eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
464 عکس
801 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دویدم سمت خونه الیاس،درشون رو باز کردم و گفتم _:داداش الیاس، من اینجام .. الیاس وسط حیاط با لیلا که سرشو بسته بود ایستاده بود اومد سمتم. ..چشمهاش برزخ بود سرشو متاسف تکون داد ..درو محکم کوبید. نگاهی به لیلا و بعد من کرد و غضب ناک گفت ... _:بیا شراره ! فقط بیا ! پشت سرش تا کنار ماشین که سر کوچه بود راه افتادم ! حتی جرات نمیکردم سرمو بالا کنم و نگاش کنم .. نشستیم تو ماشین، لیلا با نگاه تلخش بدرقمون کرد! پشت ماشین یه ساک متوسط بود الیاس بدون اینکه نگام کنه گفت_:توش مقداری لباس برای خودت و بچه و غذا و آجیله! یه بسته کوچیک هم از تو داشبورد ماشین برداشت و گرفت سمتم پ_: پوله !یه جاییی قایمش کن ..من هزینه رفتنت رو دادم . این پول برای اینکه که اگه لازمت شد استفاده کنی ! اونجا رسیدی شخصی به اسم هاکان میاد تحویلت میگیره و میبرتت پیش شاپور ! نه یک دندگی میکنی نه لجبازی ! هرچی گفتن میگی چشم ...فهمیدی ؟ بسته رو ازش گرفتم_:بله بله ! _:خب کجا ببرمتت دوساعت وقت داریم .. _:دیدن پدر و مادرم میشه ؟ الیاس جوابمو نداد ! معلوم بود خیلی از دستم عصبی شده ! توی سکوت رانندگی کرد و منو برد خونمون .. با عجله از ماشین پیاده شدم دل تو دلم نبود ! _:شراره ؟ با عجله از ماشین پیاده شدم دل تو دلم نبود ! _:شراره ؟ _:بلههه _:نمیگی کجا میری ! حرفی نمیزنی.. حواست باشه _:باشه ..باشه ! در زدم. .برادر کوچیکم درو باز کرد. کلی قربون صدقش رفتم و سراغ مادرمو گرفتم. گفت آشپزخونس. به سرعت رفتم آشپزخونه .. مادرم داشت کرفس خورد میکرد با دیدنم سراسیمه اومد سمتم ..منو میشناخت. منو خیلی خوب میشناخت. .!با دیدنم آشفته شد ..از شونه هام گرفت ..نگاهی به شاه رخ کرد _:خیر باشه شراره چیزی شده ؟ نگران به نظر میرسی .. در مطبخ رو بستم تا خیالم راحت باشه کسی صدای مارو کسی نمیشنوه .. _:بابا کو ؟ بابا کجاست ؟ _:قهوه خونه .تازه رفت... شاهرخ رو دادم بغل مادرم ..مادرمو بغل کردم. محکم بوسیدمش .. _:مامان. . _:جانم .. _:دارم میرم ترکیه . . _:چی ؟ ترکییه ؟ چی داری میگی شراره اشک شوقم جاری شد _:دنبال شاپور. .شوهرم ...مامان . شاپور زندس .. مادرم خشکش زد هول شد آب دهنش پرید گلوش ..به سرفه افتاد .. سریع از تنگ روی طاقچه براش آب ریختم ..با دستهای لرزونم لیوان رو گرفت سمتش ملتمس گفتم_:بخور مامان. ..بخور .. دستهای مادرم میلرزید ..به زحمت جرعه ای نوشید. . بچه رو از بغلش گرفتم ..مادرم اصلا تعادل نداشت .. _:مامان من وقت ندارم. اومدم باهات خداحافظی کنم ..و اینکه بدونی من کجام و اگه خبری ازم نشد بعد سه ماه بری سراغ پلیس بگی برادرشوهرم الیاس منو فرستاد ترکیه اون کسی هم که منو اون جا میبره پیش شاپور اسمش هاکان هست ! اینارو مامان یادت نگه دار باشه ؟ مادرم به گریه افتاد. . _:مامان الان اصلا وقت گریه نیست ..هاکان ..هاکان ..ترکیه ..اینارو به خاطر بسپار ..فراموش نکنی ! من تا رسیدم شاپور رو پیدا کردم از اونجا بهت خبر میرسونم یا با شاپور بر میگردم اگه خبری نشد بری پلیس خبر بدی .. _:تو عقلتو پاک از دست دادی ..دارن گولت میزنن ..شوهرت مرده ..من خودم دیدم. تو خودت دیدی ! محکم زد رو پاهاش ...منو به خاک سیاه ننشون ! مادرت پیش مرگت بشه بشین سر زندگیت ! اینقدر ساده نباش ..پدرت بفهمه من میدونستم و کاری نکردم که منو میکشه !_:مامان ...من زندگی ندارم که بهش دل گرم باشم ..خبر دارم تو فکر شوهر دادن منید ..دروغ هم باشه من از اینجا میرم اون ور باشم بهتر از اینه اینجا باشم و به ساز شما برقصم !ولی باور کن دروغ نیست. ..همه اونا یه نمایش بوده ..مامان فقط نباید تا سه ماه نشده به کسی حرفی بزنی ..باشه مامان ؟ بهم قول بده به کسی حتی بابا نمیگی !؟؟ مامانم با گریه سرشو پایین آورد ..باشه ..باشه ! دوباره محکم بوسیدمشو با گریه زدم بیرون .. نشستم تو ماشین ..الیاس تا دید گریه کردم هراسون گفت .._:چیزی نفهمیدن که .؟ _:نه خیالت راحت ! الیاس راه افتاددو منو برد لب جاده ..که یه شورلت مشکی منتظرم بود. -:برو پایین ..تورو میبره لب مررز .. مضطرب شدم ..یخ کرده بودم . خواستم پیاده بشم که الیاس صدام زد .._:شراره ؟ سریع برگشتم .. _:بلههه ؟ هنوز کلمه بله رو کامل ادا نکرده بودم که یهو با پشت دستش محکم زد رو صورتم ..انگار یه وزنه سنگین خورد تو صورتم ..داغ کردم ..دستمو رو صورتم که ذوق ذوق میکرد گذاشتم و ناباورانه نگاش کردم ..اشکم بارید رو گونم ..الیاس ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه هفته از رفتنم به حجره گذشته بود و دیگه داشتم نا امید میشدم که بلاخره اصغر پیداش شد……. صبح بود و داشتم لباسای نریمان و منصور رو جمع میکردم که ببرم توی حیاطو بشورم،در اتاق که به صدا در اومد انگار یه چیزی تو دل من فرو ریخت،لباس هارو همون جا گذاشتم و سراغ در رفتم،زری رفته بود نون بخره واسه صبحانه و تنها بودم…..اصغرو که پشت در دیدم بدون اینکه سلام کنم زود گفتم چی شد اصغر آقا تونستی کاری بکنی برام؟اصغر خندید و گفت ابجی بذار سلام کنم باشه میگم،با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده سلام بخدا انقد تو این چند روز انتظارتو کشیدم که انگار دیوونه شدم،اصغر دستشو به چهارچوب در تکیه داد و گفت راستش خبرای زیاد خوبی ندارم،این دوستم پیگیر شده فهمیده خلاف شوهرت خیلی سنگینه،جوری که واسش دادگاه تشکیل دادن در غیابش و حکمش صد درد صد اعدامه،الانم یک سال و خورده ایه که از کشور خارج شده و کسی هم نمیدونه کجاست خودشو کاملا گم و گور کرده انگار،ابجی از من میشنوی نشین به پاش،اینجوری که رفیقم میگفت محاله دیگه برگرده……با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم تورو خدا بهش بگو ببینم می‌تونه شماره ای چیزی ازش برام پیدا کنه،میخوام ببینم تو این یک سال تماسی با خانواده یا دوستاش داشته یا نه......اصغر کمی فکر کرد و گفت والا من نمی‌دونم نپرسیدم دیگه اینا رو،میخوای خودت بیای با دوستم حرف بزنی بهش بگی بچه کوچیک داری شاید تونست کاری بکنه برات......اشکامو پاک کردمو گفتم آره تورو خدا بریم من خودم میدونم چی بگم بهش......اصغر گفت باشه پس بذار من باهاش هماهنگ میکنم میگم بهت،میدونی چرا میگم بیا بریم؟میخوام خودت باهاش حرف بزنی بلکه مجاب شدی که دیگه برنمی‌گرده،میگفت پاش برسه ایران درجا اعدامش میکنن.......اصغر که رفت ناراحت و غمگین گوشه ای کز کردم ،کاش همون موقع هرجوری شده بود باهاش میرفتم،چطور منو دست این آدمای گرگ صفت سپرد و رفت؟زری که اومد چیزی از اومدن اصغر بهش نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم،قطعا اگر نریمان نبود و خودمو باهاش سرگرم نمی‌کردم دیوونه میشدم.......نریمان هرچه بزرگتر میشد بیشتر به آرش شباهت پیدا میکرد،انقد بچه ی خوش اخلاق و آرومی بود که زری با خنده می‌گفت بیشتر از منصور می‌خوامش والا.....یه روز خیلی ناگهانی زری لباس پوشید و گفت می‌خوام برم سراغ معصومه ببینم بعد از رفتن من از اون خونه چه اتفاقاتی افتاد و پرویز چکار کرده،هرچی گفتم ولی کن زری حالا دیدی پرویز تورو دید تو خیابون بعد چکار میکنی؟