#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودودو
مثل یک پروانه سبکبال شده بودم ، اون روز توی مدرسه هر کس بهم می رسید می گفت تا حالا تو رو اینطور خوشحال ندیده بودیم ،ظهر که اَدی داشت بچه ها رو می فرستاد خونه ، یک مرتبه دوید طرف حوضخونه و گفت : ای سودا علیرضا هست دم در، منتظر تو بوده .
گفتم : خوب ؟ که چی ؟
گفت : نگران نباش ، تو می توانی بروی من مراقبت می کنم از مدرسه رفتم جلوی در و پرسیدم اَدی تو چی می دونی ؟
گفت : همه چیز را ، تو خواسته باشی به همسری علیرضا آمدن .
گفتم : حالا بگو توی شهر کی خبر نداره ؟
گفت : بله فضول زیاد هست ، فکر من بود که تو قبلاً از این باید با من می گفتی .
گفتم : ولی خودمم امروز فهمیدم بهم بگو کی به تو گفته ؟ از کِی می دونی ؟
گفت : چه برای کی اهمیت میده ! مهم تو هست خوشحال باشی ، فروزان خانم خبر دار شد و به من هم گفت. امروز که علیرضا دیدم اینجاست فهمیدم که راستشو گفته .
دیگه درد سرتون ندم ، اون روز با علیرضا رفتیم و با هم ناهار خوردیم و قول و قرار هامون رو گذاشتیم ، بهش گفتم تنها شرط من اینه که اول برم پیش پدر ایلخان و اجازه بگیرم ، تازه هنوز نوه شون رو ندیدن و نمی تونم سر خود این کارو بکنم .
علیرضا اونقدر خوشحال بود که اون زمان هر شرطی داشتم قبول می کرد ،وقتی می خواست منو در خونه پیاده کنه گفت : حالا من یک شرط دارم ،خندم گرفت و گفتم : اگر قبول نکنم .
گفت : خودت ضرر می کنی؟
گفتم : باشه بگو !
گفت : از الان به بعد به حرف هیچکس گوش نکن جز خود من ،می دونی پدر و مادرن ممکنه یک چیزی بگن تو خوشت نیاد صبور باش چون ما کار خودمون رو می کنیم .
پرسیدم : مثلاً چی ؟ بهم بگو تا خودمو آماده کنم .
گفت : خواهش می کنم ناراحت نشو ، مثلاً عزیزم بگه باید با ما زندگی کنی ، تو هیچی نگو بزارش به عهده ی من، چون ما همچین کاری نمی کنیم ، یا مثلاً در مورد اسد اگر حرفی زدن اهمیت نده .
من خودم دارم خونه می خرم و زندگی خودمون رو می کنیم ،پس این حرفا باد هواست ،تازه اگر تو موافق باشی میریم پیش فخرالزمان ،یک مدتی اونجا زندگی می کنیم و از همه ی این خاله زنک بازی ها دور میشیم ،
هیجان زده گفتم : علیرضا ؟ راست میگی تو منو می بری پیش فخرالزمان؟
گفت : بله که می برم ،نمی خواستم بهت بگم تا عملی نشده ،کارم که توی راه آهن تموم بشه پول خوبی گیرم میاد و حتما این کارو می کنم .
گفتم : کاش می شد، ولی من نمی تونم ننجون و نزاکت خانم رو ول کنم الان که فخرالزمان هم نیست خیلی غصه می خورن ، تا ببینیم چی پیش میاد .
و شب بعد توی خونه ی شازده از من خواستگاری کردن ؛ وقرار شد فقط یک صیغه ی محرمیت بخونیم و برای ایام تعطیلی عید بریم پیش آنا.
روز بعد ازم خواستن بریم خرید و خلاصه ملک خانم مرتب اینو به زبون میاورد که نمی خوام مردم بگن چون عروسش بیوه بوده براش کم گذاشتم یا خجالت کشیدم براش کاری بکنم می خوام همه ببینن که ما عروس مون رو دوست داریم .
شب خواستگاری فقط سرهنگ و ملک خانم و آمنه و شوهرش اومده بودن ،ولی چند شب بعد که ما رو توی خونه ی خودشون محرم کردن همه ی اعضا خانواده حضور داشتن از طرف منم ننجون و نزاکت خانم و شازده و صوفیا اومده بودن من که از رفتار و نگاه ملک خانم و آمنه چیزی نمی فهمیدم آیا خوشحالن یا با نارضایتی اومدن خواستگاری ولی ظاهرا ابراز خوشحالی می کردن اما دیگه برام مهم نبود از عشق علیرضا به خودم مطمئن بودم و همین برام کفایت می کرد که احساس خوبی داشته باشم ..
ننجون از همه بیشتر خوشحال بود و می تونم بگم مثل یک مادر بالای سرم بود و شازده نقش پدرم رو بازی می کرد ،نمی دونم شاید وجود اونا که این همه منو دوست داشتن باعث شده بود که کمبود آنا و آتا رو در اون زمان حس نکردم و در مقابل حرف ملک خانم که مثلا به شوخی بهم گفت بمانی که حالا مثل نوه ی خودم می مونه ولی اسد رو می خوای چیکار کنی؟ اونم بیاری علیرضا بزرگ کنه ؟ مادر قربونت برم دیگه روا نیست بچه ی من همه ی جور تو رو بکشه این پسره رو رد کن بره حرفی نزدم و سکوت کردم و فقط بهش خیره شدم .
و با اینکه به علیرضا قول داده بودم که روی حرفهای ملک خانم حساس نشم بازم اون تونسته بود که روحیه ی منو خراب کنه و چون عادت به جواب دادن داشتم خیلی بیشتر برام گرون تموم شده بود، می تونم بگم یک طورایی شب منو خراب کرد ،اما خطبه که خونده شد سرهنگ اومد و در حالیکه یک جعبه که درش باز بود و یک گردنبد خیلی قشنگ روی یک مخمل سبز خودنمایی می کرد رو داد دستم با مهربونی سرمو گرفت و پیشونی منو بوسید و گفت : نوزده .
با تعجب نگاهش کردم ،خندید و با محبت ادامه داد ،تو نفر نوزدهم این خانواده ای و بمانی نفر بیستم، دخترم هر دو تون به جمع خانواده ی ما خوش اومدین و اینو بدون من خیلی وقته که تو رو دوست دارم و همیشه برای شجاعت و جسارتت تو رو تحسین کردم ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوسه
به نظرم علیرضا بهترین انتخاب رو توی زندگیش کرد و خیلی شانس آورده که تو قبول کردی زنش بشی ، مبارکت باشه بابا جان از این به بعد منو پدر خودت بدون و هر کاری داشتی بیا پیش من .
علیرضا گفت : بابا اسد هم هست یادتون که نرفته ؟
سرهنگ خندید و گفت : نه یادم نرفته آره چه بهتر هر چی بیشتر باشیم من خوشحال ترم، پس بیست و یک نفر شدیم ، جای اعظم منم خالی.
ملک خانم فوراً خودشو رسوند به ما، و در حالیکه بلند می خندید منو بوسید و گفت : ماشاالله عروسی آوردیم که چهار تا دنباله داره ،سرهنگ ننجون و نزاکت خانم هم هستن ، در حالیکه می دونستم منظور اون چیه، بازم نگاهش کردم ، اما اینو فهمیدم که از این به بعد برای زندگی کردن با علیرضا باید صبر و تحمل زیادی داشته باشم.
آخر شب علیرضا ما رو رسوند خونه،پیاده شد و بمانی رو که توی بغل من خواب بود ازم گرفت و برد توی خونه و گذاشت روی تشک کرسی و خداحافظی کرد و رفت ،روز پر اضطرابی رو گذرونده بودیم همه خسته بودیم و می خواستیم بخوابیم، اما علیرضا در رو بست و دوباره برگشت و صدا کرد راستی ای سودا میشه چند دقیقه بیای کارت دارم، ننجون گفت : ای بابا، توی این سرما چیکارت داره دیگه ؟
زمین و زمون بهم چسبیده نرو سرما می خوری .
