#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سی
هنوز هوا کاملا روشن نشده نبود که با تکون دستی از خواب پریدم،میخواستم از ترس داد بزنم که با صدای زری که گفت نترس منم آروم شدم،زری با صدای خفه ای گفت بیا تا بیدار نشدن یکم وسیله بهت بدم بری،فقط آروم بیا صدای پاتو نشنون،با التماس گفتم نیمخواد زری،من دیشب حرفای شوهرتو شنیدم بخدا بو ببره حساب هردومونو میرسه،زری گفت حرف اضافه نزن دیگه پاشو بیا،دیشب برات کنار گذشتم که الان سر و صدا نکنم،فقط بیا کیسه رو بردارو برو،با ترس گفتم زری هنوز که کامل هوا روشن نشده کجا برم تنهایی؟میترسم من،زری گفت چاره ای نیست گل مرجان،پرویز صبح زود پا میشه میره،نباید تورو ببینن وگرنه نمیتونی کیسه رو با خودت ببری……انگار چاره ای نبود آروم بلند شدم و دنبال زری راه افتادم،زری از پشت جعبه ی چوبی توی اشپزخونه کیسه ی بزرگی رو دراورد و گفت بیا بگیرش،خودت که دیگه شرایط منو دیدی،باور کن اگه از دستم برمیومد کمکتون میکردم خودت به مامان بگو باشه؟باشه گفتم و با کلی ترس و لرز از خونه ی زری بیرون اومدم،هوا سرد بود و منم لباس گرم تنم نبود،حالا باید کجا میرفتم ؟تازه کمی هوا داشت روشن میشد اما خب بازم تاریک بوداول خودمو به کوچه ی پشتی رسوندم تا مبادا آقا پرویز بیاد بیرون و منو بببنه،همش حس میکردم کسی داره دنبالم میکنه و از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم،هرجوری بود جایی برای قایم شدن پیدا کردم و قایم شدم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر هوا روشن بشه و خودمو به خونه برسونم……به کیسه ی توی بغلم نگاه کردم و دوباره اشکم جاری شد،چه حرف هایی که بخاطر این چند قلم نشنیده بودم………
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم هوا روشن شد و سریع از پناهگاهم بیرون اومدم و به طرف جایی که باید سوار ماشین میشدم حرکت کردم،از فکر اینکه حالا بچه ها چقدر از دیدن این خوراکی ها خوشحال میشن ذوق زده شده بودم………هرجوری خودمو به خونه رسوندم و پا مو که توی حیاط گذاشتم زینب با دیدنم به سمتم دوید و گفت آبجی کجا بودی از دیروز تا حالا مامان واست قسم خورده،به کیسه ی توی دستم اشاره کردم و گفتم رفته بودم اینارو واسه شما بیارم حالا بیا باهم بریم داخل ببینیم چی توشه،زینب که تازه متوجه کیسه شده بود با چشمای براق نگاه کرد و گفت آبجی زری واسمون فرستاده؟چشمامو باز و بسته کردم و با لبخند به سمت اتاق حرکت کردم،مامان گوشه ای دراز کشیده بود و چرت میزد،صدای در رو که شنید بیدار شد و با دیدن من انگار بهش برق وصل کردن،دندون قروچه ای کرد و غرید کدوم درکی بودی تا حالا؟ها؟فک کردی آقات و داداشت کردن بی صاحاب شدی دیگه؟از کی انقد چشم سفید شدی که شب رو بیرون از خونه میمونی ها؟میدونستم مامان وسایل توی کیسه رو ببینه ساکت میشه،کنارش نشستم و گفتم رفته بودم واسه اینا،مامان چرا خودتو زدی به ندیدن ها؟مگه تو مادر نیستی؟بچه هات چند وقته غذای سیر نخوردن،شبا تا صبح من صدای شکمشونو میشنوم،رفتم پیش زری و بهش رو انداختم.......برای مامان تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و بهش گفتم که آقا پرویز چطور با داد و بیداد ازش خواست دیگه ما رو به خونه اش راه نده،مامان میخواست دوباره شروع کنه به آه و ناله و نفرین کردن که بهش گفتم زری بیچاره هم اونجا گیر کرده و کاریه که خودش کرده........زری توی کیسه واسمون کمی گوشت و مرغ،برنج،گوجه و سیب زمینی و تخم مرغ و حبوبات گذاشته بود که میشد تا ده روز بچه ها رو سیر کرد،توی این ده روز فرصت داشتم هرجوری که شده مامانو راضی کنم تا با کار کردنم موافقت کنه و بتونم کمی پول جمع کنم.........اونشب با همون یه ذره گوشت واسه بچه ها ابگوشت بار گذاشتم و نگم از حال و هوای اتاقمون،یه مقدار از پولی که از سوری خانم قرض کرده بودم مونده بود که باهاش نون تازه و سبزی گرفتم و برای اولین بار یه غذای خوشمزه خوردیم،حتی مامان هم از دیدن خوشحالی بچه ها خندون شده بود.....یه روز که مامان توی حیاط با زنا نشسته بود فکری به ذهنم اومد،حالا که من نمیتونستم راضیش کنم بهتر بود از همسایه ها کمک میگرفتم........
منتظر بودم سوگل خانم بره توی اتاقش تا برم پیشش و ازش بخوام مامانو راضی کنه،میدونستم اگه یه نفر بهش بگه شاید نرم بشه…..نزدیک ظهر بود که سوگل خانم از بقیه خداحافظی کرد و توی اتاقش رفت ،سریع از اتاق بیرون زدم و یجوری مامان متوجه نشه خودمو بهش رسوندم،تا منو دید خندون گفت بیا تو فککنم کار مهمی داری که اینجوری پاورچین اومدی.باخجالت داخل رفتم و گفتم راستش یه زحمت واستون دارم……سوگل خانم با حوصله به حرفام گوش داد و قول داد با مامان صحبت کنه و راضیش کنه،بی اختیار لبخندی روی لبم نشست و گفتم ممنون قول میدم واستون جبران کنم،سوگل خانم گفت ببین گل مرجان،این کار،کار راحتی نیست ها،باید با دستای لطیف و سفیدت خداحافظی کنی،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☔️ميگويند: باران
💫اشک شوق فرشته هاست
☔️الهی با هر قطره از باران
💫یکی از مشکلات
☔️زندگیتون بریزه
💫و بارش این نعمت الهی
☔️رحمت،برکت ،شادی
💫و سرزندگی براتون بیاره
☔️شبتون زیبا و در پناه خدا ☔️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پنجره ، مینیاتور قابش باشی🕊🌸
لبخند وسلام و شعر نابش باشی🕊🌸
پلکی بگشا پرنده ها منتظرند 🕊🌸
صبح آمده تاتو آفتابش باشی 🕊🌸
سلام صبحتون پرامیدو شاد🕊🌸
امروزتون پر از مهر خـدا🕊🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیویک
باید قوی باشی واسه شنیدن هر حرفی آماده باشی،چون قراره توی خونه ی آدمایی بری که خیلی با تو متفاوتن،اگه لباساشونو خوب نشوری و حتی یه لکه ی کوچیک روی لباسشون باشه عقده هاشونو سر تو خالی میکنن،تو خوشگلی خیلی هم خوشگلی باید مواظب باشی،چون مردای پولدار چشمشون هرز میپره…..
