#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_هشتادودو
آستین هامو زدم بالا و گفتم : عزیز مهمون دارین ؟ گفت : بله فرمایشی هست ؟
شروع کردم به شستن ..لازم نبود چیز دیگه ای بپرسم معلوم بود که مهمون هاش کی هستن و میشد فهمید که روز پر از غوغایی در پیش داریم ..
دلم می خواست یک کاری بکنم ولی نمی دونستم چطور ؛؛ اصلا از دست من کاری ساخته بود ؟ چیزی به فکرم نرسید جز اینکه آقا رو خبر کنم ...
در جایی که آقا وامیر حسام حرفشون به جایی نمی رسید من چه کاری از دستم بر میومد ؟ ..آره باید زودتر آقا رو با خبر می کردم ..
بقیه ظرفا رو گذاشتم و گفتم : باید برم بالا می ترسم پرستو از پله ها بیفته ..و با سرعت دو پله یکی رفتم بالا ..
خودمو رسونم به اتاق شیوا و زدم به در ..و منتظر شدم ..
آقا درو باز کرد و صورت پریشون منو دید و پرسید : چی شده گلنار ؟ اتفاقی افتاده ؟گفتم : بله آقا گاومون زائیده ..عزیز داره تدارک ناهار می ببینه ..
فکر کنم اون زن و با کس و کارش دعوت کرده ....
آقا اومد بیرون و درو بست ..و گفت : هیس؛؛ یواش حرف بزن ...
صدای شیوا رو شنیدم که می گفت گلنار بیا ببینم چی شده ؟
آقا به من گفت : حرفی بهش نزن تا ببینم چیکار باید بکنم ...
و با سرعت از پله ها رفت پایین و منم دنبالش ..در حالیکه دندون هاش رو بهم فشار می داد گفت : عزیز ؟ مهمونت کیه ؟
مگه نگفتم این کارو نکن خبر بده نیان ؟ بالاخره کار خودتو کردی ؟ .
عزیز خیلی جدی و محکم گفت : خونه ی خودمه اختیارشو دارم ..دلم می خواد روز عید عروسم رو ناهار دعوت کنم ..
توام شیوا رو اون بالا نگه می داری و خود میای پایین ..
حالا که حرف حساب سرش نمیشه و می خواد با هوو بسازه ..خوب بسازه ..خودش می دونه ..عزت الله خان سست شد و نشست روی صندلی ..و در حالیکه از خشکی دهنش نمی تونست حرف بزنه و زبونش لوله می شد ..
گفت : تو مادر منی ؟ به قول خودت خیر و صلاحم رو می خوای ؟
چرا این کارو کردی ؟چرا با ما اینطوری می کنی ؟..عزیز به خدا گناه داره ..خدا رو خوش نمیاد ...شایدم می خوای منو سکته بدی ؟
عزیز گفت : والله به پیر و پیغمبر این شماها هستین که دارین منو سکته میدین ..من نمی دونم اون زن با تو چیکار کرده که اینقدر ذلیل و علیلش شدی .
بابا والله و بالله به هرکس میگم بهم حق میده ؛؛ زن پسر من خوره داره ،نباید یک زن دیگه بگیره ؟..
تازه الان که بیچاره ها فهمیدن زنت برگشته می ترسن توی این خونه پا بزارن ..یکساعت قسم و آیه خوردم که خوب شده و واگیر نداره ...اینجا دیگه من نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم : عزیز ؟ از این طرف میگین مریضه ..از اون طرف قسم و آیه می خورین که خوب شده ...
اگر خوب شده که دیگه آقا زن می خواد چیکار ؟
عزیز یک مرتبه سرم فریاد کشید که : تو یکی دیگه دست از سرم بر دار حالا توام مدعی من شدی ؟ گمشو ؛ کثافت ..به تو چه فضولی می کنی برو دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم و گرنه پرتت می کنم بیرون ..چه غلطای زیادی ..
رو بهش دادیم ..دیگه نبینم دهنت رو باز کنی ...
آقا گفت : به این بچه چیکار داری ؟ ...باشه عزیز فهمیدم ..تو دوست داری مهمون دعوت کنی ..دعوت کن ولی من نیستم خودت می دونی با اونا ...
من زن نمی خوام همین و بس ...
و از جاش بلند شد و دنبال من که لب ورچیده بودم و داشتم میرفتم بالا اومد و گفت : به دل نگیر ..با من که بچه اشم چیکار می کنه که با تو بکنه ؟...
برو بچه ها رو بیدار کن ..می خوایم بریم بیرون ..بالافاصله فهمیدم می خواد چیکار کنه ..اما به بالای پله ها که رسیدم گفتم : آقا ؟ ببخشید بالاخره که چی ؟ می خواین چیکار کنین ؟ امروز رفتیم بیرون ؟ فردا چی ؟
گفت : به خدا نمی دونم ..حالا امروز شما ها رو می برم بیرون تا عصری که اونا برن بر می گردیم ...درد سر نشه ...چیکار کنم ؟
عزیز رفته باهاشون حرف زده قبول کردن که با همین وضع بیاد توی این خونه ؛؛ خدا می دونه چطوری راضیشون کرده ...
میگن نمی تونن آبروی خودشون رو ببرن و جواب مردم رو چی بدن ؟ البته ...راست میگن بدبخت ها .همش تقصیر عزیزه ..
نمی تونم بکشمش که ؛؛مادرمه ..
گفتم : آقا ؟ یعنی بیاد زن شما باشه ؟ با شیوا جون ؟ نه نمیشه ...
گفت : نه بابا اونا اینطوری گفتن من قبول نکردم امروز میان که حرف بزنیم ..ولی من به عزیز گفته بودم میریم خونه ی خودشون همون جا تکلیف رو روشن می کنیم ..ولی عزیز که حرف گوش نمی کنه ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادودو
سر تکون دادم و ازش جدا شدم و با خنده
بدو بدو رفتم بالا، وسیله ها رو از قبل آماده کرده بودم بقیه چیزایی که لازم بود رو بهش اضافه کردم خونه رو مرتب کردم گلامو آب دادم و بعد از نهار راه افتادیم، قرار شد وقتی رسیدیم اول بریم عمارت پدری دیار و بعد برای مراسم بریم خونه آقام.
وقتی رسیدیم عمارت برخلاف روزی که رفته بودیم حسابی گرم و پر شور بود، از اتومبیل پیاده شدیم، دیار وسایل رو داد خدمه ببرن تو! مهتاج خانوم و خاتون اومدن استقبال!
بعد از این چند وقت دلتنگشون شده بودم، هر دو رو بغل کردم و باهاشون احوال پرسی کردم، دیار نگاهی به حیاط انداخت و گفت: خبری شده؟
مهتاج خانوم با لبخند گفت: موعد زایمان زن شاهرخه! آقات واسه سلامتشون نذری داده، منتظر خبر اونیم! راستی حالا که اومدی با آقات حرف بزن لااقل بخاطر این بچه بذاره اینا برگردن پیش خودمون!
دیار سری تکون داد و گفت: به سلامتی، مبارک باشه!مشغول صحبت بودیم که یه نفر با صدای بلند وارد نشیمن شد: مشتلق بدین خان .
نگاهممون اون سمتی کشیده شد، دختر جوونی که لپ های سرخ شده اش و نفس نفس زدنش نشون از دویدنش داشت، نفسی تازه کرد و احمد خان گفت: چیشده دختر!
لبخندی زد و گفت: خبر خوب دارم خان! قدمش مبارک باشه، بچه آقا شاهرخ پسره!
احمد خان لبخند عمیقی زد، سرتکون داد و گفت: بگو گاو قربونی کنن، بین مردم آبادی پخش کنن؛ مشتلق توأم محفوظه!
دختر سری تکون داد و با لبخند رفت؛ دیار گفت: مبارک باشه! قدمش خیر باشه برامون.
همه انشالله زیرلبی گفتیم، دیار کمی تو جاش جا به جا شد و گفت: حالا که بچه اشون به دنیا اومده بهتر نیست کدورت رو کنار بذارین بفرستین دنبالشون بیان اینجا، گذشت کنین آقا جون بخاطر به دنیا اومدن این بچه، شاهرخ الان باید پیش خودمون باشه، شریک شادیش باشیم؛ نه اینطور ما اینجا اونا یه جا دیگه!
احمد خان دستی به ریشش کشید و گفت: اون پسر با ندونم کاری هاش آبروی منو برد! تو خونه امم بیاد دلم باهاش صاف نمیشه.
از جا بلند شد و رفت، نگاهی به دیار انداختم و آروم گفتم: حالا چی میشه؟
سر تکون داد و گفت: راضی میشه بالآخره!
