eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 تاکسیدرمی * روباه در اردوگاه خسرو میرزائی اردوگاه ۱۱ تکریت یک شکسته بند داشت، یعنی یک حاج آقای پیرمردی بود بچه زنجان که در شکسته‌بندی ماهر بود. یک روز نگهبان‌ها یک روباه مرده که لای سیم خاردارها گیر کرده بود و بر اثر برق گرفتگی سیم خاردارها مرده بود، آوردند و ایشون برای تزئین تاکسیدرمیش کرد. خیلی جالب شده بود. * فن نگهداری درازمدت پیکر جانوران برای نمایش ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ روز پنجم تعداد اسیرهای زخمی زیاد شده بود. از هر صد نفر نود و نه نفر پایین تنه‌شان تیر خورده بود. چاره ای نداشتیم. دست‌پخت رزمنده‌ها بود باید پانسمانشان می‌کردیم. مانده بودم چرا بچه ها پایین تنه عراقی ها را هدف می‌گرفتند. مگر بالاتنه‌شان چه‌اش بود. قلب به آن خوبی با یک تیر صاحبش و رزمنده ای را که شلیک کرده بود خلاص می‌کرد. بعدها تو عملیات کربلای پنج عراقی‌ها زهرشان را ریختند. گلوله هاشان را مستقیم به پیشانی رزمنده‌ها شلیک می‌کردند. حتما می‌خواستند بگویند این به آن در، ولی تفاوت زمین تا آسمان بود. از دوختن دست و پا و سینه مجروحها خسته نمی‌شدم. در آلمان موقعی که دانشجوی پزشکی بودم تو سالن تشریح تمرین زیادی رو مرده ها کرده بودم. آن قدر که شمارش اش از دستم در رفته بود. - هیچ فکر می‌کردی روزی آن کار ناتمام را در یک جایی مثل مهران زیر باران توپ و خمپاره به پایان برسانی؟ - نچ ... فکر نمی کردم. حتی به عقل جن هم نمی رسید چه برسد به من. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی‌شد. زمین مثل ننویی گاه به شدت و گاه ریز ریز می‌لرزید. حوصله ام از بی خبری سر رفته بود. حدس می‌زدم خبرهایی که به ما می‌رسد بوی بیات می‌دهند. انگار همه دست به یکی شده بودند تا ما از اوضاع منطقه باخبر نشویم. خبرهای رادیو هم بیات بیات بودند. نیاوردن مجروح به اورژانس به شک انداخته بودمان چه شده؟ ... نکند عراقی‌ها منطقه را گرفته باشند؟ می دویدم بیرون و به اطراف چشم می‌چرخاندم. منطقه پر از ابهام بود. - نه از نیروهای خودی خبری است و نه از نیروها عراقی ... - یعنی می‌گویی ما را ول کرده اند و رفته اند؟ فکر نمی‌کنم ... - غیر ممکن است ما از یادشان رفته باشیم اگر یادشان رفته بود چی؟... - جنگ است دیگر .. - نمی‌دانم بهتر است به دلمان بد راه ندهیم. تا غروب می مانیم. اگر خبری نشد می‌زنیم بیرون ... راه را بلد هستیم، اسلحه هم که داریم ... ژ-۳ را بالای سرم گرفتم. دکترها از حرف‌هایم لج شان گرفته بود. فکر کردم در آن لحظه فاصله سنی من و خودشان را می شمردند. نگاهشان میخ شده بود به موهای سفید دور سرم. بمباران در تمام طول صبح منطقه را لرزاند حتی دیوارهای سیمانی اورژانس ترک برداشت و شکست. آسمان را دود غلیظی پوشانده بود. ظهر بود. در بلاتکلیفی دست و پا می‌زدیم که خبر رسید رزمنده ها عراقی‌ها را تا رانده اند. عسگری دستور داده بود وسایلمان را جمع کنیم. در یک چشم به هم زدن وسایل قابل حمل را جمع کردیم. آماده شدیم برای پیشروی. حس خاصی تو وجودم پر شده بود. همان شادی ای که از آزادی مهران تو وجود رزمنده‌های خط مقدم وجود داشت در من هم بود. هنوز آفتاب ظهر تیز بود که به چند صدمتری شهر مهران رسیدیم. به تازه آباد، روستایی که بر خلاف اسمش چیز تازه ای در آن به چشم نمی خورد جز تولد تازه اش. تو اورژانس مجهز عراقی‌ها اتراق کردیم. از وسایلشان معلوم بود خیال داشتند تا آخر عمر