محکم به سوگل خانم نگاه کردم و گفتم خیالت راحت باشه سوگل خانم میتونم از خودم مواظبت کنم…..قرار شد سوگل خانم بره سر کار و غروب که اومد بیاد با مامان صحبت کنه،مواد غذایی که زری بهم داده بود در حال اتمام بود و حتی یه قرون هم پول نداشتیم،مامان دیگه چاره ای بجز قبول کردن نداشت…….غروب که شد چایی دم کردم و منتظر سوگل خانم نشستم،با شنیدن صدای در با هول از جا بلند شدم،سوگل خانم با لبخند همیشگیش پشت در بود و با تعارف من سلام بلندی کرد و داخل شد،مامان جلوش بلند شد و متعجب به بالای اتاق هدایتش کرد،انگار میدونست یه خبراییه چون چپ چپ منو نگاه میکرد و واسم خط و نشون میکشید……..سریع استکانا رو پر از چایی کردم و جلوشون گذاشتم،سعی میکردم به مامان نگاه نکنم تا به هم نریزم،سوگل خانم خیلی حرفه ای بحث رو به طلبکارا کشوند و گفت که چندتاییشون رفتن پیش شوهرشو گفتن میخوان برن پیش آژان و ازمون شکایت کنن،مامان که معلوم بود خیلی ترسیده بود گفت خاک تو سرم حالا چکار کنم؟چه ادمای بی انصافین،اخه من از کجا پول بیارم ؟بخدا حتی پول واسه خرید نون هم نداریم،چهارتا یتیم رو دستم مونده منم که داغ جوون رو دلمه و حتی دل و دماغ خوابیدن هم ندارم……من سریع گفتم مامان خب چه اشکال داره بذاری من کار کنم ؟
مامان رو ترش کرد و گفت باز شروع کردی؟سوگل خانم که مخالفت مامانو دید گفت مگه چه اشکال داره جمیله ؟خب منم دارم کار میکنم اشکالش کجاست؟چرا زندگی رو به خودت و این بچه ها سخت میکنی؟ماشالله جوونه زرنگه،منم قول میدم هم حواسم بهش باشه و هم کمکش کنم،انقد سماجت نکن دیگه،به فکر این بیچاره ها باش شدن پوست و استخون،هرروز با خودم میبرم و با خودمم میارمش،بذار یه نون بیاد سر سفرتون انقد منت هر نامردی رو نکشی ،بخدا باید این دخترو بذاری رو سرت،خودش داره التماست میکنه بذاری کار کنه دیگه چی میخوای؟مامان که انگار از شنیدن حرفای سوگل خانم کمی آروم شده بود گفت اخه میدونی ترسم از چیه؟این دختر برو رو داره،میترسم بره جایی کسی اذیتش کنه…..سوگل خانم لبخندی زد وگفت گفتم که من حواسم بهش هست،خودشم ماشالله دختر سنگینیه من میدونم دست از پا خطا نمیکنه…….مامان سری تکون داد و با سکوت رضایتش رو اعلام کرد،خیلی خوشحال بودم،میدونستم کار سختیه اونم واسه منی که تا همین چند ماه پیش دست به سیاه و سفید نمیزدم اما از اینکه دیگه گرسنه نمیخوابیدیم حس خوبی داشتم…..سوگل خانم میگفت اگه خوب کار کنم پول خوبی بهم میدن و حتی گاهی که مهمون داشته باشن از غذاهایی که مونده از مهمونی هم میدن بهمون،قرار شد فردا صبح زود با سوگل خانم برم و شروع کنم به کار…….اونشب از شدت خوشحالی استرس خوب نتونستم بخوابم اما همینکه آفتاب طلوع کرد وحیاط روشن شد از خواب بیدار شدم،به تیکه نون بیات شده گذاشتم تو دهنمو بیرون اتاق منتظر سوگل خانم نشستم،خداروشکر که بهار بود وهوا خوب،اگه زمستون بود باید چکار میکردم؟منی که حتی یه لباس گرم درست و حسابی نداشتم…..با صدای باز شدن در اتاق سوگل خانم از روی پله بلند شدم و سلام کردم،سوگل خانم با مهربونی گفت کاش منم یه دختر مثل تو داشتم که اینجوری غیرت داشت…..سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،برای رفتن سر کار باید به محله های اعیون نشین میرفتیم و اون روز چون من پولی نداشتم سوگل خانم کرایه ی منو هم حساب کرد….توی پنجره ی ماشین به بیرون چشم دوخته بودم و باورم نمیشد دارم برای کلفتی ذوق میکنم،منی که فکر میکردم با اومدن به شهر زندگیمون از این رو اون رو میشه حالا داشتم واسه شستن رخت چرکای مردم خوشحالی میکردم…….
