🍂
🔻 #روزهایی_پرحادثه
فصل دوم ۵
علیرضا مسرتی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
■ جبهه هویزه
محسن نوذریان میگوید:
وقتی به هویزه رفتم مشاهده کردم که سید محمدعلی حکیم، علیرضا جولا، جمال دهشور، و محسن غدیریان"، از بچه های مسجد جزایری، و خیلی از بچههای دیگر غیر بومی و تعدادی از پاسداران هویزه مانند یونس شریفی و قاسم نیسی، هم آنجا حضور دارند. گروهی از بچه های مسجد سلیمان به فرماندهی آقای کریم پور و گروهی از بچه های دزفول به فرماندهی سید محمد بهاء الدینی آنجا بودند. اما بین حسين علم الهدی و غفار درویشی رابطه ای عجبب بود که نمونه آن را قبلا فقط در امیر علم و منصور معمارزاده دیده بودیم. رابطه حسين و غفار تا دو ماه پیش رابطه استاد و شاگردی بود، اما اکنون ربطه آن دو به گونه ای شده بود که گویی غفار و حسین بخشی از وجود هم اند .
روز ۱۵ دی ۱۳۵۹ قرار شد برای عملیات هویزه حرکت کنیم. در یک مدرسه جمع شده و به صف شده بودیم حسين علم الهدی من را به جلو دعوت کرد و در جلوی صف بچههای اهواز قرار داد. بعد به حاج طاهر عبیات گفت به مقر فرماندهی ارتش برود و محل مین های کارگذاشته را به آنها اطلاع دهد. سپس برای نیروها که بصف بودند صحبت کرد و گفت: ما قرار است به همراه ارتش در عملیات شرکت کنیم. یا دشمن را شکست می دهیم یا این با افتخار به شهادت میرسیم.» و در پایان سخنانش اعلام کرد نفراتی که اول صفها هستند مسئولان شما هستند از آنها اطاعت کنید. دستور آنها دستور من است. من با حالت اعتراض نزد حسین رفتم و گفتم حسین، چرا این کار را کردی؟ وقتی غفار درویشی ، محمد علی حکیم، و ... اینجا هستند و خیلی قبل از من آمده اند و منطقه را می شناسند باید یکی از آنها را فرمانده میکردی، حسین پاسخ داد ابنها که نام بردی هیچ کدام تجربه جنگی تو را ندارند. تو در خرمشهر جنگیدهای، اما آنها تاکنون در عملیاتی شرکت نداشته اند. غفار را هم من با خودم میبرم الان دیگر وقت برای این حرفها نیست.» و راه افتاد و غفار را هم با خودش برد. غفار در واقع معاون مطمئن حسین بود. من احساس کردم یک جاهایی حسین از غفار نیرو می گیرد و اگر فردی را بخواهد که تا آخر پای او بایستد، آن فرد غفار است. من در آن مدت هیچکس را نزدیکتر از غفار به حسن ندیدم . وابستگی غفار به حسین که عیان بود اما حسین هم به غفار وابسته بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ارتفاعات_گاما - ۶۲
خودنوشت
حجت الاسلام مهدی بهداروند
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
سال ۱۳۶۵ با پایان یافتن عملیات کربلای ۵ سپری شد. برای عید دیدنی به دیدار پدر و مادرم رفتم. آنها که مدتها بود مرا ندیده بودند خیلی خوشحال شدند. پدرم دور از چشم همه گفت اگر مشکلی یا کمبود مالی داری به خودم بگو. اصلاً نگران نباش پسرم
-نه. قربانت. مشکلی ندارم.
-تعارف می کنی؟
-اصلاً
مادرم که داشت سینی چایی را جلو ما دو نفر می گذاشت با خنده گفت پسرم اگر می رفتی دانشگاه تبریز چه می شد؟
-هیچ مشکلی نمی شد
-پس چرا رها کردی؟
-جنگ
-جنگ که حالا حالاها هست
-معلوم نیست
-تو اولین فرزندم بودی که دانشگاه رشته مکانیک قبول شدی
-هنوز وقت دارم
-آخر پسرم تبریز جای خوبی است
-تازه خرج گران است
-من تمام خرج تو را تا پایان درست می دادم
-ان شاءالله بعد جنگ می روم
-نه خیر تو حرف خودت را می زنی
پدرم که حوصله اش سر رفته بود گفت بگم بس کن
-تو هم مثل پسرت هستی
شب برای نماز به مسجد علی بن ابیطالب رفتم. اکثر بچه های گردان را دیدم. همه یک سؤال داشتند و آن این که جنگ چه می شود؟
من هم با شوخی می گفتم فردا با هاشمی و محسن رضایی صحبت می کنم و برایتان جواب می آورم.
شیخ امیر عطار که روحانی مسجدمان بود گفت تعیین وقت نکنید، دعا کنید با پیروزی جنگ تمام بشود.
