کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ یهو یکی صدام کرد ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳۷ و ۳۸
فردا تاریخ سفرمه
انگار میخاستم برم قتلگاه.. هیچ ذوق و شوقی نداشتم! هوایی رفتم.. اول نجف بعد کربلا...
تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم
خود حضرت علی(علیه السلام) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم. میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا
تا رفتیم کربلا...
دو روز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون.. رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد.. یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم!
مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم یهو حاج ابراهیم همت اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش..
وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل...
برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم
شام که خوردم سریع برگشتم بینالحرمین... تو حس و حال خودم بودم
دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام )اشکام خود به خود جاری شد....
رو به ضریح امام حسین (علیهالسلام) گفتم؛
"_میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست... شهدای جنوب ایران را دوست دارم...ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم...."
سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود..
یاد شلمچه...یاد هور...
در دلم زنده شد،
رضا... حاج ابراهیم همت...
زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن. وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم
اعلام شد که فردا برمیگردیم ایران
وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم...
نماز میخوندن
محجبه شدن خواهرم و مامانم...
دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود!
همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود
-شهادت رضا
-ورشکستگی بابا و....
از کربلا که برگشتم
یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم. از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود
بعد از چندروز برگشتم پایگاه
یه اطلاعیه نظرم جلب کرد.. سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره روایتگری شهدا !!
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۷ و ۳۸ فردا تاریخ سفرمه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳۹ و ۴۰
باید میرفتیم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام میکردیم اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد
-سلام
لیلا: _برفرض علیک
-وا این چه وضع حرف زدنه!
لیلا:_هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟؟
-لیلا داغونم چطوری درس بخونم؟😣
لیلا:بمیرم برات...
-إه خدا نکنه!
لیلا:کجا میری؟
-سپاه ثبت نام کنم برا دوره روایتگری
لیلا:اوهوم
-تو نمیای؟
لیلا:نه آخه به مهدی نگفتم
-باشه پس من برم فعلا یاعلی
لیلا: عزیزم مراقب خودت باش یاعلی
رفتم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام کردم
گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون
سه هفته بعد کلاسها شروع شد،
استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون
آموزش میداد حاج حسین یکتا بود؛؛
_بچه ها برای روایتگری باید مساحت منطقه را بدونید... عملیاتهای مهم اون منطقه... فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن... تاریخ عملیات.. تعداد شهدای عملیات ها... تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده... اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم...
از منطقه اروند شروع شد شهید مهدی باکری اینجا جا مونده..
خواهر شهید باکری: _ما سه تا برادر داشتیم.. علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد. پیکرشو بهمون ندادن!! حمیدآقا را هم که آقامهدی جا گذاشت مجنون! خود آقا مهدی روهم اروند برد... یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی!!
کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید
مناطق جنوبی شامل (اروند،شلمچه، طلائیه، دهلاویه، دوکوهه، هورالعظیم ) را شناختیم
تو مناطق غربی هم بازی دراز و ایلام ، بانه و قصرشیرین.. شیرزنان غرب مثل شهیده ناهید فاتحی کرجو شناختم
" شهیده ناهید فاتحی کرجو تنها دختر مبارز جز گروه پیش مرگان کرد در اوایل انقلاب بوده.. در منطقه هنوز ضدانقلاب در غالب گروهک های مثل کومالو وجود داشت...
یک روز ناهید ربوده میشود چندوقت بعد دختر را با سر تراشیده در روستاهای کردستان به عنوان جاسوس خمینی میگردانند و چندروز بعد این ماجرا جنازه دختری با سر ترشیدهرا در کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پیدا میکنن..."
#آری_ایران_اینگونه_ایران_شد
امروز کلاسای روایتگری تموم شد
اما دلم گرفته بود.. رفتم مزارشهدا.. همینجوری بین مزارها راه میرفتم.. یک دفعه گوشیم زنگ خورد..
-الو
مامان : _حنانه جان خوبی؟ کجایی مامان ؟
-مزارشهدا
مامان: _خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم
-سورپرایز چیه ؟
مامان :_بیا حالا خونه
-باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام
وارد خونه شدم...
_تولد تولد تولدت مبارک...
