کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۷ و ۸۸ وارد فرود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۸۹ و ۹۰
_استاد، نگران هیچچی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و بیفتی توی دام دشمن. من بهت بازم قول میدم که مشکلی برای تو و خونوادت پیش نیاد و امنیت جانیتون کاملا تامین شده هست. فقط هروقت خواستی خبری رو بهم بدی از این به بعد با این موبایلی که من بهت میدم الان، با ما تماس میگیری. این موبایل تا آخر این پروژه دستت میمونه. این موبایلتم زمانی که جلسه میری نمیبری. زمانی که با متی والوک دیدار داری نمیبری. توی خونه یه جای
امن میزاری. فقط ما بهت زنگ میزنیم و تو هم باهاش خبرای جدید میدی بهمون.
اومدم پایین ،
و دیدم بچه ها توی پوشش سیب زمینی فروش و پیاز فروش توی کوچه و خیابون منتهی به خونه استاد ایرانی مستقرن.
رفتم اداره ،
اسم چهارتایی رو که استاد ایرانی داده بود، دادم به عاصف عبدالزهرا در بیاره مشخصاتشون و سِمَتِشون و.
نیم ساعت بعد عاصف اومد دفترم.
گفت:
_یکیشون توی #سازمان_انرژی_اتمی هست و سه تا دیگه هم از# متخصصینی هستند که در #پروژههای_هستهای و #صنعتی و بخصوص #نظامی مشغول فعالیتن.
+عاصف، میدونی که باید چیکار کنیم.
_آره حفاظت باید بشن.
+آ ماشاءالله. میری اقدامات لازم رو انجام میدی و نامه میزنی سپاه انصار و درخواست فوری و حیاتی و فوقمحرمانه میکنی برای این افراد که نفری یه محافظ بهشون بدن با راننده. مخصوص این چهارنفر. بعدشم بچههای خودمون،... عاصف ببین چی میگم،.. بازم دارم تاکید میکنم بچههای خودمون، دورادور باید از خونه و جان اینها محافظت کنند. کاری به دیگران نداریم. ما کارمون جداست. یاعلی بلند شو برو ببینم چیکار میکنی.خبرشم
بهم بده.
عاصف رفت ،
و منم بی سیم زدم به نیروهای مستقر نزدیک خونه استاد ایرانی ..
که گفتند وضعیت مثبته و چیز مشکوکی ملاحظه نشده تا الآن و رفت و آمدها کاملا عادیه.
بچه های مستقر در حوالی هتل متی هم اعلام وضعیت کردند که خداروشکر همه چیز عادی بود و رفت و آمد مشکوکی توی هتل نبود.
منم رفتم خونه و بی سیمم بردم و با بچه ها در ارتباط بودم از خونه. فردا صبح اول وقت اومدم اداره.
ساعت ۹ صبح داشتم چای میخوردم ،
توی دفترم قدم میزدم. و به امور کشور فکرمیکردم،
که تلفن زنگ خورد و بهم خبر دادند :
_استاد ایرانی کارتون داره.
گفتم :_وصلش کنید.
سلام علیکی کردیم و گفت:
_متی زنگ زده قرار هست امروز همدیگرو ببینیم.
گفتم :_کجا.
گفت :_توی خیابون ولیعصر ساعت ۱۲.
گفتم :_نگران نباش.
فوری تیم رهگیری رو آماده باش دادم و گفتم :
_حوالی ۱۲ قرار هست دوتا موردمون هم دیگرو ببینن. روی پل هوایی محلِ قرار، یه خانم مستقر باشه..
اسم چندتا مکان و آوردم و گفتم :
_مستقر باشید و زیر نظر بگیریدشون.
سه ساعتی مونده بود،
و همه چیز آماده قرار اونها بود.دیدم در اتاقم و میزنن. دکمه رو زدم و در باز شد.
دیدم مسئول دفترمه که میگه :
_مسئول دفتر حاج آقای....زنگ زدند و گفتند یه جلسه تشکیل دادند و شما باید توی این جلسه حضور داشته باشید.ظاهرا تأکید داشتند.
بهش گفتم: _باشه میرم.
فورا رفتم طبقه پنجم و رفتم توی اتاق حاج آقای...!! دیدم فقط خودش هست.
تا دید من و گفت :
_تعجب نکن پسرم. بشین.
نشستم و بعد احوالپرسی گفت:
_شرایط پیرامون این پرونده چطور پیش میره.؟
+حقیقتش حاج آقا هیچ مشکلی برای دستگیریش وجود نداره منتهی ما میخوایم ببینیم بازم روی چه موردی
میخوان کار کنند.
_آقا عاکف ، امروز صبح پرونده رو مسئول دفترم بهم داد و مطالعه کردم دوباره. نظر کارشناسای شورای عالی امنیت ملی این بود که این شخص فورا دستگیر بشه.
بهش گفتم :
_الآن توی این وضعیت حاج آقا !!!! بزارید ما به شاه ماهی برسیم. آخه امکان داره استیو لوگانو بیاد ایران. ما میخوایم به اون برسیم. اینجوری میتونیم از آمریکایی ها هم امتیاز بگیریم. برگ برندههای بیشتری هم اینطوری داریم و میتونیم، رو کنیم. میتونیم توی مذاکرات به تیم هسته ای هم کمک کنیم با این امتیازات.
_دستمون به شاه ماهی نمیرسه....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۹ و ۹۰ _استاد
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۹ و ۹۰ _استاد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۹۱ و ۹۲
_دستمون به شاه ماهی نمیرسه. ضمنا دستمون پر هست و صحبت تبادل جیسون رضاییان و چند تا دیگه هست. باید قبل اینکه اطلاعات محرمانه کشورو رِله کنه متی والوک اونور و اشخاصمون لو برن، سد بزنیم جلوشون و بعدشم بگیریم حریف و توی چنگمون.
+موافقم ولی بازم ریسکه.
_امروز دستگیر بشه و ارجاع داده بشه به خونه امن. فعلا مرخصید .
اومدم بیرون،
و هرچی فکر کردم دیدم سخته پذیرش اینکار. اما درخواست سازمان و عالی ترین مقامات امنیتی بود.
فورا به نیروها گفتم :
_برگردید جای خودتون جز فلانی و فلانی.
به بچه ها گفتم :
_زنگ بزنن به استاد ایرانی وبهش بگن نیاد سر قرار تا بهش بگیم.
عاصف و تیم اطلاعات عملیات هم آماده شدن. خودم هم رفتم سمت هتل.
