eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 جشنهای ۲۵۰۰ ساله / ۳ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 اسراف و ولخرجی آن گونه که هیکل می نویسد، تهیه غذا و آذوقه این مراسم به عهده رستوران ماکسیم «Maxim» گذاشته شد و کوه‌های خاویار و دیگر غذاهای لذیذ به مصرف می رسید. تجهیزات مورد نیاز برای تهیه و ادامه این خوشگذرانی فوق تصور بود، نیروگاه‌های تأمین برق یخچال‌ها و واحدهای تهویه مطبوع، تلفنها، تلویزیونها، وسایل حمل و نقل و غیره در بیابان بر پا شده بود. هزینه این جشن‌ها هیچ گاه معلوم نشد، ولی عمده بودجه مملکت، ظرف چند سال در این راه به کار رفت و بسیاری از امور عادی کشور معوق ماند. علاوه بر بودجه دولت، برخی از سرمایه داران بخش خصوصی نیز در این مورد به دولت کمک کردند. حسنین هیکل، هزینه این مراسم سه روزه را برای ملت ایران ۱۲۰ میلیون دلار و منابع دیگر، رقم ۵۰۰ میلیون دلار را ذکر می کنند. اما این جشن‌ها پایان ماجرا نبود، سال ۱۳۵۱، سالگرد همین جشن‌ها را جشن گرفتند، چند ماه بعد، جشن‌های نخستین دهه انقلاب سفید و بعد از آن نوبت به جشن‌های پنجاهمین سال سلطنت پهلوی رسید و همچنان ادامه داشت. همه اینها غیر از جشن‌های عادی سالیانه بود که به مناسبت ایام تولد و ازدواج خاندان سلطنتی بر پا می شد و طی سالها، مدارس و ادارات به تعطیلی آنها عادت داشتند. اما این همه تجمل و تشریفات و تفریح و مسافرتهای خارج، کافی نبود و شاه می خواست جزیره کیش را به مونت کارلوی حاره ای ایران تبدیل کند که سلطنتش کفاف نکرد. به طور خلاصه باید گفت که این دوره، دوره اوج خوشی و خوشگذرانی شاه و خاندان سلطنتی بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مطرح شدن دوباره نام پرویز ثابتی (نفر دوم ساواک و آزادیخواه امروز) فرصت خوبی است برای بازدید عمومی دانش آموزان، دانشجویان و سایر تشکل‌های فرهنگی و مردمی از مکانی که بعد از ۴۴ سال همچنان بهترین ویترین از جنایت‌های بی سابقه ساواک در دوره پهلوی است. تاریخ را برای نسل جدید نباید فقط تعریف کرد، باید نشان داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf https://eitaa.com/joinchat/1844903939C0e8d01846b 🍂
در عکس‌های گرفته شده به وسیله هواپیماهای آر اِف-4 در نیمه دوم اردیبهشت، وجود یک پل شناور بین ساحل خرمشهر و خاک عراق مورد شناسایی مفسرین عکس هوایی قرار گرفت. این پل چند تکه جهت پشتیبانی قوای عراقی و با اتصال چند جزیره در اروند رود، به‌صورت ماهرانه‌ای نصب شده بود تا در معرض دید هواپیماهای ایرانی نباشد و از بمباران در امان باشد. پس از شناسایی موقعیت پل، دستور انهدام آن داده شد. چند بار خلبانان نیروی هوایی سعی کردند آن را از بین ببرند ولی به دلیل موقعیت خاص آن و وجود پدافند قدرتمند دشمن، این پروازها بدون نتیجه باقی ماند. در نهایت مأموریت انهدام پل، این بار به یکی از معروف‌ترین خلبانان فانتوم واگذار شد. محمود اسکندری که بدون شک یکی از قهرمانان جنگ ایران و عراق محسوب می‌شود همراه با اکبر زمانی به عنوان خلبان کابین عقب در یک پرواز متهورانه موفق شدند قطعه اصلی این پل دست‌نیافتنی را منهدم کنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹خوش‌مزه ترین پرتقال ● عباسعلی مومن (نجار) بعد از مدتها از اسارتمان در اردوگاه گذشت یک روز دسر پرتقال آوردند و اگر اشتباه نکنم به هردو یا سه نفر یک پرتقال ریز میزه دادن و بوی عطر پرتقال فضای آسایشگاه رو دگرگون کرده بود و هر سه نفر نوبتی پرتقال رو چند ثانیه بو می‌کردیم بعد از یک سال دور از میوه‌جات خیلی جالب و جذاب بود. قدر نعمتهای خدا رو آنجا بود که پی بردیم. بعداز نوش جان، پوست پرتقال رو جمع کردم و داخل یک پارچه کوچک گره زدم و هر روز کمی خیس میکردم بجای عطر همیشه داخل جیبم میزاشتم تا یک ماه بوی پرتقال برمشامم می‌خورد 🍊 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
قال الکاظم علیه السلام: وَاللّه‌ِ ما اُعطِیَ مُومِنُ قَطَّ خَیرَ الدُّنیا وَالآخِرَةِ، اِلاّ بِحُسنِ ظَنِّهِ بِاللّه‌ِ عَزَّوَجَلَّ وَ رَجائِهِ لَهُ وَ حُسنِ خُلقِهِ وَالکفِّ عَنِ اغتیاب المُؤمِنینَ به خدا قسم خیر دنیا و آخرت را به مؤمنی ندهند مگر به سبب حسن ظن و امیدواری او به خدا و خوش اخلاقی اش و خودداری از غیبت مؤمنان. بحارالأنوار، ج ۶، ص ۲۸، ح ۲۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۸۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹دومین عید در اسارت را هم پشت سر گذاشتیم و وارد سال ۱۳۶۷ شدیم. این عيد آغاز فصل پیروزیهای پی در پی صدام در جبهه ها بود. نمی دانم چه شد، اما ایرانی ها به طور بی سابقه ای از همه مواضعی که با زحمت فراوان در عملیاتهای قبلی به دست آورده بودند عقب می‌کشیدند و این برای ما بسیار دردآور و غیرقابل باور بود. یادم هست وقتی خبر اولین پیروزی عراقی‌ها در جبهه فاو را از تلویزیون عراق شنیدیم، سکوت مرگباری بین جمع حاکم شد. بلند شدم و گفتم: «دروغه! می خوان روحیه سربازای خودشون رو بالا ببرند و روحیه ما را خُرد کنند». باز هم گفتم امکان نداره بسیجیها دو روزه فاو رو از دست بدند. اگر چه گفتم اما روحیه بچه ها و ته دلم آرام و قرار نداشت تصور از دسـت دادن فاو عذابم می‌داد. برای گرفتن فاو شهدای بزرگی چون عبدالله محمدیان را داده بودیم. همان جوان رعنای بلند قامت با عینک ته استکانی که خودم تلقینش را خواندم در خلوت گریه کردم و با خداوند راز و نیاز کردم و گفتم خدایا چگونه راضی می‌شوی فدک حضرت فاطمه سلام الله علیها که با خون شهدایی چون عبدالله محمدیان آزاد شده دوباره زیر چکمه صدامیان له شود. این را می‌گفتم و لحظاتی را به خاطر می‌آوردم که عبدالله بالای پشت بام مسجد نحوه خشاب گذاری ام -۱ را یادم می‌داد. تابستان سال ۱۳۶۴ را مرور می‌کردم که در اولین مأموریت کوهستانی گردان و رزم شبانه در کوههای سر به فلک کشیده کردستان، جلوتر از همه گردان فرز و چالاک خودش را بالا می‌کشید و ما چون دانشجو بودیم، برای این که پیش او کم نیاوریم و نگویند دانشجوهای سوسول اومدند خونه خاله، به زور خودمان را به او می‌رساندیم. اما متأسفانه تمام آن اخبار واقعیت داشت. تازه این آخرین خبر بدی نبود که به گوشمان می‌رسید، مدتی بعد خبر تصرف شلمچه هم رسید. یک روز که ایرانی ها دوباره پاتک کرده و برای چند ساعتی شلمچه را گرفته بودند، گوینده