وقتی حرف زدن شیخ را گوش می دادم یاد حرف های نماینده امام خمینی در سپاه افتادم که بمن گفت: آقا مهدی! تو باید طلبه بشوی
اوایل نیمه اول سال ۱۳۶۶ بود که از قرارگاه به منزل آمدم وبه همسرم گفتم امروز می خواهم ایده ای را برایت بگویم
-خیر است. خبری شده است؟
-نه
-پس جریان ایده چیست؟
-دوست داری من طلبه شوم؟
-طلبه؟
-بله
-چرا این فکر به ذهنت آمده؟
-نماینده امام سال ۱۳۶۲ بمن گفت
-پس چرا نرفنی؟
-نشد
-و حالا؟
-قصد دارم بروم حوزه
-فکر خوبی است
-تو راضی هستی؟
-چرا که نه
-چون خانواده ات قم هستند؟
-نه بخدا
-چون از جنگ و جبهه دور می شویم ؟
-نه بخدا
-پس چرا موافقی؟
-حوزه علمیه جای با معنویتی است
-پس جدی هستی؟
-بله تا آخرش هستم
-خدا را شکر.
فردا صبح از فرماندهی مرخصی گرفتم و به سپاه اندیمشک رفتم. از فرماندهی سپاه وقت گرفتم و با او ملاقات کردم.
در همان لحظه اول بی مقدمه گفتم من قصد دارم از سپاه جدا شوم.
او با تعجب گفت تو و جدایی از سپاه؟
-بله
-چرا؟
-کار دارم
-چه کاری بهتر از پاسداری؟
-حوزه علمیه
-حوزه؟
-بله
-می خواهی طلبه بشوی؟
-بله
-ولی الان جنگ است
-عیب ندارد
-یعنی جبهه را رها کنی؟
-بله .
-ولی خوب نیست
-حالا خیلی ها دور و بر شما هستند که در شهرند و جبهه نیستند
-این بحث دیگری است
-اصل بحث همین است
-باشد. الان چه از من می خواهی؟
-موافقت
-و بعد؟
-معرفی نامه ای به حوزه علمیه قم
-بابت؟
-من استعفاء داده ام
-اولی دست من نیست ولی دومی را میدهم
-کی؟
-همین حالا
سریع نامه استعفایم را از جیب پیراهن خاکی ام در آوردم و روی میزش گذاشتم
او نامه را که خواند به صورتم خیره شد و گفت پشیمان نمی شوی؟
-چرا؟
-که می روی قم؟
-نه من برای عملیات ها هستم
-اگر نیامدی؟
-مرد و حرفش
-اگر نیامدی؟
-مثل شما می شوم
چهره اش قرمز شد ولی به روی خودش نیاورد. کنار نامه ام چیزی نوشت و داد دستم و گفت نامه را بده به واحدپرسنلی
از در اتاقش که بیرون آمدم نامه را باز کردم، دیدم نوشته:
بسمه تعالی.
پرسنلی موافقت می شود. اقدام شود. ۶۶/۳/۲۰ .
با نامه معرفی به حوزه اهواز آمدم و به همسرم با خوشحالی گفتم کارهایم انجام شد.
-یعنی با استعفایت موافقت شد؟
-بله
-تمام؟
-نه بابا. تازه اول راهم
-چه طور؟
-باید اهواز و تهران هم موافقت کنند
-تا کی؟
-معلوم نیست
-پس فعلاً قم نمی رویم؟
-نه
-تا کی؟
-احتمالاً هفته آینده
فردا صبح در واحد بعداز صبحگاه با حاج صادق و مهدی صافدل موضوع را مطرح کردم که همگی موافق بودند و تشویقم کردند.
هفته بعد با همسرم باقطار به قم رفتم. شب وقتی خانم به مادرش قصه آمدن مرا گفت او خوشحال شد و گفت پس تو هم می آیی قم پیش خودم.
-هنوز معلوم نیست
-چطور؟
-باید با استعفایش موافقت بشود.
-خدا بزرگ است.درست می شود
فردا صبح به مرکز مدیریت حوزه علیمه قم که در کنار حرم حضرت بود رفتم. نگاهی به گنبد طلایی حرم کردم و گفتم من به عشق و محبت شما به قم آمدم. اگر صلاح می دانید نوکری کنم و طلبه شوم کارهایم را حل کن.
مراحل ثبت نام را به طرز غیر قابل باوری انجام دادم و قرار شد در مصاحبه شرکت کنم.
دو روز بعد جهت مصاحبه به اتاقی رفتم که سید مهربانی مقابلم نشست و سوالات زیادی پرسید.
-چرا به قم و حوزه آمدی؟
-تکلیف نماینده امام خمینی به من است
-پس جنگ چه می شود؟
-برای عملیات ها می روم
-خانواده ات راضی هستند.؟
-آنها مشوق من هستند
-از علمای قم چه کسانی شما را می شناسند و تایید می کنند؟
- آیت الله مظاهری و علامه حسن زاده آملی
-از کجا با این ها رابطه داری؟
-با آیت الله مظاهری ا
ز طریق درس اخلاق شب جمعه ایشان در مسجد اعظم و دیدارهای حضوری درمنزلشان و علامه حسن زاده آملی برایم تلفنی درس اخلاق می گفت.