_تولدمنه؟ وای اصلا یادم نبود
مامان: _عزیزدلم تولدت مبارک
بابا:_اینم کادوی من و مامانت.. بلیط پرواز کربلا
آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی؟😭
باگریه رفتم اتاقم...
به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم...
آی شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر...
تاریخ حرکت ۲۷رجب عید مبعث بود
از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم
و....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ باید میرفتیم سپاه ق
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ باید میرفتیم سپاه ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۴۱ و ۴۲
اون چهارروز با آشفتگی من گذشت بالاخره شب اول محرم رسید. زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم.. حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیرخم با یه دختر کاملا مذهبی ازدواج کرد بعدش رفتن مشهد واسه شروع زندگی. جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم زینب بود.
از پله ها رفتم پایین هردو زینب به احترامم پیاده شدن با شیطونی گفتم :
_وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده
زینب: _معلومه من چون به زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان
_خخخخ
تا رسیدن به هئیت زینب برام از ده شب اول محرم گفت که هرشب به نام یک عزیزیه و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند
شب اول: حضرت مسلم بن عقیل
شب دوم: حربن ریاحی
شب سوم :رقیه خاتون(سلام الله علیها)
شب چهارم: فرزندان حضرت زینب
شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن(علیه السلام)
شب ششم : حضرت علی اصغر(علیه السلام )
شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن ((علیه السلام)
شب هشتم : حضرت علی اکبر((علیه السلام)
شب نهم: حضرت ابوالفضل((علیه السلام) ماه منیر بنی هاشم
شب دهم : شب عاشورا
من تو این ده شب ی ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم بعد از محرم همچنان تحقیق کردم سال ۹۴در راهیان نور خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم...
راهیان نور ۹۴ برام فرق داشت
بعد از برگشت از راهیان نور ۹۴، ثبت نام کردم برای خادمی.... تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد
زینب راهی کربلا شد
و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم
تو سایت کوله بار عضو شدم
شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن
که کلاس خادمی داریم من همه ی آرزوم بود که خادم طلائیه و شلمچه باشم اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن #شرهانی
قیافم دیدنی شد
" ای بابا شرهانی کجاست.."
من اصلا این منطقه را نمیشناختم
عجبا.. خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم
رفتم خونه
مامان :_حنانه چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟
-خادمیم افتاده شرهانی
مامان:_بسلامتی خب چته
-من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم
مامان :_خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا یه شناخت ازش داشته باشی
-باشه
چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی
پشت لب تاپ نشستم سرچ کردم منطقه جنگی شرهانی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم...
_شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد....
و از نظر لغوي به معني گوشت جدا شده از استخوان است و اگر با ( ح ) يعني شرحاني نوشته شود مفهوم گستردگي را دارد. بهرحال شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را ميرساند.
شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم ميشود . از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع درمیآيد .
از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است .
از نظر ويژگيهاي مصنوعي در محل يادمان، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقيها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچمها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است
عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) ميگويند، و آن را از مقدسات ملت ايران ميدانند. اين يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر۱۴ امام حسين(علیه السلام) اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در معراج شهداي آن نگهداري كرده و سپس به اهواز ميفرستادند. در سال 1388 يك شهيد گمنام در اين محل دفن گرديد
اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين (علیهالسلام) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است .
توصيف اين اتفاق به اين صورت است؛
كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت ميگردد. آب رودخانه طغيان ميكنند....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۴۱ و ۴۲ اون چهارروز با آشف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۴۳ و ۴۴
نيروهاي عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خطشكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمينهاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نميگرفت يگانهاي جناح راست (لشكر علي ابن ابيطالب علیه السلام + 8 نجف و 25 كربلا) به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نميكند...
گردان نيروهای امام حسين (علیهالسلام) به ميان آب ميزنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب ميبرد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه ميگذرند و كمينهاي دشمن را ميزنند...
حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه) تدارک نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره درآورد و تعدادزيادي از آنها را در يك #فاجعه انساني به شهادت رساند و يا به اسارت درآورد نحوه عقبنشيني و نيز تعقيب دشمن و آب و هواي بسيار نامساعد باعث شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود...
در لب تاپ را بستم
و های های گریه کردم خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن ....
