eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سلام بر تو ای شلمچه سلام بر تو ای قرار بی‌قراران ای نردبان معراج و ترقی و نقطه تلاقی عرش و فرش سلام بر نیمه شب هایت که اینک تو، هم کربلایی هستی و هم حسینی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۵۵ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ بدون تفتیش بدنی وارد اردوگاه و بعد آسایشگاه شدیم. پنج دقیقه نگذشته بود که نگهبان آمد و پرسید: «وينه دفترچه؟»، یعنی دفتر چه چی شد و کجاست؟ خودم را گم نکردم و گفتم: «دفتر چه؟ پیش من نیست. دست خودتان است.» بعد از گذشت دو روز، صدایم زدند و مرا به اتاق مخصوص نگهبان ها بردند، هرکس به این اتاق می رفت، دو حالت داشت: یا از او آمار و اخبار بچه ها را می خواستند، یعنی اینکه جاسوسی کند یا کتک و شکنجه در انتظارش بود. مصطفی، یکی از سربازان عراقیه هیکلی مثل گوریل و وزنی در حدود ۱۵۰ کیلوگرم داشت. دستانش قوی، جثه اش درشت و دندان هایش نامنظم و جلو و عقب بود. خودش می‌گفت ورزشکار و بوکسور است. گاهی وقت ها که سیلی به صورت بچه ها می زد، از گوششان خون می آمد. در اتاق نگهبانی، مصطفی پیش من آمد و با همان قیافه ترسناکش گفت: «یک نفر به نام آقای کارگر از ایران آمده و می خواهد بیرون اردوگاه با شما ملاقات کند. از کجا تو را می شناسد؟» به سؤالش خوب فکر کردم، ولی هرچه به ذهنم فشار آوردم، کسی به اسم کارگر یادم نیامد. فقط این مطلب در یادم بود که زمانی که منافقین تبلیغ می کردند تا پناهنده جمع کنند، من با یکی از اسرا که طرفدارشان بود، بحث و از مسعود رجوی و دارودسته اش بدگویی کردم. البته بعدا فهمیدم خواهر آن فرد هم در ایران به عنوان منافق دستگیر شده بود. با خودم حدس زدم حتما او بعد از پناهنده شدن اسم مرا به عراقی ها داده تا اذیتم کنند. بعد از مدتی مکث به مصطفی جواب دادم من او را نمی شناسم. باید ببینمش. مصطفی گفت: «نه! نمی شود. ملاقات ممنوع است. باید برای من بگویی کارگر را از کجا می‌شناسی؟» حرفی برای گفتن نداشتم. به ناچار سکوت کردم. هر لحظه منتظر بودم که مصطفی به من سیلی بزند. از من پرسید: «با کی رفته بودی بیمارستان ؟ » گفتم: «محمد، عباس، عبدالرسول، » یکی از سربازها رفت تا سید محمد را از آسایشگاه بیاورد. قبل از رسیدن او به اتاق نگهبانها خیلی تلاش کردم تا از جایم بلند شوم وسید از پنجره مرا ببیند. می خواستم با اشاره به او حالی کنم که حرفی نزند. هرچه تقلا کردم او سرش را بالا نیاورد و مرا ندید. وقتی وارد اتاق شد خوشبختانه چشمانش باز بود. همین که چشمش به چشم من افتاد، جا خورد و با صدایی که ترس در آن موج می‌زد، گفت: اسلام علیکم! مصطفی از ما خواست که جریان رفتن به بیمارستان را تعریف کنیم. هم من و هم سید محمد حسینی از اول تا آخر داستان را برایش توضیح دادیم، هنوز صحبت های ما تمام نشده بود که مصطفی دفترچه درمانی مرا بیرون آورد و جلوی رویم گرفت. از دیدن آن جا خوردم. در دستش یک ورق کاغذ هم بود که روی آن نوشته شده بود کارگر و زیر اسم این بنده خدا آدرس و تلفن کارگاه و منزلش هم بود. مصطفی خیلی عصبانی و در حالی که این کاغذ را به طرف ما گرفته بود، داد زد: «شماها می خواستید در بیمارستان با صليب ارتباط برقرار کنید و اسامی نفرات اردوگاه را به دست آنها برسانید. فکر کردید ما نمی فهمیم ها؟!» البته من در بیمارستان با یکی، دو نفر از اسرایی که از اردوگاه های ثبت شده صلیب سرخ جهانی برای درمان آمده بودند، ارتباط