کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ -خوب خجالت میکشم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۲۹ و ۳۰
سوار شدیم یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه...
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون اول یه توضیح درمورد جانبازان داد
بعد وارد سالن شدیم
اتاق اول یه آقایی بود به نام مرتضی
آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد
از حرفاش معلوم شد شهید حمید باکری فرمانده اش بود....
_حمید حمیدجان به گوشی مهدی جامونده حمید پرستوها بال پرشون شکسته حمید جان خط قیچی شده پرستوها افتادن دست لاشخورا....
وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد بهش آرامبخش زدن
اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس...
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر، تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده بود...
فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود
یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد
ازشون خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ......
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت
سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت
و باز یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته....
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و
من سرم خورد به شیشه ماشین بعد از چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف
سمیه برگشتم و گفتم :
_سمیه کاغذو خودکار پیشت هست
سمیه :_آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو
نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم :
_بده به اقا رضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس حوزه،بسیج و... بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش.. فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن.....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ سوار شدیم یه ساعت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳۱ و ۳۲
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود
یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم. صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد...
راوی شروع کرد روایتگری؛؛
_بچه ها این شلمچه باید بشناسید چند سال پیش یه کاروان از شهر... اومدن جنوب. تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود. تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا... اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده...
داستان من بود
یکی از دخترای پشت سرمون:
_وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست..
بچهها حتی زینب و لیلا نمیدونست
چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی....
زینب: _حنانه کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیمساعت دیگه میخوایم بریم طلائیه
بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های
ایران طلائیه شدیم
طلائیه واقعا طلاست
از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم
حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا
تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش
و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی
اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی
میفهمی چه جوریه!!
این آدما نجات گرن...میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده... چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده.. اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده
کاش همه جوونای کشورم دلداده #شهدا بشن...
اون ۵روز به سرعت گذشت
ازشون خواستم حاج رضا زنگ بزنه. یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود منو لیلا هم سخت درس میخوندیم...
تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد
_الو بفرمایید
صدا: _الو سلام خانم معروفی؟
-بله بفرمایید ببخشید شما؟
صدا: _رضا بخشی هستم
-إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم
حاج رضا: _نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم
_خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم
حاج رضا: _شرمنده اگه قصوری بوده
بنده تقصیری نداشتم
......_
حاج رضا: چیشد خانم معروفی؟
-هیچی حاج آقا.. میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون؟
حاج رضا: _بله بفرمایید
فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا.. من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم. پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا
حاج رضا برامون از خودش گفت
متولد ۴۷ بود. تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود. اون روز موقعه برگشت از حاج رضا خواستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم
باورم نمیشد حاجی قبول کنه
از اون روز به بعد ما چندین بار در هفته
تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی
تا اینکه شش ماه گذشت
و تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم...
گاهی تحسینم میکرد..
گاهی اخم..
گاهی گریه..
اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر
کرده حاج همتی...
امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی
اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا
یکی برای حاج رضا
اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک و آخر مزاری که به یاد حاج ابراهیم همت بود از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش
-سلام
رضا: _سلام چرا زحمت کشیدید
-زحمتی نیست
رضا: _مادر شما رو فردا ناهار دعوت کردن
وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره....
تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم
تا ده شد با ذوق حاضر شدم وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خونه حاجی اینا... یکی، دوساعتی طول کشید
مامان بابای اقارضا خیلی مهربون بودن
انگار خونه ای خودم راحت بودم. مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن..
اقا رضا داشت انگور میخورد یهو بهش گفتم :
_بامن ازدواج میکنید؟
انگور پرید گلوش. رفتم براش آب آوردم
گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود...
سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد
گفتم:_من دوست دارم همسرم جانباز باشه
هیچی نگفت
تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ سوار شدیم یه ساعت
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۱ و ۳۲ عاشق شلمچه و طلائی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳۳ و ۳۴
فرداش اقارضا زنگ زد خونمون. بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت..
بهم گفت :
_ازخونه برو!!
از ارث محرومم کرد
از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم! یک هفته بعد اقارضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم..
♡با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم♡
خونه مجردیم به اسم خودم بود
خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم..
رضا نذاشت من مراقبش بشم
بازم پرستارا میومدن مراقبش..البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد.
رضا داشت نماز میخوند
۵روز زندگی مشترکمون شروع شده بود
قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت
-رضا جان.. رضا جان بیا نهار جناب همسر
بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس.. نشستم کنارش
-آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟
هیچ جوابی نداد
ترسیدم دستم گذشتم روی دستش. یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا
_ماااااان...مااااان.... رضا یخ یخه.... تروخدا بیاید
مامان:_یاحسین.... حاج حسین بدو
مامان و بابای رضا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد. آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیمساعتی طول کشید...
نیمساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستان... دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه... اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود...
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چند روزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد...
پیشنهاد داد بریم شلمچه
منو رضا مامان بابای رضا راهی سرزمین عشق شدیم. با ماشین شخصی رفتیم جنوب
اول دوکوهه
انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب... دوکوهه ،طلائیه ،فکه... طلائیه خیلی دوست داشتیم
رضا :_حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی.. یه روز من نبودم تورو به همین شهدا ثابت قدم باش
-رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟
رضا: _بهرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم
-باشه این واقعیت نگو خواهشا
بعداز طلائیه رفتیم شلمچه
خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه
ایستادم نماز. تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش...
-رضا رضا چیشدی
دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد
_رضااااااا.....رضااااااا.... رضااااااا توروخدا جواب بده
جایی نبود که زنگ بزنیم اورژانس
با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز
دویدم داخل:
_خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست
پرستار اومد اونم داد زد:
_خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن
سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰ سیسی شوک... هی این شوکها بیشتر میشد...
اما رضا چشماش باز نکرد
جیغ دستگاه بلند شد و رضا برا همیشه جسمش رفت.... باورم نمیشد رضا رفت
و من تنها شدم.....
پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه
ضجه ها و جیغ های من
تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم
باهاش لج کرده بودم
سر خاکش نمیرفتم دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش با گریه شروع کردم به حرف زدن؛؛
"_تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم.. پدرم مادرم همه کسم تو بودی
چراااا رفتی؟! چراااا؟؟ چرا تنها گذاشتی؟"
دلم سوخته بود
الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود.. عکسامونو پاک کردم اصلا مزار شهدا نمیرفتم همه درای دنیا به روم بسته بود
طول زندگی من ۳۰روز بود
و حالا تنهای تنها بودم بابام که از خونش بیرونم کرده بود رضا هم که تنهام گذاشته بود دلم میخاست بمیرم
اشکام میومد "خدایا همش ۳۰روز...."
یهو یکی صدام کرد....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۳ و ۳۴ فرداش اقارضا زنگ ز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳۵ و ۳۶
یهو یکی صدام کرد
انگار صدای رضا بود...
_حنانه بیا پیشم
با سرعت برق لباس پوشیدم
رفتم مزار شهدا فقط فقط گریه کردم هفت هشت ساعت گریه مداوم... از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد
_الو
بابا:_پاشو بیا خونه
همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت
اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام
پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد
جریان چند صد میلیون پول بود
پدرم خیلی خوشحال بود
قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا..فرش ها ارسال شد ترکیه.
دوهفته از ارسال فرشها گذشت
اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود.. هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط یه جمله ؛ "مشترک مورد نظر خاموش میباشد" نصیبمون میشد
سه هفته گذشته بود
که یه ایمیل ناشناس برای بابا اومد محتواش این بود که....
"دنبال پولت نباش رفیق"
شکایت کردیم به پلیس بین الملل
تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به حساب تاجر ترکی.. اون پول را بالا کشیده بود!! و شده یه قطر آب وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد!
-بابا یه لیوان آب برات بیارم
یهو غش کرد افتاد زمین
_باباااااا ...باباااااا .... بچه ها زنگ بزنید آمبولانس
بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد
دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه اتاق عمل.. ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد
-آقای دکتر چی شد؟
دکتر:_تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش
باتمام اختلاف نظرها اما #پدرم بود رفتم مزار #شهدا رفتم مزار رضا
-رضا هیچکس رو ندارم جز بابا.. پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه...
عصری برگشتم بیمارستان
بابا به هوش اومده بود. اما همون روز تو نمونه آزمایشش خون بود. دو روز بعد جواب آزمایشا اومد! بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد....
بابا سرطان کلیه داشت
اونم از نوعی بدخیم...یاحسین غریب!!
متوسل شدم بازم به حاج ابراهیم همت بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم...
رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند
-مامان چی شده؟؟ چرا جیغ میکشی؟؟
مامان :حنانه حنانه... اون عکس تو اتاقت کیه؟؟!؟😭
-شهید همت🥺 چطور؟
مامان: تو یه بیابون بودم... یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود.. گفت ؛
_شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید
بابا خوب شد برگشت خونه
همه اموال فروخته شد.. اما ما افسردگی گرفتیم.. دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم
اما خب دیگه همه مال و منال بابا رفت
مامان و بابای رضا اومدن خونمون و میخواستن منو بفرستن کربلا...