عراقی اخبار، سراسیمه اطلاعیه ستاد مشترک عراق را خواند و گفت که رزمندگان ما توانستند ایرانیها را در پاتک اخیرشان در شرق دریاچه ماهی متوقف کنند. این احتمالاً همان عملیات کربلای هشت بود. من این خبر را به عنوان پیروزی رزمندگان اسلام برای بچه ها ترجمه کردم و نتیجه گرفتم که احتمالاً ایرانیها پاتک جدیدی داشته اند، بچه ها تکبیر گفتند و خدا رحم کرد عراقی ها در آن نزدیکی نبودند و نفهمیدند وگرنه کتک مفصلی می خوردیم. رمضان المبارک/ خرداد ۱۳۶۷ زمان می‌گذشت و هوا رو به گرمی گذاشته بود و ما کم کم خودمان را برای استقبال از دومین ماه رمضان در اردوگاه ۱۱ مهیا می کردیم. گرمای طاقت فرسا تکریت را تبدیل به جهنمی کرده بود که جز به خنکای ضیافت الهی هیچ جوره قابل تحمل نبود. رمضان سال ۶۷ فرصت ویژه ای بود برای آن دسته از بچه هایی که از سست اراده گی خودشان پشیمان شده بودند. فرصتی برای زدودن زنگار نامردی از قلب هایی که فهمیده بودند جز با ایمان و استقامت نمی‌توان بر ظلمت تکریت غلبه کرد. آنهایی که به عینه معنای کلام خدا آنجا که فرمود و لا تركنو الى الذين ظلمو فتمسكم النار را دریافته بودند. در آن ماه مبارک به جز تعداد بسیار کمی که نمی توانستند روزه بگیرند، اکثراً روزه بودند. آمار رو به افزایش مسلمانها و کم شدن تعداد کفار! که حاکی از تأثیر عمیق کار فرهنگی بود برای همه عراقیها و حتی برای خود ما هم بسیار تعجب آور بود. یک روز در ماه مبارک رمضان توی آمار نشسته بودیم که دیدیم یک عراقی غریبه با کلاه مشکی بر خلاف سایر نگهبانها که کلاهشان قرمز بود وارد اردوگاه شد. اول فکر کردیم افسر است اما از نحوه برخورد سربازهای عراقی فهمیدیم که او هم سرباز است. نامش سمیر بود و چند روزی را در بند چرخ می‌زد. سمیر ظاهراً مأمور به اصطلاح ما عقیدتی سیاسی یا مأمور اطلاعاتی عراقی ها بود. او مأمور بود با تفتیش عقاید بچه ها ضمن شناخت بیش از پیش آنها روشهای فساد عقیده و تحميل عقايد حزب بعث را روی اسرا اجرا کند. برای همین در میان بچه ها با مهربانی قدم میزد و خود را یک دوست با اخلاقی کاملاً متفاوت از سایر عراقی ها نشان می داد. او حتی گاهی می‌گفت: نذارید نگهبانها بفهمند من با شما قدم میزنم یا صحبت می‌کنم؛ چون ممکنه بعد از رفتن من شما رو اذیت کنند. سمیر حتی گاهی می گفت: اگه شکایتی از نگهبانها دارید به من بگید تا رسیدگی کنم. البته بعدها مشخص شد نه تنها این کار را نمی‌کرد بلکه همه حرفهای ما را به نگهبان ها لو می داد. او بچه‌هایی را برای بحث انتخاب می‌کرد که به نظر دانشجو، فرمانده یا صاحب نظر می رسیدند. اوایل من فقط به عنوان مترجم در بحث ها شرکت می‌کردم اما بعدها خودم هم به مباحث ورود می‌کردم. یک روز مهدی، بسیجی باخترانی که فکش به دلیل اصابت ترکش در رفته بود و قیافه روشنفکرانه ای داشت هم توسط سمیر احضار شد و من هم به عنوان مترجم همراهش رفتم. سمیر از مهدی