بلاخره بعد از کلی توی ماشین نشستن به محله های بالا رسیدیم،جایی که همه پولدار بودن و به قول سوگل خانم خوب پول میدادن،با ذوق به خونه ها نگاه میکردم و غبطه میخوردم به حال کسایی که بدون هیچ فکر و مشغله ای توی اون خونه ها زندگی میکردن……سوگل خانم بلاخره جلوی خونه ای ایستاد و گفت اینجا همیشه کار زیاد هست انشالله تو رو هم قبول کنن،چند دقیقه بعد در بزرگ باز شد و پیرمرد اخمویی با دست بهمون اشاره کرد داخل بریم……
وای خدای من اینجا حیاطه یا بهشت؟پر از گل های رز رنگی رنگی بود و درخت های گیلاس با شکوفه های صورتی رنگش اون وسط خودنمایی میکرد،سوگل خانم که گیج و منگیه منو دید گفت زود باش دختر،ببینن دست و پا چلفتی هستی قبولت نمیکننا…..سریع چشم از حیاط گرفتم و با قدم هایی بلند خودمو بهش رسوندم،تا حالا فکر میکردم خونه ی آقا پرویز ،شوهر زری از همه ی خونه ها قشنگ تره
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیودو
اما حالا با دیدن این خونه ها دیگه به چشمم نمیومد……
جلوی در خونه که رسیدیم زن زیبایی که لباس های خیلی گرونی هم پوشیده بود به استقبالمون اومد و با جدیت به سوگل خانم گفت این کیه دیگه با خودت آوردی سوگل؟مگه نگفتم آوردن همراه ممنوعه؟با ضربه ای که به پهلوم خورد سریع سلام کردم و زن فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد…..سوگل خانم با خنده گفت خواهر زادمه خانم،آوردمش اینجا کار کنه اگه بدونی چقد زبر و زرنگ و تمیزه،سه سوته کل اینجا رو واستون برق میندازه……خانم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت نمیتونم اینو قبول کنم سوگل،من پسر جوون تو خونه دارم،از اولم گفتم کلفت ترگل ورگل نمیخوام……..با شنیدن این حرف خنده رو لبام ماسید و زود خودمو باختم،من روی این کار خیلی حساب کرده بودم و حالا……سوگل خانم با مهربونی گفت خانم جان قربون قد و بالات برم گناه داره بخدا،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن.خودش خرج خونه رو میده،نگران نباشید خودش نامزد داره همین روزا عروسی میکنه میره……زن دوباره نگاهی بهم کرد و گفت باشه فقط بخاطر خودت سوگل،فقط بهش بگو مواظب باشه دست از پا خطا نکنه……سوگل باشه ای گفت و من با خوشحالی ازش تشکر کردم،واقعا به دردم خورده بود و هیچوقت این لطفش رو فراموش نمیکردم……توی اشپزخونه ادم های زیادی در رفت و آمد بودن و هرکس کاری رو انجام میداد،زن مسنی که در حال آشپزی بود با دیدن ما سوتی کشید و گفت این کیه دیگه سوگل؟از خارج اومده؟چرا انقد زرده موهاش انگار رنگ گذاشته….زن دیگه ای که اونطرف مشغول خورد کردن گوجه بود با صدای آرومی گفت خانم چطور راضی شد اینجا کار کنه؟نترسید مخ اون پسر شکم گنده شو بزنه؟
اینو که گفت همه بلند زدن زیر خنده و سوگل با تشر گفت بسه دیگه،میخواین باز صداش دربیاد؟دختر خواهرمه آوردمش اینجا از این بعد اینجا کار کنه،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن هواشو داشته باشین……از اون روز کار من رسما توی اون عمارت بزرگ شروع شد،اگه بگم اونجا کار کردن راحت بود دروغ بزرگی گفتم اما خب برای منی که حتی به یک قرون هم احتیاج داشتم خوب بود…..اونروز سوگل منو توی اتاق کوچیکی برد و گفت اینجا رختشور خونست،کار منو تو اینجاست اما خب بعضی وقتا کار عمارت زیاده و باید به بقیه هم کمک کنیم،فقط سه روز در هفته اینجا میایم و سه روز دیگه میریم جای دیگه ای…..سوگل بهم یاد داد که چطور باید لباس ها رو چنگ بزنم تا چرکشون در بیاد و تمیز بشن و من با چندش شروع به کار کردم،از صبح که یه تیکه نون بیات خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم و از گرسنگی داشتم ضعف میکردم،سوگل خانم میگفت باید اول اهل عمارت غذا بخورن و اگه چیزی بمونه مارو صدا میزنن وگرنه باید لقمه ی نون و پنیر بخوریم…..نمیدونست که برای من لقمه ی نون و پنیر حکم بهترین غذا رو داشت،نمیدونم چقدگذشته بود که یکی از خدمه جلوی در اومد و گفت سوگل خانم سفره کشیدن زود باش تا تموم نشده خودتو برسون…..نمیدونم چطور دستامو شستم و دنبالشون راه افتادم،توی اشپزخونه که رسیدیم سفره ی بزرگی چیده بودن و هرکس مشغول خوردن چیزی بود،یعنی اونهمه غذا واسه ادمای این عمارت بود؟اطلس خانم کنار خودش برامون جا باز کرد و نشستیم،دهنم از دیدن اونهمه غذا آب افتاده بود،با خودم گفتم الان من میخورم و عصر هم با دستمزدم واسه مامان و بچه ها یه غذای خوب درست میکنم…….توی چشم به هم زدنی سفره خالی شد و من فقط تونستم نصف بشقاب برنج ومرغ بخورم،سوگل غر میزد و میگفت اینجا باید گرگ باشی وگرنه میخورنت…….راست میگفت من زیادی آروم و بی زبون بودم،باید کمی روی خودم کار میکردم……تا نزدیکی های غروب کارمون طول کشید و بعد از اینکه حیاط به اون بزرگی رو هم تمیز کردیم وقت گرفتن دستمزد شد،دل توی دلم نبود بیینم خانم چقد بهم میده،سوگل خانم روزی ده تومن دریافت میکرد و من خدا خدا میکردم حداقل پنج تومن بگیرم……خانم با کیسه ی توی دستش جلوی در ایستاد و گفت دستت درد نکنه سوگل امروز خیلی کار کردی،سوگل دستشو دراز کرد و دستمزدش رو گرفت نوبت به منم که رسید دستمو دراز کردم و با دیدن ده تومنی رنگ از رخم پرید…….نگاهی به پول انداختم و گفتم خانم فک کنم زیاد دادین بهم،توی دلم خدا خدا میکردم نگه اشتباه کردم و بقیه ی پولو ازم بگیره اما بی تفاوت گفت چون سوگل گفت یتیمی و میخوای عروسی کنی انقد دادم بهت،فردا که هیچی پس فردا زودتر بیاین مهمون دارم.......چشمی گفتیم و بعداز خداحافظی با شوق به پول توی دستم نگاه کردم،باورم نمیشد ده تومن کار کردم،واسه من پول زیادی بود،خوشحال به سوگل نگاهی کردم و گفتم من این پولو مدیون توام،هیچوقت این خوبیتو فراموش نمیکنم،سوگل دستی توی کمرم زد و گفت من چرا،خودت کار کردی مزد خودته.......بعد از اینکه از عمارت بیرون زدیم با سوگل به سمت بازار رفتیم و کمی وسیله برای خونه خریدم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوسه
انقد خرج کردن اون پول برام لذت بخش بود که حس میکردم هیچوقت تموم نمیشه......