من!
کربلا!
من از کربلا هیچی نمیدونستم... کربلا ...
اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن..
فردا تاریخ سفرمه....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ یهو یکی صدام کرد ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳۷ و ۳۸
فردا تاریخ سفرمه
انگار میخاستم برم قتلگاه.. هیچ ذوق و شوقی نداشتم! هوایی رفتم.. اول نجف بعد کربلا...
تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم
خود حضرت علی(علیه السلام) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم. میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا
تا رفتیم کربلا...
دو روز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون.. رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد.. یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم!
مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم یهو حاج ابراهیم همت اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش..
وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل...
برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم
شام که خوردم سریع برگشتم بینالحرمین... تو حس و حال خودم بودم
دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام )اشکام خود به خود جاری شد....
رو به ضریح امام حسین (علیهالسلام) گفتم؛
"_میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست... شهدای جنوب ایران را دوست دارم...ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم...."
سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود..
یاد شلمچه...یاد هور...
در دلم زنده شد،
رضا... حاج ابراهیم همت...
زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن. وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم
اعلام شد که فردا برمیگردیم ایران
وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم...
نماز میخوندن
محجبه شدن خواهرم و مامانم...
دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود!
همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود
-شهادت رضا
-ورشکستگی بابا و....
از کربلا که برگشتم
یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم. از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود
بعد از چندروز برگشتم پایگاه
یه اطلاعیه نظرم جلب کرد.. سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره روایتگری شهدا !!
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۷ و ۳۸ فردا تاریخ سفرمه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳۹ و ۴۰
باید میرفتیم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام میکردیم اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد
-سلام
لیلا: _برفرض علیک
-وا این چه وضع حرف زدنه!
لیلا:_هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟؟
-لیلا داغونم چطوری درس بخونم؟😣
لیلا:بمیرم برات...
-إه خدا نکنه!
لیلا:کجا میری؟
-سپاه ثبت نام کنم برا دوره روایتگری
لیلا:اوهوم
-تو نمیای؟
لیلا:نه آخه به مهدی نگفتم
-باشه پس من برم فعلا یاعلی
لیلا: عزیزم مراقب خودت باش یاعلی
رفتم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام کردم
گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون
سه هفته بعد کلاسها شروع شد،
استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون
آموزش میداد حاج حسین یکتا بود؛؛
_بچه ها برای روایتگری باید مساحت منطقه را بدونید... عملیاتهای مهم اون منطقه... فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن... تاریخ عملیات.. تعداد شهدای عملیات ها... تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده... اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم...
از منطقه اروند شروع شد شهید مهدی باکری اینجا جا مونده..
خواهر شهید باکری: _ما سه تا برادر داشتیم.. علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد. پیکرشو بهمون ندادن!! حمیدآقا را هم که آقامهدی جا گذاشت مجنون! خود آقا مهدی روهم اروند برد... یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی!!
کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید
مناطق جنوبی شامل (اروند،شلمچه، طلائیه، دهلاویه، دوکوهه، هورالعظیم ) را شناختیم
تو مناطق غربی هم بازی دراز و ایلام ، بانه و قصرشیرین.. شیرزنان غرب مثل شهیده ناهید فاتحی کرجو شناختم
" شهیده ناهید فاتحی کرجو تنها دختر مبارز جز گروه پیش مرگان کرد در اوایل انقلاب بوده.. در منطقه هنوز ضدانقلاب در غالب گروهک های مثل کومالو وجود داشت...
یک روز ناهید ربوده میشود چندوقت بعد دختر را با سر تراشیده در روستاهای کردستان به عنوان جاسوس خمینی میگردانند و چندروز بعد این ماجرا جنازه دختری با سر ترشیدهرا در کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پیدا میکنن..."
#آری_ایران_اینگونه_ایران_شد
امروز کلاسای روایتگری تموم شد
اما دلم گرفته بود.. رفتم مزارشهدا.. همینجوری بین مزارها راه میرفتم.. یک دفعه گوشیم زنگ خورد..
-الو
مامان : _حنانه جان خوبی؟ کجایی مامان ؟
-مزارشهدا
مامان: _خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم
-سورپرایز چیه ؟
مامان :_بیا حالا خونه
-باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام
وارد خونه شدم...
_تولد تولد تولدت مبارک...
_تولدمنه؟ وای اصلا یادم نبود
مامان: _عزیزدلم تولدت مبارک
بابا:_اینم کادوی من و مامانت.. بلیط پرواز کربلا
آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی؟😭
باگریه رفتم اتاقم...
به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم...
آی شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر...