میگفت نه حواسم هست خودمو خوب میپوشونم...... زری که رفت استرس کل وجودمو گرفت،نکنه پرویز اونو ببینه و برامون شر درست کنه کاش اصلا نمیذاشتم بره،غروب که شد و خبری از زری نشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم با خودم میگفتم حتما پرویز پیداش کرده و بلایی سرش آورده،هر چند دقیقه یکبار میرفتم دم در و‌ نگاهی به کوچه مینداختم اما خبری نبود که نبود…..دیگه میخواستم بچه ها رو بردارم و‌ برم خونه ی معصومه سراغشو بگیرم که بلاخره پیداش شد،درو که باز کردم و دیدمش با حرص گفتم معلومه کجایی زری؟میدونی من چقد نگرانت شدم؟بخدا مردمو زنده شدم فک کردم پرویز بلایی سرت آورده……زری خندید و گفت نه بابا جوری که من خودمو پوشونده بودم حتی از کنارم هم رد می‌شد نمیتونست بفهمه منم،گفتم خب چی شد حالا خبری داشت واست معصومه یا نه؟زری سوتی کشید و گفت خبر داشت چه خبری،پرویز و قمر باهم عروسی کردن،متعجب گفتم چی؟قمر که شوهر داشت،طلاق گرفت یعنی؟زری پوزخندی زد و گفت نه شوهرش مرده،هرچند من فک میکنم خودش کشتتش اما معصومه گفت یک ماه بعد از رفتن ما شوهرش مرد و چند وقت بعدش هم پرویز عقدش کرد، فقط میخواستن منو بدبخت کنن خدا ازشون نگذره مخصوصا از اون پرویز از خدا بی خبر…….معصومه میگفت همون روزی که ما از خونه اش اومدیم کل کوچه رو غرق کرد،پلیس خبر کرد میگفت حتی سراغ مامان اینا هم رفته و بهشون گفته اگه جای منو تورو بهشون بگه پول خوبی بهش میده،فک کن اگر مامان از آدرس ما خبر داشت قشنگ دستشو میگرفت و میاوردش پشت در…….از فکر اینکه قمر و پرویز باهم عروسی کردن حالم بد شد،الحق که واسه هم خوب بودن و به درد هم میخوردن،زیور میگفت انشالله یه بچه هم واسش پس بندازه دیگه فکر منو منصور از سرش بیرون بره…….دو سه روز گذشت و خبری از اصغر نشد،حتما دوستش راضی نشده من برم ببینمش وگرنه تا الان باید بهم اطلاع میداد،با اینکه میدونستم کاری از دستش برنمیاد اما نمیتونستم بی خیال بشم ……..ده روز گذشت و اصغر نیومد،دلم نمیخواست برم در حجره و مزاحمش بشم،اگه کاری از دستش برمیومد حتما میومد و بهم اطلاع میداد….نریمان انقد شیرین و بامزه شده بود که حتی برای لحظه ای نمیتونستم از خودم جداش کنم،وقتایی که برای کاری بیرون میرفتم دل توی دلم نبود تا بیام خونه و توی آغوش بکشمش…… ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
احد با یکی از دوست هاش صحبت کرد و اون خیلی بهمون کمک کرد کار های یوسف رو درست کنیم‌ تنها مشکلمون پول بود که به اندازه به کافی نداشتیم اقا صفدر یکی از زمین هاشو فروخته بود ولی باز هم کافی نبود احد چند تا زمین بیشتر نداشت و همیشه میگفتم اونارو باید بذاریم برای روز مبادا دلم نمیخواست زمین هامون رو بفروشیم و سراغ صندوقچه ای که از وقتی اومدیم شهر پول تو جیبی هامو داخلش گذاشته بودم رفتم. هیچوقت اون پول هارو نشمرده بودم و همیشه فکر میکردم چون مقداریشو به ننه همدمم میدم چیز زیادی نمیتونم جمع کنم ولی وقتی پول هارو شمردیم دیدیم یه چیزی هم برامون میمونه. دلم میخواست پول زمین افا صفدر رو پس بدم ولی قبول نمیکرد و میگفت همینطور که بچه ی شماست نوه ی منم هست و هرکاری بتونم براش انجام میدم کار های یوسف خیلی زود درست شد و هممون تا فرودگاه همراهیش کردیم و با طیاره فرستادیمش فرنگ.چند روز حال و روز خوشی نداشتم و خیلی دلتنگ پسرم میشدم ولی تمام اون روز ها زمرد دختر عسگر کنارم بودم و مثل پروانه دورم میچرخید زن عمو زن عمو میکرد و میگفت غصه نخور یوسف زود برمیگرده. اون روز ها حواسم به زمرد بود و متوجه میشدم که اونم کمتر از من ناراحت نیست گاهی توی اتاقش یا گوشه ی حیاط برای خودش دور از چشم من گریه میکرد و این کارهاش حسابی منو به شک انداخته بود که دلتنگ یوسفه یا نه دلم میخواست باهاش صحبت کنم و ازش بپرسم چون زمرد مثل دختر خودم بود و رابطه ی بینمون خیلی خوب بود به همین خاطر یه بار صداش زدم و گفتم زمرد دختر مشکلی برات پیش اومده مدتیه میبینم تو خودتی و غصه میخوری زمرد خیلی جا خورد و گفت چطور؟ گفتم از وقتی یوسف رفته دیدم که دور از چشم بقیه گریه میکنی.لپ های زمرد از خجالت قرمز شد و من به چیزی که توی ذهنم بود مطمئن شدم ولی نخواستم بیشتر از این معذبش کنم و گفتم اگه مشکلی بود با من در میون بذار نمیخوام ناراحتیتو ببینم زمرد چشمی گفت و زود فلنگو بست که بیشتر از این خجالت نکشه. یک سال و نیم از رفتن یوسف گذشته بود و دیگه تقریبا به نبودنش عادت کرده بودیم. توی این مدت چند باری حرف خواستگار و خواستگاری برای زمرد شده بود. چون دختر عمو هاش و خواهرش که بزرگتر بودن شوهر کرده بودن و حالا فقط زمرد هفده هجده ساله مونده بود ولی زمرد خیلی ناراحت میشد و کلی با مادرش صحبت میکرد که خواستگار راه نده اخرم خواستگار ها میومدن ولی خداروشکر عسگر مجبورش نمیکرد شوهر کنه و نظرش رو میپرسید اونم روی هرکدوم یه عیبی میذاشت و رد میکرد. اخرین بار که خواستگار اومد زن عسگر خیلی بهش اصرار میکرد که باید شوهر کنی روی این پسر نمیتونی عیب بذاری زمردم یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون و هیچ جوره نمیخواست قبول کنه. منم دلم حسابی به حالش سوخته بود و با خودم میگفتم اگه دخالت نکنم این دختر از غصه دق میکنه از طرفی میترسیدم با زن عسگر حرف بزنم و بعد یوسف بیاد کسی دیگه رو بخواد خیلی دو دل بودم ولی نهایتا دلمو به دریا زدم و یه روز در غیاب زمرد با عسگر و زنش حرف زدم و گفت زمرد دلش پیش یوسفه به خاطر همینه که شوهر نمیکنه. اونا حسابی جا خوردن ولی‌ خیلی زود خودشون رو جمع و جور کردن و انگار که خوشحال شده باشن زن عسگر گفت کی بهتر از یوسف که پسر عموشه. اینطوری مثل خودت و داداش احد میشن توی خونواده وصلت میکنن. کم کم بقیه ی اعضای خانواده هم متوجه ی این موضوع شدن و تمام دل نگرانی من یوسف بود که دلش پیش کسی دیگه نباشه یا اونجا عاشق کسی دیگه نشده باشه و دل نازک زمرد دخترم رو نشکنه. این مسئله حسابی علنی شده بود و عمه اصرار داشت که خودم انگشتر نشون دست زمرد بکنم ولی من دلم میخواست یوسف بیاد و خودش این کار رو بکنه. از طرفی نمیدونستم تصمیم پسرم چیه و دلم نمیخواست در نبود اون ببرم و بدوزم و تا اومد تنش کنم. تصمیم گرفتم با زمرد حرف بزنم و ببینم که قبل از رفتن یوسف چیزی بینشون بوده یا نه به همین خاطر دوباره زمرد رو صدا زدم و با کلی من و من این سوال رو ازش پرسیدم زمرد خیلی خجالت زده میشد و این مسئله منو ناراحت میکرد. زمرد باز هم لپ هاش گل انداخت و سرش رو پایین انداخته بود ولی خیلی زود به حرف اومد و گفت یوسف قبل از این که بره یه قول و قرار هایی باهام گذاشت منم به همین خاطره که تا به حال شوهر نکردم و تمام خواستگار هامو رد کردم دلم به اون گرم بوده امیدوارم اونجا زیر سرش بلند نشده باشه و به کسی دیگه دل نبسته باشه.من پسرمو خوب میشناختم و میدونستم قول و قرار الکی به کسی نمیشده به همین خاطر لبخندی روی لبم نشست و بعد از این که نفس اسوده ای کشیدم دست هامو رو به اسمون گرفتم و گفتم خدایا شکرت.بعد بوسه ای روی سر زمرد زدم و گفتم عروس بهتر از تو پیدا نمیکردم نمیدونم تو جواب کدوم کار خوبم هستی و خدا اینطوری میخواد عوض کدوم کارمو بهم بده. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و گندم رو عاشقانه می بوسیدم و‌ بغل می گرفتم تا بتونم ذره‌ای از بدی هایی رو که در حقش کردم جبران کنم...روزها به سرعت سپری شد و گندم دو ساله بود که زندگی آروم ما با حرفا حدیث هایی که به گوشمون میخورد دچار نا آرومی شده بود... ارباب مریض شده بود و همه کارها به دست فرهاد افتاده بود بعد از مریضی ارباب عملاً فرهاد ارباب عمارت شناخته می شد... همه چیز به دست فرهاد بود و حتی ارباب انگشتر اربابی رو هم به دست فرهاد داده بود... با رسمی شدن اربابی فرهاد همه چیز رنگ و بوی تازه ای گرفت حرف و حدیث هایی به گوش ما می رسید که ارباب جدید هنوز وارث نداره ... این حرفها خانم بزرگ رو هم نگران کرده بود و باعث شده بود به ما گوشزد کنه که باید وارث جدیدی به عمارت اضافه کنیم...شیرین و‌ مادرش به این حرف و حدیث ها بیشتر دامن میزدن و همین باعث نگرانی من شده بود...شیرین همه خواستگار هایی که براش می اومد رو رد می‌کرد و با فرهاد انقدر با محبت رفتار می کرد که باعث میشد فکرهای بدی از ذهن من بگذره ونگرانی من رو بابت این حرف ها بیشتر و بیشتر بکنه..خانم بزرگ هم با اینکه خیلی گندم رو دوست داشت و خیلی بهش وابسته بود.. اما حرف از وارث میزد و این حرف ها آنقدر تکرار میشد که منو فرهاد هم در موردش حرف میزدیم و فکر میکردیم گندم بیشتر وقتش رو با خانم بزرگ میگذروند...اغلب شبها به اتاق خانم بزرگ می رفت و اونجا می خوابید.. اینقدر خانم بزرگ رو دوست داشت که بعد از یک سالگی عادت کرده بود که پیش خانم بزرگ بخوابه..گندم کنار خانم بزرگ خوی گرفته بود ... زانوهامو بغـل گرفته بودم افتاب از لابه لای پردهای حریر به داخل اتاق میتابید و فضا رو دلچسب میکرد...تقریبا همه تو خواب بعد از ظهری بودن..گاهی نسیم برگ های درخت خرمالو رو تکون میداد و دوباره ناپدید میشد!!! صدای پر مهر فرهاد رو تو گوشم نجوا میکردم..چشمم به پسر بچه چوپونمون بود.. پسری مو بور و چشم رنگی شاید پنج ساله میشد ولی چقدر با مهارت گوسفندهامون رو راهی طویله میکرد... پسر ...پسر...صدبار این‌کلمه رو با خودم تکرار کردم..سایه کسی رو دیدم سرمو که چرخواندم فرهاد بود همونجا... کنارم نشست...تو صورتش یه محبت خاصی بود مثل هر موقع که دلم میگرفت و میدونست چطور سرحالم کنه... گفت امروز هم خورشید خوشبختی ریحان طلوع نکرده ؟‌ اخمی کردم ..خورشید من شمایی اربابم .. ریز ریز خندید و گفت : ارباب.. من از بچگی رویای ارباب شدن رو داشتم اما امروز میبینم ذوق و شوقش تو همون بچگی جا مونده ..یه وقت ها دلم میخواد مثل ادم های معمولی تا لنگ ظهر بخوابم و بی خیال از غم غصه عالم باشم یه تیکه نون و کره بشه شامم.. ولی شب سر راحت رو بالشت بزارم.. مگه این عمارت و املاک چیه که انقدر برای همه مهمه... گفتم:_ این همه ملک و املاک وارث میخواد ..من گلگی از خانم بزرگ ندارم.. اونم نگران توست ..تو پاره تنشی همونطور که من نگران گندمم هستم.. گندم خون اربابی تو وجودش بوده و هست ولی یچیزی کمه ‌... فرهاد دیوار زیر پنجره تکیه داد ..تسبیح رو از روی طاقچه زیر پنجره برداشت و همونطور که دونه هاشو مینداخت گفت : وارث چه کلمه بدی.. خودم هستم، پدرم هست اما همه چشم انتظار وارثن اب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم : گندم رو از شیر گرفتم‌ الان میتونم دوباره حامله بشم اینبار خدا بهمون پسر میده ... فرهاد دستی به ته ریش های روی صورتش کشید:_ من باور کن به همین گندم قانع ام به همین دختر..وقتی به چشم هاش نگاه میکنم نمیدونی چقدر از دنیا و ادم هاش سیر میشم ..برق نگاهش با همه فرق داره .. صدای شیرینش می اومد..زبــون باز کرده بود و مثل بلبل صحبت میکرد...درب رو باز کرد زورش نمیرسید و نفس زنان درب رو هل داد ..خانم بزرگ هم پشت سرش بود با خنده گفت: تصدق دستهات بشم ارومتر این همه نوکر و کلـفت داری قرار نیست تو در باز کنی ..به احترامش سرپا شدم...گندم بدو بدو بین دستهای فرهاد جا گرفت و محکم پدرشو تو آغوش کشید ..تو دستش آلو بود..یکی رو تو دهن فرهاد گذاشت‌و خواست اونیکی رو به من بده که ناخواسته از بوش حالم بد شد...خودمو عقب کشیدم و عوق زدم.. خانم بزرگ دقیق نگاهم کرد... فوتی کردم و سرمو نزدیک پنجره کشیدم تا هوا به صورتم بخوره فرهاد گندم رو روی پاهاش نشـاند و گفت: خوبی ریحان ؟ باسر گفتم خوبم ..خانم بزرگ جلوتر اومد.. یجوری نگاهم میکرد از نگاهاش دل خودمم لرزید ...هیچ وقت به اون اندازه دلم یه بچه نمیخواست .... فرهاد نگرانم شد _ میخوای طبیب خبر کنم ؟‌ _ نه بهترم‌ یهو معده ام جوشید .. خانم بزرگ‌ خنده ای کوتاه کرد و گفت : میگن سر بچه ای که مو داره دل مادرو میجوشونه...منم سر حاملگـی فرهاد همینطوری بودم!!! جمله ‌خانم بزرگ تلنگری بود برای ما.. یکم با خودم دوتا چهارتا کردم شاید هم باردارم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به ارباب صادقانه خدمت کرده بودن... بعد رسید به سهم الارث بچه هاش،همه چیز رو کامل و به طور عادلانه بینشون تقسیم کرده بود ارسلان رو وکیل خودش قرار داده بود و ازشون خواسته بود رو حرفش حرف نزنن، در آخرین برگه نوشته بود این خونه ی آبا و اجدادیه،انقدر مال به جا گذاشته که نیاز به این خونه نشه و اگه امکانش رو داشتن خونه رو نگه دارن تا بتونن تابستونها ازش استفاده کنن،بنده ی خدا بعد از مرگش هم به فکر آسایش بچه هاش بود و دل کندن از این روستا رو برای همیشه به صلاح نمیدونست، شاید هم دلش میخواست دوباره بچه هاش دور هم جمع بشن و تا روحش شاهد دور همی و شادیشون باشه‌.. ارسلان پاک اول رو کنار گذاشت و اون پاکتی که لای قرآن بود و مهر و موم شده بود رو برداشت ، بازش کرد ،ورقه ی داخلش رو در آورد و یه نگاه گذرا بهش انداخت و بعد شروع کرد به خوندن و با تعجب گفت این قولنامه ی زمین چند هکتاری فلان قسمت تهرانِ، که ما سالها قبل فکر میکردیم خان بابا اون رو فروخته ،ولی همه ی اون زمینو به نام ماهور و ستاره کرده... از شنیدن اسمم تعجب کردم و باورم نمیشد خان بابا بخواد همچین کاری کنه ،آخه من که کاری نکرده بودم که خان بخواد همچین لطفی در حق من کنه... یک آن زیر چشمی نگاهم به رباب و خان ننه و خدیجه بود که به انباری از باروت تبدیل شده بودنو فقط و فقط نیاز به یه جرقه داشتن برای انفجارکه این قولنامه برای خان ننه این موقعیت رو فراهم کرد و با داد و بیداد گفت بخدا این زن یه جادوگره،اون پیرمرد بدبخت رو چیز خودش کرده، مگه همچین چیزی ممکنه،چرا باید همچین کاری کنه ،حتما نقشه ی خودتونه،یه عروس مگه چه حقی داره که تو مال و اموال پدرشوهرش شریک بشه و بهش ارث برسه،خان ننه داد و بیداد میکرد و کل خونه رو گذاشته بود رو سرش و بین داد و بیداد ها بعد از سالها از بین حرفهای خان ننه فهمیدم که ستاره دختر واقعی خان ننه نیست و سالها قبل خان بابا یه زن رو صیغه میکنه و بعد از به دنیا اومدن ستاره اون زن سر زا از دنیا میره و چون اون زمان،خان ننه هم باردار بوده و بچه اش مرده به دنیا میاد ،ستاره رو جای اون بچه جا میزنن و بدون اینکه به کسی چیزی بگن ستاره رو بزرگ میکنن، حالا می فهمیدم چرا خان ننه هیچ حسی به ستاره نداره و هیچوقت اومدن یا نیومدن ستاره براش مهم نبود، ولی خان بابا برعکس عاشق ستاره بود و همیشه هواش رو