برقرار کردم و حرف زدم، اما نیتی برای دادن اسامی بچه ها نداشتم و از این کاغذ و اینکه چه کسی آن را وسط دفترچه من گذاشته است، بی خبر بودم. من و سید محمد ادعای او را حاشا کردیم و گفتیم: «ما با هیچ کس ارتباطی نداشتیم و حرف نزدیم و از همه چی بی خبریم.» هر چه مصطفی اصرار کرد، ما انکار کردیم. ترفندهای او برای حرف کشیدن از ما بی نتیجه ماند بعد از دو ساعت بازجویی، مصطفی با تهدید به من گفت: «از حرفهای امروز به کسی چیزی نگو؛ وگرنه پای سالمت را مثل پای دیگرت می‌شکنم.» و اجازه داد که برویم. به این جمله مصطفی اعتقاد داشتم، چون قبلا با کابل چشم یکی، دو نفر از بچه ها را بیرون آورده بود. یک آدم به تمام معنا وحشی که به خاطر خوی حیوانی اش به او جایزه داده بودند. وقتی به آسایشگاه برگشتم، بچه ها می پرسیدند که با تو چه کار داشتند. ترسیدم جوابشان را بدهم. ممکن بود یکی از آنها جاسوس باشد و به مصطفی خبر بدهد. در مقابل سؤال هایشان سکوت کردم. تنها کسی که به او اعتماد داشتم حسین حیدری، بچه يزد، بود. پیشش رفتم و ماجرا را تعریف کردم و گفتم: «اگر امروز یا فردا مرا از اردوگاه بردند، به خاطر آن برگه پیداشده در وسط دفترچه است. مصطفی برایم خط و نشان کشیده.» آقای حیدری دلداری ام داد: «توکلت به خدا باشد سید! ان شاء الله که چیز مهمی نیست. بعد از گذشت سه روز، دستور صدام اعلام شد که سربازهای بیش از ده سال خدمت، می توانند ترخیص شوند و به خانه بروند، واقعا خدا کمک کرد. مصطفی جزء همین سربازها بود. اینقدر از رفتنش خوشحال بود که پیگیری پرونده من یادش رفت. ما از رفتن او خوشحال تر بودیم، چون برای همیشه از شرش خلاص می شدیم. مصطفی رفت
و این ماجرا برای همیشه به فراموشی سپرده شد. با شروع سال ۱۳۶۹، امیدهای ما برای آزادی قوت بیشتری گرفت. بحث تبادل اسرا خیلی جدی مطرح شده بود. هرلحظه امکان داشت که اولین گروه از اسرا را آماده رفتن به ایران کنند. سؤال در ذهن ما این بود که صدام و حکومت بعث عراق درباره اسرای مفقود، مثل ما چه تصمیمی می گیرد؟ آیا ما جزء کسانی که تبادل می شوند خواهیم بود یا نه؟ ابتدای همین سال یک کرد عراقی به نام «معروف» فرمانده تکریت ۱۱ شد. او با کردهای ایران هم نشست و برخاست زیادی داشت و فن و فوت شکنجه هایی را که کومله ها به کار می بردند، بلد بود. معروف برای ایجاد تفرقه و وحشت بین بچه ها، در بین خودمان، افرادی را به عنوان جاسوس گمارده بود تا خبرکشی کنند. با این تدبیر، او از آب خوردن ما هم در اردوگاه مطلع می شد؛ بنابراین عید سال ۶۹ با سال قبل خیلی متفاوت شد و از آن انعطاف و آزادی پیش تر خبری نبود. هشت روز از فروردین که گذشت، ماه رمضان از راه رسید. دوباره روزه داری، معنویت، شور و حال و تقویت روحیه و اراده برای تحمل باقی مانده اسارت. تكليف من باز هم روزه نگرفتن بود. وضع پا و زخمم از همیشه بهتر بود، ولی نه به اندازه ای که بتوانم از اذان صبح تا مغرب گرسنگی و تشنگی را تحمل کنم. پای مجروحم وضعیتی داشت که دیگر از زانو خم نمی شد. بعد از ماه مبارک رمضان و در عید فطر ۱۳۶۹، عراقی ها به ما اجازه دادند که بین خودمان مسابقه فوتبال برگزار کنیم. یک گونی و مقداری پلاستیک کمک کرد تا توپ فوتبال آماده شود. مسابقات به خوبی برگزار و تمام شد. عراقی ها در داخل یک سینی، به تعداد همه ما سیگار ریخته بودند. به عنوان جایزه به هر نفر یک نخ دادند. من هم سهم خودم را برداشتم و در جایی مطمئن نگه داشتم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 3⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ بعداز ظهر روز ۱۸ دی ماه بود، باید نیروها رو نسبت به عملیاتی که قرار بود در شب انجام بشه توجیه می‌کردم، نیروهای گروهان که جمع شدند، روبروی اونها ایستادم و نگاهی به چهره پاک و معصوم و نورانی‌شون کردم؛ راستش دلم لرزید، چون تا الان این‌طور بشاش و نورانی ندیده بودم‌شون، گفتم خدایا این بار چرا همه‌چی یه جور دیگه‌ای شده، اون توی پادگان شهید بهروزی و حالات عجیب بچه ها، اینم اینجا با این چهره‌های نورانی، ترسیدم که نکنه خدای نکرده قراره اتفاقی جمعی برای بچه‌ها پیش بیاد. توی ذهنم مجسم کردم که الان پدر و مادر و خواهر و برادراشون چشم انتظار بازگشتشون هستند و مادراشون حتماً نگران این هستن که تو دل سرمای زمستون الان پسرم جاش گرمه؟! سرده؟! اوضاعش خوبه؟! بده؟! و حتماً چقدر دل نگرانن که الان پسراشون کجان و چکار میکنن، هرچند خودشون بی خیال و شاد و خندون منتظرند تا من از عملیاتی بگم که شاید تا چند ساعت دیگه بیشتر در این دنیا نباشن و آن‌ها هم توی اون عملیات به شهادت برسند. شوق جانفشانی در راه دین خدا از سر و روشون موج می زد، هرچند برام خیلی سخت بود اما من باید به این چهره های شاد می‌گفتم که بچه ها امشب قراره در منطقه شلمچه عملیات انجام بشه، باید از سختی عملیات می گفتم، آخه شلمچه دروازه ورود به بصره بود و دشمن هرچه ترفند از اربابانش یاد گرفته بود برای سد کردن راه ما، اونجا بکار برده بود، باید می دونستند که دشمن در آنجا انواع و اقسام میدون‌های مین و سیم خاردار و کانال های متعدد و خاکریزهای جورواجور نونی و مثلثی و چندضلعی ایجاد کرده، باید می فهمیدند که دشمن برای شکافتن سینه ما بجای تیربار معمولی از تیربارهای ضد هوایی چهارلول و دولول استفاده کرده، تیربارهایی که هر گلولش می‌تونه هواپیمایی رو سرنگون کنه، تیربارهایی که وقتی شروع به تیراندازی کنه دشت شلمچه رو یکپارچه قرمز و غرق در آتش میکنه و در واقع یکنفر انگاری پشت چهار تیربار نشسته و تیراندازی میکنه، باید به اون‌ها می گفتم که هرچه در مقابل ما هست سختی راهه و صبری عظیم می‌خواد و اراده‌ای استوار و دل شیر تا مقابل این همه تجهیزات مدرن دشمن سینه سپر کنه، شاید بپرسید وقتی از این همه سختی می‌گفتی، رنگ رخسار کسی هم تغییر کرد؟ که نشان از ترس و وحشتش باشه؟ باید در جواب‌تون بگم که خدا شاهد و گواه هست که نه تنها چهره یک نفر هم تغییر نکرد بلکه من هرچه از سختی راه می‌گفتم چهره شون شادابتر و نورانی تر می شد، حتی یک چهره نبود که رنگ ترس به خودش گرفته باشه و نگران از عاقبت کار باشه، آخه اینا از نسلی بودند که مادرشون موقع تولد کامشون رو با تربت سیدالشهدا باز کرده بود و از همون بچگی توی مجالس روضه اباعبداله بزرگ شده بودند و با حسین حسین گفتن گوشت و پوستشون خو گرفته بود. و کسی که با غیرت و شور حسینی بزرگ شده باشه دیگه ترس از کشته شدن در راه دین نه تنها براش وجود نداره بلکه آن رو سراسر افتخار میدونه، هرچند غیراز این انتظاری هم نبود چون که اونا ذکر مدام قنوت نمازشون آرزوی شهادت بود، لابد امام خمینی از سر نترس و شجاعت این بچه‌ها خبر داشت که پُزش رو به طاغوتی ها داده بود و از اونا به عنوان سربازان خودش یاد کرده بود.. بگذریم، بعداز جلسه همدیگه رو در آغوش می‌کشیدیم و از همدیگه طلب حلالیت می‌کردیم و با هم عهد می‌بستیم که هرکس شهید شد بقیه رو شفاعت کنه، بعدشم عکس یادگاری گرفتن