برای استراحت کردن از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق خودمون! بغض تو گلوم نشسته بود، خوش حال بودم واسه طلعت(زن شاهرخ) و شاهرخ اما دلم واسه خودم میسوخت! اگه خدیجه خانوم نبود چند ماه دیگه بچه منم دنیا میومد! ولی الان من موندم و یه دنیا حسرت و ماه هایی که بی نتیجه گذروندم!
با همون بغض پیراهنی تنم کردم و موهام رو مرتب کردم و پوشوندم همون موقع دیار هم اومد، سعی کردم عادی و بدون بغض باشم! خودم رو با لباسام مشغول کردم و گفتم: چیشد؟ احمد خان راضی شد؟
سر تکون داد و گفت: راضی یا ناراضی فرستاد دنبالشون واسه فردا بیان!
لبخندی زدم و گفتم: به سلامتی، خوش قدمه این بچه!
بغض داشت خفه ام میکرد نکه حسودی کنم؛نه! منم فقط دلم میخواست بچه ام میبود و اینطور به قول اسرین بی ثمر نمیشدم!
دیار صدام کرد و گفت: منو نگاه!
با مکث سرم رو بالا گرفتم و به سختی لبخند زدم و گفتم: چیشده؟
-تو چی شده؟ چرا چشمات اینجوریه؟ حالت خوبه؟
کنترل اشکام رو از دست دادم و گفتم: نه! حالم خوب نیست، دلم غم داره غصه داره!
بینیم رو بالا کشیدم و سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: اگه اون روزا بیشتر میموندی پیشم اینطور نمیشد!
اولین بار بود که این حرفو به زبون میاوردم! سریع هم پشیمون شدم تا نگاه غمگینش رو دیدم!سرم رو انداختم پایین و گفتم: ببخشید...!من خودم به اندازه کافی بابت اون روزا ناراحت و شرمنده هستم! میدونم کم کاری کردم ولی خدای ماهم بزرگه منم که زنده ام! گفت: به وقتش بچه هم میاری از دستشون کلافه هم میشی!
شاکی گفتم: کو؟ کجاست؟ میدونی چند ماه گذشته و هیچی به هیچی؟!
چشم گرد کرد و گفت: ماهی بدنت باید برگرده به شرایط قبل یا نه؟! همون موقع هم بهت گفتم طول میکشه اما نشد نیست!نم نشسته زیر چشمام رو پاک کردم و بی حرف سر تکون دادم.
دیار شروع کرد به قلقلک دادنم و وسط خنده هامون برا اینک حواس منو پرت کنه گفت:
-آره دیگه، اول شاهرخ رو سر و سامون بدیم بعد اون خواهرت رو بفرستیم خونه بخت و برگشتنی افشار رو بیاریم تو راه و به قول تو هولش بدیم!
-تو که گفتی دخالت نکنم!
+الان فرق داره! خب دیگه بخند ماهی؛ خوشم نمیاد غصه دار ببینمت.
سرتکون دادم باشه ای گفتم!باهم از اتاق بیرون رفتیم اون شب احمد خان به مناسبت به دنیا اومدن نوه پسریش شام مفصلی به اهل عمارت داد، از خوش حالیشون خوش حال بودم! اونا هم خانواده ام بودن و بالاخره بعد چند وقت این خونه هم رنگ شادی گرفت!
فرداش احمد خان فرستاد دنبالشون، طلعت که اومد یه گوشه براش جا پهن کردن و از همون اول براش کباب و گرمیجات آوردن و خاتون هم دم به ساعت رازیانه دم میکرد که شیرش زیاد بشه!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هشتادودو
اما یک جمله ننجون منو به شک انداخت که گفت : بیچاره ها افتادن به دست و پا ؛ نمی دونن که کارشون از بیخ خراب شده ..
پرسیدم : چه کاری ؟ چی شده ؟ منظورتون چی بود ؟
نگاهی به نزاکت خانم کرد و اونم شونه هاشو بالا انداخت ..و رو کرد به من و گفت : آدمهای بد؛ بیچاره میشن دیگه ..به غیر این چی می تونه باشه ؟
گفتم : ننجون تو رو خدا راستشو بهم بگین چی شده ؟
ماجون برای بردن فخرالزمان نیومده ؟
گفت : ای ننه جان من چه بدونم برای چی اومده برو بگیر بخواب ..اینقدر حرف نزن برات خوب نیست ..
باید سر در میاوردم ..
ننجون در رو از تو بسته بود با همون ژاکتی که تنم بود یک دستی چادر رو از دور کمر نزاکت خانم کشیدم و انداختم سرم و با سرعت قبل از اینکه بتونن جلومو بگیرن از در بیرون زدم و خودمو رسوندم به اونا ..
فخرالزمان داد زد تو اومدی برای چی برگرد ؛ بهت میگم برگرد تو مریضی ..
گفتم : منم حرف دارم ..
اینا خیلی بهم بدی کردن ..یکی باید بهشون بگه که چقدر اشتباه می کنن . اصلا برای چی اومدن دوباره تن ما رو به لرزونن ؟
در حالیکه که فخرالزمان سعی داشت منو برگردونه.سیمدخت گفت : ای سودا تو رو خدا ما رو ببخش با اینکه که کاری نکردیم و نمی خواستیم از پنجره بیفتی ..حرف اینا رو بارو نکن داداشم توی مرگ پدر و برادرت دخلی نداشت قسم می خوره ..
توی زندان اونا رو تیر بارون کردن به داداشم مربوط نمیشه ..
فخرالزمان فریاد زد گمشین ..از اینجا برین عوضی ها ..دارم بهتون التماس می کنم نزارین ای سودا بفهمه ؛تو چطوری می تونی اینقدر بی رحم باشی ..شما ها پست ترین آدم هایی هستین که تا حالا دیدم و شناختم ..گمشین ..
مش اکبر اینا رو بیرون کن ..زود باش دیگه ام کسی رو راه نده ..
من همینطور ایستاده بودم ..
نمی تونستم بفهمم چیزی که اونا چند لحظه ی قبل گفته بودن راسته یا دروغ ؛؛ موهای بدنم راست شده بود و می لرزیدم..
زبونم بند اومده بود و قدرت اینکه چیزی بپرسم رو نداشتم ..
نزاکت خانم با چوب و ننجون به طرفشون حمله کردن و اونا هم سوار کالسکه شدن و راه افتادن و حوض رو دور زدن و رفتن ...فخرالزمان منو گرفته بود و می گفت : چیزی نیست ..حرف مفت زدن ..باور نکن ..بیا بریم توی اتاق الان سرما می خوردی ..چیزی نیست ...
آروم همراهش رفتیم به ساختمون ..
یکراست خودمو کردم زیر کرسی و سرمو گذاشتم روی بالش ..دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم می ترسیدم چیزی بپرسم و حرفی رو که از سیمدخت شنیده بودم راست باشه ...
نزاکت یک لیوان دستش بود هم می زد و به زور می خواست به خوردم بده ..فخرالزمان و ننجون ساکت شده بودن و این برای من نشونه ی خوبی نداشت ..
حتی دلم نمی خواست گریه کنم..
نمی دونم چقدر طول کشید که به همون حال مات و مبهوت در حالیکه سرم روی بالش بود موندم..
فخرالزمان کنارم نشسته بود و فقط نوازشم می کرد و ننجون مرتب می گفت بزن توی صورتش باید گریه کنه وگرنه دق بالا میاره..بزنش..
کاش یکی رو میاوردیم روضه می خوند تا بغضش بترکه ..
فخرالدوله بالای سرش عزا نگیر یک کاری بکن..نزار به این حالت بمونه.
فخرالزمان با گریه گفت : الهی بمیرم برات می دونم چقدر ناراحتی به خدا مریض بودی نمیشد بهت بگیم ؛پاشو بشین قربونت برم غصه نخور کاریه که شده..نزاکت بیا کمک کن ای سودا رو بلند کنیم بشینه ..؛
ننجون گفت:حالا بزن توی گوشش بزن ..
فخرالزمان گفت: نمی تونم ..این طفلک بهاندازه ی کافی این مدت کتک خورده ..ای سودا ؟ عزیزم گریه کن می دونم برات سخته..
منم وقتی مادرم رو از دست دادم همینطور بودم..ما تو رو درک می کنیم ..
ننجون با صدای بلند گفت بتول خانم اون قران رو بیار..تو بلدی ؛ با صدای بلند بخون ..
بتول خانم شروع کرد به خوندن ..و ننجون راست می گفت بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم ..چنان زار گریستم که همه رو به گریه انداختم ..
من همیشه فکر می کردم آتا یک آدم جاودانیه و تا ابد زنده می مونه..هرگز تصور مرگ اونو نداشتم اونم به این شکل که توی زندان تیر بارونش کنن ..