متی هنوز داخل اتاقش توی هتل بود. بچه های نزدیک هتل و آماده باش دادم که اگر درگیری شد حواسشون
باشه.
به عاصف گفتم :
_میریم باال برای دستگیری.
وارد هتل شدیم و نیروهای هتل گفتن:
_کجا؟؟؟
کارتم و نشون دادم و نامه قضایی رو هم نشون دادم. سه چهارتا از بچه هارو گذاشتیم توی لابی.
به عاصف گفتم :
_به بچه ها بسپر که حواسشون به تماس تلفنیِ کامندای هتل به داخل و بیرون باشه.
رفتیم بالا و درب اتاق متی رو زدم. درو که باز کرد گفتم:
+جناب متی؟؟!!
_من متی نیستم
+چرا اتفاقا شما هستی. ما نیروهای..... هستیم. شما مدتهاست در تور اطلاعاتی ما در داخل ایران و خارج از ایران هستید. شما بازداشتید.
رفت در و ببنده ..که محکم با لگد زدم به درو پرت شد عقب...همزمان رفت اسلحش و از دور کمرش در بیاره..که به سمت من و عاصف تیراندازی کنه،
اسلحم و نشونه رفتم سمتش...
و شلیک کردم به کتفش و اسلحه از دستش افتاد پایین...فوری بی سیم زدم آمبولانس بیاد. منتفلش کردند خونه امن سمت پونک. همونجا درمان شد و چندوقت استراحت کرد.
بعد از یک هفته بازجوییها شروع شد. گاهی اوقات عاصف هم با من توی بازجوییها برای کمک به تکمیل پرونده حضور داشت.
متی والوک خیلی زرنگتر از این حرفها بود که بخواد همه چیزو بگه. منتهی منم زرنگتر از اون.
روزا میرفتم پیشش باهاش توی خونه میگفتم و غذا میخوردم و مینشستم پیشش باهاش حرف میزدم، و بازجوییش میکردم.
یه روز بهش گفتم:
+قراره امروز زنده زنده بسوزونمت. هنگ کرده بود. ما از همه چیز باخبریم. منتهی یه بار دیگه میخوام بازجوییت کنم اگر مثل آدم همه چیزو بگی باهات خوب رفتار میکنم. وگرنه چنان میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین.
دیدم نیش خندِ مسخره آمیزی زد.
من اصلا توی بازجویی عصبانی نمیشم. یعنی سابقه نداشت.
چون آموزش دیده هستیم و استاد این اموریم و روانشناسیم و میدونیم چطور برخورد کنیم. اما یه جاهایی واقعا نمیشه. اینجاهم از اونجاها بود.
یه لحظه انگار خون به مغزم نرسید.
جلوی چشام سیاهی رفت توی چند ثانیه و نفهمیدم چی شد. خدا میدونه من تا آرومم، آرومم.
ولی اگر برگردم دیگه سگ میشم میفتم به جون همه، و ازهمه بدتر وزیر و وکیل نمیکنم.
بلند شدم رفتم سمتش ،
گردنش و گرفتم و انگشتم و گذاشتم روی خِرخِرَش. دیدم کبود شد. بعد از ۱۵ ثانیه که هی فشار میدادم گلوش..
و عاصف با ترس گفت:
_عاکف ول کن.
+عاصف جمع کن خودت و برو بیرون. به روح پدرم و به حضرت زهرا قسم چنان میزنمت بیای جلو شیر مادرت از دهنت بزنه بیرون.
عاصف چون میدونست ،
نمیتونه جلوم و بگیره و بیاد جلو میزنمش چون قسم پدرم و حضرت زهرا رو خوردم، یک قدم جلو نیومد.
چون کل سازمان روی این قسمای من حساب میکردند. منم قسم نمیخوردم. پدرم بهم یاد داده بود قسم نخورم. چون میگفت کراهت داره و فقر میاره.
به متی والوک گفتم:
+تویِ سگ صفتِ توله سگ داری نیشخند بهم میزنی. خیال کردی منم مثل چهارتا جوجه سیاست بازِ این مملکتم که بعدا گندش در میاد نفوذی شماها بودند؟ من عاکفم.. عاکف سلیمانی... پسر شهید علی سلیمانی.. پسر همون مردی که با چهار تا دونه خرما سه روز میرفت شناسایی و لای سنگ و کلوخ میخوابید.. من پسر همرزم چمرانم..من پسر رفیق صمیمی قاسم سلیمانی هستم. من دشمن قسم خورده شما آمریکاییها هستم که ملت مارو بدبخت کردید و جوونای مارو میخواید به لجن بکشید. من پای مکتب سیدعلی خامنه ای قد کشیدم..که آمریکا چهل ساله میخواد عوضش کنه نمیتونه... من همونی هستم که از گنده تر از تو بازجویی کردم و حرف کشیدم ازشون بدون ذره ای خشونت و پروندشون و جمع کرده و حکمشون صادر شد. توله سگِ آمریکایی توی کشورم میای به من ایرانیِ شیعه میخندی؟ خیال کردی دوره رضا پهلوی آشغاله اینجا؟؟..
همینجوری تو چشام زل زده بود....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۹۱ و ۹۲ _دستمون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۹۳ و ۹۴
همینجوری توی چشام زل زده بود ،
و هر چندلحظه چشماش بخاطر تنگی نفس بسته میشد.
یه چَگِ محکم زدم توی صورتش .
و گفتم :
_توی چشام نگاه کن. چشمات بسته بشه بدتر میزنمت... برای کی جاسوسی میکنی و میای میخندی؟..برای آمریکا و اسراییل؟.. خیال کردی اینجا سوریه هست که توی یه روز به کلی دختر باکره و زن تجاوز کردید؟.. خیال کردید اینجا عراقه که توی یه روز نزدیک ۱۷۰۰ تاشیعهی بینِ ۱۷ تا ۳۰ رو تیر خلاص زدید به سرشون توی اسپایکر عراق؟؟ نه حروم زاده اینجا ایرانه. البته با ایرانه زمان شاه فرق کرده که بعضی دخترای فاحشه ایرانی رو میبردید برای سگتون توی هتل ها. الان پاش برسه من عاکف سلیمانی جونم و برای اون زنه فاحشه ی مملکتم میدم که دست تویِ آمریکایی حیوون بهش نرسه... فهمیدیییییییییی.؟؟ فهمیدی حیوون.؟؟
متی والوک به خِس حِس افتاده بود،
و داشت واقعا تموم میکرد،عاصف اومد جلو و بازوم و گرفت با یه دستم که
همینطور روی گلوی متی والوک بود و از حرص و کینه فشار میدادم و لبم و گاز میگرفتم، حولش دادم عاصف به
عقب و خورد به دیوار یه دونه چنان محکم با زانوم زدم توی شکم متی والوک و پرتش کردم که نفسش بالا نمی اومد و با صندلی افتاد
پایین.