راجع به تحصیلاتش سؤال کرد. مهدی گفت که تازه دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه شده است. سپس سمیر وارد بحث سیاسی شد. وقتی که او با مهدی بحث می کرد، من کمبودهای جوابهای مهدی را تکمیل کرده و برای سمیر ترجمه می کردم. این موضوع باعث شد سمیر متوجه شود که عملاً طرف صحبتش من هستم نه مهدی. از من پرسید: «انگار طرف صحبتم تویی؟ من هم چاره ای جز تصدیق نداشتم. او از مهدی خواست که به آسایشگاه برود و دنباله بحثش را با من ادامه داد. او مدعی بود که جمهوری اسلامی عامل کشتار مسلمانان در حادثه سال ۶۶ مکه مکرمه است و حضرت امام خمینی را به خاطر عدم قبول قطعنامه ۵۹۸ محکوم می‌کرد. در پاسخ دادن به سمیر جانب احتیاط را کنار گذاشته بودم و این بی احتیاطی بعدها برایم خیلی گران تمام شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خوانی هم روی تو را می بوسم هم دور سرت می گردم 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تنظیم بازار با گوشت های فاسد 🔹 علی شهبازی (محافظ شاه) در جریان سفر دایی فرح یعنی محمدعلی قطبی به استرالیا وزیر کشاورزی استرالیا به قطبی که خود را نماینده فرح معرفی کرده بود میگوید:ما میلیون ها تن گوشت یخ زده داریم که طبق نظر متخصصین دیگر خواص غذایی خود را از دست داده اند و به دنبال کسی و یا کشوری هستیم که اینها را بخرند و برای کود استفاده کنند، محمدعلی قطبی نیز تمام آن گوشت های یخ زده فاسد را خریداری می‌کند تا به خورد مردم نجیب ایران دهد. تلویزیون هم با آب و تاب اعلام میکند به امر علیاحضرت فرح به زودی مقدار زیادی گوشت یخ زده از استرالیا برای رفاه حال مردم وارد میشود و ان شاءالله مردم از گرفتاری گوشت راحت میشوند. منبع: کتاب محافظ شاه/نوشته علی شهبازی (محافظ شاه تا لحظه مرگ)/صفحه225 @defae_moghadas 🍂
🍂 خاطرات زندانیان سیاسی مخالف شاه 🔹سید اکبر دخانچی موقعیت و موضع گیری‌ها در زندان وکیل‌آباد ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ «من مذهبی بودم و در گروهی قرار داشتم که آن‌ها ما را متهم به حزب ریشو‌ها و یا تیم آب کشان و مرتجع می‌خواندند، چون بدن و لباس مارکسیست‌ها را نجس می‌دانستیم و رعایت می‌کردیم. زندان برای من دانشگاهی بود. با جناب دکتر جواد منصوری آشنا شدم که حق استادی به گردن من دارد و سابقاً معاون وزیر خارجه بود. از ایشان کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را درس گرفتیم که در واقع اثبات وجود خدا به زبان فلسفی بود. آن زمان که کمونیست‌ها انکار وجود خدا را داشتند و مجاهدین خلق هم می‌گفتند: این برادران هم رزم ما هستند، دم از حرف‌های مشترکمان بزنیم، این خیلی برای مجاهدین خلق سنگین بود که کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را که با دکتر منصوری می‌خواندیم، از ما سرقت کردند در زندان. مجبور شدیم که کتاب" فلسفه ما" که اثر آیت‌الله شهید محمد باقر صدر بود و موضوعش در همان وادی‌های اصول فلسفه و روش رئالیسم بود را مطالعه کنیم... فکر می‌کردند یک مجاهد و مبارز مسلمان با یک کمونیست، اهداف مشترک دارند. در صورتی که این جور نبود. یک مقدار از راه مشترک بود. مثلاً این که سرنگونی رژیم پهلوی وابسته به آمریکا، این مشترک بود بین مذهبی‌ها و غیر مذهبی ها. اما این که خدا هست و ما برای خدا کار کنیم و آن‌ها می‌گفتند خدا نیست. این خیلی فاصله بود بین این دو اعتقاد. سازمان مجاهدین خلق و کادر‌های اصلی شان، از