تاریخ حرکت ۲۷رجب عید مبعث بود
از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم
و....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ باید میرفتیم سپاه ق
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ باید میرفتیم سپاه ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۴۱ و ۴۲
اون چهارروز با آشفتگی من گذشت بالاخره شب اول محرم رسید. زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم.. حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیرخم با یه دختر کاملا مذهبی ازدواج کرد بعدش رفتن مشهد واسه شروع زندگی. جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم زینب بود.
از پله ها رفتم پایین هردو زینب به احترامم پیاده شدن با شیطونی گفتم :
_وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده
زینب: _معلومه من چون به زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان
_خخخخ
تا رسیدن به هئیت زینب برام از ده شب اول محرم گفت که هرشب به نام یک عزیزیه و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند
شب اول: حضرت مسلم بن عقیل
شب دوم: حربن ریاحی
شب سوم :رقیه خاتون(سلام الله علیها)
شب چهارم: فرزندان حضرت زینب
شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن(علیه السلام)
شب ششم : حضرت علی اصغر(علیه السلام )
شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن ((علیه السلام)
شب هشتم : حضرت علی اکبر((علیه السلام)
شب نهم: حضرت ابوالفضل((علیه السلام) ماه منیر بنی هاشم
شب دهم : شب عاشورا
من تو این ده شب ی ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم بعد از محرم همچنان تحقیق کردم سال ۹۴در راهیان نور خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم...
راهیان نور ۹۴ برام فرق داشت
بعد از برگشت از راهیان نور ۹۴، ثبت نام کردم برای خادمی.... تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد
زینب راهی کربلا شد
و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم
تو سایت کوله بار عضو شدم
شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن
که کلاس خادمی داریم من همه ی آرزوم بود که خادم طلائیه و شلمچه باشم اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن #شرهانی
قیافم دیدنی شد
" ای بابا شرهانی کجاست.."
من اصلا این منطقه را نمیشناختم
عجبا.. خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم
رفتم خونه
مامان :_حنانه چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟
-خادمیم افتاده شرهانی
مامان:_بسلامتی خب چته
-من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم
مامان :_خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا یه شناخت ازش داشته باشی
-باشه
چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی
پشت لب تاپ نشستم سرچ کردم منطقه جنگی شرهانی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم...
_شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد....
و از نظر لغوي به معني گوشت جدا شده از استخوان است و اگر با ( ح ) يعني شرحاني نوشته شود مفهوم گستردگي را دارد. بهرحال شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را ميرساند.
شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم ميشود . از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع درمیآيد .
از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است .
از نظر ويژگيهاي مصنوعي در محل يادمان، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقيها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچمها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است
عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) ميگويند، و آن را از مقدسات ملت ايران ميدانند. اين يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر۱۴ امام حسين(علیه السلام) اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در معراج شهداي آن نگهداري كرده و سپس به اهواز ميفرستادند. در سال 1388 يك شهيد گمنام در اين محل دفن گرديد
اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين (علیهالسلام) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است .
توصيف اين اتفاق به اين صورت است؛
كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت ميگردد. آب رودخانه طغيان ميكنند....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۴۱ و ۴۲ اون چهارروز با آشف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۴۳ و ۴۴
نيروهاي عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خطشكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمينهاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نميگرفت يگانهاي جناح راست (لشكر علي ابن ابيطالب علیه السلام + 8 نجف و 25 كربلا) به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نميكند...
گردان نيروهای امام حسين (علیهالسلام) به ميان آب ميزنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب ميبرد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه ميگذرند و كمينهاي دشمن را ميزنند...
حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه) تدارک نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره درآورد و تعدادزيادي از آنها را در يك #فاجعه انساني به شهادت رساند و يا به اسارت درآورد نحوه عقبنشيني و نيز تعقيب دشمن و آب و هواي بسيار نامساعد باعث شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود...
در لب تاپ را بستم
و های های گریه کردم خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن ....
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم
مامان: _کجا میری
-مزارشهدا
مامان :_باشه
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید
اما ازتون ممنونم
یکی دوساعت همون جا بودم
برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم
-سلام حاج آقا
حاج آقا:_سلام دخترم ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیمساعت باهاش حرف زدم از این چند سال گفتم آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام
با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است
عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم.....
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند
۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره..
و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از #بندگی_نفس کشیدم و دوست شهدا شدم به کمک شهدا الان #بنده_خدا.....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
❌پایان❌
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۰ اما نرسید چون موتور سوار قهار نجاتش د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام دوستان
ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻
📚﴿ طیران ﴾94
✍🏻 ماحدا
🔖 93 قسمت
🪧ژانر: مذهبی
🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88829
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/88914
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/89151
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/89329
پارت 51 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/90066
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