💖شبی بـی نـظیـر
💖آرامـشـی عـمـیـق
💖خدایی همیشه همراه
💖لــبــخنــدی از سـر
💖خوشبختی و شادی
💖تقدیم لحظههاتون
✨شب زیبـاتون بخیر✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخار روی چای می گوید فرصت اندک است
زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید
صبحت بخیر دوست عزیزم 🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوپنج
چند وقتی پیش شما کار می کردن اما یه آدم از خدا بی خبر انقدر توی مغزشون خوند که بار و بندیل بستن و برای کار به یکی از این کشورهای عربی رفتن خدا شاهده سه ماهه ازشون هیچ خبری ندارم،جگرم برای پسرم خونه جون بچه هات اگه خبری داری بهم بگو تا از این نگرانی در بیام......
آقای حمزه که از تعریف های مامان از قضیه پی برده بود گفت شما مادر مرتضی هستی؟مامان با بغض گفت آره آره مادرشم، توروخدا اگه خبری ازش داری بهم بگو سه ماهه که شب و روز ندارم خواب خوراک ندارم نمیدونم بچم کجاست جاش خوبه یا نه ؟آقای حمزه با دلسوزی نگاهی به مامان کرد و گفت به خدا قسم من هیچ خبری ازشون ندارم از همون روزی که سراغم اومدن و خداحافظی کردن ندیدمشون کسی هم خبری ازشون بهم نداده،دروغ که ندارم خواهرم.....مامان که اشکش این روزها دم مشکش بود زود زیر گریه زد و گفت خدا خیرت بده حداقل کمکمون کن آدرس اون آدم از خدا بی خبر رو که این پیشنهاد رو بهشون داده بود پیدا کنم شاید اون ازشون خبر داشته باشه یا بتونه خبری برام پیدا کنه اینجوری که من دیوونه میشم ......آقای حمزه فکری کرد و گفت فکر کنم منظور شما همون مردیه که با ماشین گرونقیمت اینجا می آمد و شوهرتون میگفت که قبلاً با هم کار می کردند اگه منظورت همون مرده میتونم از بچه ها آدرسش رو برات پیدا کنم چون چند باری در خونش وسیله برده بودن،مامان زود گفت آره آره همونه، شوهر من که توی این شهر بی در و پیکر کس دیگه ای رو نمیشناخت اما خودش گفته بود که اینجا میاد برای خرید و یه ماشین مدل بالا هم داره آقای حمزه یکی از کارگر هاشو صدا کرد و پسر جوون هم سریع خودش رو به مارسوند،اقای حمزه ازش خواست مارو در خونه ی دوست آقا ببره،مقداری پول هم توی دستش گذاشت و گفت خانم ها رو با ماشین ببر که خسته نشن.......
کارگر بقالی سریع از مغازه بیرون رفت و ما هم به دنبالش بیرون رفتیم،سر خیابون سوار ماشین شدیم و به طرف آدرسی که آقای حمزه داده بود حرکت کردیم…..انقد دعا کرده بودم که حد و حساب نداشت،نگاه مظلوم مرتضی یک لحظه از جلوی چشم هام کنار نمیرفت،برای آقا هم ناراحت بودم اما نه به اندازه ی مرتضی……بلاخره ماشین جلوی خونه ی بزرگ و شیکی نگه داشت و کارگر بقالی با اشاره ی دستش گفت که همینجاست،در بزنید درو براتون باز میکنن،مامان بدون هیچ حرفی به سمت خونه پرواز کرد ومنم هرجوری که بود تشکر کردم و پیاده شدم…..مامان بی وقفه در میزد و کمی طول کشید تا زن جوونی در رو بازکرد و با دیدن ما اخمی کرد و گفت خانم مگه سر آوردی؟چته انقد در میزنی؟مامان ناراحت گفت خانم به آقاتون میگید بیاد دم در؟…….زن نگاهی به سر تا پای مامان کرد و با کنجکاوی گفت شما چکار با شوهر من داری؟….مامان بخاطر پوست سفید و چشم های آبیش انقد زیبا بود که زن با دیدنش احساس خطر کرده بود،مامان گفت شوهر شما دوست شوهر منه،چند وقتی با هم کارگری میکردن،الان چند ماهی هست شوهرم و پسر جوونم بخاطر کار به پیشنهاد شما رفتن یه کشور اما ازشون خبر ندارم،زن که مشخص بود دلش واسه مامان سوخته از جلوی در کنار رفت و تعارفمون کرد داخل بریم،مامان در حالیکه با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک میکرد داخل رفت و روی سکوی حیاط نشست،به گفته ی زن شوهرش بیرون رفته بود و معلوم نبود کی میاد،هرچقدر اصرار کرد داخل خونه بریم و توی هوای سرد نشینیم مامان قبول نکرد و گفت همینجا میشینم تا شوهرت بیاد،زن سریع توی خونه رفت و با دو لیوان شیر داغ برگشت،نگاهی به خونه ی بزرگ و سر سبزشون کردم و آرزو کردم ای کاش آقا هیچوقت با این مرد آشنا نشده بود……..زن با حوصله کنار مامان نشست و به درد و دل هاش گوش داد،موقع نهار هرجوری بود مارو توی خونه برد و از همون غذایی که درست کرده بود برامون کشید،انقد زندگی آروم و خوبی داشتن که کاری جز حسرت خوردن نداشتم،انواع اسباب بازی ها توی خونشون بود و بچه هاش با آرامش در حال بازی بودن…….بعداز ظهر بود که در خونه باز شد و مرد تقریبا جوونی وارد حیاط شد،مامان سریع دمپاییاشو پوشید و بدون اینکه سلام کنه شروع کرد به تعریف کردن قضیه،مرد با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت یعنی توی این سه ماه هیچ خبری ازشون نرسیده؟مامان به گریه گفت اگه رسیده بود که من الان اینجا نبودم……..دوست آقا که اسمش امجد بود دستی توی صورتش کشید و گفت چطور تا الان از خودشون خبر نرسوندن،من هر هفته واسه خانومم نامه میفرستادم،اونجایی که من بهشون آدرس دادم برن خودشون واسه کسایی که سواد ندارن نامه مینویسن و میفرستن……مامان که اینو شنید همونجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به زدن خودش،توی سرش میزد و میگفت من میدونم بچم یه بلایی سرش اومده وگرنه میدونست من دلواپس میشم،بهش گفته بودم من تو بی خبری میمیرم منو بی خبر نذاره……