برای اولین بار کمی میوه خریدم و برای شام هم تخم مرغ و گوجه و نون خریدم و مقداریشو هم برداشتم برای کرایه ی چند روزم،سوگل میگفت همه ی پولاتو خرج نکن و پس انداز کن برای روز مبادا شاید بعضی وقتها کار نباشه و مجبور باشیم توی خونه بمونیم باید مقداری پول توی دستمون باشه تا به پیسی نخوریم ……..
بهش قول دادم که پولهامو الکی خرج نکنم و مقداری هم برای پس انداز جمع کنم به خونه که رسیدم بچه ها توی حیاط داشتن بازی میکردن منو که دیدن با هیجان به سمتم دویدنو از سر و کولم آویزون شدن،با دیدن میوه های توی کیسه خوشحال و خندان بالا پایین میپریدن و میگفتن وای آبجی برامون چی خریدی از کجا می دونستی هوس میوه کرده بودیم...... مامان توی اتاق نشسته بود و چرت میزد با سر و صدای منو بچه ها بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت هان چیه حالا چتونه؟ چرا انقد سروصدا می کنید ذلیل شده ها، از صبح تا حالا نذاشتین دو دقیقه بخوابم حالا هم که چشمام داشت گرم می شد دوباره پیداتون شد؟با خوشحالی گفتم مامان پاشو ببین چی خریدم نمیدونی که امروز چی شد صاحب عمارت که اتفاقاً زن خیلی زیبایی هم بود بهم ده تومن دستمزد داد اندازه سوگل خانم میدونی یعنی چی ؟یعنی اگر قرار باشه هر روز انقدر کار کنم دیگه هیچ مشکلی نداریم و تا چند ماه دیگه تمام بدهی آقا رو هم صاف میکنیم...... مامان دهن کج کرد و گفت فکر میکنی بدهی آقات یه قرون دوقرونه که با این پولها جمع بشه ؟ده تومن که فقط پول خورد و خوراکمون میشه پس چطوری میخوای اجاره خونه رو بدی؟
مامان گفت تو چرا به حرف من گوش نمیکنی؟اگه به من باشه همین الان بند و بساطمونو جمع میکنم و راهی ده میشم،بالاخره اونجا یه نفر هست یه تیکه نون تو سفرمون بزاره…..با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم دوست داری همیشه چشمت به دست بقیه باشه آره؟دلت میخواد همیشه گدایی کنی تا یکی یه چیزی توی دستت بذاره؟ خوب من که دارم کار می کنم دیگه مشکلت چیه؟ببین همه چیز خریدم حتی میوه تا چند روز دیگه میرم هم برای بچه ها لباس نو میخرم تا دیگه این پاره هارو نپوشن.......اونشب با بچه ها املت درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت، چند روزی گذشت و حسابی توی کارم جا افتاده بودم،باحوصله کارمو انجام می دادم و سعی می کردم صاحب خونه رو از خودم راضی نگه دارم……سوگل هر کاری که می کرد من هم سریع انجام می دادم تا یاد بگیرم و توی چشمشون دست و پا چلفتی نباشم......... یه روز غروب که خسته و کوفته از سر کار اومده بودم و از پله ها داشتم بالا می رفتم صدای زیور خواهر مصطفی رو شنیدم که پشت سرم آروم اسمم رو صدا زد با تعجب برگشتم و گفتم جانم زیور اتفاقی افتاده؟زیور نگاهی به سوگل انداخت و وقتی مطمئن شد توی اتاق رفته به آب انبار اشاره کرد و گفت هیچی فقط یه نفر اونجا کارت داره،متعجب نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم مصطفی اومده؟زیور خندید و چشمهاشو باز و بسته کرد ……نمیدونستم ازذوق چه کار کنم مدت ها بود که ندیده بودمش و حسابی دلم براش تنگ شده بود،دور تا دور حیاط و نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که کسی توی حیاط نیست آروم به سمت آب انبار حرکت کردم میدونستم اون موقع از روز کسی توی آب انبار نمیره و با خیال راحت پله ها رو پایین رفتم ….قلبم به شدت می کوبید و هیجان همه وجودمو گرفته بود..... چشمم که بهش خورد انگار دنیا رو بهم دادن چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم با چشمهای مهربونش بهم نگاه کرد و گفت سلام خانوم کجا بودی شنیدم میری سر کار؟ با بغض توی گلوم سلام کردم و گفتم میدونم که مامانت همه چیز رو برات تعریف کرده باور کن اگر دست خودم بود هیچ وقت سرکار نمی رفتم اما شرایط خانوادم جوری نیست که بشینم توی خونه و دست روی دست بزارم…..مصطفی بهم زل زد و گفت بهت افتخار می کنم گل مرجان باور کن وقتی که شنیدم عشق و علاقه ام بهت هزار برابر شد متاسفم که من هم توی شرایط خوبی نیستمو نمیتونم کمکی بهت کنم…….
