eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت بیست و دوم چراغ رو هم روشن نکردم ...
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت بیست و سوم صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم، اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ... هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ... - هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو ... به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید... چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ... از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ... - دنبالش نگرد ... خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ... - دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ... کیف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ... ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حس می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ... چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ... - تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ... - چطوری پیدام کردی؟ ... رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ... - کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود ... پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت بیست و سوم صدای زنگ موبایلم بیدارش کرد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 بیست و چهارم دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ... از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ... - پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ... نگاهی به اطراف کرد ... - بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ... پزشکی قانونی ... از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود ... - دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد ؛ خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ... رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ... - هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملا سالم ... - اطلاعات قاتل چی؟ ... - روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ... و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده ... می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ... از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته ... یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ... قاتل حرفه ای؟ ... اونم برای یه بچه 16 ساله؟ ... نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ... پارچه رو کشید روی صورت مقتول ... - توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ ... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده؟ ... با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... - به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ * ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ... جنازه رو بردن سمت سردخونه ... قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ... تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ... پی نوشت: * افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند. ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 بیست و چهارم دوش آب سرد ... لباس هام رو عو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖بیست و پنجم مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ... دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ... با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ... هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت... در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ... - یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته؟ ... خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی ... خیلی آروم مکث کرد ... - خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ... رفت سمت کیفش و موبایل رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ... - بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ... و بغض راه گلوش رو بست ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖بیست و پنجم مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت بیست وششم گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی رو که دیروز اونقدر دنبالش گشتیم به این راحتی پیدا شد ... از آقای ساندرز جدا شدیم ... به محض ورود به آسانسور، یه لحظه ام مکث نکردم ... - برو اتاق امنیتی بیمارستان و تمام دوربین ها رو چک کن ... مطمئن شو دیروز دنیل ساندرز تمام مدت رو اینجا بوده ... - واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشکی قانونی، قاتل راست دسته ... ولی اون ... - منم دیدم چپ دست بود ... اما چه دلیلی داشته یه نوجوان این همه راه رو بیاد اینجا ... و بدون اینکه چیزی بگه برگرده ... و گوشیش رو هم جا بزاره ... این داستان زیادی عجیبه ... شاید خودش مستقیم کریس رو نکشته اما می تونه شریک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلی باشه یا اصلا رئیس و مغز اصلی باند باشه ... واسش کاری نداره یه قاتل حرفه ای رو اجیر کنه ... فقط باید بتونیم انگیزه قتل رو پیدا کنیم ... و به ماجرا ربطش بدیم ... مشخص بود نمی تونست باور کنه دنیل ساندرز با اون شخصیت و رفتار ... قاتل یا شریک جرم باشه ... اما من یاد گرفته بودم هیچ وقت نمیشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... یه رفتار و شخصیت به ظاهر محترم ... بهترین سرپوش برای اعمال و نیت های کثیف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زمانی که جرم کسی اثبات نشه بی گناهه ... اما من سال ها بود که دیگه اینطوری فکر نمی کردم ... دیدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ... انسان هایی که به خاطر یک طمع، وسوسه یا حتی حسادت ساده ... خوی درنده شون رو آزاد می کردن ... و حتی یک خودخواهی ساده ... حق زندگی و نفس کشیدن رو از انسان دیگه ای می گرفت ... جز اینکه برهنه نیستیم ... و می تونیم وحشی گری مون رو با فضاپیما به سایر سیارات هم ارسال کنیم ... چه فرق دیگه ای بین ما با حیوانات درنده آمازون و حیات وحش آفریقا وجود داره؟ ... اوبران رفت سراغ بررسی نوارهای امنیتی دیروز و شب قبلش ... باید حتما کپی نوارهای امنیتی رو با چشم های خودم می دیدم و مطمئن می شدم خود کریس، موبایلش رو جا گذاشته ... نه اینکه از راه دیگه ای به دست دنیل ساندرز رسیده باشه ... مثلا توسط قاتل ... موبایل رو تحویل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازیابی کنن ... می خواستم حتی فایل ها، تصاویر و مسیج های پاک شده اش رو ببینم ... معده ام به شدت می سوخت ... در این بین، سر و کله آقای بولتر، معاون دبیرستان هم پیدا شد ... بعد از حرف های کوین ... دید من به اون سه نفر، دیگه دید دبیر، معاون یا مدیر مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه ای که قرار بود به زودی ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقیقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد می گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ... اون به اسم یه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هیچ ضبط صدایی انجام نشه ... اما چرا باید برای قول به شخصی که می تونست توی قتل دست داشته باشه ... احترام قائل می شدم؟... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت بیست وششم گوشی رو گرفت سمتم ... شارژ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت بیست و هفتم وارد اتاق بازجويي شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه هاي مكاني ... براي صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلا خوشش نيومده ... - واقعا جاي عجيبي براي يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ... به يكي از افسرها سپرده بودم توي اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه اي رو روشن كنه ... نمي خواستم چيزي رو از دست بدم ... شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتي خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعا توي قتل يا فروش مواد ، دخالتي نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسي اون حرف ها رو نمي شنوه ... هر چند سوالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويي براش نگران كننده بود؟ ... حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو زير و رو كرده ... و پاي گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستي نمي دونست ... - اونها نوجوانن ... با كلي انرژي و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتي جرات حرف زدن با شما رو هم نداشتن ... شک نكنيد اگه مي خواستيد به طور رسمي حتي با لوسي اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش آموزي كه توي حياط باهاش حرف زديد ... فكر مي كنيد اجازه مي داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه؟ ... اصلا من نمي فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقي و قانوني اي بايد داشته باشه ... كه وكيل لازم داره؟ ... سوال جالبي بود ... _شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلي وقته آقاي پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توي اين مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكي در ارتباط باشه؟ ... كمي خودش رو روي صندلي جا به جا كرد ... - فرد مشكوک؟ ... در ارتباط با قتل؟ ... فكر مي كنيد ممكنه مدير توي مرگ كريس دست داشته باشه؟ ... نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمي كنم ... اون هر كي باشه بهش نمي خوره بتونه كسي رو بكشه ... بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ... - گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتي با پرونده سازي و بهانه هاي الكي ... دانش آموزهايي رو كه توي گنگ بودن يا حتي حس مي كرده مدرسه رو دچار مشكل مي كنن، اخراج كرده ... يعني به تنهايي براي دانش آموزها، پرونده سازي مي كرده؟ ... قطعا براي اين كار به كمك احتياج داشته ... اما از افراد مشكوک، منظورم فقط چنين افرادي نبود ... تمام كارهايي كه جان پروياس انجام داده ... مي تونسته فقط براي خالي كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ... هر چند پاسخ اين سوال و اون نيروهاي كمكي ... مي تونستن من رو به سرنخ اصلي پرونده برسونن ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت بیست و هفتم وارد اتاق بازجويي شديم ...