داشت، ستاره انگار از این ماجرا خبر داشت چون هیچ عکس العملی نشون نداد اما بقیه هم یه جورایی شوکه شده بودن و انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتن و بیشتر از اون تو بهت این بودن که چرا خان بابا همچین کاری کرده و انگار منو لایق این بخشش نمیدونستن.. اما از ترس ارسلان حرفی نمیزدن ولی به خان ننه هم چیزی نمیگفتن و سعی در کنترل کردنش نداشتن و همینطور چشم به دهنش دوخته بودن ،خان ننه یه کم آروم میشد و دوباره شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و نفرین کردن من،بقیه هم کاری از دستشون ساخته نبود چون خان بابا اون زمین ها رو رسما به اسم من و ستاره کرده بودو همه چیز تموم شده بود.. خوندن وصیت نامه ها تموم شد ارسلان دوباره همه چیز رو داخل صندوق گذاشت و روبه خان ننه گفت تا الان هر چقدر فحش دادی ،بدو بیراه گفتی،تهمت زدی کافیه دیگه تمومش کن و بزار حرمت و احترام بینمون حفظ بشه ، نه من نه هیچکس دیگه از این وصیت نامه و کار خان بابا خبر نداشت و هر چی که هست باید بهش عمل کنیم و به خاطر مال دنیا ،روح پدرمون رو با حرفها و کنایه ها آزار ندیم... اردلان به شوخی ولی معنی دار گفت اگه به زن منم چند هکتار زمین میرسید ،تو دلم قند آب میشدو حرف از تموم کردن و فیصله دادن به ماجرا میزدم داداش.. خان ننه دوباره گریه سر داد وگفت چند سال تو این خونه بدبختی و سختی کشیدم نه پدرتون دونست نه اطرافیانش ،نه شماها قدردان بودید،پنجاه سال شریک زندگیش بودم اینم سر پیری دستمزدم بود... ارسلان خواست چیزی بگه که جلوتر از اون گفتم من هیچ چشم داشتی به این زمین ندارم و الانم حاضرم تمام و کمال هر چی که برای من هست رو ببخشم به شما ،بلند شدم برم بیرون که ستاره گفت هیچکس حق نداره به وصیت نامه ی بابا اعتراض کنه ،مال و اموال خودش بوده به هرکس که دلش خواسته بخشیده،خداروشکر همه چی هم کاملا قانونی و مهر و موم شده بود،هر کس هم ناراحت باید بدونه که پدر منم چهار سال اینجا تو دلتنگی و ناراحتی زندگی کرد و فقط ارسلان و ماهور بودن که تا آخرین لحظه کنارش بودن و هواش رو داشتن و تو هیچ شرایطی تنهاش نذاشتن،خان بابا هم مثل همیشه نذاشت حق کسی که چند سال از زندگی خودش ،،رفاه وآسایش بچه هاش زد ،پایمال بشه.. ستاره مثل خان بابا همیشه طرف حق بود و بی رودربایستی حرفش رو میزد و برای خوش آمد کسی کاری که دلش نمیخواست رو نمیکرد، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شاید باز ننه بتول چیزی رو میدونست که من ازش غافل بودم ... روزهای سفرمون بخوبی و خوشی گذشت در مشهد کلی خوش بودیم ،حداقل برای منی که تا این سن رسیده بودم و سفر نکرده‌بودم خیلی خوش گذشت حاج خلیل مارو حسابی از فرش به عرش رسونده بود‌ ومن چیزی جز قدردانی نمیدونستم بکنم .. عمر سفر کوتاه بود و حاج خلیل به شهر برگشت ،اما ما به درخواست ننه بتول به سمت ده رفتیم ،وقتی به ده رسیدیم همه بچه ها دور ماشین جمع شده بودن زیاد کسی تا اونزمان ماشین نداشت‌.ماهم به لطف‌حاج خلیل به اینجا رسیده بودیم، اول به خونه جواهر رفتم ،جواهر ازدیدنمون خیلی خوشحال شد، شب اونجا موندیم واونم خیلی از ما پذیرایی کرد ،بهش گفتم قرار بود شهر بیاین چی شد؟ گفت :هنوز دستمون‌پر نیست که بتونیم از خرج و مخارج شهر بر بیایم ،آخه خونه نسبت به ده خیلی گرون بود .. اونشب جواهر گفت: راستی از مادر شوهرت خبر دارین ؟ میگن حالش خیلی بده ! گفتم: والا ننه بتول یه چیزایی بهم گفته، الانم‌بیشتر بخاطر سفارش ننه بتول به ده اومدیم که رضا بره مادرش رو ببینه.. گفت: آره خواهر سعی کن کینه به دل نگیری که پشیمونی بار نیاری، برید ببینیدش بلاخره پایان هممون مرگه... انقدر ازش دلخور بودم که دلم نمیخواست بهش سر بزنم ،اما همگی فردای اونروز به خونه عشرت رفتیم ! کلحسین‌با دیدن رضا خیلی خوشحال شد، رضا دستشو گردن باباش انداخت بوسیدش ،گریه کردن، بعد گفت :رضا دیدی چه بر سرمون اومد ؟ بعد از رفتن تو ما دیگه زندگی نکردیم،ببین عشرت چه حالیه ... رضا کنار بالین مادرش نشست ،دستهای عشرت رو تو دستش گرفت، عشرت مانند مرده ای بیجان روی تشکش خوابیده بود، عفت بلاخره به دیدن مادرش اومده بود و کنارش نشسته بود ،رضا دولا شد دَم گوش عشرت گفت: مادر منم رضا میفهمی؟ نا خودآگاه دستهای عشرت تکان خوردند و چشمهای عشرت بحالت مژه زدن در اومد.. با سختی میخواست پلکهاشو باز کنه، اما‌ توانش رو نداشت .. کلحسین میگفت: رضا خیلی عشرت اسمت رو صدا میزد.. رضا بی اختیار اشکهاش جاری شد ،بعد هق هق گریه اش بلند شد گفت: ای مادر ؛چرا ؟ همه گوشهاشون رو تیز کردن که ببینن رضا چی میگه ! بعد رضا گفت: مادر !چرا یکروز هم دلت نخواست که به اشتباهاتت پی ببری ؟نخواستی با من مثل بچه های دیگه ات باشی ..منو این زن مُردیم، دست خالی انقدر کارکردیم ،اونروزیکه از اینجا رفتم خیلی بمن بدکردین، با دست خالی از اینجا رفتم و خدا می دونست اگر این پیر زن نبود ما الان کجا بودیم.. تو اونزمان انگار که رضا براشون روضه میخوند، همشون گریه میکردن .. کلحسین گفت: رضا جان جبران میکنم، نمیزارم حقت پایمال بشه ..الان مادرت رو ببین، واسه خودش کسی بود، حالا دیگه مثل یک تیکه گوشت اینجا افتاده ...پس دنیای منم همینه ،زیاد فرقی باهم‌نداریم بگذر ! رضا گفت :من کی باشم که نگذرم ؟من گذشتم .. بعد ننه بتول گفت: پاشین فعلا از این حرفها دست بکشید، برید کنار که من میخوام یه قرآن برای عشرت خانم بخونم ،دورش رو خلوت کنید... همه از اتاق بیرون رفتیم اما ننه بتول صدا زدگفت: حبیبه بمونه..من یهو‌در جای خودم میخکوب شدم... ننه گفت :در اتاق هم ببند در رو که بستم گفت:حبیبه جان قرآن خودم رو از کیفم بده.. رفتم قرآن رو آوردم که ننه گفت :بشین ! فقط با تعجب نگاهش میکردم .. گفت :ننه این زن رو میبینی ؟ گفتم بله.. گفت: اون الان در حال احتضاره میدونی یعنی چی ؟ گفتم: نه خیلی .. گفت :در حال مرگه یعنی خودش رو آماده مرگ میبینه، یعنی فرشته خدا عزارییل هر آن ممکنه برسه و عشرت رو با خودش ببره.. بعد نگاهی به صورت عشرت انداخت و گفت: ببین حالت صورتش رو ! کاملا زرد شده و داره با مرگ دست و‌پنجه نرم میکنه .. ساکت نگاهش کردم که ننه گفت حالا سکرات مرگ رو داره با تمام وجودش حس میکنه ،گذشته اش میان جلو چشمش ،اما زبانی نداره که از تو عذر خواهی کنه ،تو حاضری اگر جای این بودی (البته خدا اون روز رو نیاره )بعد کسی تو‌رو‌نبخشه ؟ یه آن خودمو جای عشرت گذاشتم گفتم نه ! ولی من که هیچکسو اذیت نکردم.. ننه بتول گفت: میدونم تمام اینارو خودم فوت آبم ..اما دخترم ببخشش، رضا اونو بخشید توهم ببخش، آدم هیچ وقت کینه بردل نمیگیره …. یهو هق هق زدم زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن .. ننه بتول گفت :گریه کن میدونم چی میخوای بگی ! گفتم: ننه جوانیم چی میشه ؟ کتکهایی که بمن زد چی میشن ؟ بخدا نمیتونم ببخشم.. ننه گفت :ببین الان بهش بگو‌از سر تقصیرت گذشتم تا محضر خدا جوابمو بدی ! خوبه ؟ بزار آسون بمیره .. گریه امانم نمیداد ،رفتم بغل گوشش گفتم: عشرت بخاطر ننه بتول بخشیدمت ،اما باید درمحضر خدا جوابمو بدی که چرا من چکارت کرده بودم که طلعت نور چشمت شد و من خوار چشمت ؟ چرا ؟ منم سنی نداشتم.