eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 حاج صادق آهنگران فضای جبهه حق شورشی افکنده بر جانم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دستمال سرخ‌ها 3⃣ شهید اصغر وصالی گفتگو با مریم کاظم‌زاده (همسر وصالی) ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 داستان این گروه چیست؟ شروع جنگ و دوران جنگ بارها اصغر وصالی فرمانده گردان۳ سپاه شد. بار‌ها او را خواستند که تو باعث انشقاق در سپاه نشو؛ یعنی هرکسی می‌خواهد وارد سپاه شود، درخواست عضویت در دستمال‌سرخ‌ها را دارد و این موضوع باعث جدایی‌انداختن در سپاه می‌شود. ولی اصغر قول داد من این کار را نمی‌کنم و دستمال قرمز را به گردنش نبست، چون باعث ایجاد جدایی بین بچه‌های سپاه می‌شد؛ اینها موقعی که در مأموریت اولشان از سنندج به سمت مریوان می‌آیند، یک خانه پیشاهنگی قبل از انقلاب ساکن می‌شوند و می‌بینند در یک جعبه دستمال‌های قرمز است، عبدالله نوری‌پور پیشنهاد می‌کند اینها را به گردنمان ببینیم تا همدیگر را بشناسیم. چون خودشان را باید از مردم محلی جدا می‌کردند و گروه اصغر وصالی که ۳۰-۴۰ نفر بودند و در پاوه ۵۰ نفر بودند که از اینها اکثرشان شهید می‌شوند، به یاد دوستانی که آن دستمال قرمز را به گردنشان بسته بودند، اسم گروه را دستمال‌سرخ‌ها می‌گذارند و یک سمبل تعهد می‌شود اما اصغر وصالی خودش نمی‌بست که متهم به تک‌روی نشود. ‌ 🔸ازسوی چه کسی منصوب شده بود؟ ازسوی جواد منصوری که در زندان هم‌بند بودند، منصوب شده بود ولی با ابوشریف که فرمانده عملیات بود، همکاری می‌کرد. ما خاطرات خوبی با آقای ابوشریف داریم و شاهد بودم که با دکتر چمران بحث‌هایی داشت. من بعد از شهادت اصغر وصالی مدت کمی خبرنگاری را ادامه دادم ولی بعد به‌دلیل مشی روزنامه انقلاب اسلامی از آنجا جدا شدم. در آن زمان آقای ابوشریف خیلی بزرگواری می‌کرد؛ البته تنها نبودم بانوان دیگری هم بودند که در منطقه پرستار یا خبرنگار بودند و ابوشریف هروقت می‌خواست به منطقه برود، تماس می‌گرفت تا اگر می‌خواهیم برویم ما را همراه خودش ببرد. ابوشریف اسلام را در قالب ناسیونالیسیت برنمی‌تابید و در قالب انترناسیونالیسم و نگاه امتی شدیدی داشت و مجموعه‌ای را که می‌دید، محدود نبود. من یک‌بار شاهد بحث ایشان با دکتر چمران در مریوان بودم. یادم هست صحبت امام موسی‌صدر شد، بحث نهضت آزادی‌بخش فلسطین نیز بود که دکتر چمران برنتابید و بر سر امل و فتح هم گفت‌وگو کردند که شاهد بودم. دکتر چمران علاقه زیادی به اصغر وصالی داشت‌، گفت‌وگوهای دکتر چمران هم درباره وصالی موجود است. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220716-WA0011.opus
4.96M
🍂 خاطرات اسارت /اسارت آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت سوم با لهجه زیبای نجف آبادی فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
🍂 روزهای سخت کانی مانگا محمد ابراهیم بهزادپور ••••• دو یا سه روز بعد از عملیات والفجر۴ بود و هنوز هیچ چیزی برای بچه ها نیاورده بودند . یعنی تدارکات بی تدارکات . هر چی بود همان جیره جنگی بود که همان روز اول تمام شده بود . بچه ها هم چاره ای جز تحمل یا سرک کشیدن به سنگرهای تسخیر شده برادران مزدور عراقی نداشتند . یه کنسرو های گندی داشتند این عراقی ها که حالِ آدم به هم میخورد . دلمه فلفل و یه خورده آب و رب . تعدادی هم کنسرو گوشت بود که مارک استرالیا داشت . خلاصه خیلی از بچه ها فقط کمی نان خشک از سنگرهای عراقی ها