گفتم : زود میام ننجون نگران نباش،بازوی منو گرفت و آروم در گوشم گفت نزاری دست بهت بزنه ننه اون خطبه برای محرمیته مبادا بهش رو بدی ؟
راستش به حرف ننجون گوش نکردم و رفتم و بهش رو دادم، توی دل شب و کوچه ی تاریک میون برف های یخ زده ی ....
با صدای ننجون که ازدور به گوش می رسید و منو صدا می زد به خودمون اومدیم...
علیرضا فوراً سوار ماشین شد و منم در حالیکه نفسم داشت بند میومد وارد خونه شدم...
سرننجون از در اتاق بیرون بود و سر اسد از اتاق خودش و نزاکت خانم جلوی در مطبخ ایستاده بود، به روی خودم نیاوردم و بلند گفتم : اسد برو بخواب سرما می خوری چرا همه ی شما دارین زاغ سیاه منو چوب می زنین ؟
و یکراست رفتم زیر کرسی تا با همون هیجان شیرین بخوابم.
تا ده روز بعد از عقدمون علیرضا پیش من بود ،صبح میومد دنبالم و ظهر دم مدرسه ایستاده بود و با هم می رفتیم خونه و بعد از ناهار تا شب اشکال های منو می گرفت چیزایی که خودم نمی تونستم به تنهایی یاد بگیرم و هر شب دیر وقت برای بدرقه ی اون میرفتم...
و تنها همون موقع بود که می تونستیم با هم تنها باشیم و ننجون حتی اجازه نمی داد یک روز با هم بریم بیرون و من دلم نمی خواست ناراحتش کنم از طرفی بمانی هم سر ظهر چشم به راه من می شد و در صورتیکه دیر میرفتم خونه با صدای بلند گریه می کرد که از تحمل ننجون خارج میشد.
علیرضا مهربون بود و در مقابل من احساس مسئولیت می کرد ، حتی به بعضی از تعمیرات مدرسه هم می رسید و برای خونه خرید می کرد و خلاصه اینطوری می خواست عشقش رو به من نشون بده و منم هر روز بیشتر از قبل بهش وابسته می شدم ولی اون دوباره باید می رفت و نزدیک عید بر می گشت و این بار جدایی از اون برام خیلی سخت بود.
تا شب آخر که قرار بود صبح زود با قطار بره محل کارش اونشب با هم نشسته بودیم و به ظاهر درس می خوندیم و ننجون هم یک گوشه ی اتاق چرت می زد طفلک خوابش میومد ولی جرات نمی کرد ما رو تنها بزاره و ما هر دو اینو می دونستیم و خیلی خودخواهانه به روی خودمون نمیاوردیم...
گاهی بهم نگاه می کردیم و می خندیدم و زمانی که احساس می کردیم خوابش سنگین شده دست همدیگر رو گرفتیم...
خب فکر می کنم جوونی یعنی یک همچین چیزی و من مدت ها بود که همه ی احساسم رو در زندگی فراموش کرده بودم .
بالاخره گفتم : پاشو برو دیگه به خدا ننجون گناه داره کمرش درد می گیره .
گفت : چیکار کنم آخه تا مدتی نمی تونم تو رو ببینم...
گفتم : خب پس دیگه نرو سر این کار ،حالا که مجبور نیستی .
گفت : چرا مجبورم ،این پروژه ی راه آهن برای من خیلی مهمه ،حالا که تحصیلات منم همینه چرا به مملکتم خدمت نکنم ؟
الان کلی مهندس دانمارکی و آلمانی دارن با دل و جون برای ما کار می کنن ،البته اگر رسیدگی شاه نبود فکر نمی کنم این کار به این زودی ها تموم می شد ولی خودش سخت پیگیره و اغلب سر زده میاد.
کار پیشرفت نکرده باشه بزرگ و کوچک نمی شناسه ،ایرانی و غیر ایرانی مهندس و کارگر براش فرق نمی کنن، هیچکس از خشمش در امان نمی مونه،برای همین کار داره با سرعت پیش میره ،الان بندرشاهِ دریای خزر به خلیج فارس با قطار وصل شده، می دونی این یعنی چی ؟
دلم می خواد توی این افتخار سهم داشته باشم .
پرسیدم : یعنی چطوری وصل شده ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوچهار
گفت : باورت میشه دویست و پنجاه یک پل بزرگ و چهار هزار تا پلِ کوچک زده شده و دویست و چهل و پنج تا تونل، باید وقتی دینامیت ها رو توی دل کوه منفجر می کنن باشی، بمب ،بمب ،و هزاران خروار خاک و سنگ به هوا بلند میشه ،کارگر ها می کنن و میرن جلو و مهندس ها اون تونل رو می سازن ،از همه مهم تر سرعت کاره که بدون وقفه انجام میشه، نه برف و نه بارون و نه سرما مانع کار نیست ،همه می دونن که باید خط آهن بره جلو ،وگرنه مواخذه میشن، قطار تا اهواز و رود کارون هم رفته ، من اونجا نرفتم ولی به زودی میرم ،می خوام از نزدیک ببینم ، الان پروژه سمنان و شاهرود مشغول کارن با یک مهندس دانمارکی دوست شدم ، وقتی خونه گرفتیم و عروسی کردیم حتما میارمش که با تو آشنا بشه ،قراره زنش هم بیاره ایران ، دوتام بچه داره .
ای سودا تو می دونستی من نابغه بودم و خیلی زود دیپلم گرفتم ؟ و رفتم انگلیس مهندس شدم ؟ خندیدم و گفتم :اینقدر از خودت تعریف نکن، ملک خانم یک چیزایی گفته بود جدی نگرفتم و فکر کردم داره، تو رو بزرگ جلوه میده ، خوب منم یک طورایی نابغه ام اولاً بدون اینکه برم مدرسه تصدیق ششم گرفتم و حالام دارم برای دیپلم آماده میشم .گفت : اگر امسال قبول بشی من یکی که اعتراف می کنم تو از من نابغه تری.
گفتم : حالا پاشو برو دیر وقته به خدا ننجون گناه داره ،دولا خوابش برده. گفت : میرم توی اتاق اسد می خوابم ، من امشب جایی نمیرم اقلاً می دونم نزدیک تو هستم .گفتم : آره منم دلم نمی خواد بری و یک دست رختخواب بهش دادم و رفت توی اتاق اسد ،بعد ننجون رو صدا کردم و گفتم بیا بریم سرجاتون بخوابین ،لای چشمش رو باز کرد و گفت : بالاخره رفت ؟ گفتم : توی اتاق اسد خوابیده .گفت : من می دونستم اون امشب از اینجا برو نیست ،ای سودا به نزاکت گفتم براش تو راهی درست کرده یادت باشه گذاشتم کنار اجاق توی مطبخ صبح بهش بده توی راه گشنه نمونه ،بوسیدمش و گفتم : الهی فدای اون دل مهربونت بشم، از جاش به زحمت بلند شد و گفت :دختر جان لجبازی نکن بزار عقد رسمی بشی اینطوری سر زبون میفتی.
آخه کی از فرداش خبر داره ؟ فکر نکن خواب بودم ندیدم چیکار می کردین ؟ روش باز شده ولت نمی کنه .
گفتم : وای ننجون ؟ چی داری میگی می خوای خجالتم بدی ؟
گفت : نه ننه ! صلاحت رو می خوام ، من بهت قول میدم بابای ایلخان هم رضایت میده اصلاً چیکار داری بگی عقد رسمی کردی، ولی این طوری من دلم رضا نیست، نمیگم گناه می کنی ولی اومدیم و فردا یک اتفاقی افتاد همون ملک تو رو به کلاغ های کور آسمون نشون میده .
گفتم : ننجون توی دل من خالی هست شما دیگه نفوس بد نزن.