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت بیست و هشتم چند لحظه رفت توي فكر ... - نه ... آدم مشكوكي به نظرم نمياد ... هر چند من توي محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مديريت دبيرستان بدم ... مديريت اون همه نوجوان ، كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جواني شون غيرقابل كنترله ... كار راحتي نيست ... اما هر چي فكر مي كنم ؛ هيچ دليلي نمي بينم كه آقاي مدير بخواد با كريس درگير بشه ... كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطري براي اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمي شد ... هيچ خطري ... يعني بايد دنبال نقاط خطر مي گشتم ... به نظر مي اومد جان پروياس ... به راحتي مي تونست افرادي رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پروياس سركرده فروش مواد باشه ... و كريس به نوعي واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... انگیزه بزرگي براي قتل داشته ... ولی چرا باید زنده بودن مقتول براي اونها تهدیدی به حساب بياد؟ ... يعني ممكن بود كريس واقعا باهاشون همدست نبوده باشه؟ ... و من آخرين سوال و ضربتي ترين شون رو براي دقايق آخر گذاشته بودم .. . زماني كه اون در اوج حس آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمي تونست محاسبه شده و كنترل شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيک ولي مهم... توي در ايستاده بود ... با من دست داد و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ... - آقاي بولتر ... چرا توي ليستي كه به من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضي دبيرستان تون رو ننوشته بوديد؟ ... جا خورد و براي چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند براي لحظات بسيار كوتاهي بود ... اما چه چيزي در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار مي داد؟ ... - آقاي ساندرز تقريبا با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلي خوبي داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره ... مشخص بود داره ذهنش رو با طولاني كردن جملات متمركز مي كنه ... - اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهاي اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ... لبخند غير منتظره اي صورتش رو پر كرد ... - آقاي ساندرز يكي از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... براي همين خيلي مورد توجه و حمايت آقاي پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبي هم با همه بچه ها داره ... نمي دونستم ميشه به عنوان يه دوست مطرحش كرد يا نه ... چون به هر حال نفوذش روي بچه ها عموميه ... و اين كلمات تير آخر رو شليک كرد ... چه برنامه زيركانه اي... مديري كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها آزاد مي كنه ... با يه وجهه اجتماعي موجه و عالي ... با كمک معلم، با اعتباري كه رابط بين مدير و بچه هاست ... نفوذ كلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب مي كنه ... و افرادي مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره و رفتار مي تونن گزينه هاي خوبي براي پخش خورده اي وسيع باشن ... تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزي بود كه قبلا به عضويت توي گنگ شناخته شده بوده ... براي چنين نقشه و برنامه استادانه اي يه نقطه ضعف حساب مي شد ... اما چرا كشته بودنش؟ ... از روي پول مواد، كش مي رفته؟ ... بازپرداختش به تاخير افتاده؟ ... با كسي درگير شده؟ ... يه معتاد اون رو كشته بوده؟ ... و دنيايي از سوال هاي ديگه ... سوال هايي كه تا به جواب نمي رسیدیم ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ... در هر صورت، مشخص بود چرا آقاي بولتر نمي خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سري از حقايق رو مخفي مي كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادي ... شجاعتي در حد حماقت مي خواست ... افرادي كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... مي تونن توي روز روشن از شرت خلاص بشن . ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت بیست و هشتم چند لحظه رفت توي فكر ...