تو مهران جا خوش کنند. عراقی‌ها دیوانه بودند، دیوانه. پنج روز از آزادی مهران گذشته بود که برگه های مرخصی را دستمان دادند. ساکت زل زدم به برگه. هیچ فکر نمی‌کردم دوباره آن برگه را ببینم. برگه مرخصی برایم نشانه بازگشت به زندگی مادی بود. دو دل رفتم سراغ ساکم خاک منطقه تو جانش نشسته بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ اعزام رزمندگان استان مرکزی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۹ محمد کرمی عضو رها شده سازمان منافقین ┄❅✾❅┄ 🔹 پس از شکست سخت در این عملیات، فضای اردوگاه و تشکیلات نفاق چگونه بود؟ این ایام، یکی از بدترین دوران گروهک محسوب می‌شود. نیرو‌ها به لحاظ روحی در وضعیت صفر مطلق و بسیار خشمگین و عصبی بودند. داخل قرارگاه همه جا خاک مرده پاشیده شده‌بود. در هر گوشه و کناری چند نفر که با هم دوست بودند جمع که می‌شدند تمام حرفشان درباره علت شکست بود، نبود فرماندهی، فضای بی‌اعتمادی به مسعود رجوی در قرارگاه وجود داشت. در واقع شالوده بزرگ‌ترین ریزش نیرویی رقم خورد و بسیاری از افراد که از خارج از کشور به گروهک ملحق شده‌بودند، با این وضعیت به کشور‌های خود بازگشتند. 🔹 پس از این وضعیت سرکردگان نفاق چه کردند؟ تقریبا دوهفته پس از بازگشت بود که اعلام شد نشست عمومی برای جمع‌بندی عملیات برگزار می‌شود. نشستی که اعلام شده‌بود چهار روز خواهد بود، به دلیل فضای نشست که همه چیز علیه مسعود رجوی بود، روز دوم پایان یافت. مسعود رجوی اعلام کرد نشست برای جمع‌بندی بزرگ‌ترین عملیات گروه است.... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد.. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یکی از کارهای رایج تبلیغات یگان ها در دوران دفاع مقدس و در نزدیکی خطوط عقبه تا مقدم، نوشتن تابلوهای روحیه دهنده تبلیغاتی بود. دسته ای از این تابلوها حاوی اطلاعات راهنمای موقعیت تیپ و لشکرها بودند که در سه راهی ها نصب می‌شدند و برای پیدا کردن یگان خود دقایقی در انبوه تابلوها باید می‌گشت تا راه را می‌جست. اما تابلوهای تبلیغاتی!!! ساخت این تابلوها بسته به حال و حوصله و هنر تبلیغاتچی‌ها و سلیقه آنها، مختلف بود. از تفاوت خط و رنگ و کوچک و بزرگی تابلو بگیر تا جملات و نوآوری ها در مفهوم تابلوها. چند جمله از آنها را با هم بخوانیم: • آمدیم تا انتقام سیلی زهرا(س) بگیریم... • آنان که رفتند کاری حسینی کردند، آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند... • جاده کربلا با تمام سرعت به پیش... • از پذیرفتن هر گونه تیر و ترکش معذوریم... • اگر راست می گی، وقتی شهید شدی من روسیاه را هم شفاعت کن.... • اول پیروزی، دوم زیارت، سوم شهادت... • بر خدا توکل بر ائمه توسل... • بزن به خط که عشقه... • بشکند دست بسیجی گردن صدام را... • به پشت پیراهنم نوشته ورود تیر و ترکش ممنوع، تیر آمد و گفت: بی سوادم!!! فاتحه... • به واحد اخلاص خوش آمدید (تخریب)... • به یاد لب تشنه ات یا حسین... • تا سر به بدن باشد این جامه کفن باشد... • جبهه ها احتیاج به انسان ندارند بلکه انسان ها احتیاج به جبهه دارند... • خرمشهر آمدیم، کربلا می آییم، قدس خواهیم آمد... • خودت را فراموش کن تا از یاد نروی!!.