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرمو تکون دادم که لیوان جوشونده رو چسبوند به لبم:بیا بخور نمیخواد دم بکشه.... آب گرم رو فوت کردم که پارچه بالای منقل گرفت وگرم نشده روی شکمم گذاشت:آساره تو اول ماه وقتت بود الان سه هفته بیشتره که.... بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:یکی دو بار قبلا به این حال افتادی ،پیشم میمونی تا دورت تموم بشه، میدم طاهره بیاد معاینه ت کنه.... جوشوندم رو هم زدم وخوردم....بازم همون حس خسی عرق وسست شدن تنم،چشمامو بستم فقط شنیدن که زنعمو آروم با گریه میگفت:تا آراز اومد میبرمت شهر،مگه من مرده باشم دخترم درد بکشه.... کش وقوسی به بدنم دادم که زنعمو با سینی غذا وارد اتاق شد...خواستم بشینم که فوری سینی رو زمین گذاشت وگفت:مگه بهت نگفتم این مواقع حق نداری سوار اسب بشی؟؟ بالش پشت کمرم گذاشت:این مدت درد داشتی؟؟ حالم خوب بود وگفتم:باز هم که نگران شدی؟؟ مرغ به سیخ کشده بود با برنج سرخ.... دستم رفت سمت لحاف که آروم زد روی دستم:بچه بشین حرف گوش کن.... دهنمو باز کردم که خندید با دست خودش برنج دهنم می‌ذاشت.... ناهارمو که خوردم گفت:تا شوهرت برگرده پیش خودم میمونی... خواست بلند بشه اما دو دل گفت:مطمئنی باردار نیستی؟؟؟ شرمم شد سرخ شدم که صورتمو بوسید :نه فکر نکنم ،اخه زیاد نیست که عروسی کردی، اما اگه این دو سه روزه هم خبری نشد،حتما میبرمت شهر که طبیب معاینه ت کنه دیگه به طاهره هم اعتماد ندارم.... لحاف رو کنار زدم:از استراحت کردن خوشم نمیاد ،خسته شدم بس که یه جا نشستم.... زنعمو چای نبات دستم داد:بخور سر دلت صاف بشه ،دیگه نبینم سوار اسب بشی،از این به بعد با گاری میای ومیری.... چشم بالا بلندی گفتم که گوشمو گرفت: حرف گوش میدی دختر خوب.... ذوق کردم:چشم اما باید یه خبری بهتون بدم.... دستی به لباسش کشید در اتاق رو باز کرد:حامین گفت که قراره شروع کنه خونه بسازه، میگه دیگه کوچ نکنیم ویه جا ساکن بشیم، والا من که از خدامه از بس که شمال وجنوب زدیم از پا دراومدیم.... عروسها دور هم بودن، باز بساط نون به راه بود، خانجون به کنار خودش اشاره کرد که از پشت بغلش کردم:میدونستی خیلی دوستت دارم؟؟ خانجون بوسید:خوش اومدی رودم، الان حالت چطوره؟بهتری؟ حامین جیگرهای کبابی رو لای نون گرم پیچید که با تعجب گفتم:این وقت روز خونه ای؟؟؟ چپ چپ نگاهم کرد:تقصیر کیه که من الان اینجام؟؟؟ کم نیاوردم نون رو از دستش گرفتم:تقصیر توئه که از زیر کار در میری ،آراز اومد بهش میگم.... زنعمو نوها رو یکی یکی توی مجمع میچید و گفت:بخور جون بگیری، شدی پوست واستخون.... حامین سوتی زد:نه اتفاقا ورم داره،تا پیش ما بود استخونی بود اما الان نگاش کن... زنعمو انگشتشو گاز گرفت وروی پای خودش زد:برو یه مشت اسپند دود کن که بچه ام خودش رنگش زرده... یه لقمه خوردم:من برنج سرخ خوردم ،تازه مرغ هم به سیخ زده بود دا،پس این جگرا برا چیه ؟مگه فیلمه؟؟ حامین گفت:اون برنج زرده عزیزم سرخ نیست.... لنگ دمپاییمو سمتش پرت کردم:ته دیگش که سرخ هست.... خانجون با خنده گفت:امان از دست شما دوتا که شدین مرغ وخروس.... برادرهام از صحرا برگشته بودن وگوسفندها رو توی قاش فرستادن....نرگس خودشو به آراز رسوند ،اما متوجه بیتفاوتی آراز شدم، برخلاف اینکه گفته بودن آراز دل به زندگی با نرگس داده اما هیچ اشتیاقی در آراز نمیدیدم.... بشقاب رو‌تکون دادم:خوش اومدین چه به موقع، بیاید جگر بخوریم با هم.... آبی به سر وصورتشون زدن...ایاس گفت :ظهر بالا سرت بودم چرا حالت بد شده؟مگه بهت سخت گذشته؟؟ یه لقمه دهنش گذاشتم:نه خوبم فقط الان کمی حالم بد شده، اونم بخاطر سواریه اگه یه مدت مراقبت کنم خوب میشم نگران نشو.... آراز زیر درخت نشست:بار اولت که نیست سوار اسب میشی، این که نشد جواب،اون شوهرت وخانواده اش چرا به طبیب مراجعه نکردن؟الان بهتری؟؟؟ اخمی کردم که اخم کرد:فردا صبح راه میفتیم، اونوقت حالتو طبیب بهتر گزارش میده تا اهم خودت.... به دست نرگس زدم:باز چرا اخمو شده؟؟ نرگس توی لاک خودش بود، تکونی خورد:همیشه اخموئه..... ومن برای هزارمین بار گفتم خدا میرزا رو لعنت کنه...ته دلم دانیار رو صدا زدم، قول داده بودم مرد اول واخرم دانیار باشه، اما آراز چقدر شکسته بود ،آرازی که همه دلخوشی وامید من بود وقتی پا میذاشتم توی ایل... بشقاب رو زمین گذاشتم، بدون حرفی به اتاق پناه اوردم...من حالا زنی بودم که مرد زندگیش تمام اعتمادش رو به پاش ریخته رفته مسافرت ،حق نداشتم به بچگی هام برگردم ...به دیوار تکیه دادم یعنی با اومدنم باز هم اذیت میشن؟باز هم دلخور میشن؟؟یعنی بودنم ناراحتشون میکنه؟؟ توی فکر بودم که خانجون وارد اتاق شد سرمو بلند کردم که گفت:آراز حالش خوبه فقط نگرانته همین.... همین نبود من خوب میدونستم آراز حالش خوب نیست، منی که پیش آراز قد کشیدم خوب بلدش بودم.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با ديدنم نيم نگاهى بهم انداخت. هول كرده و سرم رو پايين انداختم. وارد اتاق شدم و رو بهش گفتم میشه بری بیرو تا لباسهام و بپوشم؟ -لباساتو بپوش و از اتاق بيرون رفت. از اينكه از سمت غياث بی محلی میدیدم، بغض نشست توى گلوم و تمام حس هاى خوبم پر كشيد و هرچى حس بد و نفرت انگيز بود جاش رو گرفت.با حرص دستى روى گردنم كشيدم.لباسام رو پوشیدم ...با صدای زنگ خونه از اتاق بیرون اومدم. غیاث آیفون و زد و گفت: - اومدن. رفتم سمت آشپزخونه، سری به غذا زدم. همه چیز آماده بود. کنار غیاث، جلو در سالن ایستادم. در آسانسور باز شد.سامان، هیوا، سعید و هلنا بیرون اومدن. پشت سرشون سیاوش هم امد. با دیدن سیاوش هول کردم چون می‌دونستم سیاوش زرنگه و حتما می‌فهمه. غیاث با دیدن سیاوش، اخمی کرد. بچه‌ها با سر و صدا سلام و احوال پرسی کردن‌. سیاوش سکوت کرده بود. دستش رو سمت غیاث دراز کرد و گفت:- سلام. می‌دونم هیچ‌کس مهمون ناخونده دوست نداره اما به اصرار بچه‌ها اومدم. غیاث خیلی سرد گفت:-خوش اومدی. لبخندی زدم‌‌‌ با هیوا و هلنا روبوسی کردم. همه وارد خونه شدیم. سامان بو کشید و گفت:- این بوها می‌گه خواهرم امشب محشر کرده! هلنا خندید و به شوخی گفت:- مشامت اشتباه می‌کنه، دریا نیمرو هم بلد نیست بپزه چه برسه به غذا! به بازوش کوبیدم و گفتم:- منو مثل خودت فرض نکن گردالی! و اشاره‌ای به شکمش کردم. اخم مصنوعی کرد و رو به سعید گفت:-سعید دریا رو دعوا کن، به من می‌گه گردالی! سعید خندید و گفت: -تو هر جور باشی من دوستت دارم.. ..حسرت نشست توی دلم:- می‌رم چایی بیارم. سمت آشپز خانه رفتم. لحظه‌ی آخر نگاهم به سیاوش افتاد. توجه‌ای نکردم. واردآشپزخانه شدم.با ورود به آشپزخونه، نفس آسوده‌ای کشیدم تا بغضم پایین بره. دلم نمی‌خواست حسرت زندگی عزیزانم رو بخورم اما دست خودم نبود. وقتی عشق و دوست داشتنی توی زندگیم نبود.سینی رو روی میز گذاشتم و فنجون‌ها رو چیدم به ترتیب چایی ریختم. نگاهی به چایی‌های خوش رنگ انداختم. سینی را برداشتم و از آشپزخانه بیرون اومدم.غیاث بلند شد و اومد سمتم. سینی رو از دستم گرفت.کنار هیوا و هلنا نشستم. کاملا روبه‌روی سیاوش بودم و این معذبم می‌کرد. غیاث چای‌ها رو تعارف کرد و نشست. هیوا راجب خریدهایی که کرده بود؛حرف زد و سالنی که قرار بود جشن بگیرن. گاهی که سرم و بلند می‌کردم، نگاهم به نگاه خیره سیاوش می‌خورد.