مصطفی گفت توی این دو سال هیچ حقوقی بهمون تعلق نمیگیره و حتی پول کرایه رو هم از خانواده ام میگیرم اما بهت قول میدم که این روزها هم میگذره و خودم نوکرتم قول میدم تمام این روزهای سخت رو برات جبران کنم فقط صبور باش.......عشق مصطفی بهانه ای شده بود برای تحمل روزهای سخت،اونروز غروب توی آب انبار کلی باهم حرف زدیم و بهم امید داد که روزهای خوب توی راهه.......بازهم فقط یک روز موند وفرداش راهی شد،ده روزی بیشتر از کار کردنم نمیگذشت و فقط تونسته بودم بیست تومن پس انداز کنم که اونو هم داده بودم برای بچه ها لباس خریده بودم و دیگه چیزی واسم نمونده بیه روز که خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم مامان با عصبانیت گفت امروز این مرتیکه اومده بود تو حیاط نمیدونی چه سرو صدایی کرد،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوچهار
با تعجب گفتم کی؟طلبکارا؟مامان گفت نه این مردک کاظم اومده بود،میگفت چند ماه کرایه ندادین یا پول منو بدین یا جل و پلاستونو میندازم تو خونه......مضطرب نگاهی به مامان کردم و گفتم چیکار کنیم حالا منکه هنوز پول جمع نکردم،مامان دستی توی هوا تکون داد و گفت من چه میدونم،مگه این تو نبودی هی گفتی برم سرکار برم سرکار،چی شد پس؟کو پول؟با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم من فقط ده روزه رفتم سر کار انتظار داری تو این ده روز هزار تومن بذارم کف دستت؟
مامان عصبی گفت من نمیدونم خودت میدونی و صابخونه،پولشو جور نکردی من تا سر ماه برمیگردم میرم ده،حوصله ندارم هر روز تنم تو این خونه بلرزه……پوزخندی زدم چیزی نگفتم،یجوری میگفت انگار اون میره کلفتی میکنه،اینجوری نمیشد باید فکری میکردم،فردا بعد از اینکه کارم تموم شد میرم سراغشو چند روزی ازش فرصت میگیرم تا خورد خورد بهش بدم……اونشب انقد فکر و خیال توی سرم میچرخید که نتونستم خوب بخوابم و صبح با سر درد رفتم سر کار،سوگل وقتی شنید عصر قراره برم سراغ آقا کاظم گفت نکنه یه وقت تنها بری ها،بمون باهم میریم این مردک سر حال نیست ببینه تنها رفتی اذیتت میکنه…….کارمون که تموم شد باهم به سمت خونه ی آقا کاظم حرکت کردیم،قرار شد ده تومنی که اونروز کار کردم رو بهش بدم و بقیه اش رو هم جمع کنم و باهاش تسویه کنم…..در خونه اش که رسیدیم سوگل کمی با فاصله ایستاد و گفت برو من از همینجا حواسم بهت هست،در که زدم سریع در رو باز کرد و با دیدن من خنده ی زشتی کرد ...با لکنت گفتم سلام آقا کاظم،اومدم باهاتون حرف بزنم راجع به کرایه های عقب افتادمون،چشماش برقی زد و گفت تنها اومدی اره؟بیا تو منم تنهام……دلم میخواست بزنم توی دهنش اما هرجوری بود خودمو کنترل کردم و گفتم نه ممنون دوستم سر خیابون منتظرمه،اومدم بگم لطفا بهم وقت بدید یه مدت باهاتون خورد خورد تسویه میکنم،من تازه رفتم سر کار یکم پول بیاد تو دستم میدم بهتون…..آقا کاظم که انگار با دیدن من از خود بی خود شده بود گفت دختر جون اخه یه قرون دو قرون نیست که،الان هشت ماهه شما کرایه ندادین به من،هزارتومن میخوای چجوری جور کنی ها؟من به ننتم گفتم از خر شیطون پیاده شین بخدا من خودم نوکرتم هستم،ببین دختر جون یه خونه دارم تو همین کوچه شش دانگ میزنم به نامت،پول مول طلا هرچی خواستی به پات میریزم فقط دست رد به سینه ی من نزن…..متعجب نگاهش کردمو گفتم ببخشید به مامانم چی گفتین؟دوباره لبخند پت و پهنی زد و گفت نگفت مگه بهت؟ببین دختر جون من الان دو ساله که زنم به رحمت خدا رفته،بچه مچه هم ندارم،نه اینکه فک کنی عیب از من بوده ها نه،از اون خدابیامرز بود اما خب من اصلا به روش نیاوردم و تا آخرین روز عمرش گذاشتمش رو سرم،الانم دنبال یه زن خوب میگردم که هم خانم خونم بشه و هم یه وارث برام بیاره تا اینهمه ملک و املاک بی صاحاب نمونه…..چنان از حرفای مردک عصبانی شده بودم که حس میکردم نمیتونم نفس بکشم،به سختی دهنمو باز کردمو غریدم بی شرف تو از اقامم بزرگتری از سن و سالت خجالت بکش،بزنه تو سرت خونه و زمین و هر کوفت و زهرماری که داری…..آقا کاظم که حرفای من به مذاقش خوش نیومده بود اخم غلیظی کرد و گفت بیچاره من دلم برات سوخته،میدونی هرروز طلبکارای آقات میان اینجا رو سر من آوار میشن ؟باید بگم بیان اونجا رو رو سرتون خراب کنن تا حالیت بشه با کی طرفی……سوگل که سرو صدای مارو شنیده بود سریع خودشو به من رسوند و گفت چی شده گل مرجان ؟بیا بریم الان همسایه ها میریزن بیرون….سوگل منو دنبال خودش میکشوند و آقا کاظم بلند بلند ناسزا میگفت و خط و نشون میکشید که یا قبولش کنم یا از اونجا پرتمون میکنه بیرون………توی راه چنان با سوز گریه میکردم که اشک سوگل رو هم دراورده بودم اما دست خودم نبود،انقد بهم فشار اومده بود که دیگه نتونستم راه برم و به کمک سوگل زیر درختی نشستیم،سوگل بوسه ای به سرم زد و گفت الهی بمیرم واسه بختت دختر،توهم مثل من سیاه بختی…….
سوگل سرمو روی شونه اش گذاشت و گفت اصلا خودتو ناراحت نکن،این مردک یه چیزی گفت،مامانت خودش حسابشو میرسه…..با گریه پوزخندی زدم و گفتم دلتون خوشه ها؟من هرچی میکشم از مامانم میکشم،مگه زری بیچاره نبود هرچی زد تو سر خودشو التماس کرد مامان به حرفش گوش نداد و بخاطر یه انگشتر شوهرش داد،اونم چی انگشتری که گیرش نیومد…..حالا به نظر شما دست رد به سینه ی این میزنه؟که قول و قرار خونه گذاشته؟فقط کافیه آقا کاظم بیاد و به مامان بگه من بهتون خونه میدم اونوقته که آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره باید منو سر سفره ی عقد بنشونه…..سوگل پشتمو ماساژ داد و گفت خدا بزرگه عزیزم حالا تو پاشو بریم خونه تا شب نشده،انشالله که شر این مردک از سرت کم میشه………
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوپنج
ماجرای رفتنم در خونه صاحبخونه وهمه حرفهایی رو کا بینمون رد و بدل شد و به مامان گفتم...