شروع شد. دسته الحدید عکسی باهم گرفتن که در تاریخ ماندگار شد، عکسی که به‌جز چهار پنج نفر همشون به شهادت رسیدند، برادرم عبدالحمید اومد پیشم و گفت برادر بیا یه عکس باهم بگیریم که فردا یا تو نیستی یا من، یاد حرف چند روز قبلش افتادم و بیاد نبودنش و دل پدر و مادرم ترس برم داشت که نکنه خوابش تعبیر بشه و او شهید بشه و من بمونم، آخه چند روز قبلش اومد پیشم و گفت برادر دیشب خواب دیدم که امام مسابقه سینه خیزی گذاشته بود و در حالی که خودش روی صندلی نشسته بود باید ما مسافتی رو تا رسیدن به امام سینه خیز می‌رفتیم، من و تعدادی از دوستام تو مسابقه پیروز شدیم و به امام رسیدیم و وقتی جایزه خودمون رو از امام خواستیم فرمود به‌زودی جایزه خوبی بهتون می‌دم و من نگران تعبیر این خواب بودم چون بی‌تابی پدر و مادرم را می دیدم، شب که فرا رسید چادرها.... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 سپهبد رعد مجید رشیدحمدانی کتاب «جنگ ایران و عراق از دیدگاه فرماندهان صدام» ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ «به دلیل حجم بالایی که برای تلفات دشمن ادعا شده بود، صدام نبرد مقابله با ایرانیان را نبرد روز بزرگ (معرکه الیوم العظیم) نامید و با این احتمال که حمله ایرانیان شش ماه عقب افتاده، به نیروها راحت باش و مرخصی داد و آنها را برای سازماندهی مجدد و گذراندن آموزش‌های بیشتر به مناطق پشت جبهه بردند. این برای همه فرماندهان و سربازان عراقی فرصتی برای استراحت بود. همچنین صدام در یک حرکت نمایشی و برای نشان‌دادن قدرت خود به زیارت خانه خدا رفت. با وجود اینکه نیروها و فرماندهان عراقی از حقیقت ماجرا خبر داشتند و می‌دانستند که تعداد کشته‌‌شدگان و اسرای ایرانی آن مقدار اعلام شده نیست و نیروهای ایرانی مجددا در حال تدارک حمله به سوی بصره هستند و همچنین در عملیات فریب نیروهای ایرانی توانستند از راهکار پنج ضلعی وارد شوند اما از ترس صدام بسیاری از اطلاعات را به او نمی‌دادند». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شکست در والفجر یک، صلح‌طلب‌شدن صدام بررسی دلیل ناکامی‌ها/۱ ┄┅┅❀🔴❀┅┅┄ 🔻 فردای سخنرانی صدام در اجلاس کشورهای کنفرانس اسلامی، یعنی روز یکشنبه ۲۸ فروردین ۶۲ فرماندهان قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیا و قرارگاه‌های عملیاتی کربلا و نجف در محل قرارگاه خاتم‌الانبیا تشکیل جلسه داده و دلایل ناکامی در عملیات والفجر ۱ را بررسی کردند. یکی از سخنان تاریخی در این جلسه، مربوط به سرهنگ علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش است که گفت نیروهای ایرانی پس از عملیات رمضان، به مرور طعم شکست را چشیده‌اند و این مساله را ناشی از لطف خدا دانست که شکست را باعث شناخت نقاط ضعف نیروهای خودی قرار داده است. ازجمله اتفاقات مهم آن برهه تاریخی، این است که آیت‌الله هاشمی رفسنجانی هم در خاطراتش از ۲۸ فروردین ۶۲ در یادداشت‌های روزانه خود، به بی‌اعتمادی مردم نسبت به اخبار رسانه‌های نظام در صورت نگفتن واقعیت‌های نتایج والفجر ۱ و نگرانی از این مساله نوشته است. او در این ‌بخش از خاطرات خود نوشته است: «از اول سعی داشته‌ایم که حتی‌المقدور واقعیت‌های جبهه را به مردم بگوییم، ولی دشمن معمولاً به شیوه‌های جنگ روانی متوسل می‌شود و با امکانات فراوان حامیان شرقی و غربی و مرتجعین منطقه، حقایق را به نفع خودش، وارونه جلوه می‌دهد…» طبق نوشته‌های آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی در خاطرات دوشنبه ۲۹ فروردین، عراق در عملیات والفجر ۱، سی و هفت‌مرتبه پاتک کرد و حدود یک‌میلیون و ۵۰۰ هزار گلوله توپ و خمپاره روی سر مواضع ایران ریخت. پس از عملیات والفجر۱ و برگزاری جلسه بررسی دلایل ناکامی این عملیات در قرارگاه خاتم‌الانبیا، سمینار فرماندهان مناطق ۱۱ گانه کشوری سپاه طی روزهای ۳۰ و ۳۱ فروردین ۶۲ در تهران برگزار شد که در پایان روز دومش، فرماندهان با آیت‌الله خامنه‌ای رئیس‌جمهور و رئیس شورای عالی دفاع در نهاد ریاست‌جمهوری در خیابان پاستور دیدار کردند. رحیم صفوی که آن زمان، مسئول طرح و عملیات ستاد مرکزی سپاه بود، در سخنرانی خود در سمینار مورد اشاره به تحلیل اتفاقات جبهه پس از فتح خرمشهر پرداخت و گفت دشمن شیوه خود را تغییر داده و جناح‌های یگان‌های خود را از دسترس ما دور کرده است. صفوی کار دیگر دشمن را هم تغییر شیوه سیاسی و شعارهای تبلیغاتی عنوان کرد و گفت دشمن یک‌شبه طالب صلح شده است. او همچنین به سخنان مقامات آمریکا و شوروی هم اشاره کرد که ورود ایران به خاک عراق را برنتابیده و برای جلوگیری ازشکست صدام در جنگ، همه توان خود را به کار گرفته بودند. صفوی در آن جلسه گفت دشمن دیگر فهمیده نباید در خط مقدم خود خاکریز بزند و دیگر تانک و نفربرهایش را به خط اول درگیری نمی‌آورد. پس از عدم موفقیت ایران در عملیات والفجر ۱، صدام حسین به تعبیر گلعلی بابایی نویسنده کتاب، ژست صلح‌طلبی و اسلام‌پناهی گرفت. او روز شنبه ۲۷ فروردین ۶۲ در محل برگزاری اجلاس کنفرانس خلق‌های اسلامی در بغداد حضور پیدا کرد و خواستار اعلام آتش‌بس شد و گفت عراق صلح می‌خواهد. صدام در این اجلاس به رهبران کشورهای عضو کنفرانس اسلامی پیشنهاد حکمیت داد و گفت این جنگ توسط بمباران مناطق غیرنظامی عراق توسط ایران آغاز شد. همچنین گفت با وجود همه تجاوزگری‌های ایران، وقتی مسلمانان جهان، عقب‌نشینی عراق از خاک ایران را خواستار شدند، به این خواسته جامه عمل پوشانده است. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مشترک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۵۶ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ بعد از حمله رژیم صدام به کویت در مردادماه ۱۳۶۹، یک روز عراقی ها با دوربین به اردوگاه آمدند، همه ما را وسط محوطه جمع کردند. با بلندگو از ما خواستند که ضد آمریکا، انگلیس و اسرائیل شعار بدهیم تا آنها فیلمبرداری کنند. ضبط که شروع شد، شعارهای مختلفی سر داده شد. مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل، یک دفعه از بین جمعیت اسرا یکی فریاد زد: «مرگ بر صدام.» عراقی ها حسابی به هم ریختند و عصبی شدند. فیلم برداری متوقف شد. دوباره از ما خواستند که این کار را تکرار کنیم: مرگ بر آمریکا، انگلیس، اسرائیل و بار گفته شد: "مرگ بر صدام". این بار دسته جمعی ریختند و با هرچه دم دستشان بود کتک مفصلی به ما زدند و بعد از آن بساط فیلم برداری را برداشتند و از اردوگاه بردند. برای همه بچه ها جالب بود که چطور رابطه صدام با حامیان اصلی خودش به هم خورده و از ما می خواهند که ضد آنها شعار بدهیم. روزهای مردادماه سال ۶۹ برای من بسیار خاطره انگیز است. بالاخره انتظار دوسال ونیم که تحمل هر لحظه و ثائيه آن آکنده از درد و رنج بود به پایان رسید. تبادل اسرا که عراقی ها بعد از آتش بس هرروز و عده آن را می دادند، شروع شد. در اردوگاه تکریت ۱۱ ثانیه شماری می کردیم که چه زمانی نوبت به ما