با صدای غیاث از سیاوش چشم گرفتم که گفت:- عزیزم میای آشپزخونه! متعجب از جام بلند شدم.همراه غیاث به آشپزخونه رفتم. سوالی نگاهش کردم که اخمی کرد و گفت:- تو سر و سری داری با این پسرخاله تقلبیت؟! اخمی کردم و گفتم:- منظورت چیه؟ پوزخندی زد:-فعلا که منظور تو و اون نگاه‌های معنا دار اون آقاس. حواست رو جمع کن! تو زن منی هر چی هم که نخوامت، اسمت تو شناسناممه. وای به حالت! - تو الان حسودیت شده؟ اومد جلو و گفت:- به چی حسودی کنم؟ شونه ای بالا دادم و گفتم:- نمی‌دونم از خودت بپرس. البته شاید سیاوش هنوز عاشقم باشه! ابرویی بالا داد، گفت:-دور برت داشته یادت رفته تو یک قاتلی! لحظه اى چشم هام پر از اشك شد و با چشم هايى كه ديدم رو تار كرده بود نگاهش كردم. كلافه ازم فاصله گرفت گفت:-كارى مى كنى تا اينطورى باهات برخورد بشه. انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت گفت:-دفعه ى بعد به اين پسرخاله ى قلابيت نگاه کنی من ميدونم و تو! بغضم و قورت دادم گفتم:-بهت قولى نميدم. و اومدم پشت بهش بكنم كه نگاهم کرد،نگاهش پر از خشم بود. لحظه اى از طرز نگاهش ترسيدم. صداى سرفه اى اومد... هلنا لبخند دندون نمايى زد گفت:-فكر كنم بد موقع مزاحم شدم! غياث گفت:-نه راحت باشين. هلنا خنديد. غياث گفت:-عزيزم ميرم پيش بقيه، كارم داشتى صدام كن و به سمت در آشپزخونه رفت. با رفتن غياث هلنا كامل وارد آشپزخونه شد گفت:-شيطون غياث خيلى دوست داره ها!! لبخندى زدم كه اخمى كرد گفت:-اين سیاوش فقط فاز استرس ميده. -چرا؟ هلنا شونه اى بالا داد گفت:-چه ميدونم؛ ميگه تو از غياث جدا زندگى مى كنى. هول كردم. اون از كجا مى دونست؟ لبخند پر استرسى زدم گفتم:-نه بابا چه كاريه؟ حتماً داشته اذيتتون مى كرده! هلنا گوجه سالادى رو انداخت تو دهنش گفت: -نه بابا شوخى كجا بود؟ جدىِ جدى بود. -ولى مى بينى كه ما با هم زندگى مى كنيم. هلنا چشمهاشو كمى تنگ كرد گفت:-آره خيلى خوشحالم و يه گوجه ى ديگه برداشت. آروم زدم پشت دستش گفتم:-تموم كردى! لب برچيد گفت:-خسيس دو تا دونه گوجه است زن حامله داره ميخوره. خنديدم گفتم:-اوخى عزيزم بخور بخور. هيواوارد آشپزخونه شد گفت:-شما دو تا ،من و اونجا تنها ول كردين اينجا دارين هر و كر مى كنين؟ هلنا پشت چشمى نازك كرد. به همراه هيوا ميز شام و چيدم. مردا رو صدا كرديم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ارسلان گفت ازت میگذرم اما باید کلفتی منو زنمو بکنی و اگر ازت خواستم با من و طبق خواستم جایی بیای، نه تو کارت نباشه، فهمیدی؟؟؟؟ برق از سرم پرید ،با خوشحالی گفتم اقا چشم، من تا اخر عمرم نوکریتونو میکنم ،هر کاری بگید انجام میدم،اصلامن کلفتتون میشم تا اخر عمرم.... ارسلان سری به نشونه تائید تکون داد .... سعی میکردم جلو چشمش نباشم .... چند ماهی از آوردن من تو این خونه گذشته بود ،روزهای سختی داشتم اما  من امید به اینده داشتم و فقط بخاطر سلامت  و عشق خسرو مـجبور میشدم که به حرف های ارسلان گوش بدم‌‌. یک روز مشغول انجام کارهای خونه بودم که ارسلان ازم خواست لباسی که طبق سلیقه خودش بود رو بپوشم و باهاش تا جایی همراهی کنم...غم عالم رو دلم نشست ،دیگه توانی برای مقابله نداشتم هر چقدر التماس کردم بیفایده بود ،به زور منو با خودش همراه کرد...به سمت خونه ای درخارج از شهر حرکت کردیم ،وقتی رسیدیم  با دیدن چند نفر، رنگ از رخم پرید...چشمم به اتاق گوشه سالن افتاد . در کسری از ثانیه وارد اون اتاق شدم ،درو سریع بستم دیگه تحمل این زندگی برام سخت شده بود.خسرو کجایی ببینی گلچهرت چه روزگاری داره.... نفسی تازه کردم تا اینکه  .... نگاهم به گلدون شیشه ای روی میز افتاد،  برش داشتمو محکم به زمین کوبوندمش به زمین،یه تکشو برداشتم که  حرکتش بدم ....در باز شد و بوی عطر آشنایی پیچید توی اتاق.. این بو چقدر شبیه عطر خسرو بود، از جام بلند شدم، خواستم قدمی به جلو بردارم که با دیدن قد و قامتش توچارچوب در دلم هری ریخت ضربان قلبم رفت بالا‌.. نمیشد که خسرو الان رو به روم باشه  نگاهم سر خورد رو زخمهای صورتش.دستهای با طناب بسته اش..چشمهای به خـون نشستش.لباسهای پاره وخـونیش، خواستم چیزی بگم که با دیدن نگاه خسرو ،خواستم بمیرم.... میدونست که دارم میمیرم تو این لباسها و بزور اینها ور پوشیدم.....نکنه فکر دیگه ای در موردم بکنه؟؟ نگاهش به خون نشست که ارسلان گفت :من دارم میرم بیرون دستاشو باز کنید ...اماخسرو عصبی فریاد کشید: اگه مردی دستامو بازكن ..صدای خش دار خسرو به تنم لرزه انداخت، به معنای واقعی کلمه داغون بود. ارسلان بی توجه بهش قهقهه زد و از اتاق خارج شد.احمد دست خسرو رو باز کرد و رفت بیرون و درو قفل کرد ...خسرو مات و مبهوت به من زل زد، منی که جرئت نداشتم قدم از قدم بردارم . خسرو دستگیره درو بالا پایین کرد.مشت هاشو کوبید رو در و فریاد کشید :باز کن این درو .. نمیدونم چقدر داد کشید و سعی کرد که در قفل شده رو باز کنه، بالاخره به خودم جرئت دادم و گفتم خسرو؟ با شنیدن صدام انگار که بهش برق وصل کردن به سمتم برگشت. انقدر به در مشت کوبیده بود که خون از دستاش جاری شده بود. -گلچهره؟ سرمو انداختم پایین از خجالت... گفت:این چه لباسیه که پوشیدی.سکوت کردم.با توام؟؟ گفتم این چیه که پوشیدی.با صدای شکستن چیزی سر بلند کردم میز و صندلی گوشه اتاق رو محکم کوبیدرو زمین ..هر چی وسیله شیشه ای و گلدون وکتاب بود رو کوبید رو در و دیوار.به جلو قدم برداشتم و هق زدم خسرو داری چیکارا میکنی؟دست کرد تو موهاش و تا اونجایی که میتونست موهاشو کشید. میتونستم درکش کنم... مردی که زنش رو با این سر و وضع ،همچین جایی دیده بود.‌. میشد درکش کرد؟ گفت: تقصیر منه که تورو به این روز انداختم، یهو سرشو به دیوار کوبید. صدای شکستن سرش تو گوشم پیچید..با وحشـت نالیدم :خسرو توروخدا آروم باش ،یه لحظه به من نگاه کن،با این جمله ام دست از کوبیدن سرش به دیوار برداشت به سمتم برگشت و... دست از کوبیدن سرش به دیوار برداشت به سمتم برگشت ،خون از سرش جاری شده بود و لباسش رو قرمزکرده بود :نگاه کنم؟؟ به چی؟ به زنم که با این سرو وضع اینجا ایستاده؟ مثل خودش فریاد کشیدم انقدر بلند که حنجره ام خراش برداشت:مگه مقصر منم؟؟ فکر میکنی من از این وضعیت راضیم؟تیزی گلدون شکسته رو برداشتم و گفتم اینو میبینی؟؟ من داشتم خودمو میکشتم که تواومدی میفهمی؟ دستمو جلوی چونم گرفتم و گفتم دیگه به اینجام رسیده، بهت گفتم نزدیکم نشو، توام مثل من بدبخت میشی، من باید همیشه تنها باشم.مگه ندیدی چطور نزدیکانم دونه دونه از بدبختی تلف شدن خسرو؟خودت گوش نکردی اومدی تو زندگیم منو برداشتی...اوردی این سر دنیا تو شهری که غریبم هیج جا رو بلد نیستم ،سر یه موضوعی که باید میفهمیدی منو تنها گذاشتی رفتی ‌‌صندلی رو صاف کردم و نشستم. بغض به گلوم چنگ انداخت، اب دهنم رو قورت دادم ، با گوشه لباسم چشمم رو پاک کردم و گفتم: دیدی چه بلایی سرم اومد؟؟ چرا رفتی خسرو؟ تو به من قول داده بودی ، قول دادی ازم مواظبت میکنی .قول دادی که دلمو نشکنی قول دادی که همیشه همراه و همرازم باشی پس چیشد؟؟ ادامه دارد ‌..