یاد تکین افتادم و نمی تونستم مرگ شو قبول کنم که دیگه اون توی این دنیا نیست ..
یکم بعد ننجون زیر بغلم رو گرفت و گفت ؛بیا دختر جونم ؛خدا بهت صبر بده ..بیا کمکت کنم وضوی جبیره بگیر..
اگر بلد نیستی من بهت یاد میدم تو الان باید برای پدر و برادرت نماز بخونی..بزار روحشون شاد بشه ..
پاشو و به خود خدا توکل کن ..ازش صبر بخواه که جز این چاره ای نداری مادر به خودش پناه ببر ...
مدتی گذشت , روزهای تلخ بدی رو میگذروندم ,نه با کسی حرف می زدم و نه درست می تونستم غذا بخوردم ..و هر وقت فخرالزمان می خواست چیزی بگه رومو بر می گردوندم و اون می فهمید که اصلا حوصله ندارم ..آخه از زمین و زمان شاکی بودم ..
از اینکه همون موقع بهم نگفتن ماجرا چیه ,, از اینکه هنوز نمی دونستم ایلخان پیشم بود یا نه..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادودو
مصطفی گفت ازش شکایت کرده که البته من به حرفش شک کردم ...بعید میدونستم مصطفی با یکشکایت خشک و خالی کوتاه بیاد ! تنها چیزی که این وسط مشکل داشت کابوس هایی بود که شبا میدیدم و احتمال میدادمبخاطر قرص هایی بود که میخوردم ...
هر شب خواب میدم از پرتگاه بلندی پرت میشم پایین ...یا داخل یک سیاهی مطلق فرو میرفتم که سر و تهش ناپیدا بود ...
هر بار هم با جیغ از خواب بیدار میشدم ...
مصطفی نگران حالم شده بود ک گفت بریم شهر پیش روانپزشک شاید حرف زدن باعث بشه حالم بهتر بشه ...
اولش با اخم و تَخم پیشنهادش رو رد کردم
ولی وقتی کابوسها بیشتر میشد دیگه خودمم کوتاه اومدم و گفتم بریم ...
مثل این یک هفته مصطفی با سینی صبحانه به اتاق اومد و کنارمنشست ،نفس خسته ای بیرون فرستادم که گفت :_امشب دیگه از اون قرصا نخور ! سرم رو تکون دادم و گفتم :
_نمیتونم ... وقتی نمیخورمحس میکنم دارن اعضای بدنمو از هم جدا میکنن ...
اخم کرد و زیر لب چیزی گفت گه منمتوجه نشدم ...بعد ادامه داد:
_فردا بریم شهر پیش روانپزشک باهاش صحبت کن شاید یه چاره ای پیدا کنه..
دوباره تو اون جلد بد خلقم فرو رفتم و با بغض گفتم :_من روانی نیستم که هی میگی روانپزشک ... دوسه روز صبر کن اگه چیزی شد منو ببر تیمارستان بستری کن ...
حتی خودمم نمیدونستم این بدخلقی از کجا اومده بود و چجوری جرئت کرده بودم و با مصطفی اینجوری حرف زدم !
دمی گرفت و با اخم گفت :_باز شروع نکن آوین !۵۰ بار درباره این موضوع حرف زدیم !
مگه من گفتم تو دور از جون روانی هستی ؟
میگم بریمصحبت کن اگر چیزی هست خوب بشه اینجوری هم خودت دیگه عذاب نمیکشی و هم منو با دیدن این حالت عذاب نمیدی!
سرم رو به سمت دیگری گرفتم که چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت :
_به مننگاه کن !منکه بدتو نمیخوام !
امشبم دیگه حق نداری از اون قرصا بخوری میرم پیش مامانم از اون دمنوشا برات میگیرم
حداقل بهتر هست !
باشه ی آرومی گفتم که خم شد و اول قرص های کنار تخت رو برداشت و داخل جیبش فرو کرد و بعد از روی تخت بلند شد و گفت :
_بمون من میرم سریع میام ...
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم و بعد از رفتنش از روی تخت بلند شدم ..
وقتی مطمئن شدم از خونه بیرون رفته از اتاق بیرون رفتم و چرخی داخل خونه زدم ...
تو این مدت بخاطر مریض بودنم بیشتر وقتا مصطفی میرفت خونه ی مامانش برامون غذا می آورد ....حتی ظرفا رو هم خودش میشست و نمیزاشت من کاری کنم ...
همینطور که ایستاده بودم چهره ی خودم رو داخل آینه دیدم ..البته بعد از یکهفته !
زیر چشمام گود رفته بود و لبم از خشکی ترک برداشته بود ...
موهام ژولیده بود و رنگم پریده بود ،واقعا مصطفی صبر زیادی داشت که منو با این ریخت و قیافه این چند روز تحمل کرده بود ...
هر کس دیگه ای جای مصطفی بود منو میبرد خونه مامانم میگفت تا خوب نشدی نیا !
نفسی بیرون فرستادم و راهی حموم شدم
آبی به سر و صورتم زدم و بیرون رفتم ،
موهام رو شونه کشیدمو با کش بالای سرم بستم و کمی از کرم دست سازی که مامان قبلاًبرام درست کرده بود به دستمزدم ...
حدودا نیم ساعتی گذشت که در خونه باز شد مصطفی اومد، سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم کنار مصطفی مادرش هم با ابروهای گره خورده کنارش ایستاده...
لبخند زورکی زدم و سلامی کردم که با سردی جوابم رو داد،بعد روبه مصطفی برگشت و گفت :
_پسرم برو مغازه چیزایی که تو راه بهت گفتمبخر بیا...مصطفی نگاه نگرانی به مادرش انداخت اما مادرش با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که مصطفی ناچار از خونه بیرون رفت ...
بعد از رفتنش مادرش نگاهی به من انداخت و با تشر گفت :_همونجا میخوای بر و بر من نگاه کنی ؟بیا اینا رو بگیر عروس !
تو دلم گفتم امروز قراره بدبخت بشم !
بعد سری تکون دادمو به سمتش رفتم و دو کیسه ای که دستش بود رو ازش گرفتم..
وارد آشپزخونه شد و نچ نچی کرد ،آشپزخونه کاملا تمیز بود به لطف مصطفی واقعا نمیدونستم بخاطر چی داره نچ نچ میکنه...
نگاهی به دور و برش انداخت و روبه منچرخید و گفت :_این چه وضعشه ؟
کیسه ها رو روی میز گذاشتم و متعجب پرسیدم :_چی ؟
اخم کرده و طلب کار گفت :
_پسر من مگه دکتره که هر سری باید بخاطر تو یه پاش بیمارستان باشه یا خونه تا از تو مریض داری کنه ؟!
لب از هم باز کردم تا چیزی بگم که با تشر گفت :_هیچی نمیخوامبشنوم!
یعنی چی یک هفتست بجای اینکه تو خونش غذا بخوره میاد پیش ما ؟بچمپوست و استخون شده !اومد گرفتت چون دلش به حالت سوخت !
دیگه از دلسوزیش سوء استفاده نکن!
شوک زده گفتم :_من .. منکه از قصد مریض نشدم...چادرش رو از روی سرش برداشت و گفت :
_یا از قصد یا بدون قصد !بچه ی من الان وقت پدر شدنش هست نه مریض داری !
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_هشتادودو
گفتم کشیک بده همون حوالی بلاخره سرو کلش پیدا میشه ،شکل و شمایلشو گفتم یه مرد حدودا چهل ساله قد بلند، چهارشونه درشت اندام ..با موهای فرو پرپشت ..صورتی سبزه که همیشه یه کاپشن چرم تنشه!
بهزاد بهم قول داد هروقت از اینجا رفت بره سراغ الیاس ..بعد برام نیمرو پخت و آورد ! تشکر کردمو با ولع غذامو خوردم. .فکر اینکه بابک تا سال شاپور کاری باهم نداره دلمو قرص میکرد تا اون موقع میتونستم حتما خودمو از این مهلکه نجات بدم !حتما الیاس کمکم میکرد ! الیاس تنها مرد شریفی بود که میشناختم !
غروب شد،هوا کم کم داست تاریک میشد. .رو کردم به بهزاد_:ژاله نگرانت نشه ؟
_:میرم حالا !
تشکر کردم و رفتم اتاقم !کمی بعد صدای بسته شدن در حیاط رو شنیدم فهمیدم بهزاد رفت !
رفتم تو اتاقم. .کنار شاهرخ خوابیدم. .گشنش بود. پیراهنمو دادم بالا که شیرش بدم. چشمهام داشت سنگین میشد ..بین خواب و بیداری بودم که دیدم در اتاقم باز شد و بابک اومد تو و درو بست. ..
مضطرب بلندشدم پیراهنمو مرتب کردم !