مامان طلبکارانه گفت چی گفت مگه بنده خدا؟مثل ادم اومد خاستگاری کردی،میدونی چقد مال و اموال داره؟بچه مچه هم که نداره همش میرسه به خودت،دو روز دیگه هم سرشو میذاره زمین و خلاص،تو میمونی و اونهمه مال و اموال…….نمیدونستم باید چی بهش بگم،بعضی وقتا فکر میکردم اون مارو نزاییده،اخه مگه میشه یه مادر انقد بی احساس باشه؟ولی کور خونده من زری نیستم،قرار باشه منو مثل زری به زور سر سفره ی عقد بنشونه قیامت به پا میکنم…..مامان که سکوت منو به پای رضایتم گذاشته بود با ملایمت گفت آفرین دخترم،من میدونم تو عاقلی،به فکر آینده ی خودتو خواهر برادرتی……
با این حرفش مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و گفتم اگه فکر کردی من زن این پیر خرفت میشم کور خوندی،بخدا خودمو میکشم به خاک آقا و مرتضی خودمو میکشم اما نمیذارم بلایی که سر زری آوردی سر منم بیاری،مامان روی دستش زد و گفت مگه زری جاش بده؟نون نداره بخوره یا لباس تنش نمیکنن؟بدبخت تو دلت واسه خودت بسوزه،چند سالته که داری میری کلفتی اینو اونو میکنی،بد میگم بیا برو بشین تو خونه واسه خودت خانمی کن؟ها چیه منتظر پسر سوری خانم نشستی؟بدبخت اون اگه میخواست بیاد که تا حالا اومده بود،الکی دل خودتو صابون نزن......انقد از حرفای مامان عصبی شده بودم که حس میکردم چشمم داره میپره،خلاصه اونشب انقد جیغ جیغ کردم و توی سر و صورت خودم زدم که مامان از ترس دیگه چیزی نگفت و به ظاهر بحث تموم شد،یکی دو روزی گذشت و سعی کردم دیگه پولامو الکی خرج نکنم،باید هرجوری که شده پول خونه رو جور میکردم تا این مردک دست از سرمون برداره…….چند وقتی بود توی عمارت،خانم کار بیشتری بهمون میداد و واقعا خسته میشدم،قبلا فقط توی رختشور خونه کار میکردیم و آب و جارو کردن حیاط به عهده ی ما بود اما بخاطر اخراج چند تا از کارگرها که با همدستی هم از خوراکی های توی انبار دزدی کرده بودن کار ماهم بیشتر شده بود…….مدتی بود هرروز پسر قوی هیکلی روی یکی از صندلی های حیاط مینشست و رفت و آمد منو چک میکرد،از تعریف های بقیه میدونستم که پسر خانومه و کسی جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه……همیشه سر بریز از جلوش رد میشدم و سعی میکردم هیچ حرکتی نکنم که نظرش جلب بشه،اما نگاه های خیره و اشاره هایی که میداد ترس رو به جونم انداخته بود……یه روز غروب که خسته و کوفته توی اتاق دراز کشیده بودم و توی فکر و خیال خودم غرق بودم با صدای داد و فریادی از جا پریدم،اول با خودم فکر کردم حتما دوباره دو تا از همسایه ها به جون هم افتادن اما هرچه میگذشت صدای داد و فریاد بلندتر میشد و حس میکردم کسی اسم منو صدا میزنه،همون لحظه مامان که توی حیاط نشسته بود با عصبانیت در اتاقو باز کرد و گفت تخم جن این زنه چی داره میگه ها؟گیج و منگ به مامان زل زدم و گفتم کدوم زن؟چی داری میگی مامان؟صدای داد و فریاد هرلحظه نزدیک تر میشد تا اینکه در اتاق محکم باز شد و زن جوونی میون همهمه ی همسایه ها توی چهار چوب در ظاهر شد ………زن فریاد میزد و منو زن کثیفی میخوند،مطمئن بودم داره اشتباه میکنه اخه من حتی برای یک بار هم باهاش روبرو نشده بودم……چنان همهمه ای به راه افتاده بود که بیا و تماشا کن،زن با صدای بلند رو به همسایه ها فریاد زد اهای ایهاالناس این دختر زیر پای شوهر من نشسته و با ناز و عشوه میخواد آوار شه رو سر من،به شوهر من گفته یه خونه بزن به نامم زنت میشم، فک کردی شهر هرته؟من میذارم تو بیای زندگی چندین و چند ساله ی منو خراب کنی؟همسایه ها پچ پچ میکردن و با تنفر بهم چشم دوخته بودن،من اما مات و مبهوت به زن زل زده بودم و نمیتونستم حرف بزنم،مامان که چشم و ابرو اومدن همسایه هارو دید سریع جلو پرید و گفت دهنتو ببند زنیکه،دختر من از برگ گلم پاک تره،فک کردی بی صاحابه اینجوری پریدی تو خونه صداتو گذاشتی رو سرت؟این دروغا لایق خودتو هفت جد و ابادته……زن گفت چی ؟من دروغ میگم؟باشه حالا که باور نداری میرم با خودش میام،همینجا تو ماشینه،تا مامان میخواست چیزی بگه زن از خونه بیرون رفت و دوباره همهمه ی همسایه ها شروع شد،یکیش میگفت ما زنا خودمون به هم رحم نمیکنیم،اون یکی میگفت از سر و وضع زنه معلوم بود ادم حسابیه دروغ نمیگه…..مامان لب هاشو با زبون خیس کرد و همونجوری که از حرص نفس نفس میزد گفت چرا لال مونی گرفتی ها؟کاش تو بجای مرتضی مرده بودی تا من انقد از دست تو حرص نخورم،این زنه کیه ذلیل شده ها؟با بغض گفتم به خاک آقا من تا حالا اینو ندیدم مامان،داره دروغ میگه بخدا…..همون لحظه با شنیدن صدای زن سرمو برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که پست سر زن ایستاده بود….خدایا خوابم یا بیدار؟اینا کین دیگه؟منکه تاحالا چشمم به این آدما نخورده پس چی دارن میگن،زن نگاهی به
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوشش
شوهرش کرد و گفت مگه همین نبود که دست تو دست تو هم تو خیابون مچتونو گرفتم ها؟
مگه خودت نگفتی بهت گفته خونه به نامم بزن زنت میشم؟مرد فقط سرشو تکون داد و من بلاخره تونستم دهنمو باز کنم و با صدای گرفته ای گفتم چی داری میگی آقا من تا حالا نه تورو دیدم نه زنتو،چرا دارین با ابروی من بازی میکنین؟به جای مرد زنش گفت ببین گیس بریده دفعه دیگه ببینم دور و بر شوهرم میپلکی اینجوری که باهات رفتار نمیکنم،میام کشون کشون میبرمت تو کوچه و چنان ناز شصتی نشونت میدم که دفعه دیگه از این غلطا نکنی…….همون لحظه چشمم به سوری خانم افتاد که وسط همسایه ها ایستاده بود و با تاسف برام سر تکون میداد…….