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت بیست و نهم رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينكه فيلم رو پاک كنم ؛ تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا ببينم... فيلم رو پخش كردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش ديگه چنين فرصتي پيش نمي اومد ... محو فيلم بودم كه اوبران از در وارد شد ... - چي مي بيني؟ ... - فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ... صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست كنارم ... - راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري فايل صوتي ... چند تا عكس با رفقاش ... همون هايي كه ديروز باهاشون حرف زده بودیم * ... بازم آوردم ؛ خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ... گوشي رو گرفتم و دكمه ادامه پخش فيلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساكت بود و دقيق نگاه مي كرد ... تا زماني كه فيلم به آخرش رسيد ... - اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه كور دوربين قرار گرفته و واضح نيست اما كامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ... - تصور كن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ... از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ... - چرا مي ترسم ... اما زماني كه نفهمن من لوشون دادم و مدركي در كار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟ يا... آنجا كه دايره مواد نيست ... تو هم كه ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون شهادت بده ... سوال خوبي بود ... سوالي كه اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا كردن قاتل زير سوال برد ... هيچ مدرک و سرنخي نبود ... اگر اين افكار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ... پس چطور مي تونستم راهي براي نزديک شدن و پیدا كردن قاتل، پيدا كنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از كجا پيدا مي كردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ... دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت كرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... هیچ فردي هم غیر از كاركنان بيمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ... شب قبل هم، دوربين ها، رفتن كريس رو به بيمارستان ضبط كرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ كريس رو صادر كرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشكوكي توي اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بي شک اشتباه خود كريس ... فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت ديگه ... به صفحه مانيتور نگاه مي كردم و تمام اين افكار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي كرد ... دستم براي پاک كردن فايل ... سمت دكمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ... حالا ديگه كم كم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با كوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده بود ... حس تلخي كه هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي كرد ... پرونده هايي كه در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز ... *پی نوشت:* * صحبت با این افراد به علت طولاني شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت بیست و نهم رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت سی ام فايل رو پاک كردم ... و گوشي كريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم كه چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ كدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ... گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو كردم ... باز هم هيچي نبود ... قبل از اينكه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز كنم ... هدست رو از سيستم جدا كردم و وصل كردم بهش ... و اولين فايل رو اجرا كردم ... صداي عجيبي ... فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر كرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چيز از حركت ايستاد ... همه چيز ... حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد ... با سرعتي كه انگار ... داشت با فشار سختي دنده هام رو مي شكست و از ميان سينه ام خارج مي شد ... حس مي كردم از اون زمان و مكان كنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... ديوارها ... و هيچ چيز وجود نداشت ... اوبران كه به اتاق برگشت ... صورتم خيس از اشک بود و به سختي نفس مي كشيدم ... و من ... مفهوم هيچ يک از اون كلمات رو نمي فهميدم ... با وحشت به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت ... دكمه هاي بالاي پيراهنم رو باز كرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم مي گفت ... - نفس بكش ... نفس بكش .. اما قدرتي براي اين كار نداشتم ... سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ... بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ... مثل آدمي كه در حال خفه شدن بار سنگيني از روي وجودش برداشته باشن ... نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ... لويد با وحشت بهم نگاه مي كرد ... - حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟ ... دستم رو خيس كردم و كشيدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تاييد كردم ... نفس مي كشيدم ... اما حالتي كه در درونم بود ... عجيب تر از چيزي بود كه قابل تصور باشه ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ عصا را