داستان های واقعی📚
چرا سربازان زنِ آمریکایی در عراق آب نمیخورند؟ داستان جالب استاد راجی از آب نخوردن سربازان زن آمریکا
دوستانی که علاقه زیادی به ولایت و شهدا دارند و علاقمند به شنیدن داستانهای شهدا و افراد مبارز و سخنان رهبری هستند ،این کانال مخصوص شماست
https://eitaa.com/joinchat/1721630967C837203cf54
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستویک
_چه سودی برای تو داره؟ گیرم داداشت
فهمید ،اون الان با هلنا احساس رضایت میکنه و هلنا رو دوست داره !
_نوچ نوچ قانع نشدم ...
هیچ جوره نباید سعید بفهمه ،سعی میکنم به چشام حالتی التماس گونه بدم و خودمو مظلوم نشون بدم
_سیاوش ..
_ شرط داره ....
_داری سواستفاده میکنی؟؟؟؟!!!!
شونه بالا انداخت: _نه دارم دوستانه رفتار میکنم ،تو که نمیخوای همه بفهمن! و باعث جداییشون بشی!!!
راست میگفت من اینو نمیخواستم ، اینده ی من تباه شده ،نمیخوام زندگی کس دیگه ایی رو خراب کنم اونم بهترین دوستم رو ..
با دلخوری گفتم: چه شرطی؟؟
_نه دیگه نشد ، شرط رو به موقعه اش میگم و از کنارم رد شد...
چه آدم تیزیه از کجا فهمیده اخه؟؟
هلنا و سعید سفره رو چیدن، هلنا از اشپزخونه بیرون اومد :+ بفرما بانو سفره منتظره ...
_اومدم عشقم....
همه دور سفره نشستیم...
_هلی خانوم بگما این غذا دست پخته منه...
+ اره مواظب باش نمیری..
نگاهی به سیاوش انداختم....
_افتخاریه دست پخت منو خوردن...
سیاوش:_پس چه افتخاری نصیبم شده..
گوشیشو از جیبش درآورد،گفت میخوام یه عکس یادگاری بگیرم ،سعید و هلنا باهم خندیدن ،سلفی گرفت...
_واقعا تو از سعید بزرگتری؟
+ اوووم میدونم، خوشتیب تر و جونترم ،همه دوستان میگن...
_عجب
عزیز _ وای سرم و بررررردین بسه دیگه شما دوتا، دیگه نبینم هم زمان با هم اینجا بیاین .
هلنا با خنده گفت : وااااای یعنی از ظهر تا حالا خسته نشدین؟؟؟
بعد از خوردن غذا، عزیز من و هلنا رو مجبور کرد تا ظرفارو بشوریم،با هلنا رفتیم تو اشپزخونه،نگاهی به سالن انداختم .
+ چیزی شده دریا ؟؟؟؟؟
_ نمیدونم سیاوش از کجا فهمیده من به سعید پیام میدادم نه تو ...
+ وااااای حالا چیکار کنیم؟؟
_نمیدونم گفت به سعید میگم ...
+دریا یه کاری بکن ،من سعید و خیلی دوست دارم ..
_تو غصه نخور حلش میکنم ...
گونه ام رو بوسید: + فدات بشم خوشبخت بشی ..
لبخندی زدم ...
چشمکی زد این سیاوشم بد نیستااااا باهم جاری میشیم.... چطوره؟
پشت چشمی نازک کردم :- اون پیش فعال عمرا...
+ وای دریا نره به سعید بگه .
- نه خیالت راحت باشه.
با هم ظرف هارو شستیم....
هلنا میوه هارو برداشت ، منم سینی چایی رو .... از آشپرخونه بیرون اومدیم . نگاهی به سعید و سیاوش انداختم .
- عزیز کو ؟؟؟
سعید گفت :_ رفت بخوابه .
- چایی آورده بودم ...!
+ تو چایی هاتو بهتره خودت بخوری ..
روی مبل نشستم: - معلومه می خورم تو ام بشین نگاه کن...
برای سعید و هلنا چای گذاشتم و لیوان چایی خودم و برداشتم . قلوپی ازش خوردم .
خواستم بزارم روی میز که یهو سیاوش برش داشت .
- اون ماله منه ها ...!
+ حالا ماله منه ..!
- بده ببینم .
+ نمیدم .
-نگاهمو ازش گرفتم پسره ی ...!
+ خوب ببینم شما دوتا کی به ما شام عروسی میدین ؟؟
آقا سیاوش نیومده فکر شام عروسی هستی ؟؟؟
سیاوش پاشو روی پاش انداخت ژستی گرفت
گفت : پس چی ناسلامتی برادر ارشدم ، و یه
داداشی بیشتر ندارم .
یکی از ابروهامو بالا انداختم :- این مهربونیا بهت نمیاداااااا...
+ مهربونیو دیگه ....
یهو صدای خنده ی هلنا و سعید بلند شد .
هلنا خندید گفت : وای باورم نمیشه انگار تام و جری دارم میبینم .
- هلنا خانوم جای این حرفا برادر شوهرتو جمع کن ...
_ نوچ خوش میگذره اینطوری .
- عه نوبت منم میشه دیگه .
_ کو تا اون موقع .
سیبی برداشتم و پرت کردم طرفش .یهو سعید سیب و گرفت و یه گاز ازش زد .
هلنا خودشو لوس کرد: _ منم میخوام ..!
بیا عشقم گاز بزن .
سرم و چرخوندم و نگاهم به نگاه خیره ی سیاوش افتاد ...سری تکون داد و از جاش بلند شد .
یهو گفت:بیا بریم حیاط عزیزو نشونم بده .
- مگه حیاط عزیز یه هکتاره ؟؟ یه حیاط صد متریم نیست،خودت برو .
+ حرف نزن ، بیا .
لحظه ای نگاهم به سعید و هلنا و نگاه عاشقونشون خورد،حالم یه جوری شد .
همین که از سالن بیرون اومدیم دست تو جیبش کرد و خیرم شد ...
- چیه چرا اونجوری نگاه میکنی ؟؟؟؟
+ وقتی دوسش داری ، چرا شانست و امتحان
نمیکنی و نمیری بهش بگی ؟؟؟
پوزخندی بهش زدم :- شانسی نمونده، توام دایه عزیز تر از مادر نشو .
+ هه باشه تو نمیگی من میگم .
چرخید بره که گفتم:- خواهش میکنم سیاوش این کارو نکن ،این یه عشق زود گذره زودم یادم میره ...بزار خوشبخت بشن . سعید و دلش کشیدتش سمت هلنا .....
دختره ی نادون..
- بریم حیاط و نشونت بدم .
+ آخه حیاطی که صد مترم نیست نشون دادن داره ؟؟؟؟
_ حرف خودمو به خودم برنگردون .
سرم و بلند کردم و نگاهم و به اسمون دوختم ، ببین هوا چه خوبه ...
+ اره اما کمی سرده ...
هر دو خیره ی هم بودیم....یهو فاصله گرفت و با صدای گرفته ای گفت . : هوا سرده بریم تو و خودش زودتر رفت..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستودو
شونه ای بالا انداختم و وارد سالن شدم ...هلنا با دیدمم ابرویی بالا انداخت که براش پشت چشم نازک کردم .
یک هفته خیلی زود گذشت و شب عروسی هلنا و سعید رسید . با مامان آرایشگاه رفتیم .
- میگم مامان خودت و خیلی خوشگل نکنیاااااا ...
مامان زد رو شونه ام و آرایشگر خندید ....
دلشوره داشتم ، با اینکه ظاهرمو خوب حفظ کرده ام از درون داغون شدم ، این مدت امید داشتم تا نگین برگرده داروخونه اما وقتی شایسته گفت :- استعفا داده و برای همیشه رفته ........یعنی آب پاکی رو ریخت روی دستم .
با صدای مامان به خودم اومدم :+ دریا پاشو کارت تموم شده....
نگاهی به ارایش صورتم انداختم،راضی از جام بلند شدم،لباس قرمز مشکیم رو پوشیدم.....کفش های 12 سانتی هم پام کردم .شالو باده ای بلندم رو پوشیدم .
همراه مامان از آرایشگاه بیرون اومدیم .بابا تو ماشین منتظرمون بود ، مامان جلو نشست ...
بابا گفت :_ به به خوشگلای من .
- بابا جون الان دارین به کدوممون میگین ؟؟؟من یا مامان ؟؟؟
_ هردوتون و .
پشت چشمی نازک کردم...
بابا خندید، تالار رسیدیم ، با هم به سمت سالن رفتیم . صدای ارکستر می اومد .
نصف فامیلا اومده بودن . اتاق پرو رفتیم .
لباسامو در آوردم . دستی به لباسم کشیدم و بیرون اومدم . هیوا داشت وسط سالن هنرنمایی میکرد ، با نگاهم مهمونارو از نظر رد کردم که کسی صدام کرد ، تند برگشتم که نگاهم به نگاه سیاوش افتاد . نگاهی به سرتاپاش انداختم...کت و شلوار خوش دوختی تنش بود ، ابرویی بالا انداخت و خیره نگام کرد ...