پوزخندی برام زد_:راحت باش !
_:نیستم ! وقتی تو پیشمی راحت نیستم !
اومد نزدیکتر دستی روی موهای شاهرخ کشید..
_: جفته پدرشه ! انگار اصلا خودشه
بعدبا آب و تاب گفت_:نه یا ده سالم بود شاپور دنیا اومد و یهو شد چشم و چراغ آقام ..از همون روزها فهمیدم چیزهایی که من میخوامو به سختی براشون تلاش میکنم مثل آب خوردن تقدیم شاپور میشه چراااا؟ چون آقا نور چشمی بود.ته تغاری بود ...الیاس و آقام لوسش کرده بودن. .انگار فقط اون بوددو من به چشم نمی اومدم ...برای همین شاپور و کشیدم به این راه ..تا زیر دستم باشه،تا بهم فقط چشم بگه ...
از روی ناراحتی دندون ها رو هم کلید کردم_:تا عقدت رو خالی کنی. .؟
_:عقده ؟؟! آره راست میگی عقده! واقعا الیاس و پدرم منو عقده ای بار آورن
_:میشه بری ؟ تو قول دادی تا سال برادرت کاری به من نداشته باشی..
_:من قول دادم تا سال برادرم باهات ازدواج نکنم ..وگرنه نگفتم قراره باهات کاری قراره نداشته باشم ..
وحشت رخنه کرد تو بند بند وجودم ..متاسف و هراسون نگاهی بهش کردم...
متوجه وحشت تو چشمهام شد ،خندید_:چیهه؟
_:تو میخوای چیکار کنی ؟
_نترس با تو کاری ندارم فعلا میخوام با برادر زادم بخوابم...
سریع رفتم و شاهرخ رو بغل گرفتم..
_:ما میریم که شما راحت بخوابید...
برگشتم برم که بازومو گرفت ..دستش پررزور بود. بازوم درد گرفت و اون هر لحظه فشاردستشو بیشترو بیشتر کرد،
از درد چینی بین پیشونیم نشست ولی صدام در نیومد. .
_:با من لج بازی کنی آخرش بلایی سرت میاد که سر شوهر یاغیت اومد،حرفشو تو ذهنم حلاجی کردم ..فکر کردم اشتباه شنیدم. .
_:چی گفتی ؟؟ همون بلا که سررشوهرم اومد ؟ تو یعنی خبر داشتی ؟؟
ناامید خیره شدم بهش. .بغضی سنگینی چنگ زد به گلوم و داشت خفم میکرد. .چونم میلرزید...منتظر بودم هرچیزی بگه جز اون چیزی که تو ذهنم داشت جولان میداد. .
_:آره بلا ! شاپور تاوان سرکشی از منو پس داد ! خیلی خوب رامم شده بود ولی از وقتی با تو ازدواج کرد دیگه برام سر خم نکرد ..شدهفت پشت غریبه. آخرشم برنامه مهمی رو لو داد . خراب کاری کرد. خودش خواست حذفش کنم،گریه داغم گونمو خیس کرد. .
_:حذفش کنی ؟؟ یعنی. ..یعنی تو شاپور رو ...پدر این بچه رو. .کشتی ؟؟
بابک کلافه شد،مشتی محکم رو زمین کوبید_:اااه ...مهم نیست کی کشته،مهم اینه به خاطر حماقت خودش کشته شد.
_:داد زدم.
_:پرسیدم تو شاپور رو کشتی. .؟؟
_:وقتی کاسه کوزه اسکندرو بهم زد،باهامون همکاری نکرد ...نصف جنس های اسکندر لو رفت ...اسکندر ازم فقط یه اسم خواست !من و الیاس زیر دست اسکندریممم نمیشد بهش نه گفت !
رفتم نزدیکتر. ..با یه دستم شاهرخ رو گرفتم و با یه دست دیگم از یقه بابک کشیدم. .
_:تو به اون مرتیکه گفتی شاپور رو بکشه ؟ شوهرمو به کشتن دادی سر حسادتت !
بابک بهم ریخت،با پشت دستش زد تو دهنم ..مزه شور خون عصبی ترم کرد. خوون آبه دهنمو تف کردم تو صورت بابک. ..با گریه خواستم از اتاق برم بیرون که سریع دوید سمت درو ..روبه روم وایساد.
_:نهه ...تو نباید بری ...یعنی نمیزارم بری ...از عصبانیت گونه هام داشت میسوخت انگار که تب کرده باشم .._:ولی من میرم !
_:به پسر خالت فکر کن ! اسمش چی بود ؟ آهان ابراهیم. .بری ..دخلش اومده ..مستاصل گریه کردم-:مهم نیست !
هرچند جگرم میسوخت وقتی این حرفو میزدم چطور برام مهم نباشه یه ادم بی گناه که تقصیرش فقط دوست داشتن من بود باید الان تاوان میداد!
از جلوی در رفت کنار_:بفرمااا برووو ..ولی عواقب این رفتن به عهده خودته ...
با گریه از اتاق رفتم بیرون،بابک درو محکم بست..تو نشیمن کوچک روی کاناپه خودمو رها کردم ..نگاهی به صورت مظلوم پسرمم کردم و به هق هق افتادم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادودو
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق ارش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه…….شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود ارش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یکم که آروم شدم آب دهنمو قورت دادمو گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو دراورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..از پشت پرده ی اشک ارش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرمو نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……هر سه عکس یکی بودن فقط ژست ارش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقد شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،اگه نبودی که خودتو قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم انقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون ارش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از ازش طلاق بگیر،خودتو ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودمو به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسممو صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،ارش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بلاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خاستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم ارش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدامو نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..منو که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا انقد پریشونی؟گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودمو توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستشو توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟شاید میخواد تورو نسبت به ارش دلسرد کنه تا طلاق بگیر ی و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساشو دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم ادم خوبی نیست،ببین گل مرجان ارش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجشو چطور بدم فک میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟زری به مهربونی خودشو بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،
زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمونو با سختی بریدن.......
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_هشتادودو
احد و عسگر و عیسی به پیشنهاد اقاشون مغازه های خوار و بار فروشی باز کردن تا بتونن محصولات زمین هایی که توی ده داشتن رو هم اونجا بفروشن و خداروشکر توی همین مدت کم کارشون خوب گرفته بود و حسابی راضی بودن.