می رسد. هم خوشحال بودیم، هم ناراحت. خوشحال به خاطر آزادی و بازگشت به وطن و رفتن در کانون گرم خانواده و ناراحت به دلیل جدایی از دوستان و فضای صمیمی که بین همه بچه ها برقرار بود و در مدت اسارت به آن خو گرفته بودیم. یک روز که با علی اکبر تشکری در محوطه مشغول هواخوری بودیم به من گفت: «سید! من بنا دارم زمان آزادی و وقتی که می خواهیم وارد اتوبوس یا هواپیما شویم و به ایران برگردیم، کفش هایم را بیرون بیاورم. خوب تکان بدهم تا خاک هایش بریزد، آنها را زیر بغلم بگیرم و بعد با پای برهنه سوار شوم.» پرسیدم: علتش چیست؟ جواب داد: «در ذهنم هست که اگر خبرنگار یا کسی از صلیب سرخ آمد و پرسید چرا این کار را انجام دادی، به آنها بگویم که دنیا بداند که ما هیچ چشم داشتی به خاک عراق نداشتیم و با این سن كم فقط به خاطر ناموس، دین و اسلام آمدیم تا بجنگیم. قصد ما کشورگشایی نبوده و الآن با افتخار و سربلندی داریم به کشورمان برمی گردیم.» کم کم در اردوگاه پیچید که قرار است اسرای مجروح را با هواپیما به ایران ببرند، خبر آزادی دلیر مردان ایرانی از اردوگاه های مختلف را می‌دیدیم و می‌شنیدیم. دل تو دل هیچ کدام از ما نبود. سرانجام یک روز در حدود دویست نفر از بچه های مجروح جداشدند. با دوستان وداع کردیم. خاطراتمان برای همیشه در اردوگاه تکریت ۱۱ عراق جا ماند. شور و اشتیاق عجیبی در بین همه وجود داشت. دعا کردیم که دیگر هیچ وقت چشممان به چشم سربازها و بعثی هایی که ما را شکنجه داده بودند، نیفتد. قبلا یک قسمت از بیمارستانی در شهر بغداد، آماده اسکان دادن ما شده بود. به آنجا منتقل شدیم. روزها از پی هم می‌گذشت. کار انتقال گره خورد. نه ایران برای بردن ما هواپیما می فرستاد، نه عراق۔ هیچ صحبتی هم از رفتن به میان نمی آمد. بعد از مشورت بین خودمان تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم. مقداری خرده نان در زیر تخت های محل اسکان مخفی کرده بودیم. غذایی را که می آوردند، نمی خوردیم. یکی، دو روز که از اعتصاب گذشت، فرمانده عراقی آمد و گفت: «برای چی غذا نمی خورید؟» یکی از بچه ها جواب داد: «اینجا وضعیت بهداشت اصلا خوب نیست. جا خیلی کم است. بهتر است هر چه زودتر تکلیف ما را مشخص کنید. » فرمانده گفت: «امروز نهار را بخورید. تا فردا حتما تکلیف مشخص می شود. آن روز نه نهار را خوردیم و نه شام را. اعتصاب غذا تا چند روز ادامه داشت. خرده نانها هم تمام شد. بالاخره اعتصاب جواب داد. حدود بیست نفر از بچه هایی که مجروحیت بیشتری داشتند، انتخاب شدند. نصف بدن مختار عوضخواه، بچه مشکین شهر، فلج بود. پسرخاله اش در اردوگاه او را به من سپرده بود تا هوایش را داشته باشم. عراقی ها مرا جزء بیست نفر انتخاب کردند که بروم، ولی مختار را نه. وقتی حال او را دیدم و یاد سفارش پسرخاله اش افتادم، قبول نکردم و از رفتن منصرف شدم. عراقی ها یک نفر دیگر را جایگزین من کردند. این بیست نفر از اسرا رفتند تا با هواپیما به ایران اعزام شوند. همان شب رفتن آنها را در تلویزیون عراق دیدیم و خوشحال شدیم. اعتصاب غذا تا رسیدن به خواسته اصلی که همانا آزادی و رفتن به ایران بود، ادامه داشت. چند نفر از بچه ها از شدت گرسنگی به حالت غش افتادند. عراقی ها چند دستگاه مینی بوس آوردند. بعد از اینکه حسابی از خجالتمان در آمدند، ما را سوار کردند و گفتند: «یالا روح اردوگاه!» من که اصلا طاقت بازگشت به جای اولم را نداشتم. به اجبار به یک اردوگاه در شهر «الانبار» آورده شدیم، نه تکریت ۱۱. دو طبقه بود. اسرا اردوگاه را خالی کرده