و کنار بمانی دراز کشیدم و بغلش کردم ،همینطور که با موهاش ور می رفتم و نوازشش می کردم رفتم توی فکر، نکنه علیرضا رو هم از دست بدم ؟ نکنه ملک خانم دسیسه ای برای من داشته باشه ،افکارم در هم بر هم شد بیشتر حوادثی که برام اتفاق افتاده بود تند از جلوی چشمم می گذشت، بلند شدم و نشستم ، دیگه خر و پف ننجون هم با صدای سوتی که از گلوی نزاکت خانم بیرون میومد در آمیخته بود و خواب رو از چشمم برد و تنها چیزی که باعث می شد به این دنیای ناپایدار فکر نکنم خوندن درس بود.
و تا موقعی که صدای در اتاق اسد با جیر جیر مخصوص خودش بلند شد و فهمیدم که علیرضا برای رفتن بیدار شده درس خوندم ؛؛هوا روشن شده بود و اون باید می رفت به ایستگاه قطار.
قران رو بر داشتم و رفتم بقچه ی کوچکی که ننجون و نزاکت براش آماده کرده بودن رو کردم توی یک پاکت بزرگ و دادم دستش بغض داشتم و از سرما قوز کرده بودم و سرم پایین بود زیر چونه ی منو گرفت و سرمو بالا آورد و گفت : می خوای گریه کنی ؟
گفتم : نه بابا سردمه .
گفت : چه بد ، تو رو خدا برای من گریه کن بهم بگو نرو عزیزم .
گفتم : چه لوس، خوشت میاد گریه ی منو ببینی ؟
گفت : نه ولی دوست دارم به خاطر رفتن من گریه کنی .
گفتم : علیرضا دارم از سرما خشک میشم برو دیگه وقتی رفتی تنهایی گریه می کنم اما اینجا فقط سردمه .
گفت : نمی پرسی کی بر می گردم ؟
گفتم : کی بر می گردی ؟
گفت : معلوم نیست ولی امیدوارم شب عید مرخصی بدن .
گفتم : خب برای همین نمی پرسیدم ،خیلی بدی تو که می دونی جوابت چیه چرا ازم می خوای بپرسم ؟من از انتظار کشیدن خوشم نمیاد ،حدودشو بگو چشم براهت نمونم .
گفت : حتما برات نامه میدم بی خبر نمی زارمت.
علیرضا که رفت فرصت زیادی نداشتم تا آماده بشم و برم مدرسه.
اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، طبق معمول باید یک مدتی بمانی رو توی بغلم می گرفتم و زمانی رو که ازم دور بود و بهانه ی منو گرفته بود جبران کنم حالا می تونست حرف بزنه و از دل تنگیش برام بگه ، شیرین زبون شده بود و با لحنی با مزه گفت دلم تنگ شده بود تو نبودی .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوپنج
گفتم : قربون اون دلت برم که تنگ شده بود، خب من باید برم مدرسه دیگه کار دارم تو باید با ننجون بازی کنی تا من برگردم.
گفت : واسه ی تو گریه کردم .
گفتم : بزار ببینم چشم هاتو، آخ الهی بمیرم تو می خوای منم گریه کنم ؟ خودت می دونی اگر گریه کنی منم گریه ام می گیره ،خندید و گفت دروغ گفتم گریه نکردم.
گفتم :پس الکی بوده! ای ناقلا !
گفت :آخه اسد نمیاد با من بازی کنه .
گفتم :راستی ننجون اسد کجاست ؟
گفت : نمی دونم والله اینم داره برای ما عور میاد ،تو نفهمیدی چند روزه از اتاقش بیرون نمیاد؟ درست غذا نمی خوره و دیگه حتی به نزاکت هم کمک نمی کنه ،دیروز ازش خواسته بره نون بخره ،گفته نمیرم ، دیشب هم شام نخورده ، الانم نمیاد ناهار بخوره ،بهش گفتم اگر اینطوری باشه بیرونش می کنم، به مرده که رو میدی توی کفنش خرابکاری می کنه. والله دیگه حوصله ی ادا و اطفارهای این یکی رو نداریم.
لباسم رو عوض کردم و رفتم به اتاق اسد، در زدم وارد شدم کنار بخاری نشسته بود و کتابش جلوش باز بود برنگشت منو نگاه کنه .
گفتم : آقا اسد ؟ سلام عرض کردم،همینطور که سرش پایین بود پشت چشمی نازک کرد و گفت : سلام ،رفتم کنارش نشستم و گفتم : آدم به مادرش سلام نمی کنه ؟
جواب نداد .
گفتم : میشه بگی اون اسد خوشحال و خندون من کجا رفته ؟ می خوای با هم بگردیم و پیداش کنیم ،نگاهی به من کرد و گفت : چطوری ؟
گفتم : وقتی حرف دلشو زد و گفت از چی این همه دلگیر شده ؟ شاید دوباره پیداش شد.
گفت : نه ! چیزی نیست فقط می دونم که باید برم ولی نمی تونم خودمو راضی کنم و از شما و بمانی دل بکنم.
گفتم : حالا کی گفته تو باید بری ؟ تو پسر بزرگ منی ، اگر ولم کنی و از این حرفا بزنی دلم می شکنه ، همون قدر که تو منو دوست داری منم تو رو دوست دارم .
گفت : ولی داری عروسی می کنی ؟اونا منونمی خوان ، توام که همش با علیرضایی.
گفتم : چه ربطی داره ؟ تو پسر منی و اونم شوهرم.
علیرضا هم به اندازه ی من تو رو دوست داره گفت : نه من از چیز دیگه ناراحتم ،نمی دونم چطوری بگم ؟
گفتم : راستشو بگو همونی که توی دلت هست.
گفت : آخه تو چند تا شوهر کردی ؟
گفتم: اسد ببین عزیزم تو نباید با من اینطوری حرف بزنی،من یکبار شوهر کردم ولی به یکماه نشده از دنیا رفت خیلی هم دوستش داشتم وقتی یکم بزرگتر شدی برات تعریف می کنم .
گفت: نه ایلخان رو می دونم یک چیزایی شنیدم یک مردی توی کوچه می گفت شوهر توست .
گفتم: چی داری میگی بچه این حرفا چیه ؟ درست بگو ببینم .
گفت : یکبار وقتی از مدرسه میومدم و یکبارم رفته بودم نون بگیرم.جلوی منو گرفت و در مورد اینکه با کی زندگی می کنم و توی این خونه چیکار می کنم پرسید .
بهش شک کردم و گفتم: نمیگم، به تو چه مربوط .
گفت که شوهر توست!
گفتم :زود بگو چه شکلی بود؟چرا زودتر به من نگفتی ؟ گفت : آخه علیرضا اینجا بود نمی خواستم بفهمه که تو یک شوهر دیگه هم داری .
گفتم : قد بلند بود؟سیبل قیطونی داشت ؟
گفت قدش که بلند بود ولی ریش داشت و نمی دونم سیبلش چطوری بود دقت نکردم.
گفتم : تو مطمئنی منو گفته؟شاید منظورش فخرالزمان بوده ؟ یعنی اسم منو آورد؟ اسد این خیلی مهمه درست برام تعریف کن ازت چی پرسید و تو چی گفتی؟
اسد از هراسی که به من دست داده بود دستپاچه شد و گفت : مامان من هیچی بهش نگفتم ،عقلم می رسه که به مرد غریبه حرفی نزنم.
گفتم : خیلی خب بگو اون ازت چی پرسید ؟ زود باش .
گفت : اولش،یعنی بار اول ازم پرسید تو توی این خونه زندگی می کنی ؟
گفتم : برای چی ؟ با کی کار داری ؟
گفت : براشون کار می کنی ؟
گفتم : نه پسرشون هستم مگه نمی ببینی میرم مدرسه .
گفت : پسرکی هستی ؟
گفتم : به تو مربوط نیست ..