گیر آوردند و سق زدند . شکم ها خالی بود رمق به جانِ کسی نمانده بود . دستها کثیف و سیاه و خونی و .... بعد از سه روز دَمِ ظهر بی حال و خسته کنار سنگر با رفقا نشسته بودم . از دور سر و کله چند نفر پیدا شد . گونی بزرگی حمل می کردند . انگار خبر هایی بود . از درون گونی کیسه های مشمایی برای بچه ها پرت میکردند . چشم ها روشن شد . سهم‌هر دو نفر یه کیسه استامبولی داغ بود . اما به خاطر زیاد بودن تعداد غذا به هر نفر یه مشما استامبولی دادند . بعد از سه روز خوردن استامبولی آن هم داغ آنقدر مزه داد که هیچ وقت یادم‌نمی ره . و جالب اینکه دستم بعد از خوردن غذا از سیاهی به سفیدی تبدیل شد . یادش بخیر آن روزهای خدایی . @defae_moghadas 🍂
آن روز که با بچه‌های بسیج محل‌شان رفتیم پادگان، اسلحه «ام ۱۶» و «کلاشینکف» را تدریس کرد. بعد از کلاس از من پرسید: «تدریسم چطور بود؟» گفتم: «خیلی تپق زدی. روان صحبت نمی‌کنی.» گفت: «باورت می‌شود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی که همیشه به عربی می‌گویم پیدا نمی‌کردم بگویم.» گفتم: «مگر به عربی تدریس می‌کنی؟» گفت: «حاج قاسم [سلیمانی] گفته هر کس مترجم با خودش می‌برد سر کلاس، اصلاً کلاس نرود.» با نیروهای مقاومت کار کرده بود و عربی را کمی از آن‌ها و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانی‌اش که عربی تدریس می‌کرد، یاد گرفته بود. عربی محاوره‌ای را خوب صحبت می‌کرد و می‌فهمید... آن روزها محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجه‌های شامی، عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه می‌کردم. یک بار به او گفتم لهجه عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می‌فهمم، ولی عربی لبنانی‌ها را نمی‌فهمم و علاقه‌ای هم به یادگیری‌اش ندارم. گفت: «اتفاقا عربی لبنانی‌ها و سوری‌ها خیلی شیرین است.» و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه آن‌ها از ایست بازرسی‌شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است. کتابی بود به نام «قصة‌الانشاء للاطفال» مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه. من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت می‌کردم به دست آورده بودم. محمودرضا نسخه اصلی‌اش را از سوریه آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از کتاب‌های خودم را به او دادم. کتاب روایت‌هایی است از زندگی شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی به قلم احمدرضا بیضایی. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه ناگاه یکی از سربازان فریاد کشید "واحدهم اهنا" یعنی؛ یکی شون اینجاست. هاشم نتوانسته بود با یک دست به خوبی روی خودش را بپوشاند و مخفی شود و به همین خاطر او را پیدا کردند. هاشم را بیرون کشیدند. چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود، بلافاصله جای من را هم پیدا کردند و با نبش قبر، از زیر تلی از خس و خاشاک و گل بیرونم کشیدند. طبق معمول شروع کردم به فیلم بازی کردن. البته این بار فیلم یک مرده را. هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودند که برخی شروع کردند به کتک زدن با مشت و لگد. چشمانم را بستم و خودم را به خدا سپردم که او بهترین حافظان است. سربازها به شدت کتک می زدند اما من اصلاً محل نمی دادم. فرمانده شان فریاد زد: «بابا این هم آدمه! نزنین ببینیم زنده است یا مرده؟» سربازی نبضم را گرفت و گفت: «ایچذب حی» یعنی؛ دروغ می‌گه، زنده است. فرمانده دستور داد من را داخل یک پتو پیچیدند و با خودشان بردند. توی جیبم یک لیست بالا بلند از بچه های اردوگاه ۱۱ و ۱۸ داشتم که می خواستم با خودم به ایران ببرم. خیلی نگران این لیست بودم. اگر دست عراقی ها می افتاد تمام بچه هایی که اسمشان توی لیست بود شکنجه می شدند. توى صندوق عقب همان تاکسی که راننده اش ما را لو داده بود، جایم دادند و راه افتادند. برای چند دقیقه کاملاً تنها بودم و هیچ چشمی جز دیده بینای حضرت حق نظاره گرم نبود. کاش می‌شد تمام عمرم با بعثی ها چشم توی چشم نمی شدم... بهترین فرصت برای نابود کردن لیست کاغذی بود. کاغذ را از جیبم درآوردم اسامی بچه ها خاطراتشان را در ذهنم تداعی می‌کرد. دوست داشتم همه اسامی و خاطراتشان را دوباره مرور کنم. فرصت این کار را نداشتم. سریع پاره پاره کردم. می‌خواستم تکه های کاغذ را قورت بدهم، دیدم دهانم خشک است و نمی توانم می‌خواستم آنها را داخل صندوق عقب بیاندازم. فکر کردم شاید راننده بعدها متوجه آنها بشود و برایمان دردسر درست کند. لذا فکری به سرم زد. ماشین قدیمی بود و می‌شد به راحتی سوراخی داخل صندوق عقب آن پیدا کرد. پاره های کاغذ را یکی یکی از آن سوراخ بیرون انداختم خیالم راحت شد. خدا را شکر کردم که موقع دستگیری عراقی ها جیب هایم را نگشتند. هنوز فرصت کمی تا مقصد مرگ داشتم. سنجاق قفلی را که جزء وسایل فرار همراه داشتم بیرون آوردم و چند خراش روی ساق پایم کشیدم تا خون بیاید و بتوانم بعداً مثل قضيه استفراغ خونی فیلم جدیدی راه بیندازم. اما متأسفانه اصلاً خون نیامد و حتی دردی هم احساس نکردم. پایم از شدت سرما خشک شده بود. فرصت غصه خوردن برای پایم را نداشتم. سرم را کف ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم و در آخرین لحظات تنهایی‌ام با خداوند خلوت کردم. می‌دانستم در عراق مثل این لحظات را کمتر می توان تجربه کرد. دوست داشتم این چند لحظه آنقدر طولانی می‌شد تا به نفخ صور متصل می‌شد اما متاسفانه خیلی زود به مقصد دشمن رسیدیم. اتومبیل ایستاد و من را کنار مسعود و هاشم انداختند و شروع کردند به کتک زدن. آن دو را کتک مال کردند، اما در کتک زدن من احتیاط می‌کردند. یکی از سربازها مرتب کتکم میزد و در جواب نهی فرماندهاش می‌گفت این همین الآن مثل غزال می‌دوید چطور حالا مثل مرده افتاده؟» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سلام خدمت همراهان کانال و آرزوی قبولی طاعات و روزه‌داری ماه مبارک رمضان 👋 🔸 با توجه به رو به اتمام بودن "کتاب ۱۱ " ، از جناب دکتر احمد چلداوی دعوت کردیم تا در یکی از شب های آینده، مهمان کانال حماسه جنوب باشند و به سوالات خوانندگان عزیز پاسخ دهند. دوستانی که در خصوص خاطرات ایشان نکته و یا سوالی دارند می توانند ارسال نمایند تا در تنظیم سوالات از آن استفاده نماییم. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری از عملیات فتح المبین فروردین ۱۳۶۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
4_702924891808072052.mp3
495.2K