یکساعتی مصاحبه ام طول کشید که گفت یک هفته بعد جواب آن را میدهند. عصری به منزل آیت الله مظاهری رفتم. او ابتدا از وضعیت جبهه ها سؤال کرد و من ریز به ریز برایش توضیح دادم.
وقتی صحبت ها او تمام شد گفتم من آمده ام که طلبه بشوم
-شما؟
-بله
-شما که پاسدار هستید
-استعفاء دادم
-ولی اگر شما ها از سپاه بیرون بیایید می شود ژاندارمری
-من حوزه را دوست دارم
-هرطور صلاح می دانید.
-ولی من مشکل مهمی دارم
-چه مشکلی؟
-با اسعتفای من موافقت نمی شود
-چرا؟
-نمی دانم.
-هرازگاهی آقای محسن رضایی و صیاد شیرازی بدیدن من می آیند. من موضوع تو را حتماً مطرح می کنم. توکل بخدا کن.
یعنی موافقت می کنند؟
-انشاءالله. نگران نباش.
یک هفته بعد که به مرکز گزینش سر زدم، خبر قبول شدن مرا دادند که یک راست به حرم رفتم و از حضرت تشکر کردم.
فردا صبح حضرت آیت الله دکترضیایی مسئول مدارس مرکز مدیریت مرا به مدرسه رضویه معرفی کرد.
با معرفی نامه مستقیم به مدرسه رضویه در اواسط خیابان طالقانی قرار داشت آمدم و به سراغ مدیر مدرسه آقای کاظمی رفتم.
روحانی مسن و خوش مشربی بود که تند و تند سیگار می کشید.
او تا نامه مرا خواند گفت منزل شما کجاست؟
-قم
-نگفتم تهران یا شیراز است. کدام محله قم هستی؟
-همین محله آذر
-چند سال داری؟
-بیست و چهار سال
-متاهل هستی؟
-بله
-فرزند؟
-هنوز نه
-پس حجره نمی خواهی؟
-نه
-چه بهتر
هفته بعد درس ها شروع شد و من با توکل بخدا در درس شرح الامثله که یکی از دروس کتاب جامع المقدمات بود شرکت کردم.
درس خواندن در حوزه حال و هوایی داشت ولی من تمام دلم درجبهه بود که نکند عملیاتی بشود و من نباشم.
روز اول که وارد کلاس درس شدم یاد اولین روزی که به مدرسه رفتم افتادم. همین روز اول با حجه السلام حسین نژاد آشنا شدم و همدرس شدیم.
ظهر که بمنزل رفتم خانمم بلافاصله پرسید طلبه گی چه حسی دارد؟
-حس غریب
-ناراحتی؟
-نه
-پس چرا بهم ریخته ای؟
-دلم پیش بچه هاست
-باز شروع نکن
-هنوز تمام نشده
-تو طلبه بشو نیستی
-چرا؟
-مدام فکر جبهه هستی
-ثابت می کنم از هر طلبه ای، طلبه ترم
-چه طور؟
-خواهی دید
•┈••✾○✾••┈•
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تفحص خاطرات
🔻 تصاویری از سنگرهای بتـنی عراق در عملیات کربلای ۴
🔅 اروند رود
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 دیدگاههای بین المللی
از جنگ ۸ ساله
لایه های پنهان جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 صدام حسین:
ما از تجزیه و انهدام ایران ناراحت نمیشویم و صریحاً اعلام میداریم در شرایطی که این کشور دشمنی بورزد، هر فرد عراقی و یا شاید هر عربی، مایل به تجزیه و ویرانی ایران خواهد بود.
🔅 طارق عزیز:
وجود چند ایران کوچک، بهتر از وجود یک ایران واحد خواهد بود و ما از شورش قومیتهای مختلف ایران پشتیبانی میکنیم و همه سعی خود را برای تجزیه ایران به کار خواهیم بست.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #روزهایی_پرحادثه
فصل دوم ۶
علیرضا مسرتی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
■ جبهه هویزه
حماسه هویزه ۱۵ و ۱۶ دی ۱۳۵۱
بعد از اینکه حسین رفت، به یک نشانی به من داد و گفت : بیا جلوتر. آنجا منتظرتان هستم. یک کانال به موازات پنجاه متری رودخانه کرخهکور، که در سمت راست آن جادهای قرار دارد بگیرید و پیش بپاید.
ما به آنجا رفتم تا رسیدیم به جایی که من حسین علم الهدی و غفار درویشی ایستاده بودند حسین به ما گفت همین مسیر را ادامه بدهید و جلو بروید. ساعت ده قرار است از توپخانه ارتش آنش تهیه بریزند و عملیات آغاز شود.