ازش چشم گرفتم .
گفت :چه خوشگل شدی،خاله قزی ....
تند سرمو بلند کردم :- چیییی گفتی ؟؟؟
خندید .
- رو آب بخندی ...
نگاهم به دست گل بزرگی که دستت مرد کت و شلواری بود افتاد .جذب گلهای لیلیومش بودم، که با آوردن دست گل پایین نگاهم خشکش شد .
این اینجا چیکار میکنه ؟؟؟؟؟
-نکنه دوست پسرت اومده ؟؟؟
سرم و بلند کردم و با تعجب به سیاوش نگاه کردم . با سر به ورودی تالار اشاره کرد .
- کی گفته من دوست پسر دارم ؟؟؟ همه رو مثل خودت فکر نکن و به سمت مامان اینا رفتم .اما تمام فکرم پیش اون بود ،کی دعوتش کرده ؟؟؟؟
هیوا سوتی زد به به !
چیکار کردی دختر ؟؟؟
-چرخی زدم، چطور شدم ؟؟؟
عالی ...!
- بودم .
نگاه خیره ی کسی رو روی خودم احساس کردم ،سرم چرخید و نگاهم به نگاه شایسته افتاد .
وقتی دید نگاهش میکنم ، لبخندی زد و سری برام خم کرد .
-سری تکون دادم .
- هیوا....
بله ..؟
- اینو کی دعوت کرده ؟؟
کیو ؟؟
- همین دکتر شایسته رو ....!
اونو میگی ؟؟
هلنا کارت داده .
به من نگفته بود..
با صدای هلهله و کل عروس دوماد اومدن .
نگاهم به هلنا افتاد که توی لباس عروس چقدر زیبا شده بود . پرده ی اشک جلوی دیدم و گرفت . با صدای سیاوش بغضم و قورت دادم ...
+ خودت نخواستی تا جای هلنا باشی ...!پس بهتره از عروسی دختر عموت لذت ببری .
-دستی به گلوم کشیدم ، رفتم سمتشون :- به هلی خانم چه خوشگل شدی .
رو به سعید کردم:- گولشو نخوری ، اینا همه گریمه ،یه حموم بره همون آدم زشت قبلی میشه.
سعید:من همه جوره دوستش دارم ..
لبامو کج و کله کردم : - این از الآن انقدر زن ذلیله ؟؟؟
هلنا ابرویی بالا انداخت:+ ضایع شدی دریا خانووم ؟؟؟
سرم و بردم جلو و کنار گوشش گفتم: - چرا به من نگفتی اینو دعوت کردی ؟؟؟
+ کیو ؟؟
- همین شایسته رو ...!
+بده مگه ......
_باید بهم میگفتی بعد دعوتش میکردی..
+ واه یعنی ناراحت شدی?
_نه ولش کن
مامان به طرفمون اومد و گونه هلنارو بوسید و به سعید تبریک گفت :دریا یه سر برو پیش آقای شایسته زشته..
_ببین چکارا میکنی هلنا و به سمتی که آقای شایسته نشسته بود رفتم..کنار میزش ایستادم که از جاش بلند شد،به زور لبخندی زدم:_خوش اومدین آقای شایسته..
دستشولبخندی زد و گفت:_تبریک میگم...
با سرم به جایگاه عروس و داماد اشاره کردم:فکر کنم باید به اونا تبریک بگین نه من..
سرشو تکون داد:بله حق با شماست.
سیاوش کنارم با فاصله ی کمی ایستاده بود:_معرفی نمیکنی دریا جان؟؟
_ایشون دکتر شایسته هستن و من و هلنا توی داروخونه ی ایشون کار میکنیم..
با دست به سیاوش اشاره کردم و ایشون سیاوش پسر عمم..
شایسته دستشو به منظور آشنایی دراز کرد..
بعد از احوالپرسی سیاوش گفت:دریا بریم پیش بقیه؟
_با اجازه آقای شایسته و از میز شایسته فاصله گرفتیم...
_دریا
_بله
_از این صاحب کارت خوشم نیومد.
_نگیرش اگه خوشت نیومد،و ریز خندیدم...
تو تاریک روشن تالار نگاهم به نگاه و پوزخند شایسته افتاد، این چش بود؟
از سیاوش فاصله و پیش مادرم اینا رفتم..
بعد از شام و برش کیک ،کادو هارو دادند و همه مشغول هوش و بش بودند...
دوباره یاد بدبختی هام افتادم و اینکه احساسم به سعید از اول یه احساس اشتباه بود،سعیدی که شاید توی پیام هاش می گفت: من و دوست داره
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب میمونی؟ زودتر بخواب!
هیکلت خوب نیست؟ بیشتر ورزش کن!
وقت نداری؟ تلویزیون دیدن رو کم کن!
حالت خوب نیست؟ آدمای اضافی رو حذف کن!
ذهنت خوب نیست؟ بیشتر مطالعه کن!
منظم باش بهونه نیار...
شبتون بخیر 💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه مدت طولانی درگیر کیست سینه بودم..😢
💢از درد های گاه و بیگاه توی سینه ام کلی عذاب میکشیدم و همه پزشکا میگفتن چیزی نیست😔
ولی من خواهرمو بخاطر سرطان سینه از دست داده بودم...😭
📌 بعد کلی تحقیق با رویال سلامت آشنا شدم و بطور باورنکردنی توی یه مدت کوتاه تونستم مشکلمو حل کنم😍👌
این کانالو به شماهم پیشنهاد میکنم💯
https://eitaa.com/joinchat/2662204144Ce2cfbb7b83
داستان های واقعی📚
یه مدت طولانی درگیر کیست سینه بودم..😢 💢از درد های گاه و بیگاه توی سینه ام کلی عذاب میکشیدم و همه پز
دوستانی که مشکل کیست سینه داشتند و اومدن پیوی درخواست کردند لینک کادر مجرب رویال رو بذاریم ،بفرمایید ،برای آخرین بار میذارم؛
https://eitaa.com/joinchat/2662204144Ce2cfbb7b83
روی خوش زندگی همین
است همین که کسی باشد
صبح را بخیر کند.🍂
کسی باشد که تو در
کنارش قدر نفس هایت
و زنده بودنت را بدانی..💖روی خوش زندگی همین
است همین که کسی باشد
صبح را بخیر کند.🍂
کسی باشد که تو در
کنارش قدر نفس هایت
و زنده بودنت را بدانی..💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستوسه
اما وقتی وارد ایران شد ، من و با هلنا تشخیص نداد و رفت سمت اون .بغضم و قورت دادم . احساس کردم کسی کنارم ایستاد .
سرم و چرخوندم که نگاهم به شایسته افتاد .
وقتی نگاهمو دید اشاره ای به سعید و هلنا کرد گفت:_خیلی دوستش داشتی؟
خودمو جمع وجور کردم :_معلومه هلنا برام مثل یک خواهر بوده و هست .
+شونه ای بالا انداخت .
_خوب بلدی حرف و عوض کنی، اما من منظورم به کناری هلنا بود ..البته اگه اونم دوست داشت بازم نمی تونستی باهاش ازدواج کنی ...
برگشتم و رخ به رخ شدم باهاش ،با صدای سیاوش به عقب برداشتم . سوالی نگاهی بهمون انداخت،هول شدم...
-دریا بیا کارت دارم..
دنبال سیاوش راه افتادم . چرخید که عقب رفتم:_ببینم این چرا انقدر به تو پیله کرده؟؟؟
_واه نه کی؟!
لحظه ی عروس کشون شد . شایسته خداحافظی کرد و رفت .
_شرش کم ....
_سیاوش با کی بودی؟
_باهمون صاحب کارت دیگه با اون قیافه اش .
چشمامو تنگ کردم :_تو به اون حسودیت میشه؟؟
_نخیر آخه به چی اون حسودیم بشه؟؟؟
شونه ایی بالا انداختم :_والا اینطور نشون میدی.
_برو آماده شو بریم عروس کشون ،انقدرم حرف نزن .
از تالار بیرون اومدم . همه سوار ماشینشون شدن . سیاوش زیر بغل عزیز و گرفت .
بادیدن من گفت :_برو سوار شو .
_مگه با ماشین تو میرم؟؟
+اره..
دست به سینه شدم:_کی گفته؟
_من، برو ببینم.
_نچ..
عزیز نگاهی بهم انداخت:_بچه مگه خونه ی من نمیای؟
ابرویی بالا انداختم :_چرا بیام؟ چی شده حالا؟
عزیز کلافه نگاهم کرد:_من با سیاوش میرم.
_آها پس عروس کشون چی؟
سیاوش خندید: _ اول عروس کشون میریم. حالا برو سوار شو.
رفتم سمت ماشین. سیاوش در عقب و باز کرد. عزیز عقب نشست منم جلو نشستم .