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم
مامان: _کجا میری
-مزارشهدا
مامان :_باشه
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید
اما ازتون ممنونم
یکی دوساعت همون جا بودم
برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم
-سلام حاج آقا
حاج آقا:_سلام دخترم ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیمساعت باهاش حرف زدم از این چند سال گفتم آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام
با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است
عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم.....
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند
۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره..
و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از #بندگی_نفس کشیدم و دوست شهدا شدم به کمک شهدا الان #بنده_خدا.....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
❌پایان❌
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۰ اما نرسید چون موتور سوار قهار نجاتش د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام دوستان
ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻
📚﴿ طیران ﴾94
✍🏻 ماحدا
🔖 93 قسمت
🪧ژانر: مذهبی
🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88829
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/88914
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/89151
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/89329
پارت 51 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/90066
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۰ اما نرسید چون موتور سوار قهار نجاتش د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۱
با هجوم درد چشمانش را باز کرد .
ماسک اکسیژن را پایین داد و سعی کرد با دیافراگم نفس بکشد.
به سختی بلند شد؛ چشمانش تار میدید .
کجا بود؟ چشد؟ یکهو همه چیز بر سرش آوار شد .
یعنی سید شهید شد؟ آن تیر کاری بود .
کار یک آدم حرفه ای و بی نقص!
چشمان تازه باز شده ای شروین گرد شد:
_ عدنان این کارا... چرا منو بستی به صندلی؟؟؟
_ وقتی میدونی... اهم اهم... اسم واقعیم... چیه...چرا باز میگی... عدنان؟
شروین تکانی خورد اما بی فایده بود:
_ بابا دیوونه تو نمیتونی بدون ماسک اکسیژن نفس بکشی داری خفه میشی .
پا گذاشت روی چوب وسط پایه های صندلی و غرید:
_ جوجه جاسوس... من اگه... نفهمم تو... جاسوسی... باید برم... بمیرم که...
_ تا جایی که میدونم چیزی تو کله ات نخورده!
صندلی را رها کرد و با فریاد شروین قبل از به پشت افتادنش، گرفتش:
_ ببین... حاضر... بودم جاسوس... صبوحی باشی... اما جاسوس... امیریل... نه... پس بگو...(سرفه_سرفه ) ... چرا دیگه... نیومد دنبالم .
_ هاتف بخدا...
هاتف عربده زد:
_ قسمممم... نخورر.... آدم فروش...
فقط بهم بگو... پلیسم هستی یا نه... و چرا... دیگه باهاشون کار... (سرفه)... نمیکنی .
شروین ترسیده تته پته کرد:
_...چ... چون.... فهمیدم... فهمیدم که... اونا... فقط خلافکار عادی نیستن... آدمم میکشن... اون مرده... سومین آدمی بود که... جلو چشمم کشتن!
رد پای شیشه ها روی تن هاتف تیر میکشید:
_ ببین... خیلی آدما سطح شون... برام بره بالا... یه بار... بهشون اعتماد کنم...(سرفه) اما... تو اولین آدمی... هستی که دوبار... بهت اعتماد میکنم .
_ در عوض یچیزی ازت میخوام... کوچیکه اما برای من بزرگ.
ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت تا کمی نفس بکشد:
_ اون چی بود خوندی؟
هاتف چهره سؤالی به خود گرفت و شروین ادامه داد:
_ قبل از اینکه بیهوش بشی... یچیزی داشتی میخوندی، یادت نمیاد؟
سری به نشانه تایید تکان داد که یعنی یادش هست، شروین به وجد آماد:
_ اون چی بود؟ کتابه؟ اگه کتابه میشه بهم بدیش... یا حداقل برام دوباره بخونی .
دست کرد در جیبش اما منصرف شد و جای قبلی گذاشتش ، ماسک را کمی پایین آورد:
_ بزار کارت... تموم... شه... برات... یه... بزرگترشو... میخرم.
_ یعنی الان همراهت داریش؟
از جیبش درآورد؛ کوچک اما به پهنای کیهان!
شروین چون تشنه ای که به چشمه رسیده چشمانش برق زد، چقدر دست و پا زد برای انحراف کشیدن این کتاب اما حالا...
_ چیکار کنم؟؟...
< من >
عمیق در فکر فرو رفته بودم که با صدای زنگ گوشی ام پاسخ دادم:
_ الو؟
_ الو سلام .