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوشش
امجد که حال و روز مامان رو دید با ناراحتی کنار مامان زانو زد و گفت اصلا نگران نباش خانم،من اونجا کلی دوست و آشنا دارم،فقط دو سه روز بهم وقت بده قول میدم واست خبر بگیرم،آقای امجد و خانمش انقد با مامان حرف زدن و دلداریش دادن که کمی آروم شد اما فایده ای نداشت همینکه پامونو توی خونه گذاشتیم دوباره شروع کرد و انقدر بی تابی کرد که چندتا از همسایه ها اومدن تا آرومش کنن…..قرار شده بود آقای امجد پیگیری کنه و خودش بیاد بهمون از حال و روز آقا و مرتضی خبر بده،دوسه روز گذشت و هنوز خبری نبود،با خودم گفتم فردا میشه چهار روز اگه تا فردا هم خبری از آقای امجد نشد دوباره میریم خونشون و به پاش میفتم یه کاری کنه……آخر زمستون بود و همه درگیر کارای شب عیدشون بودن،یادم اومد که مرتضی واسه اینکه مامانو راضی به رفتنش کنه بهش میگفت مامان قبل از شب عید واست پول میفرستم تا برای اولین بار بری بازار و هر لباسی که دوست داشتی رو برای خودت بخری،حالا شب عید بود و ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم لباس و این جور چیزها بود…..تازه هوا تاریک شده بود و همه زیر کرسی کز کرده بودیم،مامان طبق معمول سردرد داشت و سرش رو با دستمال بسته بود،بچه ها با هم حرف میزدن و توی سر و کول هم میزدن،برای شام تخم مرغ ابپز درست کرده بودم و منتظر بودم آماده شه،مامان ازم خواست لیوانی آب براش ببرم و همینکه بلند شدم صدای در بلند شد،با خودم گفتم حتما یکی از همسایه هاست و اومده به مامان سر بزنه اما با باز شدن در و دیدن آقای امجد پشت در دست و پام سر شد………مامان که منو دید گفت کیه گل مرجان چرا خشکت زده؟تا خواستم چیزی بگم آقای امجد سلام کرد و مامان با شنیدن صداش از جا پرید،آروم جواب سلامشو دادمو گفتم بفرمایید داخل،مامان زود جلوی در اومد و گفت آقای امجد توروخدا فقط بهم بگو سالمن تا همینجا دستتو ببوسم……
آقای امجد بدون هیچ حرفی به مامان نگاه کرد،غم عجیبی توی چشم هاش بود،انقد حالم بد بود که حس میکردم نمیتونم سر پا بمونم،من از نگاه آقای امجد همه چیزو فهمیده بودم،مامان با درموندگی کت آقای امجد رو گرفت و گفت بچم حالش خوبه مگه نه؟یادش رفته واسه من خبر بفرسته؟شایدم میخواد بیاد اره؟خودش بهم قول داد،گفت مامان اگه خودمم نتونستم بیام واست پول میفرستم بری لباس بخری واسه عیدت…….آقای امجد که اوضاع مامانو دید دستشو جلوی صورتش گذاشت و زد زیر گریه،مامان با دیدن گریه ی آقای امجد شروع کرد به جیغ زدن و کندن صورتش،توی کثری از ثانیه همسایه ها بیرون ریختن و اتاق کوچیکمون مملو از ادم شد……مامان خودش رو میزد و همسایه ها سعی میکردن آرومش کنن،من اما ساکت و بدون حرف به دیوار روبروم زل زده بودم،باورم نمیشد مرتضی و آقا مردن،قلبم مچاله شده بود و نمیتونستم گریه کنم تا کمی آروم بشم……..به گفته ی آقای امجد همون شبی که میخواستن قاچاقی از دریا عبور کنن،بخاطر اینکه هوا بد بوده و دریا طوفانی شده کشتی توی آب غرق
میشه و همشون میمیرن،انقدر این اتفاق غیر منتظره و تلخ بود که حس میکردم ده سال پیرتر شدم……مامانو که میدیدم حالم خرابتر میشد و از شدت بغض و فشار چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم……صدای جیغ و داد و گریه توی سرم بود اما نمیتونستم چشمامو باز کنم،حس میکردم یجایی بین آسمون وزمینم و بدنم مثل پر کاه سبک شده،یه لحظه مرتضی رو میدیدم که از سفر اومده و واسه هممون لباس خریده و لحظه ی دیگه آقا رو دیدم که با لباسای خاکی از کارگری اومده و مامان واسش چای میبره…….نمیدونم چند ساعت گذشت و چقد توی اون حال و هوا بودم اما وقتی که چشمامو باز کردم داشتم توی تب میسوختم و سوری خانم دستمال خیس روی پیشونیم گذاشته بود…….مامان مثل دیوونه ها شده بود و هیچ جوری نمیشد آرومش کرد،میگفت آتیش میگیرم که پسرم حتی مزار نداره برم پیشش……چند روزی گذشت و منم کم کم حالم بهتر شد،همسایه ها دیگه تک و توک میومدن و ما باید به این غم و تنهایی عادت میکردیم،زری روز بعد از اینکه از مرگ آقا و مرتضی با خبر شدیم اومد و فقط چند ساعتی گریه کرد و تمام،همیشه همینجوری بود سرد و خشک و بدون محبت…….آقای امجد و خانمش چندباری اومدن و بهمون سر زدن اما مامان انقد بهشون حرف زد و اونا رو مقصر دونست که رفتن و دیگه پشت سرشونو هم نگاه نکردن…….چند روزی بیشتر از مرگ آقا و مرتضی نگذشته بود که تمام کسایی که آقا ازشون پول قرض کرده بود به سمت خونه هجوم آوردن و ادعای طلب کردن، پول کمی هم نبود و آقا برای خرج رفتنشون و خرجی ما که توی خونه بودیم مقدار زیادی پول گرفته بود،حالا ما مونده بودیم و غم از دست دادن پدر و برادر و طلبکار هایی که یکی پس از دیگری می اومدن توی حیاط و پولشونو میخواستن......شرایط خیلی بدی بود و نه پولی برامون مونده بود و نه طلایی که بخوایم بفروشیم و با پولش بدهی هامونو بدیم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوهفت
از اون طرف هم دو سه ماهی بود که کرایه خونه عقب افتاده بود و خرجی هم نداشتیم......
