eitaa logo
داستان های واقعی📚
38.2هزار دنبال‌کننده
258 عکس
492 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم دقیقا چقدر حرف زدیم فقط وقتی مامان واسه شام صدام کرد، متوجه گذشت زمان شدم .. بیشتر مصطفی حرف میزد و من گوش میدادم .. این تماسها و پیامها روز به روز بیشتر میشد ..طوری بود که بعد از یک ماه در طول روز بیش از ده بار باهم صحبت میکردیم .. به مصطفی علاقه مند شده بودم ولی اون ترس لعنتی گوشه ی قلب و فکرم نمیزاشت از این عشقی که داشت ذره ذره جون میگرفت لذت ببرم .. چند باری با خانواده ها رفت و آمد کردیم .. مادرش خیلی هوام رو داشت .. همین باعث شده بود محبتش به دلم بشینه .. از ماه دوم مصطفی اصرار داشت که زودتر رابطمون رو رسمی کنیم .. مامان با اینکه مصطفی و خانواده اش رو خیلی دوست داشت و از اخلاقیاتشون خوشش میومد ولی اصراری برای وصلت نداشت .. اون هم مثل من نگران بود و میترسید... اون روز جمعه بود و صبح زود با مصطفی به کوه رفتیم .. موقع برگشت تو کافه ای نشستیم و صبحونه خوردیم .. مصطفی برای اولین بار گفت زهره ..چه ضمانتی بدم که راضی بشی .. دختر خوب یه کمم به من فکر کن .. متوجه ی منظورش شدم ولی با بدجنسی خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم مصطفی الانم صبح تا شب همدیگرو میبینیم و حرف میزنیم .. فقط آخر شب نیستیم که اونم خوابیم .. تو چشمهام زل زد و گفت من میخوام همه ی وجودت مال من بشه ..من میخوام حتی موقع خواب کنارت باشم و صدای نفسهات رو بشنوم .. بین حرفش پریدم و باخنده گفتم باشه ..باشه فهمیدم چی میخواهی .. _خب؟؟ قبول میکنی؟؟ همدمم بشی ؟؟ چشمهام رو، روی هم گذاشتم و گفتم بله ..قبوله.. مصطفی سریع بلند شد و گفت پس بریم که زود آماده بشیم ..البته خونه و زندگی من آماده ی وارد شدن خانم خونه هست .. محضر آماده کنم و بعد از محضر جشن خانوادگی..البته این نظر من بود تو نظرت چیه؟ چی دوست داری؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم چیز خاصی نمیخوام ..فقط تو اون خونه آرامش و خوشبختی میخوام. مصطفی همراه من به خونه اومد و با مامان و رضا صحبت کرد .. اونها همه چی رو به خودم سپردند غیر از مهریه که رضا گفت آقا مصطفی مهریه چقدر در نظر دارید؟ مصطفی نگاه به من کرد و گفت من چیزی در نظر نگرفتم ولی هر چی شما بگید قبوله... مامان گفت ما هم هر چی نمیگیم، یه چیز معقول که در توان شما هم باشه... مصطفی کمی سکوت کرد و رو گرد به من و گفت زهره..تو از من تضمین میخواستی آره؟؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم .. مصطفی ادامه داد نصف خونم رو مهرت میکنم که بدونی من میخوام زندگیم رو با تو شریک بشم .. مامان و رضا لبخند زدند.. به مصطفی گفتم نه من راضی نیستم ..سکه بنداز .. مصطفی چشمهاش رو کمی خمار کرد و گفت لطفا راضی شو بزار بریم دنبال محضر و بقیه ی کارها.. از قیافه اش خنده ام گرفت مشخص بود که واقعا خواهان منه و این دوری اذیتش میکنه .. قبول کردم ..باقی صحبتها انجام شد .. مصطفی برای سه روز دیگه وقت محضر گرفت ..ولی با اصرار من و بقیه تاریخ عقد رو عوض کرده و روز پنج شنبه شد .. به خرید رفتیم و تمام وسایلهایی که یه تازه عروس میخره رو خریدیم .. پیرهن کوتاه سفیدی خریدم که بعد از محضر توی خونه بپوشم .. روز پنج شنبه بچه ها از صبح روی من کار میکردند ..یکی ناخنهام رو درست میکرد یکی به پوستم میرسید و رویا هم موهام رو میپیچید .. با اینکه بخاطر بعضی از کارهای زیبایی که تو این چند سال کرده بودم ، خیلی تغییر کرده بودم ولی اون روز وقتی، بعد از تموم شدن کار بچه ها به خودم تو آینه نگاه کردم دهانم باز موند ..خیلی خوشگل شده بودم .. مصطفی زنگ زد و پرسید کارت تموم شد ؟ +ده دقیقه دیگه لباس میپوشم بیا دنبالم .. _صبر کن لباس نپوش من هنوز کار دارم.. +چه کاری مصطفی؟ محضر دیر میشه ها؟؟ _دیر نمیشه خوشگلم .. روی صندلی نشستم و رویا برام یه نسکافه آورد .. چند دقیقه بعد مریم و زهرا اومدند آرایشگاه .. تو دست مریم جعبه ی لباس عروس بود .. گرفت طرفم و گفت کادوی داداش رضا به تو ... زهرا گفت البته به سلیقه ی ما دو نفر ... مات مونده بودم .. زهرا لیوان رو از دستم گرفت و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده پاشو بپوش همه منتظرند .. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم آخه...زشته ..پیش مصطفی و خانواده اش..مگه ازدواج اولمه .. زهرا دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت مصطفی به خانواده اش گفته دوست دارم زهره لباس عروس بپوشه ... +یعنی مصطفی خبر داره؟؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیز بی تابی می کرد و به عزت الله خان فشار میاورد که منو از اونجا ببره ..اونقدر حالم بد بود که حتی دیگه قدرت اینکه گوش بایستم ببینم چی میگه رو نداشتم از صداش بدم میومد .. از اون خونه و از همه چیز ... گفتم : شیوا خانم من که اومدم شما از درد ناله می کردی ؟ گفت : نه ..دردی که توی سینه ام بود بیرون می زد .. من که نمی فهمیدم عزت الله خان اومده یا نه ..دیر که میشد کلافه می شدم و گریه می کردم ... گفتم : اما من با چشم خودم می دیدم آقا تا وارد خونه میشد اول میومد بالا پیش شما ..خیلی ناراحت بود .. گفت : عزیز اونو هم تحت فشار قرار داده بود ..آره من دلم نازک بود و تنها از صبح تا شب نشسته بودم و به زخم هام دوری از  بچه هام و آینده ی نامعلومم فکر می کردم .. خوب طبیعی بود فکر و خیال به سرم بزنه ... کاش عزیز یکم فقط یکم با من مهربون بود و درست رفتار می کرد اونوقت شاید بار غمی که به دلم می کشیدم این همه زیاد نبود ...آهسته رفتم جلو و دستم رو فرو کردم توی دستش .. بدون هیچ حرکتی همین طور که به آسمون نگاه می کرد دستم رو محکم و با محبت گرفت و کشید طرف خودش ..رفتم جلوتر و دستهامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روی بازوش ... اونم منو گرفت و گفت : چقدر تو دختر خوبی هستی ..گاهی فکر می کنم اگر خدا بهرخ رو ازم گرفت تو رو بهم داد .. مثل دختر خودم دوستت دارم .. سرمو بیشتر به بدنش فشار دادم .. گفت : چیکار می کنی ؟ نمی ترسی از من بگیری ؟ گفتم : نه ؛ مگه قرار نیست دختر شما باشم ؟ و با شما زندگی کنم پس فرقی نمی کنه بگیرم یا نگیرم .. گفت : تو هنوز جوونی آینده داری ..کی گفته باید همیشه با من زندگی کنی ؟ حالا قراره پسر پادشاه بیاد و تو رو با خودش ببره .... و خنده ی سردی کرد و گفت : خدای نکرده اگر جذام بگیری دیگه نمکی هم تو رو نمیخواد چه برسه به پسر پادشاه .. هر دو داشتیم زیر بارون خیس می شدیم ولی همچنان همدیگر رو بغل کرده بودیم و حرف می زدیم .. گفتم : پس چرا شما جذام داری و آقا هنوز  مثل پسر پادشاه  شما رو دوست داره ... گفت : حالا خواهیم دید ..اگر اون منو  می خواست ما الان اینجا نبودیم گلنار جون ؛؛..بریم تو می ترسم سرما بخوری ... و همینطور که دست توی کمر هم کرده بودیم برگشتیم به کلبه .. لباسهامون خیس شده بود شیوا گفت : زود باش لباست رو در بیار بشین کنار بخاری ... این حرف رو طوری بهم زد که حس کردم واقعا من بهرخم و اونم مادرمه .. مادری که داغ چهار فرزند به دلش بود و حالا دلشو به من خوش کرده بود .. همینطور که لباس هامونو عوض می کردیم گفت : تو واقعا فکر می کنی تقصیر من بوده ؟ گفتم : نه بابا ، منظورم این بود که باید در مقابل عزیز ساکت نمی موندین ..اگر من بودم ؛؛ راست میگم به قران حسابشو می رسیدم ...گفت : این طوری فکر می کنی چون کاری که با من شده بود با تو نشده  .. یک دختر پونزده ساله شب عروسیش سه نفر بمیرن ..و مارک نحسی به پیشونیش بخوره , از  خونه ی بختش بیرونش کنن .. دوتا بچه اش بمیرن ؛ و یکسال با دلی شکسته  تنهایی بکشه ..و بعد دوباره بره  توی خونه ای که قسم خورده بود هرگز پاشو  اونجا نزاره..چه حسی داره ؟ ترس ؛ نگرانی از آینده , بی اعتمادی به دیگران و به خودم ؛پس با رفتار های عزیز بهتر نبود دهنمو می بستم ؟ مطمئنم توام بودی همین کارو می کردی ... گفتم : آخه نمی دونم شما در مقابل آقا هم هیچی نمیگی ..اصلا ازش نمی پرسی کی بر می گردی ؟ سئوال جوابش نمی کنی ..سکوت شما برای چیه ؟ من مدتی که توی اون خونه زندگی کردم اینو فهمیدم که همه ی اونا شما رو دوست داشتن .. فرح ..امیر حسام و حتی شوکت خانم و عزیز ..وقتی ناله می کردین همشون ناراحت میشدن ..گفت : عزیز رو قبول ندارم اون جز خودشو و بچه هاش هیچ کس دیگه رو دوست نداشت و نمی تونست به کسی محبت داشته باشه تو ذاتش نیست ... اما در مقابل عزت الله خان هم زبونم کوتاه شده نمی تونم ازش بخوام حالا که این بیماری رو دارم با من زندگی کنه .. ادامه دارد ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و از اونجا جور دیگه ایی رقم خوردکه براتون تعریف میکنم : ما تا رفتیم بشینیم سر صندلی یهو پسر سیاوش کسری گفت ؛به به  چه دختر عموی نازی دارم من ! زنعمو چرا تو این سالها با ما رفت و آمد نکردی؟ چرا مارو ازدیدن بچه های عمومون محروم کردی ؟ گفتم کسری جان دیدن شما چندان فایده ایی نداشت چون من نمی خواستم که بچه هام با کسایی رفت و آمد کنن که تهش فقط حسرته !!! حالا متوجه شدی؟گفت بله فکر کنم از این ببعد دیگه مشکلی نداشته باشه بعد دیدم با چشماش داره ساناز رو میخوره  اشاره ایی به ساناز کردم که بیاکنار خودم بشین اما ساناز غرق در صورت کسری شده بود.با صدایی نسبتاً بلند گفتم ساناز نمیشنوی میگم بیا پیش خودم بشین؟گفت الان میام مامان جان،و سریع کنار خودم نشست بعد آروم دم گوشش گفتم مادر جان مبادا به این پسره توجه کنی من فقط میخواستم امروز بیام اینجا تا پدر شما بفهمه که چه گوهرهایی رو از دست داده از اینجا هم که رفتیم شتر دیدی ندیدی گفت مامان مگه کسری پسر عموم نیس ؟گفتم چرا هست اما ما با اینها صنمی نداریم .بعد دیگه ساکت شد وکنارم نشست. شب که شام آوردن و ما شاممون رو که خوردیم،به فاطمه گفتم با اجازه ما دیگه رفع زحمت میکنیم. دیدم کسری گفت زنعمو جان من میرسونمتون گفتم کسری جان من خودم  ماشین دارم البته فکر نکنی حالا چه ماشینی هست یک پراید دارم که پاهامون رو از زمین برمیداره ! دستت درد نکنه. اونم خنده ایی کردو گفت خب پس خیلی هم عالی !!بعد دیدم جلوی خودم شماره اش رو به ساناز دادو گفت ساناز گاهی حالی از ما بپرس و من از شدت ناراحتی داشتم منفجر میشدم کسری مارو تا دم در بدرقه کرد بعد منوچهر بچه ها رو تو بغل گرفت و بوسید رو کرد به امیر حسین و گفت  بابا براتون پول واریز میکنم اما الان نه ! وقتیکه تولیدی رو فروختم بهتون میدم درست متوجه شده بودم که منوچهر به آخرای مال و اموالش رسیده بود. و مرجان با اون چهره وحشتناکی که برای خودش درست کرده بود چیزی در چنته منوچهر نزاشته بود که باقی بمونه دلم بحال خودم میسوخت که من جمع کردم و مرجان به باد داد از مهین خدا حافظی کردم و هدیه ام رو که پول بود بدست مهین دادم و با برادر های منوچهر خداحافظی کردم  جاری های سابقم هم همش از من تعریف و تمجید کردن و گفتن چه حیف که تو از ما جدا شدی منوچهر تا دم در سالن به بهانه بچه ها اومد .من سوار ماشینم شدم و با بچه هام ازش دور شدیم تا نشستم تو ماشین با ناراحتی به ساناز گفتم تو خجالت نکشیدی اون پسره به تو شماره داد و توازش گرفتی ؟ درسته که کسری پسر عموی تو هست اما وقتی پدری در کار نیست نباید تو با اونا رابطه داشته باشی ! بعد گفتم کم از دست بابات کشیدم حالا تو میخوای بدبختم کنی ؟ امیر حسین گفت ساناز ! مامان راست میگه ، مراقب رفتارت باش و سعی کن با کسری هیج گونه ارتباطی نداشته باشی اونشب ساناز در جواب منو امیر حسین فقط ساکت بود و هیچی نمیگفت. اما من مراقب رفتارش بودم هر چند که سرم در آرایشگاه گرم بوداحساس میکردم که  کسری هم مثل عموش سمج باشه و همونم شد. یکروز وقتی آرایشگاه بودم  کسری به ساناز زنگ زده بود و به ساناز گفته بود که آدرس خونتون رو بده میخام با مامانم به خونتون بیایم ، و ساناز هم آدرس خونمون روبهش داده بود شب که من از سر کار اومدم ساناز برام گفت که کسری وزنعموش فردا میخوان به خونمون بیان از شنیدن این حرف انگار صورتم گُر گرفته بود گفتم ساناز پای اونا رو به خونه من باز نکن. اما با خونسردی گفت مامان تو که از اونهابدی ندیدی و همیشه ازشون تعریف کردی حالا چون که شما از بابا خوشت نمیاد اونا نباید اینجا بیان ؟ گفتم قطعاً نه .اینا همونایی بودن که اصلا حالی از ما نپرسیدن فقط تو این سالها مهین با من رابطه داشت چه لزومی داره بعد از چند سال اینا اینجا بیان .در جوابم گفت مادر مهمون حبیب خداست. نمیدونستم تو سرش چی می پروروند، اما اگر اون چیزی که من دلم بهم گواهی میداد میشد نمیدونستم  چکار باید بکنم به ناچار مجبور شدم برای ثریا همه چیز روتعریف کنم  برای زن برادری که برام حکم خواهرم رو داشت و‌در تمام این سالها همراهم بود.ثریا بهم گفت ملیحه جان صبور باش تو چرا از حالا آسمون و ریسمون می بافی حالا کاری نکن که حساس بشه ،در ضمن اونها آدمای بدی که نیستن. من نمیگم دخترت رو‌به پسر جاریت بده اما بزار بیان. ببینیم چی میگن ! دقیقا چند روز بعد فاطمه بهم زنگ زد گفت ملیحه جان میخواستیم یه توک پا بیایم خونتون !!! تک سرفه ایی زدم و با مِن مِن گفتم فاطمه جون مهمون حبیب خداست اما من خیلی کار دارم ، بعد دستپاچه گفتم یعنی مشتری دارم و این روزها سرم خیلی شلوغه ‌با گفتن این حرف عرقم در اومده بود چقدر با بدبختی این حرفو به زبونم آوردم بعدیهو فاطمه با ناراحتی گفت ای دل غافل مثل اینکه پاک مارو فراموش کردی ، نه ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ریز خندیدم و گفتم: دارم غذا درست میکنم دیگه! اومد پیشم و گفت: آخه جوجه ها رو چه به غذا درست کردن؟ حالا چی هست ماه طلا؟! خدا رحم کنه بهمون! -کوفته است، دست نزن خراب میشه. باشه ای گفت و عقب کشید، از همونجا نگاهم کرد...غذا رو که بار گذاشتم رفتم پیشش و گفتم: چقدر اینجا میمونیم؟ -هستیم یه چند روزی! من هنوز منتظرما. +منتظر چی؟ -اینکه یه جوری از دلم دربیاری... +کوفته پختم برات که! چشماشو رو هم فشار داد و گفت: دلم خوشه زن گرفتم! شاکی گفتم: حواست باشه منم دلخورم! میتونستی تو خونه ناراحت باشی و دلتنگی کنی واسه خواهرت نه اینکه دَم صبح با اون وضع برگردی! پشت چشم نازک کردم و میخواستم از کنارش رد بشم،بازوم رو گرفت و محکم کشیدم سمت خودش و گفت: الان کی دلخور تره؟! حق به جانب گفتم: معلومه من! هر کس جای من بود فکر بد میکرد! خندید و گفت: من که نمیذارم دلخوری تو دلت بمونه. موهایی که به زحمت جمع کرده بودم رو باز کرد و گفت: وقتی خودمونیم جمع نکن موهاتو،گفتم که خوشم میاد ازشون، موهای باز شده ام رو فرستادم پشت گوشم و گفتم: می‌ریزه تو خونه و غذا، اونوقت با همین موها دارم میزنی! دست کشید بین موهام و گفت: من غلط کنم! خندیدم و گفتم:ببینیم و تعریف کنیم! کشیدم سمت خودش و گفت: اون توضیح ها و چَک و لقدی که خوردم واسه بخشیده شدنم کمه؟ -کِی لگد زدم آخه؟!دروغگو رو ببین! خندید و گفت: اصلا تو فقط حرص بخور ، قرمز شو جیگر من حال بیاد! با آرنج ضربه ای بهش زدم و گفتم: برو ببینم خیر سرم شوهر کردم! عین شوهر زَری از شهر واسم هزار جور ماتیک و وسیله بزَک و پیراهن گلگلی میاری که دلم واشه؟! نه! فقط حرصم میدی که جیگرت حال بیاد... مست و نیمه شب هم که میای منو بسوزونی! بلند خندید و گفت: شوهر زری که زری رو نمیاره شهر! من آوردمت شهر هر چقدرم پیراهن گلگلی بخوای میخرم برات... لبام و ورچیدم و ازش رو گرفت،رفتم سروقت کوفته ها،کوفته های آماده شده رو گذاشتم رو سفره و نون آوردم و دیار رو صدا کردم، دیار که اومد ابرویی بالا انداخت و گفت: به به، دست و پنجه ات طلا ماهی خانوم! چه کردی... لبخندی زدم و گفتم:نوش جان! لقمه ای گرفت و بعد خوردنش متعجب گفت: نه! خوشم اومد، دستت طلا به این قیافه ریزه میزه ات نمیاد که همچین دست پختی داشته باشی! خندیدم و گفتم: خوب شده واقعا؟! سر تکون داد و گفت: آره ماه طلا خانوم! زیادی خوب شده! لبخندی به روش زدم و با ذوق بیشتری غذامو خوردم، بعد از غذا چایی رو ریختم و کنار دستش نشستم دروغ نگم از دلم درومده بود و نامردی بود اگه ازم دلخور میموند! به خودم تشر زدم: چقدرم نگران دلخوری دیاری! بازوی سفتش رو گرفتم و سرم رو تکیه دادم بهش. دستش رو دورم حلقه کرد و گفت: ناپرهیزی کردی ماهی خانوم! نگفتی دیار لولوئه؟!توام که یه جوجه، میگیره یه لقمه ات میکنه؟! خندیدم و بهش نزدیک تر شدم، یاد حرف دایه افتادم انگار حیا رو خورده بودم و ابرو رو قی! از کِی انقد ورپریده و چشم سفید شدم؟! از وقتی زن این بی حیا تر از خودم شدم... بهش نگاه کردم، یاد کلبه و چاقویی که بهش زدم افتادم! پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت: صد دست لباس میخرم بجای دوتا! دَم گوشم گفت: من بچه می‌خوام ماهی ...! چشمام گرد شد و خون دوید تو صورتم! کمی سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت: قول اینو میدی؟ سرخ شده بودم، گفتم:تا خدا چی بخواد! گونه ام رو بوسید و گفت: قول دادیا! آروم سر تکون دادم و با خنده گفتم: اگه بذاری بخوابم آره... بوسه ای رو موهام نشوند و آروم گفت: بخواب،طلا خانوم!*... فردا صبح بعد صبحونه دیار عزم رفتن کرد؛ _پیراهنش رو گرفتم سمتش و گفتم: حالا حتما باید بری؟ نمیشه افشار خودش بره؟! خندید و گفت: افشار بیچاره رو به بردگی گرفتم؛ کار منه چقد زحمت بدم به اون؟! -مگه شریک نیستین؟! خب اون بره، من تنهایی چطور دووم بیارم؟! +نمیذارم تنها بمونی طلا! زمین منه! من می‌خوام بفروشم، افشار میاد که تنها نباشم همین. نزدیکم شد و گفت: کم طاقتی نکن، زود میام. سر تکون دادم و آروم گفتم: مراقب خودت باش، گفتی دوره؟! -اگر دو ساعت دوره که آره! طبق چیزی که از دایه یادگرفته بودم قرآن و یه کاسه آب با گلبرگ های سرخ آوردم و دنبالش راه افتادم و گفتم: از زیر قرآن رد شو؛ صدقه هم بده! چشمی گفت و از زیر قرآن رد شد و صدقه هم داد دنبالش تا جلو در حیاط رفتم، بغض داشتم! دلم نمی‌خواست ازم دور بشه! چشم های بغض آلودم رو که دید گفت: میمونم تا طوبی خانوم بیاد، خیاط مادرمه،زن خوبیه گفتم بیاد پیشت تنها نمونی! سر تکون دادم،کمی بعد دیار گفت: اوناها داره میاد!نگاهی به سر کوچه انداختم، خانمی با چادر مشکی در حال نزدیک شدن بود، دیار نگاهم کرد و گفت:اجازه رفتن میدی ماهی خانوم؟!بغض نشسته تو گلوم ترکید و خودم رو انداختم تو بغلش و گفتم:زود برگرد باشه؟! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی وقتی مرتضی رو دید که داره میخنده خیالش راحت شد و ما رو با روی باز پذیرفت .. مرتضی یکی دو روزی موند و به مادرش هم سر زد و دوباره برگشت به تهران زندگی من کنار مادر و آقا جونم شروع شده بود بچه ها دلشون برای تهران تنگ می شد .. ولی آقا جونم می‌بردشون پارک و گردش نمیذاشت که بهشون بد بگذره.. یک ماه من تحت نظر مادرم بودم اصلا نمی ذاشت دستمو تکون بدم فقط برای دستشویی رفتن از جام بلند می‌شدم حسابی چاق شده بودم . اون مدت مرتضی بیچاره هی رفت و آمد.. یک ماه اول فکر کنم چهارشنبه ها می آمد و جمعه میرفت بعد من ازش خواهش کردم که دیگه نیاد چون می ترسیدم که خدایی نکرده تو راه اتفاقی براش بیفته.. مرتضی نمیتونست تحمل کنه برای همین هر دو هفته یکبار حداقل میومد و ما رو می دید هر بار هم دست پر میومد میگفت حالا که اومدی اینجا نشستی خوبه که من با دست پر بیام و آقاجون ببینه که من به شما چقدر میرسم . خلاصه زندگی من خیلی خوب داشت سپری می شد تا اینکه یک روز دیدیم در و به شدت می زنند خیلی ترسیدم چون قرار بود مرتضی بیاد بهمون سر بزنه،فکر کردم برای مرتضی اتفاقی افتاده که در و دارم به اون شدت میزنن آقاجونم فوری رفت و در و باز کرد.. با دیدن برادر حشمت پشت در حسابی تعجب کردم و ترسیدم فکر کردم از حشمت خبری شده که اومده دم در خونه ی ما.. برادر شوهر بزرگم ولی اومد تو با دیدنش تمام اتفاقات تلخ گذشته برام تکرار شد ولی به خوبی ازش استقبال کردم باورم نمیشد که ولی در این مدت آن قدر پیر شده باشه اونقدر پیر شده بود که واقعاً نمی تونستم بشناسمش.. ولی گفت مادرم رو به مرگه زمستان سال قبل روی برف ها سرخورده و از ناحیه ی لگن دچار شکستگی شده و چند وقته که فقط میخوابه و نمیتونه بلند بشه برای همین حسابی زخم بستر گرفته و اصلا حالش خوب نیست و نمیتونه جون بده سلطان گفت که بیام سراغ پروین... اگر پروین حلالش بکنه میتونه که راحت جون بده و از این دنیابره.. آقا جونم سرشو انداخت پایین و گفت من نمی تونم راجع به این مورد نظر بدم دخترم خودش باید تصمیم بگیره ... من سرمو انداختم پایین و شروع کردم به گریه کردن یاد تمام کارهایی افتادم که سماور با هام کرده بود هیچ وقت یادم نمی رفت که من رو گذاشته بود توی طویله تا داماد خودش نفهمه که من دارم زایمان می کنم .. خلاصه با گریه از اتاق خارج شدم،ولی صدام کرد گفت پروین توروخدا بیا مادر منو ببخش این دنیا ببخش بزار بره اون دنیا و اونجا با هم حساب و کتاب کنید همه ی عروساش حتی سلطان که کلی بهش بدی کرده بود، بخشیدنش به خاطر اینکه شرایطش خیلی خیلی بده، اگه میشه توهم ببخشش.. گفتم آقا ولی من نمی تونم همچین کاری بکنم هرکسم ندونه شما میدونید که اون چه بلاهایی سر من آورده چطور الان ببخشمش و بذارم با خیال آسوده بمیره... گفت همه میدونن که مادرم در حق عروس هاش خیلی ظلم می کرده ولی تو رو خدا مادرم خیلی داره اذیت میشه حلالش کن گفتم باشه من حلالش می کنم ولی اون دنیا باید با هم صحبت کنیم.. ولی گفت مادرم خواسته که تو رو ببینه تو رو خدا همراه من بیا. همون لحظه مرتضی رسید ومادرم جریانروتعریف کرد مرتضی گفت پروین برو ببخشش،بذار راحت جون بده،تو الان بارداری گذشت کن ،تا خدا کمکت کنه.. راضی شدم و به طرف روستا حرکت کردیم اول به خونه سلطان رفتیم.. یهو چشمم افتاد به عکس روی دیوار عکس پسربزرگ سلطان بودهمون که خیلی مهربون بودوبرام لقمه میگرفت ولی چرا دورشو روبان سیاه بسته بودن؟؟ سلطان منو بغل کردوشروع کردگریه کردن روبه آقاجونم گفت من چندسال ازدخترت مراقبت کردم ولی کسی نبود که ازپسرم مراقبت بکنه باتراکتورتصادف کرد ورفت..اونقدر ازته دل گریه میکرد که حتی آقاجونمم شروع کرد به گریه کردن.. واقعاشوک بزرگی بهم وارد شده بود اون پسر خوش زبان ومودب چراباید میمرد؟؟ سلطان گفت جوانیم با سماور گذشت الانم ازغم پسرم میمیرم وزنده میشم.. سلطان تعریف می‌کرد و گریه میکرد میگفت یک روز سماور خانم پسرش رو کتک زده اون طفلی هم از دست سماور خانم دوان دوان رفته به سمت کوچه و همونجا با یک تراکتور تصادف کرده بعد از ده روز موندن توکما فوت کرده.. سلطان یه جوری گریه میکرد که تمام بدنم میلرزید باورم نمی شد که همون پسر مهربون و با وفا الان مرده باشه..سلطان می‌گفت پروین مطمئن باش من زیاد طاقت نمیارم به همین زودی ها من میرم پیشش همون موقع بود که دخترش فریاد زد مامان چی داری میگی مگه بچه ی تو فقط داداش بود پس ما چی مادر ما نیستی چرا مارو نمیبینی؟؟سلطان گفت دخترم من طاقت ندارم برادرت فرزند اولم بود واقعا یه جور دیگه بهش وابسته بودم .. یهو سلطان نگاهش به شکمم افتاد و گفت ای وای پروین تو حامله هستی خاک بر سر من که من یه زن حامله رو اینطوری اذیت کردم.. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : عقدت می کنم ..تو باید زن من بشی ؛داد زدم محاله ؛ من زن تو نمیشم چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ گفت : شلوغش نکن به اندازه ی کافی الان عصبی هستم تو دیگه قوز بالا قوز من نشو ؛ حوصله ی نک و نال های تو یکی رو ندارم یک وقت دیدی کار دستت دادم  ؛وقتشم ندارم سر بسر تو بزارم ؛نمی خوای زن من بشی ؟ به درک توام گمشو برو   می فرستمت بری ؛ همین الان ، ولی عواقبش پای خودت ؛ تصمیم بگیر یا مثل آدم بیا بشین سر سفره ی عقد یا من یک دلیجان برات بگیرم تو روبا چند تا قزاق بفرستم بری همون جای خراب شده ی خودتون.. اما  اگر پاتو از این در بیرون گذاشتی ؛  دیگه هیچ قولی از بابت  جون تو و اطرافیانت بهت نمیدم ,و اگر توی راه هر اتفاقی برات افتاد هیچ دخالتی نمی کنم و قید همه ی خانواده ات رو بزن .. اینا رو گفتم تا بدونی کلک نمی زنم رک و راست دارم تو رو تهدید می کنم .. نمی خوام به زور زنم بشی باید رضایت خودتو بلند اعلام کنی .. بلند شدم ایستادم و بهش خیره شدم ؛ نگاهی غضبناک و از روی خشم ؛گفت: اینطوری نگاه نکن , زندگی همینه , یک روز من مورد ظلم قرار می گیرم یک روز تو؛ و یک روز فخرالزمان .. فکر نکن نمی فهمم در مورد تو عادلانه رفتار نمی کنم  ؛ چرا می دونم ؛ ولی اینم می دونم که قدرت اینو دارم که تو رو خوشبخت ترین زن دنیا کنم ؛ اون روز دیر نیست ؛سرمو به علامت افسوس تکون دادم و گفتم : جمشید خان این آدما که داری در موردشون تصمیم می گیری که چه موقع ظلم کنی و چه موقع خوشبخت،،حیوون نیستن حتی  حیوون هم بودیم بازم این رفتار شایسته ی ما نبود .. قصدم  از ما ، من و  فخرالزمان؛ ماجون و خاور ؛ایلخان ؛همه ی کسانی که توی این ماجرای خوشبخت شدن من دخیل بودن اون کسانی که کشته شدن ؛تو می خوای زنت رو عذاب بدی؟ بده , چرا یک عده رو داری بیچاره می کنی؟ ما به این طور آدمایی که مثل تو رفتار کنن میگم  افسار پاره کرده ؛  بسه دیگه زنت گناه داره ؛مادرت گناه داره ؛  اصلا چرا می خوای منو قربونی انتقام خودت بکنی ..با اطرافیان من چیکار داری ؟اونا چه گناهی کردن ؟ بس کن جمشید خان ؛ فایده ای نداره من هرگز نمی تونم قبول کنم که زن تو باشم اینو بفهم دست از سرم بردار لطفا تمومش کن ؛حالا که فخرالزمان اومده و داره برای از دست دادن تو گریه می کنه این کار رو با مادر بچه هات نکن ؛  جمشید دستی به صورتش کشید و دراتاق رو بست و رفت  روی صندلی نشست ,سیگارشو از جیبش در آورد و فندک زد و یک پوک محکم و طولانی ازش گرفت و فوت کرد به هوا ..و گفت : ای سودا؛ تو دختر عاقلی هستی ؛ اینو میشه از نگاهت و رفتارت فهمید ؛ وقتی توی ایل شما بودم شنیدم که ایل بیگی بیشتر از هر کس راغبه با تو مشورت کنه ؛ اما در این مورد ..یعنی در مورد من  تو هیچی نمی دونی ,من بد نبودم ..بدم کردن ؛ زندگی بهم یاد داد که تا زور نگی چیزی بدست نمیاری ،،گفتم : بهت یاد نداد که چیزی که به زور بدست بیاری یک روز یکی به زور ازت می گیره ؟ یک پوک دیگه به سیگار زد و با افسوس گفت :  متاسفم که تو رو توی این لجن زار آوردم ؛ اما تنها راه نجاتم تو بودی ؛ من افتاده بودم توی گرداب و بی فایده دست و پا می زدم .. ولی قسم می خورم به جون هر دو پسرم  عاشق تو شدم ؛ واقعا دوستت دارم ؛ اگر نداشتم این همه به آب و آتیش نمی زدم برام خیلی ارزش داری ؛ اینو بهت ثابت می کنم ؛ گفتم : الان ثابت کن و ازم بگذر گفت : نمیشه من برای خودم قانون هایی دارم؛ وقتی تصمیم می گیرم یک کاری رو انجام بدم باید بدم ..و همه اینو می دونن .. گفتم :  آخه  بدی کردن هم حد داره و قانون خودشو ، تو واقعا بدون قانون بازی می کنی ؛ یک ذره رحم توی دلت نیست ؟ حال و روز منو نمی ببینی ؟به جایی رسیدم که دلم می خواد بمیرم ؛ تو اینطوری می خوای منو خوشبخت کنی ؟من نمی خوام زن تو بشم  به زور که نمیشه ؛  اونم با این همه بدی که در حقم کردی ؛فکر نمی کنی منم فردا از فخرالزمان بدتر میشم  ؟  تو اگر  زنت رو می خوای دلشو بدست بیار با هم زندگی کنین منم برم دنبال کار خودم .. گفت : آخه من می خوام درست رفتار کنم ولی همه ی کسانی که باهاشون سر و کار دارم احمق و بیشعورن ؛هر وقت با قانون بازی کردم باختم ..برای برنده شدن باید تقلب کرد و زور گفت ؛ قدرت داشتن بهترین راه برای رسیدن به هدفه ؛گفتم :جمشید خان اینطور که من فهمیدم تو داری منو عقد می کنی که از فخرالزمان انتقام بگیری؛  این کارو نکن ..بدتر میشه ؛ حالت صورتش عوض شد .. در هم و غمگین مثل کسی که در مونده شده باشه ..اخم کرد و چند پوک دیگه به سیگارش زد و گفت :ای سودا من نمی خوام تو رو اذیت کنم ولی تو باید زن من بشی ..می فهمی ؟ نه نمی فهمی چون واقعیت رو نمی دونی .. بهت که گفتم تو از هیچی خبر نداری .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_مثل اینکه رفته با یکی دیگه بوده شکمش بالا اومده ،_والا خجالتم خوب چیزیه ... وخیلی حرفای های دیگه که تو همین چند ثانیه بینشون رد و بدل میشد ! چشمام رو بستم و آرزو کردم کاش اینجا نبودم!نوید بلند بلند خطاب به علی گفت : _یادته اونروز چجوری واسه این خواهرت یقه جر میدادی؟ الان مچشو موقع قرار گرفتم ! لابد داشته می‌رفته پیش معشوقش دیگه ! حرفای نوید عذاب دهنده بود ،اما شنیدن صدای هین و هون در و همسایه بیشتر شده بود سوهان روح ! با چشم های گرد شده به پست فطرت ترین فردی که میتونست تو دنیا وجود داشته باشه نگاه کردم ... شهاب خم شد و بازوم رو محکم‌گرفت و بلندم کرد ،جلوی همه بامشت دست محکم به دهانم کوبید و زیر لب گفت : _دختره ی ... ! فقط من شنیدم این حرفش رو ! و شنیدن این حرف از برادر آدم خیلی دردناک بود ! علی جلو رفت و زد تخت سینه نوید و گفت : _بسه هر چی زر زدی، گورتو گم کن ! اونموقع که واسش یقه جر میدادم به تو هم گفتم دیگه یک کیلومتریش نبینمت ! اینو گفت و دست شهاب رو کشید داخل .. شهاب همینطور که بازوم رو گرفته ساکم رو از روی زمین برداشت و داخل رفتیم ... داخل خونه شدن همانا و سیلی که اینسری توسط علی خوردم همانا ! شهاب سمت کیفم رفت و درش رو باز کرد با دیدم اسکناس های پول داخلش که محسن بهم داده بود عصبی گفت :_اینا رو هم اون بی وجود داده بهت بری پیشش؟ جوابی ندادم که دوباره فریاد کشید _آره از ترس در حالی که به سکسکه افتاده بودم سرم رو به معنای نه تکون دادم .. با چشمای سرخ شده بهم نگاه کرد و دست برد سمت کمربندش و بازش کرد و دور دستش پیچید  و گفت :_تو امشب باید بمیری هم تو هم اون بچه داخل شکمشت اصلا من همون روز اول باید اینکار رو میکردم.. گفت و کمربند رو بالا برد و اولین ضربه رو روی بدنم فرود آورد... اون میزد و علی و محسن فقط نگاه میکردن ! برام جالب بود محسنی که تا چند ساعت پیش طرفداری منو میکرد الان قدمی برام برنداشت و فقط از دور نظاره گرم بود.. شهاب همینطور میزد و من از درد روی زمین به خودم می‌پیچیدم!با هر ضربه ی کمربندش فحش های رکیکی هم کنارش مهمونم  میکرد از یه جایی به بعد حتی دیگه صدایی از گلوم در نمی‌اومد ،اگه واقعا بچه ای بود کاش الان میمرد !کاش منم کنارش میمردم و دیگه اینهمه و درد و تحقیر رو تحمل نمیکردم در حالی که حس کردم خون روی پیشونیم جاری شده آخرین تصویر اون روز تو ذهنم نقش بست و دیگه هیچی به یاد نیاوردم و به عالم بیهوشی و بی‌خبری فرو رفتم ،عالمی که در دل دعا میکردم کاش برای مدتی طولانی داخلش بمونم ،دور از هیاهو ،دور از تهمت و افترا ،دور از کتک و فحش و تحقیر.. عالمی که حتی آرزو میکردم کاش راشد کنارم بود .. حیف که موندن تو اون عالم خیلی دوامی نداشت و تقدیر من این بود که بسوزم و بسازم و زجر بکشم... به اسکناس هایی که محسن بهم داده بود اشاره کرد و با صدای بلندی گفت: _اینا رو کی بهت داده ؟‌ سرم رو با دستم گرفتم و گفتم :_خودم داشتم ... از وقتی کتکم زده بود حدودا یک‌روز و نیم بعد بهوش اومدم وقتی بهوش اومدم مامان باهام سر سنگین رفتار میکرد و بهم گفت تو خواب همش هزیون میگفتم‌ اسم راشد رو صدا میزدم ... شهاب داخل ساکم رو گشته بود و طلاها و پول رو جلوم انداخت ... برای طلا ها نمیتونست چیزی بگه و مطمئن بودم بلایی هم سرشون نمیاره ،آدمی نبود که چیزای منو برای منفعت خودش برداره ! دوباره سرم داد زد و گفت : _چرا زر مفت میزنی ؟ تو اینهمه پول از کجا داری ؟ اینا رو از کجا آوردی ؟ ناچار کلافه گفتم:_راشد داخل ساکم گذاشته بود ..تای ابروش رو بالا داد و گفت : _اون چرا باید اینهمه پول داخل ساک تو بزاره طلاها واسه خودت بوده منطقیه ولی این پولا چی میگه؟سرم رو تکون دادم و دست روی پام گذاشتم.._من چه میدونم شاید چون مهریم رو بخشیدم دلش سوخته گذاشته.. مکث کرد و گفت :_دلش واسه چی بسوزه ؟ الان میرم پیشش تکلیف اینا رو روشن کنم بفهمم واسه چی گذاشته تو کیفت اینا رو ! سریع سرم رو بالا گرفتم،همین کم بود اینسری بیچاره میشدم رسما !از روی زمین بلند شدم و گفتم :کجا میری؟‌ محسن که تا اونموقع ساکت بود بلند شد و به حرف اومد !_من بهش دادم ! شهاب از حرکت ایستاد و بهش نگاه کرد و با اخم پرسید :_چیکار کردی ؟ محسن دستی پشت گردنش کشید و گفت : _من بهش اینا رو دادم ،خودم هم بهش کمک کردم فرار کنه !اخم بین دو ابروی شهاب تنگ تر شد و گفت: _تو چه غلطی کردی؟دسته اسکناس رو روی زمین انداخت و به سمتش یورش برد و یقش رو گرفت و گفت :_به چه حقی میخواستی فراریش بدی ؟ تو غیرت نداری ؟ نگفتی فراریش میدی یکی یه بلایی سرش میاره؟ نگفتی سکه یه پولمون میکنن ؟یقش رو ول کرد و عقب رو و با دوتا دستش شقیقش رو گرفت و گفت: _این دختره خره گفته میخوام فرار کنم تو هم‌پول گذاشتی تو جیبش گفتی برو ؟ ادامه دارد.. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
راستی به مامان فعلا نگفتم ! نمیخوام ناراحت بشه ..یه چند روز همینجا میمونیم حالت که خوب شد،کبودی و ورم صورتت که رفت اون موقع خواستیم بریم میگیم.. با بغض گفتم_:دیشب به خودش زحمت نداد بیاد به دادم برسه ! _:اون اخلاق منو میدونه، اگه می اومد عصبی تر میشدم ...وگرنه از صبح هرچی لعن و نفرینه نثارم کرده ...نمیدونم چرا اینقدر تورو دوست داره ... پوزخندی زدمو سرمو کشیدم_:دوست داشتنتون ارزونی خودتون ! _:من میرم الان دکتر میاد فقط برای دکترت زبونتو تلخ نکن ! آبرو داری کن ... شاپور رفت و چند لحظه بعد دکتر اومد ..مدام سرشو تکون میداد ..نگران نگاهی به در اتاقم کرد و گفت_:من نمیدونم پدرت رو چه حسابی تو رو داده به این پسر روانی ! دختر تو حتی بری شکایت هم کنی دستت به جایی بند نیست میدونی چرا ؟ نگران و شوک زده گفتم ..نهه ... صداشو پایین آورد_: چون شوهرت کارت قرمز داره ! ترسیده گفتم یعنی چی ؟ _:یعنی بزنه تورو هم بکشه میگن اشکال نداره ..کارت قرمز ..یعنی این دیونس، هرکاری کنه دست خودش نیست. حالم داشت بد میشد،هرروز یه اتفاق وحشتناک ..یه خبر هولناک ... آخ که چقدر زندگیم تیره وتار بود ! چقدر مردن آرزوم بود اون لحظه ! چقدر دلم میخواست همه چیز یه کاابوس باشه و با صدای مادرم ازخواب بپرم و مامانمو بغل کنم و بگم مامان داشتم خواب بدی میدیدم ‌‌،خواب خیلی خیلی بد! من دیگه بریده بودم تاب نداشتم برای این همه سیاهی تو زندگی ..آهی کشیدم ‌..آهی جگر سوز،آب دهنمو بلعیدم. ملتمس و با درموندگی درحالی که اشکم ازگوشه چشمم جاری میشد گفتم_:توروخدا آقای دکتر کمکم کنید...من چیکار کنم ؟ من چجوری از دستش خلاص بشم ؟ تنهایی نمیزاره جایی برمم ..در خونه هم قفله،یا مادرش بامن میاد. چجوری میتونم از اینجا برم؟؟ دکتر دوباره نگاهی به در کرد و گفت_:مطمینی میخوای بری ؟؟ پریشون خاطر و پراز ترس و لرز گفتم_:آررره ...آررره آقای دکتر _:خب پس ! من فعلا یک هفته برات دوره نقاهت مینویسم و میگم باید هر روز بیام دیدنت و تو این یک هفته فکرامونو میکنیم و راهی برای خلاصی پیدا میکنیم ! بابغض ازش تشکر کردم_:ممنونم ! _:وظیفه انسانیمه! نمیتونم بی تفاوت باشم ! من حتی چند سال پیش به همسر اولشون که این اتفاق براشون میافتاد میگفتم ادامه نده باهاش .. ولی خب واقعا دوسش داره! _:یعنی اونم میزد ؟ _:بلهههه! حتی یکبار دستشو شکسته بود ...بارها من رفتم برای معاینه زن اولش! ولی مریم خانوم جرات شمارو نداشت.. _:از کجا میدونید من جرات دارم ؟؟ برام لبخندی زد_:از نگاهت ! سی ساله دکترم دخترجان. ..تو این سی سال ترس و شجاعت رو به قدری تو چشمهای مردم دیدم که بتونم بفهمم .. بلندشد_:چرا اینقدر اتاق دلگیره. . رفت سمت پرده_:پرده هارو بکشید. پنجره هارو باز کنید بزارید هوا تهویه بشه. همین هوای بسته افسرده میکنه. .. پریشون و دستپاچه گفتم_:نهههه نکشید. .دست به پرده نزنید. . حیرت زده ..برگشت. . _:چرا؟ _:همین کتک خوردنم یه دلیلش این پنجره س .. _:چراا ..یعنی چی ؟ شرم زده نگاهمو از دکتر گرفتم_:پسر همسایه گاهی میاد رو تراس،گاهی ساز میزنه... با ذوق ادامه دادم_:آقای دکتر نمیدونید چه صدای خوبی داره ! چقدر خوب ساز میزنه. .خب، خب منم خوشم می اومد می اومدم لب پنجره. ..فهمید،فهمید و از عمد منو جلوی همون پنجره دیشب کتک زد. . _:آهان، سهیل رو میگی ؟ رو صندلی چرخ دار میشنیه. .. چشمهام برق زد_:آررره . آره. پس اسمش سهیله؟؟ _:بله ...پسر بشدت مآخوذ به حیا و نجیبی هست ! همه اینو میدونن تو این محل.. نمیدونم چرا شاپور همچین فکری کرده. آخه طفلی نه پا داره. ..نه وقیحه. .. _:چرااا پاهاش اونجوری شده. .. دکتر نافذ نگاهی بهم کرد اومد سمتم_:چرا برات مهمههه؟؟ _:نمیدونم ..فقط ..فقط خواستم بدونم .. دکتر نفسشو عمیق بیرون داد_:شایدم چون برادر ناتنی شاپوره ...برای همین دوست نداره زیاد شناخت پیدا کنی بهش پس توهم پیگیرش نباش... حس کردم آب داغ رو سرم ریخته شد _:یعنی چی برادر ناتنی ؟؟ من شنیدم اینا سه تا برادرن. .الیاس ..بابک و شاپور ! _:و سهیل ! گر گرفتم، تمام تنم داشت میسوخت .. دلم میخواست دکتر بازم برام حرف بزنه معلوم بود از این خانواده مرموز خیلی چیزها میدونه ..بهت زده داشتم نگاش میکردم که صدای شاپور اومد .. _:دکتر جان کارتون تموم نشد؟ دکتر با عجله رفت سمت در، دستشو رو بینیش گذاشت _:هیس! درموردش فعلا حرفی نزنی ! بعد دستی برام تکون داد و رفت بیرون و من موندم و دنیایی از بهت و حیرت ! و بازهم راز ..بازهم شگفتی ! حال جسمیم خوب نبود ولی حال روحیم بدتر از جسمم بود! آشوب بودم،به کدوم یک از مشکلات باید فکر میکردم ؟ من زندگیم سراپا مشکل بود! طرد کردن خانوادم، دلتنگیم ..زندگی با هوو ..داشتن یه شوهر که شغلش غیر قانونیه. . ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سری تکون دادم و گفتم واقعا برادر تیمسار بود؟پس چرا اصلا شباهتی به هم نداشتن؟پرستو همونجوری که قاشق رو توی بشقاب می زد گفت چون برادر ناتنی هستن و هر کدوم از یک مادر متولد شدن وای گلی دیدی چقدر مرموزه؟آدم میترسه به چشمهاش نگاه کنه،توی مهمونی تمام هوش و حواسش به تو بود،من چند باری زیر نظر گرفتمش، سر میز شام همین که تو از سالن بیرون رفتی سریع دست از غذا کشید و دنبال تو اومد، به جان خودم یه عروسی افتادیم......با چشمهای گرد نگاهی بهش انداختم و گفتم حالت خوبه پرستو؟ آخه منو چه به اون؟خودت داری میگی برادر تیمسار ،من توی این خونه خدمتکارم ها ؟این جور آدما که فقط تا نوک بینی خودشون رو میبینن،پرستو شونه هاشو بالا انداخت و گفت چه ربطی داره خب تیمسار هم با خدمتکارخونه ی پدرش ازدواج کرده،همین مستی خانم که حالا انقدر برامون کلاس میزاره خدمتکاری بیش نبوده، آدم باید بخت و اقبال داشته باشه وگرنه هر اتفاقی ممکنه بیفته و نشد نداره.....دستی توی هوا تکون دادم و گفتم برو بابا حوصله حرفاتو ندارم.......روز بعد صبح زود بود که محبوب خانم به همه یک روز مرخصی داد و تا صبح روز بعد معاف بودیم.....قابلمه های غذایی که ماه گل برامون کنار گذاشته بود و برداشتیم و راه افتادیم به سمت خونه،میدونستم بچه ها حالا با دیدن غذا چقدر خوشحال میشن،به خونه که رسیدم قابلمه غذا رو به زینب دادم و خودم توی رختخواب رفتم... از شدت بی خوابی حتی نمیتونستم یک لحظه ی دیگه سر پا بمونم…….ظهر بود که از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم بعدازظهر برم بازار و واسه خودم لباس بخرم،تمام لباس هام کهنه و نخ نما شده بود و خجالت می‌کشیدم دیگه بپوشمشون،کرایه ی سیده خانم هم مونده بود و باید باهاش حساب میکردم،خداروشکر پول توی دستم بود و دیگه مثل قبل تحت فشار نبودم،هنوز بدهی های آقا رو نداده بودیم و مثل باری روی دوشم سنگینی میکرد،تقریبا نصفش رو جمع کرده بودم و میخواستم کم کم همه رو تسویه کنم،ظهر که شد لباس پوشیدم و بعد از اینکه مامانو در جریان گذاشتم راهی بازار شدم،باورم نمیشد بعد از اینهمه مدت دارم برای خودم چیزی میخرم،بعد از کلی گشتن چندتا لباس گرفتم و بخاطر اینکه مامان ناراحت نشه واسه اونم بلوز سبز رنگی خریدم و راهی خونه شدم،هنوز هوا روشن بود و حیاط پر از زن هایی بود که دور هم جمع شده بودن و بلند بلند میخندیدن،سیده خانم هیچوقت پیششون نمی‌شست و همیشه توی اتاقش بود،در که زدم با صدای مهربونش به داخل دعوتم کرد.....چادر سفید گلداری روی شونش انداخته بود و دوباره پای سجاده نشسته بود،با خجالت سلامی کردم و گفتم سیده خانم اومدم کرایه رو بهتون بدم ببخشید که دیر اومدم این مدت کارم سنگین بود و همیشه دیروقت میومدم خونه......لبخند ملیحی زد و گفت فدای سرت دخترم،مگه من حرفی از کرایه زدم؟هرموقع تونستی و توی دستت بود بده.....سیده خانم اینو که گفت نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت چرا انقد غم توی چشماته دختر؟چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری به هم ریختی؟سرمو پایین انداختم و گفتم هیچی من خوبم که.....کمی مکث کرد و گفت شاید قسمتت نبوده،شاید باهاش خوشبخت نمیشدی،مطمئن باش خدا هیچوقت بد بنده شو نمی‌خواد......با تعجب نگاهش کردم و گفتم منظورتونو نمیفهمم،سیده خانم گفت دختر جون خدا گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری،اصلا غصه نخور درسته روزگار بازی های زیادی داره اما من مطمئنم تو از همشون سربلند میای بیرون.......نمی‌دونم چرا از حرفاش تکون خوردم،اون از کجا میدونست غم تو چشم های من علتش چیه که گفت قسمت هم نیستین؟چرا انقد پر رمز و راز حرف میزد؟بدون هیچ حرفی سریع کرایه رو بهش دادم و از اتاق بیرون زدم،دوباره داغ دلم تازه شده بود و فکر و خیال مصطفی امونم رو بریده بود،چرا نمیتونستم خنده هاشو فراموش کنم؟چرا قیافه اش از جلوی چشم هام کنار نمیرفت....... مامان چشمش که پیراهن افتاد بعد از مدت ها خندید و غر نزد،میدونستم خیلی دوست داشت لباس بخره و پول توی دستش نبود.....یک ماهی گذشت و من حسابی به کارم توی عمارت وابسته شده بودم،مطمئنم اگر اونجا مشغول نبودم از غم دوری مصطفی مریض میشدم..... تولد آتوسا نزدیک بود و دوباره توی عمارت همهمه به پا شده بود،اتوسایی که برخلاف همیشه هیچ ذوقی برای مهمونی نداشت و حتی لباسش رو هم آماده نکرده بود،به دستور تیمسار برای تمام اقوام و دوست و آشنا کارت دعوت فرستاده شد و به گفته ی بقیه بزرگترین مهمانی این سال های عمارت خواهد شد.......فقط دو روز به جشن مونده بود و آتوسا هنوز راضی نشده بود لباسش رو آماده کنه،میگفت یکی از همون لباس های قدیمی رو می‌پوشم و این حرف چنان به مستی خانم برخورد که با جیغ جیغ براش خط و نشون کشید و منو فرستاد تا به محبوب خانم بگم هرچه زودتر کاترین رو خبر کنه،یک ساعتی طول کشید ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با طوطی ظرف هارو به مطبخ بردیم تا سرجاشون بچینیم. طوطی یه نگاه پشت سرش انداخت و اروم پرسید فهیمه چیکار میکرد؟ کجا رفت؟ گفتم کجا میخواست بره رفت پیش احد. طوطی چشم غره ای بهم رفت و گفت تو هم همینطوری وایسادی از اول تا اخرشو نگاه کردی؟ جواب دادم نه بابا همین که دیدم به سمت تخته سنگی که احد منتظرش بود میره برگشتم ولی راه رو گم کردم بهت که گفتم. مشخص بود که طوطی حرفم رو باور نکرده ولی چیزی نپرسید و از مطبخ بیرون رفت. اون شب قبل از این که احد به خونه برگرده خودم رو به مریضی زدم و به یکی از اتاق ها رفتم. دلم نمیخواست ببینمش...و توی اتاق خودم رو به خواب زدم تا بقیه هم برای خواب اماده بشن. روز ها پشت سر هم میومدن و میرفتن. عسگر توی یکی از خونه هایی که حالا مال شوهر عمه شده بود زندگی میکرد و صبح تا غروب هم سر زمین ها پا به پای کارگر ها کار میکرد. هر روزی که میگذشت پول شوهر عمه زیاد تر میشد و تقریبا نصف زمین های ده رو خریده بود. این مسئله خان عمو و خاندانش رو حسابی نگران کرده بود ولی حرفی برای گفتن نداشتن چون تلاش شوهر عمه و پسر هاشو میدیدن و همه ی ده میدونستن که این پول ها و زمین ها از راه هوا به اسمون نرسیده و براش کلی زحمت کشیده شده. یه مدتی گذشت و عیسی برای دیدن خانواده اش دوباره به ده اومده بود. عمه خیلی خوشحالی میکرد و ما هم از خوشحالی اون شاد میشدیم. بعد از کمی سلام و احوال پرسی و خوردن یه چایی عمه که دلش پیش خانواده اش بود شروع به سوال پرسیدن کرد و گفت چه خبر از خونه ی اقاجونت؟. عیسی صورتشو تو هم کشید و گفت نپرس ننه بتول. نمیدونی چه زن برادر های دیو صفتی داری اینا حتی از خود اقاجون هم بدتر بودن. پیرمرد رو کشتن که اینطوری بخوابن روی مال و منالش. ننجونو که انداختن گوشه ی انباری خونه و به زور یکی دو لقمه نون دستش میدن که از گرسنگی تلف نشه. مردم میگن پیرزن بیچاره توی گند و کثافت خودش زندگی میکنه و همین روز هاست که عمرش تموم بشه. از طرفی اون دو تا عروس، همدم خانم که خیلی میخواسته رییس بازی در بیاره و سرشون شیر بشه از خونه انداختن بیرون اونم اواره ی کوچه و خیابون شده. حتی پسراش هم جلوی زن عمو هاشون رو نگرفتن و کمک کردن از خونه بندازنش بیرون. عمه که اشک توی چشم هاش جمع شده بود گفت پس شوهر های اینا چیکار میکنن چجوری نمیتونن یه خونه رو جمع و جور کنن؟ عیسی گفت نمیدونم والا. میگن شهناز به خونه برنگشته و طلاقشو از شوهرش گرفته و بچه هاشم با خودش برده و فعلا خونه در تصاحب دو تا از عروس هاست. بی هوا پرسیدم پس ننه همدمم چی؟ گفت همون شهناز خانم بهش جا و مکان داده و اجازه داده توی یکی از اتاق های خونه ی پدریش زندگی‌کنه ولی خب اون که نمیتونه خرج زندگی این زن گنده رو بده. براش کار پیدا کرده کلفتی خونه ی یکی از بزرگانو میکنه تا یه لقمه نون برای خودش در بیاره مثل این که قراره از این به بعد توی همون خونه توی اتاق کلفت ها زندگی کنه. همه سری از روی تاسف تکون دادن و بعد از اون صدای عمه بود که بلند شد و خطاب به اقا صفدر گفت من باید برم ننجونمو ببینم. اگه اینطوری از دنیا بره حسرت دوباره دیدنش یه عمر به دلم میمونه. با پسرم میرم شهر.. یک روزه و برمیگردم فقط میخوام چند ساعتی ببینمش تا دلتنگیم رفع بشه. شوهر عمه‌ که مرد خیلی رئوف و دل رحمی بود حرفی نزد و رو به عیسی گفت کی میخوای برگردی پسرم؟ عیسی گفت یکی دو روز میمونیم و برمیگردیم نمیتونم کار و زندگیمو توی شهر ول کنم. شوهر عمه رو به احد‌کرد و گفت با مادرت میری و برمیگردی احد که بعد از اخرین زبون درازیش حسابی توسط عسگر گوش مالی داده شده بود حرفی نزد. نه مخالفت کرد و نه چشمی گفت ولی خب مشخص بود که دلش نمیخواست بره و میخواست همینجا ور دل فهیمه بمونه. اون دو سه روز مثل برق و باد گذشت و هر چی‌به رفتن عیسی نزدیک تر میشدیم ترس و دلهره رو بیشتر میشد توی چشم های عمه دید. عمه بقچه ی کوچکی بست و همراه احد سوار گاری ای که عیسی اورده بود شدن و به شهر رفتن. اون روز کار های خونه با من و طوطی بود ولی به خاطر این که بهمون بد نگذزه زن عسگر مارو به خونه اش دعوت کرد و گفت تا برگشتن ننه بتول شام و ناهارتون رو اینجا بخورین. عروس های عمه بتول فرشته هایی بودن که خدا از اسمون فرستاده بود و من همیشه نگران‌بودم فهیمه که عروس این خانواده میشه میونه مارو هم با عروسا شکراب کنه. دو روز از رفتن عمه گذشته بود. اقا صفدر خیلی نگران بود ولی خودش رو اروم میکرد و میگفت عیسی پسر بزرگیه اون از پس همه چیز بر میاد بتول خانمو تنها نفرستادم که بخوام اینجا دل نگرانش باشم.اون روز ها خیلی با خودم فکر میکردم و هر بار به این نتیجه میرسیدم که حداقل ماجرارو برای طوطی تعریف کنم ولی با یاداوری حرف ها و تهدید های احد پشیمون میشدم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من و ثریا سینی های نوشیدنی رو به دست داشتیم و به مهمان های تازه وارد تعارف میکردیم...همه چیز برام عجیب بود،به خصوص اینکه توی این مهمانی همه جوان بودن و هیچ زن یا مرد سـن و سال داری بینشون پیدا نمیشد...همه مشغول گفت و گو و بگو بخند بودن... مرد جوان و جذابی که حدس میزدم شاپورخان باشه جمع رو دعوت به سکوت کرد و شروع کرد به حرف زدن... مهمون ها همگی به سمت شاپورخان برگشتن‌... +اول از همه خوش امد میگم بهتون و خوشحالم که اینجا دورهم جمع شدیم تا خوش بگذرونیم...قول میدم مثل مهمونی های قبل بهتون خوش بگذره و حسابی از همه چیز لذت ببرید...بعد از گفتن این حرف لبخندی پراز شیطنت زد ... اون دخترها انقدر پراز عشوه برخورد میکردن که حتی من نمیتونستم ازشون چشم بردارم...چه برسه به مردهایی که توی اون مهمونی بودن...توی اون مهمانی تنها چیزی که به چشم میخورد نگاه های ناپاک بود...کاش مجبور نبودم توی اون جمع بمونم...فرهادخان چطور تونسته منو توی همچین جایی بفرسته؟حتما میدونسته که اینجا چه خبره... با فرستادنم به اونجا نه تنها مطمئن شدم هیچ حسی بهم نداره،بلکه فهمیدم حتی براش مهم نیست که من کجا کارمیکنم... کاش هیچوقت بهم کمک نمیکرد... باید چیکار میکردم؟! گاهی به سرم میزد فـرار کنم...اما چطور؟جلوی همه ی درهای اصلی نگهبان ایستاده بود...اصلا اگه فـرار کنم باید کجا برم؟من که حتی نمیدونستم کجام و تا روستای خودمون چقدر راهه... اصلا اگه میرفتم پیش عمو و زنعمو چی باید میگفتم؟بدتر زخم زبون میخورم که ارباب هم تورو پس فرستاد...سعی میکردم به آدمهای توی اون مهمونی نگاه نکنم و سربه زیر کارمو انجام بدم... مشغول پذیرایی بودم و سعی میکردم با کسی چشم تو چشم نشم..که باشنیدن صدایی پشت سرم به سمت صدا برگشتم...شاپورخان بود که بهم نزدیک شد و گفت: تو باید خدمتکارِ جدید باشی...سرمو انداختم پایین و زیرلـب گفتم:بله نگاهی به سرم تا پام انداخت و گفت:خیلی خوبه،تو خیلی زیبایی دختر! بااینکه داشت ازم تعریف میکرد اما از حرفش خوشم نیومد،حس میکردم به چشم دیگه ای داره بهم نگاه میکنه! همونطور که سرم پایین بود بهم نزدیکتر شد..توی چشمام نگاه کرد و گفت:عجب چشمایی...تو نباید خدمتکار میشدی...بیشتر به ملکه ها میخوری... !حرفهاش حالمو‌به هم میزد.. چرا باید بین اونهمه دختر بیاد سمتِ من... همه مشغول خودشون بودن...به اطرافم نگاه کردم...من اونجا چیکار میکردم؟ فرهادکجاست؟چرا بامن اینکارو کرد؟مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟یعنی فکر کرده بود من ....؟نمیتونستم از دستش خلاص شم...خنده ی بلندی کرد...حالت تهوع داشتم... با بدجنسی گفت:کجا دختر جون؟ گوششو آورد کنارِ دهانم...تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام داد...کنارِ گوشش جیغ بلندی زدم...ازاون جیع بلند گوشش رو گرفت...از فرصت استفاده کردم و از داخل عمارت دویدم بیرون...رفتم داخل حیاط عمارت...چندتا نفس عمیق کشیدم و بی اختیار اشک میریختم...هر بدبختی و فلاکتی رو حاضر بودم قبول کنم... اما این یکی رو نه...نمیتونستم وسیله ی بازیِ دست این ارباب زاده ها بشم... عمارت حیاط بزرگی داشت...ته حیاط چندتا درخت بود و خیلی تاریک بود... از ترسِ اینکه شاپورخان پیدام کنه رفتم بین درختا...شانس آوردم اون لحظه کسی منو توی حیاط ندید...به درختی تکیه دادم و نشستم...از دور به عمارت نگاه کردم...فکر میکردم دارم خواب میبینم،همه چیز برام غریبه بود... نفس نفس میزدم و اشکام بی اختیار میریختن...خدایا نجاتم بده...چشمم به در عمارت افتاد...سه تا نگهبان جلوی در بودن که حسابی حواسشون به رفت و آمدا بود...خدمتکارا حق بیرون رفتن از عمارتو نداشتن،مگر بااجازه ی اربابِ عمارت...صدای خنده ی دخترا و قهقهه پسرا به گوش میرسید...من نمیتونستم اون فضارو تحمل کنم...چطور باید اونجا کار میکردم؟بااین کاری هم که امشب کردم،حتما شاپورخان یه بلایی سرم میاورد...میترسیدم از اینکه جلوش آفتابی بشم...نمیدونم چقدر گذشت،نیمه های شب شده بود... و اروم از پشت درختا اومدم بیرون و وارد مطبخ شدم!!!یکی از خدمتکارا منو دید و گفت:کجا بودی ریحان؟خدیجه خانم پی تو میگشت... اب دهنمو قورت دادم و گفتم:پی من؟ من که داخل عمارت مشغولِ پذیرایی بودم،بامن چیکار داره؟هنوز حرفم تموم نشده بود که خدیجه خانم وارد مطبخ شد...محکم زد روی شونه ام و گفت:تو کجا بودی؟هـــان؟چرا داخل عمارت نبودی؟کجا بود؟من من کنان گفتم:مــن داخل عمارت بودم خانوم...داشتم پذیرایی میکردم،بعدشم رفتم دست به آب...الانم اومدم مطبخ ببینم شاید اینجا کاری باشه انجام بدم...اخـمی کرد و گفت:خیلی وقته دارم پی تو میگردم ریحــان،دفعه اخرت باشه از زیر کار درمیری...حالا برو داخل عمارت...مهمونا کم کم دارن میرن،کمک ثریا کن و داخل عمارت رو جمع و جور کن تا بعدا به حسابت برسم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم شش کلاس سواد دارم ولی تایپ بلد نیستم، گفت برو تو با مسئول استخدام حرف بزن ،الان دنبال یه ماشین نویس میگردن... گفتم اخه بلد نیستم ،جواب داد حالا شانستو امتحان کن... رفتم سمت سالن اصلی یه خانم جوون با کت و دامن مشکی با موهای دم اسبی پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن بود ،سلام کردم ،سرشو بلند کرد ،به آرومی جواب داد و پرسید امرتون، هول شده بودم و آب دهنم خشک شده بود به سختی گفتم دنبال کار میکردم،یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت ، چه کاری بلدی؟ گفتم هر کاری باشی انجام میدادم ،حتی نظافت اینجا رو، از پشت میز که بلند شد متوجه شدم بارداره، گفت سواد که نداری؟ گفتم چرا شش کلاس درس خوندنم ،با تعجب نگام کرد و گفت کار ماشین نویسی چی ؟ گفتم نه ولی اگه بهم بگید زود یاد میگیرم... گفت من تا یک ماه دیگه وقت زایمانمه و میخوام برم مرخصی ،بعد از سه چهار ماه هم برمیگردم سر کارم، این کار به درد تو نمیخوره چون موقتیه ،بهتره دنبال یه کار دائم باشی،با مِن و مِن گفتم منم دنبال یه کار موقتم،چون زیاد تو این شهر نمی مونم و باید برگردم روستا،الان احتیاج به این کار دارم... یهو بی مقدمه گفت برو بشین پشت میز، نمیدونم دلش برام سوخت یا از اینکه خیالش راحت شد دائمی نیستم، اجازه داد جاش بشینم،خودش هم اومد کنارمو شروع کرد به یاد دادن کار با ماشین تایپ،همون طور که بهش گفتم ،هر چیزی رو یک بار تکرار میکرد و من سریع انجام میدادم، لبخندی زد و گفت معلومه که باهوشی، فردا صبح اینجا باش ،الان مدیر بخش آقای مهدوی نیستن ،من باهاش صحبت میکنم فردا که اومدی بهت جواب میدم،با خوشحالی و تشکر زیاد ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ...دعا دعا میکردم آقای مهدوی قبول کنه و من بتونم تو اون کارخونه مشغول به کار بشم... خبر رو به نجمه دادم و تا صبح از ذوق و استرس خوابم نبرد،صبح زود مرتب تر از روز قبل آماده شدم و رفتم سمت کار خونه، ساعت ۹بود که رسیدم ، به خانم‌منشی که اسمش فتانه بود سلام کردم ،لبخندی زد و گفت به موقع اومدی آقای مهدوی تا نیم ساعت دیگه جلسه داره،قبل از جلسه و بیرون رفتن از کارخونه هماهنگ کردم که تو رو ببینه این فرم رو پر کن و برو تو اتاق ، اسم و فامیل، سن و تحصیلات رو پر کردم، روی وضعیت تاهل کمی مکث کردم ولی من که مرگ ارسلان رو باور نکرده بودم و امید به برگشت داشتم پس کادر متاهل رو پر کردم و با اجازه ی فتانه خانم بلند شدمو با پاهای لرزون رفتم سمت اتاق مدیریت، سلام کردم ،یه مرد حدود سی ساله،کت و شلوار پوش و کراوات زده پشت میز نشسته بود، سر بلند کرد و گفت فرم رو بده به من و بشین ،فرم رو گذاشتم روی میز،رفتم و نشستم،شروع کرد به خوندن فرم ، یهو سر بلند کرد و گفت تو سیزده سالته؟ اونوقت تو این سن دنبال کاری؟ گفتم بله سیزده سالمه.. گفت شناسنامه همراته؟ گفتم تو روستاست ولی اگه بخوایید براتون میارم، یه کم رفت تو فکر و گفت اینجا جای بچه بازی نیست من نمیتونم با موندنتون موافقت کنم ... گفتم بخدا من به این کار نیاز دارم قول میدم هیچ کار خطا و بچگونه ای ازم سر نزنه که باعث ناراحتی شما بشه، آهی کشید و گفت متاسفم نمیتونم... از اتاق اومدم بیرون ،فتانه خانم پرسید چی شده ،جریان رو براش تعریف کردم ،اونم تعجب کرد و گفت کمه کم بهت بیست سال میخوره، من فکر نکردم سیزده ساله باشی،وگرنه همون دیروز بهت می گفتم نمیشه و زحمت اومدن رو هم بهت نمیدادم... نا امیدانه ازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون، پیاده راه افتادم سمت میدون اصلی که نیم ساعت با کارخونه فاصله داشت، یه خیابون خلوت و ساکت که پرنده پر نمیزد ،قدمهامو تند کردم که زودتر برسم به ته این خیابون، گریه میکردم و اشکمم سرازیر بود و از این همه بی کسی خسته بودم ، یهو نمیدونم چرا چاله ی جلوی پامو ندیدم و با پا رفتم توش و با سر خوردم زمین، همونجا نشستم، زانوی شلوارم پاره شده بود و کلی شن و ماسه رفته بود توی دستم ، پام خیلی درد میکرد با احتیاط از چاله پامو کشیدم بیرون، دردی که می کشیدم هم مزید بر علت شد و شدت گریه ام بیشتر شد ،صدای ماشین که اومد از ترس خودمو جمع و جور کردمو ،پامو آروم کشیدم روی زمین و رفتم کنار دیوار، چند تا ذکر گفتم و صلوات فرستادم تا ماشین دور شد و گرد و خاک به پا کرد ، نفس راحتی کشیدم و خواستم بلند شم که دیدم ماشین دنده عقب گرفته و داره بهم نزدیک میشه ،ته دلم خالی شد و فاتحه ی خودمو خوندنم و تصمیم گرفتم اگه بهم دست بزنه همونجا خودمو بکشم، ولی وقتی صدای آقای مهدوی رو شنیدم که گفت این چه سر و وضعیه؟چرا چسبیدی به دیوار؟برگشتم سمتش ،صورت خیس اشک و لباس خاکیمو که دید گفت :حیوونی ،چیزی بهت حمله کرده؟همینطور که بغضم به زور قورت میدادم گفتم نه افتادم تو چاله... پرسید الان بهتری؟آسیب ندیدی؟ از آقای مهدوی خجالت میکشیدم... ادامه دارد .... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