عاصف دوباره اومد جلو و گفت:
_احمق داره خفه میشه. میفهمی چیکار داری میکنی عاکف؟
زنگ زد بچه ها از طبقه پایین فوری دستگاه اکسیژن آوردن بالا. جلوشون و گرفتم و گفتم:
+میزارید بمیره همینجا. دست بهش بزنید خودتون میدونید بیچارتون میکنم.
عاصف گفت:
_دست برادر داداش جان. فداتشم. دورت بگردم. عصبی نباش. داره توی بازجویی میمیره این آدم. دردسر میشه.
+به درک. این حیوون صفتا میان توی مملکتمون هر گُهی دلشون میخواد میخورن و جاسوسی میکنن و بچههای ما رو ترور میکنن. دانشمندای ما رو ترور میکنند. براشون دل بسوزونیم حالا؟؟ من دولت و وزارت خارجه نیستم که دنبال سهم سیاسی و مالی باشم. من بچه شهیدم. راه شهدا راه ذلت نیست....
دوستان همین الآن دارم مینویسم چشام پر اشکه....
شما خیلی چیزارو نمیدونید...
ای کاش هیچ وقت ندونید...
هیچ وقت نفهمید بعضی چیزارو...
بخدا خیلی چیزارو آدم نمیدونه راحتتر زندگی میکنه. بگذریم...
ناراحتتون نکنم.
متی داشت بخاطر ضربه ای که بهش زدم و انگشتم و روی خِرخِرَش که گذاشتم به سختی نفس میکشید.
رفتم بالای سرش. گفتم:
_ادامه پروژتون و میگی یا همینجوری داری خفه میشی ببرمت بسوزونمت.
با چشماش التماس میکرد و گفت :
_میگم.
به عاصف گفتم :
_دستگاه رو بیارید بهش تنفس بدید میخواد حرف بزنه.
صدای اذان بلنده شده بود از مسجد اون خیابون. یه استغفار کردم و دلمم یه کم برای دشمنی که توی چنگم بود سوخت. بلند شدم رفتم تجدید وضو کردم و نماز رو پایین با بچه ها خوندم.
دیگه نفهمیدم من اومدم پایین ،
چطور شد. زنده موند یا نموند یا هنوز داشتن بهش تنفس میدادن.
بعد از نماز رفتم طبقه بالا توی اتاق بازجویی دیدم بی حال روی صندلی نشسته.
عاصف هم خوب انگلیسی مثل خودم بلد بود و داشت باهاش حرف میزد.
گفتم :
_عاصف ممنونم برو بیرون
گفت:
_عاکف جان.....
+لطفا بیرون برید کارم و تموم کنم.
نشستم روبروش. به انگلیسی بهش گفتم:
_ببین، یکبار دیگه بهت فرصت میدم. حرفات و کامل بزن. بگو همه چیزو، خودت و خالص کن.
خیلی چیزارو گفت ...
و ما فهمیدیم اینا #پروژه_بلندمدت دارن. توی اظهاراتش اسم بعضی #نفوذیهاشون توی سازمان انرژی اتمی رو هم بهمون داد.
گفت:
_استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید
گفت:
_استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه ها رو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم.
+تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟
_اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد.
+کی بود؟
_یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود. هنری متمرکز بر روی پروژههای هستهای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم.
+چرا یهویی تغییر کرد سر شبکتون.؟
_تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود.
در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت:
_رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه.
میخواست اونارو بکشونه خارج از ایران و در اختیارشون پول و زنهای جاسوس و یا فاحشه قرار بده و ازشون فیلم بگیره و اونارو بهونه کنه و ازشون اطلاعات نظامی و هستهای کشور و بگیره. اون علنا میگفت میخوایم دانشمندان ایران رو #ترور کنیم!!!!!!......
بازجویی های دیگه ای هم صورت گرفت... که مطالبش رو بنده نمیتونم منتشر کنم. و این شد پروژه ای که دشمن در صدد ضربه زدن بود از طریق نفوذ در مراکز علمی و هسته ای ما.
✍و این مستند داستانی امنیتی در جلد دوم ادامه دارد....
❌پایان❌
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۹۳ و ۹۴ همینجوری
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۱ و ۲
بعد از دستگیری و بسته شدن موضوع تیمهای جاسوسی و تروریستی در پرونده مربوط به ترور دانشمندان ...
و بنای دشمن بر اینکه در مراکز علمی و هسته ای و صنعتی و نظامی کشور رخنه و نفوذ کنه، یه چندوقت تحت فشار روانیو مشغولیت های شدید ذهنی بودم.. بخاطر تروری که علیه من صورت گرفت،
و بخاطردائم توی سفرهایخارجی و داخلی بودن
و گاهی استرس های عملیاتی و بی خوابیهای مفرط و درگیری در عراق و سوریه و... شدیدا اعصابم به هم ریخته بود..
از طرفی مشکالت شخصی و زندگیم و...!!
نه اینکه بگم عصبی بودم و فلان، نه.. منظورم اینه زندگی یه خرده سخت شده بود..
چون منم آدمم مثل هر کسی دیگه و نیاز به آرامش فیزیکی و روحی و ذهنی دارم.. باید استراحت میکردم..
طوری شده بود ،
که تا یکی دوماه بعد از اتمام آخرین پرونده، دیگه ذهنم نمیکشید و زود خسته میشدم. مثلا وسط جلسه حالم بد میشد و ضعف بهم دست میداد..
چون توی بعضی عملیات های سوریه، در این چندسال اخیر چندبار مجروح شده بودم و بعدش دوران درمانم و خوب طی نمیکردم و ، وسطای مراحل درمانیم درگیر پرونده های جدید می شدم...
متاسفانه دو بار هم در داخل خاک سوریه که در یکی از شهرها مستقر بودیم، توسط دونفر از اهالی همون منطقه که از نفوذی های داعش بودند، مسموم شدم که بلافاصله واسطه های امنیتی خبر و به ایران رسوندن و یه پزشک ایرانی که از بچه های اداره بود و در سوریه مستقر بود، مخفیانه خودش و بهم رسوند و با دارو و عوض شدن خون و یه سری اقدامات پزشکی، بخیر گذشت.