نگاهی به ماشینا انداختم. هیوا تو ماشین هیراد بود.خندیدم پس سامان کجاست!
سرمو چرخوندم که دیدم دوستاش سوار ماشین شدن .
ماشین عروس بوقی زد و همه آماده شدن برا عروس کشون.نگاهم را از شیشه ماشین به بیرون دوختم.دلم می خواست یه جای خلوت پیدا کنم و گریه کنم .از عروس کشون هیچی نفهمیدم. سعید و هلنا جلوی آپارتمان بدرقه کردیم.عزیز خسته شده بود. سیاوش سمت خونه عزیز رفت. کمک عزیز کردم و وارد خونه شدیم. عزیز روی تختش دراز کشید.
از جام بلند شدم .رفتم سمت اتاقی که با هلنا شبا می خوابیدیم...در کمد باز کردم و بلوز وشلواری برداشتم، قطره اشکی از چشمم روی گونه ام چکید.لباسمو عوض کردم.
نگاهم به نور ماه افتاد که لابه لای ابر نمایان بود.امشب برا هلنا و سعید بهترین شب زندگیشونه اما برا من...
بغضم شکست و گونه هام خیس شدن.
صدای در اتاق اومد. سرمو چرخوندم.
نگاهم به سیاوش که به چهار چوب در تکیه داده بود افتاد.دستی به زیر چشم هام کشیدم. قدمی داخل اتاق گذاشت:_گریه می کردی؟
_نه..
_برای چیزی که تموم شده چرا گریه می کنی مگه خودت اینطور نمی خواستی؟
دوباره بغض کردم.
گفت بیا بریم تو حیاط تا حال و هوات عوض شه....
-بدم نمیومد، با هم رفتیم تو حیاط...
کنار حوض آب نشستیم...
نگاه خصمانه ای بهش انداختم.یهو مشتش رو پر از آب کرد؛ پاشید روی صورتم...
_وایسا ببینم،برا چی خیس می کنی؟
_خوبه با این کارم حال و هوات عوض شد.
دیدم بهش نمی رسم پیچی به پام دادم و افتادم.
_آخ پام...
سیاوش اومد سمتم:_چت شده؟
_پام...
_نشست کنارم، سرش و خم کرد تا پامو ببینه ....
گفت چیزی نشده خوب میشه...
یهو عین جن زده ها رفت سمت خونه،شونه ای بالا انداختم...
نگاهی به آسمون انداختم ولبخندی زدم.
امشب با وجود دلقک بازی های سیاوش تونستم برای ساعتی سعید و هلنا فراموش کنم. هروقت می دیدمش همین طور می شد. همه چی یادم می رفت...
حتی نمی دونم کی اون بلا رو سرم اورد.
سری تکون دادم و وارد سالن شدم.سیاوش تو سالن جا پهن کرده بود و دستش رو جلوی چشماش بود.آروم رفتم سمت اتاقم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم سیاوش رفته بود.بعداز ظهر شیفت داشتم داروخانه.
هفته ها از پس هم می گذشت.
تمام سعی خودمو می کردم تا حسی که به سعید داشتم و از بین ببرم تا حدودی هم موفق شدم.
این روز ها مامان بی حوصله است و پدر کم
حرف شده.ساعت نه بود که کارم تموم شد. وسایلمو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به شماره انداختم.خونه ی عزیز بود.
_بله...
_سلام دریا...
_وا، مامان شما خونه عزیزین؟
_آره عزیزم بیا اینجا...
_چیزی شده مامان؟
_نه عزیزم زود بیا.
_باشه الان میام.
از بچه ها خداحافظی کردم،یه دلشوره افتادم. یعنی چی شده؟!
در بست گرفتم،کنار خونه عزیز ،سریع از ماشین پیاده شدم.زنگ خونه ی عزیز و زدم، سامان در باز کرد
_بَه آق داداش هم که اینجاست.
سامان لبخندی زد.
_چیزی شده سامان؟
_نه خواهری..
وارد حیاط عزیز شدم،نگاهم به یک جفت کفش مردونه افتاد.متعجب برگشتم سمت سامان:_مهمون داریم؟
_بریم تو می فهمی.
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستوچهار
شونه ای بالا انداختم، کفشامو در آوردم.وارد سالن عزیز شدیم.نگاهی به سالن انداختم.
بابا، عزیز، مامان .
نگاهم روی مردی قد بلند وچهار شونه افتاد که پنجاه و خورده ای بهش می خورد.در اولین نگاه تنها چیزی که خیلی توجه ام رو به
خودش جلب کرد چشم های فوق العاده مشکیش بود..
_سلام..
از جاش بلند شد...نگاهی سوالی به مامان انداختم.
مامان یهو گریه کنان از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت.خواستم برم دنبال مامان که سامان مانع شد...
_سامان اینجا چه خبره؟
_نمیای پیش من دخترم؟
_دخترم؟!
_عزیز اومد سمتم و دستمو گرفت:_بیا دخترم برات توضیح میدم ..
روی مبل کنار عزیز نشستم:_یادته که بهت گفته بودم یک عمه به اسم مریم داشتی؟
_بله و سال ها پیش مرده.
عزیز سری تکون داد:_این آقا شوهرشه...
نگاهی به مرد انداختم :_خوب اینجا چیکار می کنن؟
عزیز سرش و انداخت پایین :_اومده دنبال دخترش.
_وا! مگه دخترش پیش ما هست؟
_آره عزیزم..
با تعجب و چشمای گرد شده به عزیز نگاه کردم.با صدای لرزون گفتم:_خوب اون دختر کیه؟ من می شناسمش؟
_اره دخترم میشناسیش ...
_کیه عزیز؟
_تو دخترم..
با شنیدن این حرف سریع از جام بلند شدم.
_اینا چیه که الان دارید می گید؟ کی پدرمنه ؟! من یک مادر بیشتر ندارم.
همون مرد از جاش بلند شد وگفت:_من پدرتم..
با دستم به پدرم اشاره کردم :_اون پدر منه
یهو بغضم شکست و داد زدم دروغ می گین .دروغ می گین ،این حرفا همش دروغه.
سامان گفت_هیس آروم باش ،دریا تو خواهر خودمی.
هق زدم:_ یعنی بیست وپنج سال زن داییم رو مامانم گفتم؟ امکان نداره..
سامان گفت:_آروم باش، جون سامان آروم باش.
_نمی تونم سامان، یهو بعد از بیست وپنج سال بفهمی خانواده ای که باهاش زندگی کردی از جون برات عزیزترن پدر ومادرت نباشن.
یهو کشیده شدم:بابا بود....
_کی گفته که دختر ما نیستی؟ تو عزیزمنی و تک دخترمی..اما بابا جون بشین و حرفای این مرد هم گوش کن.
_چه حرفی بابا این همه سال کجا بود؟
_آروم عزیز بابا، خودش بهت توضیح میده فقط دیگه گریه نکن دخترم.
با بابا رو مبل نشستیم، به مرد روبه روم خیره شدم.نگاهی بهم انداخت گفت : کیارش خان هستم.
نتونستم خندم و پنهون کنم گفتم:_ببخشید زمان خان و خان بازی خیلی وقته که تموم شده ،فکر کنم بیست وپنج سالی میشه.
لبخندی زد:_بله درست میگی دخترم.
نفسم و دادم بیرون:_برای چی بعد از این همه سال اومدین دنبال من؟ تازه یادتون افتاده که یک دختری هم دارین؟
کمی تو جاش جا به جا شد:_من به وصیت مادرت گوش کردم و تو رو پیش خانواده خودش گذاشتم. حالا هم اومدم دیدن دخترم.
این حق و ندارم که دخترمو ببینم؟
لب زدم:+دخترم... دخترم...
_ببین عزیزم ،خواست مریم مرحومه بود تا بزرگ شدنت نیام دیدنت، اما دیگه طاقت نیاوردم و اومدم دیدنت.
_دیدین ،حالا می تونید برید.
_دوست نداری برای مدت کمی با پدرت زندگی کنی؟
_نه دوست ندارم.
_اما من دوست دارم دخترم فقط برای مدتی؛
خواهش می کنم و بعد میتونی برگردی پیش خانوادت.
نگاهی به بابا و بقیه انداختم:_فعلا نمی دونم، باید کمی درموردش فکر کنم.
ازجاش بلند شد اومد سمتم دستاشو باز کرد گفت:_بزار بغلت کنم،تو دختر عشقمی.
با نارضایتی از جام بلند شدم،مرد تنومندی بود ابهت خاصی داشت.
هیچ حسی بهش نداشتم...
-فکراتو بکن دخترم.
سری تکون دادم.بعد از خداحافظی از بقیه رفت.مامان با چشم های قرمز بهم خیره شد.
از جام بلند شدم و محکم بغلش کردم.
