eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
320 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خوردن غذاهای تکراری و برنجی و پختن مرغ تکراری خسته شدی؟😥😮‍💨 مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر میکنی!؟ 🙃 بیا اینجا کلی دستورالعمل های جدید و به روز داریم👌😍 ✅غذاهای ۳۰ دقیقه ای ویژه شاغلین👌 ✅آموزش غذاهای نونی 🫔سه سوته⏰ و ارزون و مقرون به صرفه🤑 ✅انواع کتلت،شامی،کوکو و اسنک و پیراشکی 🥟🌮🌭 https://eitaa.com/joinchat/3836478276C90cafec54f ☝️بزرگترین دورهمی اشپزها👆
داستان های واقعی📚
از خوردن غذاهای تکراری و برنجی و پختن مرغ تکراری خسته شدی؟😥😮‍💨 مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ
همیشه غصه دارین که غذا چی درست کنین؟ هر روز تو این گرونی که نمیشه مرغ و گ شت درست کرد...بچه هام که عاشق غذای نونی هستند... دیگه غصه نخورین،یه کانال براتون آوردم مخصوص غذاهای ارزون و نونی https://eitaa.com/joinchat/3836478276C90cafec54f
- راستی مامان ‌‌. + جونم .‌‌ - من فردا خونه عزیز میرم ‌.. تو ام که همش خونه عزیزی .. - چیه مامان خوشگلم حسودیت میشه ؟! مامان خندید :+ حرفم به تو نمیشه زد و از اتاق رفت بیرون.. تو تختم جابه جا شدم ، هیچ علاقه ای به دیدن سیاوش نداشتم . ظهر بعد از تموم شدن کارم وسایلامو جمع کردم و با تاکسی به خونه عزیز رفتم . خونه ای عزیز تا داروخونه خیلی فاصله نداشتن...زنگ بلبلی عزیزو زدم . چند دقیقه نشده بود که در باز شد . تا کمرم خم شدم گفتم : سلام بر بانوی زیبای شرقی .... + اما من بانو نیستم .....! با شنیدن صدای مرده غریبه ای تند سرمو بلند کردم :- ببینم تو کی هستی نکنه عزیزو کشتی ؟؟؟؟آره؟؟اعتراف کن ، الان زنگ میزنم پلیس و دستمو توی کیفم کردم که گوشیو از دستم گرفت... + تو باید دریا باشی ؟! - خودت کی هستی هاااا ؟؟؟ دزد ؟ + دزد چیه ؟؟ من سیاوشم ! -داد زدم - عزیز بیا دزدو گرفتم . سیاوش چپ چپ نگام کرد . عزیز اومد بیرون چی شده دریا انقدر جیغ جیغ میکنی ؟؟ - دزد و گرفتم عزیز ! عزیز زد تو صورتش وا خدا مرگم بده . کوووو ؟؟؟؟؟ - ایناها این شازده ! عزیز نگاهی به من کرد و بعد به سیاوش ، گفت : این سیاوش پسر عمته دزد چیه.. گفتم - زبون نداری بگی سیاوشی ؟؟؟؟؟ + بدهکارم شدم ، نگفتم سیاوشم ؟! - نه باید میگفتی پسر فرنگی هستی من چه بدونم ؟؟ - بیا برو تو دریا کمتر آبرو ریزی کن . + عزیز نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ، آره ؟؟؟؟ - برو لباساتو عوض کن کم حرف بزن . - چشم عزیزکم ! و رفتم سمت خونه . وارد اتاقی که همیشه با هلنا میخوابیدیم شدم و لباس راحتی پوشیدم،از اتاق بیرون اومدم . سیاوش روی تشک چهارزانو نشسته بود ،از طرز نشستنش ، خنده ام گرفته بود.... + رفتم سمت آشپزخونه :- عزیز ناهار چی داری ؟؟ اشکنه . - اه عزیز .....! چیه ؟؟؟ سیاوش دلش واسه اشکنه های عزیزش تنگ شده بود . + ایش ، نیومده جای مارو گرفت . سرمو بلند کردم .. نگاهم به سیاوش افتاد و پشت سرم ایستاده بود . - برو اونور ببینم . آروم گفت:+ نه جام خوبه ! رفتم کمک عزیز و با هم سفره رو پهن کردیم .انقدر گرسنه ام بود که تند تند شروع به خوردن کردم...اینجور که تو میخوری در آینده باید تمام عمرتو رژیم بگیری و گرنه شوهر گیرت نمیاد . - کی خواست شوهر کنه ؟؟ + ینی تو دلت نمیخواد شوهر کنی ؟؟؟ - اشتهام کور شد ، نه نمیخوام . ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت . + مرسی عزیز خوشمزه بود .. چرا نخوردی ؟؟؟؟ + گفتم یه موقع شازده گرسنه نمونه و سوء تغذیه نگیره. واه مادر ! واه مادر نداره عزیز جونم.‌و پشت چشمی واسه سیاوش اومدم . - من میرم یکم بخوابم ، عزیز جون باشه ؟! لازم نکرده ببینم .. - یعنی چی عزیز ؟؟؟؟؟ اون بالشتو بده تا بگم .‌.بالشت عزیز و بغلش دادم .عزیز بالشتشو کنار سفره گذاشت و دراز کشید . متعجب نگاهی به عزیز انداختم . سفره رو با سیاوش جمع کنید ، ظرفارو هم بشورین... بزارید سر جاش ، چایی تون دم کشید بیدارم کنید . + عزیز ... کمتر حرف بزن سرو صدام نکنین . سیاوش از خنده غش کرده بود . + عزیز من مهمونما ، دریا تنها بشوره . __ مهمونی تموم شد بدویید با هر دوتونم .و به پهلو شد و دستشو زیر سرش گذاشت . - اونجوری نگام نکن پاشو اینارو جمع کنیم ظرفارو بشوریم . سیاوش از جاش بلند شد...ظرفارو بردم آشپزخونه،سیاوشم بقیه وسایلارو آورد... پیش بندو بستم‌... اسکاجو کفی کردم،و ظرفها رو کف مال کردم تند تند آب کشیدم . -سرمو چرخوندم که نگاهمون باهم تلاقی کرد ... از کنارش رد شدم... رفتم سمت سماور و زیرشو روشن کردم ، نگاهم به حیاط افتاد که خزان برگ های درخت هارو رنگی کرده بود . محو حیاط بودم که یهو صدای رعد و برق بلند شد ، جیغی کشیدم . از بچگی از رعدو برق میترسیدم‌‌‌..... با صدای آرومی گفت - هیس چیزی نیست، رعدو برقه ! مثل چی از ترس میلرزیدم ،بعد چند دقیقه ،سیاوش بهم لبخند زد و گفت پاشو یه چایی به ما بده ،رعد و برق تموم شده.... بلند شدم و پشت چشم نازک کردم و رفتم سمت سماور..... چای دم کردم و توی لیوانای کمر باریک دور طلایی عزیز چای ریختم و رفتم سالن . سیاوش سرشو روی پای عزیز گذاشته بودو عزیز موهاشو نوازش می کرد ! حسودیم شد،، سینی چایی رو گذاشتم و گفتم- عزیز موهای منم ناز کن . + وای میگن دخترا حسودن ، باورم نمیشد . الان با چشم خودم دیدم‌..... دعوا نکنید هر دوتون پاشید چایی هاتونو بخورین‌‌‌‌... حبه قندی انداختم توی دهنم‌‌‌‌..... عزیز: پاشو برو به هلنام زنگ بزن با سعید بیان اینجا دور هم باشیم .... لحظه ای قیافه ام تو هم رفت ...هنوزم برام کمی سخت بود فراموش کردن سعید. اما با اتفاقی که برام افتاد باید قید هرچی عشق و عاشقی هست و بزنم‌.‌‌‌ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سیاوش نگاه خیره ای بهم انداخت ، انگار دنبال چیزی باشه . لبخندی زدم:- ایول عزیز الان به اون دوتا مرغ عاشقم زنگ میزنم بیان . از جام بلند شدم تا گوشیم و از اتاق بیارم . گوشیمو برداشتم و شماره ی هلنارو گرفتم . + به دریا خانم . - سلام هلی ، چطوری ؟؟ شب با سعید بیاین خونه عزیز دور هم باشیم . + چه خوب ، تو تنهایی ؟؟؟ - سیاوشم اینجاس . + اه مخشو بزن پس ... _برو بابا دلت خوشه زود بیاین .‌‌‌ _باشه فعلا.. بعد از خداحافظی از هلنا چرخیدم تا از اتاق برم بیرون که سیاوش و دیدم ...دست به سینه به چهارچوب ‌در تکیه داده بود :_از کی اینجایی؟ شونه ای بالا انداخت:خیلی نمیشه میان؟ _آره..... نگاه خیره ای بهم انداخت:_اونی که بهم پیام میداد تو نبودی مگه نه؟ با تعجب نگاهش کردم ،چطور؟ قدمی به داخل‌برداشت ...اون هلنا بود درسته؟؟ هول شدم:_ کی گفته نه من بودم.‌‌ _خواهیم فهمید و از اتاق بیرون رفت... پوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی کنار‌ پنجره رو به حیاط نشستم،ذهنم دوباره پر‌کشید ...غم نشست روی قلبم،کاش اونشب‌ نرفته بودم الان دغدقه آینده ام رو نداشتم... با صدای عزیز از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم... _جونم عزیز؟ اشاره ای به سینی برنج کرد _عزیز.... _بدو دخترم انقد تنبل؟ چهار زانو کنار سینی برنج نشستم،سیاوش گوشیش توی دستش بود و انگار داشت با یه نفر چت میکرد.... _عزیز ‌به سیاوش هم بگو... _مادر اون خسته اس.... زانومو کوبیدم زمین ،عزیز؟ عزیز چشم غره ای رفت...دیگه چیزی نگفتم با کمک عزیز‌ قورمه سبزی درست کردم.چای آماده بود،رفتم اتاق آماده شدم، که زنگ درو زدن....لحظه ای استرس بهم دست داد ...خیلی سخته کسی رو که دوست داری در کنار کسی ببینی که عاشقشی...و هر دو برات عزیزن...دستی به گونه های ملتهبم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم... هلنا و سعید وارد سالن شدن و با عزیز روبوسی کردن ،هلنا با دیدنم اومد سمتم :_به دریا خانوم... _چطوری هلی؟ هلنا گونه ام را بوسید با سعید احوالپرسی کردم.. _عزیزمیرم چایی بیارم... هلناخندید چیه دریا کدبانوشدی؟ _بودم چشم بصیرت میخواد.. + اوه اوه رفتم توی آشپزخونه وتوی لیوانای کمرباریک دورطلایی عزیزچایی ریختم.. ازاشپزخونه بیرون اومدم همه روی زمین نشسته بودند،لبخند خبیثی زدم خم شدم جلوی هلنا و سعید یهو سیاوش لیوان مدنظرموبرداشت:_عه سیاوش اونو برندار + نچ من همینومیخوام... باشه مال تو ..بقیه هم چایی هاشون و برداشتند.... _عزیزحال عمو اینا رو پرسید نگاهم به دست حلقه شده سعید بود.... گاهی خیلی سخته حست وپنهان کنی تا رسوا نشی، سرموانداختم پایین که داد سیاوش بلند شد، تموم چایی توی دهنشو پاشید روی ما...دستمو جلوی صورتم گرفتم:_عه سیاوش‌‌.‌ + سوختم.... چی ریخته بودی توی چاییت؟ هلناخندید:+ ای دریا ، اونو میخواستی به خورد من بدی اره؟؟ نه کی گفته الکی تهمت نزن ... +اره تو که راست میگی.... عزیز:+بحث نکنین، پاشو پاشو برو سفره رو پهن کن..... به پشتی تکیه دادم:_من درست کردم، هلنا خانوم باید بقیه کارا رو انجام بده.... _من مهمونم .... _ پاشو برو... سعید رو به هلنا کرد و بهش گفت پاشو خانومی، بریم من و تو یه سفره براشون بچینیم عالی و دیدنی،هلنا خوشحال از جاش بلند شد و با سعید به سمت اشپزخونه رفتن ، با نگاهم دنبالشون کردم... سیاوش با فاصله کنارم نشست:_غرق نشی... _ برو باباا .... _ تو سعید رو دوست داری؟؟ از سوالش جا خوردم:چه تیز بینه ! نگاهی به اطراف کردم، عزیز پای تی وی نشسته بود،گفت: _به من نگاه کن.. سرمو به طرفش چرخوندم گفتم:_ چیشد؟؟ گفت: میدونم سوالمو‌ فهمیدی ولی بازم تکرار میکنم تو سعید رو دوست داری؟؟؟ سخت بود ریلکس بودن در برابر همچین ادم تیز بینی ... کاملا خونسردانه بهش گفتم:نه _ تو به سعید پیام میدادی درسته؟؟؟ توی چشاش زوم شدم، دیگه خیلی داشت جلو میرفت خودمو کنترل کردم و گفتم: _ بازم میگم نه! اینقدر فهم کلمه نه سخت هستش؟! _از چی میترسی؟؟ چرا به سعید نگفتی که تو بودی بهش پیام میدادی؟! و هلنا نبود!!! سعی نکن برای من بازی کنی پس جواب سوالمو بده! _لازم نمیدونم توضیحی بدم..‌‌... _پس قبول داری اون دختر تو بودی و سعید رو دوست داری؟ _ میشه سعی کنی تو کار بقیه فضولی نکنی!!؟ _ من به سعید میگم ..... کاملا جا خوردم، انتظار این کارو ازش نداشتم ،اخمامو توهم کردم و گفتم: _تو اینکارو نمیکنی ... دست به سینه شد و یه تای ابروش رو برد بالا و با ژست خاصی گفت: _چرا نباید همچین کاری رو بکنم؟؟؟ داداش من باید بدونه! _چه سودی برای تو داره؟ گیرم داداشت فهمید ،اون الان با هلنا احساس رضایت میکنه و هلنا رو دوست داره ! _نوچ نوچ قانع نشدم ... اوووف این ادم به هیچ صراطی مستقیم نمیشه، من باید چیکار کنم؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_چه سودی برای تو داره؟ گیرم داداشت فهمید ،اون الان با هلنا احساس رضایت میکنه و هلنا رو دوست داره ! _نوچ نوچ قانع نشدم ... هیچ جوره نباید سعید بفهمه ،سعی میکنم به چشام حالتی التماس گونه بدم و خودمو مظلوم نشون بدم _سیاوش .. _ شرط داره .... _داری سواستفاده میکنی؟؟؟؟!!!! شونه بالا انداخت: _نه دارم دوستانه رفتار میکنم ،تو که نمیخوای همه بفهمن! و باعث جداییشون بشی!!! راست میگفت من اینو نمیخواستم ، اینده ی من تباه شده ،نمیخوام زندگی کس دیگه ایی رو خراب کنم اونم بهترین دوستم رو ‌.. با دلخوری گفتم: چه شرطی؟؟ _نه دیگه نشد ، شرط رو به موقعه اش میگم و از کنارم رد شد... چه آدم تیزیه از کجا فهمیده اخه؟؟ هلنا و سعید سفره رو چیدن، هلنا از اشپزخونه بیرون اومد :+ بفرما بانو سفره منتظره ‌... _اومدم عشقم.... همه دور سفره نشستیم... _هلی خانوم بگما این غذا دست پخته منه... + اره مواظب باش نمیری.. نگاهی به سیاوش انداختم.... _افتخاریه دست پخت منو خوردن... سیاوش:_پس چه افتخاری نصیبم شده.. گوشیشو از جیبش درآورد،گفت میخوام یه عکس یادگاری بگیرم ،سعید و هلنا باهم خندیدن ،سلفی گرفت... _واقعا تو از سعید بزرگتری؟ + اوووم میدونم، خوشتیب تر و جونترم ،همه دوستان میگن... _عجب عزیز _ وای سرم و بررررردین بسه دیگه شما دوتا، دیگه نبینم هم زمان با هم اینجا بیاین ‌. هلنا با خنده گفت : وااااای یعنی از ظهر تا حالا خسته نشدین؟؟؟ بعد از خوردن غذا، عزیز من و هلنا رو مجبور کرد تا ظرفارو بشوریم،با هلنا رفتیم تو اشپزخونه،نگاهی به سالن انداختم ‌. + چیزی شده دریا ؟؟؟؟؟ _ نمیدونم سیاوش از کجا فهمیده من به سعید پیام میدادم نه تو ... + وااااای حالا چیکار کنیم؟؟ _نمیدونم گفت به سعید میگم ... +دریا یه کاری بکن ،من سعید و خیلی دوست دارم .. _تو غصه نخور حلش میکنم ... گونه ام رو بوسید: + فدات بشم خوشبخت بشی .. لبخندی زدم ... چشمکی زد این سیاوشم بد نیستااااا باهم جاری میشیم.... چطوره؟ پشت چشمی نازک کردم :- اون پیش فعال عمرا... + وای دریا نره به سعید بگه . - نه خیالت راحت باشه‌. با هم ظرف هارو شستیم.... هلنا میوه هارو برداشت ، منم سینی چایی رو .... از آشپرخونه بیرون اومدیم . نگاهی به سعید و سیاوش انداختم . - عزیز کو ؟؟؟ سعید گفت :_ رفت بخوابه . - چایی آورده بودم ...! + تو چایی هاتو بهتره خودت بخوری .. روی مبل نشستم: - معلومه می خورم تو ام بشین نگاه کن... برای سعید و هلنا چای گذاشتم و لیوان چایی خودم و برداشتم . قلوپی ازش خوردم . خواستم بزارم روی میز که یهو سیاوش برش داشت . - اون ماله منه ها ...! + حالا ماله منه ..! - بده ببینم . + نمیدم . -نگاهمو ازش گرفتم پسره ی ...! + خوب ببینم شما دوتا کی به ما شام عروسی میدین ؟؟ آقا سیاوش نیومده فکر شام عروسی هستی ؟؟؟ سیاوش پاشو روی پاش انداخت ژستی گرفت گفت : پس چی ناسلامتی برادر ارشدم ، و یه داداشی بیشتر ندارم . یکی از ابروهامو بالا انداختم :- این مهربونیا بهت نمیاداااااا... + مهربونیو دیگه .... یهو صدای خنده ی هلنا و سعید بلند شد . هلنا خندید گفت : وای باورم نمیشه انگار تام و جری دارم میبینم . - هلنا خانوم جای این حرفا برادر شوهرتو جمع کن ... _ نوچ خوش میگذره اینطوری . - عه نوبت منم میشه دیگه . _ کو تا اون موقع . سیبی برداشتم و پرت کردم طرفش .یهو سعید سیب و گرفت و یه گاز ازش زد . هلنا خودشو لوس کرد: _ منم میخوام ..! بیا عشقم گاز بزن . سرم و چرخوندم و نگاهم به نگاه خیره ی سیاوش افتاد ...سری تکون داد و از جاش بلند شد . یهو گفت:بیا بریم حیاط عزیزو نشونم بده . - مگه حیاط عزیز یه هکتاره ؟؟ یه حیاط صد متریم نیست،خودت برو . + حرف نزن ، بیا . لحظه ای نگاهم به سعید و هلنا و نگاه عاشقونشون خورد،حالم یه جوری شد . همین که از سالن بیرون اومدیم دست تو جیبش کرد و خیرم شد ... - چیه چرا اونجوری نگاه میکنی ؟؟؟؟ + وقتی دوسش داری ، چرا شانست و امتحان نمیکنی و نمیری بهش بگی ؟؟؟ پوزخندی بهش زدم :- شانسی نمونده، توام دایه عزیز تر از مادر نشو . + هه باشه تو نمیگی من میگم . چرخید بره که گفتم:- خواهش میکنم سیاوش این کارو نکن ،این یه عشق زود گذره زودم یادم میره ...بزار خوشبخت بشن . سعید و دلش کشیدتش سمت هلنا ..... دختره ی نادون.. - بریم حیاط و نشونت بدم . + آخه حیاطی که صد مترم نیست نشون دادن داره ؟؟؟؟ _ حرف خودمو به خودم برنگردون . سرم و بلند کردم و نگاهم و به اسمون دوختم ، ببین هوا چه خوبه ... + اره اما کمی سرده ... هر دو خیره ی هم بودیم....یهو فاصله گرفت و با صدای گرفته ای گفت . : هوا سرده بریم تو و خودش زودتر رفت.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شونه ای بالا انداختم و وارد سالن شدم ...هلنا با دیدمم ابرویی بالا انداخت که براش پشت چشم نازک کردم . یک هفته خیلی زود گذشت و شب عروسی هلنا و سعید رسید . با مامان آرایشگاه رفتیم . - میگم مامان خودت و خیلی خوشگل نکنیاااااا ... مامان زد رو شونه ام و آرایشگر خندید .... دلشوره داشتم ، با اینکه ظاهرمو خوب حفظ کرده ام از درون داغون شدم ، این مدت امید داشتم تا نگین برگرده داروخونه اما وقتی شایسته گفت :- استعفا داده و برای همیشه رفته ........یعنی آب پاکی رو ریخت روی دستم . با صدای مامان به خودم اومدم :+ دریا پاشو کارت تموم شده.... نگاهی به ارایش صورتم انداختم،راضی از جام بلند شدم،لباس قرمز مشکیم رو پوشیدم.....کفش های 12 سانتی هم پام کردم .شالو باده ای بلندم رو پوشیدم . همراه مامان از آرایشگاه بیرون اومدیم .بابا تو ماشین منتظرمون بود ، مامان جلو نشست ... بابا گفت :_ به به خوشگلای من . - بابا جون الان دارین به کدوممون میگین ؟؟؟من یا مامان ؟؟؟ _ هردوتون و . پشت چشمی نازک کردم... بابا خندید، تالار رسیدیم ، با هم به سمت سالن رفتیم . صدای ارکستر می اومد . نصف فامیلا اومده بودن . اتاق پرو رفتیم . لباسامو در آوردم . دستی به لباسم کشیدم و بیرون اومدم . هیوا داشت وسط سالن هنرنمایی میکرد ، با نگاهم مهمونارو از نظر رد کردم که کسی صدام کرد ، تند برگشتم که نگاهم به نگاه سیاوش افتاد . نگاهی به سرتاپاش انداختم...کت و شلوار خوش دوختی تنش بود ، ابرویی بالا انداخت و خیره نگام کرد ... ازش چشم گرفتم . گفت :چه خوشگل شدی،خاله قزی .... تند سرمو بلند کردم :- چیییی گفتی ؟؟؟ خندید ‌. - رو آب بخندی ‌‌... نگاهم به دست گل بزرگی که دستت مرد کت و شلواری بود افتاد .جذب گلهای لیلیومش بودم، که با آوردن دست گل پایین نگاهم خشکش شد . این اینجا چیکار میکنه ؟؟؟؟؟ -نکنه دوست پسرت اومده ؟؟؟ سرم و بلند کردم و با تعجب به سیاوش نگاه کردم . با سر به ورودی تالار اشاره کرد . - کی گفته من دوست پسر دارم ؟؟؟ همه رو مثل خودت فکر نکن و به سمت مامان اینا رفتم .اما تمام فکرم پیش اون بود ،کی دعوتش کرده ؟؟؟؟ هیوا سوتی زد به به ! چیکار کردی دختر ؟؟؟ -چرخی زدم، چطور شدم ؟؟؟ عالی ...! - بودم . نگاه خیره ی کسی رو روی خودم احساس کردم ،سرم چرخید و نگاهم به نگاه شایسته افتاد . وقتی دید نگاهش میکنم ، لبخندی زد و سری برام خم کرد . -سری تکون دادم . - هیوا.... بله ..؟ - اینو کی دعوت کرده ؟؟ کیو ؟؟ - همین دکتر شایسته رو ....! اونو میگی ؟؟ هلنا کارت داده . به من نگفته بود.‌. با صدای هلهله و کل عروس دوماد اومدن . نگاهم به هلنا افتاد که توی لباس عروس چقدر زیبا شده بود . پرده ی اشک جلوی دیدم و گرفت . با صدای سیاوش بغضم و قورت دادم ... + خودت نخواستی تا جای هلنا باشی ...!پس بهتره از عروسی دختر عموت لذت ببری . -دستی به گلوم کشیدم ، رفتم سمتشون :- به هلی خانم چه خوشگل شدی .‌ رو به سعید کردم:- گولشو نخوری ، اینا همه گریمه ،یه حموم بره همون آدم زشت قبلی میشه. سعید:من همه جوره دوستش دارم .. لبامو کج و کله کردم : - این از الآن انقدر زن ذلیله ؟؟؟ هلنا ابرویی بالا انداخت:+ ضایع شدی دریا خانووم ؟؟؟ سرم و بردم جلو و کنار گوشش گفتم: - چرا به من نگفتی اینو دعوت کردی ؟؟؟ + کیو ؟؟ - همین شایسته رو ...! +بده مگه ...... _باید بهم میگفتی بعد دعوتش میکردی.. + واه یعنی ناراحت شدی? _نه ولش کن مامان به طرفمون اومد و گونه هلنارو بوسید و به سعید تبریک گفت :دریا یه سر برو پیش آقای شایسته زشته.. _ببین چکارا میکنی هلنا و به سمتی که آقای شایسته نشسته بود رفتم..کنار میزش ایستادم که از جاش بلند شد،به زور لبخندی زدم:_خوش اومدین آقای شایسته.. دستشولبخندی زد و گفت:_تبریک میگم... با سرم به جایگاه عروس و داماد اشاره کردم:فکر کنم باید به اونا تبریک بگین نه من.. سرشو تکون داد:بله حق با شماست‌. سیاوش کنارم با فاصله ی کمی ایستاده بود:_معرفی نمیکنی دریا جان؟؟ _ایشون دکتر شایسته هستن و من و هلنا توی داروخونه ی ایشون کار میکنیم.. با دست به سیاوش اشاره کردم و ایشون سیاوش پسر عمم.. شایسته دستشو به منظور آشنایی دراز کرد.. بعد از احوالپرسی سیاوش گفت:دریا بریم پیش بقیه؟ _با اجازه آقای شایسته و از میز شایسته فاصله گرفتیم... _دریا _بله _از این صاحب کارت خوشم نیومد. _نگیرش اگه خوشت نیومد،و ریز خندیدم... تو تاریک روشن تالار نگاهم به نگاه و پوزخند شایسته افتاد، این چش بود؟ از سیاوش فاصله و پیش مادرم اینا رفتم.. بعد از شام و برش کیک ،کادو هارو دادند و همه مشغول هوش و بش بودند... دوباره یاد بدبختی هام افتادم و اینکه احساسم به سعید از اول یه احساس اشتباه بود،سعیدی که شاید توی پیام هاش می گفت: من و دوست داره ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب می‌مونی؟ زودتر بخواب! هیکلت خوب نیست؟ بیشتر ورزش کن! وقت نداری؟ تلویزیون دیدن رو کم کن! حالت خوب نیست؟ آدمای اضافی رو‌ حذف کن! ذهنت خوب نیست؟ بیشتر مطالعه کن! منظم باش بهونه نیار... شبتون بخیر 💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روی خوش زندگی همین است همین‌ که کسی باشد صبح را بخیر کند.🍂 کسی باشد که تو در کنارش قدر نفس‌ هایت و زنده بودنت را بدانی..💖روی خوش زندگی همین است همین‌ که کسی باشد صبح را بخیر کند.🍂 کسی باشد که تو در کنارش قدر نفس‌ هایت و زنده بودنت را بدانی..💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما وقتی وارد ایران شد ، من و با هلنا تشخیص نداد و رفت سمت اون .بغضم و قورت دادم . احساس کردم کسی کنارم ایستاد . سرم و چرخوندم که نگاهم به شایسته افتاد . وقتی نگاهمو دید اشاره ای به سعید و هلنا کرد گفت:_خیلی دوستش داشتی؟ خودمو جمع وجور کردم :_معلومه هلنا برام مثل یک خواهر بوده و هست . +شونه ای بالا انداخت . _خوب بلدی حرف و عوض کنی، اما من منظورم به کناری هلنا بود ..البته اگه اونم دوست داشت بازم نمی تونستی باهاش ازدواج کنی ... برگشتم و رخ به رخ شدم باهاش ،با صدای سیاوش به عقب برداشتم . سوالی نگاهی بهمون انداخت،هول شدم... -دریا بیا کارت دارم.. دنبال سیاوش راه افتادم . چرخید که عقب رفتم:_ببینم این چرا انقدر به تو پیله کرده؟؟؟ _واه نه کی؟! لحظه ی عروس کشون شد . شایسته خداحافظی کرد و رفت . _شرش کم ‌.... _سیاوش با کی بودی؟ _باهمون صاحب کارت دیگه با اون قیافه اش . چشمامو تنگ کردم :_تو به اون حسودیت میشه؟؟ _نخیر آخه به چی اون حسودیم بشه؟؟؟ شونه ایی بالا انداختم :_والا اینطور نشون میدی. _برو آماده شو بریم عروس کشون ،انقدرم حرف نزن . از تالار بیرون اومدم . همه سوار ماشینشون شدن . سیاوش زیر بغل عزیز و گرفت . بادیدن من گفت :_برو سوار شو ‌. _مگه با ماشین تو میرم؟؟ +اره.. دست به سینه شدم:_کی گفته؟ _من، برو ببینم. _نچ.. عزیز نگاهی بهم انداخت:_بچه مگه خونه ی من نمیای؟ ابرویی بالا انداختم :_چرا بیام؟ چی شده حالا؟ عزیز کلافه نگاهم کرد:_من با سیاوش میرم. _آها پس عروس کشون چی؟ سیاوش خندید: _ اول عروس کشون میریم. حالا برو سوار شو. رفتم سمت ماشین. سیاوش در عقب و باز کرد. عزیز عقب نشست منم جلو نشستم . نگاهی به ماشینا انداختم. هیوا تو ماشین هیراد بود.خندیدم پس سامان کجاست! سرمو چرخوندم که دیدم دوستاش سوار ماشین شدن . ماشین عروس بوقی زد و همه آماده شدن برا عروس کشون.نگاهم را از شیشه ماشین به بیرون دوختم.دلم می خواست یه جای خلوت پیدا کنم و گریه کنم .از عروس کشون هیچی نفهمیدم. سعید و هلنا جلوی آپارتمان بدرقه کردیم.عزیز خسته شده بود. سیاوش سمت خونه عزیز رفت. کمک عزیز کردم و وارد خونه شدیم. عزیز روی تختش دراز کشید. از جام بلند شدم .رفتم سمت اتاقی که با هلنا شبا می خوابیدیم...در کمد باز کردم و بلوز وشلواری برداشتم، قطره اشکی از چشمم روی گونه ام چکید.لباسمو عوض کردم. نگاهم به نور ماه افتاد که لابه لای ابر نمایان بود.امشب برا هلنا و سعید بهترین شب زندگیشونه اما برا من... بغضم شکست و گونه هام خیس شدن. صدای در اتاق اومد. سرمو چرخوندم. نگاهم به سیاوش که به چهار چوب در تکیه داده بود افتاد.دستی به زیر چشم هام کشیدم. قدمی داخل اتاق گذاشت:_گریه می کردی؟ _نه.. _برای چیزی که تموم شده چرا گریه می کنی مگه خودت اینطور نمی خواستی؟ دوباره بغض کردم. گفت بیا بریم تو حیاط تا حال و هوات عوض شه.... -بدم نمیومد، با هم رفتیم تو حیاط... کنار حوض آب نشستیم... نگاه خصمانه ای بهش انداختم.یهو مشتش رو پر از آب کرد؛ پاشید روی صورتم... _وایسا ببینم،برا چی خیس می کنی؟ _خوبه با این کارم حال و هوات عوض شد. دیدم بهش نمی رسم پیچی به پام دادم و افتادم. _آخ پام... سیاوش اومد سمتم:_چت شده؟ _پام... _نشست کنارم، سرش و خم کرد تا پامو ببینه .... گفت چیزی نشده خوب میشه... یهو عین جن زده ها رفت سمت خونه،شونه ای بالا انداختم... نگاهی به آسمون انداختم ولبخندی زدم. امشب با وجود دلقک بازی های سیاوش تونستم برای ساعتی سعید و هلنا فراموش کنم. هروقت می دیدمش همین طور می شد. همه چی یادم می رفت... حتی نمی دونم کی اون بلا رو سرم اورد. سری تکون دادم و وارد سالن شدم.سیاوش تو سالن جا پهن کرده بود و دستش رو جلوی چشماش بود.آروم رفتم سمت اتاقم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم سیاوش رفته بود.بعداز ظهر شیفت داشتم داروخانه. هفته ها از پس هم می گذشت. تمام سعی خودمو می کردم تا حسی که به سعید داشتم و از بین ببرم تا حدودی هم موفق شدم. این روز ها مامان بی حوصله است و پدر کم حرف شده.ساعت نه بود که کارم تموم شد. وسایلمو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به شماره انداختم.خونه ی عزیز بود. _بله... _سلام دریا... _وا، مامان شما خونه عزیزین؟ _آره عزیزم بیا اینجا... _چیزی شده مامان؟ _نه عزیزم زود بیا. _باشه الان میام. از بچه ها خداحافظی کردم،یه دلشوره افتادم. یعنی چی شده؟! در بست گرفتم،کنار خونه عزیز ،سریع از ماشین پیاده شدم.زنگ خونه ی عزیز و زدم، سامان در باز کرد _بَه آق داداش هم که اینجاست. سامان لبخندی زد. _چیزی شده سامان؟ _نه خواهری.. وارد حیاط عزیز شدم،نگاهم به یک جفت کفش مردونه افتاد.متعجب برگشتم سمت سامان:_مهمون داریم؟ _بریم تو می فهمی. ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شونه ای بالا انداختم، کفشامو در آوردم.وارد سالن عزیز شدیم.نگاهی به سالن انداختم. بابا، عزیز، مامان . نگاهم روی مردی قد بلند وچهار شونه افتاد که پنجاه و خورده ای بهش می خورد.در اولین نگاه تنها چیزی که خیلی توجه ام رو به خودش جلب کرد چشم های فوق العاده مشکیش بود.. _سلام.. از جاش بلند شد...نگاهی سوالی به مامان انداختم. مامان یهو گریه کنان از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت.خواستم برم دنبال مامان که سامان مانع شد... _سامان اینجا چه خبره؟ _نمیای پیش من دخترم؟ _دخترم؟! _عزیز اومد سمتم و دستمو گرفت:_بیا دخترم برات توضیح میدم .. روی مبل کنار عزیز نشستم:_یادته که بهت گفته بودم یک عمه به اسم مریم داشتی؟ _بله و سال ها پیش مرده. عزیز سری تکون داد:_این آقا شوهرشه... نگاهی به مرد انداختم :_خوب اینجا چیکار می کنن؟ عزیز سرش و انداخت پایین :_اومده دنبال دخترش. _وا! مگه دخترش پیش ما هست؟ _آره عزیزم.. با تعجب و چشمای گرد شده به عزیز نگاه کردم.با صدای لرزون گفتم:_خوب اون دختر کیه؟ من می شناسمش؟ _اره دخترم میشناسیش ... _کیه عزیز؟ _تو دخترم.. با شنیدن این حرف سریع از جام بلند شدم. _اینا چیه که الان دارید می گید؟ کی پدرمنه ؟! من یک مادر بیشتر ندارم. همون مرد از جاش بلند شد وگفت:_من پدرتم.. با دستم به پدرم اشاره کردم :_اون پدر منه یهو بغضم شکست و داد زدم دروغ می گین .دروغ می گین ،این حرفا همش دروغه. سامان گفت_هیس آروم باش ،دریا تو خواهر خودمی. هق زدم:_ یعنی بیست وپنج سال زن داییم رو مامانم گفتم؟ امکان نداره.. سامان گفت:_آروم باش، جون سامان آروم باش. _نمی تونم سامان، یهو بعد از بیست وپنج سال بفهمی خانواده ای که باهاش زندگی کردی از جون برات عزیزترن پدر ومادرت نباشن. یهو کشیده شدم:بابا بود.... _کی گفته که دختر ما نیستی؟ تو عزیزمنی و تک دخترمی..اما بابا جون بشین و حرفای این مرد هم گوش کن. _چه حرفی بابا این همه سال کجا بود؟ _آروم عزیز بابا، خودش بهت توضیح میده فقط دیگه گریه نکن دخترم. با بابا رو مبل نشستیم، به مرد روبه روم خیره شدم.نگاهی بهم انداخت گفت : کیارش خان هستم. نتونستم خندم و پنهون کنم گفتم:_ببخشید زمان خان و خان بازی خیلی وقته که تموم شده ،فکر کنم بیست وپنج سالی میشه. لبخندی زد:_بله درست میگی دخترم. نفسم و دادم بیرون:_برای چی بعد از این همه سال اومدین دنبال من؟ تازه یادتون افتاده که یک دختری هم دارین؟ کمی تو جاش جا به جا شد:_من به وصیت مادرت گوش کردم و تو رو پیش خانواده خودش گذاشتم. حالا هم اومدم دیدن دخترم. این حق و ندارم که دخترمو ببینم؟ لب زدم:+دخترم... دخترم... _ببین عزیزم ،خواست مریم مرحومه بود تا بزرگ شدنت نیام دیدنت، اما دیگه طاقت نیاوردم و اومدم دیدنت. _دیدین ،حالا می تونید برید. _دوست نداری برای مدت کمی با پدرت زندگی کنی؟ _نه دوست ندارم. _اما من دوست دارم دخترم فقط برای مدتی؛ خواهش می کنم و بعد میتونی برگردی پیش خانوادت. نگاهی به بابا و بقیه انداختم:_فعلا نمی دونم، باید کمی درموردش فکر کنم. ازجاش بلند شد اومد سمتم دستاشو باز کرد گفت:_بزار بغلت کنم،تو دختر عشقمی. با نارضایتی از جام بلند شدم،مرد تنومندی بود ابهت خاصی داشت. هیچ حسی بهش نداشتم... -فکراتو بکن دخترم. سری تکون دادم.بعد از خداحافظی از بقیه رفت.مامان با چشم های قرمز بهم خیره شد. از جام بلند شدم و محکم بغلش کردم. _دریا فدات بشه، چرا گریه میکنی؟ با صدای گرفته ای گفت:_گریه نکنم؟ مگه میشه گریه نکنم؟ من بزرگت کردم، چهل روزت هم نبود که آوردنت ،یک دختر کوچولوی قرمز بودی، خیلی ضعیف بودی با جون دل بزرگت کردم.هیچ وقت فکر نکردم تو دخترم نیستی. _من دخترتم مامان، دخترتم. دستی به صورتم کشید. با تردید پرسیدم_مریم‌.‌‌‌‌.. عزیز به عکس آقاجون خیره شده بود. _مریم ته تغاری من و آقاجونت بود. تازه دانشگاه قبول شده بود.سال های اخر حکومت شاه بود.همیشه کله اش باد داشت. یه روز رفت دیگه هیچ وقت از دانشگاه برنگشت.نمی دونیم چند ماه ازش بی خبر بودیم.یه روز بهاری همین مرد تو رو آورد. و گفت: همسر مریمه و مریم سر زایمان از دنیا رفت.آقاجونت نتونست تحمل کنه وسکته کرد، آبروشو از دست رفته می دونست.محمد و سارا ،نگاهشو به مامان دوخت ، قبول کردن تا تو رو بزرگ‌ کنن..... از اون روز تو شدی دختر محمد.همه ی ما دوست داشتیم چون تنها یادگار مریمی. قطره اشکی از چشمم چکید. صدای عزیز بغض داشت. _عزیز عکسی ازش داری؟ عزیز سری تکون داد، از جاش بلند شد رفت سمت اتاقش،باورم نمی شد همه زندگیم تو یک روز اونم تو چند ثانیه زیر رو بشه که بفهمم مادری داشتم که هرگز ندیدمش یا پدری که من و رها کرده و رفته... عزیز از اتاق بیرون اومد.آلبومی دستش بود. کنارم روی زمین نشست و آلبوم رو باز کرد. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اولین صفحه، عکس چند تا بچه ی کوچیک بود.عزیز از همه کوچیک ترشو نشون داد:_این ‌مادرت هست. نگاهی به عکس که داد می زد که چقد قدیمی هست انداختم.عزیز همین جور آلبوم ورق می زد و عکس ها رو نشون می داد تا رسید به دختر شونزده یا هفده ساله ای.دست گذاشت روش._این مریم هست، مادرته که یک ماه قبل از اینکه برای همیشه ناپدید بشه رفته بودیم عکاس خونه و اونجا انداخت.آهی کشید:_نمی دونم چرا هیچ وقت برنگشت. نیومد که بگه کسی و دوست داره.این مرد دیدی دو برابر مریم من سن داره. نگاهم خیره ی عکس مادری شد که هیچ وقت ندیده بودمش، طعم آغوششو نچشیدم، صداشو نشنیدم.کشیده شدم بغل گرم مامان، صورتمو بوسید:_دخترم هیچ وقت نذاشتم حسرت بی مادری بچشی،نمی دونم که چقدر موفق شدم. هق زدم:_تو مادرمی مادر من ، دوست دارم خیلی.. _فدای تو بشم. اشکام و پاک کردم:_شما می دونید کجا خاکش کردن؟ عزیز سری تکون داد به معنی آره. _فردا بریم. _بریم عزیزم.. شب و خونه عزیز موندیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود، اما خواب به چشمام نمی اومد.باورش برام سخت بود که تو این مدت مادری داشتم و پدری دارم. به پهلو شدم چطور می تونم برا مدتی از خانواده ام دور باشم و نبینمشون، امکان نداره.سری تکون دادم و چشم هام و بستم. صبح با نوازش دستای مامان چشمام و باز کردم.وقتی دید چشمام و باز کردم لبخندی زد:_پاشو دخترم صبح شده. از جام بلند شدم،آبی به دست و صورتم زدم....چند وقت می شد که از هلنا خبری نداشتم.آهی کشیدم و سر سفره صبحانه نشستم. _عزیز امروز میریم؟ _میریم دخترم اول صبحانتو بخور. اشتها نداشتم اما بخاطر مامان و عزیز چند لقمه ای خوردم.بابا رفته بود مغازه. از جام بلند شدم تا برم آماده بشم.بعد از آماده شدن از اتاق بیرون اومدم، مامان و عزیز هم حاضر شده بودند. صدای زنگ خونه بلند شد. مامان گفت:_برو در باز کن حتما سامان هست. کفشام و پام کردم و رفتم سمت در، در و باز کردم.سامان با دیدنم لبخندی زد. _آماده این؟ _آره..... عزیز و مامان هم اومدن، سوار ماشین شدیم. بعد از بیست دقیقه سامان ماشین و کنار بهشت زهرا نگه داشت.از ماشین پیاده شدم. نگاهی به درخت های تنومند و بلند اطراف انداختم.با عزیز و مامان هم قدم شدم. بعد از طی کردن مسافتی عزیز کنار سنگ قبری ایستاد.نگاهم و به نوشته روی قبر دوختم:مریم نستو .. تاریخ ولادت و تاریخ فوت نوشته بود. زانوهام شل شدن و کنار سنگ قبر نشستم. دستم رو به سنگ سرد رسوندم.سردی سنگ لحظه ای مور مورم کرد.آروم روی اسمش دست کشیدم.قطره اشکی از چشمم روی سنگ چکید .آروم لب زدم:+تو مادر منی پس چرا پیشم نبودی؟ چرا بزرگ شدنم رو ندیدی؟ می بینی بعد بیست وپنج سال دخترت اومده سر خاکت؟ نمیدونم اسممو میدونی یا نه؟ بذار خودم بگم اسمم دریاست...چهرم و نمی دونم به کی رفته، شایدم هیچکس.دستی روی شونه ام نشست. یه دست مردونه و محکم، صدای گرفته سامان بلند شد:_دریا تو خواهرمی و این هم عمه ماست. با صدای لرزونی گفتم:_تو می دونستی که من خواهرت نبودم، دختر عمه ات بودم؟ _نه ولی الآن هم هیچ فرقی نکرده و تو خواهری خودمی. صدای گریه عزیز بلند شد.می دونستم که چقدر براش سخته اونم مرگ دختر جوانش سامان بلندم کرد.نگاهم و به آسمون دوختم. من هیچ وقت بی مهری و بی محبتی احساس نکردم.هیچ وقت فکر نمی کردم و نخواهم کرد خانواده ام پدر و مادر خودم نباشن. مامان کمک عزیز کرد تا بلند بشه.و باهم از بهشت زهرا اومدیم بیرون. تا رسیدن به خونه نگاهم به خیابونایی که از بچگی توش بزرگ شده ام چشم دوختم. چند روزی می شد که سر کار نرفته بودم و همه اش خونه بودم. فکرم مشغول بود،توی خودم بودم که بابا کنارم نشست:_دختر بابا چطوره؟ لبخندی زدم:_خوبم بابا جون،چیزی می خواین بگین؟ بابا دست دست کرد گفت:_فکراتو کردی؟ _راجب چی؟ _این که پیش پدرت بری. دل گیر چشم از بابا گرفتم گفتم:_شما دیگه دوستم ندارین؟ _این چه حرفیه بابایی، تو عزیز دل بابایی هستی... درسته دخترم هرچند اون بد کرده اما اونم پدرته و فقط به وصیت مادرت گوش کرده. _من دوست ندارم برم پیششون. _دخترم اون مریضه، شاید خیلی زیاد زنده نباشه. حق داره ببینتت برای مدتی دخترم. نگاهی به بابا انداختم:_واقعا مریضه؟ بابا سری تکون داد:_آره دخترم،خودم آزمایشش و دیدم.. _مریضیش چیه بابایی؟ _سرطان عزیز بابا، بزار حداقل دل اونم به دیدن و بودنت خوش باشه. تو که همه زندگی مایی دخترم. تو فکر رفتم.. _چی شد بابا؟ بهش بگم چند وقتی پیشش میری؟ شونه ای بالا انداختم:_هرچی شما بگین. بابا پیشونیمو بوسید و رفت تا مثلاً به پدرم زنگ بزنه.قرار شد فردا بیاد دنبالم، تا چند روزی برم خونه اش.توی اتاقم بودم که صدای ایفون اومد.بعد از چند دقیقه صدای عمو و زن عمو از اتاق بیرون اومدم.هلنا با دیدنم اومد سمتم... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_چه عجب عروس خانم افتخار دادین از این ورا. هلنا محکم بغلم کرد. _چته دیونه له کردی منو. صدای هق هقش بلند شد. _هلنا من که نمرده ام اینطوری داری گریه می کنی. _اما دریا... _ حسودیت شده که من دو تا بابایی دارم تو نداری. با مشت به بازوم زد و دماغش و کشید بالا. _ سعید بیا این‌ زنت جمع کن، حالم و بد کرد. _دریا محبت هم به توی سنگ دل نیومده. خندیدم و با عمو و زن عمو رو بوسی کردم. عمو رو به بابا کرد:_دریا چند روز اونجا میره؟ بابا نگاهی بهم انداخت:_برای مدتی میره نخواست بر میگرده.اونم پدرشه و دوستش داره. سرم و پایین انداختم.بغض داشت خفه ام می کرد.اما خندیدم. دوباره صدای آیفون بلند شد. _بابا چه خبره امشب که من خبر ندارم؟ سامان از جاش بلند شد:_خبری نیست عزیزم دور همیم. هلنا به پهلوم زد:_دریا؟ _تا اومدم جوابش و بدم با صدای عمه اینا از جامون بلند شدیم. عمه اومد داخل و مستقیم اومد سمتم و محکم بغلم کرد و زد زیر گریه. همین طور ایستاده بودم.نمی دونستم چیکار کنم. _بلآخره بهت گفتن. خاله فدات بشه... حس غریب و ناشناسی به کلمه خاله داشتم. سیاوش بازوی عمه و گرفت:_مامان ولش... کن. کسی نمرده که اینطور گریه می کنی. _یه دور از جونی بگو.. _چشم مامان، دور از جونش، اگه نمیره هم شما با این کاراتون می کشینش. عمه اشکشو پاک‌ کرد و رفت سمت بابا. سیاوش رو به روم ایستاد و با خنده گفت: _الان بهت چی بگم دختر خاله یا دختر عمو؟ دستامو قلاب کردم:_اوووم فک‌ کنم دختر عمو بهتر باشه. _چطوری دختره؟ _خوبم پسر فرنگی، تو چطوری؟ خندید... شب همه تا دیر وقت موندن و بعد از یک خداخافظی پر از سوز رفتن.واقعا نمی دونستم که تقدیر قراره برام چی رقم بزنه.یه حس غریبی داشتم. فردا مثلا پدرم می اومد، تا برای مدتی برم خونه اش.به رفتن که فکر می کنم قلبم می گیره. مامان کنارم دراز کشید.سرم و توی بغلش پنهون‌کردم، بغضم شکست و هق زدم. مامان دستی رو سرم‌کشید:_دخترکم گریه نکن، جای بدی که قرار نیست بری همین تهرانه. صداش می لرزید و می دونستم بخاطر من نمی خواد گریه کنه. _می دونم مامان اما من دوست ندارم برم. _منم دوست ندارم دخترم، اما مدت کمیه عزیزم. شب را بغل مامان صبح کردم.حوصله داروخونه رو نداشتم.دست و صورتم شستم و صبحانه با مامان و بابا خوردیم.آماده شدم، چمدون کوچیکم و برداشتم که صدای آیفون بلند شد. بابا گفت:_فکر کنم آقای بختیاری باشن. متعجب گفتم:_آقای بختیاری کیه؟ _پدرت دیگه دخترم،فامیلیشه. سری تکون دادم‌.‌همراه مامان و بابا از ساختمون بیرون اومدم نگاهم به ماشین مشکی افتاد، تمام شیشه هاش دودی بود.مردی در حالی که کت و شلواری به تن داشت در باز کرد و کیارش پیاده شد.نمی تونستم بگم پدرم. با دیدن ما لبخندی زد. بابا باهاش احوال پرسی کرد.نگاهی به من انداخت.قدمی به سمتشون برداشتم و سلامی گفتم.... لبخندی زد و گفت:سلام دخترم. _بفرمایین بالا آقای بختیاری... _نه مچکرم باید بریم. بابا سری تکون داد. مامان گفت:_آقای بختیاری ما هم با شما می آییم. کیارش سری تکون داد و گفت:_بله حتماً.. بابا گفت:_پس ما با ماشین خودمون می آییم. همراه مامان سمت ماشین بابا رفتیم،کیارش خان سوار ماشین خودش شد. صندلی عقب ماشین بابا نشستم.حرکت کردیم.هر چی از منطقه خودمون دور تر می شدیم احساس می کردم چیزی روی قلبم سنگینی می کنه.بغض راه گلومو گرفته بود. نگاهی به خیابون های بالای شهر انداختم. هیچ میل و اشتیاقی برای رفتن به خونشون ‌نداشتم.ماشین کنار در بزرگ توی یه کوچه باغی ایستاد.بابام هم پشت ماشینشون و ماشین و پارک کرد.باهم از ماشین پیاده شدیم.نگاهی به خونه انداختم، به نظر قدیمی می اومد شاید بالای سی سال ساخت یا شایدم بیشتر.با صدای کیارش خان دست از دید زدن خونه برداشتم:_بفرمایین داخل‌. راننده در حیاط و باز کرد، دستم رو دور بازوی مامان حلقه کردم...با نگاهی کنجکاو پام و توی حیاط گذاشتم.یه حیاط بزرگ‌ پر از درخت، نگاهم به ساختمون قدیمی روبه روم افتاد.شاید زمانی بهش می گفتن عمارت. یه جور وحشت به دلم افتاد.خیلی بزرگ‌ بود و همه جا توی سکوت فرو رفته بود.هیچ وقت به ساکتی عادت نداشتم.با راهنمایی کیارش خان از جاده ای سنگ فرش به سمت ساختمون‌ رفتیم.راننده در چوبی خونه رو باز کرد.وارد سالن شدیم.خونه انگار خاک مرده ریخته باشن.سر تا سر پنجره ها رو پرده کشیده بودن.روی مبل ها ملاحفه پهن بود. دیوارها همه عکس های قدیمی زده بودن و گرامافون قدیمی گوشه ی سالن بود.پله های مارپیچی طبقه ی پایین به طبقه بالا وصل می کرد.زنی میانسالی از آشپزخونه بیرون اومد گفت:_سلام آقا.. کیارش خان نگاهی به زن انداخت:_سلام آتیه خانم، این دخترم دریا هست. زن نزدیکمون شد و نگاهی به سر تا پام انداخت:سلام دخترم، به خونه خودت خوش اومدی، بلآخره آقا نیمه گمشده تون و پیدا کردید. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