زری که اصلاً عین خیالش نبود و خودش رو به اون راه میزد من اما زیر فشار این مشکلات کمرم خم شده بود ،نمیدونستم مامانو آروم کنم یا به فکر بدبختیامون باشم،چندباری از زری خواستم از آقا پرویز پولی بگیره تا بتونیم بدهی های آقا رو بدیم و بعداً که پول توی دستمون اومد باهاش حساب و کتاب کنیم اما خودش رو به اون راه زد و با زبون بی زبونی اعلام کرد که روی کمک اون حسابی نکنیم......یک ماه دیگه هم گذشت و هیچ کاری انجام نداده بودیم مامان که دید غصه خوردن و زانوی غم به بغل گرفتن فایده ای نداره بلند شد و به این درو اون در زد تا یه جوری طلب هامون رو بده اولین کاری که از دستش بر می آمد رفتن سراغ صاحب بقالی و آقای امجد بود اما اونها هم نتونستن برامون کاری انجام بدنو شونه خالی کردن، البته حق هم داشتند هیچ تعهدی در قبال ما نداشتند که بخوان این مقدار پول رو در اختیارمون بزارن......روزها از پی هم گذشت و حتی دیگه زری هم سراغمون نمیومد،همسایه ها گاهی که غذایی درست میکردن ظرف کوچکی برامون میآوردن و ممنونشون بودیم، سوری خانم هم گاهی میومد و بهمون سر میزد مامان رو دلداری میداد.....یه روزظهر که با مامان توی اتاق تنها بودیم و بچه ها هم توی حیاط مشغول بازی بودن کنارش نشستم و گفتم مامان اینجوری که فایده نداره تا کی باید دستمونو جلوی این و اون دراز کنیم و منتظر باشیم تا مقداری پول توی دستمون بذارن البته حق هم دارن پول کمی نیست که بخوان بدون چشمداشت بهمون بدن اما خوب چه کار کنیم چارهای نداریم باید دست روی زانوهامون بزاریم و بلند شیم،حالا گیرم که بدهی ها رو دادیم با خرجمون چکارمیکنیم؟کی باید مخارج این زندگی رو بده؟مامان نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت هیچی برمیگردیم میریم ده.......
انقد از حرف مامان جا خوردم که یک لحظه رنگ از رخم پرید،برگردیم ده؟پس مصطفی چی؟نه من نمیتونم برگردم هرجوری شده باید مامانو راضی کنم همینجا بمونیم……زبون خشکمو توی دهن چرخوندم و گفتم چی میگی مامان ؟فک میکنی برگشتی ده اونجا دیگه خرجی نمیخوایم؟بعدشم آقا که زمین و خونه ی ده رو فروخته بریم کجا زندگی کنم؟خونه ی عموها؟میخوای بریم کلفت بی جیره مواجب اونا بشیم که فقط یه تیکه نون بهمون بدن بخوریم و از صبح تا شب بزنن تو سرمون؟مامان که حرفام بدجوری توی فکر فرو برده بودش گفت پس چکار کنیم تو بگو؟تو چشماش نگاه کردم و گفتم باید کار کنیم،خودمو خودت،اینجوری نمیشه نمیخوای که بچه هات از گرسنگی بمیرن؟مامان محکم توی صورتش زد و گفت لال بشی الهی دختر،دفعه آخرت باشه این حرفو میزنی ها؟آقات انقد حساس بود نمیذاشت ما تا سر کوچه بریم حالا پا شیم بریم تو کوچه خیابون دنبال کار بگردیم؟سرمو تکون دادم و گفتم وای مامان تو چرا متوجه نمیشی؟میگم اگه به فکر خودمون نباشیم کلاهمون پس معرکه است،ما کسی رو نداریم،نون خشکم که بخوایم بخوریم پول میخواد،این اتاق کرایه میخواد،این بچه ها غذا میخوان توروخدا به خودت بیا…….انقد گفتم که زبونم مو دراورد اما انگار نه انگار،مرغ مامان یه پا داشت و انگار هیچجوری نمیخواست کوتاه بیاد،حاضر بودم برم لباسای مردمو بشورم اما بدهی های آقا رو صاف کنیم و شبا سرمونو آروم بذاریم رو بالشت،هرروز صبح از ترس اینکه یکی دیگه از طلب کارها بیاد و توی حیاط سر و صدا کنه دلم نمیخواست چشمامو باز کنم…….زری با اینکه وضع و اوضاع مارو میدونست هیچ کمکی بهمون نمیکرد وحتی دلش برای اسماعیل و زینب و پروین،خواهر و برادرای کوچیکمون هم نمیسوخت،به گفته ی مامان با این کاراش میخواست تلافی ازدواجش رو بکنه تا دلش خنک شه اما من اصلا نمیتونستم درکش کنم…….یه روز صبح که بچه ها از خواب بیدار شده بودن و از گرسنگی گریه میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند زدم زیر گریه،دیگه نمیدونستم باید چکار کنم،هرکاری میکردم مامان از خر شیطون پیاده نمیشد و اجازه نمیداد دنبال کار بگردیم،خیلی از زن های همسایه کار میکردن و خودشون خرج زندگی رو میدادن اما انگار مامان با همه چیز
و همه کس لج کرده بود،بچه ها از گرسنگی گریه میکردن و دلم براشون کباب بود،اینجوری فایده نداشت باید خودم سراغ زری میرفتم و ازش خواهش میکردم بهمون کمک کنه هرچی باشه خانوادش بودیم و شاید با خواهش و التماس دلش به رحم میومد……..