مراسم طوطی رو با پس اندازی که پسر ها از قبل داشتن گرفتیم و عمه و اقا صفدر از همه چیز بهترینش رو خریده بودن. اون روز از صبح زود ارایشگر به خونمون اومده بود تا صورت هامون رو اصلاح کنه و یه کم سرخاب سفیداب به صورت هامون بزنه. طوطی زیر باز نمیرفت که صورتش رو اصلاح کنه و میگفت از اقام و داداشام خجالت میکشم... تا عمه به زور مجبورش کرد جلوی ارایشگر بشینه و اون صورتش رو بند انداخت. چهره ی طوطی خیلی عوض شد و زیباتر از قبلش شد. لباس سفیدی که خیاط دوخته بود تنش کرد و چادر سفیدی که عمه براش بریده بود روی سرش انداخت. برعکس ما مهمون های خانواده ی اسد زیاد بودن و همشون با هدیه های بزرگی وارد خونه میشدن. اسد هم اون شب خوشتیپ تر از قبل شده بود و مشخص بود که دل طوطی براش ضعف میره. بلاخره بعد از این که همه ی مهمون ها اومدن طوطی و اسد بالای سفره عقدی کهمن و جاری هام انداخته بودیم نشستن و...عاقد خطبه ی عقد رو خوند. طوطی خیلی خجالتی بود و با صدایی که از ته چاه میومد بله رو داد و بعد از اون هم اسد بله رو داد و به هم محرم شدن. خانواده ی اسد طلاهای سنگینی برای طوطی خریده بودن ولی خب عمه و پسرهاشم کم نذاشته بودن و کادو های خوبی به دختر و دامادشون دادن. تا نیمه های شب مهمون ها خونه ی ما بودن و زنونه مردونه از هم جدا شده بودن و زن ها دایره میزدن و میرقصیدن. فامیل های اسد طوطی رو به زور از جاش بلند کردن تا برقصه و منم با شکمم که دیگه بزرگ شده بود کم باهاش نرقصیدم خیلی به خاطر طوطی خوشحال بودم دختر خیلی خوبی بود و لیاقت چنین شوهری رو داشت. اون شب گذشت و روز بعد کامل مشغول تمیز کردن خونه بودیم و پس فردای عقد طوطی ،مادرشوهرش ازمون برای ناهار دعوت کرد و سفره ی رنگینی برامون انداخته بود. خیلی خودشون رو توی زحمت مینداختن و همیشه مارو شرمنده میکردن. اونجا باز هم به طوطی کادو دادن و مشخص بود که عروس رو روی چشم هاشون میذارن رفتارشون با زن عمو شهناز و عروس های دیگشون هم خیلی خوب بود و خیلی قدر زن رو میدونستن. اونجا بود که باز هم تفاوت هایی که با خونواده ی اقا جونم داشتن جلوی چشمم اومد. اینقدر مرد سالار بودن که زن رو انسان حساب نمیکردن و فکر میکردن که زن ها کنیزشونن. با یاداوری خونه ی اقا جون یاد ننه همدمم افتادم دل خوشی ازش نداشتم ولی خب هرچی بود منو به دنیا اورده بود. کنار زن عمو نشستم و گفتم زن عمو چه خبر از ننه و داداش هام ؟ حالشون خوبه؟ زن عمو جواب داد خوبن دخترم. برادر هات پسرای خوبین و توی خونه ای که کار میکنن حسابی دوسشون دارن، بهشون میرسن. حتی صاحب خونه به ننه همدمت گفته پسراتو میفرستم درس و مشق یاد بگیرن. خداروشکری گفتم و ادامه دادم ننه همدمم چی اون وضعیتش چجوریه؟ زن عمو گفت زندگیشو میکنه قدر ندونست عروس خونه ی خاج رمضان بود اونجا خانمی میکرد ولی قدر ندونست و با اون همه دسیسه ای که چید اخر خودشو بدبخت کرد. یه مقداری از پول هایی که احد هر هفته بهم میداد و توی لباسم بود در اوردم و رو به زن عمو گفتم اگه به اونجا سر زدی اینو از طرف خودت بهشون بده شاید احتیاج داشته باشن. زن عمو گفت نیازی نیست دخترم مزد خوبی میگیرن منم کمکشون میکنم. پول رو کف دست زن عمو گذاشتم و گفنم خیلی دلم میخواد ببینمشون ولی میدونم اگه ننه همدمم بفهمه برگشتم شهر زندگی رو به دهنم زهر میکنه ولی خب این کمترین کاریه که میتونم براشون بکنم برای اونم نباشه برای برادر هام میکنم این پول رو به دستشون برسون. زن عمو به اجبار پول رو گرفت و توی جورابش گذاشت. از اون روز به بعد گه گاهی مقداری از پول تو جیبی های خودم رو به زن عمو میدادم تا به دست ننه همدمم برسونه. عمه مشغول خرید جهیزیه ی طوطی بود و شوهر عمه یکی دیگه از زمین هاشو فروخته بود ولی خب نتونستن همه چیز رو بخرن میخواست زمین دوم رو بفروشه که پسرها اجازه ندادن و از پولی که از مغازه هاشون در می اوردن برای طوطی جهیزیه خریدن. خانواده ی اسد اصرار داشتن که هر چه زودتر عروسی بگیرن ولی خب خرید جهیزیه طول میکشید و من تقریبا نه ماهه بودم که قرار مدار عروسی گذاشته شد. خیلی سنگین شده بودم و توی هیچ کاری نمیتونستم کمک کنم.
عمه و جاری هام بیشتر از خودم به فکرم بودن و اگه میخواستم کاری کنم جلوم رو میگرفتن. پدر اسد خونه کناریشون رو برای اسد و طوطی خریده بود چون بقیه ی پسرهاش هم توی همون محله خونه داشتن و میخواست که بچه هاش نزدیک به هم باشن.پنج روز به عروسی مونده بود که وسایل طوطی رو سوار گاری کردن و به سمت خونه اش راه افتادن.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادودو
چندثانیه سکوت کرد و سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم میخواست چیزی بگه اما به زبون نیاورد...
چشمامو ریز کردم و گفتم:چیزی میخواستی بگی سیکنه؟انگار حرف من تورو به فکر برد درسته؟
سکینه نفسشو بیرون داد وگفت:چیبگم خانم..اینجاتوی عمارت وخانه های اربابی اگر عروسعمارت پسر نیاره حرف وحدیث پشتش زیاده چندین ساله من توی اینخونه ها کار میکنم و ندیدم عروس عمارتی رو که دلش دختر بخواد..من صلاحِ شمارو میخوام خانم،باید پسردار بشی تا جای پات توی عمارت محکم بشه.. اینجا به عروسی که دختر بزاد بها نمیدن ..حرفای سکینه مثل پتکی بود که به سرم میخورد میدونستم حرف های سکینه بیراه نیست اما فکرنمیکردم تااین حد جدی باشه.. سکینه دستشو روی سر پسرش کشید وگفت:از من میشنوی به فکر پسردار شدن باش ..بعدکه پسر آوردی و خیالت راحت شد دختر دارهم میشی با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من چیکار میتونم بکنم سکینه؟من نه مادر داشتم ونه پدر نه خواهر و نه برادر هیچی نمیدونم توکمکم کن سکینه.. صداشو کمی آروم کرد و گفت:شنیدم تو ماه های اول میشه با بعضی دارو و دمنوش ها دخترو پسر بودن بچه رو تعیین کرد خداروشکر شماهمکه ماه های اولته...
حرف سکینه رو قطع کردم وگفتم:برای بچه ضرر که نداره؟سکینهگفت:نه خانم اما منم فقط شنیدم...ایندمنوشها خیلی گرونه و باید از شهر بگیری...اب دهنموقورت دادم و فکرم خیلی مشغول شد..اما من چطور میتونستم از شهر دارو تهیه کنم؟نمیدونستم چرا حرف های سکینه اینقدر روم تاثیر گذاشت و ذهنمو فقط به سمت پسردار شدن کشوند انگار سکینه رو خدا برای من فرستاده بود تا چشم وگوشم رو به حقیقت باز کنه و بدونم و بفهمم باید چیکارکنم اونروز همه ی فکرم درگیر این شد که چطور طبق گفته ی سکینه دارو دمنوش بگیرم تا بتونم از پسردار شدنم مطمئن بشم... برگشتم به اتاقم فرهاد هنوز خواب بود و با صدای باز و بسته شدن در چشماشو کمی باز کرد ونگاهم کرد ..لبخندی بهش زدم ومیخواستم حرفای سیکنه رو بهش بزنم اما پشیمون شدم مطمئن بودم فرهاد همه ی این حرفاروانکار میکنه و به منم اجازه ی هیچ کاری رو نمیده.. پس بهترین راه این بود که پنهانی و به کمک سکینه به هدفم برسم.. فرهاد با صدای خواب الودش گفت:چرا ماتت برده ریحان؟بهچی فکر میکنی؟
با صدای فرهاد به خودم اومدم و رفتم کنارش نشستم و برای اینکه جواب سوالاتشو ندم گفتم:هنوز که خوابی فرهادخان بلندشو هوا داره تاریک میشه فرهاد کـش و قوسی به بدنش داد و از جا بلند شد و روی تخت نشست و گفت:فکر نکنی نفهمیدم جواب سوالمو ندادی خانم!خندیدم و ازاینکه فرهاد اینقدر زرنگ و دقیق بود ته دلم خالی شد بااین همه دقت و زرنگی فرهاد چطور میتونستم پنهانی کاری انجام بدم؟
فکرهای مختلفی میومد توی ذهنم و باید برای انتخاب یه راه درست با سکینه مشورت میکردم..اون بهترین کسی بود که توی این شرایط میتونست کمکم کنه و از همه مهمتر من بهش اعتماد داشتم!!!
پی فرصت مناسبی بودم تا باسکینه خلوت کنم و باهم نقشه ای بکشیم.. توی اون روزا سکینه نمیتونست به اتاق من بیاد و باید میرفتم پیشش تاراهی پیدا کنم ...نباید اون روزا رو از دست میدادم واگر ماه های اول میگذشت دیگه نمیتونستم کاری انجام بدم ...
یه روز صبحزود که فرهاد از اتاق رفت بیرون من زودتر از همیشه از خواب بیدارشدم و اماده شدم تا برم پیش سکینه اما منتظر موندم تا آقاکاظم برای رسیدگی به کارهای عمارت از اتاقشون بیاد بیرون وبعد من برم پیش سکینه... نمیخواستم دوباره مزاحمشون باشم نیم ساعتی پشت پنجره منتظر موندمو بادیدن اقاکاظم لبخند روی لـب هام نشست پرده رو انداختم و به سمت اتاق سکینه رفتم
نمیخواستم کسی متوجه من بشه که صبح به اون زودی از اتاقم زدم بیرون و به اتاق سکینه رفتم...از خلوت بودن حیاط که مطمئن شدم باقدم هایی تند خودمو به اونجا رسوندم چند ضربه به در زدم و خودمو انداختم توی اتاق سکینه ...باتعجب نگاهم میکرد و من نفس نفس میزدم دستمو گذاشتم روی قفسه سینم و با جملاتی بریده بریده گفتم:منو ببخش سکینه،مجبور شدم اینجوری بیام داخل تا کسی منو نبینه...