ساعت ده که شده توپخانه به مدت ده پانزده دقيقه آتش سنگینی روی مواضع عراقی ها ریخت و آنها کمی تیراندازی کردند و ما هم به مواضع عراقی ها هجوم بردیم. چند دقیقه بیشتر مقاومت عراقیها طول نکشید و خیلی زود تسلیم شدند. آن موقع خاکریز و سنگر و این چیزها نبود. قرار این بود که ما تا سر یک سه راهی پیش برویم و بعد از آن به سمت پادگان حمید تا جفیر ادامه دهیم. از سمت شرق رودخانه کارون هم نیروهای لشکر ۹۲ زرهی اهواز و بچه هایی که در فارسیات مستقر بودند حرکت کنند و به سمت پادگان حمید بیایند و بعد در جفیر به هم ملحق شویم یک گروه هم از سمت جاده اهواز -سوسنگرد، منطقه طراح و روستای ابوحمیضه، آمده بودند که به هم ملحق شویم. ما مسیر را ادامه دادیم و رفتیم تا اینکه در مسیر نزدیک روستای حمودی فردوس، یک نفربر کنارمان توقف کرد و آقای خامنه ای از آن پیاده شد که احوالی از ما بپرسد . با بچهها با ایشان چند عکس یادگاری گرفتیم.
به آن محل که رسیدیم. حدود سی کیلومتر راهپیمایی کرده بودیم. دیگر توان بچه ها گرفته شده بود چون از ساعت شش و نیم صبح تا چهار بعدازظهر بدون آب و غذا در حرکت بودند. بچهها در دشت پراکنده شده بودند. من و سید جلال موسوی و چهار پنج نفر دیگر با هم در یک جا بودیم. تعداد زیادی نیروی عراقی شاید حدود هزار نفر، اسير شده بودند. داشت شب میشد و همه فکر می کردند که ارتش عراق همه یا کشته و اسیر شده اند یا جنگ به پایان رسیده است. تصورم این بود که ارتش عراق همین بود که ما دیدیم. نزدیک غروب چند دستگاه اتوبوس و تریلی کانتینردار آمدند که اسرا را به عقب ببرند. گفتند: «چه کسی راه را بلد است؟ دو سه نفر از بچه های اهواز گفتند که ما بلدیم. من و رسول خمینی هرکدام مسئولیت چند اتوبوس را بر عهده گرفتیم و به طرف اهواز و پادگان حمیدیه حرکت کردیم. شب به اهواز رسیدیم و تا
دیروقت اسرا را تحویل دادیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ارتفاعات_گاما - ۶۳
خودنوشت
حجت الاسلام مهدی بهداروند
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هر روز صبح ساعت ۸ درس شروع می شد و من برای مباحثه درسهایم راهی حرم می شدم.
بعد از مباحثهای که با دوستانم انجام می دادم مشغول زیارت نامه خواندن می شدم و کلی گریه می کردم.
دوران غربت و غریبی برایم بود که قبلاً سابقه نداشت.
شب ها تا دیری از دوستانم برای همسرم خاطره می گفتم و او می گفت حس می کنم داری زمینه چینی می کنی که بروی جبهه.
او درست می گفت دو ماه بعد وقتی درسم تمام شد، به اداره مخابرات رفتم و تلفنی به یکی از بچه های گردان زدم. تا گفتم الو گفت خداشاهده الان داشتم دنبال شماره ای از تو می گشتم.
از من؟ چرا؟
-قرار است برویم سیزده بدر
-جدی؟
-بله
-کی؟
-در همین نزدیکی
-کی ها هستند؟
-همه غیر از مهدی بهداروند
-گوش بزنگ باشید که در راهم
-یا علی مدد
تا به خانه آمدم خانمم گفت امروز حالت خیلی فرق کرده است. چیزی شده؟
-بله
-خیره
-باید بروم جنوب
-باز برای چه؟
-قرارست عملیات بشود
-ولی تو طلبه شدی
-که نروم جبهه؟
-نه که درس بخوانی
-درس بخوانم و از جبهه دور باشم؟
-نه ولی کمی برو جلو بعد برو جبهه
-نه عقب می مانم
-خود دانی
-وسایلم را آماده کن
-مگر کی قرار است بروی؟
-فردا صبح
کل وسایلی که برایم جمع شد شاید دو سه تکه بیشتر نبود که آنها را در یک کیسه پلاستیکی گذاشتم و با خیال راحت خوابیدم
بعد نماز صبح چون منزل پدر خانمم زندگی می کردیم همه بیدار شدند و با آنها خداحافظی کردم.
به پدرش گفتم خانم من امانت دست شما
برو بسلامت پسرم. نگران هیچ چیز نباش
-برایم دعا کنید
-دست خدا بهمراهت
خانم مثل ابر بهار اشک می ریخت و مرا از زیر قران رد کرد و آرام گفت من منتظرت هستم زود برگردی
-باخداست
-بسلامت
شهر به شهر رفتم و حدود ساعت ۶ عصر به اندیمشک رسیدم و مستقیم منزل پدرم رفتم.