البته اون دونفر بعدا توسط بچه های سوری که با ما بودند بعدا شناسایی شدند
و دستگیر شدن..
هم جسمی و هم روحی شدیدا درگیر بودم.
از روانشناس های اداره استفاده میکردم و باهام حرف میزدن و مشاوره میدادن. آخرین مرخصی که رفتم بعداز 4 سال بود که وقتی بعد از شش ماه توی سوریه موندن اومده بودم ایران...
خب وقتی اومدم بعد شش ماه یه چندروزی مرخصی رفتم..
چندماه هم درگیر پرونده ترور خودم و دستگیری جاسوس هایی که در مستند داستانی امنیتی عاکف )سری اول( عرض کردم، بودم..
از طرفی دائم از این پرونده ،
به اون پرونده و از این شهر به اون شهر و از سوریه به عراق و از عراق به لبنان و به
افغانستان و به عربستان و گاهی هم به بحرین و مصر.....!!! همچنین از طرفی سفرهای اروپایی و...
خلاصه دائم توی سفر بودم و کمتر در ایران به سر می بردم...
به تعبیر امام خامنه ای ؛
"امروز اسلام و انقلاب اسلامی در یک پیج بزرگ و تاریخی و حساس قرار دارد.."
وقتی هم میگیم انقلاب اسلامی،
#یعنی_فقط_ایران_نیست، بلکه شامل حال #لبنان و #عراق و #سوریه و #افغانستان و بخصوص این روزها #یمن و #بحرین و دیگر کشورهای #موافق ما هم میشه..
چون انقلاب ما صادر شده به کشورهای دیگه و اون ها هم به تَاَسی از ما، یا علیه حکومت ظالم و پادشاهیشون #قیام کردن و یا کاری کردن که حاکمانشون در #مقابل_آمریکا و #اسراییل بایسته..
نمونش بحرین که خب فعلا درگیرن هنوز
و میخوان حکومتشون بره و یک حکومت دیگه ای که انقلابی و شیعی باشه جایگزین بشه..
چون #بحرین برای #ایران بود و #شیعه هستند اکثریت این کشور اما متاسفانه برعکس هست و اقلیت بر اکثریتحکومت میکنند...
پس اگر بگیم انقلاب اسلامی ایران فقط یعنی همین کشور خودمون ایران.. بنابراین فقط باید بگیم انقلاب اسلامی. والسلام..
وقتی میگیم انقلاب اسلامی...
یعنی هرجایی انقلابی مثل انقلاب ۱۳۵۷ شد شاخه ای از شاخههای انقلابی هست که ما در ایران شکل دادیم..
خب کار ما هم انقلابی و جهادیه ،
و از طرفی باید این پیچ خطرناک وحساسی که الان در اون هستیم ، پشت سر ولی
امر مسلمین جهان، این مسیر تاریخی رو به سلامت طی کنیم.
بگذریم...
یه روز صبح ساعت ۷و نیم رسیدم اداره و وارد اتاق تایید عضویت و بررسی اشیاء شدم و دم و دستگاه امنیتی توی اتاقِ ورود و خروج اداره، تاییدم کرد.
وارد ساختمون اداره که میشیم ،
اون سیستم کامپیوتری سرتاپامون و چک
میکنه و... !!
بعد تایید شدن رفتم دفترم ،
و یه کم روزنامههای اون روز و که برامون آورده بودن طبق معمول هر روز، مطالعه کردم و از جنبه ی امنیتی و نگاه خودم، متون و تحولات ایران و جهان و بررسی کردم..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۱ و ۲ بعد از دس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۳ و ۴
مسئول دفترم درو باز کرد و اومد و چند تا جلسه رو یادآوری کرد.
جلسه با معاونت امنیت سازمان انرژی اتمی کشور....
و دومین جلسه هم با سه تن از اعضای کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس....
و جلسه سوم هم جلسه با تیمی از وزارت نفت، از جلساتی بود که بهم یادآوری شد..
تا حدود ساعت یازده هر سه تا جلسه رو توی دفترم تموم کردیم و یکی دوتا کار کوچیک داشتم و انجام دادم...
اون روز خیلی کِسِل بودم...
میخواستم برم فصد و حجامت کنم اما گفتم میوفتم و بیحال تر میشم.. به مسئول دفترم گفتم کسی اومد کارم داشت بگو فعلا بهش نمیتونید دسترسی داشته باشید..
درو از پشت قفل کردم و رفتم روی مبل دفترم دراز کشیدم.. خیلی خسته بودم.. سر درد شدید داشتم.. ذهنم خسته بود.. بدن درد داشتم.. همش معده درد شدید رفلکس معده، از مشکالت هر روزم بود. طوری که از شدت درد شدید نمی فهمیدم کلیه هام درد میگیره یا کمرم یا معدم... همونطور که بالاتر گفتم، آثار ناشی از اون سمومی که در بدنم بود، بیشتر روزها اذیتم میکرد.
خداروشکر،، بعد از مسموم شدنم در ماموریت ها و عملیات های برون مرزی،
توی ایران چندبار خون بدنم عوض شد و چندباری هم فصد و حجامت کردم و خون های کثیف بدنم دفع شد تا بدنم با این کار و یه سری داروهای قوی، تا حدودی درمان شد.
یه نیم ساعتی رو با درد معده و سر درد شدید گذروندم. با دستم سرم و ماساژ میدادم اما تاثیری نداشت.. دیدم
مغزم داره میاد توی دهنم انگار و اصلا خوب بشو نیستم...
با همون سر درد شدید و تاری چشم و معده درد و...
رفتم دفتر حاج کاظم و به حاجی گفتم که مرخصی میخوام.. بهش گفتم میخوام برای دوهفته نباشم.. میخوام انقدر نباشم که تا ذهنم و جسمم و آروم کنم.. توی تشکیلات و سیستم ما یه خرده مرخصی گرفتن های طولانی به خاطر شرایط کاریمون سخته.
البته یه خرده که چه عرض کنم،
باید بگم قبرت کنده میشه..چون هم حساسیت داره ، و هم مسائل امنیتی شوخی بردار نیست که بخوای پیشخودت بگی برم خوشبگذرونم یا استراحت کنم چند روز...