لبخند محوی زدم:
_ علیک سلام آقا شروین... خوبی؟
_ باید حتما ببینمت .
با شانه ام گوشی را به گوشم چسباندم و نگاهی به پرونده های روی میزم کردم:
_ برای چی؟ خیره.
_ فقط بیا آقا امیریل... بیا پارک همونجایی که قبلا باهم قرار گذاشتیم .
گوشی را با دست چپم گرفتم:
_ چشم حتما... فقط اون عقابو میتونی بپیچونی؟
_ خیالتون راحت هنوز بهوش نیومده... بعدم کارم زیاد طول نمیکشه البته بستگی به شمام داره .
با لحن آرامی خداحافظی کردم و تماس را خاتمه دادم .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۱ با هجوم درد چشمانش را باز کرد . ماسک ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۲
< من >
باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی کردیم:
_ چیشد چرا هنوز بیهوشه؟
_ خیلی ازش خون رفته ریه اشم همینجوری خراب بود دیگه بدتر... تازه مجبور شدم بدون بی حسی یا بیهوشی شیشه ها رو از تنش بیرون بکشم .
نگاهی به سبزی شمشادهای رو به رویم کردم:
_ خب دیگه؟ برای چی اومدی؟
قبل از پاسخ دادن شروین ، صدای تیر اندازی در فضای پارک پیچید .
با سرعت به سمت عامل صدا دویدم .
مات و مبهوت به کت بستگی آن زن نگاه میکردم .
احتمال تله را دادم و نگذاشتم شروین همراهم جلوتر بیاید اما خبری نبود .
وقت برای هیچ چیز ندارم ، با همکارهایم ارتباط گرفتم تا بیایند و ببرندش .
گرفتن بیوتی آنهم به همین سادگی؟؟ امکان نداشت!!!
کاغذی را میان شمشاد ها پیدا کردم .
" من یه عقابم همیشه توی ارتفاعی پرواز میکنم که کسی نمیتونه اونجا پرواز کنه.
در ضمن ، هیچ وقت برای یه عقاب بپا نزار چون پشیمون میشی.
بیوتی زن بزکوهی بود ، بزکوهی رو خودت بگیر یا بکش کنار تا ببینی چطور میگیرمش .
من کسی رو نکشتم مگر اینکه اون یه حیون دوپا بوده باشه .
عزت زیاد! "
<دانای کل>
[ حادثه رو به روی دادگستری ]
زینب مدام گریه میکرد و میگفت بدون محمدامین نمیتواند .
اصلا نمیخواست که شریک زندگی هرچند دو رویش اینگونه جلوی چشمانش پر پر شود .
پارچه سفید را روی آن صورت مهربان و خوش خنده کشیدند .
منتقلش که کردند داخل آمبولانس تنها امیریل سوار شد .
_ خب شهید زنده بگو ببینم دیدیش؟
_ من درد دارما...
امیریل پهن خندید:
_ یوزارسیف بالاخره آنخمائو رو دیدی؟
_ آره... دیدمش... از کجا میدونستی میان سراغم... ایده کیسه خون و جلیقه ایده خوبی بودا!
امیریل ملحفه را روی سید درست کرد:
_ فعلا شما شهید باش تا بعد باهم صحبت میکنیم... درد داری؟
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۲ < من > باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۳
_ سلام خواهر صبوحی .
_ ماشاءالله حاج آقا میگن بهشت حوری داره .
پوزخندی زد:
_ میخوام باهات معامله کنم .
_ تضمین میخوام .
کیف را کنارش گذاشت:
_ فعلا پیش پرداخت پیشت باشه .
_ خطرناکه ها حواست که هست .
دستی به ریشش کشید:
_ اگه دنبال خطر نبودم اینجام نبودم .
_ بعد از جلسه هفته بعد، فعلا .
< من >
_ حاج آقا یه سوال داشتم .
_ بفرمایید پسرم .
کنارش روی نیمکت نشستم:
_ یه مسئله ای پیش اومده میخوام ببینم تکلیف چیه .
_ توضیح بده ان شاءالله که بتونم کمک کنم .
نگاهی به عبا و قبایش کردم:
_ حاج آقا راستش... من یه برادری دارم؛ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، راستش ببخشید در محضر شما اینو میگم... خلافکار و آدم کش و عجیب غریبه..... تکلیف چیه؟
_ به برادرتون ایمان دارید؟ و اینکه زود قضاوت نمیکنید؟
پا روی پا انداختم:
_ زود؟ همه مدارک بر علیه اشه حاج آقا .