مادرم تا مرا دید گفت به به آخوند ما خوش آمدی. پس خانمت کو؟
-او قم است. سلام می رساند
-درس های حوزه تعطیل شد؟
-نه
-پس اینجا چه می کنی؟
-می روم عملیات
-عملیات؟
-بله
-پس درست چه می شود؟
-برگشتم ادامه میدهم
فردا صبح به سپاه رفتم و از بچه های عملیات پرسیدم از گردان چه خبر؟ که گفتند گردان به غرب رفته است.
-غرب؟
-بله
-کجا؟
-کردستان
-کدام شهرش؟
-قروه
آن روز ۲۰ خرداد ۱۳۶۶ بود و گردان سه روز پیش راهی غرب شده بود.
خیلی نارحت شدم. شب تا دیری با گودرز مرادی در خیابان با ماشین دور می زدیم و یاد قدیم می کردیم.
صبح علی الطلوع با ماشین های عبوری به کرمانشاه رفتم.
این بار اولی بود که برای عملیات به غرب می رفتم. از غرب و کردستان فقط حزب کومله و دمکرات یادم بود.
شب در کرمانشاه در یک ایستگاه صلواتی شام خوردم و خوابیدم. مدام دعا می کردم نکند از عمیات عقب بمانم.
صبح بعد از نماز صبح، طبق آدرسی که داشتم به پادگان شهید کاظمی رفتم.
تمام گردان های لشکر آن جا بودند. تا از دژبانی رد شدم و به طرف مقر گردان حمزه راه افتادم، کسی از پشت سر صدا زد اخوی کجا؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم اردشیر خادمی پیک فرماندهی گردان است.
از موتور پیاده شد و با هم روبوسی کردیم. سؤال کرد کی رسیدی؟
-همین الان
-خوش آمدی
-دیر که نرسیدم؟
-نه. بموقع آمدی
-چه طور؟
-داریم راهی می شویم
-کی ؟
-همین یکی دو روز
-خدا را صد هزار مرتبه شکر
آن ایام، ماه مبارک رمضان بود ولی ما چون وضعیت ثابتی نداشتیم نمی توانستیم روزه بگیریم.
تا با موتور وارد محوطه گردان شدیم، اردشیر بلند صدا زد بچه ها مهمان دارید. زود بیایید
تا او فریاد زد جمعیت زیادی از چادر هایشان بیرون آمدند که ببینند چه خبر است.
علی جمالی فر اولین نفری بو که به سمت من آمد و سلام و احوالپرسی کرد. با خوشحالی گفت دیشب داشتم به بچه ها می گفتم مهدی اهل ماندن در قم نیست. همین روزها سر و کله اش پیدا می شود.
-واقعاً نمی توانم قم بمانم.
پشت سر او باقی بچه ها هم آمدند و با هم به فرماندهی گروهان نصر رفتیم. مش رحیم نصیری فرماندهی گروهان را بر عهده داشت. او تا مرا دید گفت باز که آمدی؟ این قدر زود آیت الله شدی؟
-نه هنوز بیسوادم
-درس حقیقی اینجاست
-این را الان می فهمم
شب موقع نماز مغرب، حجت السلام سلطانی، روحانی آذری زبان برایمان سخنرانی می کرد و حالی پیدا می کردیم.
تمام مدت اقامت ما چند روزی بیشتر دوام نداشت.
قرار شد فردا صبح به بانه برویم.
شب سری به فرماندهی گردان زدم و از عباس عیدی سؤال کردم در این عملیات کدام گروهان خط شکن است.
-منظور؟
-می خواهم با آن گروهان باشم
-گروهان نصر
-چرا؟
-در فتح فاو، گروهان فتح خط شکن بود. در کربلای چهار، گروهان حدید و حالا گروهان نصر.
-منطقی است
-پس برو خودت را به مش رحیم معرفی کن
-روی چشم. ولی باقی گروهان ها چه می کنند؟
-تمام نیروهایشان به گروهان نصر می روند.
-چرا؟
-نیروی زیادی نداریم
از او خداحافظی کردم و قدم زنان به طرف چادرم راه افتادم. در حال خودم بودم و ق
دم می زدم که موتوری به سرعت کنار پایم ترمز کرد و سلام کرد. سرم را که بلند کردم دیدم محمود محمودی از بچه های اطلاعات لشکر است
-تو کجا این جا کجا؟
-من بخود نآمدم این جا
-خوش آمدی
-چه خبر؟
-عملیات خوبی داریم
-کجا؟
-همین حوالی
-کجا؟
-در قسمت جنوبی ارتفاعات گاما
-چه خوب
-ولی منتفی شد
-چرا؟
-بدلایل خاصی
-پس کجا می رویم ؟
-روی ارتفاعات دوپازا
-کجاست؟
-در نزدیکی های سردشت
-محور ما کجاست؟
-تپه ای در دل خاک عراق
-تپه؟
-بله. آن جا محل استقرار منافقین است.
تا اسم منافقین آمد یاد محمود خادمی منافق شهرمان افتادم که چقدر جوانان شهرم را به قهقرا و اعدام برد.
در حال خودم بودم که محمودی روی شانه ام زد و گفت کجایی؟ دارم با تو حرف می زنم.