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روی چهار پایه نشستم و ننه خدیجه استکان را از چایی تازه دم لبریز کرد و نعلبکی رو سمتم گرفت "گوهر نمیدونی وقتی دیدمت چقدر خوشحال شدم ،اینهمه سال چشم براهت بودم، خودم رو سرزنش میکردم چرا مراقبت نبود ؛ چرا جلوی رفتنت رو نگرفتم ؟همش میترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه... هزار جور نذرو نیاز کردم که برگردی... استکان رو با لبام چسبودندم حینی که هر از گاهی به چاییم تُوک میزدم گفتم "بعد رفتن من چیشد چه اتفاقی افتاد ؟ ننه خدیجه اه سوزناکی کشید "فردا صبح که فرهاد خان فهمید قیامت شد ،نمیدونی چه خبر بود ، هیشکی از ترسش جیک نمیزد ... صبح اومدم اتاقت دیدم اتاق خالیه .. سریع به فرهاد خان خبر دادم اونم چندین مرد اسب سوار فرستاد پی ات تا پیدات کن،ولی انگار اب شده بودی رفته بودی تو زمین، هیچ اثری ازت نبود و هیچکسم ندیده بودتت ... فرهاد مثل مرغ سرکنده خودش رو به درو دیوار میکوبید تا پیدات کنه ، جوری که خدا خدا میکردم نتونن پیدات کنن... می ترسیدم بلایی سرت بیارن مخصوصا خان بابا !! شیدا دست به کمر گفت "والله همون فروغ خدا نیامرز اتیش بیاره معرکه بود، همش فرهاد رو جری میکرد ، خان بابارو بر علیهت پر میکرد ،خدا میدونه چیا بهش گفته بود، پیرمرد خودش سوار بر اسب شد و دنبالت گشت،توی شهر هم به همه مهمون خونه ها سپرده بودن اگه اونجا رفتی بهشون اطلاع بدن .... ننه خدیجه سرش رو تاب داد و گفت :همون بهتر پیدات نکردن ،وگرنه با اون حرفهایی که پشت سرت گفته میشد معلوم نبود چه بلایی سرت بیارن ... با خنده دستم را روی شکم شیدا گذاشتم و گفتم "به سلامتی ازدواج کردی ،حالا این مرد خوشبخت کیه ؟ ننه خدیجه هیجانزده گفت "خدارو شکر شیدا هم سفید بخت شد ، فرهاد خان یه نفرو از شهر اورد اینجا تا کمک دست مملی باشه ، پسره هم یه دل نه صد دل عاشق شیدا شد ،خدارو شکر اسماعیل مرد با خداییه ، چشم پاکه ، الان دو ساله ازدواج کردن، بچه دارم نمیشد، این بچه هم دخیل بسته امام رضاس.... شیدا با شیطنت گفت "دخترت چجوری دختره فرهاده ؟ نکنه تو شهر پیدات کرده باهم صیغه بودین ؟؟ ننه خدیجه برای شیدا چشم ابرو نازک کرد و زیر لب اسمش رو کشدار صدا کرد "شیدااااا!!!" شیدا با اخم ساختی رو به ننه خدیجه گفت "خب بذار بگم میخوام بدونم " گفتم "شیدا جان عجله نکن، امروز خیلی از چیزها روشن میشه ،میخوام همه چیز رو از خود فرهاد بشنوید ،پس منتظر باشید خودش بگه " بی قرار توی حیاط میچرخیدم ،با هر صدایی که به گوشم میرسیدی سمت در بیرون عمارت میدوییدم ... شیدا زیر افتاب و نشسته بود شوهرش اسماعیل یه چیزهایی زیر گوشش میگفت و اونم ریز ریز میخندید... ننه خدیجه از توی پنجره مطبخ صدام کردو مشتی کشمش سمتم گرفت و گفت "دخترم چرا تنها وایستادی منتطر کی هستی که اینقدر مضطربی ... با کلافگی نالیدم "منتظر فرهادم،میخواد با اهل عمارت حرف بزنه ... همان لحظه فرنگیس جلوم ظاهر شد ؛یه جور خاص نگام کرد "کی با فرهاد ازدواج کردی که دختر دار شدی ؟؟ ننه خدیجه زیر لب استغفرالله گفت .... گوش چارقد ریش دارش رو کشیدم و با غیض گفتم "همه چیز و میفهمی... دندوناش را روی هم سابید و دستش را به نشانه زدن بالا برد و به محض اینکه خواست پایین بیاره،مچ دستش را با فشار گرفتم و با غیض غریدم "این دستت چه برای زدن من ،چه برای زدن بچه هام پایین بیاد، از همین جایی که گرفتم قلمش میکنم ،مواظب رفتارت باش ،فرنگیس !!!،گوهر بی زبون چند سال پیش نیستم که حرفهای تلخ تورو بشنوم و دم نزنم ..." دستش را از دستم بیرون کشید و به مچ سرخ شده اش خیره شد " خیال کردی کی هستی ، کاری نکن به پدرم گزارش بدم دمار از روزگار تو که سهله ،دمار از روزگار فرهاد هم در میاره ... با قدمهایی تند در حالیکه دامن چین دارش رو هوا میچرخید رفت ... ننه خدیجه متعجب نگام کرد "گوهر واقعا این تویی !!دختر چه جسارتی پیدا کردی، خیر ببینی این فرنگیس دیگه خستم کرده از بس دستورهای جور وا جور میده امرو نهی میکنه ... گفتم ننه خیالت راحت، نمیذارم بعد این کسی بهت بگه بالای چشمت ابروهه تو به گردن همه ما حق مادری داری .... حرفهام تموم نشده بود با صدای پای اسب سرم رو سمت در چرخوندم و زیر لب نالیدم "، ننه ،فرهاد !! فرهاد اومد ...!!" ننه خدیجه گفت مگه منتظرش نبودی پس چرا نگرانی !! _ سرم رو تکون دادم نمیدونم ننه ،از شنیدن حرفهاش و از عکس العمل و حرفهای مردم میترسم !!! فرهاد حینی که اسبش را می تاخت صدایش را توی هوا ول داد "همه جمع بشن ،میخوام صحبت کنم .. با عجله سمت جمعیت دوییدم همه جمع شدن و زیر لب پچ پچ میکردن من کنار ایستاده بودم تا فرهاد شروع به حرف زدن کنه، ولی انگار منتطر کسی بود بعد چند دقیقه ملا وارد شد ...همه نگاهها سمت ملا چرخید ملا روی بلندی رفت... فرهاد با تکون دادن سر بهش اشاره کرد که شروع کنه ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خاله بلند شد و گفت : من برم به اين خدمه دستور ناهار رو بدم . مي دونستم اين رفتن ، يعني تنها گذاشتن ما. بابک ، تايماز رو جوري نگاه مي کرد که انگار يه موجود عجيب غريب رو داره نگاه مي کنه . دلم براي پسرم سوخت و بيشتر از کارم شرمنده شدم . اگه من اون اشتباه رونمي کردم ، حالا پسرم اينطوري زل نمي زد به پدر تازه پيداکردش.تصميم داشتم يه بار ديگه هم معذرت خواهي کنم . اينبار مي خواستم حرفم رو بزنم میخواستم غرورم رو بشکنم . من خراب کرده بودم ، منم بايد درستش مي کردم . حضور تايماز تو خونه ي خاله و طلاق ندادن من و گرفتن شناسنامه واسه بابک و کج نذاشتن پاش تو اين مدت بهم اثبات مي کرد ، اون قلباً واسه پابرجا بودن اين زندگي تمايل داره و با اين کارش فقط مي خواست منو تنبيه کنه . دايه جان خدابيامرز مي گفت : مردا بلد نيستن مثل زنا حرف بزنن. فقط مي تون نشون بدن چقدر طرف براشون اهميت داره . مرد من استثنا نبود . براي من و بابک اومده بود .مني که واقعاً متنبه شده بودم .. . همين دوست داشتنهای پنهاني و غير زباني تايماز شجاعم کرد تا پيشش اعتراف کنم . هميشه اون بود که برام پيش قدم مي شد. هميشه اون بود که تو‌مشکلاتم راه جلوی پام میذاشت و سختی رو برام آسون میکرد..حالا نوبت من بود که تلافی کنم...... تايماز همونطور سرپا ايستاده بود و با بابک شوخي مي کرد . بابک هم از شوخي ها و قلقلکهاي تايماز ، از خنده ريسه رفته بود و صورتش سرخ شده بود ..چقدر خوب بود منم شريکشون مي شدم !آخ که چه لحظه هات شیرینی بود..دل به دريا زدم و رفتم طرفشون . تايماز دست از قلقک دادن بابک برداشت و نگاه کرد بهم . به سختي آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : از ديدنت خیلی خوشحالم تايماز. لبخند کمرنگي زد و گفت : واقعاً ؟ پس مي خواست شروع کنه ،خودم رو براي بدترين توهين ها آماده کرده بودم .هر چي که بود ، بايد امروز تموم مي شد . اين بلاتکيفي بلاخره به يه جايي بايد ختم مي شد.باید برمیگشتم به زندگی.. گفتم:تو که خوب منو میشناسی و خوب ميتونستي ته چشام رو بخوني!الان ميبيني ته چشام چيه؟ بابک رو جابه جا کرد و گفت : ترجيح مي دم حرف چشات رو از زبونت بشنوم. پس مي خواست حرف بزنيم ،خوشحال بودم مثل دفعه ي پيش مانعم نشد... لبخندی زدم و گفتم: منم میخوام حرف بزنم اما پيش بابک نه!اول ميخوام يه‌ کم ‌با‌ پسرم بازي کنم.بعداً‌ حرف ميزنيم.