پیروان آقای طالقانی بودند و در کنار مرحوم طالقانی شخصیت آن‌ها و سازمانشان شکل گرفته بود و مذهبی بودند. به تدریج در کادر‌های بعدی تبدیل شدند به کمونیست، وحید افراخته یکی از کمونیست شده‌های سازمان مجاهدین خلق در کادر مرکزی حضور داشت و حدود ۸۰ نفر از مذهبی‌های سازمان را کمونیست کرد. مجید شریف واقفی را در زمان پهلوی به دلیل مسلمان ماندن، سر قرار ترور کردند.» فعالیت سیاسی: شرکت در جلسات سخنرانی آیت الله خامنه‌ای، شرکت در اعتراض به قرارداد کاپیتولاسیون، بازداشت آیت‌الله خامنه‌ای، آیت الله‌غفاری و آیت الله سعیدی و تبعید آیت الله مشکینی، موجبات دستگیری ایشان را فراهم کرد. ساواک پس از تعقیب و شناسایی وی، در خرداد ۱۳۵۵، او را دستگیر کرد. در زندان ساواک مشهد مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. در دادگاه نظامی به ۳ سال زندان محکوم شد و برای سپری کردن ایام محکومیت به بند یک زندان وکیل‌آباد انتقال یافت. وی سرانجام در سوم آبان ۱۳۵۷، همراه با ۱۱۲۶ زندانی سیاسی دیگر از زندان آزاد شد. پس از آزادی فعالیت خود را برای به ثمر رساندن مبارزات مردم تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داد. منبع: نوید شاهد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بعد از اینکه موافقت اولیه را آقای دکتر مهدی گرفت، به من گفت فلان روز برو فرودگاه، هلی‌کوپتر می‌آید تو را به خواجه بهاءالدین می‌برد. هماهنگ کردم و رفتم، کسانی که وسایل را از ایکس ری رد می‌کردند، سربازهای روس بودند. وسایل من را خیلی بالا و پایین کردند، ازجمله یکی‌شان سه‌پایۀ دوربینم را و گفت که این چیست؟ گفتم: اشتاتیو. لغتش را به روسی یاد گرفته بودم. بعد گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: افغانستان. پرسید: افغانستان برای چه می‌روی؟ گفتم ژورنالیست توریست. گفت ایرانسکی؟ (ایرانی) ایرانسکی نیت ژورنالیست، نیت توریست، تروریست‌ (ایرانی ژورنالیست و توریست نیست، تروریست است)... مزاحمت ایجاد می‌کرد و یک‌جوری داشت مانع می‌شد که بروم. من داشتم می‌رفتم در منطقه‌ای که اصلاً معنی نداشت شما چیزی را حتی از نوع سلاح و... با خودت ببری. آن جا نمایندۀ سفارت افغانستان با آن‌ها صحبت کرد و خلاصه ول کردند. سوار هلی‌کوپتر شدیم و رفتیم. در مسیر اتفاق خیلی بامزه‌ای افتاد که این را چند جا تعریف کرده‌ام از جمله برای بهروز افخمی که گفت از این داستان باید فیلم سینمایی بسازی تا جهان بفهمد چرا در افغانستان جنگ این‌قدر طول کشید. در آسمان که می‌آمدیم یک جایی گیر افتادیم. در بین کابین خلبان با آن بخشی که معمولاً برای بار است که البته حالا مسافر نشسته بود درِ این هلی‌کوپتر جنگی کنده‌ شده بود و سروصدای کابین گاهی به‌وضوح شنیده می‌شد. یک‌باره دیدم که یکی از خلبان‌ها صدای بی‌سیم را زیاد کرده و کسی از آن‌سو می‌گفت: پرندۀ ناشناس .. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹تقویت کننده • علی سوسرایی سید علی بهیار عراقی شیعه اهل کاظمین همیشه وقتی برای پانسمان بچه ها به زندان بیمارستان وارد می‌شد زیر وسایل پانسمانش یواشکی پودر های تقویتی پرتغالی می آورد. می‌گفت بخورین بدن های شما ضعیف شده و به شوخی می‌گفت اینها مخصوص برادران عراقی هست برایتان آوردم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 به جرم خوردن تکه نانی • عباسعلی مومن (نجار) یک روز نوبت سرویس بهداشتی آسایشگاه ۲ بود. نگهبانان عراقی سمت دستشویی ها که پشت آشپزخانه بود، اشغال غذا می ریختند. در آنجا محمود چشمش به تکه نانی می‌افتد و دور از چشم نگهبان آن را بر می دارد و از شدت گرسنگی آن را می‌خورد! یکی از عراقی‌ها می بیند و خیلی ناراحت می‌شود و محمود را به باد کتک می‌گیرد. بشدت با کابل ضخیم به بدن نحیف محمود می زند و با نعره می گوید مگر ما به شما نان نمی دهیم که نان داخل اشغال‌ها را می خورید. اما کسی جرات نمی‌کرد بگوید، اگر نان به مقدار کافی بدهید چرا بچه‌ها چنین کاری انجام بدهند؟ با نصف نان ساندویچی در ۲۴ ساعت چطور سیر می‌شویم!؟ 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
برف بارید به این شهر، کجایی مادر؟ کاش سَردَت نَشَود دل نگرانم برگرد ..! مادر نبوده‌ای که بدانـی غم پسر آتـش بـه جان مادر دلتنـگ می‌زند می‌خواستم قصیـده بگویم به وصف تو دیدم که پای قافیه‌هـا لنگ می‌زند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۸۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 سمیر همه حرفهای من را مو به مو تحویل نگهبان ها می‌داد و آنها را از اعتماد به من برحذر می داشت. از نگهبانها می‌خواست مواظب نشست و برخاست من با بچه ها باشند. با توجه به بدبینی شدیدی که سمیر نسبت به من ایجاد کرده بود، حتی رفتار معمولی و روزمره من نیز به گونه ای دیگر تعبیر می‌شد و عراقی‌ها از برخوردهای من با تفسیر دل خواه نتایج عجیب و غریبی می‌گرفتند و با من برخورد می‌کردند. اواسط ماه مبارک رمضان بود که خبر رسید رحیم را از بند چهار به جربخانه فرستاده اند. فرصت خوبی بود تا از رحیم تحلیل اتفاقات اخیر جبهه ها را بپرسم. رحیم تحلیل گر خوبی بود. برای اینکه بتوانم پیش رحیم بروم، باید کاری می‌کردم که پزشک برایم تشخیص جرب بدهد. لذا با استفاده از تیغ، چند لکه و خراش روی پوست بدنم انداختم و در یک ویزیت دوره ای تست جرب را به دکتر نشان دادم و بدین ترتیب به جربخانه منتقل شدم. در آنجا چون مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم صحبت‌های زیادی با هم کردیم. شبها تا پاسی از شب کنار هم می نشستیم و گپ می‌زدیم. من دنبال تحلیل و تفسیر اوضاع جنگ بودم و رحیم هم میخواست که از حسن غول و استخبارات و زندان الرشید بشنود. با هم اخبار و اطلاعات را رد و بدل کردیم. صبح ها حمام آفتاب اجباری نیم لخت می گرفتیم. یک هفته حمام آفتاب سوزان تابستان آن هم با زبان روزه، حسابی سیاهمان کرده بود و پوست بدنمان از شدت آفتاب سوخته بود. در جربخانه یکی از اسرای کربلای ۸ را هم دیدم که از آن عملیات برای مان صحبت کرد. او از بچه های لشکر ۸ نجف اشرف بود. در جربخانه من مسئول بچه ها بودم و هر روز کارمان این بود که صابون و تاید و غذا بین بچه ها تقسیم کنیم. با اینکه مرتباً تعداد بچه ها بیشتر می‌شد ولی سهمیه غذا ثابت بود. این موضوع باعث شد وضعیت تغذیه ای بدی در جرب خانه برای اسرا ایجاد