-بله رفتم در فکر محمود خادمی
-چه طور؟
-خاطرات سال ۶۰ ـ ۶۱
آن شب تمام فکرم پیش محل عملیات بود که وقتی به منافقین برسیم چه عکس العملی خواهم داشت.
دو روز بعد طبق دستور فرماندهی قرار شد عصری راهی عملیات شویم.
ظهر داشتم آماده نماز ظهر و جماعت می شدم که سر و کله هواپیماهای جنگی عراقی پیدا شد.
غرش عجیبی داشتند و روی سرمان شیرجه آمدند و تمام اردوگاه را بمباران کردند.
برای در امان ماندن به چاله ای که کنار چادرم بود شیرجه رفتم ولی صدای مهیب بمباران قطع نمی شد. در آن واحد تمام محوطه بمباران شد و هواپیماها رفتند.
گیج و منگ بودم. باورم نمی شد ترکش نخورده ام.
صدای اردشیر خادمی بلند شد وفریاد میزد بدادمان برسید
بلافاصله به سمت او دویدم و گفتم چه شده؟
-بچه ها شهید شدند
-کجا؟
-سمت چپ را نگاه کن
-باورم نمی شد این همه شهید و زخمی داده باشیم.
بلافاصله آمبولانس های لشکر از راه رسیدند و به کمک هم اجساد شهدا و زخمی ها را جمع کردیم .
بعد نماز ظهر و عصر حال خوردن نهار را نداشتم. قدری دراز کشیدم ولی کابوس بمباران رهایم نمی کرد.
عصری رادیو عراق با خوشحالی خبر بمباران اردوگاه ما را اعلام کرد و خوشحالی می کردند.
گردان با بمباران عراق حالت لشکر شکست خورده ای را پیدا کرده بود که نمی شد آنها را جمع کرد. همه بچه ها ناراحت و افسرده شده بودند. بمباران آن قدر شدید و رعب آور بود که کسی انتظار آن را نداشت.
فرماندهی گردان تمام گردان را جمع کرد و ضمن ارائه توضیحات مفصل در مورد وضعیت عراق و خودمان گفت بمباران امر طبیعی در جنگ است. ما نباید خودمان را ببازیم. محکم باشید که باید برای عملیات به عراق برویم.
او ادامه داد وقتی رادیو عراق گفت امروز روستایی را در حوالی بانه ایران بمباران کردیم گفتم چقدر عراق محتاج خبرسازی است.
من برای این که فضا را عوض کرده باشم گفتم آقای کاید خورده حالا ما شدیم روستانشین؟
-چه عیب دارد؟
-عیبی ندارد
-پس ناراحت نشو
•┈••✾○✾••┈•
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطار پر فشنگ
🔅 نماهنگ با ترانه زیبای لری
#نماهنگ
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 دیدگاههای بین المللی
از جنگ ۸ ساله
لایه های پنهان جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 آنتونی.اچ. کردزمن نویسنده غربی:
به نظر میرسد عراق واقعاً اثرات حمله به کشوری را که در میانه راه انقلاب بود، تجزیه و تحلیل نکرده باشد. به نظر میرسد عراق به سادگی فرض کرده بود حملهاش به تجزیه ایران منجر شود تا یکپارچگی و وحدت آن. حتی برخی از سران عراق در طی مصاحبههای اخیر خود پذیرفتند که آنها هرگز گمان نکرده بودند که تأثیر حمله آنها به ایران اینگونه باشد که قیامی تودهای برای حمایت از آیةالله خمینی ایجاد شود.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #روزهایی_پرحادثه
فصل دوم ۷
علیرضا مسرتی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
■ جبهه هویزه
🔅 علیرضا جولا ادامه ماجرا را اینگونه بیان میکند
غروب که رسول خمینی و محسن نوذريان اسرا را برند هوا کاملا تاریک و بسیار سرد شده بود. هر کس دنبال جایی میگت که شب را بگذراند. حدود ده نفری بودیم که به اتفاق حسين علم الهدی به روستای خالی از سکه در شرق هویزه و نزدیک رودخانه کرخه رفتیم و آنجا نماز مغرب و عشا را به امامت حسین خوندیم و شب را همانجا در اتاقکهای حصیری روستا گذراندیم. صبح که شد، به طرف مواضع شب قبل برگشتيم . حسن گفت که تیپ ۳ همدان از لشکر قزوین قرار است از سمت حمیدیه به ما ملحق شود و عملیات به سمت خرمشهر ادامه پیدا کند و ما منتظر رسیدن آن تیپ بوديم. تا حدود یازده صبح که حسین گفت آماده شود که جلوتر برویم، از آنجا به طرف جنوب و به موازات جاده ای که آنجا بود حرکت کردیم تانکهای عراقی با تیربارهایشان به طور پراکنده به طرف ما شلیک می کردند. دشت صاف و وسیع بود و هیج موضعی برای پناه گرفتن وجود نداشت. بوته های خاری که در آن منطقه میروید تنها چیزی بود که میشد پشت آن پنهان شد و تا