آهان یادم اومد یکبارم نون و ماست و سبزی خوردن خریده بودم وقتی به خونه نزدیک شدم ماشین علیرضا دم در بود یک مرتبه از پشت ماشین اومد بیرون ولی هیچی نگفت، اما چند روز پیش وقتی توی صف نون بودم یک مرتبه دیدم کنارم ایستاده،سر حرف رو باز کرد ودوباره پرسید با کی توی اون خونه زندگی می کنم ،دیگه شک کردم و باهاش دعوا کردم که به تو چه مربوط من با کی زندگی می کنم.
گفت که زنش توی این خونه زندگی می کنه ،خوب فقط همین،دیگه ندیدمش .
من خیلی ناراحت شدم،که تو چرا شوهر داری و دوباره شوهر کردی،مگه چندتا شوهر می خوای؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم:اسد جان تو دیگه نباید با اون مرد حرف بزنی بهم قول بده هر وقت بهت نزدیک شد بدون جر و بحث ازش فرار کن تا من یک فکری بکنم،اون مرد باید شوهر فخرالزمان باشه،منظورش اون بوده خیالت راحت باشه،و زیر لب گفتم البته امیدوارم،حالا پاشو برو ناهارت رو بخور به ننجون هم در این مورد حرفی نزن ،در خونه رو هم روی کسی باز نکنین تا من برگردم،و با عجله دوباره لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون تا برم پیش شازده و موضوع رو باهاش در میون بزارم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوشش
شازده هم مثل من هراسون شد و گفت : صبر کن به سرهنگ زنگ بزنم تحقیق کنه ببینم جمشید از زندان آزاد شده یا نه ،فکر می کنم خونه ات رو عوض کنی ولی می ببینم فایده ای نداره مدرسه رو می خوایم چیکار می کنیم ؟
می ترسم حالا که دستش به فخرالزمان نمی رسه تو رو اذیت کنه.گفتم : نگران نباشین من مثل اون بار اصلاً نمی ترسم ،اونم یک آدمه فکر نمی کنم خواسته باشه به من صدمه ای بزنه ،اون دنبال فخرالزمانه و ممکنه خبر نداشته باشه که رفته فرنگ.
گفت : معلومه که خبر نداره به هیچ کس نگفتم توام سفارش کن به ننجون و نزاکت مخصوصاً اون پسره اسمش چی بود اسد حرفی به کسی نزنن ،نیم ساعت بعد سرهنگ تلفن کرد و گفت : خودشه جمشید بوده ،یک هفته مرخصی گرفته تا با خانواده اش باشه فردا هم مرخصیش تموم میشه ،فقط می ترسم چون فخرالزمان رو پیدا نکرده برنگرده زندان .
شازده گفت : ای سودا باید مراقب باشی ،من یک ماشین میدم به فریدون تا جمشید برنگشته زندان حق نداری بدون اون جایی بری ، سرهنگ هم یک مامور می زاره نزدیک خونه تون که مشکلی پیش نیاد ولی من میگم یک چند روزی بیاین اینجا اینطوری خیال منم راحت تره .
گفتم : ممنون اگر مامور باشه جرات نمی کنه به خونه ی ما نزدیک بشه .
وقتی با فریدون راننده ی شازده رسیدم خونه دیگه شب شده بود، هنوز ناهار نخورده بودم به شدت احساس گرسنگی می کردم، به اطراف نگاهی انداختم کسی توی کوچه نبود،
فریدون گفت : خانم امشب جایی میرین ؟ بمونم ؟
گفتم : نه شما برو فردا صبح ساعت شش و نیم بیا دنبالم و در زدم و وارد شدم ماموری که سرهنگ گفته بود هنوز نیومده بود در رو که بستم و خواستم با عجله برم یک چیزی بخورم ،یکی زد به در به خیال اینکه فریدون کاری با من داره بدون اینکه فکر کنم دوباره در رو باز کردم ،جمشید مثل برق وارد خونه شد و در حالیکه نفس نفس می زد و هراسون بود گفت : فخرالزمان کجاست ؟
در حالیکه به لکنت افتاده بودم گفتم : اینجا زندگی نمی کنه .
گفت : فهمیدم کجا زندگی می کنه می خوام ببینمش ،به خدا نمی خوام تورو اذیت کنم نترس ، به اندازه کافی از دست من کشیدی من فقط فخرالزمان و بچه هام رو می خوام ،به تو کاری ندارم.
راستش دلم براش سوخت خیلی در مونده و بیچاره به نظر میومد ریشش بلند شده بود و پیرهن و پالتوی مشکی به تن داشت، انگار بیست سال پیر شده بود غم و درد از سر و روش می بارید ،اسد دوید طرفشو چماق رو برداشت و بهش حمله کرد داد زدم، نکن، اسد اون چوب رو بزار زمین و برو توی اتاقت. غریبه نیست بابای ادرشیر و جهانگیره زود برو توی اتاق ننجون و نزاکت درو باز کردن که بیان جلو، با صدای بلند و قاطع گفتم : ننجون چیزی نیست صحبت می کنیم ، من خودم با آقا جمشید حرف می زنم ،مشکلی نیست .
جمشید یکم احساس امنیت کرد و انگار آروم شد ،خودمم همینطور ، به آرومی گفت : ای سودا منو ببخش می دونم چیکار کردم و هر چی به سرم بیاد حقمه ،ولی تو رو به هر کس می پرستی بگو زن و بچه ی من کجان ؟ کجا زندگی می کنن؟ ببین ای سودا من بد کردم تو نکن ،فقط یک امشب وقت دارم اونا رو ببینم، چند روزه دارم دنبالشون می گردم .
گفتم : آدرس اینجا رو ماجون بهت داده ؟اه بلندی کشید و گفت : ماجون ؟ نه ،از محترم گرفتم ،ماجون عمرشو داد به شما برای مراسم اون بهم مرخصی دادن ،یک مرتبه مثل یخ وارفتم شنیدن مرگ یک نفر همیشه من منقلب می کرد ولی نمی دونستم برای ماجون هم این همه ناراحت میشم گفتم : ای وای ،متاسفم ، کی اینطوری شد ؟ چرا ؟ حالش که خوب بود.
گفت : چه خوبی ای داشت! زن بیچاره از دست من دق کرد ،یک روز صبح توی خونه ی خاله اقدسم هر چی صداش کردن بیدار نشد و فهمیدن توی خواب تموم کرده .
گفتم : واقعاً متاسفم تسلیت میگم، من نمی دونستم . گفت فردا، شب هفت ماجون هست می خوام فخرالزمان هم باشه .
گفتم : من نمی دونم کجاست ،یه روز شازده اومد و اونا رو با خودش برد هنوز فکر می کنه شما بهش صدمه می زنی لطفا دنبالش نگرد فایده ای نداره، اول زندگی تون رو درست کنین بعد دنبال فخرالزمان بگردین ،حالا همینقدر که به اشتباهات خودتون پی بردین خودش یک قدم خیلی بزرگه ..
با ناراحتی صورتشو مالید و گفت : باغ که نبود ،خونه ی شازده هم نبود، اینجام که نیست ،
مدرسه هم که نمیاد، پس کجاست ؟ ای سودا بهم بگو ! خواهش می کنم خیلی برام مهمه الان سه ماهه که به دیدنم نیومده آخه می خوام بدونم چی شد که یک مرتبه غبیش زد، شنیدم بچه داری تو رو جون اون قسمت میدم کمکم کن .
من بهت بد کردم تو نکن .
گفتم : اگر قسم بخورم جایی که زندگی می کنه تا حالا ندیدم باور می کنین ؟
در مونده شده بود گفتم: می خواین بیاین توی اتاق و گرم بشین یک چایی بخور یکم حالتون بهتر بشه ؟
گفت : نه، همین جا خوبه .
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهـی
در جلال رحمانی
در كمال سبحانی
مهـربـانـا
تـقـدیـر دوستـانـم را
زیبـا بنویس خوابی آرام
خیالی آسـوده و فـردایـی
پراز موفقیت برایشان رقم بزن
#شبتون_آرام🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
1.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معبودم ! دستان سخاوتت را بر شانه هایم
بگذار و کمک کن تا امروز آغازی باشد برای رویاهای نیمه تمامم...
