد بالا ازش مراقبت کنه تا تو اذیت نشی.. حرفی نزدم ولی مطمئن بودم تمام اینها یه نقشه اس برای اذیت کردن من... خان ننه تو رختخواب خوابیده بود و آه و ناله میکرد، رباب هم رفت بیرون تا برای درست کردن سوپ و ناهار مایحتاج تهیه کنه ارسلان گفت خسته ام ،تا صبح نخوابیدم میرم یه کم استراحت کنم... اونا که رفتن و خونه خلوت شد بچه ها رو فرستادم تو حیاط تا سرو صدا نکن ،خواستم برگردم تو آشپز خونه که دیدم خان ننه تو جاش نشسته، صدام کرد و گفت بیا اینجا رفتم جلو و گفتم بفرمائید کارم داشتید، یهو بی مقدمه یه سیلی خوابوند توی گوشم و گفت آخرین بارت باشه بخوای حاضر جوابی کنی و منو از خونه ی پسرم بیرون کنی و خودتو بزنی به موش مردگی، من اومدم اینجا و از اینجا هم تکون نمیخورم میخوام ببینم چه کار میتونی کنی... نمیدونستم باید چکار کنم کلا شوکه شده بودم و همینطور که دستم رو روی جای سوزش سیلیش می کشیدم به چشمای پر از خشمش زل زده بودم... گفت حالا پاشو برو و یادت بمونه با دم شیر بازی نکنی ،من اون ارباب نیستم که این خونه زندگی رو به همین راحتی در اختیارت بذارم... گفتم منم اون ماهور ساده و احمق نیستم که بزارم بقیه برام تصمیم بگیرن و من فقط تماشاچی باشم،از جام بلند شدم و گفتم پس همه اش یه نقشه بود و فقط میخوایید با زدن خودتون به مریضی توجه دیگران رو جلب کنید؟؟ جوابمو نداد و منم دوباره برگشتم سمت آشپزخونه.واقعا از دست این جادوگر با این کارها و حیله هاش مونده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم تا شرش از سر زندگیم کم بشه؟؟ یک هفته از اومدن خان ننه گذشته بود و عوض اینکه بهتر بشه روز به روز خودش رو بد حال تر میکرد و میگفت یه طرف بدنم حس نداره و نمیتونم تکونش بدم و از ارسلان میخواست شبها کنارش بخوابه تا اگه به چیزی احتیاج پیدا کرد کمکش کنه و میگفت نمیخوام زیر بار منت عروس باشم و کمک رباب رو قبول نمیکرد... اسما برعکس خدیجه و مادرش دختر خوب و مهربونی بود و همیشه آروم و سر به زیر بود و کاری به کار کسی نداشت،ولی از ترس خدیجه هیچوقت جرات نمیکرد به من نزدیک بشه یا به بچه هام محبت کنه من اینو از حرکات و نگاهش میفهمیدم... بالاخره بعد از یک ماه همه چی فراهم شد و اسما رفت خونه ی بخت،خدیجه هم خواستگار داشت ولی هر کدوم رو به یه بهانه ای رد میکرد و بعد از یه مدت با راضی کردن خان ننه و قربون صدقه رفتنش قرار شد بره کلاس خیاطی و خیاطی یاد بگیره،خدیجه حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر میرفت کلاس و حدودای ساعت هشت و نه میرسید خونه،ارسلان و بقیه هم هر روز بیشتر از قبل هواش رو داشتن و نمیزاشتن آب تو دلش تکون بخوره ولی منی که میدونستم تمام اینها فیلمشه هر روز داغون تر از قبل بودم و تو فکر اینکه دستش رو برای ارسلان و بقیه رو کنم... خان ننه تو این مدت در گوش ارسلان خوند که به فکر راه اندازی یه کاری باشه و کمتر تو خونه بشینه و میگفت خونه نشینی برای تویی که یه عمر صبح زود بیدار شدی و کار کردی مثل سم می مونه و بهتره یه حجره توی بازار بخره و برای خودش کار کنه و سرگرم باشه... ارسلان هم که از بیکاری توی خونه حوصله اش سر رفته بود،پیشنهاد خان ننه رو سریع قبول کرد ولی پول کافی برای خرید حجره تو یه جای خوب نداشتیم که خان ننه بهش پیشنهاد داد که خونه ی به اون بزرگی که به دردش نمیخوره ،اونو که به اسم خان بابا بود بفروشه و سهم برادراش رو بده و با سهم خودش و خان ننه یه حجره توی بازار بخره و کارو کاسبیش رو راه بندازه‌‌. راضی بودم ارسلان تمام روز تو خونه باشه و با نون و پنیر سر کنم اما این پیشنهاد رو قبول نکنه ،اما از اونجایی که قدرت نفوذ کلام خان ننه بیشتر بود و این چند روز هم حسابی قربون صدقه ی ارسلان میرفت ارسلان خام شدو قرار شد خونه رو بفروشنو ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ممد شاگرد پادو مغازه اش بود بهش گفت: ممد تو توی خونه بمون و اجازه ورود هیچکس رو به خونه نده حتی حسن ! ممد گفت آقا اگه ناراحت شد چی ؟ گفت: بگو‌اجازه ندارم، بعد یه تَرکه چوب بهش داد گفت: بگیر شاید بدردت خورد... همگی سر خاک‌عشرت رفتیم .