سکینه که چندروزی از زایمانش گذشته بود و حالا خیلی بهتر شده بود نزدیکم شد وگفت:اختیار داری خانم اینجا خونه خودته به روی زیرانداز اشاره کردوگفت:بفرما اونجا بشین تا یک لیوان اب برات بیارم.. اروم اروم رفتم به سمت پشتی وزیراندازی که سکینه اشاره کرد وهمونجا نشستم ...
پسر سکینه درست روبروم خوابونده شده بود انگشتمو روی لپش کشیدم و به سکینه گفتم:بلاخره اسمی براش انتخاب کردین؟
سکینه درحال آوردن لیوان اب بود که گفت:بله خانم بااجازتون اسمش رو محمد گذاشتیم...من وکاظم هردو این اسمو خیلی دوست داریم...به صورت محمدنگاه کردم و لبخندی زدم وزیرلب گفتم:محمد چه اسم قشنگی..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هشتادودو
ده روز از به دنیا اومدن پسرم گذشت، ارباب اسمش رو خشایار گذاشت و براش یه گاو قربونی کرد ،ولی چون خان ننه و بقیه نبودن و منم دست تنها بودم گوشتش رو بین مردم روستا تقسیم کرد...
ارباب به خان ننه پیغام فرستاد که یکی دوماه برگرده روستا تا همگی باهم بریم شهر،
اونم گفته بود من دیگه نمیتونم برگردم تو اون روستا و از بوی دام و پهنِ گاو حالم بهم میخوره و دیگه برنمی گردم، تو هم اگه تونستی از اونجا دل بکنی بیا،وگرنه بمون همونجا..
وقتی خان بابا داشت این حرفها رو به ارسلان میزد من نمیدونستم از این همه تغییر و شهر نشینی یهویی بخندم یا گریه کنم،ولی خان بابا دل شکسته و ناراحت گفت تو پا سوز من نشو ، دست زن و بچه ات رو بگیر برو ،من کلا قید شهر رفتنو زدم، اصلا دلم نمیخواد زنی که بعد از ۴۵سال زندگی انقدر راحت منو تنها گذاشت رو ببینم ،تا الان هم آب نبود وگرنه شنا گر ماهری بود...
ارسلان گفت آخه خان اینجا موندن هم دیگه فایده نداره ،ما همه چی رو فروختیم و به جز این خونه و چند تا گاو و گوسفند که چیزی برامون نمونده،بهتر شما هم دل از اینجا ببُری و همه باهم بریم...
اما ارباب به خاطر رفتار خان ننه افتاده بود رو دنده ی لج و با حالت کنایه و مسخره میگفت من دلم نمیخواد دیگه اون پیرزن شهری رو ببینم،حالا از بوی روستا حالش بهم میخوره عجباااا...
ارسلان اون روز هر کاری کرد ارباب راضی به ترک کردن روستا نشد،منم به ارسلان گفتم بزار چند وقت بگذره و حرفهای خان ننه رو فراموش کنه حتما راضی به رفتن میشه..
از اینکه خان ننه به همین راحتی رنگ عوض کرده بود و دیگه پا تو روستا نمی ذاشت لج همه رو درآورده بود و با این حرف و حرکتش باعث کفری شدن بقیه شده بود،اما چاره ای نبود و باید تا راضی شدن ارباب صبر میکردیم و نمیشد پیر مرد رو تو این خونه تنها گذاشت و امیدمون به این بود که بلاخره خان بابا حرفهای زنش رو فراموش کنه و بتونه دل از اینجا بکنه،اما از اونجایی که چند ماه بود که خان ننه رفته بود و هیچ سراغی از شوهرش نگرفته بود باعث شد که خان بابا کلا از رفتن منصرف بشه و تنها موندن تو پیری رو به زندگی با خان ننه ترجیح بده...
ولی مدام اصرار به رفتن ما داشت و تاکید میکرد با وجود مش غلام و مش قربون که کارگر های عمارت بودن میتونه از پس خودش بر بیاد و احتیاج نیست ما تو روستا بمونیم،اما مگه آدم دلش میومد خان بابا رو تنها بزاره و بره،پس منم از رفتن منصرف شدمو قرار شد بمونیم تو روستا..
حالا که کسی نبود با خیال راحت به کارها رسیدگی میکردم و بعضی روزها غروب دست بچه هامو میگرفتم و به خانواده ام سر میزدمو روزگار رو در آرامش میگذروندم ،دوباره درس دادن به سهراب و سیاوش رو شروع کردم و کلاس اول رو خودم بهشون یاد دادم و فقط رفتن شهر و امتحان دادن و قبول شدن...
یک سال از رفتن خان ننه و بقیه می گذشت که بالاخره خان ننه و با اردلان و زری اومدن روستا که ارباب رو راضی به رفتن کنن،هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم، خان ننه در حالی که از ماشین پیاده میشد با دستمال سفید ابریشمی جلوی دهن و بینیشو گرفته بود که بوی روستا اذیتش نکنه بعد
با افاده ای که مخصوص ملکه ها بود قدم برمی داشت، دیگه از اون لباس محلی خبری نبود و حالا مثل شهری ها لباس پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود،بچه ها رفتن استقبالش و پریدن بغلش، با پیف پیفی که کرد بچه ها رو از خودش دور کرد و گفت چند وقته حموم نرفتید،چرک و کثافت از سر روتون میباره،معلوم نیست این مادرتون سرش کجا گرمه که شما رو انقدر شلخته و کثیف ول کرده به حال خودتون...
پرفتم جلو زری رو بغل کردمو به بقیه سلام کردم،از ترس ضایع نشدن فقط با خان ننه دست دادم،اونم یه چپ چپ نگام کرد و بدون هیچ حرفی رفت سمت خونه...
زری از پشت سر یه شکلک براش در آورد و همینطور که میرفتیم تو گفت چی شد ؟کی می آیید پس؟
گفتم فعلا معلوم نیست خان میل به رفتن نداره..
زری گفت ای کاش ما هم نمی رفتیم شهر و اینجا می موندیم، بخدا هر چقدر از این پیرزن دور باشی انقدر راحتی...
گفتم برای دلخوشی من میگی؟
زری آهی کشید و گفت نه بخدا این زن پدر ما رو در آورده...
زری همینطور که تند تند داشت خبرها رو میداد یهو صدای جیغ خان ننه بلند شد
از ترس سریع پا تند کردیم و دویدیم سمت خونه،خان ننه رو دیدیم که داره جیغ و داد میکنه و با نوک کفشاش به در اتاق خان بابا میکوبه،اما خان قصد باز کردن درو نداشت و مثل همیشه آروم ولی پر صلابت گفت ،تا الان هر جایی بودی برگرد همون جا...
خان ننه در میزد و میگفت خوب خودت دلت نمی خواست بیایی،خودت اصرار کردی که برم، حالا سر پیری این اداها چیه که در میاری مگه بچه شدی؟
خان بابا گفت خداروشکر که فهمیدی پیر شدی ولی داری ادای جوونها رو در میاری، یک سالِ رفتی تازه فیلت یاد هندوستان کرده و یادت افتاده شوهر داری،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هشتادودو
گفت به به تا حالا همچین آبگوشتی فکر نکنم خورده باشم و اونروز بهترین روز اتفاق زندگی برای من و حاجی بود... یعنی یه جورایی زندگیمون به حاج خلیل گره خورد ،اون روز حاجی رو تا شب پیش خودمون نگه داشتیم ،شب براش مرغ ترش درست کردم.. گفتم :میخوام با دست پختم بیشتر آشنا بشی و از همونجا بود که خدا تمام درهای بسته رو به روم باز کرد..
اون شب که حاجی داشت میرفت گفت :رضا بهتره به فکر یک خونه بزرگتر باشی، اینجا چیه ! من به تو پول قرض میدم،اما بگرد یه خونه چهار پنج اتاقه پیدا کن ،جایی که دخترو پسرهای من راحت باشن!
رضا گفت آخه حاجی از کجا؟
گفت: کار میکنی میدی ،غصه نخور فقط دنبال خونه باش...
اونشب که حاجی رفت ،یاد آقاجان افتادم بی اختیار گریه ام گرفت ...کاش منم پدر داشتم، مگر من چند سالَم بود ،نه پدری داشتم نه مادری !
اما صغری بیگم بهم گفت: حبیبه جان گریه نکن خدا با توئه،ببین حکمت خدارو !!! چقدر عشرت تو رو کتک زد، چقدر برای یک لقمه نون سختی کشیدی،حالا ببین به کجا رسیدی ! پاشو اشکهاتو پاک کن...