_دریا فدات بشه، چرا گریه میکنی؟
با صدای گرفته ای گفت:_گریه نکنم؟ مگه میشه گریه نکنم؟ من بزرگت کردم، چهل روزت هم نبود که آوردنت ،یک دختر کوچولوی قرمز بودی، خیلی ضعیف
بودی با جون دل بزرگت کردم.هیچ وقت فکر نکردم تو دخترم نیستی.
_من دخترتم مامان، دخترتم.
دستی به صورتم کشید.
با تردید پرسیدم_مریم...
عزیز به عکس آقاجون خیره شده بود.
_مریم ته تغاری من و آقاجونت بود. تازه دانشگاه قبول شده بود.سال های اخر حکومت شاه بود.همیشه کله اش باد داشت.
یه روز رفت دیگه هیچ وقت از دانشگاه برنگشت.نمی دونیم چند ماه ازش بی خبر بودیم.یه روز بهاری همین مرد تو رو آورد.
و گفت: همسر مریمه و مریم سر زایمان از دنیا رفت.آقاجونت نتونست تحمل کنه وسکته کرد، آبروشو از دست رفته می دونست.محمد و سارا ،نگاهشو به مامان دوخت ، قبول کردن تا تو رو بزرگ کنن.....
از اون روز تو شدی دختر محمد.همه ی ما دوست داشتیم چون تنها یادگار مریمی.
قطره اشکی از چشمم چکید.
صدای عزیز بغض داشت.
_عزیز عکسی ازش داری؟
عزیز سری تکون داد، از جاش بلند شد رفت سمت اتاقش،باورم نمی شد همه زندگیم تو یک روز اونم تو چند ثانیه زیر رو بشه که بفهمم مادری داشتم که هرگز ندیدمش یا پدری که من و رها کرده و رفته...
عزیز از اتاق بیرون اومد.آلبومی دستش بود.
کنارم روی زمین نشست و آلبوم رو باز کرد.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خواهرشوهرم از وقتی که میشناسمش صورتش همیشه پره چاله چوله های سن بلوغش بود اینسری که رفتم خونشون اصن نشناختم😳انقدر که صورتش بهتر شده بود
با کلی نیش و کنایه کانالی که پیشش درمان انجام داده بود رو گرفتم شمام جوین شین تا پاک نشده👇🏻🏃
https://eitaa.com/joinchat/2910716788C0f9457662c
داستان های واقعی📚
خواهرشوهرم از وقتی که میشناسمش صورتش همیشه پره چاله چوله های سن بلوغش بود اینسری که رفتم خونشون اصن
میدونید صافی و یکدست بودن پوست ،باعث جوونتر و زیباتر دیده شدن شما میشه؟کلی متاسفانه خیلیامدن جای جوش قدیمی و جدید،لک بارداری ،اثر بخیه و سوختگی تو صورتمون داریم ..هزینه لیزر هم که بالاست و خیلی وقتا جواب نمیده ،این کانال تخصص همین کارو دارند ،درمانشان کاملا گیاهیه،برای مشاوره بیاین اینجا
https://eitaa.com/joinchat/2910716788C0f9457662c
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستوپنج
اولین صفحه، عکس چند تا بچه ی کوچیک بود.عزیز از همه کوچیک ترشو نشون داد:_این مادرت هست.
نگاهی به عکس که داد می زد که چقد قدیمی هست انداختم.عزیز همین جور آلبوم ورق می زد و عکس ها رو نشون می داد تا رسید به دختر شونزده یا هفده ساله ای.دست گذاشت روش._این مریم هست، مادرته که یک ماه قبل از اینکه برای همیشه ناپدید بشه رفته بودیم عکاس خونه و اونجا انداخت.آهی کشید:_نمی دونم چرا هیچ وقت برنگشت. نیومد که بگه کسی و دوست داره.این مرد دیدی دو برابر مریم من سن داره.
نگاهم خیره ی عکس مادری شد که هیچ وقت ندیده بودمش، طعم آغوششو نچشیدم، صداشو نشنیدم.کشیده شدم بغل گرم مامان، صورتمو بوسید:_دخترم هیچ وقت نذاشتم حسرت بی مادری بچشی،نمی دونم که چقدر موفق شدم.
هق زدم:_تو مادرمی مادر من ، دوست دارم خیلی..
_فدای تو بشم.
اشکام و پاک کردم:_شما می دونید کجا خاکش کردن؟
عزیز سری تکون داد به معنی آره.
_فردا بریم.
_بریم عزیزم..
شب و خونه عزیز موندیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود، اما خواب به چشمام نمی اومد.باورش برام سخت بود که تو این مدت مادری داشتم و پدری دارم.
به پهلو شدم چطور می تونم برا مدتی از خانواده ام دور باشم و نبینمشون، امکان نداره.سری تکون دادم و چشم هام و بستم.
صبح با نوازش دستای مامان چشمام و باز کردم.وقتی دید چشمام و باز کردم لبخندی زد:_پاشو دخترم صبح شده.
از جام بلند شدم،آبی به دست و صورتم زدم....چند وقت می شد که از هلنا خبری نداشتم.آهی کشیدم و سر سفره صبحانه نشستم.
_عزیز امروز میریم؟
_میریم دخترم اول صبحانتو بخور.
اشتها نداشتم اما بخاطر مامان و عزیز چند لقمه ای خوردم.بابا رفته بود مغازه.
از جام بلند شدم تا برم آماده بشم.بعد از آماده شدن از اتاق بیرون اومدم، مامان و عزیز هم حاضر شده بودند.
صدای زنگ خونه بلند شد.
مامان گفت:_برو در باز کن حتما سامان هست.
کفشام و پام کردم و رفتم سمت در، در و باز کردم.سامان با دیدنم لبخندی زد.
_آماده این؟
_آره.....
عزیز و مامان هم اومدن، سوار ماشین شدیم.
بعد از بیست دقیقه سامان ماشین و کنار بهشت زهرا نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.
نگاهی به درخت های تنومند و بلند اطراف انداختم.با عزیز و مامان هم قدم شدم.
بعد از طی کردن مسافتی عزیز کنار سنگ قبری ایستاد.نگاهم و به نوشته روی قبر دوختم:مریم نستو ..
تاریخ ولادت و تاریخ فوت نوشته بود.
زانوهام شل شدن و کنار سنگ قبر نشستم.
دستم رو به سنگ سرد رسوندم.سردی سنگ لحظه ای مور مورم کرد.آروم روی اسمش دست کشیدم.قطره اشکی از چشمم روی سنگ چکید .آروم لب زدم:+تو مادر منی پس چرا پیشم نبودی؟ چرا بزرگ شدنم رو ندیدی؟
می بینی بعد بیست وپنج سال دخترت اومده سر خاکت؟ نمیدونم اسممو میدونی یا نه؟
بذار خودم بگم اسمم دریاست...چهرم و نمی دونم به کی رفته، شایدم هیچکس.دستی روی شونه ام نشست.
یه دست مردونه و محکم، صدای گرفته سامان بلند شد:_دریا تو خواهرمی و این هم عمه ماست.
با صدای لرزونی گفتم:_تو می دونستی که من خواهرت نبودم، دختر عمه ات بودم؟
_نه ولی الآن هم هیچ فرقی نکرده و تو خواهری خودمی.
صدای گریه عزیز بلند شد.می دونستم که چقدر براش سخته اونم مرگ دختر جوانش
سامان بلندم کرد.نگاهم و به آسمون دوختم.
من هیچ وقت بی مهری و بی محبتی احساس نکردم.هیچ وقت فکر نمی کردم و نخواهم کرد خانواده ام پدر و مادر خودم نباشن.
مامان کمک عزیز کرد تا بلند بشه.و باهم از بهشت زهرا اومدیم بیرون.
تا رسیدن به خونه نگاهم به خیابونایی که از
بچگی توش بزرگ شده ام چشم دوختم.
چند روزی می شد که سر کار نرفته بودم و همه اش خونه بودم.
فکرم مشغول بود،توی خودم بودم که بابا کنارم نشست:_دختر بابا چطوره؟
لبخندی زدم:_خوبم بابا جون،چیزی می خواین بگین؟
بابا دست دست کرد گفت:_فکراتو کردی؟
_راجب چی؟
_این که پیش پدرت بری.
دل گیر چشم از بابا گرفتم گفتم:_شما دیگه دوستم ندارین؟
_این چه حرفیه بابایی، تو عزیز دل بابایی هستی... درسته دخترم هرچند اون بد کرده اما اونم پدرته و فقط به وصیت مادرت گوش کرده.
_من دوست ندارم برم پیششون.
_دخترم اون مریضه، شاید خیلی زیاد زنده نباشه. حق داره ببینتت برای مدتی دخترم.
نگاهی به بابا انداختم:_واقعا مریضه؟
بابا سری تکون داد:_آره دخترم،خودم آزمایشش و دیدم..
_مریضیش چیه بابایی؟
_سرطان عزیز بابا، بزار حداقل دل اونم به دیدن و بودنت خوش باشه. تو که همه زندگی مایی دخترم.
تو فکر رفتم..