اما خب بعضی اوقات بخاطر ریکاوری کردن ذهن وقلب و روح و آرامش مغز، این مرخصی برای امثال من که مثل تراکتور کار میکنند، نیازه!
چون کار تشکیلاتی و امنیتی ،
نیازمند هوش فوق العاده بالایی هست.. هوش باال هم نیاز به آرامش جسم و روح داره و اگر خسته باشی، نمیشه کار هوشی و امنیتی کنی..
از طرفی، در این سه سال اخیر حدود چهل_پنجاه تا، پرونده امنیتی بزرگ و بستیم من و همکارانم جدای پرونده های کوچیک..بعد از اتمام بعضی از پروندهها ، به اجبار گاهی بهم مرخصی میدادن ، و بهم میگفتن برو استراحت کن اما من نمیرفتم..
چون کار انقلابی و جهادی شوخی بردار نیست.. منم برای #دینم و #عقیدم و #راه_انقلاب و #شهدا کار میکردم.. نهبرای #پولش.. چون انقدر داشتیم که آبرومون تامین بشه و دستمون جلوی کسی دراز نباشه...
خلاصه، اینبار دیدم اگر نرم مرخصی، اوضاع جوری میشه که یک ماه زمین گیرم و کار بیخ پیدا میکنه..
القصه، مرخصی ردیف شد.
منم توی این مرخصی ۹ روزه که حاجی با هزار تا خواهش و التماس از مقامات بالادستی برام گرفت،
اول رفتم یه روز به طور کامل خودم و درمون کردم، و بعد با فاطمه زهرا خانوم همسرگرانقدرم، رفتیم سیاحت و زیارت.. ۳ روز مشهد و دو روز هم قم زیارت عمه جانم حضرت معصومه سالم الله علیها..
خدا میدونه همین الان که دارم میگم قلبم داره میتپه برای زیارت این خواهر و برادر آسمانی..
یکی دو روزی هم بعد اون دوتا سفر معنوی رفتم خدمت بعضی بزرگان و صاحب نفس هایی که از اساتید اخلاق و عرفان هستند در تهران..
البته توی مشهد و قم هم همینطور بود.. خدمت بعضی عارفان و سالکان بالله رسیدم..
هرجایی هم میرفتم فاطمه زهرا خانوم هم با من بود و دوتایی میرسیدیم خدمت بزرگان دین.. توی تهران هم که بودم همین بود..
هم تفریح داشتم و هم خدمت عرفا و بزرگان رسیدن.. چون #معنویت باعث میشه که انسان #پیشرفت کنه و در #درازمدت آثارش و میبینه..
روز هفتم مرخصیم بود ،
که بعد از نماز صبح سوار ماشین شدم و رفتم سمت لواسون..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳ و ۴ مسئول دفتر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۵ و ۶
ماشین و یه جایی پارک کردم ،
و شروع کردم توی یه منطقه خلوتی پیاده روی و نرمش و بعدشم دو گرفتن.. یکساعت و نیم تمرین کردم.
تمرین تنفسی که توصیه پزشکان بود، اونم انجام دادم و برگشتم.. ماشینم و سوار شدم و بعد تمرین توی مسیر یه نون خریدم اومدم خونه..
فاطمه هم طبق معمول بعد از نماز صبح نخوابیده بود..
چون عهد کرده بودیم باهم که اگر موقعی هایی که ایران هستم و اداره نیستم و خونه هستم،
اگر سحرها رو از دست دادیم ،
و توفیق شب زنده داری و خوندن قرآن و عبادت نداشتیم، #بینالطلوعین و حتما بیدار بمونیم و بشینیم دوتایی زیارت عاشورا و دعای عهد و دوصفحه قرآن بخونیم تا طلوع آفتاب...
چون طبق احادیث و روایات روزی بندگان در اون ساعت تقسیم میشه، و ما خواب نباشیم و از دست ندیم روزی الهی رو.
فاطمه رو همراه خودم معمولا برای ورزش علیرغم اینکه اصرار داشت بیاد هیچ وقت نمیبردم. براش یه تردمیل گرفتم و خونه تمرین میکرد..
البته اینم بهش گفته بودم ،
که میتونه بره یکی از باشگاه های مورد اطمینان خودم.. اما خب هر از گاهی برای قدم زدن، و یا همون پیاده روی باهم بیرون می رفتیم،
ولی چیزی باشه که اسمش ورزش باشه نه.. چون دوست ندارم خانمم توی چشم نامحرم بیش از حد نمایان باشه.. بگذریم..
خلاصه اومدم خونه و دوش گرفتم و نشستیم دوتایی صبحونه زدیم.. یه کم جاتون خالی بعد از صبحونه زدم طبقمعمول چرت زدم..
فاطمه هم انقدر صدای تلویزیون و زیاد کرده بود تا من نخوابم و بریم بازار خرید..
خلاصه اون روز و ، به خرید و به گشت و تفریح توی بازار و کافه گردی و سینما و... گذروندیم..
عصر یه سر رفتیم خونه مادرم و خواهرم و داداشم، پیش هر کدوم یک ساعت دوساعتی نشستیم.. وقتمون یه دو سه ساعتی اینطور گذشت...
بعدش رفتیم خونه برادرخانوم و بعدشم خونه پدرخانوم خیلی محترم.. دیگه چیکار باید کنیم زن ذلیلیم دیگه..
نزدیک اذان مغرب بود..
بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء رو خونه پدر خانمم خوندیم، میخواستیم بیایم که به اصرار پدرخانوم اونجا برای شام موندیم
خلاصه اون شب شام و موندیم اونجا و ساعت حدود یازده شب بود که خداحافظی کردیم و اومدیم یه کم جاهایخلوت و بعضاً شلوغ تهران و گشتیم..
کلی توی خیابونا گشتیم و بگو بخند کردیم و تجدید خاطره کردیم از بعضی خاطرات تلخ و شیرین و عاشق شدن من در دوران مجردی و حسی که نسبت به فاطمه داشتم.
به ساعت نگاه کردم دیدیم ساعت حدود ۱۲ونیم شب شد.. من خیلی نوشیدنی دوست دارم..مثل آب پرتقال،آب انار مخصوص، یا گریپ فروت..
رفتیم یه جایی که همیشه میرفتیم و طرف مارو میشناخت، نوشیدنی سفارش دادیم..
وسط صحبت و گرم بگو بخند و میل کردن نوشیدنی بودیم من و خانومم ، که دیدم موبایلم زنگ میخوره.
صفحه گوشی و نگاه کردم، دیدم شماره (۰)هست، که متوجه شدم از ادارمونه...