از فردا، من ماه منیر رو نگهمیدارم تو برو دنبال خونه .
از فردای اونروز بدنبال خونه بودم ،همه جارو گشتم ،اما چیزی پیدا نکردم ..
حاج خلیل به رضا پیغام داده بود که به حبیبه جان بگو بیاد سمت خونه خودمون خونه بگیره، تا من بیشتر به بچه ها سر بزنم وبیشتر پیش خودم ببرمشون...
گفتم: رضا مگر ما پول اونطرفهارو داریم ؟
اما حاج آقا گفته بود پولش با من !
انقدر گشتم یه خونه با حیاط بزرگ و چهار اتاق بزرگ پیدا کردم و به حاج خلیل گفتم: شما هم بیا خونرو ببین ..
حاج خلیل وقتی خونرو دید گفت: معطل نکن همینجا رو بخر ،بقیه پولش هم با من ..
ما خونمون رو فروختیم ،حالا باید دو برابر و نیم پول خونرو میدادیم که نداشتیم ،حاج خلیل اینکارو کرد ،رضا بهش گفت سه دونگ خونه رو بنامت بزن، اومدیم و ما نتونستیم پول خونرو بهت پس بدیم ..
حاج خلیل گفت :اگر نتونستی جور دیگه ایی ازت پول رو پس میگیرم، غصه نخور...
من غرق در شادی بودم ،خونرو قولنامه کردم، و اسبابهارو با صغری بیگم جمع کردیم و بعد از مدتی به خونه جدید اومدیم ،خیلی بزرگ و قشنگ بود،باغچه ای پر از گل و درخت با چهار اتاق که هرکدام نصیب یکی شد و آشپز خانه ایی که بین دو اتاق قرار داشت ..
حاج خلیل گفت :کلا صغری بیگم رو بزار جلو در حیاط که هم بتونه در رو باز کنه نزدیک در حیاط باشه، هم برای خریدو رفت و آمد راحتتر باشه ...
یک اتاق رو برای پذیرایی مهمان گذاشتیم، یک اتاق هم برای سه تا پسرا انتخاب کردیم، منو رضا و ماه منیر هم در یک اتاق بودیم..
یکی یکی برای اتاقها فرش و کمدخریدم وتشکهای اتاق پسرها رو تو اتاق خودشون بحالت بقچه کردیم و تکیه اش رو به دیوار دادیم ،نسبتا کارها تموم شده بود که یاد ننه بتول افتادم !
عه چرا یادم رفته بود مسبب همه این آزادیهارو ! این خوشبختی هارو ! بی معرفت نبودم ،اما سرم به یک باره شلوغ شده بود،به صغری بیگم گفتم: بریم خونه حاج احمد ببینیم اگر ننه بتول اونجاس بیاریمش پیش خودمون ..
وقتی کارهام سبک شد به خونه حاج احمد رفتیم،در زدیم اما کسی درو باز نکرد،میخواستم آدرس جدیدم رو بهش بدم، اصلا ننه بتول رو بیارمش خونمون ،ولی خبری نبود ،دوباره به خونه برگشتم ،به صغری بیگم گفتم تو حواست باشه که دوباره به خونه حاج احمد بری و از ننه بتول برام خبر بیاری ...
گفت: باشه خیالت راحت …دیگه روزهامو در خونه با کار بافتنی میگذروندم و اینکه یکروز بعد از مشورت با رضا به دکتر زنان رفتم و کاری رو که دکتر قرار بود برای انجام بده تا دیگه بچه دار نشم رو انجام دادم.. ترس وجودم رو گرفته بود ،اما بلاخره انجامش دادم، چون دیگه دلم بچه نمیخواست.. بخودم میگفتم هم پسر دارم هم دختر ! دیگه چه لزومی داره بچه دار بشم؟ بزار به زندگی بچه هام برسم، حاج خلیل دوتا پسرهارو هفته ایی دوبار بار بخونشون میبرد، آخ که زیر دست حاج خلیل چه چیزها که یاد نگرفتن، کمتر کسی قدرت رفتن به کلاسهای آموزشی رو داشت، اما حاج خلیل بچه ها رو به هرکلاسی میفرستاد تا برای خودشون آموزش ببینن، یکروز بهم گفت حبیبه جان دلم میخواد بچه هات بمن بگن باباجان !از نظر تو اشکال نداره ؟
گفتم :نه چه اشکالی داره؟ اینها که واقعا پدربزرگ ندارن و شما پدری رو در حق هممون تمام کردی ،بگذار پس همون بهت بگن باباجان..
بعد با خجالت گفتم: منم میتونم یه خواهش ازت بکنم ؟
گفت:بله بفرما !
گفتم منم می تونم به شما بگم آقاجان ؟
گفت:من از خدامه،من که انقدر بی کسم، منی که حسرت دخترم در دلم هست چرا که نه !
از اون روز به بعد به حاج خلیل آقا جان میگفتم و بچه هام هم باباجان !
از ننه بتول بگم، بلاخره صغری بیگم تونست حاج احمد رو پیدا کنه و ازش پرسیده بود ننه کجاست؟اونم گفته بود به ده برگشته و گفته اونجا راحتم..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هشتادودو
از بین تپه ها گذشتیم با دیدن چادر میتاختم وبه حرف دانیار که میگفت مراقب باش گوش نمیکردم...دانیار خندید:گفتم بچه است حرف توی گوشت نمیرفت...
نشنیدم دانیار چی گفت اما ساواش فقط میخندید....
خان بابا دستهاش پشت کمرش گره خورده بود داشت به زمینها نگاه میکرد...اییلاق قشلاق ما همیشه بهترین و دنج ترین جا بود هرچند عبور از این مسیر ها سخت ودشوار بود اما شوقش هر ساله بود و برای ما که بچه صحرا بودیم لذت بخش بود....خان بابا با شنیدن صدای اسب چرخید دستی تکون داد....از اسب که پایین پریدم دستاشو باز کرد اولش خواستم مثل بقیه سر سنگین باشم با وقار راه برم اما نتونستم وبا دو خودمو رسوندم وبین دستای خان بابا جا گرفتم...روی سرمو بوسید:خوش اومدی بابا،عیدت مبارک....
شهر هیچی نداشت از جیبم یه تسبیح چوبی که از بازار خریده بودم درآوردم:اینو برای شما گرفتم،دستفروشی که مثل ما ایلزاده بود با دستهای خودش میتراشید با دیدن تسبیح یاد شما افتادم امیدوارم دوست داشته باشید...خان بابا تسبیح خودشو توی جیبش گذاشت وتسبیح رو از دستم گرفت:چقدر هم قشنگه دستت درد نکنه دختر بابا....خوشحال شدم که خوشش اومده...دانیار و ساواش با خان بابا دست دادن روبوسی کردن....ساواش با دیدن تسبیح گفت:به نظرم هیچ وقت بزرگ نمیشی حالا میذاشتی از راه میرسیدی بعد..
با دیدن تسبیح گفت:به نظرم هیچ وقت بزرگ نمیشی حالا میذاشتی از راه میرسیدی بعد...
خان بابا گوش ساواش رو آروم پیچید:چیکار دخترم داری؟
ساواش دستاشو به علامت تسلیم بالا برد که با خنده راه افتادیم طرف ایل...هرکی ما رو میدید برای احوالپرسی وتبریک عید جلو میومد....
ایلدا گوشه چادر رو بالا داد که با دیدنمون سرش چرخید توی چادر چیزی گفت که زنعمو زیور هم بیرون اومد....
دانیار وساوش دست زنعمو و ایلدا رو بوسیدن که غرق محبت مادرانه شون شدن...به خان بابا نگاه کردم که با چشم اشاره کرد جلو برم....چقدر نگاهش پر از ارامش بود واطمینان....
اول ایلد وبعد زنعمو رو به آغوش کشیدم....هوا تاریک شده بود، اما کل خانواده شب توی چادر خان بابا جمع شدن...طلایه هم بود شباهت زیادی به مادرش داشت اما پدرش مردی آروم وبیصدا بود....شام رو کنار هم وروی یه سفره خوردیم....کمک زنعمو وسایل رو جمع میکردم که درد بدی توی شکمم پیچید به خیال اینکه ماهانه شدم به چادر خودم برگشتم اما هیچ خبری نبود تمیز تمیز بودم....چند نفس عمیق کشیدم اما دردش تموم شدنی نبود....
تشک ولحاف انداختم که نشمین صدام زد وارد چادر شد....با دیدنم خواست چیزی بگه که با خجالت گفتم:ماهانه ام نزدیکه برای همین درد دارم...