نمیدونستم چطور باید این ابروریزی رو جمع کنم،مامان در حال کل کل با زن بود که شوهرش هرجوری که بود دست زنشو گرفت و از خونه بیرون رفتن….همسایه ها هرکدوم حرفی زدن و راهی اتاقشون شدن،سوری خانم که معلوم بود اونم مثل بقیه حرفای زنو باور کرده بود آب دهنشو جلوی پام انداخت و گفت حیف پسر پاک من که بخاطر تو داره اونهمه سختی میکشه،مصطفی باید از روی جنازه ی من رد بشه بخواد دوباره به تو نظر کنه………با گریه گفتم سوری خانم همش دروغه بقران،من بیچاره کی وقت میکنم برم دنبال این کارا؟چرا نمیری از سوگل خانم بپرسی منکه همش با اون میرم و میام،پوزخندی زد و گفت هه به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم،برو دختر جون،همین مونده تو منو رنگ کنی……مامان نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت ای ذلیل بشی ،به زمین گرم بخوری،چه گوهی خوردی که این زنیکه اینجوری اتیشی اومد ابرو و شرف مارو به داد و رفت ها؟…..انقد حالم از حرفای سوری خانم گرفته شد که هیچ دردی رو حس نکردم و فقط قطره های اشک بود که یکی پس از دیگری روی گونه ام میریخت ……از شانس بدم نمیدونم سوگل کجا بود که هیچ خبری ازش نبود،تنها کسی که میتونست کمکم کنه اون بود……..اون زن و مرد انقد قشنگ نقش بازی کرده بودن که انگار خودم هم باورم شده بود،توی ذهنم داشتم دنبال این میگشتم که آیا اون مرد رو تاحالا دیدم یا نه……نمیدونم چقد گذشته بود که در اتاق به صدا دراومد،مامان با عصبانیت درو باز کرد و صدای سلام سوگل به گوشم خورد،با خوشحالی از جا پریدم و جلوی در رفتم…..مامان با بداخلاقی گفت بفرما؟امرت……سوگل صداشو صاف کرد و گفت من خونه نبودم الان اومدم،همسایه ها دارن یه چیزایی میگن،میشه بگین قضیه چیه؟مامان با صدای بلند گفت زنیکه ی خراب اومدی به بهونه ی کار و رخت شوری دختر ساده ی من گول زدی انداختی دنبال مردا،حالا اومدی میگی چی شده؟فک کردی مام مثل تو خرابیم که از صبح میزنی بیرون و نمیای تا اینموقع؟دفعه دیگه ببینم دور دخترم میپلکی خودم حسابتو میرسم…..با گریه دست مامانو گرفتم و گفتم چی داری میگی مامان؟چه ربطی به سوگل داره اخه؟سوگل که حرفای مامان حسابی ناراحتش کرده بود اخماشو توی هم کرد و گفت زن حسابی بچه هات داشتن از گرسنگی تلف میشدن بد کردم دست دخترتو یه جایی بند کردم؟مامانم گفت که دیگه نمیخوام دخترم و با خودت ببری،اصلا لازم نکرده دختر من کار کنه ،دلت برای ما نسوزه و خیلی ح فضای دیگه ..بیچاره سوگل یه نگاهی به من کرد و به طرف اتاقش رفت...
تا صبح خواب به چشمام نیومد،آخه گناه من چیه ،چرا من ،اون زن و شوهر چه دشمنی با من داشتند کا میخواستند آبرومو ببرند...
فردا صبح شد و حاضر شدم که برم سرکار ولی مادر جلومو گرفت ،نشستم و زدم زیر گریه ،به روح مرتضی قسمش دادن کا من کاری نکردم ،نمیدونم باور کرد یا نه ولی گذاشت که همراه سوگل برم ،شاید مجبور بود ،بخاطر بچه ها سیر کردن شکمشون...
به سوگل سلام کردم ،خیلی سرسنگین جوابم و داد،خوب حق داشت،این همه از مادرم حرف شنیده بود....
رسیدیم و مشغول کار شدیم ...تو یه فرصت که سوگل استراحت میکرد و دست از کار کشیده بود
با خجالت بهش نزدیک شدم و گفتم اخه تقصیر من چیه که انقد باهام سرد شدی،بخدا مامانم انگار عقلشو از دست داده،از دستش ناراحت نشو،سوگل نفس عمیقی کشید و گفت واقعا که عقل تو سرش نیست،با حرفایی که دیشب زد همه ی همسایه ها فکر میکنن من تورو فرستادم پیش اون مرده،راستی کی بودن؟یعنی الکی اومده بودن ؟مگه میشه…….با عصبانیت گفتم فک کنم کار سکینه ی بی شرف باشه،چند روز پیش جلوی در اتاق تهدیدم کرد،اخه،اخه بو برده که بین منو مصطفی یه خبراییه…….سوگل هین بلندی کشید و گفت خاک تو سرش کنن،همسایه ها میگفتن دیوونست من باور نمیکردم،حواست بهش باشه ازش دوری کن،اینجوری که معلومه همه کاری ازش برمیاد…..با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم دیشب سوری خانم بهم گفت دیگه حق ندارم با مصطفی کاری داشته باشم،گفت مصطفی باید از رو جنازه اش رد بشه اگه بخواد اسم منو بیاره،بخدا من گناهی نکردم توکه در جریانی،من هرروز یا تومیام و با خودتم برمیگردم،تاحالا چیزی از من دیدی؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــدایـا امشب به آغوش
مـهـربان تو پنـاه میآوریم
تـا بـزدایـی رنـج
روزگـاران را از جانمان
و با عطرخوش نفسهایت
نبض خوشبختی در روحمان
جـریـان پـیـدا کنـد .........