هم تعجب کردم که چیشده وسط مرخصی و این وقت شب دارن از اداره زنگ میزنن و هم اینکه تعجب نکردم چون کارمون این بود و سابقه داشته قبلا و این موضوع چیز تازه ای نبود.
جواب دادم:
+سلام علیکم.
_سللم عاکف جان. چطوری پسرم ؟خوبی؟
+ به به...حاج کاظم آقا. چه عجب یادی از ما کردید.
_کجایی؟ چه میکنی؟ دخترمون حالش خوبه؟
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۵ و ۶ ماشین و یه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۷ و ۸
_کجایی؟ چه میکنی؟ دخترمون حالش خوبه؟
+ای الحمدالله. اونم خوبه. اومدیم باهم دیگه بیرون. اتفاقا امروز باهم صحبت میکردیم فاطمه گفت برای فردا شب بریم خونه عمو کاظم شب نشینی..
_درخدمتم.. حتما بیاید..
+ان شاءالله... ببینیم خدا چی میخواد.. حالا تا فردا شب کی مرده و کی زنده..
_عاکف جان فعلا زیاد وقت نداریم برای احوالپرسی و صحبت های غیر ضروری.
+ان شاءالله خیر باشه !!
_منطقه آرومه؟
(نکته ای رمزی بود که یعنی کنارت کسی هست یا نه؟ میتونیم صحبت کنیم یانه؟ چون توی مکان عمومی باید مراعات میشد. شاید من یکسری پاسخ هایی داشتم بابت اون حرفی که قرار بود بهم بگن و...)
به حاجی گفتم:
+میتونم فقط بشنوم، ولاغیر.
_خیل خب.. پس خوب گوش کن..ببین یه سری اتفاقایی داره میفته.. باید ببینمت.. من الان خونه شماره (۲۳جیم) هستم.. تا نیم ساعت الی یکساعت دیگه باید حتما باشی اینجا.. وقت نداریم اصلا.. باید حتما ببینمت توضیح بدم.بحث امنیت کشور وسط هست. باید یه خرده بریم توی لاک حمله احتمالا.
+حالا لاک حمله کجاست؟ مهمونی میریم یا همینجا توی زمین خودمون بازی میکنیم؟
_نمیدونم. شاید بریم مهمونی و شاید هم نریم. فعلا خودت و فقط برسون اینجا.
+چشم.حتما خودم و میرسونم..یاعلی
حاجی قطع کرد و به فاطمه گفتم:
+خانم بلند شو بریم. یه کاری پیش اومده.. از اداره زنگ زدن. حاج کاظم بود.. دیر برسم سرم و میبره.
_عه محسن، باز چیشده. مگه مرخصی نیستی تو؟
+چرا عزیزم، ولی حاج کاظم وقتی زنگ میزنه، یعنی حتما کار مهمیه دیگه.. کار منم که وقت و ساعت نداره. بلند شو سریعتر بریم دورت بگردم..انقدرم لفتش نده.
_باشه چشم عزیزم، بریم
رفتم فوری حساب کردم ،
و با فاطمه رفتیم سوار ماشین شدیم و فاطمه رو بردم خونه مادرم سر راه پیاده کردم..
ایستادم تا بره داخل خونه..
وقتی رفت داخل، گاز و گرفتم و گردون و بی صدا کردم و فقط نور میداد، گذاشتم روی سقف ماشین و فوری حرکت کردم سمت خونه ۲۳جیم.
خونه امن شماره ۲۳جیم، حوالی سعادتآباد بود. وقتی رسیدم کد و دادم و وارد شدم. با آسانسور رفتم دفتر طبقهسوم آپارتمان امنیتی.
یکی از بچه ها درب اون واحدو باز کرد و وارد شدم دیدم حاج کاظم و چندتا ازبچه ها اونجا هستند.
همکارایی که بودند،
بهزاد و عاصف عبدالزهراء و سید رضا و امیر و علی اکبر بودند...
حاجی من و دید خوشحال شد و بلند شد از پشت میزش اومد سمتم و هم دیگرو بغل کردیم و یه کمی خوش و بش کردیم.. نشستیم و یه کم توی جمع شوخی کردیم و بگو بخند و خاطرات شب عروسی همکارمون امیر و یادآوری میکردیم و میخندیدیم که چقدر مسخرهبازی داشتیم اونشب اونجا
و با پدر زن امیر شوخی میکردیم ،
که دامادش سابقه داره و خیلی اتفاقات دیگه که بنده خدا پدرهمسرش خشکش زده بود شب عروسی..
منم که شوخیم گل میکنه دیگه کسی نمیتونه کنترلم کنه..
راستش دلیلش اینه که چون توی کار با هیچ کی شوخی ندارم و کاملا جدی هستم، برای همین گاهی اوقات توی پرونده ها، بچه ها ازم دلخور میشن بابت سختگیری هام..
به همین دلیل مجبورم بیرون از پرونده و خارج از ماموریت ها و در شرایط غیر کاری، اون اندک دلخوری های پیشاومده رو جبران کنم..
همکارامم دیگه عادت کردن و متوجه شدند که ته دلم چیزی نیست و فقط بخاطر حساسیت بالای کاریمونه که توی پرونده و کار با کسی شوخی ندارم..چون شرایط کاریمون اینطور ایجاب میکنه..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۷ و ۸ _کجایی؟ چ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۹ و ۱۰
رفتم کنار عاصف نشستم و سر به سرش گذاشتم... اونم از مرخصی و اینکه کجا بودم پرسید..
داشتیم باهم حرف میزدیم و شوخی میکردیم همینجوری که گفتم سر به سر بهزاد هم بزارم..
بهش اشاره زدم که به حاجی توی جمع درمورد ازدواجت بگم یا نه، و اون بنده خدا با اشاره قسم میداد اینجا نگو..
بهش گفتم بیا اینجا کارت دارم..
اومد نشست و بهش گفتم:
_ببین، یا میریم چندساعت دیگه که اذان صبح و گفت و نماز و خوندیم بهم کلهپاچه میدی، و خودتم میخوری، یا اینکه از این به بعد توی هر خونه امنی که تو باشی دوتا بلا سرت میارم. یک: صبحونه و ناهار و شام میگم کله پاچه بگیرن، که تو بدت میاد، دومی هم اینکه کد ورود و خروج تموم خونه امن هایی که تو اونجا مستقر هستی، میگم بزارن، زینب(اسم خانم حاجی)، و مریم(اسم دختر حاجی که قراره تو بری خواستگاریش) و حاج کاظم کهخود حاجیه. خلاصه حاجی میفهمه داستان چیه و منم میندازم گردن تو.«
بنده خدا شوکه شد که مبادا این کارو کنم. گفت:
_آقا عاکف من نوکرتم این شوخی خیلی وحشتناکه. هم کله پاچش و هم کد ورود به خونه ها.