و آزاد شده بودند. وسایل مختلفی، اعم از: فوتبال دستی، میز پینگ پنگ، دفتر، قلم، کتاب و امثال اینها در آسایشگاه ها به چشم می خورد. در این اردوگاه احساس راحتی کردم. به اندازه کافی جا برای هر نفر وجود داشت. بعد از رفتن به حمام، مشغول استراحت بودم که یک دفترچه روی زمین نظرم را جلب کرد. داخل آن خاطرات یکی از اسرا نوشته شده بود. شروع کردم به خواندن آن. یک خاطره جالب این اسیر که یک پایش را هم در جبهه از دست داده بود، برای همیشه در خاطرم ماند که این طور نوشته بود: «من آدم بدشانسی هستم. سال ۱۳۶۴ وقتی نوبت به اردوگاه ما رسید که به کربلا برویم و من آماده زیارت امام حسین (ع) می شدم، عراق تصمیم گرفت که مجروحانی، مثل من را با هواپیما به ایران بفرستد. سوار شدیم و در آسمان هم رفتیم، ولی دستور آمد که برگردند و مبادله نشوند، زمانی که به اردوگاه برگشتیم، دیگر فرصتی برای رفتن به زیارت نبود؛ چرا که نوبت از اردوگاه ما به اردوگاه دیگری داده شده بود. نه قسمتم شد به کربلا بروم، نه ایران و این آخر بدشانسی است. در این اردوگاه خودم را با خواندن کتاب هایی که بود، مشغول کردم تا فشار روحی و روانی را از یاد ببرم. بعضی از بچه ها از لباس هایی که داشتند یا به دست می آوردند برای خودشان ساک دستی تهیه کردند. من لباس اضافه ای نداشتم. یکی از بچه ها که اهل اصفهان بود، گفت: «سید! تو نگهبانی بده تا من از اتاق نگهبان های عراقی یک لباس برایت بیاورم.» همین کار را کردم. رفیقم موفق شد یک لباس ورزشی زردرنگ از عراقی ها تک بزند، خیلی خوب شستم. بعد از برش زدن از تکه های پارچه دو عدد ساک شبیه کوله های امروزی درست کردیم، یکی برای خودم و دیگری رفیقم که لباس را آورده بود. یک نفر دیگر از اسرا دیده بود که با لباس را کش رفته ایم، بدون برنامه ریزی و خیلی عادی رفته بود تا کار ما را تکرار کند و یک لباس از عراقی ها بردارد. یکی از سربازان او را دیده و گرفته بود. تقصير برداشتن هر دو لباس به گردنش افتاد. به خاطر این قضیه کتک مفصلی خورد. من و دوست اصفهانی ام خداخدا می کردیم که ما را لو ندهد و گر نه ما را هم حسابی می تکاندند. خوشبختانه هیچ حرفی نزده بود و سرمان سلامت ماند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تفحص پیکر مطهر بیسیم چی گردان کمیل شهید سید مرتضی رضاقدیری به همراه بی سیمش، بعد از ۳۹ سال 👈🏻 آخرین جمله‌ای که این شهید پشت همین بی سیمی که پیدا شده، خطاب به شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷، «آب نیست، غذا نیست، مهماتمان تمام شده، بعثی‌ها داخل کانال شدند و به همه تیر خلاص می‌زنند. من باید بروم، سلام ما را به امام برسانید بگویید حسین‌وار جنگیدیم و حسین‌وار شهید شدیم.»😔 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 4⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ شب که رسید چادرها حال و هوای دیگه‌ای داشت، واقعاً یاد خیمه‌های حضرت اباعبدالله (ع) زنده شده بود، نم‌نم بارونی درحال باریدن بود، تو سرمای دی‌ماه همه توی خیمه‌های خودشون زیر سوسوی فانوس و دور چراغ علاءالدین نشسته بودن، عده‌ای مشغول راز و نیاز با خدا و تعدادی هم به خنده و شوخی مشغول بودن و انگار نه انگار که شاید تا ساعاتی دیگه تو این دنیا نباشن، یه عده هم تشتی از حنا درست کردن و برای خودشون مراسم حنابندون گرفتن و با خوندن ترانه حنا حنا دوماد حنا می‌بنده، حنا به دست