برمیدارد و در ماشی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 ادامه رمان نوش جانتان 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70 https://eitaa.com/Dastanyapand/79782 🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی 🔖315پارت 🪧70(هفتادمین رمان کانال) ✍🏻مبینا رفعتی پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/79782 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/80227 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/80647 پارت 71 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/81097 پارت 91 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/81498 پارت 111 الی 160 https://eitaa.com/Dastanyapand/82007 پارت 161 الی 180 https://eitaa.com/Dastanyapand/82928 پارت 181 الی 250 https://eitaa.com/Dastanyapand/83808 پارت 251 الی 280 https://eitaa.com/Dastanyapand/84620 پارت 281 الی https://eitaa.com/Dastanyapand/84859 🌺لیست اول رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75258 🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75259 🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75260 🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/78794 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ عصا را برمیدارد و در ماشی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲ اول، آخر و تمامش سخت است اما تحمل میکنم. برنجها را آبکش میکنم و نزدیک است قابلمه‌ی سنگین از دستم بیافتد. با چنگ و دندان آن را به کنار سینک میرسانم و در آبکش میریزم. بچه‌ها به نظر خوشحال میرسند و از این که مرا در آشپزخانه میبینند متعجب هستند. برنج را دم میکنم و به خورشت قیمه سر میزنم. لیموها را پوست میگیرم و داخل غذا میریزم. وقتی میخواهم برخیزم دستم را لبه‌ی کابینت میگیرم اما دستم سر میخورد و به پهلو به زمین میخورد. لبه‌ی بشقاب به پهلویم فشار می‌آورد و اشکم سرازیر میشود. زینب خودش را به آشپزخانه میرساند و با دیدن تن مچاله ام میترسد. دست های کوچکش را به گونه هایم میکشد. _مامان؟ خوبی؟ فشار درد را به مشت تبدیل میکنم و ناخنم در دست فرو میرود. سعی دارم نفسم را کنترل کنم و بریده بریده میگویم: _آره... آره من خوبم. صدای در میشود و با عجله به طرف حیاط میدود. با دیدن مادر صدایش را روی سرش می اندازد و داد میزند: _امان زهرا بیا! بدو! مادر هم هول میکند و یا حسین (علیه‌السلام) گویان وارد خانه میشود. خودم را به کابینت تکیه میدهم و درد را با لبخند میپوشاندم. دستم را بالا می آورم و میگویم: _هول نکن مامان، خوبم! خوبم! سیلی محکمی گونه اش میزند. _کجات خوبه؟ رنگ و روتو دیدی؟ پاشو، من خودم غذا درست میکردم. تو چرا بلند شدی مادر؟ دستم را میگیرد و به سختی بلند میشوم. مراقبم آهی از زیر زبانم بیرون نپرد و وضعیت را از اینکه هست بدتر نکنم. مادر بشقاب را برمیدارد و سر برمیگرداند. با دیدن من هین میکشد و دوباره به خودش سیلی میزند: _ریحانه با خودت چیکار کردی؟ نگاه کن، لباست خونی شده! فکر کنم زخمت خونریزی کرده. دستم را روی لباسم میکشم و خیسی خون دستم را می آزارد. دردش را حس میکنم اما خونریزی را نه! چادرش را درنیاورده مرتب میکند. _پاشو! پاشو بریم بیمارستان. با شنیدن نام بیمارستان یک جوری میشوم. بیخیالی زیر لب میگویم. _نمیخواد! حتما الان بند میاد. چشم غره اش باعث میشود زبانم از حرف بایستد. لباس و مانتو را به دستم میدهد تا عوض کنم. با دیدن زخم خونی دلم زیر و رو میشود. به ناچار دستمالی روی میکشم و بعد دستمال تمیز دیگری روی میگذارم. مانتو را تنم میکنم و چادر را روی سرم میکشم. مادر، بچه ها را به همسایه میسپرد و به بیمارستان میرسیم. کم کم هر چه میگذرد دردش بیشتر میشود. دستم را به تخت میگیرم و بالشت روی آن را فشار میدهم. پرستار زخمم را شست و شو میدهد. با ریختن بتادین چشمانم را میبندم. انگار کوهی نمک روی زخمم گذاشته‌اند. باند و گاز را روی زخم میگذارد و توصیه میکند کمتر تحرک داشته باشم و چیزهای مقوی بخورم. تشکر میکنیم و بعد از حساب کردن از بیمارستان خارج میشویم. مادر به راننده‌ی تاکسی میگوید تا دم در ماشین را بیمارستان بیاورد. بین راه درحالیکه سوزش زخم قطع نشده اما سعی دارم دردم را کسی نفهمد و به مادر میگویم که از این قضیه به مرتضی چیزی نگوید. اول زیر بار نمیرود اما وقتی به خاک ِآقاجان قسمش میدهم سکوت میکند و بعد میپذیرد. وقتی میرسیم هنوز خبری از مرتضی نیست. به بچه ها هم میسپارم چیزی نگویند. وقتی مرتضی می آید سعی دارم مثل قبل رفتار کنم که حالم بهتر بود. هر موقع تحرکم بیشتر میشود مادر چشم غره میرود. در این روزهای اسفندی که همه در حال خانه تکانی هستند من باید یک جا بشینم. مراسم دعای کمیل قطع نمیشود و به هر حال برگزار میشود. خیلی از خانمها جویای حالم میشوند و تنها به حالم خوب است بسنده میکنم. بعضی ها هم فضولی شان گل میکند و تا ته ماجرا پیش میروند‌. آخر شب به مرتضی میگویم پولهای صندوق را بشمرد. قفلش را باز میکند و شروع میکند به شمردن. وقتی تمام میشود میبینم امشب خیلی از شبهای دیگر کمک شده و چیزی به مبلغی که در نظر دارم نمانده. پولها را به صندوق برمیگرداند و درش را قفل میزند. خم میشود و تا کنارم نیم خیز می آید. _اینا رو برای چی میخوای؟ ماجرا را برایش تعریف میکنم. باورش نمیشود همچین فکری به ذهنم رسیده باشد. تشویقم میکند و از غریبی مردم جنگ زده میگوید و کمپ هایی که امکاناتشان برای نیاز های اولیه هم جوابگو نیست. با گفته هایش بیشتر به اهمیت این موضوع پی میبرم. مادر وقتی میبیند دوست دارم خانه تکانی کنم بساط ظرفهایی که از کابینت کشیده را جلویم پهن میکند. دستمال میدهد تا سر جایم بشقابها را خشک کنم. زینب کوچولو هم کمکم میکند. با این وضع و اوضاع اندکی میتوانیم خانه را تمیز کنیم که به آن خانه تکانی میگوییم. برای معاینه پیش دکتر میرویم و او میگوید حالم رو به بهبود است.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ عصا را برمیدارد و در ماشی
میتوانم بیشتر راه بروم و کار کنم و اگر اینها را خانم دکتر به زبان خودش به مادر نگفته بود او قبول نمیکرد. و حالا حالا ها باید روی آن تشک روزگار میگذراندم. متوجه زنگهای پیاپی محمد میشوم. مادر خیلی آهسته با او صحبت میکند. یک شب که در آشپزخانه هستم تلفن زنگ میخورد و مادر از همه جا بی خبر برمیدارد و طبق چند روز پیش محمد است. نمیداند من این اطراف هستم و با صدای معمولی با او صحبت میکند. بعد از احوالپرسی از گفته های مادر میفهمم که محمد بهانه‌ی او را میگیرد. خب حق هم دارد، خیلی وقت است که نبود مادر را تحمل میکند. تا کی در خانه‌ی لیلا بماند؟ خب جوان است و حتما احساس معذبی میکند. مادر هم جواب میدهد که نمیتواند مرا تنها رها کند و وضعیتم را دوباره به او متذکر میشود. تا پایان مکالمه شان دندان به جگر میگیرم اما بعد از آن هم عذاب وجدان دارم که بی اجازه به حرفهایشان گوش میدادم و هم دلم برای هردوشان میسوزد که به پای من میسوزند. پیش میروم و هنوز که نشسته است من هم مقابلش دوزانو میزنم.با تعجب نگاهم میکند و میپرسد: _تو توی آشپزخونه بودی؟ آهسته سر تکان میدهم. لبهایش را کج میکند. سکوت را جایز نمیدانم.دستانش را میگیرم و میفشارم. _مامان؟ سر سنگین میگوید: _چیه؟ نگاهم را به گلهای قالی میدوزم. _من میدونم محمد چه حالی داره و خب حقم داره. نمیخوام بگم برین، نه! من شما رو بیرون نمیکنم و قدمتون رو چشم اما محمد حق داره. بالاخره چند ماه که تحمل کرده و معذبه. درسته خونه‌ی خواهرشه اما راحت نیست. من میگم این چند هفته ای که به عید مونده برین مشهد. ما هم عید میایم پیشتون تا دلتنگ نشیم. سرش را پایین می آورد. اندکی در کوچه‌ی خیال قدم میزند و بعد دهانش را به سخن میگشاید. _والا... چی بگم؟ من میدونم تو قصد این حرفا نیست اما ریحانه تو نیاز به مراقبت داری. کارای سنگین برات مضره! بمونم بهتره. _ای بابا! بخدا من حالم خوبه. یعنی من باید چجوری بهتون بگم حالم خوبه؟ بعد هم از جا بلند میشوم و چند سینی گردی که روی کابینت هست بلند میکنم. سینی ها بخاطر جنسشان سنگین هستند و اندکی جای زخمم با کشیده شدن پوست درد میگیرد اما به روی خودم نمی آورم. مادر چشمش را درشت میکند. _خُبِ خُبِ! فهمیدم خوبی. اونا رو بزار زمین دختر. لبهایم به خنده کش می آید و سینی را میگذارم. _دیدی خوبم؟ فقط سر تکان میدهد. غم در کاسه‌ی چشمش جولان میدهد و میفهمم موضوع اینها نیست. خودش هم اقرار میکند: _راستش دلم نمیاد ازین شهر غریب دل بکنم. جایی که سید خوابیده باشه رو چطور ول کنم؟ اینجا هر وقت دلم هواشو کرد بهش سر بزنم اما مشهد چی؟ حق با اوست. من هم دلم طاقت دوری را ندارد. با گفته هایش بدجور دلم هوای مزار آقاجان میکند. سرش را به شانه ام میچسبانم و اشکهایش را با گوشه‌ی روسری اش پاک میکند. وقتی دلش خالی میشود؛ میگوید: _ولی راست میگی. محمد هم حق داره... من نباید از آرامش بچم بزنم. دلم برای امام رضا هم تنگ شده. به آقا مرتضی میگی فردا برام بلیت بگیره؟ اسم فردا را که می آورد دلم میلرزد. _آخه چقدر عجله؟ یکم بیشتر بمون. من نگفتم همین فردا بری که! نفسش را با آه بیرون میکند. سری به معنای نه تکان میدهد. _نه دیگه، فردا بعد زیارت مزار سید راه میوفتم. محمد میگفت هر چی زودتر بهتر! برم بهتره... موندم که حالتو خوب بشه. الحمدالله که حال تو هم خوب شده. نرفته دلم تنگش میشود و خودم را در آغوشش جا میکنم. مرتضی صبح از کشیک برمیگردد. زیر چشمانش گود شده و از بیخوابی نزدیک است غش کند. به اتاق میرود تا کمی استراحت کند.من و مادر میخواهیم به بهشت زهرا برویم و بخاطر اینکه مرتضی خوب استراحت کند بچه ها هم با خودم میبرم. دم آخری آهسته کنار گوشش زمزمه میکنم که ما رفتیم. یکهو از خواب میپرد و گیج و منگ میپرسد: _کجا؟ کجا؟ حدس میزنم هنوز در عالم خواب است. دوباره حرفم را تکرار میکنم که زیر زبانی میگوید: _اگه میخوای بچه ها رو بزار. اونجا اذیتت نکنن. _اتفاقا بچه ها رو میبرم تو خوب بخوابی. فقط میخوام بگم مامان قصد رفتن کرده. چشم بسته اش را بر سر انگشت سبابه میخاراند. _کجا؟ _محمد طاقتش طاق شده میگه مامان برگرده. حقم داره، این همه ماه تحمل کرده اما خب نمیتونه. آهسته سر تکان میدهد و حرفم را تایید میکند. میان این حرفها مادر صدایم میکند تا برویم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