من و عاصف عبدالزهراء خندیدیم و گفتم:
_نترس دیوونه. شوخی کردم.
دیدم حاج کاظم یه خرده انگار عجله داره و بی تابی میکنه و توی فکر هست.. هی با یه خودکاری که دستش بود میچرخوند بین انگشتاش...
به عاصف که کنارم بود آروم گفتم:
+عاصف، حاجی چشه.؟
_ظاهرا داره یه اتفاقایی می افته..
+به منم امشب پشت تلفن یه چیزایی سربسته گفته.. تو نمیدونی موضوع چیه؟
_یه چیزایی میدونم ولی اجازه بده خودش بگه.. چون فعلا من و خودش و تو قرار هست بدونیم.. بچه های اینجا هم کسی در جریان نیست..
روم و کردم سمت حاجی و گفتم:
+حاج کاظم چیزی شده؟ با ما نیستی امشب.. یه کم باش توی جمع ما..جسمت اینجاست روحت بالا مالاهاست فکرکنمااا.. نکنه بری پیش شهدا مارو تنها بزاری. روی قلبمون پا بزاری..
_عاکف جان بیا بریم توی اون اتاق.
+یا ابالفضل چیشده..
سیدرضا گفت: برو دخلت اومده.. شیطونی کردی..
حاجی روش و کرد سمت عاصف عبدالزهراء و با جدیت گفت:
_عاصف ، پس این نامه رو کی میارن !؟
عاصف گفت:
_حاجی هماهنگ شده دارن دستی میارن.
حاج کاظم بهش گفت:
_نامه رو آوردن فوری برو پایین بگیر. مثل دفعه قبل داخل ساختمون راه نده اون کسی که نامه رو آورده.. باز میبینی مثل دفعه قبل داستان میشه و با گوشی میان توی ساختمون. هروقت آوردن، برو بگیر بیار توی اتاق شماره ۱، من و عاکف داریم میریم داخل باهم حرف بزنیم.
من و حاجی رفتیم داخل اتاق و بهم گفت: _در و پشت سرت ببند و بشین.
در و بستم و رفتم نشستم و سر حرف و باز کرد.گفت:
_ببخشید که هنوز مرخصیت تموم نشده کشوندمت دوباره سرکار و اداره. راستش و بخوای هرچی فکر کردم کسی غیر از تو به ذهنم نرسید.. بچههای دیگه تجربه و روحیهی تورو نمیگم ندارن، دارن، ولی تو خیلی ازشون جلوتری در حل اینطور مسائل.. راستش و بخوای قراره یکی از جاسوسای آمریکا رو که دو سه سال قبل خودت بازجوییش کرده بودی اعدام کنن.. ۲۰ دیقه قبل از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم بیای اینجا خبرش به ما رسید.. منم حداقل یه ربع فکر کردم که چه آدمی رو مسئول این پرونده کنم که تا آخرش بره و تجربه هم داشته باشه، راستش هر چی
فکر کردم غیر کلمه عاکف به ذهنم نرسید..
خندیدم و گفتم:
+حاجی شهیدتم.. به مولا قسم.. اصلا از این همه محبتت اشک توی چشام حلقه زد که برای چه کارایی من و میخوای..
نیشخند نسبتا تلخی زد و گفت:
_مسخره خودتی..چیکار کنم.. کسی رو ندارم مثل تو..حتی استخاره هم گرفتم..
+من که چیزی نگفتم.. شوخی بود. در خدمتتم حاجی.. امر کن.
_عاکف جان حقیقتش با این چیزی که بهت گفتم، ما میخوایم این جاسوس فعلا اعدام نشه. دیوان عالی کشور هم تایید کرده حکم اعدامش و
+حالا کدوم جاسوس هست؟؟ من کلی پرونده بستم. نمیدونم از کدومشون میگی که..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۹ و ۱۰ رفتم کنار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۹ و ۱۰
رفتم کنار عاصف نشستم و سر به سرش گذاشتم... اونم از مرخصی و اینکه کجا بودم پرسید..
داشتیم باهم حرف میزدیم و شوخی میکردیم همینجوری که گفتم سر به سر بهزاد هم بزارم..
بهش اشاره زدم که به حاجی توی جمع درمورد ازدواجت بگم یا نه، و اون بنده خدا با اشاره قسم میداد اینجا نگو..
بهش گفتم بیا اینجا کارت دارم..
اومد نشست و بهش گفتم:
_ببین، یا میریم چندساعت دیگه که اذان صبح و گفت و نماز و خوندیم بهم کلهپاچه میدی، و خودتم میخوری، یا اینکه از این به بعد توی هر خونه امنی که تو باشی دوتا بلا سرت میارم. یک: صبحونه و ناهار و شام میگم کله پاچه بگیرن، که تو بدت میاد، دومی هم اینکه کد ورود و خروج تموم خونه امن هایی که تو اونجا مستقر هستی، میگم بزارن، زینب(اسم خانم حاجی)، و مریم(اسم دختر حاجی که قراره تو بری خواستگاریش) و حاج کاظم کهخود حاجیه. خلاصه حاجی میفهمه داستان چیه و منم میندازم گردن تو.«
بنده خدا شوکه شد که مبادا این کارو کنم. گفت:
_آقا عاکف من نوکرتم این شوخی خیلی وحشتناکه. هم کله پاچش و هم کد ورود به خونه ها.
من و عاصف عبدالزهراء خندیدیم و گفتم:
_نترس دیوونه. شوخی کردم.
دیدم حاج کاظم یه خرده انگار عجله داره و بی تابی میکنه و توی فکر هست.. هی با یه خودکاری که دستش بود میچرخوند بین انگشتاش...
به عاصف که کنارم بود آروم گفتم:
+عاصف، حاجی چشه.؟
_ظاهرا داره یه اتفاقایی می افته..
+به منم امشب پشت تلفن یه چیزایی سربسته گفته.. تو نمیدونی موضوع چیه؟
_یه چیزایی میدونم ولی اجازه بده خودش بگه.. چون فعلا من و خودش و تو قرار هست بدونیم.. بچه های اینجا هم کسی در جریان نیست..