هیچ پولی نداشتم و نمیدونستم چطور باید تا خونه ی زری برم،مسیرش هم طولانی بود و نمیتونم پیاده برم......کلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم برم در اتاق سوری خانم و اندازه ی پول کرایه ازش قرض کنم،در که زدم زیور در و باز کرد و با دیدن من با خوشرویی تعارفم کرد داخل برم،سوری خانم با مهربونی گفت حتما دخترم یه لحظه بمون الان برات میارم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوهشت
انقد بهم فشار اومده بود که بغض سنگینی گلومو گرفته بود و حس میکردم دارم خفه میشم......
سوری خانم خیلی زود جلوی در اومد و گفت تورو خدا ببخشید دخترم همینقدر بیشتر پیشم نیست ،امروز رفتم یکم واسه خونه خرید کردم همین موند فقط……با شرمندگی و دستی لرزون پولو ازش گرفتم و تشکر کردم،همینکه پامو از در خونه بیرون گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،حس میکردم دست گدایی دراز کردم و غرورم جریحه دار شده بود……..به مامان راجع به بیرون اومدنم چیزی نگفته بودم چون میدونستم نمیذاره تنهایی برم و به زینب سپرده بودم بعد از رفتنم بهش بگه تا دلواپس نشه…..خدا بگم چکارت کنه زری،تو دیگه چه موجودی هستی که برات مهم نیست خواهر و برادر کوچیکت شب ها گرسنه میخوابن……..هرجوری بود خودمو در خونه ی زری رسوندم و شروع کردم به در زدن،کاش مامان باهام میومد حس خیلی بدی داشتم و از خودم بدم اومده بود،با خودم میگفتم حالا گیرم این یکبارو هم از زری کمک گرفتم دفعه های بعدی چی؟باید هرجوری که شده مامانو راضی کنم برم سر کار،به سوگل خانم میگم چند روزی منو با خودش ببره رخت شویی ببینم میتونم کار کنم یا نه…….با باز شدن در و دیدن کتایون سریع از فکر و خیال بیرون اومدم و با تته پته سراغ زری رو گرفتم،کتایون با ناز و ادا از جلوی در کنار رفت و گفت داخله بیا برو پیشش،باز هم لباس های شیکی پوشیده بود و اینبار موهای بلندشو بافته بود و گل قرمز رنگی پشت موهاش چسبونده بود،نگاهی به لباس های کهنه و رنگ و رو رفته ی خودم کردم چقد تفاوت داشتیم باهم.......