شود. ظروف غذا بسیار غیر بهداشتی بود؛ به گونه ای که بعضی ها توی دله های روغن نباتی غذا می خوردند که ته این دله ها کاملاً زنگ زده بود. همیشه بدن مان بوی گوگرد می‌داد که چندش آور بود. قضیه سمیر اطلاعاتی را هم با رحیم در میان گذاشتم که رحیم ما را از ارتباط با او برحذر داشت. روزهای آخر ماه مبارک به آسایشگاه ۲ برگشتم. هنوز چند روزی به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود که مرض اسهال بين بچه ها شایع شد. من هم که از نظر جسمی ضعیف بودم اسهال گرفتم. روزه هم مزید بر علت شده بود. از شدت روده درد به خودم می‌پیچیدم. یک روز که برای قضای حاجت رفته بودم متوجه دفع خون شدم. مبتلا به اسهال خونی شده بودم و درد بسیار زیادی می‌کشیدم. این مرض باعث می‌شد که روزی ۷ الی ۸ بار، نیاز به توالت داشته باشم. درب آسایشگاه فقط روزی دوباره آنهم یک ونیم تا دو ساعت بیشتر باز نبود و مجبور بودم داخل سطل خالی ماست دست شویی کنم، که هنر خاص خودش را می طلبید بعد از مدتها نشستن روی سطل، نتیجه اش فقط چند قطره خون و بوی تعفن مشمئز کننده ای بود که باعث آزار بچه ها می شد؛ اگر چه به روی خودشان نمی آوردند. بالأخره یک روز حالم خیلی بد شد بچه ها با سر و صدا، عراقی ها را متوجه وخامت حالم کردند. آنها هم یک نائب ضابط مضمد آوردند که از پشت میله های پنجره آسایشگاه بعد از چند بار سوراخ کردن دستم یک سرم وصل کرد و رفت. سرم هم افاقه نکرد و حالم بدتر شد. آن قدر که مجبور شدم نماز ظهر و عصرم را نشسته بخوانم. فردایش آن قدر حالم خراب شد که با اصرار بچه ها، عراقی ها راضی شدند که علی طباطبایی کولم کند و پیش دکتر ببرد. دکتر هم هر چه سعی کرد از دستم رگ بگیرد نتوانست. رفتند و حاج آقا احمد فراهانی را که مضمد بند ۳ بود و در کارش مهارت زیادی داشت، آوردند. حاج آقا فراهانی با یک آنژیوکت رگم را پیدا کرد. بعد از اینکه سرم تمام شد علی طباطبایی من را به راه روی بین دو آسایشگاه ۱ و ۲ برد. آنجا نشسته که بودم سمیر آمد. وقتی من را در آن حال دید با ظاهری ناراحت جلو آمد و با من دست. داد و پرسید چه مداوایی برایم انجام داده اند؟ من هم گفتم نمی‌دونم دکتر چی داد ولی حالم بهتر نشد. سمیر این حرفم را کف دست بعثی ها گذاشته بود و همین چند کلمه بعدها بلای جانم شد و هر موقع که برنامه کتک خوری داشتیم، خوردنی من با مشت و لگدهای اضافه بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یکی از روزهای آخر عمر شاه که در قاهره بود، خبرنگار بی بی سی از او پرسید: تجربه تبعید چگونه است؟ گفت: امروز من آینده را پشت سر گذاشته ام، بیماری وجودم را تحلیل می‌برد. خبرنگار پرسید: آیا احساس پشیمانی دارید؟ 🔹 شاه جواب داد: شاید در تقسیم املاک بین محرومان تعلل کردم. شاید نباید این طور با روحانیت در می افتادم و شاید نمی‌بایست مسیر غربی ترقی را چنین می‌پیمودم. باید تجارت مشروبات الکلی را قدغن می‌کردم. بعضی کاباره‌ها و سینماها را تعطیل می‌کردم و با مواد مخدر مبارزه می‌کردم. حالا بعد از مرگم تنها سگ خانوادگی‌مان برایم خواهد گریست! منبع: کتاب (حاشیه‌های مهم تر از متن) ص ۲۴۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