روم و کردم سمت حاجی و گفتم:
+حاج کاظم چیزی شده؟ با ما نیستی امشب.. یه کم باش توی جمع ما..جسمت اینجاست روحت بالا مالاهاست فکرکنمااا.. نکنه بری پیش شهدا مارو تنها بزاری. روی قلبمون پا بزاری..
_عاکف جان بیا بریم توی اون اتاق.
+یا ابالفضل چیشده..
سیدرضا گفت: برو دخلت اومده.. شیطونی کردی..
حاجی روش و کرد سمت عاصف عبدالزهراء و با جدیت گفت:
_عاصف ، پس این نامه رو کی میارن !؟
عاصف گفت:
_حاجی هماهنگ شده دارن دستی میارن.
حاج کاظم بهش گفت:
_نامه رو آوردن فوری برو پایین بگیر. مثل دفعه قبل داخل ساختمون راه نده اون کسی که نامه رو آورده.. باز میبینی مثل دفعه قبل داستان میشه و با گوشی میان توی ساختمون. هروقت آوردن، برو بگیر بیار توی اتاق شماره ۱، من و عاکف داریم میریم داخل باهم حرف بزنیم.
من و حاجی رفتیم داخل اتاق و بهم گفت: _در و پشت سرت ببند و بشین.
در و بستم و رفتم نشستم و سر حرف و باز کرد.گفت:
_ببخشید که هنوز مرخصیت تموم نشده کشوندمت دوباره سرکار و اداره. راستش و بخوای هرچی فکر کردم کسی غیر از تو به ذهنم نرسید.. بچههای دیگه تجربه و روحیهی تورو نمیگم ندارن، دارن، ولی تو خیلی ازشون جلوتری در حل اینطور مسائل.. راستش و بخوای قراره یکی از جاسوسای آمریکا رو که دو سه سال قبل خودت بازجوییش کرده بودی اعدام کنن.. ۲۰ دیقه قبل از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم بیای اینجا خبرش به ما رسید.. منم حداقل یه ربع فکر کردم که چه آدمی رو مسئول این پرونده کنم که تا آخرش بره و تجربه هم داشته باشه، راستش هر چی
فکر کردم غیر کلمه عاکف به ذهنم نرسید..
خندیدم و گفتم:
+حاجی شهیدتم.. به مولا قسم.. اصلا از این همه محبتت اشک توی چشام حلقه زد که برای چه کارایی من و میخوای..
نیشخند نسبتا تلخی زد و گفت:
_مسخره خودتی..چیکار کنم.. کسی رو ندارم مثل تو..حتی استخاره هم گرفتم..
+من که چیزی نگفتم.. شوخی بود. در خدمتتم حاجی.. امر کن.
_عاکف جان حقیقتش با این چیزی که بهت گفتم، ما میخوایم این جاسوس فعلا اعدام نشه. دیوان عالی کشور هم تایید کرده حکم اعدامش و
+حالا کدوم جاسوس هست؟؟ من کلی پرونده بستم. نمیدونم از کدومشون میگی که..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۹ و ۱۰ رفتم کنار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۱۱ و ۱۲
_خسرو جمشیدی
+عجب!!! این تا حالا اعدام نشده؟ چرا انقدر طول دادن؟
_ عاکف باید خداروشکر کنیم که اعدام نشده..
+چرا؟
_چون بهش الان نیاز داریم.. دقیقا همین الان..من میگم لطف خدا بوده.. حالا بگذریم از اینا.. الآن اینا مهم نیست که چرا انقدر طول کشیده و اعدام نشده.. مهم اینه فعلا اعدام نشه.. ببین عاکف جان،، ساعت چهار و سه دقیقه صبح، اذانه.. وقتی نامه رو آوردند، باید حرکت کنی برسی تا زندان امنیتی(......) سمت(......)!!! چون قبل اذان صبح اعدامش میکنن.
+حاجی تا اونجا دو سه ساعت راهه. به نظرت من الآن هم بخوام حرکت کنم میرسم تا قبل از اذان صبح؟؟ تلفنی هم
که ظاهرا صلاح نیست بخاطر مسائل امنیتی جلوی اعدام و بگیریم درسته؟
_آره میدونم دو سه ساعت راهه.. ولی فدات شم خواهشا بگاز برو تا دیر نشده.. باید بری اونجا سریعتر و نامه رو ببری و حکم اعدام و لغو کنی.. تلفنی هم که به خاطر مسائل فوق سری نمیشه جلوی این حکم و گرفت و لغوش کرد. چون امکان داره ضربه بخوریم. میدونی خودت که داستانا رو..باید فوری از اون زندان بیاریمش پیش خودمون و کسی نفهمه..
+آره حاجی.. قبول دارم.. چشم میرم.
✍مخاطبان محترم، یه نکته بگم. احتمال قوی براتون سوال شده الان که با یه نامه نگاری یا فکس و یا هرچیز دیگهای میشد جلوی اون اعدام و گرفت..
درسته، اما یه چیزی میگم و رد میشم.
به نفوذی در سیستم های قضایی و امنیتی چقدر اعتقاد دارید؟
پس باید همه چیزو احتمال بدیم.
مثلا اگر یه نفوذی بود توی این پرونده مهم، بخاطر اینکه ما به اهدافمون نرسیم سریع اون جاسوس و اعدام میکردن و کار مارو خراب میکردن.. بگذریم...
همزمان عاصف در زد ،
و وارد اتاق شد و اومد نامه رو داد به حاجی.
حاج کاظم هم نامه دادستانی رو که از یه طریق امن، رسیده بود ، بعد از اینکه ملاحظه کرد و متن و خوند و بررسی کرد، داد به من و گفت:
_فقط سریع حرکت کن برو .. سانتافه مشکی اداره هم پایینه.. عاصف همرات میاد که یه وقت مشکلی پیش اومد در
حمل جاسوس ، تا بتونه کمکت کنه.. بهش چشم بند بزنید و بیاریدش خونه ۶ سمت نیاوران.. منم بعد از نماز صبح
اونجام. فقط عاکف سریع بِریدااا... اعدامش نکنن داستان بشه و کار ما لَنگ بمونه؟!
+نه حاجی میرسونم خودم و.
_ برو بیا تا مرحله بعدو بهت بگم که بعد از آوردن جمشیدی چیکار باید کنیم.
+چشم.. پس ما رفتیم.
به عاصف گفتم
_بیا بریم
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