پشت سرش وارد خونه شدم و درو بستم،همون لحظه زری جلوی در اومد و با دیدن من متعجب گفت چی شده گل مرجان؟چرا تنها اومدی؟اتفافی افتاده؟...دلم نمیخواست جلوی کتایون چیزی بگم و الکی گفتم هیچی مامان شب خوابتو دیده بود گفت بیام بهت سر بزنم خودش پاهاش درد میکرد،زری که مشخص بود حرفامو باور نکرده نگاهی به کتایون کرد و گفت برو یه سر به غذا بزن نسوزه منم میام الان،کتایون که مشخص بود حرفای منوباور نکرده پشت چشمی نازک کرد و داخل رفت،هنوز کامل داخل نرفته بود که زری بازومو گرفت و گفت چی شده؟منکه میدونم اینهمه راهو واسه خواب مامان نیومدی،حالا چی شده؟بغض گلومو قورت دادم و گفتم زری تو واقعا متوجه نیستی یا خوتو به ندونستن میزنی؟خواهر برادرات کم مونده از گرسنگی بمیرن،طلبکارای آقا هرروز میان تو حیاط و آبروریزی میکنن،مگه ما خانوادت نیستیم؟یعنی واقعا دلت واسه ما نمیسوزه؟بخدا قسم مامان نمیذاره برم کار کنم وگرنه میرفتم کلفتی اما رو به تو نمیزدم،زری اخماشو تو هم کشید و گفت شما فک میکنید من رو گنج خوابم یا این نره غول پولاشو میده دست من؟بخدا به خاک آقا و مرتضی قسم هیچ پولی ندارم،این طلاها رو هم حساب تک تکشون رو داره اگه حتی یه خش روشون بیفته روزگارمو سیاه میکنه،شما که از چیزی خبر ندارین،همون روز اولی که آقا مرد باهام اتمام حجت کرد و گفت اگه حتی یه نون خشک از خونه من ببری بدی به خانوادت پرتت میکنم بیرون،همین دوتا بچشو میبینی؟از صب تا شب فقط حواسشون به منه که دست از پا خطا کنم و برن بذارن کف دست باباشو….نمیدونم چرا حرفای زری رو باور نکردم اخم کردم و گفتم تو که تا دیروز رو ابرا بودی و میگفتی از شیر مرغ تا جون ادمیزاد واسم آماده میکنه حالا دیگه خسیس شده؟زری گفت الکی بود همش میخواستم مامانو حرص بدم،میخواستم فکر کنه من وضعم خیلی خوبه و بهش پول نمیدم اون لباسایی که میپوشم هم همش واسه زن قبلیه پرویزه،مامان سر عروسی خیلی اذیتم کرد،به خاطر یه انگشتر منو داد به کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم،علاقه بخوره تو سرم ازش بدم هم میومد…زری که نگاه ناباورانه ی منو دید گفت اصلا یکاری میکنیم،بمون اینجا تا خبر مرگش بیاد خودت ببین چی میگه من تو اتاق بهش میگم توهم وایسا پشت در حرفاشو گوش بده.گفتم چی میگی زری من الان باید برگردم خونه مامان منتظرمه اگه میدونستم اینجوری میکنی همون پولی که دادم واسه کرایه میدادم نون میخریدم و تا اینجا هم نمیومد….زری گفت ببین،الان که میبینی بچه هاش مثل دیو دو سر دارن میگردن تو خونه،منکه پول ندارم بهت بدم بمون اینجا فردا صبح زود قبل از اینکه بچه های عنترش بیدار شن بهت وسیله میدم ببری حداقل چند روزی غذا داشته باشین...چاره ای نداشتم،میدونستم فردا که برم مامان از خجالتم درمیاد اما باید میموندم و دست پر برمی گشتم،پشت سر زری توی خونه رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،بوی غذا توی خونه پخش شده بود و شکمم به صدا افتاده بود،کتایون یجوری توی سالن جاخوش کرده بود که انگار من میخواستم چیزی ازشون بردارم،حتما پدرش بهش گفته بود حواسش به اومدن ما باشه تا مبادا چیزی از خونه اش ببریم،اینا دیگه کی بودن حتما آقا پرویز با خودش فکر میکرد از این بعد خرج زندگی ما رو هم بده……
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان من منتظر داستان هاتون هستم تا حالا چند نفر فرستادن ولی زیاد نشده،قرار شد چند نفری بفرستن ولی خبری نشد،اگر داستان زندگیتون خاص و جذابه ،تایپ کنید و بفرسین😘
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستونه
هوا تاریک شده بودکه بلاخره صدای ماشین اومد و فهمیدم که شوهر زری اومده،نمیدونم چرا دستمو پام به لرزه افتاده بود،انقد ازش میترسیدم که خدا میدونه……در خونه که باز شد و نگاهش به من خورد اخماش رفت توهم،با صدایی لرزون سلام کردم و جواب آرومی شنیدم،زری حق داشت انقد ازش میترسید……زری سریع جلو اومد و با هول گفت سلام آقا خوش اومدین،الان براتون چایی میارم،غذا هم امادست اگه گرسنه این غذا بکشم،آقا پرویز با همون اخمای در هم گره خورده گفت چای بیار فعلا گرسنم نیست……زری چشمی گفت وسریع توی اشپزخونه رفت،چقد از اینکه مونده بودم پشیمونم کاش همون غروب میرفتم ،آقا پرویز دست و صورتشو که شست توی اشپزخونه رفت و با صدای که کاملا واضح بود به زری گفت این اینجا چکار میکنه؟نکنه چیزی بهشون دادی خوش طمع شدن؟مگه نگفتم حق نداری حتی یه دونه برنج از این خونه به خونه ی آقات بدی ها؟اون دندون گردا رو من میشناسم،بفهمن اینجا نون واسه خوردن گیرشون میاد دیگه اینجا رو ول نمیکنن،زری با ترس گفت نه بخدا آقا پرویز،من چیزی ندادم بهشون،مامانم دیشب خوابمو دیده امروز گل مرجانو فرستاده حالمو بپرسه،میخواست بره من نداشتم گفتم بمون فردا میری،خودش تنها بود ترسیدم بخوره به تاریکی……..بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد،خدایا چرا صدامو نمیشنوی؟ماکه به همون نون بخور و نمیر راضی بودیم،ناشکری نمیکردیم پس چرا اینجوری شد…….آقا پرویز کنار تلویزیون نشست و زری سریع لیوانی چای براش آورد،دلم نمیخواست حتی یه دونه برنج از اون خونه ببرم اما مجبور بودم،یاد گریه های اسماعیل و زینب که میفتادم قلبم فشرده میشد……..
ساعتی که گذشت آقا پرویز دستور داد سفره رو پهن کنن و من یا دیدن ظرف پر از گوشت دهنم پر از آب شد،مدت ها بود که رنگ گوشت و هم ندیده بودم و انگار حتی مزه شو هم فراموش کرده بودم……خیلی زود سفره چیده شد و من به درخواست زری کنار بقیه نشستم،هر لحظه چهره ی اسماعیل و زینب توی ذهنم پر رنگ تر میشد و از اون غذا بدم میومد،من اومده بودم واسشون غذا ببرم نه اینکه خودمو سیر کنم و اونا گرسنه بخوابن،کمی برنج توی بشقابم کشیدم و شروع کردم به خوردن،زری با مهربونی گفت گل مرجان چرا خورش نمیکشی؟بکشم برات؟با بغض گفتم نه ابجی مرسی برنج خالی بیشتر دوست دارم…….دیگه کسی چیزی نگفت و من انگار داشتم خاک میخوردم،دروغ چرا برای خوردن یه تیکه از اون گوشت له له میزدم اما عذاب وجدان اجازه نمیداد بخورم،با خودم گفتم فردا که زری بهم وسیله داد میرم خونه و به غذای خوب واسه بچه ها درست میکنم………از اون ظرف پر از گوشت فقط کمی آب توی ظرف موند و آقا پرویز و بچه هاش آخرین تیکه شو هم خوردن،خیلی زود سفره جمع شد و هرکس برای خوابیدن توی اتاقش رفت،زری از توی اشپزخونه گفت گل مرجان توی یکی از اتاقا واست رختخواب پهن کردم بیا بریم نشونت بدم،باشه ای گفتم و دنبالش توی راهرو رفتم،زری زود دستمو گرفت و گفت الان که رفتم تو اتاق میخوام باهاش حرف بزنم ،درو کامل نمیبندم تو بیا پشت در خودت حرفاشو گوش بده یه روز فکر نکنی من از دستم برمیاد و واستون انجام نمیدم…..ناراحت گفتم نمیخواد زری،با چیزایی که شنیدم فهمیدم خودم……..زری با تشر گفت نه باید بیای و بشنوی،برو به مامانم بگو یه روزی ناله و نفرین نکنه منو……..دلم میخواست با دستای خودم آقا پرویزو خفه کنم،انقد ازش بدم اومده بود که لحظه شماری میکردم صبح بشه و از اون خونه بیرون بزنم……یکم که گذشت صدای زری توی راهرو بلند شد که داشت میگفت فککنم امروز خیلی خسته ای،الان منم پارچ ابو پر میکنم و میام،یکم پشت در موندم تا زری بره و بیاد ،مطمئن که شدم رفته توی اتاق آروم درو باز کردم و پشت در اتاقشون رفتم،صدای زری رو شنیدم که با من من گفت میگم آقا پرویز شرمنده ام اینو میگم خودت که میدونی اقام واسه رفتن از چند نفر پول قرض کرده بود الان طلبکارا اومدن سراغ مامانم،گناه داره زن بیچاره هیچ پولی توی دستشون نیست،گفتم اگه میشه شما یه مقدار پول کمکشون کنی بخدا زود بهتون پس میدن…….با دادی که آقا پرویز کشید چنان بالا پریدم که حس میکردم سرم به سقف چسبید،با عصبانیت گفت دیدی گفتم؟من میدونستم میخوای پای اینا رو به اینجا باز کنی تا هی بیان مفت بخورن و برن،وای به حالت زری،وای به حالت اگه اندازه ی یه ارزن از خونه ی من چیزی به اینا بدی،اونوقت از اینجا پرتت میکنم بیرون تا خودتم بری وردستشون......آقا پرویز میگفت و من دیگه نموندم تا حرفاشو بشنوم،قلبم انقد شکسته بود که حس میکردم دیگه هیچوقت ترمیم نمیشه،توی اتاق که رفتم سریع توی رختخواب خزیدم و تا تونستم گریه کردم،حالم خیلی بد بود اما همونجا،زیر رختخواب خونه ی زری قسم خوردم دستمو روی پام بذارم و بلند شم،دیگه اجازه نمیدم کسی اینجوری منو خانوادمو خورد کنه......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سی
هنوز هوا کاملا روشن نشده نبود که با تکون دستی از خواب پریدم،میخواستم از ترس داد بزنم که با صدای زری که گفت نترس منم آروم شدم،زری با صدای خفه ای گفت بیا تا بیدار نشدن یکم وسیله بهت بدم بری،فقط آروم بیا صدای پاتو نشنون،با التماس گفتم نیمخواد زری،من دیشب حرفای شوهرتو شنیدم بخدا بو ببره حساب هردومونو میرسه،زری گفت حرف اضافه نزن دیگه پاشو بیا،دیشب برات کنار گذشتم که الان سر و صدا نکنم،فقط بیا کیسه رو بردارو برو،با ترس گفتم زری هنوز که کامل هوا روشن نشده کجا برم تنهایی؟میترسم من،زری گفت چاره ای نیست گل مرجان،پرویز صبح زود پا میشه میره،نباید تورو ببینن وگرنه نمیتونی کیسه رو با خودت ببری……انگار چاره ای نبود آروم بلند شدم و دنبال زری راه افتادم،زری از پشت جعبه ی چوبی توی اشپزخونه کیسه ی بزرگی رو دراورد و گفت بیا بگیرش،خودت که دیگه شرایط منو دیدی،باور کن اگه از دستم برمیومد کمکتون میکردم خودت به مامان بگو باشه؟باشه گفتم و با کلی ترس و لرز از خونه ی زری بیرون اومدم،هوا سرد بود و منم لباس گرم تنم نبود،حالا باید کجا میرفتم ؟تازه کمی هوا داشت روشن میشد اما خب بازم تاریک بوداول خودمو به کوچه ی پشتی رسوندم تا مبادا آقا پرویز بیاد بیرون و منو بببنه،همش حس میکردم کسی داره دنبالم میکنه و از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم،هرجوری بود جایی برای قایم شدن پیدا کردم و قایم شدم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر هوا روشن بشه و خودمو به خونه برسونم……به کیسه ی توی بغلم نگاه کردم و دوباره اشکم جاری شد،چه حرف هایی که بخاطر این چند قلم نشنیده بودم………
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم هوا روشن شد و سریع از پناهگاهم بیرون اومدم و به طرف جایی که باید سوار ماشین میشدم حرکت کردم،از فکر اینکه حالا بچه ها چقدر از دیدن این خوراکی ها خوشحال میشن ذوق زده شده بودم………هرجوری خودمو به خونه رسوندم و پا مو که توی حیاط گذاشتم زینب با دیدنم به سمتم دوید و گفت آبجی کجا بودی از دیروز تا حالا مامان واست قسم خورده،به کیسه ی توی دستم اشاره کردم و گفتم رفته بودم اینارو واسه شما بیارم حالا بیا باهم بریم داخل ببینیم چی توشه،زینب که تازه متوجه کیسه شده بود با چشمای براق نگاه کرد و گفت آبجی زری واسمون فرستاده؟چشمامو باز و بسته کردم و با لبخند به سمت اتاق حرکت کردم،مامان گوشه ای دراز کشیده بود و چرت میزد،صدای در رو که شنید بیدار شد و با دیدن من انگار بهش برق وصل کردن،دندون قروچه ای کرد و غرید کدوم درکی بودی تا حالا؟ها؟فک کردی آقات و داداشت کردن بی صاحاب شدی دیگه؟از کی انقد چشم سفید شدی که شب رو بیرون از خونه میمونی ها؟میدونستم مامان وسایل توی کیسه رو ببینه ساکت میشه،کنارش نشستم و گفتم رفته بودم واسه اینا،مامان چرا خودتو زدی به ندیدن ها؟مگه تو مادر نیستی؟بچه هات چند وقته غذای سیر نخوردن،شبا تا صبح من صدای شکمشونو میشنوم،رفتم پیش زری و بهش رو انداختم.......برای مامان تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و بهش گفتم که آقا پرویز چطور با داد و بیداد ازش خواست دیگه ما رو به خونه اش راه نده،مامان میخواست دوباره شروع کنه به آه و ناله و نفرین کردن که بهش گفتم زری بیچاره هم اونجا گیر کرده و کاریه که خودش کرده........زری توی کیسه واسمون کمی گوشت و مرغ،برنج،گوجه و سیب زمینی و تخم مرغ و حبوبات گذاشته بود که میشد تا ده روز بچه ها رو سیر کرد،توی این ده روز فرصت داشتم هرجوری که شده مامانو راضی کنم تا با کار کردنم موافقت کنه و بتونم کمی پول جمع کنم.........اونشب با همون یه ذره گوشت واسه بچه ها ابگوشت بار گذاشتم و نگم از حال و هوای اتاقمون،یه مقدار از پولی که از سوری خانم قرض کرده بودم مونده بود که باهاش نون تازه و سبزی گرفتم و برای اولین بار یه غذای خوشمزه خوردیم،حتی مامان هم از دیدن خوشحالی بچه ها خندون شده بود.....یه روز که مامان توی حیاط با زنا نشسته بود فکری به ذهنم اومد،حالا که من نمیتونستم راضیش کنم بهتر بود از همسایه ها کمک میگرفتم........
منتظر بودم سوگل خانم بره توی اتاقش تا برم پیشش و ازش بخوام مامانو راضی کنه،میدونستم اگه یه نفر بهش بگه شاید نرم بشه…..نزدیک ظهر بود که سوگل خانم از بقیه خداحافظی کرد و توی اتاقش رفت ،سریع از اتاق بیرون زدم و یجوری مامان متوجه نشه خودمو بهش رسوندم،تا منو دید خندون گفت بیا تو فککنم کار مهمی داری که اینجوری پاورچین اومدی.باخجالت داخل رفتم و گفتم راستش یه زحمت واستون دارم……سوگل خانم با حوصله به حرفام گوش داد و قول داد با مامان صحبت کنه و راضیش کنه،بی اختیار لبخندی روی لبم نشست و گفتم ممنون قول میدم واستون جبران کنم،سوگل خانم گفت ببین گل مرجان،این کار،کار راحتی نیست ها،باید با دستای لطیف و سفیدت خداحافظی کنی،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☔️ميگويند: باران
💫اشک شوق فرشته هاست
☔️الهی با هر قطره از باران
💫یکی از مشکلات
☔️زندگیتون بریزه
💫و بارش این نعمت الهی
☔️رحمت،برکت ،شادی
💫و سرزندگی براتون بیاره
☔️شبتون زیبا و در پناه خدا ☔️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پنجره ، مینیاتور قابش باشی🕊🌸
لبخند وسلام و شعر نابش باشی🕊🌸
پلکی بگشا پرنده ها منتظرند 🕊🌸
صبح آمده تاتو آفتابش باشی 🕊🌸
سلام صبحتون پرامیدو شاد🕊🌸
امروزتون پر از مهر خـدا🕊🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیویک
باید قوی باشی واسه شنیدن هر حرفی آماده باشی،چون قراره توی خونه ی آدمایی بری که خیلی با تو متفاوتن،اگه لباساشونو خوب نشوری و حتی یه لکه ی کوچیک روی لباسشون باشه عقده هاشونو سر تو خالی میکنن،تو خوشگلی خیلی هم خوشگلی باید مواظب باشی،چون مردای پولدار چشمشون هرز میپره…..