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۲ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 در دهه آخر شهریورماه ۱۳۶۷ گردهمایی فرماندهان سپاه در تهران تشکیل شد. این اولین جلسه ای بود که پس از اجرایی شدن آتش بس با این وسعت و جمعیت در سپاه برگزار می‌شد. جلسۀ خوبی بود و بسیاری از بچه های جنگ را که مدت ها بود آنها را ندیده بودم و اصلاً اطلاعی از آنها نداشتم و نمی دانستم شهید شده یا زنده‌اند، ملاقات کردم. بعضی از این برادران به یاد گذشته و به یاد آنهایی که شهید یا اسیر شده بودند، گریه می‌کردند. آنهایی که علی هاشمی را می‌شناختند به یاد علی اشک ریختند. در پایان جلسه و روزی که قصد داشتیم به اهواز برگردیم حضرت امام خمینی (ره) پیام بسیار مهمی دادند. در این پیام از رزمندگان اسلام برای حضور در دفاع مقدس تقدیر کردند و کسانی را که در دوران هجوم و تجاوز دشمن به میهن اسلامی بی تفاوت بودند، سرزنش کردند. حضرت امام بین مجاهدان، (رزمندگان) و کسانی که از دور دستی بر آتش داشتند تفاوت قائل شده بودند و در جایی از این پیام فرموده بودند: "بدا به حال آنهایی که از کنار این جنگ و این دفاع مقدس بی تفاوت گذشتند." یکی از روزهای دی ماه ۱۳۶۷ فرمانده کل نیروهای ناظر بر آتش بس ـ که اهل یوگسلاوی سابق بود ـ به منطقه ما آمد. احمد محسن پور و چند نفر دیگر هم همراه او بودند. با هلی کوپتر چند نقطه از سیل بند شرقی هور را دیدیم و برای ناهار به محل تیم سایت رفتیم. قبلاً از بچه ها خواسته بودم هدایایی را از اهواز تهیه کنند. آن روز مصادف با میلاد حضرت مسیح(ع) و ایام کریسمس بود. میز ناهار آماده شد. قبل از شروع غذا، برای آنها قدری صحبت کردم. آنها مرا به عنوان فرمانده سپاه ششم می.شناختند. از ارزش و قداست کارشان و اینکه کار شما یک کار خداپسندانه است و شما به عنوان ناظران بر آتش بس بین دو کشور مانع از جنگ و خونریزی می‌شوید سخنانی گفتم. فرمانده نیروهای ناظر بر آتش بس خوشحال شد و تشکر بسیاری کرد. بعد از من ایشان صحبت کرد و از پذیرایی و نظم و بزرگ منشی ایرانیان گفت و اینکه ایرانی ها مردم با فرهنگ و متمدنی هستند. بعد از ناهار به هر یک از آنها حتی به فرمانده کل U.N یک تابلو هدیه شد. بعداً احمد محسن پور که نماینده قرارگاه کربلا در U.N بود گفت: «ایشان هرجا می‌رفت از این منطقه و فرمانده آن تعریف می‌کرد.».             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دو سه روز آخر عملیات محرم، من در کانکس نشسته بودم و مجید(بقایی) روی کالک آویزان بـه دیــوار توضیحاتی می‌داد. به او اطلاع دادند که ارتشی ها آمده اند. بلند شدم تا بیرون بروم. گفت: «کجا می‌ری؟» گفتم می‌خوام برم بیرون، گفت بنده خدا بشین سر جات. گفتم: «نه، برم بهتره.» گفت: به تو می‌گم بشین. نشستم و فرماندهان تیپ‌ها و لشکرهای ارتش که در منطقه و عملیات حضور داشتند، آمدند. نزدیک به نیم ساعت مجید طرح مانور شب را تشریح کرد. مجیدی که حتی سربازی نرفته بود، دانشجوی پزشکی بود و فقط در دوره های آموزش اسلحه گروه منصورون شرکت کرده بود. مجید، پس از توضیح دادن طرح رو به جمع گفت: خب برادرا این طرح من بود. اگه شما هم نظری دارید، بفرمایید. هیچ یک از سرهنگ‌ها نظری نداشتند. فقط گفتند: «طرح شما هیچ نقصی نداره.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خبر را از رادیو شنیدم. انگار که از خواب پریده باشم. تازه از سرکار برگشته بودم و تو اتاقم مثل همیشه در را رو خودم قفل کرده بودم. حرف های امام را زیر لب تکرار کردم بعد ایستادم جلوی آیینه کمد. سفیدی موهایم تو ذوق می‌زد. - پیر شدی ... اسدالله ... داش اسدالله - آره ... فقط ولی نه آن قدر که نتوانم اسلحه به دست بگیرم. - یعنی می‌خواهی دوباره همه چیز را ول کنی و بروی؟ - آره ... رفتن برایم می‌ماند. ... خانه و تجملاتش را تو کارنامه اعمالم نمی نویسند. - بچه ها چه؟ ... آنها به پدر نیاز دارند. - دوست‌شان دارم .... ولی الان موقع احساسات نیست ... تازه مادرشان بالای سرشان است .... خوب تربیت‌شان می‌کند ... از این بابت خیالم جمع است. - پس میروی؟ - آره ... آره ... باید بروم. ایستادم جلو پنجره که تو حیاطِ یهودیها باز می‌شد. حیاط به خرابه ای تبدیل شده بود‌. همه جا پر بود از آشغال و علف‌های هرز. در اتاق را نیمه باز کردم. سینی غذا جلو در نبود. صدای نوکر و کلفت خانه از طبقه پایین بلند بود. در را هم باز گذاشتم و برگشتم. رو موکت پرزدار کف اتاق دراز کشیدم. تا جایی که می‌شد اتاق را از تجملات خارجی و ایرانی خالی کرده بودم. لخت لخت بود. چشمم افتاد به ساک‌ام. از روزی که از مهران و کربلای یک برگشته بودم باز نشده بود. هوا گرگ و میش بود که از خانه زدم بیرون، قبل از آنکه برای همیشه ترک‌اش کنم؛ نگاهی به قد و بالایش انداختم. به قصر کوچکی می‌ماند. چشمم افتاد به استخر و لامپ‌های اطرافش. بعد از آبتنی نیمه شب چراغ ها را خاموش نکرده بودم. کلید را انداختم به قفل در و زدم بیرون. خیابان خلوت بود. پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. دو نفر عینهو خودم با لباس بسیجی ایستاده بودند. فقط به همدیگر لبخند زدیم. اتوبوس که راه افتاد برای آخرین بار به خانه نگاهی انداختم. صدای نیره تو گوشم پیچید. - من راضی نیستم. ... دست تنها می‌مانم. یک بار رفتن بس است ..... در جوابش فقط گفته بودم: - فردا می روم .... تو پادگان نشستیم رو زمین بستکبال چشمم دنبال محمدولی کاظمی بود. مسئوول اعزام. تا دیدمش دویدم و دستش را چسبیدم. با خنده گفت - نمی شود ... شما امدادگر هستی. اگر می‌خواهی با امدادگرها اعزامت کنم. دوباره حرفهایی را که زده بودم گفتم و خواهش کردم از خر شیطان پایین بیاید. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. معلوم بود دلش به حالم سوخته بود. وقتی دوباره دیدماش کارت رزمنده گی‌ام تو دستش بود. مثل بچه ها ذوق زده شده بودم. هزار دفعه بیشتر کارت را نگاه کردم بوسیدمش و گذاشتم اش تو جیب پیراهنم. حس خاصی بهم دست داده بود. در پنجاه و یکی دو سالگی خدا بهم نظر کرده بود و رزمنده اسلام شده بودم. شب را تو ساختمانهای نیمه کاره صنایع هواپیمایی در جاده قدیم کرج بدون آب و برق گذراندیم. صبح راه افتادیم به طرف استادیوم صدهزار نفری که لشکر محمد رسول الله (ص) در آنجا جمع شده بود. استادیوم لبالب بود از رزمنده. پیشانی بندی را که جلو در بهم داده بودند بستم به پیشانی ام. دیگر فرقی با آنها نداشتم. بعد از سخنرانی آقای رفسنجانی و توزیع جیره غذایی سوار اتوبوسهایی که دورتادور استادیوم پارک شده بودند شدیم. اول اتوبان قم جلو قهوه خانه ای اتوبوس زد کنار. - نماز و ناهار ... بیست دقیقه. بعد از نماز پخش و پلا شدیم. کنار جوی آبی که از نزدیکی قهوه خانه رد می‌شد. غذا تن ماهی بود. مانده بودم چه طوری بازش کنم. هر جا چشم انداختم چیزی پیدا نکردم. به یاد چاقویی که از آلمان با خودم آورده بودم افتادم. با یک حرکت تیغه در قوطی باز شد. آخرین قلب آب میوه را قورت می‌دادم که صدای شاگرد اتوبوس بلند شد. از جا کنده شدم و دویدم طرف اتوبوس خودمان انگار می‌ترسیدم جا بگذارندم. تمام راه را در خودم فرو رفته بودم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