با آرزوی شبی
سرشار از آرامش و رویاهای خوش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه بهاریتون زیبـا🌸🍃
روزتون پر از مهربانی 🌸🍃
الهی که
امروز تـون پـر از 🌸🍃
برکت ،شادی و آرامش 🌸🍃
و دل خـوش باشـه
بـا آرزوی بـهتـرین ها بـرای شمـا 🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوهفت
سوگل گفت خدارو شاهد میگیرم که دختر از تو پاک تر ندیدم اما سوری خانم حتی اگه خودشم بخواد بخاطر حرف همسایه ها دیگه نمیتونه کاری کنه،خدا لعنتشون کنه دیشب نمیدونم کدومشون سر راه شوهرمو گرفته و هرجوری که دلش خواسته قضیه رو براش تعریف کرده،هرچی شوهرمو قسم دادم که کی این چرندیاتو بهت گفته نگفت بهم،اما خب نمیدونی با چه سختی آرومش کردم،دارم خدا خدا میکنم سر ماه بشه برم از دست این خاله خانباجیا راحت شم……..با تعجب گفتم سر ماه چه خبره مگه،کجا میخوای بری؟سوگل خانم همونجوری که با پا روی رختا میرفت گفت،چند وقته شوهرم به یکی از دوستاش سپرده یه خونه نقلی واسمون پیدا کنه،دیگه نمیتونم تو این اتاق زندگی کنم از دست همسایه ها خسته شدم،همش حواسشون به اتاق بقیه ست که ببینن چکار میکنن و چی میگن……
با ناراحتی گفتم توروخدا نرو،تو رفتی من چکار کنم؟سوگل نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت دختر خوب منو تو که از صبح تا شب اینجا با همیم……دیگه چیزی نگفتم و منم مشغول کارم شدم،سوگل تنها کسی بود که دوستش داشتم و همه جوره میتونستم روش حساب کنم…….یه مدت گذشت و چند باری که با سوری خانم توی حیاط روبرو شده بودم حتی جواب سلامم رو هم نداده بود،هرشب کارم شده بود گریه و التماس به خدا که هرجوری شده دل سوری خانم رو باهام نرم کنه……..چشم به هم زدنی آخر ماه هم رسید و سوگل خانم برای همیشه از اون خونه رفت،دلم فقط به این خوش بود که روزها سرکار میتونستم ببینمش……..
چندباری دوباره آقا کاظم اومده بود و در نبود من سعی میکرد مغز مامان رو شستشو بده که منو راضی به ازدواج کنه،مادر سکینه هم که دست کمی از دخترش نداشت وقتی فهمیده بود آقا کاظم قصد و منظوری از اومدنش داره هرروز پیش مامان میرفت و بهش میگفت نکنه بهش جواب رد بدی ها؟شانس اومده در خونتونو زده این یارو کلی پول و ملک داره که همش میرسه به گل مرجان……وقتی زینب قضیه ی اومدن هرروزه ی مامان سکینه رو برام گفت انقد عصبی شدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با غضب از خونه بیرون رفتم تا حساب این مادر و دختر عفریته رو کف دستشون بذارم…….در که زدم خواهر کوچیکه ی سکینه درو باز کرد و کمی بعدش مامانش پشت سرش ظاهر شد،بدنم از شدت خشم میلرزید و صدام خش دار شده بود،با صدای نه چندان آروم گفتم چی از جون من میخواین ها؟چرا دست از سر ما برنمیدارین؟به تو چه که هرروز میای تو گوش مادر من میخونی منو به این پیر خرفت شوهر بده،مگه جای تورو تنگ کردیم یا تو خرجمونو میدی؟صدیقه خانم که از حرفای من گر گرفته بود با لحن کوچه بازاری گفت ،فک میکنی خیلی تحفه ای که واسه من مهم باشه به کی شوورت میدن؟خب لابد لیاقتت همون پیر خرفته دیگه…….با حرص گفتم تویی که میای پیش مامان من میشی تعریف آقا کاظمو میدی چرا دختر خودتو بهش نمیدی؟اون بیشتر از من به دردش میخوره چون اینجوری که همسایه ها میگن تا حالا یه دونه خاستگارم نداشته و یجورایی ترشیده حساب میشه……….صدیقه خانم که مشخص بود از حرفم حسابی به هم ریخته،قدمی به جلو برداشت و محکم توی سینه ام کوبید،انقد ضربه اش محکم بود که نتونستم خودمو نگه دارم و پخش زمین شدم…….چندتایی از همسایه ها از سرو صدای ما بیرون اومده بودن و انگار داشتن فیلم سینمایی نگاه میکردن،همون لحظه مامان از اتاق بیرون اومد و با دیدن من که هنوز روی زمین بودم توی صورتش زد و گفت چرا نشستی رو زمین،اومدی اینجا چکار؟قبل از اینکه من به حرف بیام صدیقه خانم با پررویی گفت جمیله دلت خوشه بچه تربیت کردی؟اومده جلو اتاق من داد و قال راه انداخته که چرا میای تو گوش مامانم میخونی منو بده به کاظم،من اگه چیزی گفتم بخاطر خودت بوده گفتم خوبیت نداره یه زن بیوه ای بر و رو داری هرروز این کاظم پا میشه میاد تو اتاقت،اگه میخوای دخترتو بهش بدی دست بجنبون………
مامان که تازه فهمیده بود قضیه چیه سریع شروع کرد به معذرت خواهی از صدیقه خانم و سرکوفت زدن به من که چرا میخوام ابروشو جلوی همسایه ها ببرم،مادرم بود اما انگار کم کم داشت ازش بدم میومد،منو،دخترشو به یک زنه غریبه فروخت؟بدون اینکه چیزی بهش بگم از جام بلند شدم و رو به صدیقه خانم گفتم یکبار دیگه پاتو تو اتاق ما بذار ببین چه ابرویی از خودتو دخترت میبرم…….گفتم و رفتم،نموندم تا فحش های رکیک صدیقه خانم رو نوش جان کنم اما صدای مادرم واضح به گوشم میرسید که داشت تمام تلاشش رو میکرد تا صدیقه خانم معذرت خواهیشو قبول کنه……..توی اتاق که رسیدم گوشه ای کز کردم و شروع کردم به گریه کردن،دیگه از دست مامان خسته شده بودم کاش میشد تنها راهی ده میشد و منو بچه ها رو به حال خودمون میذاشت…….در اتاق که با شدت باز شد فهمیدم مامان با توپ پر اومده،انقد طلبکار بود که دستش رو توی کمر گذاشته بود ومواخذه ام میکرد،با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم دیگه از دستت خسته شدم میفهمی؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