فوری بیرون زد و با منقل پر از ذغال برگشت....پارچه گرم کرد روی شکمم گذاشت، از قوری دمنوشی توی لیوان ریخت:بخور که درمون هرچی درده....سرمای بدی به تنم نشسته بود تا دمنوش رو خوردم تنم گرم شد....نشمین مدام پارچه گرم روی شکمم میذاشت که نفهمیدم چی شد وخوابم برد....
با صدایی چشمامو باز کردم دانیار بود که نگران نگاهم میکرد....بین خواب وبیدار فقط تونستم بگم خوبم....
صبح با صدای مرغ وخروسها بیدار شدم...دانیار به پهلو بود، دستش زیر سرش ،نگاهم میکرد..از چشماش معلوم بود تموم دیشب رو چرت هم نزده....
کش وقوسی به خودم دادم که گفت:بپوش بریم شهر،باید حتما معاینه بشی که بدونم دیشب چرا شکمت درد میکرد....
خجالت کشیدم چون هیچ وقت از ماهانه شدنم به احدی نگفتم...فقط زنعمو بود که موقع دلدرد وشکم درد کنارم بود وپارچه واسم میذاشت استفاده کنم...دیشب به نشمین گفتم فقط بخاطر اینکه نمیخواستم بقیه نگران بشن....
گفتم:چی میخوای بگی؟؟
با صدای پر از شرم نالیدم:دانیار ماهیانمه،همیشه جلوتر از ماهیانه همینم،دلدرد وکمردرد دارم تا وقتی ماهیانه بشم ،زنعموم میگفت عروس بشم خوب میشم اما هنوز هم همون دردهارو دارم....
کلافه دستی به گردنش کشید:مسکن از خونه نیاوردی؟؟؟
نوچی گفتم...
گفتم:الان خوبم دیگه اون درد دیشبیه رو ندارم بهترم....
از من خجالت میکشی؟از منی که شدی همه زندگیم؟....
با این حرفش آروم گرفتم گفتم:دست خودم نیست ،آخه هیچ وقت حتی اجازه ندادم خانجون هم بفهمه،فقط زنعمو بود که تاریخش رو حفظ بود وتا ناخوش میشدم میفهمیدم دردم چیه...
دانیار گفت:درد داشتی بهم میگی،نبینم بخوای تحمل کنی...خندیدم که بلند شد:استراحت کن دست به سیاه وسفید هم نمیزنی....
دستمو روی دهنم گذاشتم که صدای خنده ام بیرون نره اول صبحی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادودو
لقمه ی توی دستم و برمیگردونم تو بشقاب و
گوش هامو تیز میکنم،نگاهی به رفتنش میکنم وقتی میره سمت تلفن و صدای سلامش به گوش می خوره ،نمی تونم دیگه بشینم و لقمه ی توی دستم و میذارم توی بشقاب،از جام بلند میشم میرم سمت در اشپزخونه ...یعنی کی به سهراب زنگ زده و کارش داره؟
دوباره صدای سهراب به گوشم میرسه: چی میگی سام چی شده؟
قدمی برمیدارم تا برم طرف سالن اما با حرفی که میزنه پاهام دیگه توان حرکت کردن ندارن
-آیسا تصادف کرده ؟؟باشه من امروز میام هلند...
دستامو مشت میکنم ...
نمیدونم کی قطع کرد ،اما با دیدنم یکه ای خورد، اما بلافاصله به خودش مسلط شد ... بدون هیچ حرفی سر میز برمیگردم،سهراب هم میاد...
ببخشید من باید چند روزی برم هلند...
چیزی شده پسرم؟
سهراب نگاهی به من میندازه و میگه : نمی دونم پدر، اما انگار همسرم تصادف کرده من باید برم هلند..
پدر سری تکون میده و مادر نگاهی به من
میندازه .. از روی صندلی بلند میشم میرم سمت اتاق، دل خور و ناراحت روی تخت میشینم، هرچی فکر بده میاد تو سرم .
عصبی میشم اما چرا باید عصبی بشم، اون زنشهو حالام بارداره، سرمو بالا میکنم و سهراب رو بالای سرم میبینم :-میدونم ناراحتی، اما میرم زود برمیگردم باشه؟
از جام بلند میشم و تمام قد روبروش می ایستم و نگاهی بهش میندازم:-بر نگردی هم مهم نیست، اگه یادت باشه قرار بود از هم جدا بشیم...
چی داری میگی؟؟
شونه ای بالا میندازم: حقیقت ،شما میری پیش زن و فرزندت و طلاق منو میدی..
-کی گفته من طلاقت میدم؟؟
-من میگم...
-تو بیجا کردی تو زن منی...
-نمی خوام زنت باشم..
-از اونجا برگردم حرف میزنیم..
-ما حرفی نداریم...
میرم سمت ...
- با من اینطوری رفتار نکن ساتین ،فهمیدی تو زنه منی، پس فکر طلاق رو از سرت بیرون
کن، بذار با خیاله راحت برم ببینم تو اون کشور چه خبره ...
شما مختارید میتونید برید آقای احتشام
تند از اتاق بیرون میام... نفسم رو عمیق بیرون میدم تا خونسرد به نظر برسم، بعد از کمی سهراب چمدون کوچکی به دست از اتاق بیرون میاد و با همه خداحافظی میکنه...
-ساتین رو تا برگشتنم به شما میسپارم مادر..
-برو پسرم...
پوزخندی میزنم که از چشمای تیز بینه سهراب
دور نمی مونه..
-خداحافظ خانومم ...
-خداحافظ...
ازم فاصله میگیره و میره ،اما نمیبینه که با
رفتنش دلم چجوری زیر و رو میشه...
بغض توی گلوم میشینه ،میرم طرف اتاقم..
مادر میاد داخل اتاق کنارم میشینه و دستمو توی دستش میگیره :-دوستش داری؟
-کیو ؟؟
-شوهرتو...
سرم رو پایین میندازم ادامه میده...
-میدونم برات سخته که کنار زنه دیگه ای ببینیش، اما عزیزم قبول کن اول اون زنش بوده و حالا به همسرش نیاز داره ،تو باید اینو قبول کنی ...
توی آغوشش فرو میرم : دخترکم عاشق شده...
بغضی که از صبح نگه داشته بودم میترکه و
میزنم زیر گریه و مادر فقط پشتم رو نوازش میکنه ....انقدر گریه کردم تا آروم شدم .... مادر از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم... با دیدن جای خالی سهراب دوباره بغض اومد توی گلوم.. خدایا از الان دلم براش تنگ شده...
مادر چه می دونه درد من زن داشتنه سهراب
نیست... درد من نفرتیه که نسبت به آیسا دارم و هیچ جوره نمی تونم تحملش کنم ..
روز ها از پس هم میگذشت و هیچ خبری از
سهراب نداشتم ..نبودنش کلافه ام میکرد اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم ..
شب با پدرو مادر کنار هم نشسته بودیم که
آبتین اومد ،پریشون به نظر میرسید..
تا وقتی که پدرو مادر برای خواب رفتن سکوت کرده بود، اما با رفتن پدرو مادر و شهربانو، آبتین اومد روی مبل کنارم نشست:-یه خبری شده..
-نگران شدم،چی شده ؟ اتفاقی برای سهراب افتاده ..
-نه خبر از ایرانه ...
-خب چیه...
-تیمسار رو کشتن ..
-چی؟؟؟!
-یکی از بچه های که ایرانه امروز بهم تلگراف کرد، دیشب توی خونش بهش حمله کردن و کشتنش ....با یاد آوری بلاهایی که سرم آورده بود تنم مور مور شد...
با اینکه از مرگ تیمسار نه خوشحال شدم نه
ناراحت اما باعث شد بیشتر از پیش نگرانه
سهراب بشم ..ِ.
-خوشحال نشدی ساتین؟
لبخندی زدمو:-باورت میشه هیچ حسی ندارم با اینکه اگه یکم بیشتر توی اون زندان و با اون آدم روانی می موندم دیوانه میشدم.
-میدونم توی زندگیت سختی زیادی کشیدی، خدا جواب این همه صبوریت رو میده.یه سوال خیلی ذهنم و مشغول کرده ؟
-چی ؟
اینکه تو علی و عاطفه رو از کجا می شناسی ؟و چطور باهاشون همکاری میکردی ؟
-اگه یادت باشه من همه اش شهر بودم و با علی چندین سال دوست بودیم، هم دانشگاهیم بود،بعد از اینکه از نیلوفر جدا شدم و اون رفت خارج ،رفتم پیش علی و ازم خواست برم تو حزبشون ،وقتی حرفای که راجب انقلاب و ازادی زد به دلم نشست،باهاشون شروع به فعالیت کردم، اما هیچ کس از فعالیتم خبر نداشت تا اینکه تو رو دیدم و بعدش سهراب رو،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