حدی از چشم دشمن دور ماند. بچه ها پشت همین بوته های خار به صورت تشنه یا خوابیده نماز ظهر و عصرشان را خواندند یکی از بچه ها پشت همین بوته ها گلوله خورد. مجددا حرکت کردیم تا به یک سنگر نعل اسبی، که مخصوص تانک حفر شده و روی آن به سمت مواضع ما بود رسیدیم. بعد از ما دیگر نیروی خودی نبود و در دوردست تانکهای عراقی به صورت شبح دیده میشدند. حدود ساعت سه ظهر حسين علم الهدی با پنج نفر آرپی جی زن آمد و به ما ملحق شد. سید محمدعلی حکیم و غفار درویشی را هم که با ما بودند و آرپی جی داشتند با خود برد و به جلوتر از ما رفتند و به ما گفتند شما که اسلحه سبک دارید، همین جا مستقر باشید. ما در سمت چپ جاده مستقر بودیم . آر پی جی زنها به فرمانی حسین علم الهدی از روی جاده عبور کردند و به طرف تانک های عراقی به سمت راست جاده رفتند که ما دیگر آنها را ندیدیم. پس از نیم ساعت از رفتن آنها متوجه شدیم که از پشت سرمان، از سمت رودخانه کرخه کور، چند تانک بی آنکه شلیک کنند به طرفمان می آیند. سعید جلالی با دیدن تانکها گفت: بچه ها، خوشحال باشید. تیپ همدان رسید. اما او اشتباه کرده بود این ها تانکهای دشمن بودند که بچه ها را محاصره کردند. وقتی پس از چند دقیقه به فاصله پنجاهمتری ما رسیدند ناگهان آتش عراقی ها به طور هماهنگ شروع شد. تانکها از روبرو و پشت سر شلیک می کردند و هواپیماهای عراقی هم بالای سر ما و نیروهای ارتشی پرواز می کردند. هلیکوپترها هم از روبه رو آمدند و به سمت مواضع ما شلیک می کردند. کمتر از یک ساعت به اذان مغرب مانده بود که آنجا جهنمی برپا شد و تمام دشت نقطه به نقطه مورد اصابت گلوله های مختلف دشمن قرار گرفت. بچه ها از یک طرف با همان سلاحهای سبک خود به سمت تانکها شلیک می کردند و از طرف دیگر به سمت هواپیماهای عراقی که بالای سرشان بود تیر میزدند. بیش از نیم ساعت این وضعیت طول نکشید و اکثر بچه ها یکی یکی به شهادت رسیدند جمال دهشور، از دانشجویان فعال دانشگاه تهران نیز شهید شد. از هشت نفری که با هم بودیم، فقط من و محمود صالح زاده زنده مانده بودم که مچ پای من با شلیک رگبار تانک عراقی که بشت سرمان بود مورد اصابت گلوله قرار گرفته به طوری که استخوان پایم از هم جدا شد. بر زمین نشستم تانک مذکور به فاصله ده متری ما آمد و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه ما را گرفتند و خودمان را هم به عنوان اسیر دستگیر کردند و بالای تانک قرار دادند و به سمت عقب نیروهایشان متقل کردند. عراقیها حتی از اجساد شهدا نیز وحشت داشتند و وقتی روی تانک بودم و ما را به عقب میبردند مسیر تانک را طوری تغییر می دادند که از روی اجساد مطهر شهدا عبور کنند تا مطمئن شوند که از جایشان بلند نخواهند شد و آسیبی به آنها نمی رسانند. پانصد متری که عقب رفتیم دیدیم که حدود ۳۵ نفر دیگر هم اسیر شدند و آنجا هستند.
از کساتی که اسیر شدند یا زنده ماندند و به عقب برگشتند، تنها فردی که صحنه شهادت حسین علم الهدی را از دور دیده و نقل کرده فقط مهدی تسلیمی است.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #ارتفاعات_گاما - ۶۴
خودنوشت
حجت الاسلام مهدی بهداروند
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
شب ساعت ۱۱ عملیات های سلسله واری صورت گرفت و ما تنها خبرش را از فرماندهی می شنیدیم.
حمید رضایی که حسابی از نرفتن به عملیات کلافه شده بود به چادرم آمد و گفت من می خواهم از گردان بروم.
-چرا ؟
- گردان برای عملیات نمی رود
-تو هم دلت خوش است
-چرا؟
-لشکر فعلا تعطیل است
-پس چه کنم ؟
-همین جا بمان و حرص نخور
فردا بعد از نماز ظهر و عصر فرماندهی گردان خبر عملیات ها را به عنوان خبری خوش مطرح کرد و گفت ان شاء الله نوبت ما هم می شود.
جمالی فر صدا زد کی؟
-وقت گل نی
حسن جلالی گفت: حالا سپاه ول کن نصرها نیست؟
-چه طور؟
-مدتی والفجر ۱ ـ ۲ ـ ۳ ـ ۴ را داشت حالا نوبت نصرهاست
-این بتو مربوط نیست
-البته که بمن مربوط نیست
صدای خنده بچه ها بلند شد و فرماندهی گردان هم حرفهایش تمام شد.