_ از هدیه ات خوشت اومد؟
از حالت جدی به حالت خنده درآمدم:
_ من و تو تمام شهرو بهم ریخیتم که تهش بشینیم به همین خونسردی حرف بزنیم؟
_ امیریل من دلایل خودمو دارم ، شاید فهمیدی شایدم نه... فقط بدون برام پاپوش دوختن... قبل از اینکه شوهر بیوتی در ره باید دستگیرش کنی .
باز به حالت جدی ام برگشتم:
_ هاتف .
_ جان هاتف؟
حرف هایم را هلاجی کردم:
_ نمیدونم شاید برات عجیب باشه... المیرا خانم... بی گناهه!
_ خودتو جمع کن مسخره!!! بعدم به هادی بگو: خیلی دهن لقه یه نخود تو دهنش خیس نمیخوره .
خودم را نزدیک تر کشیدم:
_ هاتف اصلا تو این قضیه ها المیرا هیچ کاره بوده .
_ مگه میشه امیریل؟ همینجوری الکی به یه نفر ظن بزنید بعدم بگید ببخشید اشتباه کردیم؟؟؟!!
حس میکردم نمیتواند حرف هایم را بفهمد، واضح تر گفتم:
_ هیچی هیچی ام نه از اونجایی که سهم شرکتو نمی فروختن و امضاشون پای همه اون قرار دادا بود و سفر های خارجی... بهشون مشکوک شدیم از اون جهت .
_ وای خدا... من تهدیدش کردم... بابا الان سکته میکنم از دست شماها!!!
انگار تازه یادم افتاده باشد پرسیدم:
_ هاتف شبو کجا میمونی؟ جایی داری؟
_ آره دارم... مراقب دور و برایت باش... خداحافظ... بز کوهی امروز فرار میکنه باید یوز باشی تا بگیریش.
برخیزیدو از من دور شد؛ هیچ نگفتم چون او هاتف بود!
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۳ _ سلام خواهر صبوحی . _ ماشاءالله حاج آق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۴
" دارن بز کوهی رو میفرستن دوبی ولی تو دوبی نمیشه کاری کرد، کاش ببرنش یه جای دیگه .
امیریل تو بهم اعتماد کردی نمیزارم اعتمادت منجر به بی اعتمادی بشه."
گوشی را به گوشش چسباند:
_ بله .
_ آقا کارن... علی اکبر اومد تو سالن یه پیغام براش اومد داره وقت تلف میکنه تا براش مسیر باز کنن .
_ خب تو چند تا زاویه ازش عکس بگیر ببینم فعلا کجاست... زود .
قطع کرد و گوشی دیگرش زنگ خورد که سمت سید پرتش کرد:
_ هرچی من گفتم به اینام بگو .
_بله... تو این مدت بیست نفر از بیست جای مختلف از من پرسیدن خودت دیدی رفت تو گیت قرقيزستان یا نه .
منم به بیستاشون گفتم آره خودم دیدم... شما هر گزارشی رو بخوای رسمی غیر رسمی... من امضا می کنم، هرچی فقط اون پروازو بنشونین... منتظرم .
گوشی را خودش جواب داد :
_خلوت کن کسی سمت بچه هه نره دارم می آم.
گوشی را در جیبش انداخت:
_ دوباره چخبر؟
_ پرواز چند ساعت دیگه اس فعلا برنامش عوض نشده علی اکبر هم از جاش تکون نخورده.
دنده را عوض کردم:
_ فکر کنم نمی خوره همون پرواز سوار میشه ؟
سید با شکاکی زبان گشود:
_ شما از کجا میدونید شاید تو این فاصله برنامه شون عوض شده؛ سوار یه پرواز دیگه شده شاید قرقيزستان کلا انحرافی و دام باشه.
_ تا حالا توی قبر خوابیدی؟ حشره خوردی که نمیری؟... تو خون خودت غلت زدی؟ یا اصن یه خلافکار از نزدیک دیدی؟ بچسب به همون کامیپوترت پسر جون .
قبل از اینکه پیاده شود تذکر دادم:
_ از تو مرکز کنترل تکون نمیخوری بدو به محضی که خواستن هواپیما رو بنشونن خبر بده.