و پاشون می‌زدن و شادی می‌کردن و گاهی هم شیطونی می‌کردن و به اونایی که از حنا فراری بودن حنا پرت می‌کردن، نمی‌دونم شاید می‌خواستن در صورت شهادت، مادرشون دل نگرون نباشه که پسرشون شب حنا بندون دومادی نداشته و بدونه که شازده پسرش خودش حنا بندون گرفته و برای رفتن به حجله شهادت حنا به دست و پاش گذاشته و بدونه که حجله شهادت براش گواراتر از حجله دومادیه. کسی خواب به چشماش نمی‌رفت، همه دل نگرون عملیات و رفتن برای ادامه عملیات بودن تا این‌که بالاخره حدود ساعت دو بامداد روز ۱۹ دی ماه، عملیات کربلای پنج با رمز یازهرا شروع شد و بچه‌ها بی‌صبرانه منتظر رفتن به عملیات بودن. اما اون شب نوبت به ما نرسید و صبح شد، فرمانده گفته بود که به خاطر عدم موفقیتی که توی عملیات کربلای چهار داشتیم در صورتی که عملیات موفقیت‌آمیز بود، صبح خبرش از رادیو پخش میشه. دیگه همه‌ ما منتظر اعلام خبر بودیم، صدای مارش عملیات که از رادیو پخش شد روحیه‌ای مضاعف به همه ما داد چون از پیروزی غرورآفرین نیروها می‌گفت، هرچند شب قبل خواب به چشممون نرفته بود ولی باز روز مشتاقانه منتظر رفتن به جلو بودیم؛ تا این‌که آفتاب غروب کرد و شب دوم رسید و باز در حالت آماده‌باش بودیم و همه با تجهیزات خوابیده یا نشسته بودیم تا اینکه حدود ساعت چهار صبح دستور رسید که آماده رفتن به جلو باشید، همه آماده بودن و در چشم به هم زدنی برای رفتن صف کشیدن، وقتی کمپرسی‌های مایلر اومدن، یه عده‌ای بالا رفتن تا وسایل بچه‌ها رو ازشون بگیرن تا راحت‌تر سوار بشن. و با دادن شعار این حمله غوغا می‌کنیم / راه نجف وا می‌کنیم ، سوار ماشین‌ها شدن. البته راه نجف را باز کردند هرچند که خودشون نتونستن به زیارت برن. و امروز اگر جمعیت میلیونی از سراسر دنیا برای مراسم اربعین از نجف تا کربلا را با پای پیاده طی می‌کنن و به زیارت حضرت سیدالشهدا می‌رن، همه را مدیون از جان گذشتن همین شهدا هستند. به سمت منطقه عملیاتی راه افتادیم و وارد جاده‌ای شدیم که به‌سوی بهشت می‌رفت، لازم نبود که حضرت موسی باشی و در پای کوه طور ایستاده باشی در جاده‌ای که انتهاش بهشته حتما ندای فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى (ﭘﺲ ﻛﻔﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺖ ﺑﻴﻔﻜﻦ، ﺯﻳﺮﺍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻭﺍﺩی ﻣﻘﺪﺱ ﻃﻮی ﻫﺴﺘﻲ) به‌گوش می‌رسید، جاده مزین به نام شهید صفوی بود که در بر تابلویی در ابتدای جاده نصب شده بود، گویا شهید سید محسن صفوی فرمانده قرارگاه سازندگی صراط المستقیم خودش قبل‌از شهادتش تابلوی نامش را بر پیشانی این جاده که از آخرین کارهای او بوده رو نصب کرده بود، کسی چه می‌دونه شاید خود شهید اونجا حضور داشته باشه و به کسانی که پاشون رو توی این جاده می‌گذارن بگه ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ. هنوز دو یا سه کیلومتری در جاده جلو نرفته بودیم که حاج کمال صادقی فرمانده گردان دستور توقف ماشین‌ها رو داد و گفت که نیروها پیاده بشن، در ابتدا ما فکر می‌کردیم که بقیه راه رو باید پیاده بریم، چون منطقه عملیاتی هم از دور پیدا بود و هواپیماهای عراقی آسمان محل درگیری را با منورهای خود چراغونی کرده بودن یا شایدم ترس و زبونی خودشون رو نقش آسمون می‌کردن، اما وقتی حاج کمال گفت که برای رفتن به جلو باید اینجا بمونیم و منتظر دستور قرارگاه باشیم دمق شدیم و گفتیم.... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