مراسم برگزار شده‌بود که حسن از دور دیده شد اما بدون طلعت.. عفت کنارم نشسته بود، آروم با اشاره بمن گفت خدا بخیر کنه حسن اومد . روضه خوان داشت برامون روضه میخوند و همه گریه میکردن …یهو صدای جیغی همرو بخودشون آورد ! بله طلعت بود، روشو گرفته بود محکم و بسمت ما جیغ زنان می اومد ،ما میدونستیم که با بی آبرویی طلعت روبرو میشیم ،روضه خوان داشت میگفت مادر ! چهل روزه که بچه هات ندیدنت و دلتنگتن ! یهو طلعت مثل روضه خوان با صدای بلند گفت: آره والله ما دلتنگ بودیم ،اما با تَرکه چوب ازمون پذیرایی کردن..کجا دیدین دختر بره خونه مادرش با چوب بزننش ! اما اینا منو زدن !!! همه یه جورابی خندشون گرفته بود، آقاجان رنگش قرمز شد، دیگه تو‌ی ده آبرویی برامون نزاشته بود ،آقاجان هم با صدای بلند ،عین روضه خوان گفت :حتما باز رفته بودی دزدی که با تَرکه ازت پذیرایی کردن !!! دیگه کار از خنده گذشت شبیه به قهقهه شد، رضا عرق رو پیشونیش نشسته بود ،حسن هم همینطور !!! حتی پدرو مادر طلعت هم سرخ شده بودن ..دیگه پدر گَله دارش سرش رو نمی : تونست بالا بیاره ..مادرش اکرم خانم گفت: بس کن دختر ! چرا بی آبرویی میکنی از زانوی خودت بگیر بگو یاعلی ! و روضه خوان با صلواتی همه رو به سکوت دعوت کرد ..بماند که آبرویی برامون نموند ،اما همگی به خونه آقاجان رفتیم ..مهمانها با دیده حقارت بهش نگاه میکردن ...ممد تا آقاجان رو‌دیدگفت: ببخشید اوسا شرمنده ام ! اما این خانم کلید داشت، میخواست بزور وارد خونه بشه، هرچه با زبان خوش گفتم، نرفت مجبور شدم هُلش بدم ،اما متاسفانه بسته نمکی از دستش افتاد، منم با اجازه شما با تَرکه دورش کردم.. فکر کنم قصد داشت غذاهارو شور کنه،اما من از خونه دورش کردم .. بنظر شما بسته نمک رو برای چی آورده بود خونه آقاجان ؟؟ آقاجان گفت: عیب نداره ممد کار خوبی کردی که از خونه دورش کردی ،من خودم بهت گفتم اینکار رو بکنی …غذای مهمانهارو آماده کردیم، اما من دلم شور میزد گفتم: خدایا نکنه زهرش رو ریخته باشه وغذاهارو شور کرده باشه؟ فوراً به مطبخ رفتم غذاهارو چشیدم دیدم نه ! شکر خدا همه مزه طبیعی خودشون رو دارن ،با کمک بعضی اقوام و صغری بیگم غذا هارو کشیدیم و بر سر سفره چیدیم ،تا عصر شد و مهمانها میخواستن از خونه عشرت برن که یهو کلحسین گفت همگی خوب گوش کنید ،تو رو خدا برامون حرف در نیارید ،من میخوام از روستا برم پیش پسر بزرگم ونمیتونم از کسی انتظار داشته باشم که منو نگهداره ،پس میرم جایی که فقط کسی باشه که بتونه بهم سر بزنه و اون شخص رو هم همتون میشناسید کسی نیس بجز رضا پسر بزرگم !! اونجا راحتترم ! حالا هرچی دلتون میخواد پشت سرم فکر کنید، اما زندگی من اختیارش دست خودمه نه نظر دیگران ! همه گوش میکردن، چون فامیل نزدیک بودن گاه گاهی صدایی از مهمونهامی اومد که میگفتن نه بابا ! به کسی چه مربوطه تو اختیار زندگیت داری !! گفت: هرجا برم بهتون خبر میدم نه مثل پسرم حسن آقا که معلوم نیس کجا رفته ! حسن سرش رو پایین انداخت و گفت: آقاجان بخدا من ! که آقاجان گفت :فعلا جای این حرفا نیست بس کن … همه مهمانها کم کم رفتن ،باز هم خودمون تنها شدیم ..طلعت غمزده نشسته بود، ولی یه جوری بود حالت عادی نداشت ..صدای در مارو بخودمون آورد ،من داشتم کارهای نیمه تمام مطبخ رو با صغری بیگم انجام میدادم، علی اکبر در رو باز کرد گفت سلام ... گفتم: مادر کیه ؟ گفت :ننه بتوله.. گفتم: بگو‌بیاد مطبخ پیش من … طلعت تو اتاق بود، ننه هراسون به مطبخ اومد گفت: حبیبه حبیبه کجایی؟ گفتم: اینجام ننه جان ! بعدگفت: رضا کو ؟ گفتم: چی شده ننه؟ اونم همینجاس دارن اتاقها رو جمع و جور میکنن .. گفت: ننه استخاره ای براتون کردم براتون خطر بزرگ اومد... گفتم: چه خطری ؟ گفت یه شخصی مثل شیطان میخواد زندگیتو بهم بزنه… ترسیدم تو دلم گفتم نکنه محسن باشه ! من که بهش گفتم ازش دیگه خوشم نمیاد .. آروم رفتم د‌َم گوشش گفتم نکنه محسنه ؟ گفت :نه نه خیلی بهتون نزدیکه ! حواستون باشه زن شیطان صفته،نگران شدم یهو به طلعت شک کردم... اصلا اون برای چی بعد از ما اومده بود خونمون ؟ یاد ممد افتادم گفت :طلعت نمک تو‌دستش بود ! ممد هنوز خونمون بود ،تو اتاق داشت کمک رضا وحسن میکرد ... گفتم: ننه این ممد که یادته گفت نمک تو‌دست طلعت بوده؟ گفت :آره گفتم من بهش شک دارم.. ننه گفت: آروم برو صداش کن بیاد مطبخ .. منم رفتم تو اتاق ،طلعت داشت ناخون هاشو میجوید ... گفتم: ممد آقا یه لحظه بیا ! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنعمو درازم کرد لحاف رو تا گردنم بالا کشید خواست بیرون بزنه که گفتم:منم مثل مادرم نحسم؟؟ صورتم به ضرب دستش چپ شد اما نموند وبیرون زد.... چادر پر بود از زنهایی که خاله گیسیا با احترام بیرونشون کرد...جوشونده رو طرفم گرفت که از دستش گرفتم، پرتش کردم روی قالی... خاله فقط نگاهم میکرد.... بلند شدم:میرم تهرون.... خاله مانع شد:تموم شد آساره،تموم شد ما دیروز دانیا.....سرشو بالا گرفت وبغضو قورت داد:دیروز سپردیمش به خاک،درست کنار عمو سهراب.... خندیدم...اشکهام میریخت اما میخندیدم ...خاله خواست بغلم کنه که کنار کشیدم:شما دروغگویید،شما میخواید منو اذ.یت کنید من نباید میومدم اینجا...گلوم میسوخت ،بیرون رفتم که ایلدا رو دیدم زیر درخت نشسته چشم به زمین دوخته.... دورش شلوغ بود ،قدم دوم رو برنداشته که یکی محکم هولم داد با سر خوردم زمین.... طلایه بود که لباس مشکی تنش بود،چشماش سرخ و ورم داشت...دست برد چوبی که روی زمین افتاده بود برداشت یکی محکم زد به شونه ام:از اولش هم که تهران دیدمت فهمیدم کی هستی اما شک کردم ...چوب دوم رو به دستم زد:دانیار دلش نرم بود اما من چرا کوتاه اومدم؟تو باید همون شب خوراک گرگها میشدی تا ما به این فلاکت نمیفتادیم.... راست میگفت؟یعنی من دانیارمو کشته بودم؟من اجل جون آدمهای زندگیم بودم؟ چوبش رو بالا برد که چشمامو بستم از خدا خواستم چوبش درست بزنه به قلبم تا من هم برم اونجا که هیشکی بخاطرم درد نکشه، اما اون چوب پایین نیومد وصدای جیغ طلایه به آسمون رفت که چشمامو باز کردم...آراز بود که چوب رو از دستش گرفته بود محکم به تن وبدن طلایه میزد.... چندتا از مردهای ایل جلو اومدن که حامین وایاس دوشادوش آراز وایسادن....آراز چوب رو پرت کرد که به صورت طلایه خورد وگفت:دفعه بعدی بهتره نباشه ،چون اونوقت جونتو میگیرم.... بدنم میسوخت .... مادر طلایه با دو خودشو بهمون رسوند:دست روی دختر من بلند میکنی؟؟؟این دختره نحس که از روزی که چشم باز کرد همه رو زیر گِل کرده، خدا میدونه توی دخمه عابدخان چه ها که سرش نیاوردن....هجوم آورد که موهامو بگیره اما زنعمو با لنگ کفشش توی صورتش زد:جرات داری انگشتت به بچه ام بخوره ببین چیکارت میکنم،اون دختره که میگی هم دختر خودته ،نه دختر آفتاب مهتاب ندیده من که از مادرش هم پاکتره،سوختنت از اینه که دختر تو رو نخواستن ،فعلا خان دستش گیره وساواش خان وبقیه تهرونن وگرنه میدونستی جای تو و دخترت کجاست،الان هم برو که اگه یه لحظه دیگه ببینمت چشم میبندم به اون کفن خیس وتکه تکه ت میکنم عبرت سایرین بشی... آراز رو به بقیه گفت:برمیگردیم ایل،اینجا جای ما نیست... رو به آراز گفتم:ببرم پیش دانیار... با هم حرکت کردیم،یه درخت بادام بود که دو قبر غریب رو به اغوش کشیده بود، یکی عمو سهراب وحالا هم دانیار من....بینشون دو وجبی فاصله بود، خودمو جا دادم که آراز عصبی گفت:داری چیکار میکنی با خودت؟؟هر چی ریختی توی خودت بس نبود؟؟؟ دستمو به خاک نمدار دانیار زدم:یا بلند شو یا مارو هم با خودت ببر،فقط یه انتخاب داری ،من مادرم نیستم اجازه نمیدم یه بچه دیگه مثل من قد الم کنه که بقیه نحس و بد یُمن صداش کنن و کسایی که دوستش دارن توی دردسر بیفتن،دانیار من به خودم قول دادم جز تو احدی رو به قلب راه ندم، اما تو به قولت وفا نکردی پس منتظر ما باش دیگه گریه نمیکنم، دیگه نمیذارم آراز به خاطر وجود من سختی بکشه و بین خودش ونرگس شکراب بشه، دیگه بسته از بس که زنعمو بخاطر من از عمو چوب خورد وصداش درنیومد وحالا جلوی چشماش به من تهمت میزنند؟؟