_چی شد بابا؟ بهش بگم چند وقتی پیشش میری؟
شونه ای بالا انداختم:_هرچی شما بگین.
بابا پیشونیمو بوسید و رفت تا مثلاً به پدرم زنگ بزنه.قرار شد فردا بیاد دنبالم، تا چند روزی برم خونه اش.توی اتاقم بودم که صدای ایفون اومد.بعد از چند دقیقه صدای عمو و زن عمو از اتاق بیرون اومدم.هلنا با دیدنم اومد سمتم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستوشش
_چه عجب عروس خانم افتخار دادین از این ورا.
هلنا محکم بغلم کرد.
_چته دیونه له کردی منو.
صدای هق هقش بلند شد.
_هلنا من که نمرده ام اینطوری داری گریه می کنی.
_اما دریا...
_ حسودیت شده که من دو تا بابایی دارم تو نداری.
با مشت به بازوم زد و دماغش و کشید بالا.
_ سعید بیا این زنت جمع کن، حالم و بد کرد.
_دریا محبت هم به توی سنگ دل نیومده.
خندیدم و با عمو و زن عمو رو بوسی کردم.
عمو رو به بابا کرد:_دریا چند روز اونجا میره؟
بابا نگاهی بهم انداخت:_برای مدتی میره نخواست بر میگرده.اونم پدرشه و دوستش داره.
سرم و پایین انداختم.بغض داشت خفه ام می کرد.اما خندیدم.
دوباره صدای آیفون بلند شد.
_بابا چه خبره امشب که من خبر ندارم؟
سامان از جاش بلند شد:_خبری نیست عزیزم دور همیم.
هلنا به پهلوم زد:_دریا؟
_تا اومدم جوابش و بدم با صدای عمه اینا از جامون بلند شدیم.
عمه اومد داخل و مستقیم اومد سمتم و محکم بغلم کرد و زد زیر گریه.
همین طور ایستاده بودم.نمی دونستم چیکار کنم.
_بلآخره بهت گفتن. خاله فدات بشه...
حس غریب و ناشناسی به کلمه خاله داشتم.
سیاوش بازوی عمه و گرفت:_مامان ولش...
کن. کسی نمرده که اینطور گریه می کنی.
_یه دور از جونی بگو..
_چشم مامان، دور از جونش، اگه نمیره هم شما با این کاراتون می کشینش.
عمه اشکشو پاک کرد و رفت سمت بابا.
سیاوش رو به روم ایستاد و با خنده گفت:
_الان بهت چی بگم دختر خاله یا دختر عمو؟
دستامو قلاب کردم:_اوووم فک کنم دختر عمو بهتر باشه.
_چطوری دختره؟
_خوبم پسر فرنگی، تو چطوری؟
خندید...
شب همه تا دیر وقت موندن و بعد از یک
خداخافظی پر از سوز رفتن.واقعا نمی دونستم که تقدیر قراره برام چی رقم بزنه.یه حس غریبی داشتم. فردا مثلا پدرم می اومد، تا برای مدتی برم خونه اش.به رفتن که فکر می کنم قلبم می گیره.
مامان کنارم دراز کشید.سرم و توی بغلش پنهونکردم، بغضم شکست و هق زدم.
مامان دستی رو سرمکشید:_دخترکم گریه نکن، جای بدی که قرار نیست بری همین تهرانه.
صداش می لرزید و می دونستم بخاطر من نمی خواد گریه کنه.
_می دونم مامان اما من دوست ندارم برم.
_منم دوست ندارم دخترم، اما مدت کمیه عزیزم.
شب را بغل مامان صبح کردم.حوصله داروخونه رو نداشتم.دست و صورتم شستم و صبحانه با مامان و بابا خوردیم.آماده شدم، چمدون کوچیکم و برداشتم که صدای آیفون بلند شد.
بابا گفت:_فکر کنم آقای بختیاری باشن.
متعجب گفتم:_آقای بختیاری کیه؟
_پدرت دیگه دخترم،فامیلیشه.
سری تکون دادم.همراه مامان و بابا از ساختمون بیرون اومدم
نگاهم به ماشین مشکی افتاد، تمام شیشه هاش دودی بود.مردی در حالی که کت و شلواری به تن داشت در باز کرد و کیارش پیاده شد.نمی تونستم بگم پدرم.
با دیدن ما لبخندی زد.
بابا باهاش احوال پرسی کرد.نگاهی به من انداخت.قدمی به سمتشون برداشتم و سلامی گفتم....
لبخندی زد و گفت:سلام دخترم.
_بفرمایین بالا آقای بختیاری...
_نه مچکرم باید بریم.
بابا سری تکون داد.
مامان گفت:_آقای بختیاری ما هم با شما می آییم.
کیارش سری تکون داد و گفت:_بله حتماً..
بابا گفت:_پس ما با ماشین خودمون می آییم.
همراه مامان سمت ماشین بابا رفتیم،کیارش خان سوار ماشین خودش شد.
صندلی عقب ماشین بابا نشستم.حرکت کردیم.هر چی از منطقه خودمون دور تر می شدیم احساس می کردم چیزی روی قلبم سنگینی می کنه.بغض راه گلومو گرفته بود.
نگاهی به خیابون های بالای شهر انداختم.
هیچ میل و اشتیاقی برای رفتن به خونشون نداشتم.ماشین کنار در بزرگ توی یه کوچه باغی ایستاد.بابام هم پشت ماشینشون و ماشین و پارک کرد.باهم از ماشین پیاده شدیم.نگاهی به خونه انداختم، به نظر قدیمی می اومد شاید بالای سی سال ساخت یا شایدم بیشتر.با صدای کیارش خان دست از دید زدن خونه برداشتم:_بفرمایین داخل.
راننده در حیاط و باز کرد، دستم رو دور بازوی مامان حلقه کردم...با نگاهی کنجکاو پام و توی حیاط گذاشتم.یه حیاط بزرگ پر از درخت، نگاهم به ساختمون قدیمی روبه روم افتاد.شاید زمانی بهش می گفتن عمارت. یه جور وحشت به دلم افتاد.خیلی بزرگ بود و همه جا توی سکوت فرو رفته بود.هیچ وقت به ساکتی عادت نداشتم.با راهنمایی کیارش خان از جاده ای سنگ فرش به سمت ساختمون رفتیم.راننده در چوبی خونه رو باز کرد.وارد سالن شدیم.خونه انگار خاک مرده ریخته باشن.سر تا سر پنجره ها رو پرده کشیده بودن.روی مبل ها ملاحفه پهن بود.
دیوارها همه عکس های قدیمی زده بودن و گرامافون قدیمی گوشه ی سالن بود.پله های مارپیچی طبقه ی پایین به طبقه بالا وصل می کرد.زنی میانسالی از آشپزخونه بیرون اومد گفت:_سلام آقا..
کیارش خان نگاهی به زن انداخت:_سلام آتیه خانم، این دخترم دریا هست.
زن نزدیکمون شد و نگاهی به سر تا پام انداخت:سلام دخترم، به خونه خودت خوش اومدی، بلآخره آقا نیمه گمشده تون و پیدا کردید.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من فاطمه ام همون مامانِ شیطون !🥰
۱۹ سالگی عروس یک آقای ۳۰ساله شدم همه میگفتن این دختر بااینهمه #بازیگوشی نمیتونه همسرِ یه مرد ۳۰ساله ی پخته بشه .
با #روزمرگی هام اینجام تا بهتون ثابت کنم همون دخترِ کم سن و عاشق چجور تونسته با همسرِ پخته و صبورش یه زندگیِ پر عشق رو بسازه و وابستش کنه🥺😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2562392743Cd9b7acfb62
توی جشن نهمین سالگرد ازدواجشون دقیقا همون ماه بچه ی سومشون میخواد به دنیا بیاد
داستان های واقعی📚
من فاطمه ام همون مامانِ شیطون !🥰 ۱۹ سالگی عروس یک آقای ۳۰ساله شدم همه میگفتن این دختر بااینهمه #ب
معرفی امروز راجب مامان فاطمهست..
یه مامان پرانرژیُ فعال که هم خونهدارِ
و هم کلی اموزشهای رایگان تو کانالش داره که کمک میکنه بهت به درامد برسی ... 😍💸
یکی از اموزش های رایگانش که من خیلی خوشم اومد ، شمع سازیش بودددد 🥺🙊
یه سر به کانالش بزنین و از روزمرگیا و اموزشاش استفاده کنین 🙆🏻♀✨
https://eitaa.com/joinchat/2562392743Cd9b7acfb62
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستوهفت
فقط لبخندی زدم.
کیارش خان همه رو دعوت به نشستن کرد.
آتیه رفت سمت آشپزخانه..
_خوب دخترم از خونه خوشت اومده؟
نگاه کلی دوباره انداختم:_خونتون اصلا مثل خونه ی یک آدم زنده نیست.
_لبخندی زد که حس کردم درد داره ، گفت:_زن و بچه که نباشه زندگی میشه این.
با سر به خونه اشاره کرد.