عصری برای این که کمی حال و هوایم عوض شود سری به محمود محمودی زدم و از او در مورد عملیات های انجام شده سؤال کردم.
او که آدم آرام و بی سر و صدایی بود گفت یکی یکی سؤال کن تا برایت توضیح بدهم.
-عملیات نصر یک کجا انجام شده است؟
-این عملیات برای کنترل راه ارتباطی چوارتا ـ بسن عراق صورت گرفته است.
ـ دقیقاً کی این عملیات بود؟
-۲۵ فروردین
-پس ما نبودیم؟
-نه بابا ما پادگان کرخه بودیم
-اسم رمزش چه بود؟
-یا صاحب الزمان
-چه گیرمان آمد؟
ما توانستیم در این عملیات بلندی های کوخ نم نم و یال ارتباطی میان بلندی های سور گوه و بسن و پاسگاه سوردیزه عراق بگیریم و حدود یکصد کیلومتر مربع از خاک عراق را آزاد کنیم.
-عجب عملیات خوبی بوده است .
-نه ما در عملیات های بعدی آن را باید تکمیل می کردیم
-چه کردیم؟
-عملیات را ادامه دادیم
-ما؟
-نه
-پس کی؟
نیروی زمینی ارتش آمد و با هدف آزاد سازی بلندی های مشرف بر خطوط مواصلاتی عراق در جبهه میمک در روز ۱۳ خرداد عملیات کرد
-این ها هم موفق شدند؟
-آره به لطف خدا، ارتش توانست بلندی های ۴۰۴ ـ ۴۰۰ ـ ۳۹۶ و منطقه خزر و هلاله عراق را آزاد کند. ولی این عملیات یک شهید بزرگ را از ما گرفت.
-کی؟
-شهید محمد تقی رضوی
-چه کاره بود؟
-معاونت مهندسی قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء بود
-خدا رحمتش کند
-واقعاً خدا رحمتش کند. آدم زحمت کش و فعالی بود.
-فرمانده سپاهی بود؟
-نه. عضو شورای مرکزی جهاد سازندگی بود.
-دیگه عملیاتی مانده بگویی؟
-بله عملیات نصر ۳
-این عملیات را چه کسانی انجام دادند؟
-باز نیروی زمینی ارتش
-چه جالب
-بله. هدف این عملیات انهدام توان رزمی عراقی ها در منطقه زبیدات بود
-کی این عملیات شد؟
-روز ۲۷ خرداد
-موفق بودند در این عملیات؟
-تا حد زیادی بله
-پس عملیات نصر ۴ کجا بود؟
در ارتفاعات ژاژیله، اسپیدار و گلان
این ها چه خاصیتی داشتند؟
-این ها مشرف بر شهر ماووت عراق بودند
-این عملیات کی شد؟
-روز ۳۱ خرداد با رمز یا امام جعفر صادق علیه السلام
-باز ارتش عمل کرد؟
-نه این بار سپاه عمل کرد
-این عملیات سپاه موفق شد؟
-بله. وسعت این منطقه ۵۰ کیلومتر مربع بود و سبب شد شهر ماووت و چند ارتفاع مهم بدست ما بیفتد.
-چند روز این عملیات طول کشید ؟
-حدود ۱۴ روز
-چقدر طولانی
-از فاو که کمتر است
-بله. ولی آن جا جنوب بود
-این جا هم غرب است
از محمود بابت اطلاعات کاملی که بمن داد تشکر کردم که گفت باید تغذیه رایگان هم بخوری
-تغذیه رایگان؟
-بله.
او یک کامپوت آلبالو برایم باز کرد و گفت بخور و برو
آدم با محبت و مهربانی بود. دلم نیامد نماز مغرب عشا را آن جا نخوانم. همراه او به چادر نمازخانه بچه های اطلاعات لشکر رفتم و به امامت عبدالله احمدی نمازم را خواندم و به گردان برگشتم.
عملیات نصر ۴ شروع شده بود و ما هم چنان له له می زدیم کی ما را وارد عملیات می کنند.
چند روز بعد وقتی باز خبری از رفتن به عملیات نبود سری به فرماندهی لشکر زدم که آقای قیلاوی را دیدم. طبق معمول با خنده او روبرو شدم و سؤال کردم چه خبر؟
-خبری نیست
-عملیاتی، حرکتی، رفتنی؟
-فعلاً همه چیز تعطیل تعطیل است
-تا کی؟
-خدا داناست
•┈••✾○✾••┈•
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 برای خنده
#طنز_جبهه
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»
برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید... اللهم زوجنا من الحور العین!»
فاصله ما تا خط حدود 200 متر بود که ناگهان یک خمپاره 120 زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»
جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!»
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 دیشب به خوابم آمد
روح حسن چو نوری
شأن شهید را او ، می گفت با چه شوری
اینجا ملاک عشق است
پیمان با ولایت
باید نمود پرواز تا مرز بی نهایت
#شهید_تهرانی_مقدم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