حالا حتی به مادرم هم توهین میکنن ‌ومن نمیذارم این روزها دوباره تکرار بشه پس منتظرم باش بی وفا.... خواستم بلند بشم که زنعمو تا زانو خاکی بود وداد زد،منو بلندم کرد:آل میفته به جون بچه ام...بغلم کرد وبدون توجه به حرفهای آراز سوار گاری شد راه افتادیم سمت ایل... به خونه که رسیدیم عمو توی حیاط بود با دیدن من سرشو بلند کرد وبیرون زد.... پروانه وشبنم کمک کردن به اتاق بردنم که دست زنعمو رو گرفتم:منو از اینجا ببر.... زنعمو صدای حامین زد وگفت:هرجور شده سیاه چادر به پا کنید تا از این خونه بریم.... چشمامو که بستم باز همون زن سیاه پوش بود که با خنده های بلندش دندونهای زردشو نشونم میداد... بچه چندماهه رو با یه دستش گرفته بود واون یکی دستش رو شکم برآمده اش بود وگفت:پس کو بچه ت؟؟ تو نمیتونی بچه دار بشی..... با جیغ از خواب پریدم که پروانه یه لیوان آب به زور بهم داد...زنعمو هراسون خودشو توی اتاق انداخت با دیدنم زد زیر گریه:پس این خانجون کی میرسه بهش گفته بودم اون ده نمون.... پروانه بیرون زد وبا مقداری نمک برگشت که زنعمو گفت:چیکار میکنی؟؟. نمکهارو روی لباسم ریخت وگفت:توی خواب حرفهای خوبی نمیزد، همه ش از یه زن میگفت... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دلم براى عمو آبتین سوخت. مامان هرچى از گذشته اش بيشتر تعريف مى كرد بيشتر مشتاق مى شدم. اينكه خاله صنا چه مظلومانه با فرزندى توى شكمش زير خروارها خاك خوابيده. اينكه پدرم يه ساواكى بوده اما كنار كشيده و تيمسار بخاطر كينه ى پدرم، مادرم رو كه من و حامله بوده شكنجه كرده و مادرم به كمك عمو آبتین از اونجا فرار كرده. با شنيدن سختى هايى كه مادرم كشيده بود حالا مى فهمم چه شيرزنى بوده و با تمام سختى هايى كه كشيده خم به ابرو نياورده. -حالا زندگى نامه ى مادرت رو فهميدى؟ دست هاى مامان و محكم گرفتم. -مامان، اگه کیارش خان شما رو دوست داشت چرا پس انقدر اذیتتون کرد؟ بابا گفت: -کیارش طريقه ی دوست داشتن رو بلد نبود. اما اینجا به نفع من شد چون اون وقت مادرت رو نداشتم. - بابا شما که مامان و فقط برای بچه گرفته بودین، چطور شد که عاشقش شدین؟ بابا نگاه پر مهری به مامان انداخت گفت: -اولین بار مادرتو خونه ی خان دیدم که برای پذیرایی اومده بود. ازش خوشم اومد و از خان خواستم تا با خودم به شهر بیارمش. زمانی که کنارش بودم یه حس آرامشی داشتم اما فکر نمی کردم بخاطر وجود مادرت باشه. اما زمانی که آیسا مجبورم کرد تا از ایران بریم اونجا فهمیدم که مادرت رو دوست دارم. برگشتم ایران اما مادرت نبود. بعد از ۷ ماه وقتی مادرت رو دیدم باورم نمی شد انقدر دلتنگش باشم. مادرت تو گذشته اش سختی زیاد کشیده. -شما وقتی فهمیدین که آیسا همسر اولتون با تیمسار هم دست بوده و باعث اینهمه بدبختی شده چکار کردین؟ بابا نگاهش رو به سقف دوخت گفت: همیشه می گفتن دنیا دار مکافاته اما باور نمی کردم تا اینکه آیسا توی تصادف عقلش رو از دست داد و ما مجبور شدیم تیمارستان بستریش کنیم و بعد از مدتی خودکشی کرد. بعد از چند روز جسدش رو پیدا کردن و فهمیدم دنیا دار مکافاته. تیمسار هم به نوبه ی خودش تقاص پس داد. اینکه تمام این سالها با یه اسم و فامیلی جعلی زندگی کرد. آهی کشیدم. زمزمه کردم:-اما غياث دوستش داشت. مامان موهامو نوازش کرد گفت:گذر زمان همه چیز رو درست می کنه. سرم رو روی سینه ی مامان گذاشتم ... يك هفته می شد که مامان و بابا ایران بودن. حالا از تك تك خاطراتشون خبر داشتم. حالا میدونستم عمو آبتین یه زمانی عاشق مامان بوده اما تقدیر نخواسته. وقتی هنوزم جای شکنجه ها روی بدن مامانه و صبرش ستودنیه. با اصرار مامان امروز قراره خونه عزیز بریم. با صدای مامان نگاهم رو از افق رو به روم گرفتم و وارد سالن شدم. -من آماده ام. - منم آماده ام، بریم؟ -بريم عزیزم؟ - بابا کجاست؟ -رفته پیش یکی از دوست هاش.زنگ زدم آژانس و با اومدن ماشین سوار شدیم. آدرس خونه ی عزیز و دادم. بعد از مسافتی ماشین کنار خونه ی عزیز نگهداشت. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم. زنگ خونه ی عزیز و زدم. بعد از چند دقیقه صدای قدم های عزیز به گوش رسید و اون صدای مهربونش: -کیه؟ باز کن عزیز،برات خواستگار آوردم! عزیز در و باز کرد و با دیدنم گفت: تو بزرگ نمیشی؟! خندیدم و گونه های تپلش رو بوسیدم. عزیز سؤالی نگاهم کرد که یادم اومد کلا مامان رو فراموش کردم. نمیدونستم چطوری معرفی کنم و بگم که مامان پیشقدم شد و گفت: - من ساتینم، دوست مریم. عزیز همین که اسم مریم رو از دهن مامان شنید رنگ به رنگ شد. با خوشحالی گفت: -تو واقعا دوست مريم منی؟ تو میدونی اون روزهایی که بدون ما بوده چیکار می کرده و کجا بوده؟ مامان دست های لرزون عزیز رو تو دست هاش گرفت گفت:-می تونم بیام تو؟ عزيز هول کرد گفت: - آره آره دخترم. همراه مامان و عزیز وارد حیاط کوچک اما زیبای عزیز شدیم. مامان با لذت نگاهی به اطراف انداخت گفت:چه حیاط زیبایی .. آدم و یاد قدیما میندازه! -ای مادر، این حیاطم مثل من عمرش و کرده. وارد خونه شدیم. عزیز شما بشین من چای میارم. -باشه دخترم. وارد آشپزخونه شدم. سماور عزیز مثل همیشه زیرش روشن بود. قوری رو برداشتم و چای تازه دم کردم. لیوان های کمر باريك و دور طلائی عزیز و روی سینی چیدم. تنقلات عزيز مثل همیشه تو کاسه های سفالی آبی رنگ کنار سماورش بود. توی سینی چیدم و چای ریختم. به سالن برگشتم اما با دیدن عزیز که با روسری سرش گوشه ی چشم هاشو پاك می کرد آهی کشیدم. حتما مامان بهش گفته که مریم هیچ وقت باعث بی آبرویی خانواده اش نبود و تا لحظات آخر عمرش تو زندان ساواك و زیر شکنجه ها دوام آورده،اما دوست هاشو لو نداده. سینی رو روی میز گذاشتم و کنار پای عزیز روی زمین نشستم. سرم و روی زانوی عزیز گذاشتم. دست عزیز روی موهام نشست. با صدای لرزونی گفت: -آقاجونش همیشه فکر می کرد مریم آبروش و برده و کمرش خم شد اما حالا کجاست تا بدونه دخترش شهید شد! و زد زیر گریه. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اونشب قبل از اینکه بخوابم برای خودم و خسرو آروزی عمر طولانی کردم .‌. همینکه چشمام گرم شد با صدای خسرو از خواب پریدم که گفت گلچهره خوابیدی؟ از لای پلکهام نگاهش کردم و گفتم :نه عزیزم.... _ میخواستم یه چیزی بهت بگم +بگو؟ _میشه بهم قول بدی که تمام اتفاقاتی که تا به اینجا‌متحمل شدیم رو فراموش کنی؟ +خندیدم و گفتم خسرو این چندمین باره به هم دیگه این قول رو میدیم؟ _نمیدونم ولی به جرئت میتونم قسم بخورم که این آخرین باریه که همچین قولی به هم میدیم...از این به بعد دیگه فقط قراره لحظات خوب توذهنمون ثبت بشه... گفتم باشه خسرو قول میدم که شروع خاطراتم از روزی باشه که با تو ازدواج کردم .بعدم چشمامو بستم و لبخند زدم‌‌. اما انقدرخسته بودم که اصلا نمیدونم کی و چطور خوابم گرفته بود؛اما یکی از شیرین ترین خوابهای عمرم اونشب بود.شبی که بالاخره بعد از چند ماه پر استرس با خیال آسوده تونستم بخوابم _گلچهره؟؟با صدای خسرو از خواب بیدارم شدم. با خوردن نور آفتاب توچشمم سر جام نشستم و با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم خسرو؟صبح شده؟ خندید و گفت.ظهر شده خانوم... + چرا بیدارم نکردی؟ _دلم نیومد. خواستم چیزی بگم که با صدای قار و قور وحشتناک شکمم با خجالت به خسرو نگاه کردم و دوتایی زدیم زیر خنده... خسرو گفت: ببین برات کلی خوراکی خریدم ... چشمام برق زد، با محبت نگاهش کردم که ادامه داد :پیاده شو ،اتوبوس راه بیفته جا موندیم.. تازه اونجا بود که توجهم به ترمینال جلب شد :خسرو؟ اینجا کجاست؟ ما هنوز تهرانیم؟ _ نه ماتمام شب رو تو راه بودیم، از تهران خارج شدیم، الان با اتوبوس داریم میریم به سمت جنوب.. +چرا از ترمینال تهران نرفتیم؟؟ _چون ممکن بود آدمهای ارسلان که متوجه فرار ما شدن، اونجا باشن و ما گیر بیفتیم. داره دیر میشه پیاده شو... بدون درنگ از ماشین پیاده شدم .من خاطره خوشی‌ از این ترمینالها نداشتم‌،یادم افتاد سری قبل رو. وقتی که امیر بهادر رو اینجا دیدم ،ولی خسروحرفمو باور نکرد.