🍂 نواهای ماندگار   🔹 با نوای حاج صادق آهنگران نوحه ماندگار و زیبای     لاله خونین من ای تازه جوانم                        شهید، تازه جوانم به یاد علی اکبر دشت بلا و شهدای ۸ سال دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   شعر: حبیب الله معلمی   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دستمال سرخ‌ها 4⃣ شهید اصغر وصالی گفتگو با مریم کاظم‌زاده (همسر وصالی) ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 اصغر وصالی در وقایع گنبد نیز نقش داشت؟ اصغر وصالی اصلا در گنبد نبود، فرمانده سپاه در گنبد محسن چریک یا همان سعید گلاب‌بخش بود که از فرماندهان بسیار زبده سپاه بود و در آبان ۵۹ در بازی‌دراز شهید شد. اتفاقا دستور دستگیری محسن چریک را هم داده بودند، فرماندهان اولیه سپاه دوره‌های چریکی را در لبنان دیده بودند و بسیار حرفه‌ای بودند و متأسفانه همان ماه‌های اول جنگ شهید شدند و هیچ‌کس به دنبال شناسایی اینها نرفت. معمولا اخلاقی نیست کسانی که از رده خارج شوند، دوستانشان را نیز از رده خارج کنند. متأسفانه سال ۶۲ من به‌عنوان خبرنگار شاهد بودم کسانی فرمانده شدند که باید می‌شدند ولی اصولی نبود آنهایی که بودند دیگران را حذف کنند؛ نه به لحاظ اینکه قهرمان نبودند ولی این سؤال را از تبلیغات سپاه دارم که چرا فرماندهان زبده خودشان را به جامعه معرفی نکردند؟ مثلا اصغر وصالی که دوباره به جامعه معرفی شد بعد از ۳۸ سال بود که فیلم چ ساخته شد. ‌ 🔸 فیلم «چ» تا چه حد به واقعیت اصغر وصالی نزدیک است؟ از لحاظ اینکه یک فیلم و هنر است، هیچ انتقادی به آن ندارم. اگر فیلم مستند بود، شاید به لحاظ شخصیتی که ساخته انتقاد می‌کردم ولی چون فیلم سینمایی است، هنرمند اجازه دارد برداشت خودش را از قهرمان‌ها ارائه دهد و از این بابت یادم هست وقتی فیلم چ اکران شد، خیلی‌ها من را تحت فشار قرار دادند که گله کن، این اصغر وصالی نبود که حاتمی‌کیا درست کرد ولی من معتقدم هنرمندان بیایند از نگاه خودشان شهدا و فرماندهان را به‌صورت آزادانه نمایش دهند. ما نباید هنر را محدود کنیم. این فیلم فقط همان ۴۸ ساعت پاوه بود و آقای بابک حمیدیان هم به‌خوبی از عهده این فیلم برآمدند، البته تمامِ چمران و وصالی این نبود. ‌ 🔸 داستان اسارت یک خبرنگار و حمله وصالی به کمپ دشمن چیست؟ قطعا نه! این را می‌توانم اصلاح کنم. در مهاباد که بودیم خیلی دلم می‌خواست شهر را ببینیم و نمی‌توانستیم به داخل برویم. آنجا دختری به نام بهاره بود که برادرش جزء دموکرات‌ها بود و این ماجرا دقیقا بعد از ۱۳ آبان و حمله به سفارت بود که قاسملو با چرخشی از این حرکت و دانشجویان پیرو خط امام حمایت کرده بود و به صورت نمادین آمدند درِ سپاه و این کار را قاسملو تأیید کرده بود که در سخنرانی‌اش نیز من حضور داشتم. بهاره در آنجا اطلاعات می‌گرفت و اطلاعات می‌آورد. یک بار به من گفت دلت نمی‌خواهد به شهر بیایی؟ شرایط شهر متفاوت شده است. من خیلی دلم می‌خواست بروم. در یکی از خیابان‌های اصلی شهر بودیم که کومله‌ها آمدند و می‌خواستند خودشان را به حزب دموکرات نشان دهند. یک جیپ دموکرات که در حال حرکت بود، ایستاد و کومله می‌خواست من را ببرد و دموکرات نگذاشت. من از این رفتارهای کرد‌ها فهمیدم چقدر میان‌شان اختلاف است و در این حین یک نفر در آنجا به سپاه زنگ می‌زد که خبرنگارتان را بردند. اینها هم چون کردی حرف می‌زدند، من متوجه نشدم. وقتی اصغر وصالی فهمید به ارتش زنگ زده بود که اگر آزاد نشود، توپ‌ها را به شهر می‌ریزم و همه خودشان را گم کرده بودند و من از همه‌جا بی‌خبر به سمت سپاه رفتم که داد می‌زدند خواهر آمد! خواهر آمد! وقتی آمدم، متوجه شدم در شهر چه خبری شده است و اصغر وصالی چقدر همه را تهدید کرده بود. البته در خاطرات کسانی که هیچ حضوری در آن صحنه نداشتند، خواندم که داستان‌پردازی کرده‌اند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220716-WA0012.opus
3.3M