گازش را گرفتم و سمت محل مورد نظر رفتم .
_ اسمش تورج ریگیه شونزده سالشه فکر نکنم کسی همراهش باشه با خواهرش که داشت تلفنی صحبت می کرد گریه اش گرفت بهش جلیقه وصل کردن.
نگاهی به سجاد کرد:
_کجاست الان؟
_طبقه بالا جایی که دارن تعمیرات می کنن دور و ور ساختمون و خلوت کردیم تک تیرانداز گذاشتم از پنجره اتاق دارنش .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۴ " دارن بز کوهی رو میفرستن دوبی ولی تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۵۵
با سرعت از پله های ساختمان بالا رفت که سجاد هم قدمش شد:
_ بچه های عملیات می تونن برن توی اتاق اگه بخواد جلیقه شو منفجر کنه. مردم که بیرونن تو چرا می ری بالا؟
_ ما چه میدونیم چند تا از اینا تو منطقه اس یه صدای انفجار میاد ممکنه بقیه شونم عمل کنن... وایسا ببینم این بچه با پدر و مادرشم حرف زده یا فقط با خواهرش؟
سجاد رو به هاتف پاسخ داد:
_این سه باری که زنگ زد فقط با خواهرش صحبت کرد .
ادامه حرفش را لبخند تلخی زد:
_ فکر نکنم کسی رو جز خواهرش داشته باشه... دلم براش خیلی سوخت ، مدام این خزعبلاتی که باهاش مغز داعشی ها رو شستشو میدن میگفت... خواهرش فقط التماس میکرد .
به طبقه بالا نرسیده سجاد را پایین فرستاد و کلاه سویشرتش را پایین آورد؛ با خونسردی قدم زد که پسرک سرکی کشید و بعد فریاد زد:
_ یک قدم بیای جلو تر میزنم!!
هوا تاریک و تنها نور آنجا ، روشنایی مصنوعی شهر و آن اتاق نیمه کاره ای که پسرک در آن بود .
هاتف وارد محدوده آن پسرک شد:
_ از در پنجره بیا کنار تیراندازا نزننت .
پسرک با سرعت و ترس از پنجره فاصله گرفت ، هاتف جلو آمد که پسرک عقب رفت :
_ میدونی چرا علی اکبر میخواسته زنده بمونه؟ چونکه یکی منتظرش بوده... ولی تو که کسیو نداری .
تفنگش را روی زمین گذاشت و سمتی پرتاب کرد که پسرک ترسیده کمی حس امنیت کند:
_ الان اینو منفجر کنی، هیچکی جز من و تو نمیره هوا ، چون احد و ناسی دیگه این دور و بر نیست... منم که برام مهم نیست... آخه یه عمره فکر میکنم هروز قراره برم هوا... هیچکسم تو این دنیا ندارم؛ توام که کسیو نداری نه پدری نه مادری نه رفیقی یا برادری پس دکمه رو فشار بده... از چی میترسی؟
هاتف داشت فاصله ها را کم میکرد:
_ آها بگو... از این میترسی خواهرت بفهمه تيکه تيکه شدی چه حالی میشه؟
( تلفن همراه در دستش را سمت پسرک گرفت .) بیا از خودش بپرس از همون اول مکالمه مون داشت میشنید حرفامونو....( عامل ارتباط را گذاشت میان دستان پسرک ) بیا به خواهرت بگو... بگو به خودت بمب بستی... بگو میخوای بخاطر امثال علی اکبر خودتو یه عالمه مردم بی گناهو بفرستی هوا... ببین این اسلام قلابی هیچ چیزی بهت نمیده ، جز سنگ شدن .
صورت پسرک را نوازشگونه لمس کرد:
_خوش به حالت خواهر داری... بیا با خواهرت حرف بزن... حرف بزن نترس .
صدای خواهرکش اشک پسر را درآورد:
_به حرف اون آقا گوش کن هرچی میگه راسته...
هاتف جلیقه را آرام میان مکالمه خواهر و برادری از تن پسرک درآورد :
_بگو زود میری پیشش خب؟
بعدهم پا تند کرد و به طبقه همکف رسید؛ جلیقه را به دست سجاد داد:
_پرونده این بچه با خودمه... من دارم میرم ، بزار هرچی دلش میخواد با خواهرش حرف بزنه.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