محکم به سوگل خانم نگاه کردم و گفتم خیالت راحت باشه سوگل خانم میتونم از خودم مواظبت کنم…..قرار شد سوگل خانم بره سر کار و غروب که اومد بیاد با مامان صحبت کنه،مواد غذایی که زری بهم داده بود در حال اتمام بود و حتی یه قرون هم پول نداشتیم،مامان دیگه چاره ای بجز قبول کردن نداشت…….غروب که شد چایی دم کردم و منتظر سوگل خانم نشستم،با شنیدن صدای در با هول از جا بلند شدم،سوگل خانم با لبخند همیشگیش پشت در بود و با تعارف من سلام بلندی کرد و داخل شد،مامان جلوش بلند شد و متعجب به بالای اتاق هدایتش کرد،انگار میدونست یه خبراییه چون چپ چپ منو نگاه میکرد و واسم خط و نشون میکشید……..سریع استکانا رو پر از چایی کردم و جلوشون گذاشتم،سعی میکردم به مامان نگاه نکنم تا به هم نریزم،سوگل خانم خیلی حرفه ای بحث رو به طلبکارا کشوند و گفت که چندتاییشون رفتن پیش شوهرشو گفتن میخوان برن پیش آژان و ازمون شکایت کنن،مامان که معلوم بود خیلی ترسیده بود گفت خاک تو سرم حالا چکار کنم؟چه ادمای بی انصافین،اخه من از کجا پول بیارم ؟بخدا حتی پول واسه خرید نون هم نداریم،چهارتا یتیم رو دستم مونده منم که داغ جوون رو دلمه و حتی دل و دماغ خوابیدن هم ندارم……من سریع گفتم مامان خب چه اشکال داره بذاری من کار کنم ؟
مامان رو ترش کرد و گفت باز شروع کردی؟سوگل خانم که مخالفت مامانو دید گفت مگه چه اشکال داره جمیله ؟خب منم دارم کار میکنم اشکالش کجاست؟چرا زندگی رو به خودت و این بچه ها سخت میکنی؟ماشالله جوونه زرنگه،منم قول میدم هم حواسم بهش باشه و هم کمکش کنم،انقد سماجت نکن دیگه،به فکر این بیچاره ها باش شدن پوست و استخون،هرروز با خودم میبرم و با خودمم میارمش،بذار یه نون بیاد سر سفرتون انقد منت هر نامردی رو نکشی ،بخدا باید این دخترو بذاری رو سرت،خودش داره التماست میکنه بذاری کار کنه دیگه چی میخوای؟مامان که انگار از شنیدن حرفای سوگل خانم کمی آروم شده بود گفت اخه میدونی ترسم از چیه؟این دختر برو رو داره،میترسم بره جایی کسی اذیتش کنه…..سوگل خانم لبخندی زد وگفت گفتم که من حواسم بهش هست،خودشم ماشالله دختر سنگینیه من میدونم دست از پا خطا نمیکنه…….مامان سری تکون داد و با سکوت رضایتش رو اعلام کرد،خیلی خوشحال بودم،میدونستم کار سختیه اونم واسه منی که تا همین چند ماه پیش دست به سیاه و سفید نمیزدم اما از اینکه دیگه گرسنه نمیخوابیدیم حس خوبی داشتم…..سوگل خانم میگفت اگه خوب کار کنم پول خوبی بهم میدن و حتی گاهی که مهمون داشته باشن از غذاهایی که مونده از مهمونی هم میدن بهمون،قرار شد فردا صبح زود با سوگل خانم برم و شروع کنم به کار…….اونشب از شدت خوشحالی استرس خوب نتونستم بخوابم اما همینکه آفتاب طلوع کرد وحیاط روشن شد از خواب بیدار شدم،به تیکه نون بیات شده گذاشتم تو دهنمو بیرون اتاق منتظر سوگل خانم نشستم،خداروشکر که بهار بود وهوا خوب،اگه زمستون بود باید چکار میکردم؟منی که حتی یه لباس گرم درست و حسابی نداشتم…..با صدای باز شدن در اتاق سوگل خانم از روی پله بلند شدم و سلام کردم،سوگل خانم با مهربونی گفت کاش منم یه دختر مثل تو داشتم که اینجوری غیرت داشت…..سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،برای رفتن سر کار باید به محله های اعیون نشین میرفتیم و اون روز چون من پولی نداشتم سوگل خانم کرایه ی منو هم حساب کرد….توی پنجره ی ماشین به بیرون چشم دوخته بودم و باورم نمیشد دارم برای کلفتی ذوق میکنم،منی که فکر میکردم با اومدن به شهر زندگیمون از این رو اون رو میشه حالا داشتم واسه شستن رخت چرکای مردم خوشحالی میکردم…….
بلاخره بعد از کلی توی ماشین نشستن به محله های بالا رسیدیم،جایی که همه پولدار بودن و به قول سوگل خانم خوب پول میدادن،با ذوق به خونه ها نگاه میکردم و غبطه میخوردم به حال کسایی که بدون هیچ فکر و مشغله ای توی اون خونه ها زندگی میکردن……سوگل خانم بلاخره جلوی خونه ای ایستاد و گفت اینجا همیشه کار زیاد هست انشالله تو رو هم قبول کنن،چند دقیقه بعد در بزرگ باز شد و پیرمرد اخمویی با دست بهمون اشاره کرد داخل بریم……
وای خدای من اینجا حیاطه یا بهشت؟پر از گل های رز رنگی رنگی بود و درخت های گیلاس با شکوفه های صورتی رنگش اون وسط خودنمایی میکرد،سوگل خانم که گیج و منگیه منو دید گفت زود باش دختر،ببینن دست و پا چلفتی هستی قبولت نمیکننا…..سریع چشم از حیاط گرفتم و با قدم هایی بلند خودمو بهش رسوندم،تا حالا فکر میکردم خونه ی آقا پرویز ،شوهر زری از همه ی خونه ها قشنگ تره
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