همين هم غنيمت بود . گفتم : باشه ، تنهاتون مي ذارم و قتی بازیتون تموم شد بیا تا حرف بزنیم... اینا رو گفتم و راهِ پله ها رو پيش گرفتم .وقتی به اتاق رسیدم یه نفس بلند مشیدم انگار که خيلي نيرو مصرف کرده باشم .. خودمو انداختم رو تخت. اصلاً حواسم به گيره اي که پشت موهام بسته بودم، نبودم دندونه ی گیره فلزی با فشار رفت تو پوست سرم و از شدن درد دادم رفت تو هوا ..انقد دردش زیاد بود که ناخودآگاه چشمام پر اشک شد..عصباني بلند شدم و از سرم کشيدمش و پرتش کردم اونور . با خودم غر زدم و گفتم آخه تو رو چه به این کارها..جاش بدجور ذق ذق مي کرد و میسوخت، دستمو بردم که مالشش بدم تا بلکه دردش آروم بشه که حس کردم دستم خیس شد ، جیغم رفت هوا... صداي من ، مستخدمي که مشغول گردگيري راهرو بود ، سراسيمه اومد تو اتاق . با ديدن وضع من ، چنگي به صورتش زد و گفت : واي خدا، خانوم چي شد ؟جاییت زخمی شده .. برای اینکه شلوغش نکنه سریع گفتم : هيچي . هیچی نیست گيره رفت تو پوست سرم، چيزي نيست . الان مي شورمش .. دختره اومد نزديکتر و يه نيگا به سرم کرد و گفت : خانم جان چطور میگی مهم نیست ،جاي دندونش بدجور رفته تو سرتون خانوم .بذارين دستمال تميز بيارم پاک کنيم . بشورينش ، ممکنه چرک کنه و بد بشه ! نايي واسه مقاومت نداشتم ،همونجوری به ناچار بهش گفتم : باشه برو بيار.دختره رفت دستمال بیاره اما به جاي دستمال با يه ايل آدم اومد تو اتاق . از بين اونايي که اومدن تو اتاق ، فقط حضور يه نفر بود که بهم دلگرمي و آرامش داد اونم تایماز بود . خاله با نگراني اومد سمتم و موهامو بررسي کرد . گفتم : شماها چرا اومدين ؟من که چيزيم نيست . حواسم‌نبود اين گيره رفت تو سرم، خراش جزئيه. خاله با نارحتي گفت : تو به اين مي گي خراش جزئي ؟ همچين رفته تو گوشتت که انگار با چکش کوبيدنش تو . تو چرا حواست رو جمع نمي کني ؟ تایماز بابک رو زمين گذاشت و همزمان با دويدن بابک به سمتم ، اومد طرف و با صدای بلند رو به در گفت :پس اين مستخدمه چي شد ؟ همون موقع دختره نفس زنان با يه کاسه آب و يه دستمال سفيد اومد تو و کاسه و دستمال رو گرفت سمت تايماز . تايماز دستمال رو خيس کرد و کشيد به جاي زخمم . من اين مرد رو مي خواستم . بايد براي خواسته ي خودم هم که شده ، به اين هجران و فراق پايان مي دادم . ادامه دارد ‌..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ترنج چشم هاش رو بست و بعد از کمی مکث گفت خب تو چی گفتی بهش؟ مهران نشست و حین درآوردن جوراباش گفت چی می خواستین بگم،گفتم رو ما حساب نکنه ما هیچ کدوممون نمیریم. میترا که ایستاده مشغول جویدن ناخناش بود گفت یعنی قراره با همون زن ازدواج کنه؟ مهران سری تکون داد و گفت اره همون زن،هر کاری کردم منصرف نشد و رفت. ترنج شروع کرد به گریه کردن و با اشک و آه گفت یک عمر خون دل خوردم بزرگش کردم براش آرزوها داشتم دلم می خواست تو لباس دومادی ببینمش،چه جوری تحمل کنم که یک شبه زحمت بیست و چند ساله ام به باد بره. مهران کلافه گفت شایدم خوشبخت شد مادر من،تو مگه خوشبختیشو نمی خوای پس چرا خودتو عذاب میدی؟ یاد بیمارستان افتادم همون روزی که یزدان به دنیا اومد و وقتی پرستار گفت پسره دنیا رو سرم خراب شد که چرا دختر نشده. صدای گریه ی ترنج از فکر بیرونم آورد که گفتم فکر کن همچین پسری نداشتی،گریه کنی خودتو ناقص کنی برمیگرده؟ مدتی گذشت و ترنج هم آروم تر شده بود که به عروسی یکی از آشنایان دعوت شدیم.هر چند دل و دماغی نمونده بود ولی چاره ای جز شرکت در مجلس عروسی هم نداشتیم.مهلا و افشین قبل از تاریکی هوا به خونه اومدن تا با هم بریم.مهلا که مشخص بود خرج زیادی برای سر و وضعش کرده از پله ها به سختی با کفش های پاشته بلند بالا اومد و گفت پس کجا موندین الان ردیفای جلو پر میشه مجبوریم بریم ته باغ بشینیم. میترا گفت خب حالا تو هم،جلو بشینیم که چی بشه ،لابد مجلس گرم کنشون تویی ما هم باید با دستامون همراهیت کنیم. مهلا پوفی کشید و گفت این همه خرج کردم که برم ته باغ بشینم عقل کل؟ میترا و مهلا در حال گفت و شنود بودن که ترنج کیفش رو روی ساعدش انداخت و گفت خب حالا بس کنین،برید بیرون درو قفل کنم. خیره به گل های توی باغچه مونده بودم که مهلا حین گرفتن بازوی میترا برای نیوفتادن از پله ها به سختی پایین اومد و گفت باباجون بریم افشین منتظره. بریم دخترمی گفتم و آرام به طرف کوچه رفتم و مهران با تاکسی و بقیه با ماشین افشین راهی باغ شدیم. دور میزی به همراه افشین و مهران نشسته بودیم که متوجه ورود یزدان شدیم. مهران گفت مگه یزدانم دعوت بود؟یعنی زنشم اورده؟ افشین خیار توی دستشو به سرجاش برگردوند و گفت مگه میشه نیاورده باشه کسی که قید کل خانواده رو به خاطرش زده حتما الانم با افتخار به اینجا آوردتش. یزدان بعد از حال و احوال با کسایی که توی مسیر بودن خودشو به میز ما رسوند و وقتی بی توجهی منو دید سلام آرومی داد و نشست. افشین بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت من برم ببینم مهلا چیزی احتیاج نداره. افشین که رفت با اخم رو به یزدان گفتم دومادیت مبارکه،عروست کجاست؟ مهران با شیطنت گفت لابد رونما می خواد تا رخ نشون بده. یزدان با قیافه ای طلبکارانه گفت توی قسمت زنونه است، نکنه انتطار داشتین بیارمش اینجا؟ دستی به صورت پر از عرق از شدت عصبانیت کشیدم و گفتم نه، ولی انتظار داشتم مادرتو با عروسش اینجوری بین این همه غریبه و آشنا روبرو نکنی.این بود مزد مادری که عمرشو به پات ریخت؟ یزدان طلبکارانه تر گفت مگه من دعوتتون نکردم و هیچ کدوم به عقدم نیومدین و سکه ی یه پولم کردین؟ نیش خندی زدم و گفتم هرگز فرو نرود میخ آهنین در سنگ،یوقت به حرفامون می رسی که دیگه خیلی دیر شده،عروسیت بهت مبارک باشه امیدوارم خوشبخت باشی. افشین با بی حوصلگی و قدمای آهسته بهمون دوباره ملحق شد و با کلافگی گفت کی تموم میشه،اصلا بهمون خوش نگذشت. مهران چشماشو ریز کرد و رو به افشین که در حال نشستن بود گفت جشن خوبیه که‌‌‌ افشین نگاه چپی انداخت و گفت حرف من چیز دیگست زن که نداری این چیزارو بفهمی. مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت اره فقط تو میفهمی،نترس زنت گم نمیشه، تو هر وقت از مهلا دور میشی همینجوری قاطی می کنی.. اون شب در بین سنگینی نگاه های آشنا و غریبه جشن تموم شد و به طرف ماشین افشین راه افتادیم. مهلا و میترا و ترنج در کنار زنی کوتاه قامت و سیاه چهره و نه چندان جوان که حتی آرایش غلیظش هم سنش رو پنهان نمی کرد بهمون ملحق شدن.زن بعد از سلام و علیکی در کنار یزدان ایستاد که متوجه شدم بله این عروس ناخواسته ی ماست. نگاهی به پسر شاخ شمشادم انداختم که هنوز اول راه زندگیش بود و توی کت شلوار شیکی که به تن کرده بود زیباتر و محبوب تر از همیشه شده بود و نگاهی به همسرش انداختم که توی مانتوی اپل دارش گم شده بود. ترنج رنگ به رو نداشت و به زور ایستاده بود.انگار تمام جمعیت خیره به ما و منتظر عکس العمل ما بودن که روبه عروسم گفتم ان شالله خوشبخت بشین. از هم جدا شدیم و به خونه برگشتیم. افشین و مهلا بعد از رسوندن ما رفتن و هنوز کلید و توی در نچرخونده بودم که صدای گریه ترنج بلند شد و های های زد زیر گریه. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