اگه اونجا مسیر رو عوض میکردیم. یا از رفتن منصرف میشدیم. شاید هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد.... وقتی به اتوبوس رسیدیم با استرس به اطراف نگاه کردم هنوز هم ترس‌داشتم ، من از این سفرها خاطره خوبی نداشتم.. مدتها بود که داشتم از تقدیر فرار میکردم ، این فرار کردنها نتیجه ای نداشت جز اینکه چند هفته اول آرامش قبل از طوفان رو میگذروندم و بعد از مدتی که میخواستم باور کنم دارم به آرامش میرسم، یهو‌ دنیا روی سرم خراب میشد‌ و دوباره فرار کردن شروع میشدم. _عزیزم؟؟ به چی فکر میکنی؟ از فکر و خیال خارج شدم لبخند تصنعی زدم و گفتم:چیزی نیست ... _میدونم که میترسی، میدونم ،ولی میخوام بهت قول مردونه بدم که دیگه روزای سختی تموم شد.از اینجا به بعد زندگیمون دیگه آسایش داریم... با شک نگاهش کردم .خسرو چند بار از این قولها بهم داده بود و بعدش من‌بارها تا دم مرگ رفته و برگشته بودم؟ سوار اتوبوس شدیم و خوراکی هایی که خسرو خریده بود رو خوردیم . _ گلچهره دوست ندارم تو این حال ببینمت ، ولی به نظرم باید یه چیزی رو بهت بگم.... منتظر نگاهش کردم که گفت:راستش من چند روز پیش رفتم عمارت .. با این حرفش انگار یه پارچ آب یخ رو سرم ریختن. گفتم: تو چیکار کردی؟تورفتی عمارت؟. جایی که قاتل مادرت نفس میکشه و لحظه شماری میکنه واسه مرگ تو؟ سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:اره من رفتم. _خسرو خیلی کار خطرناکی کردی.... _اره گلچهره من خطر کردم ، تو هیچوقت نتونستی منو درک کنی، نتونستی بفهمی کتک خوردن یه پسر بچه اونم بی‌دلیل و تبعیض بین دو تا برادر یعنی چی.تو نمیدونی که کتک های که از جواهر میخوردم و هر بار به خیال اینکه مادرمه چیزی تو دلش نیست فراموش میکردم.آه کشید و گفت چون اون از من متنفر بود ،اما من اونو واقعاً مادر خودم میدونستم ،خیلی وقتا با خودم میگفتم مگه من چی از امیر بهادرکم دارم؟من هنوز گشنگی های کودکیم رو یادمه.. گلچهره‌من هنوز ترس از جواهر رو یادمه‌،گناه من چی بود؟؟ چون بچه اش مرده بود باید منی که از همه چیز بی خبر بودم رو زجر‌میداد؟من هنوز تحقیر و کتک خوردن های کلثوم رویادمه، من هیچوقت خودمو به خاطر روزهای که مثل نادونها سعی میکردم دل جواهر رو به دست بیارم ،به خیال اینکه مادرم بود رو نمیبخشم .وقتی فکر میکنم که تمام این مدت جواهر به قصد خالی کردن عقده هاش کلثوم بیچاره رومیزد.دلم میخواست نباشه.حالا تو به من میگی خطر کردم؟؟امیر بهادر که برای بار هزارم بهم نارو زد و مادرمو و تورو ازم گرفت.جواهری که مادرم رو اذیت کرد... می‌دونستی من چه حالی داشتم. نه نمیدونی چون مرد نیستی ... صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود.کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت من رفتم که تلافی کنم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خاله دستم رو فشرد و گفت : نگران نباش ،من اينجام و هواتو دارم ...اگه بي احترامي هم کردن ،تو چيزي نگو . بزرگترن احترامشون رو داشته باش. منم نمي ذارم از حد بگذرن و بعدش رفت تو حياط واسه استقبالشون. چشمي که گفتم ، فقط زباناً چشم بود، ولي ته دلم مثل چي ازشون مي ترسيدم . حالا من خيلي چيزا داشتم که واسه از دست ندادنشون تا پاي جون وايميستادم.تايماز و بابک برام خيلي باارزش بودن و حاضر نبودم هيچ رقمه از داشتنشون صرف نظر کنم .همين که وارد سالن شدن ، نيمچه تعظيمي کردم و با صدايي که نهايت تلاشم رو مي کردم نلرزه ، سلامي کردم. خاله پشت سرشون وارد شد و يه لبخند دلگرم کننده زد که تا حدي آرومم کرد. خان نيم نگاهي بهم انداخت و زير لب چيزي گفت که نشنيدم . بانو هم سلامم رو بي جواب گذاشت . اونا که نشستن ، دلم مي خواست از محيط خفقان اونجا فرار کنم . جو سنگين بود .جفتشون پیرتر شده بودم ،اما غرورشون از قبل بیشتر شده بود فخرتاج سکوت رو شکست و گفت : خوش اومدين داداش، شما هم همينطور رباب خاتون ،چه خبرا ؟ رباب خاتون گفت : خبراي دست اول که پيش شماست خواهر شوهر عزيز. واي شروع شد ،همون لحظه در با شدت باز شد و بابک بدو بدو اومد سمتمو و پريد بغلم و گفت مامان دوست دارم . لبخندی زدم و سرش رو بوسیدم و اشاره به خان و رباب خاتون کردم و رو به بابک گفتم : بابک پسرم سلام کردي ؟ بابک نگاهي به خان و بانو که مثل مجسمه نگاش مي کردن انداخت و گفت : سلام . خان لبخند محوي زد و گفت: سلام ،اسمت چيه ؟ بابک سريع گفت : اسم خودم بابکه . اسم بابام تايمازه ،اسم مامانم نقره . هم خوشم اومد از جوابش و هم ترسيدم فکر کنن من يادش يادم .بابک بعد از برگشتن تايماز ، همه جا خودش رو اينطوري معرفي مي کرد . زير چشمي مي پاييدمشون ، دلم مي خواست جلسه ي محاکمه زودتر شروع بشه و ببينم چه حکمي واسم مي برن.هر چند تايماز اطمينان خاطر داده بود مشکلي پيش نمي ياد . ولي ذات بد اين زن و مرد براي من مثل روز روشن بود. بانو هيچ عکش العملي نشون نمي داد . نمي فهميدم از بابک خوشش اومده يا نه ! فخرتاج گفت : خاله کجا بودي ؟ بابک گفت با اصغر بازی میکردم، زور میگفت منم زدم تو کلشو سریع فرار کردم . اينبار خان بلند خنديد و گفت : بيا اينجا ببینم و دستاش رو از هم باز کرد بعد در حالی که بابک رو بغل کرد گفت:درست عین تایمازی، هم از نظر اخلاق هم از نظر سر و شکل .من رو یاد بچگیهای تایماز انداختی و شروع کرد به بوسیدن و ناز کردن تایماز..خوشحال از برخورد خان بودم که بانو با غرور گفت : ما به خاطر تايماز از خطاي تو گذشتيم دختر . درسته که هنوزم ازت دلچرکينيم و شايد تا اخر عمر هم به عنوان عروسمون قبولت نکنيم ، اما چون زن تايمازي و مادر نوه ي ما ، برنامه ي کلفتي رو لغو مي کنيم . ولي هنوز هم در نظر ما کلفتي هستي که ارزشش رو‌نداری که عروس ما باشی . اين ديگه از اون حرفا بود. "عروسمون نيستي، ولي زن تايمازي و مادر بابک" خودشم نفهميد چي گفت.چقدر اين بدذات بود و چقدر سعی میکرد من رو تحقیر کنه و بهم بگه که کلفت خونشون بودم. خوبه که داييم اينجا نبود چون از هیچی خبر نداشت و بدجور دعوا راه مي افتاد . بدجور به غرورم برخورده بود،اما هيچي نگفتم . البته فخرتاج هم مدام اشاره مي کرد که بذار هر چي دلش مي خواد بگه ..منم به احترام زنی که برام مادری کرده بود و همینطور تایماز حرفی نزدم و‌گذاشتم خوب خودشو خالی کنه..بانو يه کم که حف زد و به قول معروف دلشو سبک کرد، بعد ساکت شد و بعد از چند دقیقه دیگه نتونست طاقت بیاره به بابک نگاه کرد و رفت سمتش و خودش رو باهاش سرگرم کرد .منم ديدم که اوضاع خوبه ، از جمع عذرخواهي کردم و پناه بردم به اتاقمون .همين که وارد اتاق شدم ، اشکام راه افتاد . بهم حسابي توهين شده بود و من به خاطر همسر و پسرم هيچي نگفتم . حتي يه اعتراض کوچيک هم نکردم . درسته به نظرم اوضاع خيلي بهتر از اون چيزي بود که تصور مي کردم، ولي بازم درشت شنيدن ، دل شکستن داره ديگه . تايماز که برگشت ، حرفي از صحبتهايي که مابين پدر و مادرش و من و فخرتّاج رد و بدل شد ، نزدم . به نظرم هر چي از اين حرفها کمتر زده مي شد ، مي تونست به بهتر شدن روابط کمک کنه . اگه به تايماز مي گفتم چيا بهم گفتن ، ممکن بود بره دعوا کنه و اونا ازم بيشتر دلخور بشن و بيشتر اذيت کنن... چند روزي از اومدن خان و بانو مي گذشت و يه کم رفتارشون باهام بهتر شده بود . البته در حضور تايماز خوب بودن ولي وقتي اون نبود ، بانو شروع مي کرد به درشت بار کردن ..دو ساله گذاشتی رفتی پسرمو مریض کردی ..با ما بدش کردی و از ما دورش کردی ..زندگیمون رو خراب کردی ..خدا ازت نگذره.. تحملت میکنم بخاطر پسرم، اما هیچوقت دلم باهات صاف نمیشه .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کیفش رو روی یه مبل و خودش رو روی مبل دیگه انداخت و گفت دلم می خواد دنیا همین جا متوقف بشه،یا من برم پیش افشین، یا اون برگرده پیش ما...اونوقت شما فکر زندگی و کار و درس و دانشگاهین. اشک هاش روی صورتش غلطیدن و در حالی که گونه اش رو به گونه ی نگین چسبونده بود گفت اصلا متوجه هستین چه بلایی به سرم اومده؟ ترنج به سختی نشست و رو به مهلا گفت اگه پدرت میگه کار کن یا درس بخون به خاطر خودته مادر،وگرنه مگه تو نیاز به درآمد کارت داری؟چرا فکر می کنی فقط خودت ضربه دیدی؟با لباس سفید رفتی و با لباس سیاه برگشتی، ولی دنیا که تموم نشده،آدم زنده، محکومه به زندگی. کتاب هارو روی تاقچه گذاشتم و بی صدا راهی اتاقم شدم.