🍂 خاطرات اسارت آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت چهارم فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 مقدمه بنام خدا می‌خواهم خاطره نوروز ۱۳۶۵ را بازگو کنم، در این ایام عملیات بسیار محیرالعقول و پیروزمند والفجر ۸ به‌وقوع پیوست. خاطراتم را در دو فصل تقدیم می‌کنم. فصل اول، در مورد عملیات و هنرنمایی‌های رزمندگان فصل دوم، روزی که مجروح شدم و ایام بستری و بازگویی مشکلاتی که در آن روزها کمابیش برای رزمندگان مجروح پیش می‌آمد. برای بازگویی این خاطرات مجبورم یک مقدمه بسیار مفصلی بنویسم تا با حال و هوای آن روزهای رزمندگان آبادانی بیشتر آشنا بشوید. قصدم این است که در ضمن بازگویی حماسه ها و پیروزی‌های رزمندگان اسلام، مظلومیت و مشقًاتی که به رزمندگان آبادانی اضافه بر بقیه مشکلات جنگ تحمیل می‌شد را بیان کنم. امیدوارم بتوانم گوشه ای از آن‌همه رنجی که به ملت ایران خصوصا مردم شهرهای مرزی بالاخص مردم آبادان و خرمشهر رفت را به‌تصویر بکشم. •••• با شروع جنگ تحمیلی و به زیر آتش رفتن شهرهای آبادان و سپس اشغال خرمشهر و محاصره آبادان، طبیعتا مردم این دوشهر، آواره شهرها و روستاهای مختلف شدند. با ادامه جنگ تحمیلی، سپاه پاسداران با تشکیل تیپ و لشکرهای متعدد از بسیجیان و پاسداران هر استان، عملا هر استانی به‌عنوان پشتیبان و تامین کننده نیرو و تا حدودی هزینه‌های تیپ و لشکر خودش شد. این امر بسیار عالی و چاره ساز بود و بسیاری از مشکلات جنگ را حل کرد. آبادان هم با وجود این‌که خالی از سکنه و تمامی ادارات و بازارش تعطیل بود، در چند نوبت اقدام به تاسیس تیپ و گردان کرد. رزمندگان آبادانی دارای تخصص‌های بسیار خوبی بودند ولی به‌علت عدم پشتیبان، توانایی زیادی در پایداری یگان‌های‌شان نداشتند. یکی از این یگان‌ها که در دوران وجودش تاثیرات فوق العاده ای در جبهه ها داشت، "تیپ زرهی ۷۲ محرم" بود. این تیپ در سال ۱۳۶۲ و با استفاده از تانک‌های بازسازی شده غنیمتی تاسیس و به‌سرعت شکوفا شد. شکوفایی این یگان مرهون تلاش‌های شبانه روزی تعداد بسیار زیادی از رزمندگان آبادانی در نوسازی و بکارگیری تانک‌های عراقی بود که در بعضی از موارد حتی تانک‌های منهدم شده را نوسازی کردند. همزمان با نیروهای زرهی، گردان ادوات و واحد اطلاعات عملیات و تخریب و آموزش هم با بهره گیری از نیروهای بسیار زبده آبادانی سروسامان گرفتند. توانایی این یگان ظرف چندماه به‌حدی رسید که فرماندهی دشمن هم آنها را شناخت. یکی از شاهکارهای این تیپ در عملیات خیبر با شکستن خط مقدم دشمن در شب به‌وقوع پیوست.... بگذریم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 کپسول دل درد باقر تقدس نژاد یه روز تو سلولهای استخبارات بغداد نگهبان اومد و گفت که مریض کیه؟ بیاد جلو. مرحوم کریم پناه بدو رفت جلو گفت من. همه تعجب کردیم. آخه چیزیش نبود. نگهبان هم‌ پرسید کجات درد می‌کنه؟ گفت دلم. اونم یه کپسول داد و گفت قورت بده. اینم گرفت و قورتش داد. اصلا معلوم نبود کپسول چی بود و برای چی خوب بود. محرم اومد و ازش پرسیدیم: واقعا مریضی؟! گفت: نه بابا! گشنم بود، رفتم یه چیزی بخورم. خدا رحمت کند مرحوم محرم کریم پناه رو. ایشون خاطرات تلخ و شیرین زیادی از خودش برامون به‌یادگار گذاشت. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
WhatsApp-Audio-2022-06-01-at-4.33.44-PM.mp3
1.39M
🍂صوت دلنشین اذان با صدای شهید مهدی باکری @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا