╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار عملیات بیتالمقدس
۱۳۶۱ اردیبهشت ۲۸
۱۴۰۲ رجــــــب ۲۴
1982 مــــــــه 18
🔸 فرمانده کل سپاه پاسداران در جلسه نخستین ساعت بامداد امروز فرماندهان لشکرها و تیپهاى ســپاه، پس از تشریح سه مرحله گذشــته عملیات بیتالمقدس، از آنان خواست بهمنظور تسریع در اجراى مرحله چهارم عملیات بیتالمقدس از احتیاط بیمورد در طراحى مانور این مرحله از عملیات پرهیز کنند و براى اجراى آن سریعتر آماده شوند.
🔸محســن رضایى در ابتداى سخنان خود ســرعتعمل و استفاده از اصل غافلگیرى را ازجمله عوامل اصلى موفقیت مرحله اول عملیات در رســیدن به جاده اهواز - خرمشــهر دانست و در تشــریح وضعیت نیروهاى خودى پس از دســتیابى به این جاده گفت: «از روز اولى که ما آمدهایم،
به جاده چســبیدیم، بین ما خلأ بود و درضمن سمت چپ و راست همدیگر را خوب نپوشانده بودیــم؛ لذا یکمقدار تلفاتى که ما دادیم بهخاطر ایــن ضعفهاى تاکتیکى بود. یعنى فقط ما در طرح مانور بحث میکردیم که چطور خط را بشــکنیم، اما براى پدافند فکر نکرده بودیم که اگر نیروها به جاده رســیدند و اگر سمت چپ یا سمت راست یکى از آنها خالى باشد، چه کار باید کرد و یا ازنظر مهندســى چه پیشبینیهایى بکنیم. بهدلیل همین ضعفهاى تاکتیکى که داشتیم، یکمقدار تلفات مخصوصا تیپ حضرت رسول (ص) داد و برادرهاى خیلى خوبى شهید شدند.»
🔸فرمانده کل ســپاه سپس مرحله دوم عملیات را بهدلیل کمبود نیروى عملیاتى، ناقص دانست و اظهارداشت که نیروها پس از رسیدن به نوار مرزى از مقابل و سمت چپ با دشمن روبهرو بودند و
اگرچه ازسمت راست (شمال) نیز احتمال داده میشد که لشکرهاى ۵ و ۶ عراق آنها را تهدید کنند، لیکن دشمن این لشکرها را عقب برد. وى به پاتکهاى شدید دشمن در این مرحله، بهخصوص در جناح چپ و نیز بهشهادت رسیدن عدهاى از نیروها در میادین مین شناسایی نشده، اشاره کرد و گفت:
«دراین رابطه هم باز من اشکالات تاکتیکى را میبینم. البته اشکال کلى مانورى هم بود، ولى خب آن دیگر بهدلیل کمبود نیرو بود؛ یعنى نیروى ما کم بود و دیگر نمیتوانســتیم درحالیکه بهسمت مرز میرویم، بهسمت چپ هم برویم و لااقل پهلوى چپ با دشمن نداشته باشیم.»
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 آن قدر به سقف سفید هال زل زده ام که چشمانم خسته شده اند. پلک هایم را رو هم فشار میدهم. صدای ضعیف شکستن تو سرم می پیچد انگار قلنج پلکهایم میشکنند. همه چیز مقابل چشم هایم سیاه و قهوهای قهوهای و سیاه است از آن همه جوانی و شادابی همین یک جفت چشم خسته برایم مانده. سعی میکنم در خیالاتم معلق و رها شوم، نمیتوانم.
- خیالات؟! ... مگر همه آن چیزهایی که گفتی خیالات بود؟
- نه نه ... خیالات کدام است .... عین واقعیت بودند ... اصلاً خود واقعیت بود ... خود خودش ...
تو رنگ قهوهای پشت پلکهایم رگهای از سرزنش است که با حال فعلى من جور در نمی آید.
این رنگ از کجا تو چشمانم نفوذ کرده است؟ سرزنش برای چی؟! من که از بیشتر آزمایشات خداوند سرافراز بیرون آمده ام .... نکند از سرافرازی همین سر و گردن پیر شده ام باقی مانده است؟!
نفس عمیقی میکشم. هوا را بو میکنم. به قالیچه زیر تنم چنگ میاندازم.... اگر تمام اسارتم را این جوری میگذراندم، تا حالا هفت کفن پوسانده بودم.
عراقیها مُردند، ولی هیچ وقت خمودگیام را ندیدند. حتی زیر مشت و لگدشان خم به ابرو نیاوردم. سکوت و نگاههای پر از فریادم دیوانهشان میکرد.
- حرف بزن ... فریاد بکش ... یک چیزی بگو ... لعنت به تو ...
در جوابشان زل میزدم تو چشمان رعشه گرفتهشان. نگهبان عراقی که از آن همه سرسختی خسته شده بود بیخ گوشم با صدایرگه دار و خواب آلودش زمزمه میکرد،
- شعار را بده و برو گمشو. پیر خرفت.
مثل سنگ کبود و زخم و زیلی ای که روزگار به آن شکل درآورده بودش نگاهش میکردم.
چشمم به گلهای مچاله شده قالی زیر چنگم میافتد. هول ولش میکنم. از این که گلهای تازه شکفته را فشردهام از خودم بدم می آید.
- حالا چرا زورت را سر این بیچارهها خالی میکنی؟
یکهو سیاهی دهلیزهای اردوگاه عراق و زندانهای ساواک جلو چشمانم را تاریک میکند. دهلیزهایی که کشان کشان از میانشان گذشته بودم. سرما و داغی کف سیمانی هوای دم کرده و خفهشان با تار و پود وجودم در هم آمیخته است. انگار اصلا قصد آزاد کردنم را ندارند.
- نه نه نباید هم آزادم کنند ... هیچ دوست ندارم کمرنگ شوند ... با آنها است که زنده مانده ام .... تمام وجود اسدالله از آنها جان گرفته .... کمرنگ شوند. جان میدهم..
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای «نذر لاله ها»
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار عملیات بیتالمقدس
برشی از جلسه امروز فرماندهان
۱۳۶۱ اردیبهشت ۲۹
۱۴۰۲ رجــــــب ۲۵
1982 مــــــــه 19
🔸 سرهنگ حسنی سعدى خطاب به احمد کاظمى اظهار داشت: «درعملیات قبلى [مرحله سوم] که انجام دادیم، نصر۳ آمد روى جاده آسفالت [خرمشهر - شلمچه] و بهطور کامل جاده را بست؛ ولى نصر۷ در کنارش به جاده نرسید.
هوا که روشن شد از همین طرف [شرق] دشــمن رفت ۳۰ درصد تلفات وارد کرد و [نصر۳] عقب نشست.»
🔸احمــد کاظمى پــس از این شبههایى که سرهنگ حسنی سعدى مطرح کرد، اظهار داشــت: «واالله، مــن یک نظر کلــى دارم که توکلهایى که اول عملیاتها داشتیم، اینها یکخرده کمتر میشود و روى چیزهاى دیگر داریم بحث میکنیم، گمان نکنم که صحیح باشد. با این صحبتى هم که پریروز امام [خمینى] کرد زیادتر بخواهیم به این حرفها بنشــینیم، صحبت کنیم و این که درست، باید که تدبیر کنیم ... ولى ما انتظار داشتیم که
دیشب عملیات بشود. باهمه این مشکلات آماده هم شدیم. با توکل به خداوند انشاءاالله برویم، کار حل میشود. زیاد روى این که نمیدانم یکى عمل نکرد و آن یکى نیامد، منتظر اینها نباشیم و تصمیم بگیریم که برویم. امیدواریم که حتما میرویم و به هدفهایمان هم میرسیم.»
🔸 حســین خرازى فرمانده تیپ۱۴ امام حسین(ع) از قرارگاه فتح، که بهعنوان دومین فرمانده تیپ به اظهارنظر پرداخت، ضمن قرائت آیهاى از قرآن کریم و تأکید بر تدبیر و توکل بر خداوند در عملیات، طرح اول (عملیات قرارگاه فتح در غرب نوار مرزى) را مورد توجه قرار داد و گفت: «ما در مانورمان تغییر نکردیم و همان مانورقبلیمان است؛ یعنى بیاییم غرب خاکریز جاده [مرزى] عمل بکنیم و [پس از رسیدن به جاده شلمچه - بصره] بیاییم خودمان را برسانیم به شرق نوار مرزى. قرارگاه نصر هم بیاید به موازات ما [در شرق نوارمرزى] عمل کند و بیاید جاده آسفالت [شلمچه - خرمشهر] را تأمین کند و این عقبه دشمن و این پلی که اینجا [روى نهر خین] هست، به مخاطره بیفتد و عقبه دشمن یک حالت محاصرهاى پیدا کند و دشمن در اینجا ً کلا کنده شود.» وى ضمن مخالفت با عملیات یگان تحت امرش در نقطهاى دیگر، ادامه داد: «ما انشــاءاالله باید توکلمان را بر خدا زیاد کنیم و همین نیرویى که داریم، انشاءاالله نیروى خیلى مناسبى است؛ قوى باشیم. انشاءاالله امام [خمینى] هم که نوید پیروزى دادند و این همه نیرویى که ما داریم از چند جهت به دشــمن حمله کنیم، اصلا دشمن قدرت تفکر و قدرت تصمیم گیرى و قدرت آرایش از او گرفته میشود. انشاءاالله بیاییم همین برنامهاى که داریم اجرا کنیم. بچههاى ما شناسایی هم کردند. به میدان مینشان هم رسیدهاند. یک رده بیشتر مین نیست.»
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
رطوبت ناشی از کنار زدن برفهای آبدار، باعث شده بود که دستهایش خیس شود و همان نَم اندک در آن سرمای استخوان سوز، باعث شده بود که انگشت اشارۀ طفلک به ماشه بچسبد و او که با شَستش روی شعلهپوش کلاش را پوشانده بود تا برف داخل آن نرود، وقتیکه میخواست انگشتش را کنار بِکِشد، چسبندگی ناشی از یخزدگی، باعث شلیک گلوله و قطع انگشت او شده بود!
خوشبختانه جهت وزش باد از ارتفاع به سَمت درّه و پوشیدگی کامل سر و صورت سرباز عراقی باعث شدند که وی متوجه شلیک نشود، هرچند در منطقه در تمام ساعات شبانهروز و از تمام جهات ، شلیکهای پراکندهای که به دلایل مختلفی از ترس گرفته ، تا مشکوک شدن به یک نقطه و حتی شکار حیوانات یک موضوع عادی بود و همان نیز مزید بر دو علت قبلی میشد تا صدای شلیکهای گاهبهگاه، ازجمله همان صدای کذایی نیز عادی به نظر برسد و اگر هم نگهبان عراقی میشنید، زیاد برایش تعجبآور نمیشد که شکر خدا همان را نیز نشنید.
طفلکی درحالیکه از درد به خود میپیچید، لبهایش را باقدرت به همدیگر میفشرد تا صدایش درنیاید، یکی از همان دونفری که او را گرفته بودند، بهسرعت، یک باند از کیف کمکهای اولیه جنگی خود بیرون آورد و بهسرعت انگشت و دست وی را پانسمان کرد.
#جنگجویان
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آری خدا جواب تلاش هایشان را داد و به یکبار خستگی از جانشان رخت بر بست،
خرمشهر آزاد شد! عشق جوشید
و خرمشهر راکد و خموش و خسته نشد، نخل هایش اگرچه خون خورد، ریشه هایش اما به غم بسته نشد و هرگز از امید دست نکشید.
سالها از آن روزها گذشته اما هنوز هم نام خرمشهر که می آید چیزی جز ایستادگی در ذهن نمی گنجد و یاد دلیر مردان آن در قلب تمامی ایرانیان زنده است.
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوچهارم
از بیکاری حوصله ام سررفته، یه خودکار پیدا کردم و هر چی شعر و غزل و نوحه و تکه هایی از خاطرات و درددلهام را در حواشیِ ورقهای روزنامهها نوشتم.
درصد زیادی از انشاء نویسی و مقاله نویسی را مدیون رقابت یکطرفه با احمد عربی همکلاس سال پنجمم هستم.
یه بار یه داستان یک صفحه ایی را توی کلاس خوند و همین باعث شد سراغ کتاب و مطالعه برم. عزیز نسین و احمد محمود و صادق چوبک و صمد بهرنگ، یواش یواش بهسمت رمانهای بلند کشیده شدم بعد هم تاریخ و....
خدا رحمتش کنه از همون روزها معلوم بود تافته جدابافتهایه.
همیشه شیک و تروتمیز میومد سرکلاس. بر خلاف ما اهل شوخی و شیطنت و توی سروکله زدن نبود. مودب و متین و خوشرو، سال ۶۲ در عملیات خیبر شهید شد، روحش شاد.
مدتهاست چیزی ننوشتم و دلم برای نوشتن هم تنگ شده اصلا دلم برای همه چی تنگ شده.
خیلی دیروقت خوابم رفت، بعد از نماز صبح، ولی خیلی سبک شدم. از قدیم به نوشتن علاقمند بودم و همیشه باعث میشد که سبک بشم.
با سروصدای چرخ دستی پرستار از خواب بیدار شدم. سید محمد حسین خیلی وقته که اومده ولی چونکه من خواب بودم رفته یه گوشهای نشسته.
شکنجه گر با شرمندگی اومد و سلام کرد.
با تَحَکُم بهش فهموندم که احتیاجی به شرمندگی و عذرخواهی نیست، بالاخره گاهی پیش میاد.
ایندفعه با کمال احتیاط پانسمانم را عوض کرد و اطلاع داد چونکه حالم خوب شده، دکترهام برای ویزیت نمیایند.
: خُب اگر حالم خوب شده چرا سُرُم و خون را جدا نمیکنید، چرا اجازه صرف غذا ندارم، اصلا چرا مرخصم نمیکنند؟
؛ خوب شدی ولی نه به این حد که مرخص بشی. فقط در اینحد که سُرُم و خون را قطع کنیم.
چند روز دیگه باید بستری باشی.
از اینکه دستهام از قید سرم و خون آزاد شدن خیلی خوشحالم.
در همین حال و هوا، ناهید خانم اون پرستاری که با مشت زدمش اومد و میز و کمد را مرتب کرد و روزنامه ها را با خودش برد، بدون ردوبدل شدن حتی یک کلمه.
نزدیک ظهر پزشک داخلی اومد و آخرین ویزیت را انجام داد.
اجازه داد از روز بعد غذا بخورم، البته فقط پوره سیب زمینی با کَره.
در حین ویزیت متوجه شد مثانه ام پُرشده و باید حتما تخلیه بشه، به خودم چیزی نگفت به پرستارها گفت.
همه از اتاق رفتن بیرون، یه آقایی که ظاهرا جزو نظافتچیهای بیمارستان است با یه ظرفی شبیه به گلدون دهانه تنگ وارد اتاق شد.
این ظرف را قبلا دیده بودم، بهش میگن *لوله*.
پشتیِ تخت مرا بالا آورد و خواست لوله را زیر ملحفه کنه، اجازه ندادم.
توضیح داد که مثانه ات باید تخلیه بشه.
خیلی اصرار کرد، بهش توضیح دادم که آدمی فوق العاده خجالتی هستم و بهیچ عنوان نمیتونم اینکار را انجام بدم، یعنی حتی اگر اراده هم کنم بازهم اندامم فرمان پذیر نیستن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "الی بیت المقدس"
عملیاتی الهی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 در ساعت ۱۱ صبح روز سوم خرداد در حالی که درگیری شدیدی بین قوای ایرانی و نیروهای عراقی در شمال نهر خین جریان داشت و دشمن در فکر شکستن حلقه محاصره خرمشهر بود، رزمندگان ایرانی از جناح غرب و خیابان کشتارگاه وارد شهر شدند. ناحیه گمرک خرمشهر در کنار اروند اندکی مقاومت کرد که آن هم به سرعت در هم شکسته شد.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#بیت_المقدس
#خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 با رسیدن پاییز به سراغ گنجه میرفتم و وسایلم را زیر و رو میکردم. بیشترشان به درد سطل آشغال خانم خانما که پیت حلبی روغن بود می خورد. دو سه دفتر نیم نوشته از سال گذشته برایم مانده بود. چند تا مداد سیاه و گلی رنگ سر جویده پخش و پلا به چشم میخورد. ردیفی از کتابهای تاخورده تا سقف گنجه چیده شده بود.
- چرا کتابهایت را این ریختی کردی بچه؟!
- آخر سال است دیگر .... مثل خودم لوله شده اند.
- خودت به جهنم ... پای آن کتابها کلی پول دادم ... دلت که نسوخته
- این کتابها دیگر به دردم نمیخورد ... از همه شان نمره قبولی گرفته ام .....
- نمره قبولی گرفته باشی ... بده به کسی که احتیاج دارد ... خیلی ها هستند دنبال همین کتابها میدوند ... یادت رفته ...
- چرا بدم به مردم.... میدهم به بابا، تویشان پنیر و چیز میز بپیچد
- این شد یک حرفی ... خوب است عقلت کار کرد.
- عقل من همیشه خوب کار می کند ... این شماها هستید که قدرش را نمی دانید
- رودار نشو ... پاشو ... پاشو برو به پدرت کمک کن ... بیچاره دست تنها است .... چند روز دیگر مدرسه ها باز میشود.
- خسته ام. صبح زود رفتم نانوایی داداش عباس ... بعد هم روزنامه فروختم .... نای راه رفتن ندارم .... کی تا امیرآباد میرود. میدانی چقدر راه است .... پاهایم به دو تا کنده سوخته میمانند. خیلی دلت میسوزد خودت برو .... گناه نکرده ام که پسر کوچک خانه
شدم .... داداش قاسم و داداش عبدالحسین چه کاره اند؟
- حرف زیادی نزن جرات داری پیش خودشان بگو ... اصلاً مگر آنها ولاند ... طفلکها از صبح تا شب میدوند .
- نه این که من خیابانها را ول می چرخم ... روزنامه فروختن و نانوایی کار نیست؟
لنگه دمپایی و گالش بود که به سرم پرت میشد. قبل از آن که یکیشان به من بخورند تو دالان خانه غیبم میزد.
خانم خانما از خر شیطان پایین آمد و بیخیال دبیرستان رازی شد.
آن قدر خوشحال بودم که انگار همه دنیا را گذاشته بودند تو بغل من. دبیرستان خرد را از قبل دیده بودم. تو خیابان منیریه لشکر بود. شکل ساختمان قدیمی اش هنوز تو ذهنم مانده. مثل یک سیاه قلم خاک خورده. زمین والیبال و درختهای کاجاش روحم را تازه میکرد. از دو طرف میشد داخل دبیرستان و حیاط آن شد. باید ده، پانزده پله را بالا میکشیدیم تا به اتاق معلمها و کلاسهای درس که در سمت چپ ساختمان قرار داشتند برسیم. در تمام آن سالها هیچ جایی را به اندازه اتاق مدیر دوست نداشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی از فیلم "چ"
ساخته ابراهیم حاتمی کیا
برای کهنه چریک محرومان لبنان
چپى ها مىگفتند
« جاسوس آمریکاست، براى ناسا کار مىکند.»
راستىها مىگفتند «کمونیست است. »
هر دو براى کشتنش جایزه گذاشته بودند.
ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند.
یک کمى آن طرفتر دنیا،
استادى سر کلاس مىگفت «من دانشجویى داشتم که همین اخیراً روى فیزیک پلاسما کار مى کرد.»
مهم این است که تمام شود
دنیا و مقام برایش مهم نیست
نام و نان برایش مهم نیست.
به نام کی تمام شود هم برایش مهم نیست
مهم این است که تمام شود
خوب تمام شود
گاهی برای اینکه خوب تمام شود باید از پشت میز درس و علم جُم نخوری،
گاهی هم باید تفنگ از دستت تکان نخورد
اصل تکلیف، همیشه ثابت است
اما همیشه تکلیف تو ثابت نیست
مهم این است که ثابت قدم در انجام تکلیفت باشی
سرباز اسلام
آقا #مصطفی_چمران....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بچه شوخ طبعی بود.
اهل دزفول.
فرمانده بود.
موشک خورده بود به خانهشان و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بدهد، کلی در مورد شهادت و فضیلت آن سخنرانی کرده بود. طرف هم طاقتش طاق شده بود، گفته بود: "اصل حرفتو بزن." جواب داده بود که:"خانوادهات توی موشک باران مجروح شدهاند و باید برگردی دزفول."
- خب از اول بگو. فکر کردم شهید شدن. اینجوری حرف میزنی کار دارم، باید بمونم.
- راستش زخمی نشدن، شهید شدن.
- خوش به سعادتشون؛ حالا دیگر اصلاً برنمیگردم. نمیتونم برگردم.
▪︎
برهم نگشت، هیچ وقت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
🍂
🍂 ساخت آسایشگاه
احمد چلداوی
کم کم تعداد اسرا خیلی زیاد میشد و بعثیها تصمیم به ساختن آسایشگاههای ۴ و ۱۱ کردند که همه کارش را علی، بنای مشهدی انجام داد. سقف این آسایشگاهها از پلیت بود و برای همین تابستان مثل تنور داغ میشد و زمستان مثل یخچال سرد بود.
🔹 تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوپنجم
قضیه را به سرپرستار اطلاع داد.
سرپرستار مهربون وارد اتاق شد، دوباره توضیح دادم که دستِ خودم نیست، خجالت نمیگذاره.
: میخواهی برات سوند بگذاریم؟
؛ نهههههه، سوند وحشتناکه. بجای اینکارها اجازه بدید خودم برم دستشویی.
: نمیشه، دکتر داخلی اجازه نداده راه بری.
؛خب ویلچر بیارید. با ویلچر میرم.
: باید از دکترت اجازه بگیریم.
چند دقیقه بعد اومد و موافقت پزشک را اعلام کرد. یه ویلچر آوردن و با زحمت سوار شدم، تا دم دستشویی رفتم، حالا دیگه باید راه برم.
راه که چه عرض کنم، لی لی کنم.
خواستن زیر بغلم را بگیرند، بعلت زخمها و بخیه هایی که در پهلو و دستهام وجود داره، نمیشه.
لی لی کنان خودم را به دستشویی رسوندم.
دکتر راست میگفت، حدود ۱۰ روزه که مثانه ام تخلیه نشده، واقعا راحت و سبک شدم.
وقتی لی لی میکردم یه چیزی توجهم را جلب کرد، یه آیینه!!!
از وقتیکه مجروح شدم قیافه خودم را ندیدم!!!
اومدم جلوی آیینه، وااااای خدای من،
این منم؟؟؟
خودم هم خودم را نمیشناسم.
بسیار لاغر و تکیده و زخم و زیلی، موهای بلندم هم فرفری شده و نامرتب.
قبلا چاق و چله نبودم ولی اینقدر هم درب و داغون و تکیده نبودم.
از دیروز رفتار ناهید خانم، همون پرستاری که مشت خورده بود و ازم دلخور، تغییر محسوسی کرده.
روزنامههایی که برده بود را آورد و ازم اجازه خواست برای بازنویسیِ مطالبی که نوشته بودم!!!
نمیدونم نوشته هام را پسندیده یا خودم را !!!؟؟؟
وقت ناهار شد، بعد از چندین روز میخوام غذا بخورم.
دست چپم توان نداره و انگاری فلج شده.
ناهید خانم، نشست کنارم و آروم آروم پوره سیب زمینی را با قاشق بهم میده.
طعم غذا جالب نیست فقط بعلت اینکه مدتهاست چیزی نخوردم، حرص و ولع دارم.
از اینکه یه دخترجوان غذا دهنم کنه احساس خوشایندی نداره.
سید محمد حسین، سربهسرم میگذاره، خیلی مطمئنه که ناهید خانم دلبسته من شده.
ساعت ملاقات، همسر و بچه های بیماری که سنگ کلیه اش را عمل کرده اومدن.
برادر بیمار، قضایای دیروز را بهشون گفت.
بنده خدا خانمش، خیلی عذرخواهی کرد و همون موقع رفت دوتا گلدون و لیوان و ظروفی که شکسته شده بود را تهیه کرد و با یه جعبه شیرینی برگشت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