با کمری خمیده روی تختم نشستم، در حالی که مارجان با لبخند همیشگیش از توی قاب عکسش بهم خیره شده بود. زیر لب گفتم دیدی مارجان،مهلا هم مثل خودت توی اوج جوانی با یه بچه بیوه شد.گفتم اسمشو بزارم مهلا تا نام و یادت زنده بمونه،ولی انگار قراره سرنوشتت دوباره تکرار بشه، ولی نمیزارم تو سری خور بشه... با تقه ی در به خودم اومدم که نگین با جثه ی کوچکش لای در رو به آرومی باز کرد. دست هامو باز کردم که به طرفم دوید و روی پاهام نشوندمش. به قاب عکس اشاره کرد و پرسید بابایی اون زن کیه؟ آهی کشیدم و بعد از بوسیدنش گفتم اسمش مهلاست،هم اسم مادرت... ازون روز به بعد نگین شد دو تا گوش مجانی برای من،تا تعریف کنم از گذشته های دوری که دیگه تحمل سنگینیش به تنهایی برام سخت بود. چند ماهی گذشت و مهلا هیچ نگاهی به کتاب های روی هم ردیف شده نمینداخت.ولی من تسلیم نشدم و برای گرفتن و پست کردن دفترچه ی شرکت در کنکور اقدام کردم و اسم مهلا برای کنکور ثبت شد. شب عید بود و بوی سبزی پلو با ماهی ترنج توی خونه پیچیده بود.یزدان و مهران به همراه زناشون طبق روال هر سال پیش ما بودن و کودک دو ساله ی مهران و نگین مشغول بازی. مهران نگاهی به ساعت انداخت و گفت مهلا دیر نکرده؟ یزدان حین تماشای تلویزیون روی مبلش جا به جا شد و گفت مگه کجا رفته؟ ترنج با غمی که انگار دوباره سر باز کرده بود گفت رفته سر خاک افشین،حتی نمیزاره گلای روی خاکش خشک بشه،پژمرده نشده ،دسته گل دیگه ای جایگزین می کنه. مهران دستی به سر نگین کشید و بعد با لبخندی زورکی رو به یزدان گفت خب بحثو عوض کنیم، مثلا شب عیده،تو بگو یزدان کی قراره عمو بشم؟ یزدان هنوز حرفی نزده،لاله همسر یزدان که حالا چهل و سه چهار سالی داشت توی چهارچوب در آشپزخونه قرار گرفت و گفت مگه زندگی فقط بچه است؟ما تصمیم داریم هیچ وقت بچه دار نشیم. سپیده زن مهران از توی آشپزخونه بلند گفت همه اولش همینو میگن،یکی دو سال دیگه اگه دلتون بچه نخواست، من اسممو عوض می کنم. یزدان با خنده ای بلند گفت حالا میبینیم زن داداش،من اگه حرفی بزنم، تا آخرش پای حرفم می مونم. ترنج دوباره نگاهی به ساعت کرد و شکسته تر خواست به طرف آشپزخونه بره که صدای بسته شدن در حیاط شنیده شد. اون شب بعد از خوردن شام،رخت سیاه رو از تن مهلا درآوردیم و با خواهش و تمنا روز بعد با خودمون راهی روستا کردیم. خونه ی یادگار مارجانم با بازسازی من هنوز سرپا بود و میزبان چند روزه ی ما شد.گوشه گوشه ی خونه رو به نگین نشون می دادم و از خاطرات تلخ و شیرینم براش داستان وار تعریف می کردم. به خونه ی کرامت رفتیم،شمع دان ها و و چیزهایی که از مارجانم،شهرناز دزدیده بود روی تاقچه خودنمایی می کرد و چندان دور نبود روزی که کرامت و زنش سر روی زمین نگذاشته نصیب یکی دیگه میشد. از کرامت پرسیدم دختر سیزده ساله رو شوهر دادی؟طفل معصوم گناه نداشت؟ کرامت با نقش و نگار پیری که به صورتش نشسته بود گفت،ما که آفتاب لب بومیم، امروز نریم ،فردا می ریم،می موند روی دست زن برادراش.گفتیم تا سر پاییم، این آخریو هم سر و سامان بدیم. ترنج با متانت همیشگیش گفت ان شالله سفید بخت بشه... که کرامت ادامه داد از چاله در آوردیمش انداختیم توی چاه زن داداش، میگن معتاده.به نان شبش محتاجه ،آنوقت پول میده بابت این چیزا... با ناراحتی گفتم خدا بهتان چشم نداده بود؟دختر بیچاره رو دو دستی سیاه بخت کردین. زن کرامت با تکان دادن سرش به حالت درماندگی گفت چکار می کردیم؟سایه ی سرش که میشه،شانس از اول با هیچ کداممان یار نبود،مگه همین تو دختر به خان ندادی؟چه شد؟خدا که نخواد زمین به آسمان بره هم فلک کار خودش را می کنه. چند ماهی گذشته بود و من با گرفتن کارت ورود به جلسه ی کنکور مهلارو توی عمل انجام شده قرار دادم. مهلا بی انگیزه و به ناچار بالاخره کنکور داد و بر خلاف انتظار من با اینکه لای کتاب رو باز نکرده بود تونست رتبه ی مجاز بیاره و پاییز اون سال وارد دانشگاه شد. نگین پنج ساله بود و نسترن مسئولیت بردن و آوردنش رو به مهد پذیرفت و کم کم روحیه مهلا هم بهتر شد، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