امروز تحول را به خانه دلم میهمان کن...
امروز آغاز را بر من جاری کن ...
بگذار امیدم جوانه بزند ...
به یاری تو امروز از نو آغاز میکنم ، راهی را که در نیمه باز گشتم و از تو میخواهم راهنمایم باشی ... بی همتایم کنارم باش.
هر امتحانی برایم آسان است اگه تو مراقبم باشی ...
#سلام_صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوهفت
گفتم : راستش من سردمه ،بفرمایید، اسد تو برو پیش ننجون , بگو نزاکت خانم دوتا چایی بریزه خودت برامون بیار و بردمش توی اتاق اسد و گفتم : بفرمایید دم بخاری ،بازم بهتون تسلیت میگم .
گفت : ای سودا ببخشید که مزاحمت شدم ، ولی فقط بهم بگو فخرالزمان از چی ناراحت شده که دیگه دیدن من نیومد ؟
برای جوابی که می خواستم بدم مردد شدم ،از یک طرف دلم براش می سوخت و از طرفی هنوز بهش اعتماد نداشتم بالاخره گفتم : راستش فخرالزمان از چیزی ناراحت نشده ،
شازده فهمید که میاد دیدن شما عصبانی شد و اونوبا خودش برد جایی که کسی ندونه.
گفت : می دونستم ..در واقع همه ی اون اتفاقات تقصیر خود شازده بود ..اون بود که زندگی منو نابود کرد ..
نزدیک در نشستم و گفتم : نشد دیگه ؛ دوباره شروع کردین ،فکر نمی کنم شما درست شده باشین هنوز همون آش و همون کاسه برگشتین سر جای اول خودتون ،بازم می خواین اشتباهات خودتون رو بندازین گردن دیگران ؟
شما برای درست کردن زندگیتون خیلی کارا می تونستین بکنین که نکردین فخرالزمان خیلی شما رو دوست داشت ولی با شک های بی جا و گوش دادن به حرف اطرافیان تون هم زندگی اونو خراب کردین هم زندگی همه ی ما رو ..اگر امروز هر کدوم ما یک طوری از راه زندگیمون پرت شدیم به جایی که خواسته ی ما نیست به خاطر این افکار غلطی هست که شما نسبت به زندگی داشتین ..حالا می ببینم که دارین به همون راه ادامه میدین ..به نظرم الان دنبال فخرالزمان نگردین اجازه بدین زمان بگذره و نشون بدین که واقعا عوض شدین.
شازده به خاطر دخترش نگرانه، یک دونه دختر داره و وظیفه ی خودش می دونه ازش مراقبت کنه ،اگر احساس می کرد اون خوشبخته فکر می کنین دنبالش راه میفتاد و این همه درد سر رو به جون می خرید ؟
چند بار فخرالزمان کتک خورده به خونه ی پدرش پناه برد ؟ شما اگر جای پدر اون بودین چیکار می کردین ؟ جمشید خان راه رو اشتباه رفتین و اگر بازم اشتباه کنین حتماً تاوانش رو بد جوری پس خواهید داد ..
همون طور که یک بارم خودتون به من گفتین پول و قدرت جلوی چشم شما رو گرفته بود و فکر می کردین همیشه همینطور می مونه ..از خدا برای این روزا ممنون باشین ..اقلًا از آدمیت دور نیستین اشکالی نداره بهتون بگم اون روزا شما چطوری به نظرم می رسیدین ؟
سری تکون داد و گفت : حالا که هر کس به من می رسه هر چی دلش می خواد بارم می کنه ؛ توام بگو اقلا می دونم که بی غرض حرف می زنی .گفتم : راست میگن بهتره ساکت باشم اسد اومد توی اتاق و چای رو گذاشت جلوی جمشید و در گوش من گفت : ننجون میگه بسه دیگه بیرونش کن ..
نمی دونم جمشید شنید یا نه ولی فورا چایش رو سر کشید و بلند شد و گفت : میشه پیغام منو به فخرالزمان برسونین ..فردا خونه ی محترم شب هفت ماجون هست ،من بعد از مراسم باید برگردم زندان ،بهش بگین خیلی خوشحالم می کنی اگر بیای ،هر طوری هست خودتو برسون ؛بدون اینکه حرفی بزنم سرمو با علامت قبول تکون دادم و خداحافظی کرد و رفت ،همون طور که فخرالزمان می گفت شکسته و داغون بود طوری که حتی منم تمام بدی هاشو فراموش کردم ..
ننجون شاکی بود و منو سرزنش می کرد ولی خودم راضی بودم و انگار دلم قرار گرفته بود دیگه اون همه ترسی که از جمشید داشتم از دلم پاک شده بود.
و روز بعد دوباره رفتم پیش شازده و ماجرا رو تعریف کردم ،فقط گوش داد و سکوتش نگرانم کرد و پرسیدم نمی خواین نظرتون رو بگین ؟
گفت : آدم متاسف میشه ،تو خوب بهش گفتی، کدوم پدری هست که بخواد خوشبختی دخترشو نابود کنه ولی فخرالزمان مثل تو نبود می خواست با بدبختی هاش بسازه ،زن باید یاد بگیره که حق خوشبختی داره و برای بدست آوردنش باید عقل و منطقش رو بکار بگیره خیلی خب خیالم راحت شد که فردا جمشید بر می گرده زندان اگر دوباره اومد همینو بهش بگو نزار بفهمه که از ایران رفته چون ممکنه بیشتر غصه بخوره الان اون گوشه زندان گیر افتاده اینطوری نابود میشه ..بزار امیدشو از دست نده ..
شازده وقتی این حرفا رو می زد انگار یک آدم دیگه شده بود و پشت اون چهره ی خشن یک دنیا مهربونی و ترحم دیدم ...
علیرضا چند روز به عید برگشت زمانی که اصلاً انتظارشو نداشتم ، کارم توی مدرسه زیاد بود و داشتیم کارنامه های بچه ها رو می نوشتیم یکی یکی و با دست باید نوشته می شد فرمی هم نبود و خودمون خط کشی می کردم و نمرات اونا رو می نوشتیم در همین موقع ننجون پاشو کرد توی یک کفش و گفت که باید عقد رسمی کنید.
علیرضا هم از خدا خواسته دو روز به عید ترتیبش رو داد و یک عاقد آورد توی خونه و در حضور ملک خانم و سرهنگ و ننجون و نزاکت ما برای همیشه زن و شوهر شدیم.
و به محض اینکه مدرسه تعطیل شد به قولش عمل کرد و بار سفر بستیم و راه افتادیم به طرف شیراز، ننجون و نزاکت خانم و اسد عقب و بمانی روی پای من جلو ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوهشت
ملک خانم خیلی دلش می خواست همراه ما باشه ولی هم سرهنگ کار داشت و هم علیرضا موافق نبود. ماشین ما هم که جا نداشت .
راه طولانی که با دل آشوب زده ی من تمومی نداشت ،راهی رو که با دلی خون رفته بودم بر می گشتم و حالا می فهمیدم که چرا دلم نمی خواست با وجود سختی هایی که توی تهران می کشیدم برگردم به ایلم ،اونقدر برام سخت بود که چند بار تصمیم گرفتم از علیرضا بخوام که بر گردیم به تهران.
هر چی نزدیک تر می شدیم اون منظره ها ی وحشتناک بیشتر و روشن تر جلوی چشمم مجسم می شد ،طوری که با دیدن اولین طایفه ی قشقایی و چادر هاشون به گریه افتادم نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم.
روز دوم کمی از ظهر گذشته بود که از دور کوه محل اقامت هر ساله ی تیره ی قره خانلو رو دیدم ،خبر نزدیک شدن یک ماشین با ایل همه رو خبر دار کرد طوری که وقتی رسیدیم آنا رو از دور دیدم که بطرف ما می دوید؛ اون فقط حدس زده بود و گویا حس اینکه من دارم بهش نزدیک میشم باعث شده بود بیاد به طرف ماشین و جلوی ما رو گرفت ،منو دید و فریاد زد و به ترکی گفت : الهی مادر فدات بشه ولوله ای راه افتاد نگفتی ،همه ریختن دورم و یکی بغلم می کرد و یکی دیگه منو می کشیدطرف خودش، چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای ساز و طبل بلند شد و پایکوبی به رسم قشقایی ها فضا رو پر کرد.
آنا آروم و قرار نداشت می خندید و اشک می ریخت و بمانی رو بغل گرفته بود و با سرعت و بی هدف از این طرف به اون طرف میرفت و فریاد شادی می کشید، تیمور و توماج منو بهم پاس می دادن ..
و اینطوری تونستم این سد غم رو بشکنم و یک بار دیگه غصه ها رو از روی سرم زمین بزارم و دنیا رو با همه ی خوبی ها و بدیهاش بپذیرم و یادم اومد که ما مردمانی شاد هستیم و از غم و غصه فراری با سختی ها می جنگیم و کمر خم نمی کنیم یادم اومد خصلت هایی رو که داشتم کم کم فراموش می کردم و در گرداب سخن چینی و بد خواهی و خود خواهی ها دست و پا می زدم، توی اون شلوغی یاردیمجی رو دیدم ؛ هیچ تغییری نکرده بود با حلقه ای از اشک گفتم : خوبی ؟ رفیق اسب من کجاست زینش می کنی ؟ گفت : به روی هر دو چشمم خاینم جان ،با سرعت رفتم توی چادر و لباسم رو عوض کردم و با غروری قشقایی دستارم رو پیچیدم به سرم ..
ننجون و نزاکت خانم داشتن با آنا میومدن توی چادر هنوز ناهار نخورده بودیم که یاردیمجی بابر رو آورد آنا می خواست اعتراض کنه ولی علیرضا گفت : آنا بزارین بره ..کاریش نداشته باشین و من پریدم روی اسب و تاخت زدم
از تپه ی کنار چادرها بالا رفتم و فریاد زدم هی، هی برو حیوون، چهار نعل می تاختم توی دشتی که تا چشم کار می کرد سبز بود و پر از گلهای زرد، با اینکه هوا هنوز سرد بود برف های روی کوه از تابش نور خورشید برق می زدن ولی من وجودم یک پارچه آتیش بود و در حالیکه روی اسب خم شده بودم به جلو می رفتم،اما دیگه اون ای سودای قبلی نبودم.
اونچه که به سرم اومده بود همه ی حس های خوب رو ازم گرفته بود ،اون دشت و اون سواری برای من حالا و هوای سابق رو نداشت ،به هر طرف نگاه می کردم یاد خاطره ای از ایلخان میفتادم،به هر کجا می تاختم تکین و اون قامت بلند و صورت مهربونش رو می دیدم و احساس می کردم وقتی برگردم آتا منتظرمه و صدام می کنه ای سودا بیا آماده شو، می خوایم بریم شکار.
یادم اومد ده یا یازده سال بیشتر نداشتم ، همیشه همراه آتا بودم حتی موقع شکار و من در حالیکه یک کیسه به شال کمرم می بستم با چه اشتیاق دنبالش می دویدم و کبک ها ی رو که اون زده بود رو مینداختم توی کیسه و این باعث شد که یک روز تفتگ دستم داد و تیر اندازی کردم و از اون به بعد همیشه یک تفنگ همراهم بود.
گاهی آدم باید برای تحمل واقعیت های تلخ زندگی باهاشون مواجه بشه،انگار هر چی ازشون فرار کنه اون واقعیت ها دنبالش می کنن و یک جایی توی ذهنش می مونن و آزارش میدن و من با این تاخت زدن می خواستم روحم رو از این اتفاقات تلخ رها کنم.
اونقدر دور شده بودم که وقتی برگشتم خورشید داشت غروب می کرد ، از دور یک نفر رو سوار اسب دیدم و حدس زدم که علیرضا باشه،سرعتم رو بیشتر کردم .
وقتی بهش رسیدم پیاده شده بود، از اسب پریدم پایین،احساس کردم اوقاتش تلخه
گفت : نگرانت شدم .
گفتم : چرا؟من بچه ی اینجام راه بلدم ،تازه بابر یک اسب معمولی نیست ، نمی زاره بلایی سرم بیاد و می دونم که دلتنگم بود.
گفت : برای چیز دیگه ای نگرانت بودم ،روی سبزه ها نشستم و خیره شدم به غروب خورشید،کنارم نشست و دستشو انداخت روی شونه ام...
گفتم : تو الان چند رنگ توی آسمون می ببینی،بیا بشمریم ،زرد ،قرمز ، سفید ، خاکستری.
گفت : حاشیه نرو بهم بگو از چی این همه ناراحتی؟گفتم: آبی،نارنجی.
گفت :یاد ایلخان افتادی؟
گفتم : فکر می کنم صورتی و سبز هم باشه ببین اون گوشه، سبز کمرنگ به نظرم میاد.
گفت :هنوز دوستش داری؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودونه
گفتم : ببین اون طرف کنار اون ابر یک خط سیاه هم هست و کنارش طوسی.
گفت : قبلاً ها حسودیم نمی شد ولی الان احساس بدی دارم و فکر می کنم کاش تو رو نمیاوردم اینجا.
گفتم: این طرف آسمون داره سیاه میشه و ستاره ها در اومدن ، اون طرف روشنه و هنوز رنگ آبی اون معلومه و این یعنی یک معجزه در رنگ آمیزی از خدا.
گفت : منو دوست داری ؟
گفتم : دیوونه ! اگر دوست نداشتم که زنت نمی شدم ، خودتم منو می شناسی دلیلی نداشت این همه حرف و سخن رو به جونم بخرم و زنت بشم .
گفت : ولی هنوز ایلخان رو فراموش نکردی درسته ؟
گفتم : اون مرده و دیگه توی این دنیا نیست و باعث مرگش من بودم ،اون به خاطر من جونش فداکرد و الان حس می کنم داره به ما نگاه می کنه اگر بهت بگم فراموشش کردم تو باور می کنی ؟
ازم نپرس چون نمی تونم دروغ بگم ،من هرگز نمی تونم اونو از قلبم بیرون کنم و توام اینو می دونستی ولی تنها ایلخان نیست که داره آزارم میده می تونم بگم تکین و آتا هم به خاطر من از این دنیا رفتن هر چقدر هم به روی خودم نیارم واقعیت همینه ، نمی تونم فراموش کنم ؟
شاید یک روز به نبودنشون عادت کنم ، ولی فراموش کردن اونچه که بسرم اومده کار آسونی نیست .اصلاً تو می تونی اعظم رو فراموش کنی ؟
گفت :خب اعظم فرق داره اون خواهر من بود، ولی اگر کسی که قبلاً من دوست داشتم بود تو دلت نمی خواست فراموشش کنم ؟راستی می دونی شوهرش داره زن می گیره ! باورت میشه به همین زودی فراموش کرد؟
گفتم : اعظم که خونه ی شما زندگی می کرد می خواد زنشو بیاره اونجا جلوی چشم مادرت ؟
گفت : نه بابا از خونه ی ما رفته برای همین مادرم اصرار می کنه اونجا رو درست کنه و من تو زندگی کنیم ولی من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم.
و محکم بغلم کرد وادامه داد من برای تو بهترین خونه رو می گیرم ،تو فقط بهم قول بده به جز من به کس دیگه ای فکر نکنی،خندیدم و گفتم : علیرضا تو داری واقعا به ایلخان حسودی می کنی ؟ باورم نمیشه، پس اون آدم روشن فکر کجاست ؟ کاش این حساسیت رو قبل از عقدمون داشتی و منم تکلیفم رو می فهمیدم ، تو خودت همیشه از ایلخان حرف می زدی و دوستش داشتی.
گفت : خب آره ولی الان که تو رو اینطوری می ببینم حسود شدم ، آخه خیلی دوستت دارم ، می خوام فقط مال من باشی.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلندشدم و پریدم روی اسب و گفتم : بریم که بمانی الان بهانه می گیره.
اون شب توی ایل به خاطر ما جشن و پایکوبی بود زن و مرد می رقصیدن و بوی کباب و صدای ساز و آواز و شعله ی آتیش منو برده بود به روزهای خوشی که هیچ غمی توی دلم نبود و این بار بمانی یادگار ایلخان با لباس قشقایی که آنا براش تهیه کرده بود اون وسط می رقصید و با اینکه تا اون موقع این چیزا رو ندیده بود ولی یک قشقاقی به تمام عیار از آب در اومده بود....
اونقدر اون آداب رو دوست داشت و خوشحال بود که نظر همه رو به خودش جلب کرد، خود منم احساس می کردم که به یک جای امن و بی دغدغه رسیدم، در آغوش آنا روی زمین کنار آتیش نشستن و چای خوردن، صدای بره ها که همه با هم مادرشون رو صدا می کردن و بوی نون تازه و آغوز گوسفند، برای من بوی خوش زندگی داشت ؛ اصلاً مگه میشه کنار مادرت باشی و حس خوبی نداشته باشی ؟
شب ها من و بمانی کنار آنا می خوابیدیم و اون تا صبح ما رو ناز و نوازش می کرد،روز بعد من و علیرضا و تیمور و توماج بمانی رو با همون لباس قشقایی بردیم پیش شاهین خان پدر ایلخان و مادرش که نوه شون رو ببینین ،بزرگواری و سخاوت از خصلت های خوبی هست که مردان بزرگ ایل ما داشتن واین از احترامی که به علیرضا گذاشتن و ازش پذیرایی کردن کاملاً معلوم میشد،در حالیکه من فکرشم نمی کردم که شاهین خان پذیرای اون باشه ولی همه چیز به خیر خوشی تموم شد یادم میاد که بمانی رو چقدر بویید و بوسیدن و خیلی زیاد بهش طلا و پول دادن.
تا هشتم فروردین ما راهی تهران شدیم،علیرضا باید می رفت سر کارش اما اگر چند روز دیگه میموندم دیگه دلم نمی خواست برگردم تهران، جای من اونجا بود و حالا فهمیده بودم که اصرار ننجون برای اینکه اول عقد کنیم و بعد به مسافرت بریم برای چی بوده، اون زن با تجربه از همین می ترسید با اینکه دل کندن از کس و کارم و جدا شدن از ایل برام سخت بود بدون چون و چرا همراه علیرضا راه افتادم ولی این سفر بهم کمک کرد تا از اون سرگردونی که داشتم و نمی فهمیدم متعلق به کجا هستم بیرون بیام.
در حالیکه احساس می کردم علیرضا مثل همیشه نیست و به شدت اوقاتش تلخ بود حرف نمی زد و جواب منو هم با یکی دوکلمه می داد.
تا اینکه تقریبا نیمی از راه رو رفته بودیم که احساس کردم بمانی مدتیه ساکت مونده و دیگه جنب و جوش همیشگی رو نداره ، دست زدم به پیشونیش و دیدم داغه،خب تب کرده بود، برگشتم و از ننجون خواستم یک دستمال خیس کنه بهم بده بزارم روی پیشونیش ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویست
اما علیرضا دستپاچه شده بود و مدام دنبال راه چاره ای می گشت که اونو برسونیم به یک مریضخونه و این در اون زمان اصلاً امکان نداشت.
نگرانی پیش از اندازه ی علیرضا ما رو هم مضطرب کرده بود و الا اون تب اونقدر ها هم نگران کننده نبود و به محض اینکه رسیدیم تهران بند اومد و ننجون عقیده داشت چون از مادر بزرگش دورش کردیم از ناراحتی تب کرده ، به هر حال ما سر شب در خونه بودیم.
ننجون که با علیرضا طی و تموم کرده بود که تا روزی که عروسی کردیم حق موندن توی خونه ی ما رو نداره با همون اوقات تلخ رفت، حتی بهم فرصت نداد درست ازش تشکر کنم، منم به خاطر تبی که بمانی داشت زیاد اهمیت ندادم ،همه خسته بودیم و یک چیزی سر پایی خوردیم و وقتی دیدم بمانی داره با اسد بازی می کنه خیالم راحت شد و چراغ ها رو خاموش کردیم و رفتیم به رختخواب و اونو گذاشتم روی پام تا بخوابه.
آره بزرگ شده بود، دست و پاشو نمی تونستم جمع کنم به خصوص که از سنش هم بلند قد تر بود ولی هنوز این عادت روی پا گذاشتن رو داشت و اینطوری خوابش می برد .
توی سکوت شب صدای ماشین رو شنیدم که در خونه نگه داشت و صدای ضربه هایی به در بلند شد تنها فکری که می کردیم این بود که علیرضا برگشته و با خودم فکر کردم نزارم این اول زندگیم اوقات تلخی بشه جلوی ننجون می ایستم و با علیرضا میرم اتاق اسد می خوابم.
اون چند روز هم حواسم بود علیرضا اون نشاط قبلی رو نداشت و فکر می کردم این حقش نیست ،قبل از همه اسد خودشو به در رسوند و پرسید کیه ؟منم بمانی رو گذاشتم زمین و رفتم جلوی در و منتظر علیرضا شدم ، تا در باز شد ملک خانم رو دیدم،اسد رو زد کنار و اومد توی حیاط و از همون جا گفت : برای چی اینقدر زود خوابیدین ؟
گفتم سلام بفرمایید چیزی شده ؟ علیرضا خوبه ؟
با لحن تندی گفت : آره چیزی شده می خوام باهات حرف بزنم. گفتم : خوش اومدین بفرمایید ، اسد تو بیا اینجا ، ننجون و نزاکت خانم خوابن ،ننجون سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت : خواب مرگ هم بودیم با این طرز در زدن بیدار می شدیم ،برو منم میام....
گفتم: شما مراقب بمانی باشین من خودم حرف می زنم ،لطفاً ننجون اجازه بدین اول زندگیمون حرف و سخن نباشه بهتره.
وقتی رفتم توی اتاق اسد، ملک خانم ایستاده بود و فوراً با لحن بدی گفت : تو چته ؟ چیه؟ دختر نابالغ که نیستی این همه ناز و ادا داری.
گفتم : ملک خانم نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ؟ ولی باید بهتون بگم اگر قبلاً اینطوری با من حرف می زدین و من جواب می دادم فکر نمی کردم روزی عروس شما بشم ولی حالا هستم و می خوام حرمت مادری شما رو نگه دارم ،رک و راست بهم بگین از چی ناراحتین من سعی می کنم مطابق میل شما رفتار کنم که بین مون همیشه محبت باشه .
گفت : ببین ای سودا خودت می دونی که از این وصلت دل خوشی ندارم ،هنوز هیچی نشده سر همه ی ما سوار شدی ،من اجازه نمیدم بیشتر از این پیش بری .
گفتم : خواهش می کنم اول بشینین و درست بگین منظورتون چیه ؟ کجا من سوار شما شدم که خودم خبر ندارم!
گفت : اولاً که قرار نبود عقد رسمی بشین ، قرار بود ؟خودت پاتو کردی توی یک کفش و علیرضا رو وادار کردی عاقد بیاره اینجا و تو رو عقد کنه ،بعد یار و غارت رو برداشتی و بچه ی منو که فقط همین چند روز مرخصی داشت بردی به ایلت ، خب؟گفتم : چی خب ؟ اولاً پسر شما بچه نیست خودش تصمیم گرفته و من وادارش نکردم ، حالا رفتیم به نظرتون این کارا رو داره ؟
گفت : خب چیکارش کردی که شبونه بار سفر بست و با اوقاتی تلخ می خواست بره ؟ حرف بزن ببینم از چی این همه ناراحته ، بگو چیکارش کردی ؟
به خدا باباش نذاشت وگرنه الان رفته بود ، خب حرف بزن اگر شوهرته چرا شب نگهش نداشتی ؟ ببینم نکنه خرت از پل گذشت ؟ ای سودا اینو بدون من به خاطر علیرضا هر کاری می کنم اینکه زیر باررفتم تا با تو وصلت کنه به خاطر اون بودکه خوشحال باشه ،دیگه اجازه نمیدم اذیتش کنی ،ننجون در رو باز کرد و وارد شد و گفت : ملک تو مادر شوهرای آی سودایی ،اما هووی منی، یکی بگی ده تا جوابت میدم ، بشین سرجات و بی خودی دست و پا نزن که آدم حسابت نمی کنم ،با این کارات خودتو بی مقدار می کنی ،
بلند شدی اومدی اینجا که چرا ای سودا بغل پسرت نخوابیده ؟
واقعاً که شرم و حیا هم خوب چیزیه ،زن حسابی من با علیرضا شرط کردم تا عروسی نگرفته حق نداره دست به ای سودا بزنه .
گفت : اووو ول کن تو رو خدا ننجون انگار دختر آفتاب ، مهتاب ندیده بوده ،زن بیوه که این حرفا رو نداره.
تو از این ترسیدی که یک مدت که گذشت دلشو بزنه و طلاقش بده یا بره سراغ یکی دیگه ،ننجون چنان از این حرف عصبانی شد که داد زد زنیکه ی احمق من از این ترسیدم که اگر عقد نکرده باشن ای سودا برنگرده تهران و پسرت دیوونه بشه ،تو هنوز نفهمیدی چقدر خاطر ای سودا رو می خواد ؟ نمی دونی که جونشم حاضر به خاطر اون بده ؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستویک
برای ما مهم نیست اگر می تونی الان راضیش کن طلاقش بده ،نازنی اگر این کارو نکنی.
من دیگه نفهمیدم ملک خانم چی داشت می گفت که ننجون خم شد و فقط گفت آخ ،از ترس داد زدم : ننجون ؟ مگه بهتون نگفتم دخالت نکنین ؟ چرا اومدین ؟ چی شده ننجون ؟ حالتون بده ؟ چرا دولا شدین ؟
سرشو بلند کرد و به زحمت گفت : بیا برو گمشو از این خونه دیگه ام این طرفا پیدات نشه و نقش زمین شد ،ملک خانم دستپاچه گفت : ننجون آخه تو چرا دخالت کردی من می دونم و عروسم ،اما ننجون رنگ به صورت نداشت و چشمش رو بست .
صدا کردم نزاکت خانم ،اسد ،اسد بدو برو حکیم رو بیار زود باش ،نزاکت خانم آب قند درست کن ،بیا یک کاری بکن زود باش ننجونم داره از دست میره ،ملک خانم گفت : من با ماشین اومدم میرم حکیم رو میارم و دوید دم در و تا بازش کرد علیرضا رو دیدم که وارد شد اولش نمی دونست که چه اتفاقی افتاده به ملک خانم گفت : اگر حرفی به ای سودا زده باشی داد زدم علیرضا بدو ننجون ،داره از دست میره حالش بده بدو ببرمش مریضخونه حکیم فایده ای نداره.
زیر سر ننجون رو گرفتم و صداش کردم، آروم دهنشو مزه ،مزه کرد و گفت : ننه خوبم ،هل نکن ،الان خودم حسابشو می رسم...
که علیرضا رسید و فوراً بغلش زد و از زمین بلندش کرد و گفت : می رسونمش مریضخونه اینطوری خیالمون راحت تره ،در حالیکه بی اختیار اشک می ریختم لباس عوض کردم و دویدم طرف ماشین .
صدای گریه ی بمانی بلند شده بود، فقط گفتم، نزاکت خانم بزارش روی پات تا بخوابه.
اسد در خونه رو روی کسی باز نکن .
وقتی سوار شدم دیدم ملک خانم عقب نشسته و سر ننجون که به نظر می رسید رمقی در بدن نداره توی دامنش گرفته و صداش می کنه و می گفت : تو رو خدا چشمت رو باز کن منظور بدی که نداشتم ،ننجون یک چیزی بگو نزار عذاب وجدان بگیرم.
علیرضا با سرعت راه افتاد و گفت :عزیز مگه چی بهش گفتین ؟ چی شده ؟ اصلاً شما برای چی این وقت شب اومدین اینجا ؟ چیکار داشتین ؟گفت : هیچی مادر اومده بودم عروسم رو ببینم ،علیرضا گفت : عزیز بابا منو خبر کرد و گفت که بیام تا شر به پا نکردین راست بگین اومده بودین برای چی ؟
گفته باشم اگر ننجون به خاطر حرفای شما اینطوری شده باشه من می دونم و شما ،دیگه ازم توقعی نداشته باشین تو بگو ای سودا جریان چیه ؟ عزیز باعث شد ننجون حالش بد بشه.
اما من به خاطر ننجون ساکت موندم چون می دونستم الان وقت جر و بحث کردن نیست و ممکنه حالش بدتر بشه.
مرتب بر می گشتم و به صورتش نگاه می کردم ،حس کردم دهنش داره قفل میشه ،ملک خان دستپاچه بود و وحشت زده می گفت : زود باش علیرضا داره از دست میره ،نفس نمی کشه ، دو زانوم روی صندلی بود و تا کمر به طرف صندلی عقب که ننحون خوابیده بود خم شدم و دیدم که صورتش داره کبود میشه ،خیلی صحنه ی بدی بود و کاری از دستم بر نمی اومد یک مرتبه ننجون یک نفس بلند کشید و شل شد ؛ ترسیده بودم فریاد می زدم: به خاطر خدا تند تر برو ، حالش خوب نیست .
علیرضا ننجونم داره از دست میره زود باش.
وقتی رسیدیم مریضخونه ننجون رو گذاشتن روی یک تخت و بردنش تو.
با اینکه هنوز نور امیدی توی دلم روشن بود که ننجون خوب میشه و با پای خودش بر می گرده خونه ، کبودی صورتش بشدت نگران و آشفته ام کرده بود انگار نمی خواستم قبول کنم که ممکن ننجون از دست بدم.
علیرضا جلو و پشت سرشم ملک خانم از راه رسیدن ،علیرضا هراسون پرسید؟ چیزی نگفتن ؟ زنده است ؟
گفتم : چه فرقی می کنه ؟ بالاخره که همه ی ما رو باید سکته بدین ، علیرضا ؟زن تو شدم که هر روز یکی بیاد ازم حساب پس بگیره ؟ تو چی گفتی به ملک خانم ؟
گفت : آروم باش تو الان عصبی شدی ، صبر کن حالا ننجون بهتر بشه ، با هم حرف می زنیم.
گفتم : نمی خوام ،من اینطوری نمی تونم زندگی کنم ! علیرضا حالم خیلی بده، اگر ننجونم طوریش بشه دیگه تحمل نمی کنم، دیگه نمی خوام کسی رو ببینم ، مثل اینکه توام پشیمونی ؟
رفتی شکایت منو به مادرت کردی ؟ اصلاً دیر نشده اتفاقی هم نیفتاده ، تو رو به خیر و من رو به سلامت . ای بابا خسته شدم دیگه چه غلطی بود کردم ، ولم کنین ،ملک خانم گفت : تند نرو ، من حرفی نزدم شما ها بزرگش کردین یک سئوال پرسیدم ، جواب داشت ،بی خودی های و هو راه انداختی .
گفتم : شما سئوال نداشتی اومده بودی این مسافرت رو به کامم زهر مار کنی و موفق هم شدی .اصلاً بگو از جون من چی می خواین ؟
بار اولتون نیست که حمله می کنین به خونه ی من .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