دلم براش سوخت، حق داره بیچاره.
تصمیم گرفتم مدتی که اینجا هستم بهش خوش بگذره.آتیه چای با شیرینی آورد.
مامان و بابا بعد از خوردن چای از جاشون بلند شدن.
بابا گفت:_خوب آقای بختیاری ما از حضورتون مرخص میشیم، مواظب دختر گل ما هم باشید.
کیارش خان خندید. گفت:چشم، چشم.
مامان بوسیدم و بابا بغلم کرد.بعد از خداحافظی رفتن.
بعد از رفتن بابا و مامان احساس معذب بودن کردم.همین طور ایستاده بودم که کیارش خان گفت:_دوست داری اتاقت و ببینی؟
چمدونم برداشتم:_بله دوست دارم.
+راحت باش دخترم، درسته پدری نکردم اما من پدرتم.
سرمو پایین انداختم حرفی برای زدن نداشتم.
با هم به طبقه بالا رفتیم.اتاقی را نشونم داد.
_اینم اتاقت.
رفتم سمت اتاق، درشو باز کردم.
اتاق قشنگی بود، چرخیدم و دیدم دستشو به دیوار گرفته، هول شدم.
چمدون گذاشتم زمین، رفتم سمتش:_حالتون خوبه؟
سرش بلند کرد، روی پیشونیش عرق سردی نشسته بود.چشم هاش باز و بسته کرد به نشانه ی خوبم.
_اتاقتون کجاست؟ کمکتون کنم.
_با نفس بریده ای گفت:_پایین..
نمی تونستم تنها کمکش کنم داد زدم:_آتیه خانم...
_یواش دختر جوون
نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم:_باید عادت کنید من دختر آرومی نیستم..
لبخندی زد و سری تکون داد.آتیه خانم سریع بالا اومد:_چیزی شده؟
نگاهش که به کیارش خان افتاد گفت:_آقا حالتون خوبه؟
راننده روصدا کرد.راننده کیارش خان رو تا اتاقش برد.کیارش خان روی تخت دراز کشید خواستم از اتاق بیرون بیام که نگاهم به نقاشی بزرگی روی دیوار افتاد.لحظه ای مات نقاشی شدم.دختری کنار جویباری داشت لباس می شست.اما انگار لحظه ای سرش و بلند کرده باشه.رنگ سبز آبی چشم هاش لحظه ای من و یاد چشم های یه نفر انداخت.
اما کی رو نمی دونستم.انگار این رنگ چشم ها رو جایی دیده بودم....دلم می خواست بپرسم این زن کیه اما می دونستم الان وقتش نیست.آروم از اتاق خارج شدم. با دیدن خونه دوباره غم تو دلم نشست.
نمی تونستم با این وضعیت کنار بیام و راحت زندگی کنم حس افسردگی بهم دست می داد.
رفتم سمت آشپزخونه.آتیه مشغول درست کردن ناهار بود.با دیدنم لبخندی زد:_چیزی می خوای دخترم؟
روی میز ناهار خوری نشستم:_آتیه خانم می تونم دکور خونه رو کمی تغییر بدم؟
_بده مدلش دخترم؟
سری تکون دادم:نه... نه، اما یه جوریه، انگار هیچ کسی تو این خونه نیست ،دلگیره، ببینم
آتیه جوونم شما چند ساله که اینجایی؟
_خوب من از زمان که آقا اومدن تهران ،اینجا هستم نزدیک به بیست و خورده ایی سال میشه.
_مگه آقا قبلا کجا زندگی می کرد؟
خندید:_آقا چیه دختر جان، تو باید بگی پدرم، میدونم سخته اما کم کم باید عادت کنی،حتما می دونی که پدرت مریضه؟
_بله میدونم. گفتین قبلا کجا بودن؟
_آقا ،پسر یکی از خان های بزرگ بودن و بعد از مرگ پدرشدن شدن خان اون منطقه.اما منم نمیدونم که چه اتفاقی افتاد که همه چیو سپرد به برادرشون و تنها راهی تهران شدن.
-شما مادر من و دیدین ؟
+نه دخترم من وقتی تو این خونه اومدم اقا تنها زندگی میکردن ..
از روی میز بلند شدم:_ممنون آتیه جون. فقط یه چیزی میتونید برام یه کمک پیدا کنید تا دستی به سر گوش این خونه بکشم، برای روحیه پدرم خوبه.
_چشم دخترم، برای بعد از ظهر خوبه؟ آقا هم خونه نیستن تا آخر شب.
_عالیه و از آشپزخانه بیرون اومدم.
چرخی توی خونه زدم.اگه بابا سی سال پیش اومد تهران ،پس چطور با مادرم آشنا شد، در حالیکه من بیست و پنج سالمه...
چطور اتیه مامان من و ندیده ...
سری تکون دادم و لباسم و توی کمد چیدم...
اتیه برای ناهار صدام زد و رفتم پایین ...
پدر پشت میز ناهار خوری نشسته بود ،با دیدنم لبخندی زد گفت : خسته شدی دخترم ؟؟
_ نه کمی بیش از حد خونتون سوت و کوره...
لبخند غمگینی زد گفت: عشق توی این خونه نیست دخترم ..
_ همیشه ام عشق خوب نیست ...
نگاهش و به رو به روش دوخت گفت اما قشنگه ...
_ قشنگ و درد اور..
+ ببخش دخترم غذاتو بخور ..
کمی از غذامو خوردم ،پدر بعد از غذا رفت اتاقش میزو به کمک اتیه جمع کردم و رفتم بالا اتاقم...
دوباره بغض نشست توی گلوم، رفتم سمت پنجره ، از این بالا حیاط کاملا تو دید بود.
دلم گرفت.هیچ کس نمی دونست زندگیم خراب شده..از ترسم حتی دنبال اون آدم و نگرفتم ،فقط برای آبروی پدر و مادرم.میدونم اعتماد کردن به ادمی که فقط یک ماه می شناسی حماقت محضه.اما گاهی آدم اشتباهاتی مرتکب میشه که هیچ جای جبرانی نداره.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستوهشت
اگر به خاطر دوری از هلنا و سعید به نگین نزدیک نمی شدم. برای عوض شدن حال و هوام به اون تولد مزخرف نمی رفتم اینطور نمی شد.
با پشت دست صورت خیس از اشکم را پاک کردم.با بغض نالیدم:خدایا! تو از ته دلم آگاهی، تو میدونی دارم از درد داغون میشم، اما چیکار کنم راه برگشتی ندارم.
همه چی دست به دست هم دادن تا من و زندگیم رو نابود کنن.
حالا هم پدر جدید و زندگی جدید.
با صدای در دوباره دستی به صورتم کشیدم:_بفرمایین.
صدای آتیه از پشت در بلند شد:_بیا دخترم کارگرا اومدن.
_الان میام آتیه جون.
وارد سرویس بهداشتی اتاقم شدم ،آبی به دست و صورتم زدم.چشم هام قرمز بود، آب پاشیدم روی صورتم.از اتاق بیرون اومدم از پله ها پایین رفتم..سه تا زن کنار آتیه خانوم ایستاده بودن. آتیه با دیدنم لبخندی زد:_این خانم ها اومدن حالا ببینم چیکار میکنی دخترم.
غمام و کنار گذاشتم لبخندی زدم.:_تا شما یک کیک خوشمزه درست کنید، ما هم کارامون و انجام دادیم...
آتیه خانم چشماش برقی از خوشحالی زد و با لبخند رفت سمت آشپزخونه.
_خوب خانم ها شروع کنیم؟
_بله خانوم.
رفتم سمت مبل ها و تمام ملاحفه های روی مبل رو برداشتم.هر کدوم یه کاری رو شروع کردیم.پرده ها رو زدم کنار.پنجره ها رو تمیز کردیم.مبل ها رو جا به جا کردیم.
هوا تاریک شده بود لوستر وسط سالن و روشن کردیم.همه جا از تمیزی برق می زد.
خسته روی یکی از مبل ها ولو شدم.
آتیه خانوم با سینی چای و کیک خونگی از آشپزخونه بیرون اومد.
لبخندی زدم:_خانم ها بنشینید خسته شدید.
این پا اون پا کردن.فهمیدم دو دل هستن:_خواهش می کنم بنشینید ،حالا که دور هم هستیم کیک و چایی که آتیه جون زحمتشو کشیدن بخوریم.
بلآخره نشستن و همه دور هم کیک و چایی خوردیم.آتیه پولاشون و داد و اونا هم بعد از خداحافظی رفتن.
از جام بلند شدم:_آتیه جون من میرم دوش بگیرم.
_برو دخترم کم کم آقا هم پیداشون میشه.
من نمی دونم چرا بااین حال مریضشون هر روز به دیدن تمیسار میرن.
_بدون اینه چیزی از حرف آتیه بفهمم رفتم سمت اتاقم.
بعد حموم،رو به رو آینه نشستم و شروع کردم به خشک کردن موهام،وقتی موهام خوب خشک شد، تونیک و شلوار برمودای سفیدی پوشیدم.نگاهی به ساعت انداختم از جام بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون بیام هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود یهو در اتاق باز شد.میخکوب سر جام موندم و به مردی که اونم بهت زده بهم نگاه می کرد نگاهی انداختم.هم زمان گفتیم تو
دست به سینه شد:_تو این جا چیکار می کنی؟
متقابلا منم دست به سینه شدم:_خودت اینجا اونم تو اتاق من چیکار می کنی؟
تکیه شو به در اتاق زد:_اینجا خونه ی عموی منه.
با دست به اتاق اشاره کردم:_اینجا هم اتاق منه، چرا بدون در زدن وارد اتاق یه دختر شدی؟
_اوه نکنه اون دختر گمشده ی عموی من تویی؟
از اتاقم برو بیرون...
_آخه من نمیدونم تویی که هر روز می بینمت، چه کاریه این همه پله بالا اومدم برای دیدنت.
_علاقه ای به دیدنتون ندارم آقای شایسته.
خندید:_نه دیگه نشد، از حالا پسر عمو دختر عمو هستیم و تو باید من و غیاث صدا کنی،منم بهت دریا میگم...
_کی گفته حق داری که من و به اسم کوچیک صدا کنی هان؟
_خودم این حق به خودم دادم چون دختر عمومی. اما یادت باشه از مقام فامیلیت خانم سرکار سو استفاده نکنی.فهمیدی؟
برو بابا ،چه خودتم تحویل میگیری...
دو تا انگشتشو کنار سرش زد و گفت : از ما گفتن بود دخترعموی جدیدو از اتاق بیرون رفت...
خدایا همینو کم داشتم، دنیا چرخید و چرخید و این بیاد پسرعموی جدید من بشه
از اتاق بیرون اومدم ،نگاهی به خونه ی بزرگی که قرار بود توش زندگی کنم انداختم..
هیچ ذوقی از موندن توی این خونه نداشتم،
همون خونه ای کوچیک اما پر از محبت خودمونو به صدتا این مدل خونه عوض نمیکنم ..از پله ها پایین اومدم پدر روی مبل نشسته بود و مردی پشت به من روی مبل رو به روی پدر بود،غیاث هم داشت چیزی رو تعریف میکرد و می خندید...رفتم نزدیک ،پدر با دیدنم لبخندی زد از جاش بلند شد رفتم سمتش،اینم دختر گلم دریا.
لبخندی زدم و سمت مرد چرخیدم اما لحظه ای با دیدنش رعشی افتاد بهم.لا به لای چین و چروک صورتش ،یه طرف صورتش انگار استخوان گونه اش شکسته باشه و تو رفته بود و پوست صورتش افتاده بود و جلوه ای بدی داشت..نگاه خیره ای بهم انداخت ..
پدر گفت دخترم اینم دوست صمیمی من و عمو اشکانت هست.
سری تکون دادم و به ناچار لبخندی زدم:_ سلام عمو ..
+ خوش اومدی به خونه ی خودت دخترم. با پسرم غیاث آشنا شدی؟
نگاهی به غیاث انداختم بله با ایشون از قبل اشنا بودم...
عمو گفت نکنه از قبل با هم دوست بودین؟
هول شدم:_ نه نه ایشون دکتر داروخونه ای که من کار میکنم هستن ..
عمو سری تکون داد که غیاث گفت:بابا به من میخوره اینکارا؟
پوزخندی زدم عمو گفت : کم نه پسرم و خندید ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️#خدایا🙏
🌸🍂همه بندگان تو هستیم
♥️کلید همه بستهها دست توست
🌸🍂دوای همه خستهها دست توست
♥️به احسان ولطف وکرمت خود
🌸🍂گره مشکلات همه را بازکن
♥️شب خوبی را برای
🌸🍂شماخوبان آرزومندم
♥️شبتون بخیر و زیبا 💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستین مردا عاشق خانمای #شاد و #پرانرژی و #مثبت اندیش هستند⁉️😍
اینجا حال خوبتو پیدا کن و باهاش #دلبری کن♥️👇
https://eitaa.com/joinchat/2569405237Cb62073cc8d
داستان های واقعی📚
میدونستین مردا عاشق خانمای #شاد و #پرانرژی و #مثبت اندیش هستند⁉️😍 اینجا حال خوبتو پیدا کن و باهاش #
❌اگر تو روابطتت با همسرت و اطرافیانت همش به بن بست میخوری😔
❌یعنی اصولشو بلد نیستی 😞
✅بیا اینجا بهت یادم بدم😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2569405237Cb62073cc8d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍مهربون باش
❄️و مثل برفی که موقع
🤍باریدن همه جا رو زیبا میکنه
❄️دنیای اطرافت رو
🤍پر از حس های خوب کن
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستونه
خوبه باباشم فهمیده چه پسری داره...
کنار بابا نشستم ... غیاث داشت با گوشیش ور میرفت، مثل کسی که داره تند تند پیام میده.حوصله م سررفته بود ،از جام بلند شدم: میرم اشپزخونه پیش اتیه جون..
_ راستی دخترم ..
سوالی به پدر نگاه کردم گفتم : بله؟
+ خونه خیلی قشنگ شده..
خندیدم ،خداروشکر فهمیدید، داشتم ناامید
میشدم که نفهمیدید خونه رو تغییر دادم..
+ نه دخترم همون اول که وارد خونه شدیم
اشکان گفت : خونه ات چقدر تغییر کرده، ممنونم ازت.
_ خواهش میکنم کاری نکردم و به سمت اشپزخونه رفتم، لحظه اخر صدای عمورو شنیدم که گفت:چرا اصلا شبیه مادرش نیست؟؟
دیگه نایستادم ،وارد اشپزخونه شدم:_ سلام اتیه جون ..
+ سلام دخترم..
_ کمک نمیخواین؟
+ دستت درد نکنه مادر خسته میشی..
+ واه اتیه جون مگه کوه میکنم ،خونه خودمون گاهی به مامان تو کارا کمک میکنم..
-معلومه خیلی دوستشون داری..
اهی کشیدم :_ خیلی اتیه جون عاشقشونم ..
یهو صدایی گفت عاشق کی؟
نگاهی به غیاث که وارد اشپزخونه شد انداختم:_ اخبار تموم شد..
یکی از ابروهاشو بالا انداخت یعنی نمیگی؟
_ نه..
+ باشه و رفت سمت اتیه جون گفت : این شام چیشد مردم از گرسنگی ..
_ الان اماده میشه مادر..
غیاث اومد سمتم و در گوشم گفت:_پدرت ماجرا رو میدونه؟
ترسیده نگاهش کردم..
لبخندی زد:_نترس من چیزی به کسی نمی گم.ازم فاصله گرفت.
عصبی شروع کردم گوشه لبمو جوییدن.با کمک آتیه جون میز شام و چیدم.
آتیه جون بعد از اتمام کارش رفت خونه خودش که یک ساختمان کوچک گوشه ی باغ بود.نمی دونستم چطور صداشون کنم و در نهایت دلمو به دریا زدم:_پدر شام آماده است.
لبخندی زد و از جاش بلند شد:_پاشو اشکان اینمیز دخترم چیده.
لبخندی زدم و برای خوشحالیش صندلی رو کمی عقب کشیدم تا بنشینه.
کنار پدر نشستم عمو و غیاث رو به روی ما.
برای پدر غذا کشیدم و کمی هم برای خودم.
سرم و بلند کردم که نگاه خیره عمو رو احساس کردم.نمی دونم چرا نگاهش رعشه به تنم انداخت.از نگاه به چهر ه اش می ترسیدم.
لحظه ای نگاه عمیقش و به چشم هام دوخت، بعد مشغول غذا خوردن شد.اشتهام دیگه کور شد. دست از غذا خوردن کشیدم ..
_چرا نمی خوری؟ نکنه رژیم گرفتی؟
به صندلی تکیه دادم:_من نیازی به رژیم ندارم.
با صدای زنگ گوشیم یه ببخشید گفتم و بلند شدم.نگاهی به گوشیم انداختم، شماره سیاوش بود.دکمه اتصال زدم و صدای شاد و سرحال سیاوش پیچید تو گوشم:_سلام دختر عمو، دختر خاله چطوری؟
لبخندی زدم:_سلام آقا سیاوش،حالا کدومشم دختر عمو یا دختر خاله ؟؟
_والا خودمم نمیدونم ..راستی از عمو شنیده ام رفتی خونه ی بابای جدیدت.
_آره امروز اومدم.
_خوبه آدرس بده بیام دیدنت.
_دیدن من؟!
_نه پس دیدن خونتون..تا اومدم چیزی بگم قطع کرد.
با خنده گوشی و گذاشتم روی میز ،سرم و بلند کردمنگاهم به غیاث افتاد:_ جدیدا میبینم فال گوش هم وایمیسی..
شونه ای بالا انداخت:_دوست پسرت بود؟
_نخیر همه مثل شما نیستن.
_واه مگه تو میدونی من چطوری هستم؟!
_والا از قدیم گفتن آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است.
از کنارش رد شدم.دعا دعا می کردم که هر چه زودتر عمو و غیاث برن.نگاهاشون باعث آزارم می شد.بالآخره از جاشون بلند شدن.
غیاث گفت:_فردا بیام دنبالت که باهم بریم؟
_نه ممنون نیازی نیست خودم میرم.
_راهی نیست خونه هامون که نزدیکه
پدر گفت:بزار بیاد دخترم اذیت میشی.
دیگه چیزی نتونستم بگم و سری تکون دادم.
عمو و غیاث بعد از خداحافظی رفتن.دلم می خواست کمی راجب مامان از بابا بپرسم.
دو دل بودم که بپرسم یا نه.بابا نگاهی بهم انداخت :_شبت بخیر دختر عزیزم ..
_شبت بخیر...
بابا رفت سمت اتاقش.گوشیم و برداشتم و شماره بابا گرفتم.بعد از چند تا بوق صدای گرم بابا پیچید تو گوشم:_سلام بابا ....
_سلام بابا جون خوبی؟
_خوبم..
_دخترم تو چطوری؟اونجا چطوره؟
روی تخت نشستم :_خوبم بابا، اینجا هم خوبه مثل خونه ی خودمون که نیست..
_عیب نداره باباجون برای مدت کمی هست.
_مامان کجاست؟ خوبه؟
_مادرتم بد نیست..
_میشه گوشی و بدی بهش؟؟؟
_آره بابا جان از من خداحافظ.
بعد از خداحافظی از بابا صدای مهربون مامان پیچید تو گوشم. بغضی نشست توی گلوم...
_سلام دختر خوشگل مامان.
_سلام مامان گلی خودم چطوره؟
یهو صدای گریه مامان بلند شد.
_مامان گریه می کنی؟
_خونه بدون تو خیلی سوت و کوره.
با بغض نالیدم:_اونور دنیا که نرفتم زود میام.
_می دونم دخترم، تا حالا ازم دور نبودی برام سخته.
_برای منم سخته مامان دوری از شماها.
_گریه نکن دختر نازم....
دستی به چشم هام کشیدم:_فردا یه سر میام اونور ..
_باشه دخترم بخواب تا برای فردا که سر کار میری خواب نمونی.
_چشم مامان جون میبوسمت خداحافظ.
روی تخت ولو شدم و چشم هام رو به سقف دوختم،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سی
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی بالشت افتاد.دلم برای با هلنا بودن تنگ شد.چه بی غم بودم اما حالا هلنا به عشقش رسیده و خوشبخته اما من همه ی زندگیم و از دست دادم.به پهلو شدم و خوابیدم..
صبح با صدای آلارام گوشیم بیدار شدم.
خواب آلود قطعش کردم و به پهلو دوباره خوابیدم.نمی دونم چقدر گذشته بود که با با صدای آتیه خانم بیدار شدم:دخترم بلند شو ،آقا غیاث اومدند دنبالت....
وارد سرویس بهداشتی شدم ..آبی به دست و صورتم زدم و لباسام و پوشیدم.از اتاق بیرون اومدم.رفتم پایین. یهو دلم برای خونه ی خودمون تنگ شد.مامان هر روز به زور لقمه دهنم می داد اما حالا...وارد آشپزخونه شدم.
آتیه جون داشت چایی دم می کرد.
با دیدنم لبخندی زد:_صبح بخیر دخترم. بیا صبحونه ات بخور یعد برو.
_صبح شما هم بخیر آتیه جون. ممنون میل ندارم.
_واه یعنی چی مادر که میل نداری؟
لقمه ای دستم داد:_بگیر بخور میلتم میاد.
گونه اش رو بوسیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.دلم برای عزیزم تنگ شد باید می گفتم خونه بابا بیاد ببینمش ...نگاهی به اطراف انداختم.اما خبری از این پسره نبود.
از ساختمون بیرون اومدم.هوای تازه خورد به صورتم نفس عمیقی کشیدم
یکی از پشت سرم گفت:_چه عجب.
چرخیدم و غیاث و پشت سرم دیدم:_خوب می رفتی، مگه من گفتم که بیای دنبالم؟
_خوبی هم بهت نیومده..از کنارم رد شد و رفت.
پشت سرش راه افتادم و باهم از خونه بیرون اومدیم.سوار ماشین شد.همین طور ایستاده بودم که بوقی زد.سرش و از پنجره بیرن اورد:_بیا دیگه برای سوار شدن هم زیر لفظی میخوای؟؟
رفتم سمت ماشین، در جلو رو باز کردم و نشستم.بوی ادکلن تلخش پیچید توی مشامم،ماشین روشن کرد و از کوچه بیرون اومد.نگاهم و به خیابون دوختم.
تا داروخونه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشین پارککرد تند پیاده شدم و رفتم سمت داروخونه.بعد از چند دقیقه غیاث هم اومد و رفت سمت اتاقش تا ظهر دیگه ندیدمش.همین که کارم تموم شد سریع وسایلم و جمع کردم و با تاکسی خودم و به خونمون رسوندم.همین که نگاهم به آپارتمانمون افتاد با ذوق سمتش دویدم.
آیفون و زدم بعد از چند دقیقه صدای مامان اومد.با نیش باز به آیفون خیره شدم که صدای خنده مامان پیچید:_بچه برو کنار با اون قیافت...
_واه مامان دخترت اومده ها.
در با صدای تیکی باز شد.سریع به سمت آسانسور رفتم و طبقه خودمون و زدم.
همین که از آسانسور بیرون اومدم دستم و روی زنگ گذاشتم که در باز شد و قامت مامان جلوی در نمایان شد.سریع پریدم بغلش و بوسه بارونش کردم:_وای چقد دلم برات تنگ شده بود مامان جوونم.
مامان محکم بغلم کرد:_دل منم دخترم. خونه بدون تو صفای نداره عزیزه دلم ..
وارد خونه شدیم.
_بابا کجاست؟
_سرکار...
با دیدن عزیز جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم بغلش:_سلام عزیزکم، شوهر نکردی؟
عزیز با خنده زد به بازوم
_هعی عزیز میدونم کم بوده شوهره ،غصه نخور برات پیدا می کنم.
عزیز خندید گفت:_از دست تو ،از ما گذشته وقت شوهر کردن شماست الان.
مامان با خنده گفت:_دریا عزیزتو اذیت نکن.
دستم و به نشانه تسلیم بالا آوردم گفتم:_چشم...چشم..کنار عزیز نشستم .
_خونه جدید چطوره؟
_بد عزیز، دلگیره آدم هاش دلگیرن...
_چرا دخترم؟
_خوب تو خونه به اون بزرگی پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه به آدمیزاد ،یه پدر هست با آتیه جوون و شوهرش..
مامان با غصه گفت:_آخه مرد بیچاره دیگه فرزندی نداره؟
شونه ای بالا انداختم :_من که ندیدم.
_عیب نداره دخترم، مدتی کنارش باش بلکه
وحیه اش خو ب بشه...
_چشم..
ناهار تو خنده و شوخی با عزیز و مامان خوردیم.عزیز طبق معمول کنار سفره دراز کشید.صدای آیفون بلند شد.نگاهی به مامان انداختم:_منتظر کسی بودین؟
_نه دخترم، برو ببین کیه..
رفتم سمت آیفون و با دیدن چهره سیاوش خندیدم:_مامان این اینجا چیکار می کنه؟_کی؟
_سیاوش..
_درو بزن باز بشه بیاد تو.
دکمه زدم و در آپارتمان باز گذاشتم.
دم در منتظر ایستادم تا سیاوش بیاد.همین که آسانسور ایستاد.سیاوش از آسانسور پرید بیرون.با دیدنم نیشش باز شد گفت:_به به ببین کی اینجاست.
_سلام ....
_چطوری؟
_خوبم از این ورا..
_نمیذاری بیام تو؟
رفتم کنار و سیاوش وارد خونه شد گفت:_اومدم دنبال عزیز ببرمش خونه مامان اینا.
_سعید و هلنا هم اونجان..
با اوردن اسم سعید و هلنا لبخند تلخی زدم.
_ راستی سعید و هلنا چطورن؟
نگاه دقیقی بهمانداخت:_اووم خوبن و دارن زندگی میکنن ..
با صدای مامان به سمت سالن رفتیم:_دریا چرا به سیاوش تعارف نمی کنی که بیاد داخل؟
سیاوش رفت سمت عزیز و کنارش نشست.
رفتم آشپزخونه و سینی چایی آماده کردم.
اومدم کنار مامان نشستم...
سیاوش گفت:_عزیز بریم؟
به ساعت نگاه کردم:_وای مامان منم برم که دیرم شده.
_می خوای تو رو هم سر راهمون برسونیم؟؟
منم از خدا خواسته گفتم:_خیلی هم خوبه. من میرم آماده بشم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